skip to Main Content
از روان‌کاوی کلاسیک تا روان‌کاوی معاصر

از روان‌کاوی کلاسیک تا روان‌کاوی معاصر

از روان‌کاوی کلاسیک تا روان‌کاوی معاصر

از روان‌کاوی کلاسیک تا روان‌کاوی معاصر

عنوان اصلی: From Classical to Contemporary Psychoanalysis
نویسنده: William A. MacGillivray
انتشار در: دیویژن 39
تاریخ انتشار: ۲۰۱۱
تعداد کلمات: ۳۹۷۸ کلمه
تخمین زمان مطالعه: ۲۳ دقیقه
ترجمه: تیم ترجمه‌ی تداعی

از روان‌کاوی کلاسیک تا روان‌کاوی معاصر

روانکاوی هرگز کنار نمی‌کشد: روانکاوی فرویدی و پیروان (ناخلف) او

تقریباً تمامی اختلافات نظری با نظریه‌ی فرویدی، از آلفرد آدلر و کارل یونگ گرفته تا فیربرن، کوهوت و روانکاوی ارتباطی[۱]، خط افتراق آنها با تعدیل یا رد یکی از این ایده‌های بنیادی فرویدی (پاراگراف سوم) ترسیم می‌شود.

این کتاب دکتر ایگل[۲] که بعد از مدت‌ها انتظار منتشر شد ایده‌های فرویدی را به طرز ماهرانه‌ای گرد می‌آورد و با روشنی و ایجاز ارائه می‌دهد. از آنجا که ایگل تاروپود تفکر فروید را تشخیص می‌دهد و به آن‌ها وضوح مفهومی می‌بخشد کتاب را به صورت متن فشرده‌ ارزشمندی از همه‌ی نوشته‌های فروید در آورده است بدون اینکه مشکلات بغرنج ناشی از کاربست نظری و بالینی ایده‌های فروید را از نظر دور بدارد. صرف این کار کتاب او را به خلاصه‌ای ارزشمند برای هر نوع خوانش از فروید بدل می‌سازد.

در فصل اول ایگل شرح می‌دهد که چگونه فروید کارش را بر چهار اصل محوری بنا نهاد و چطور این اصول منطق درونی پروژه‌ فروید را آشکار می‌سازد:

ـ اصل ثبات[۳]

ـ اثرات بیماری‌زا[۴] و مجزاسازی[۵] محتواهای ذهنی

ـ واپس‌رانی، تعارض درونی و ناهشیار پویا[۶]

ـ نظریه‌ی سائق غریزی

اصل ثبات، یا آن‌طور که بعد اصل نالذتی (Unlust) نامیده شد سنگ بنای نظریه‌ فروید است. هم از طریق آن پدیده‌های روان‌شناختی را به فرایندهای زیستی و فیزیوشیمیایی گره می‌زند، و هم سه اصل بنیادی دیگر را نهایتا در یک ساختار منطقی واحد به هم پیوند می‌دهد. این مفروضه محوری برای فراروان‌شناسی فروید ضروری است. با تقلیل همه‌ پدیده‌ها به پویایی‌های تجمیع و تخلیه‌ تنش، میان روان و جسم اتحاد برقرار می‌کند.

فروید با فرض اینکه اصل ثبات بر زندگی ذهنی حاکم است توانست سبب‌شناسی هیستری را بنویسد. با این فرض آغازین که همه‌ی تجارب تروماتیک منجر به تجمع عاطفه می‌شوند که در حالت عادی مستقیماً بروز می‌یابند و منجر به تخلیه‌ی تنش می‌شوند. بنابراین در وضعیت‌های «بهنجارِ» تروما، «بار» عاطفی در طول زمان برچیده می‌شود. به زبان مهیج فروید، خاطره‌ تروما وارد «مجموعه عظیم تداعی‌ها» می‌شود و به‌تدریج شدتش کاهش می‌یابد. برای مثال مانند وقتی‌که خطر یک تصادف شدید اتومبیل از بیخ گوشتان می‌گذرد.

در مقابل اگر خاطره‌ی حادثه‌ی تروماتیک به هر دلیل پذیرفتنی نباشد خاطره واپس رانده می‌شود. این «فرضیه‌ی اغوا»[۷] است: خاطره‌ یک مواجهه‌ جنسی در کودکی واپس رانده می‌شود، در نوجوانی احیا می‌شود و دوباره واپس رانده می‌شود؛ اما عاطفه‌ همراه با تروما همچنان در پی تخلیه خواهد ماند. خاطرات واپس‌رانده نمی‌توانند به «مجموعه عظیم تداعی‌ها» وارد شوند و درنتیجه در ناآگاه «زنده» می‌مانند. به نظر فروید این «عاطفه‌ خفه‌شده»[۸] علت علائم هیستریک است. به‌علاوه، واپس‌رانی خاطرات تروماتیک که مجزاسازی پاتولوژیک وقایع ذهنی است فرد نوروتیک را ضعیف می‌کند؛ نه‌فقط به خاطر اینکه برای واپس‌رانی خاطره و محصور کردن عاطفه، به انرژی نیاز است بلکه به خاطر اینکه خاطره و آرزوهای ممنوع همراه با آن، نمی‌توانند در اختیار واقعیت قرار بگیرند و به کار رشد عاطفی بیایند. بنابراین واپس‌رانی هسته‌ی ناآگاه پویاست؛ یعنی خاطرات و عواطف همراه آن‌ها که برای تخلیه از طریق علائم فشار وارد می‌کنند هسته‌ ناآگاه را می‌سازند.

