نظریهی تفکر | ویلفرد بیون
بخش دوم: نظریهی تفکر[۱]
۱) در این مقاله من در وهلهی اول به دنبال ارائهی یک سیستم نظری هستم. شباهت آن با نظریهی فلسفی به این واقعیت بستگی دارد که فیلسوفان خود را با همین موضوع مشغول کرده باشند؛ و تفاوتاش آنجاست که، همچون همه نظریههای روانکاوی، برای به کار بردن است. این [نظام نظری] به این قصد ابداع شده است که روانکاوان باید فرضیاتی را که از نظر دادههای قابل تأیید تجربی[۲] تألیف شده است، بازگو کنند. از این رو، این نظام نظری همان نسبتی را با فلسفه برقرار میکند که ریاضیات کاربردی با ریاضیات محض دارد.
فرضیات مشتق شده که هدفشان پذیرش آزمون تجربی، و تا حدی خود نظام نظری است، همان ارتباطی را با واقعیاتِ مشاهده شده دارد که در ریاضیاتِ کاربردی آن ارتباط میان مثلاً یک دایرهی ترسیم شده و گزارههای نوشته شده در مورد آن وجود دارد.
۲) این نظام نظری لازم است تا برای تعداد قابل توجهی از موارد قابل کاربرد باشد؛ بر این اساس، روانکاوان میباید ادراکاتی را تجربه کنند که به این نظریه نزدیک است. من هیچ اهمیت تشخیصی[۳] برای این نظریه قائل نیستم، با این حال، هر زمان اختلال فکری وجود داشته باشد، میتوان آن را به کار بست. اهمیت تشخیصیِ آن به الگوی شکل گرفته توسط پیوند ثابت تعدادی از نظریهها بستگی دارد که این نظریه یکی از آنها خواهد بود.
[تشخیص] در صورتی به توضیح نظری کمک میکند که پیشینهی تجربهی احساسی[۴] که این تشخیص از آن حاصل شده را به بحث بگذارم. من این کار را با اصطلاحات عمومی انجام خواهم داد بی آنکه خود را به تکلف علمی بیاندازم.۳) بهتر است که تفکر[۵] را وابسته به نتیجه موفقیت آمیزِ دو تحولِ اصلی ذهنی بدانیم. نخست تحولِ افکار. این افکار به دستگاهی نیاز دارند که با آنها سازگار شود. بنابراین، دومین تحول مربوط به این دستگاه است که عجالتاً آن را تفکر مینامم. بار دیگر تکرار میکنم که تفکر برای انطباق با فکر[۶] به وجود آمده است.
باید این نکته را در نظر داشت که این دیدگاه متفاوت از هر نظریهی دیگری است که طی آن فکر محصول تفکر است، چرا که اندیشدن تحولیست که بر اثر فشار فکر به روان تحمیل شده است و نه عکس آن. تحولات آسیبشناختی روانی ممکن است به هر کدام از مراحل یا به هر دو مرحله مربوط باشد، در واقع احتمال دارد که آنها مربوط به نقصان در تحول فکر، و یا نقصان در تحولِ دستگاه برای ’تفکر‘ و پرداختن به فکر، یا هر دوی آنها باشد.
۴) ’افکار‘ را شاید بتوان بر اساس ماهیت تحول تاریخیشان طبقهبندی کرد. همچون پیشفرضها[۷]، تصورات[۸] یا افکار، و در آخر مفاهیم[۹]. مفاهیم نامگذاری شدهاند بنابراین تصورات یا افکارِ تثبیت شده به حساب میآیند. تصور از پیوند یک پیشفرض با دریافت[۱۰] آغاز می شود. این پیشفرض را میتوان شبیه به مفهوم ’افکار تهی‘[۱۱] کانت در روانکاوی پنداشت. از منظر روانکاوانه میتوان از این نظریه به عنوان یک نمونه استفاده کرد که نوزاد دارای تمایلی ذاتی برای دریافت سینه است. هنگامی که پیشفرض با دریافتی سازگار تماس پیدا میکند، نتیجه ذهنی آن یک تصور است. به عبارت دیگر، پیشفرض (تمایل ذاتی برای سینه، دانش پیشین از یک سینه، ’فکر تهی‘) هنگامی که کودک با خودِ سینه در ارتباط قرار میگیرد با آگاهی دریافت در هم میآمیزد و با رشد تصور همزمان میشود. این نمونه در خدمت نظریهای است که بر اساس آن هر پیوندِ میان پیشفرض و دریافتِ آن به تولید یک تصور میانجامد. بنابراین انتظار میرود که تصورات دائماً با یک با تجربهی احساسیِ رضایت همراه باشند.