درنهایت به رانه‌ها به عنوان جلوه روانی نیروهای بیولوژیکی می‌رسیم که همیشه در حال عمل بر شخص‌اند. از آنجا که رانه‌ها ذاتاً درونی‌اند فشاری دائم برای ارضا در چرخه‌ی تجمیع و تخلیه‌ی انرژی اعمال می‌کنند. گرچه احتمالا رانه‌های متفاوتی وجود دارند –و فروید نظرات متغیری درباره‌ آن‌ها داشت- رانه‌هایی که در معرض واپس‌رانی‌اند منحصراً ناآگاه پویا را شکل می‌دهند. به‌ویژه امیال جنسی که ما را در تعارض با ارزش‌های اجتماعی، فرهنگی و خانوادگی قرار می‌دهند و نتیجه‌ آن امتناع از این تکانه‌هاست. فروید با این چهار اصل نه‌تنها توانست نمایی از روان‌نژندی ترسیم کند بلکه شرحی برای رشد بهنجار هم ارائه داد. به‌عبارت‌دیگر واپس‌رانی کم‌وبیش در بیشتر افراد موفق می‌شود تکانه‌های رانه‌ها را وارد مسیرهایی نماید که در محدوده اصل واقعیت اجازه‌ی ارضای نسبی می‌دهند.

البته طی تحولات بعدی نظریه‌ی فروید فرضیه‌ی اغوا کنار گذاشته شد و به نقش اضطراب ناآگاه در ایجاد علائم پرداخته شد. فروید گرچه هیچ‌وقت نظریه‌ی اغوا را رد نکرد به این نتیجه رسید که عنصر اصلی واپس‌رانی این است که تعارض فرد هیستریک در درجه‌ اول یک تعارض درونی است، یعنی تعارض میان فشارهای[۹] جنسی و پرخاشگرانه در برابر ممنوعیت‌ها و موانع اجتماعی/فرهنگی/خانوادگی.

نظریه‌ی دوم اضطراب، عرصه‌ی تعارض را از آوردگاه میان سیستم‌های ناآگاه و آگاه به مصاف بین اگو و اید/سوپراگو/واقعیت منتقل کرد. اگرچه این مساله تغییری در این وضعیت بنیادی به وجود نیاورد که انرژی و دگرگونی‌هایش باعث تکوین علائم روان‌نزندی می‌شوند و مکانیسم درمان خنثی‌سازی واپس‌رانی است و اینکه طریقی مهیا شود که خاطرات/آرزوهای کودکی به مجموعه عظیم تداعی‌ها ورود پیدا کنند. در نتیجه رانه‌ها تحت تفوق اگویی اکنون بالغ‌تر قرار گیرند که می‌تواند آنها را دریابد  و جایگزین‌های بسنده در عشق و کار برای آنها بیابد.

خاطره‌ یک مواجهه‌ جنسی در کودکی واپس رانده می‌شود، در نوجوانی احیا می‌شود و دوباره واپس رانده می‌شود؛ اما عاطفه‌ همراه با تروما همچنان در پی تخلیه خواهد ماند. خاطرات واپس‌رانده نمی‌توانند به «مجموعه عظیم تداعی‌ها» وارد شوند و درنتیجه در ناآگاه «زنده» می‌مانند.

به‌طور خلاصه، حرف ایگل، اگر درست فهمیده باشم، این است که این چهار اصل شالوده‌ی تفکر فروید است فارغ از چرخش‌ها و پیچش‌های آن در گذر زمان. به‌علاوه همان‌طور که پیش‌تر اشاره شد ایگل می‌گوید که با ردگیری این اصول در دیدگاه‌های در حال تحول فروید، چالش‌های فراروی روانکاوی فرویدی قابل فهم‌تر می‌شود اگر آنها را چالش هایی نسبت به یک یا چند مورد از این اصول در نظر بگیریم.

چهار فصل بعدی کتاب مفهوم ذهن، رابطه با ابژه‌[۱۰]، آسیب‌شناسی روانی و درمان در نظریه‌ی فرویدی را توضیح می‌دهد و چهار فصل بعد از آن مروری بر شباهت‌ها و تفاوت‌های این مفاهیم در روانکاوی معاصر است. گرچه گاهی مرز مفاهیم کمی مبهم می‌شود ایگل در مسائل دشوار راهنمای خوبی است. من می‌خواهم کمی ترتیب مطالب را تغییر دهم و برداشت‌های فرویدی و معاصر از رابطه با ابژه، آسیب روانی و درمان را همراه با هم توضیح دهم و مقایسه‌ کنم، زیرا به نظرم ایگل نواحی همگرایی و ادغام این نظریه‌ها را به‌خوبی نشان می‌دهد. همچنین ابتدا فهم فروید از ذهن را به‌طور خلاصه می‌آورم و در مورد دیدگاه‌های معاصر بعدا می‌نویسم زیرا ایگل شدیدترین مناطق افتراق را در اختلاف‌نظرها در نظریه‌ی ذهن می‌بیند.

فهم فرویدی از ذهن

یکی از نکات برجسته‌ای که ایگل مطرح می‌کند این است که علاقه‌ی فروید در درجه‌ی اول ارائه‌ی نظریه‌ای درباره‌ی ذهن بود طوری که علاوه بر داده‌های روانشناسی با زیست‌شناسی و نظریه‌ی تکاملی هم سازگار باشد. «طبق نظریه‌ی فرویدی گرایش اساسی ذهن به ارضای رانه‌ها و تخلیه‌ی انگیختگی (به‌عبارت‌دیگر جستجوی لذت) فارغ از ملاحظات واقعیت است. [یعنی] آرزوها بر تفکر غلبه دارند» (p.23). گرچه فروید معمولاً زبانی روشن به کار می‌گیرد و از تجربیات روزمره برای بیان ایده‌هایش استفاده می‌کند، ایگل اکیدا اصرار دارد که فراروان‌شناسی فروید مبنای نظریه‌‌پردازی او است. ذهن «دستگاهی» در خدمت ارضای رانه است. کودک فقط وقتی از توهم به واقعیت رو برمی‌گرداند که بر او معلوم می‌شود تجمیع تنش گرسنگی فقط با تغذیه کاهش می‌یابد. بعدها وقتی فروید می‌گوید که نفرت دیرین‌تر از عشق است منظورش همین است. ترک خودشیفتگی اولیه استراتژی‌ای است که در آن کودک به جهان خارج رو می‌کند تا ارضای مورد نیازش را به دست آورد. تکوین اصل واقعیت بر این اساس صورت می‌گیرد. بسیار مهم است این ایده را جدی بگیریم که ذهن، آگاه و ناآگاه، در خدمت کارکرد بیولوژیک است و این گونه تعین می‌یابد.

ذهن «دستگاهی» در خدمت ارضای رانه است. کودک فقط وقتی از توهم به واقعیت رو برمی‌گرداند که بر او معلوم می‌شود تجمیع تنش گرسنگی فقط با تغذیه کاهش می‌یابد. ترک خودشیفتگی اولیه استراتژی‌ای است که در آن کودک به جهان خارج رو می‌کند تا ارضای مورد نیازش را به دست آورد. تکوین اصل واقعیت بر این اساس صورت می‌گیرد.

اینکه ایگل دائماً به ایده‌ی گرسنگی به‌مثابه‌ی رانه متوسل می‌شود تا حدی به خاطر طفره رفتن از مسئله‌ی وضعیت رانه‌های جنسی و پرخاشگری است. درواقع فروید به طرز قابل توجهی نسبت به ماهیت رانه‌ها بی‌تفاوت بود. به‌ راحتی تقابل لیبیدو و رانه‌های اگو را با تقابل رانه‌های جنسی و مرگ جابه‌جا کرد بدون اینکه تغییری در این مفروضه محوری بدهد که رانه‌ها و آمیختگی و تضادهای آنها وجود ما را می‌سازند. به‌عبارت‌دیگر گرچه فروید پروژه‌ی روانشناسی علمی را رها کرد هرگز مفروضه‌های روان‌زیست‌شناسی[۱۱] را رها نکرد.

فهم فروید و فهم معاصر از روابط با ابژه‌

«نظریه‌ی فروید را می‌توان به‌عنوان توصیفی از تقلای فرد برای دستیابی به ابژه‌ و رابطه با آن در جهان واقعی به جای ابژه‌ی خیالی در سناریویی پنداری فهمید» (p.61). ایگل وضعیت ابژه در نظریه‌ی فروید را به‌طور خلاصه این‌گونه توضیح می‌دهد که به‌رغم «نزدیکی همراه با اکراه کودک به طرف ابژه» شرایط اقتضا می‌کند کودک (و بالغ) در روابط واقعی با دیگران به دنبال ارضا بگردد تا زنده بماند. به همین ترتیب اصرار مسحورکننده فروید مبنی بر اینکه «فرد باید عشق بورزد تا مریض نشود» قابل مقایسه با  گزاره‌ی دیگرش در همین زمینه است که «مایه‌گذاری لیبیدویی اولیه اگو با مایه‌گذاری بر ابژه پیوند دارد تقریبا همانطور که بدن آمیب با پاهای کاذب منشعب از خودش» (نقل‌شده توسط ایگل p.56). گرچه کودک (و همه‌ی ما) از طریق بدن و فانتزی‌هایش در جستجوی خودرضامندی[۱۲] است درنهایت باید به ابژه و به دیگران رو کند تا ارضای واقعی بیابد.

به نظرم این فصل کتاب ایگل درباره‌ی روابط با ابژه‌ از نظر فروید و دیگران به طرز خارق‌العاده‌ای مفید است و نه‌تنها تفاوت‌های میان ایده‌های فروید با کلاین[۱۳]، بالبی[۱۴] و فیربرن را روشن می‌کند بلکه از شباهت‌های محوری و تنش‌های رفع‌نشده‌ی این برداشت‌ها درباره‌ی روابط با ابژه‌ هم پرده برمی‌دارد. گرچه این تفاوت برجسته وجود دارد که کودک فرویدی تنها «با اکراه» به ابژه رو می‌کند (برخلاف کودک همیشه در حال ارتباط فیربرن و وینیکات[۱۵]) نکته بسیار مهم این است که نه فروید و نه نظریه‌پردازان دلبستگی و روابط با ابژه‌ نمی‌توانند بگویند که دقیقاً چه اتفاقی می‌افتد: کودک چه می‌خواهد؟ در طی این دهه‌ها لشکری از محققان با این مسئله ور رفته‌اند، فیلم لحظات ریز فعل‌وانفعال‌های کودک با مراقب را تحلیل کرده‌اند، او را از والدین جدا کرده‌اند و دوباره به پیش آن‌ها برگردانده‌اند و تصاویر ام آر آی کارکردی مغز را همچون رورشاخ رنگی بررسی کرده‌اند تا به این سؤال پاسخ دهند.

کودک خودشیفته‌ی فروید که با اکراه در مادر به دنبال غذا می‌گشت در نظریه‌ی فیربرن بر اساس آزمایش میمون‌های هارلو[۱۶] به کودک سرخوشِ به دنبال ابژه تبدیل شد. بااین‌حال ایگل سؤال مهمی را پیش می‌کشد: آیا واقعاً این نظریه‌ها این‌قدر از هم دورند و تماماً در تعارض با هم‌اند؟ گرچه مسلماً درست است که میمون هارلو مادر پارچه‌ای را که غذا نمی‌دهد به مادر سیمی که غذا می‌دهد ترجیح می‌دهد بااین‌حال میمون در مادر به دنبال چیزی می‌گردد و این‌طور نیست که گویی به تعمق در مادر ایدئال افلاطونی می‌پردازد. ایگل می‌گوید که انتخاب میمون بر اساس آسودگی لمسی[۱۷] استدلال فروید را رد نمی‌کند، زیرا میمون در مادر به دنبال چیزی است و مطالعات بعدی نشان داده که این چیز تنظیم هیجانی است.

ما از مطالعات بی‌رحمانه‌ی هارلو درباره‌ی رهاشدگی بسیار فراتر رفته‌ایم و دانش بسیار بیشتری درباره‌ی تنظیم هیجانی داریم که میان مادر و کودک در عنفوان زندگی در جریان است. ما راه‌های دقیق‌تری برای اندازه‌گیری این تنظیمات هیجانی لحظه‌به‌لحظه داریم (مانند تحقیق بیتریس بیبی[۱۸]) و مسلماً ظرفیت متاثر از کودک مادر هم برای تنظیم (یا عدم تنظیم) هیجانی در نظر می‌گیریم. این احتمال به ذهنم آمد که نوزاد میمون ممکن است چندان تفاوتی با کودک فرویدی نداشته باشد: با لحاظ اهمیت جستجوی تنظیم هیجان به‌ همان اندازه‌ی جستجوی غذا، به‌علاوه‌ی اینکه اگر نیاز مادر به تنظیم هیجان (یا شاعرانه‌تر ارتباط متقابل و بازشناسی) هم در نظر بگیریم. ایگل نتیجه می‌گیرد که ما به ابژه‌ها نیاز داریم «تا تنظیم شویم. بدون آن‌ها و کارکرد نظم‌دهنده‌ آنها به هم می‌ریزیم و عملکرد بسنده ما مختل خواهد شد» (p.136). سر آخر اینکه باید عشق بورزیم تا مریض نشویم[۱].

فهم فرویدی و فهم معاصر از آسیب‌شناسی روانی

مسلماً تمایز اصلی بین فهم‌های فرویدی و معاصر حول مسئله‌ی تعارض در مقابل کاستی[۱۹] قرار می‌گیرد. نظریه‌های مدرن کم‌وبیش به تأکید بر مفهوم کاستی ختم می‌شوند. ایگل می‌گوید «نظریه‌های معاصر آسیب‌شناسی روانی هر کدام به طریقی چیزی می‌سازند که می‌توان مدل ناتوانی محیطی[۲۰] نامید» (p. 168). ایگل عمدتاً بر روانشناسی خود[۲۱] کوهوت، دیدگاه ارتباطی[۲۲] میچل[۲۳] و وضعیت بیناذهنیت[۲۴] استولورو[۲۵] تمرکز می‌کند. ایگل توجه ما را به مشکلی جلب می‌کند که نظریاتی که محوریت نقش رانه‌ها و تعارض‌های درونی را رها کرده‌اند با آن مواجه‌اند: چطور برداشت روانکاوانه را از نظریه‌های شناختی که مدل کاستی مشابهی (مثلاً طرح‌واره‌های خود ناسازگار[۲۶]) را ریشه‌ی آسیب روانی به شمار می‌آورند تمییز دهیم؟ او اشاره می‌کند که کوهوت و نظریه‌پردازان معاصر دیگر در حالی که کم‌وبیش صورت‌بندی‌های فروید را رد کرده‌اند به دنبال راه‌های جایگزینی برای مفهوم‌سازی نقش ناآگاه، روان‌پویایی‌ها و حتی تعارض بوده‌اند. اصولاً نظریات معاصر استمرار الگوهای ناسازگار را در نیرومندی الگوهای روابط آغازین می‌جویند. چیزی که فیربرن «دلبستگی مقاوم»[۲۷] بیمار و میچل[۲۸]«دلبستگی تعارض‌آمیز[۲۹] به ابژه‌های کهن» می‌نامد.

بنابراین «عرصه‌ی نبردی» که فروید بین اگوی در تعارض با اید و سوپراگو توصیف می‌کند با عرصه‌ی پیکار بین خودگردانی[۳۰] و وابستگی و بین جدایی و نزدیکی جایگزین می‌شود. این تعارض جدید و به همان‌ قدر سمج و پویا جایگزین رانه‌های جنسی و پرخاشگری می‌شود. همان‌طور که ایگل می‌گوید این تغییر کانون نگاه، وضعیت عاطفه‌ی اولیه را از اضطراب ادیپی به احساس گناه/ترس از جدایی و فقدان تبدیل می‌کند [۲].

با لحاظ اهمیت جستجوی تنظیم هیجان به‌ همان اندازه‌ی جستجوی غذا، به‌علاوه‌ی اینکه اگر نیاز مادر به تنظیم هیجان هم در نظر بگیریم ایگل نتیجه می‌گیرد که ما به ابژه‌ها نیاز داریم «تا تنظیم شویم. بدون آن‌ها و کارکرد نظم‌دهنده‌ آنها به هم می‌ریزیم و عملکرد بسنده ما مختل خواهد شد»

کودک نظریه فروید از این مضطرب است که اگر تلاش‌های جنسی و پرخاشگرانه بروز دهد با تلافی  والدین روبرو شود. اما در عوض از دیدگاه معاصر کودک سودای (یا ترس از) پیوند و جدایی را توامان دارد. کودک «ارتباطی» فقط از جدایی از والدین نمی‌ترسد بلکه همچنین به خاطر آرزوی جدایی احساس گناه شدید می‌کند. به جای اختگی، نابودی در کمین کودک فیربرن است. سرنوشت کودک کوهوتی فقدان به‌هم‌پیوستگی[۳۱] است. کودک نظریه میچل بین احساس گناه از اینکه استقلال ممکن است به والدین صدمه بزند و رفع دودلی‌اش درباره‌ی حق خود برای زندگی باقی می‌ماند.

یکی از نکات مهمی که ایگل در اینجا هم مانند جاهای دیگر می‌گوید این است که دیدگاه‌های معاصر هرچقدر هم که بر تفاوت‌هایشان با مفاهیم اصلی فروید تأکید کنند مجبورند راه‌هایی برای توضیح آسیب‌شناسی روانی بیابند. نظریه‌های معاصر درحالی‌که برای مثال از ایده‌ی «تعارض درونی» احتراز می‌کنند عرصه‌ی تعارض را به سطح میان‌فردی[۳۲] انتقال می‌دهند، به فعل‌وانفعالات لحظه‌به‌لحظه در درمان که هم در تحلیل و تلاش بیمار برای خودگردانی یا تداوم پیوند بازتاب می‌یابد و هم در راه‌های مختلفی که در آن‌ هر دوی این‌ها تضعیف می‌شوند تا از «ابژه‌های کهن» حراست کنند. درحالی‌که فروید بر آرزوهای متعارض بیمار و جایگشت‌های آن‌ها تمرکز دارد، کوهوت و دیگران می‌گویند که آسیب‌شناسی روانی ناشی از نیازهای برآورده نشده است [۳].

این پرسش هنوز باقی است که آیا این تفاوت‌ها که با شور و شوق به بحث گذاشه می‌شوند پایه‌ای امن‌تر از فرضیات اساسی خود فروید دارند؟

من سعی کردم این‌طور به آن فکر کنم: کودک نظریه فروید آرزوهایی دارد که لزوماً و به‌ناچار در تعارض‌اند، نه‌فقط با والدین (با تمام آسیب‌هایشان) بلکه با واقعیت به‌طورکلی. نه‌فقط جامعه به شور[۳۳] کودک لگام می‌زند بلکه خود کودک هم به دنبال مهار آن است تا بتواند به دنبال رضامندی واقعی در جهان خارج باشد. درنتیجه وقتی بیمار به یک تحلیلگر فرویدی می‌گوید «همه‌اش را می‌خواهم»، این خواسته به‌عنوان بخشی از وضعیت انسانی نگریسته می‌شود. در مقابل کودک کوهوتی نیازمند انعکاس[۳۴] همدلانه از سوی والدین است و با ناکامی در دستیابی به آن به دنبال ارضای کاذب این نیازها می‌گردد. درنتیجه تحلیلگر کوهوتی همان درخواست بیمار را به‌عنوان «محصول شکست»[۳۵] در تأمین نیازها می‌نگرد که باید با هماهنگی همدلانه‌ای که تحلیلگر فراهم می‌کند برآورده شوند.

فهم فروید و فهم معاصر از درمان

در فضای اتاق مشاوره است که بیشترین اختلافات بین فروید و نظریه‌پردازان معاصر درباره‌ی مفهوم درمان بروز می‌کند. ایگل اصرار دارد که نظریه‌پردازان معاصر مفاهیم اصلی درمان، به‌ویژه بی‌طرفی تحلیلی را شدیداً سوءتعبیر یا مغرضانه تحریف کرده‌اند. او همچنین تأکید می‌کند که مدل سنتیِ تحلیلگرِ عموماً ساکت که فقط بر تفسیر مقاومت و دفاع تکیه می‌کند مبتنی بر یک درک دقیق از چیزی است که فروید توصیه کرده بود (گرچه کمتر به این محدودیت پایبند بوده). گرچه فروید هم اهمیت ارتباط درمانی را تصریح کرده بود (و فرنزی[۳۶] او را به خاطر ناکامی در توضیح این مهم سرزنش می‌کند) تمرکز درمان معاصر از تفسیر به سمت مشارکت کشیده شده است و «تجربه‌ی هیجانی اصلاحی»[۳۷] الکساندر[۳۸] دیگر به‌عنوان «موضعی غیرتحلیلی»[۳۹] به حساب نمی‌آید، بلکه به عنوان محکی برای نیل به اهداف درمان قلمداد می‌شود. طبق گفته‌ی مشهور میچل اگر این کار را نکنیم، پس چه کاری داریم انجام می‌دهیم؟

کودک نظریه فروید از این مضطرب است که اگر تلاش‌های جنسی و پرخاشگرانه بروز دهد با تلافی  والدین روبرو شود. اما در عوض از دیدگاه معاصر کودک سودای (یا ترس از) پیوند و جدایی را توامان دارد. کودک «ارتباطی» فقط از جدایی از والدین نمی‌ترسد بلکه همچنین به خاطر آرزوی جدایی احساس گناه شدید می‌کند.

ایگل اشاره می‌کند که مسئله‌ی توصیه، خشنودسازی و ارشاد نگرانی‌های حیاتی فروید بودند. او می‌خواست از اینکه به هر قیمتی  «صرفاً» بر بیمار تأثیر بگذارد تا تغییرش دهد و روانکاوی را از علم به مهندسی اجتماعی تقلیل دهد اجتناب کند. این دغدغه‌ها هنوز هم به‌عنوان مضمون‌هایی مهم باقی مانده‌اند و تحلیلگران معاصر به دنبال نسخه‌ای «نرم‌تر و لطیف‌تر» از تحلیل‌اند که از این مشکلات برکنار باشد. برای مثال اگرچه کوهوت همدلی را تا سطح تفسیر بالا می‌برد تصدیق می‌کند که ناگزیر همدلی ناکام می‌ماند و درواقع بیمار از این لحظه‌های «ناکامی بهینه»[۴۰] است که می‌تواند برای رشد هیجانی بهره گیرد. به همین ترتیب گرچه تأکید بر انتقال متقابل و همانندسازی فرافکنانه[۴۱] برای بسیاری از نظریه‌پردازان معاصر رکن اساسی درمان است نیاز به این تصدیق باقی است که واکنش‌های تحلیلگر در جلسه ممکن است بیشتر مربوط به خود تحلیلگر باشد تا بیمار. گاهی اوقات مسئولیم چیزی بگوییم که برای بیمار مفید باشد نه اینکه تشویش‌های عجیب‌وغریب ذهنی‌مان را نشان دهیم. ایگل شدیداً مخالفت می‌کند با نقشی که نظریات معاصر برای تفسیر  قائل‌شده‌اند و گرایشی که به کاهش اهمیت آن دارند طوری که  حتی تا رد هرگونه لزوم مطابقت کامنت تحلیلگر با زندگی و تجربه‌ی واقعی بیمار پیش رفته‌اند. اگرچه مباحث مربوط به ساخت‌نگری[۴۲] و «صدق روایتی»[۴۳] در برابر صدق تفسیری[۴۴] در طی سال‌ها کمرنگ شده، ایگل اصرار دارد که هم به دلایل نظری و هم عملی شرح تحلیلگر باید متناسب با تجربه‌ی واقعی بیمار باشد. جستجوی همراه با شک و تردید چیزی که در تجربه‌ی بیمار «واقعی» است بسیار مهم است. مسلماً هیچ بیماری دوست ندارد بشنود که شرح تحلیلگر صرفاً «روایتی» مفید است که ممکن است بر اتفاقات واقعی زندگی‌اش منطبق باشد یا نباشد. ایگل می‌گوید که تفسیر و «ارزش صدق» کامنت تحلیلگر که در نظریه‌های معاصر فراموش شده است برای ساخت و محافظت اتحاد درمانی که تمرکز اصلی درمان بر آن است ضروری است.

بااین‌حال او این بخش را این‌طور جمع‌بندی می‌کند که بسیاری از نظریه‌پردازان معاصر فارغ از مواضعشان دامنه‌ی نظرورزی را به اتفاقاتی که در عمل حین درمان می‌افتد هم گسترش داده‌اند. برای مثال فرض «لوح سفید» که کمال مطلوب تحلیلگران بود نه‌تنها به‌طور نظری زیر سؤال رفته بلکه مشاهدات حاکی از این است که چنین لوح سفیدی وجود ندارد و تحلیلگر ناچار به‌طور آگاه یا ناآگاه خود را بر بیمار افشا می‌کند. همان‌طور که ایگل در این کتاب گریزی به آن می‌زند، فرویدِ تحلیلگر کاملاً متفاوت با آن جراح بی‌تفاوت روحی است که او اصرار دارد به عنوان مدلش معرفی می‌کند. گرچه از محبت و شفقت انسانی فروید نسبت به بیماران بسیار یاد شده است او در مواقعی در کنش نمایی سخت‌گیری نشان  نمی‌داد. شاید این ناشی از بازشناسی موشکافانه ملزومات واقعی کار بالینی بوده که نظریه‌پردازان معاصر از آن سخن می‌گویند.

جمع‌بندی

یکی از دلایل  ارزشمندی  این کتاب این است که ایگل به‌طور یکسان به شباهت‌ها و تفاوت‌های بین دیدگاه‌های معاصر و فروید نظر می‌اندازد. در بعضی قسمت‌های کتاب تقریباً شما را قانع می‌کند که تفاوت بین مفاهیم شکافی پرنشدنی ایجاد کرده اما یک یا دو پاراگراف بعد بر شباهت‌های ذاتی آن دو تمرکز می‌کند. او در انتقاد از نظریه‌پردازان معاصر به خاطر شکاف‌های نظری‌شان بسیار نکته‌سنج است؛ البته اشاره می‌کند که نظریه‌ی فروید هم در معرض همین انتقادها هست. درنهایت نمی‌تواند دائماً اشاره نکند که این فرضیات اصلی تا چه حد اندک در معرض پژوهش تجربی قرار گرفته‌اند و فرویدی‌ها و دیگران مدت‌ها به این دل‌خوش بوده‌اند که تفاوت‌های عمیقشان با دیگران را مستدل کنند بدون اینکه حتی بر سر داده‌هایی که صحت نظریه‌شان را نشان می‌دهد توافق داشته باشند. بااین‌حال ایگل به یک چیزی سرسختانه وفادار است و آن این دیدگاه روشنگرانه است که وظیفه‌ی ما در زندگی و تحلیل گسترش دامنه‌ی دانش و تجربه، محک زدن مداوم دانشمان به جای قبول عقاید گذشته و کمک به بیمار برای کشف حقیقت درباره‌ی خودش (به بیان لاکان[۴۵] رساندنش به حد خلسه‌آمیز «تو همینی»[۴۶]) است. ایگل مبنای این باورهای بنیادی را در این دیدگاه فرویدی می‌یابد که هدف اصلی روانکاوی تقویت خودشناسی است. او نتیجه می‌گیرد که نظریه‌های معاصر اساساً در تعارض با این دیدگاه هستند:

به نظرم رویکرد روانکاوی معاصر در قبال کشف حقایق و ارجحیت «استحکام» ارتباط درمانی بر بینش، آگاهی و خودشناسی را، فقط نمی‌توان ناشی از تجربیات بالینی دانست بلکه باید نقش روح فلسفی و فرهنگی حاکم را هم در نظر گرفت (p.251).

فرض «لوح سفید» که کمال مطلوب تحلیلگران بود نه‌تنها به‌طور نظری زیر سؤال رفته بلکه مشاهدات حاکی از این است که چنین لوح سفیدی وجود ندارد و تحلیلگر ناچار به‌طور آگاه یا ناآگاه خود را بر بیمار افشا می‌کند. همان‌طور که ایگل در این کتاب گریزی به آن می‌زند، فرویدِ تحلیلگر کاملاً متفاوت با آن جراح بی‌تفاوت روحی است که او اصرار دارد به عنوان مدلش معرفی می‌کند.

قبل از آخرین سطور توضیحی درباره‌ی خود کتاب بدهم: این کتاب هفتادمین جلد از مجموعه کتاب‌های مسائل روانشناسی است که ادامه‌ی سنتی است که به اریکسون، ولف[۴۷] و راپاپورت[۴۸] می‌رسد. باید خوشحال باشید که این مجموعه احیا شده و این کتاب کمکی به یک سنت زنده در روانشناسی تحلیلی است. همچنین مایه‌ی خشنودی است مطالعه مشاهدات ایگل درباره‌ی دوره‌ای از روانشناسی آمریکا که ایده‌های روانکاوی جدی گرفته شد و چالشی فراروی غول‌های سابق روانشناسی مانند کلارک هال[۴۹] و دیگران نهاد که اکنون به زباله‌دان تاریخ پرت شده‌اند.

اگرچه نمی‌توان انتظار زیادی داشت اما باید اشاره کنم که ایگل فقط بخش کوچکی از نظریه‌پردازان معاصر روانکاوی را پوشش می‌دهد. گرچه به ایده‌های فیربرن و بالبی می‌پردازد توجه اصلی‌اش بر کوهوت، میچل و استولورو است و گاهی هم سرکی به ویس[۵۰] و سمپسون[۵۱] می‌کشد. برای من جالب بود که چطور نظریه‌پردازان معاصر فرانسوی را جای می‌دهد. او فقط اشاره‌ای گذرا به لپلانش[۵۲]، گرین[۵۳] و ویدلوشه[۵۴] می‌کند و یک کلمه هم از لاکان و پیروانش نمی‌گوید. گرچه برای مثال از محدودیت‌های –به نظر من واضح- ایده‌های بیناذهنیت استولورو انتقاد می‌کند فقط اقرار نامحسوسی دراین‌باره می‌کند که می‌توان بر اساس اندیشه‌های هوسرلی[۵۵] پایه‌ای مطمئن و فلسفی‌تر برای اندیشه و نظریه‌ی روانکاوی اختیار کرد. نظرات او درباره‌ی ناکامی در ارزیابی تجربی عناصر متنافر و رقیب نظریه‌ی روانکاوی و به ویژه ارتباط نظریه با عمل نیازمند کتابی دیگری است. امیدوارم لازم نباشد زیاد منتظر بمانیم.

۱-به‌عبارت‌دیگر اگرچه فرویدی‌ها (آنا و زیگموند) گاهی منحصراً بر نقش ارضاکننده‌ی نیاز مادر تمرکز می‌کنند همیشه بر این موضع استوار نیستند.

۲- به همین ترتیب فروید هم ترس فقدان را در صورت‌بندی‌اش به رسمیت شناخته اما نظریه‌پردازان معاصر آن را به مضمون محوریی و حتی انحصاری تبدیل کرده‌اند. برای مثال نظر کوهوت به این شرح که مضامین ادیپی نشانگر «پیامدهای شکست» عدم همدلی والدین است.

۳- این تمرکز بر نیازهای بیمار به نوعی تکرار صورت‌بندی‌های اولیه و کنار گذاشته‌شده‌ی فروید از علائم روان‌نژندی هم هست.

این مقاله با عنوان «From Classical to Contemporary Psychoanalysis» در دیویژن ۳۹ منتشر شده و توسط تیم تداعی ترجمه و در تاریخ ۳۱ فروردین ۱۳۹۷ در مجله‌ی روانکاوی تداعی منتشر شده است.

[۱] Relational Psychoanalysis

[۲] Eagle

[۳] Constancy

[۴] Pathogenic

[۵] Isolation

[۶] Dynamic

[۷] Seduction hypothesis

[۸] Strangulate affect

[۹] urge

[۱۰] Object Relation

[۱۱] psychobiological

[۱۲] Self-gratification

[۱۳] Klein

[۱۴] Bowlby

[۱۵] Winnicott

[۱۶] Horlow

[۱۷] Tactile comfort

[۱۸] Beatrice Beebe

[۱۹] deficit

[۲۰] Environmental failure model

[۲۱] Self-psychology

[۲۲] Relational

[۲۳] Mitchell

[۲۴] intersubjective

[۲۵] Stolorow

[۲۶] Maladaptive self-schemas

[۲۷] Obstinate attachment

[۲۸] Mitchel

[۲۹] conflictual

[۳۰] autonomy

[۳۱] cohesion

[۳۲] interpersonal

[۳۳] passion

[۳۴] Mirroring

[۳۵] Break-down product

[۳۶] Ferenczi

[۳۷] Corrective emotional experience

[۳۸] Alexander

[۳۹] Unanalytic stance

[۴۰] Optimal frustration

[۴۱] Projective identification

[۴۲] construction

[۴۳] Narrative truth

[۴۴] Interpretive truth

[۴۵] Lacan

[۴۶] Thou are That اشاره به ذکری بودایی

[۴۷] Wolff

[۴۸] Rapaport

[۴۹] Clark Hull

[۵۰] Wiess

[۵۱] Sampson

[۵۲] Laplanche

[۵۳] Green

[۵۴] Widlocher

[۵۵] Husserlian

مجموعه مقالات رویکردهای روانکاوی
0 کامنت

دیدگاهتان را بنویسید

Back To Top
×Close search
Search