۵) من اصطلاح ’فکر‘ را به پیوند یک پیشفرض با ناکامی[۱۲] محدود میکنم. نمونهای که مثال میآورم کودکی است که انتظاراتش از سینه با دریافت اینکه هیچ سینهای برای ارضا در دسترس نیست، پیوند خورده است. این پیوند به صورت نبود سینه یا سینهی ’غایب‘ درونی تجربه میشود. قدم بعدی وابسته به ظرفیتِ کودک برای تحمل ناکامی است: به طور خاص بستگی به این تصمیم دارد که از ناکامی اجتناب کند یا آن را تغییر دهد.
۶) اگر ظرفیت برای تحمل ناکامی کافی باشد، ’نبود سینه‘ی درونی به یک فکر بدل میشود و دستگاهِ ’تفکرِ‘ به آن رشد میکند. این آغازگر وضعیتی است که فروید آن را ’دو اصل کارکرد روانی‘[۱۳] نامید، که در آن تسلط بر اصل واقعیت همزمان با توسعهی تواناییِ تفکر است و بنابراین شکاف ناامیدی، بین لحظهای که یک خواسته احساس میشود و لحظهای که عملِ مناسب برای ارضای خواسته انجام میگیرد، از طریق حس رضایتِ آن پر میشود.
۷) اگر ظرفیت برای تحمل ناکامی کافی نباشد، ’غیاب سینه‘ی درونیِ بد، که شخصیت بالغ در نهایت میتواند آن را به عنوان یک فکر بشناسد، روان را با این نیاز رو به رو میسازد که لازم است میان اجتناب از ناکامی و یا تغییر آن دست به انتخاب زند.
۸) عدم ظرفیت برای تحمل ناکامی، وزنه را به سمت اجتناب از ناکامی متمایل میکند. نتیجه آن انحراف شدیدیست از رویدادهایی که فروید آنها را در مرحلهی غلبهی اصل واقعیت به عنوان خصیصهی فکر توصیف میکند. آنچه که باید فکر میبود، محصولی از مجاورت پیشفرض و دریافت منفی، به یک اُبژه بد مبدل میشود، که قابل تمایز از شیء فینفسه[۱۴] نیست و تنها با تخلیه[۱۵] سازگار است. در نتیجه توسعهی دستگاهی برای تفکر مختل میشود و به جای آن، توسعهی بیرویهی دستگاه همانندسازی فرافکنانه[۱۶] رخ میدهد. روشی که من برای این تحول پیشنهاد میدهم نوعی ذهنیت است که بر مبنای این اصل کار میکند که تخلیهسازی سینهی بدْ مترادف با به دست آوردن غذا از سینهی خوب است. نتیجهی نهایی آن است که با همهی افکار به نوعی برخورد میشود که گویی آنها غیر قابل تمایز از اُبژههای درونیِ بد هستند؛ گویی که یک ماشین، نه برای تفکر به افکار، بلکه یک برای خلاص کردن روان از انباشت اُبژههای بدِ درونی ایجاد شده است، مهمترین نکته در انتخاب میان تغییر یا اجتنابِ از ناکامی نهفته است.
۹) عناصر ریاضی همچون خطوط صاف، نقطهها، و دایرهها، و آنچه قرار است در آینده تحت نام اعداد شناخته شود، از دریافت دوبودگی[۱۷] مشتق میشود، مانند سینه و کودک، دوچشم، دو پا و غیره.
۱۰) اگر تحملِ ناکامی آنقدرها زیاد نباشد، تغییر به هدفی تعیینکننده تبدیل میشود. توسعهی عناصر ریاضی، یا اُبژههای ریاضی آنطور که ارسطو آنها را مینامد، مانند رشد تصورات است.
۱۱) اگر تحمل نکردنِ ناکامی غالب باشد، گامهایی جهت اجتناب از ادراکِ دریافت توسط حملاتِ تخریبگر برداشته میشود. تا جایی که پیشفرض و دریافت باهم جفت میشوند، مفاهیم ریاضی شکل میگیرد، اما با آنها به گونهای برخورد میشود که گویی از شیء فینفسه قابل تمایز نیستند و با سرعتی بالا همچون موشک پرتاب میشوند تا در فضا محو گردند. تا زمانی که محیط و زمان شبیه به اُبژهی بدی که نابود شده است –یا همان غیاب سینه– ادراک شوند، دریافتی که میباید با پیشفرض سازگار شود در دسترس نیست تا شرایط لازم برای شکل دادن به یک تصور را کامل سازد. غلبهی همانندسازی فرافکنانه تمایز میانِ خود و اُبژه بیرونی را مغشوش میکند. این به غیاب هر ادراکی از دوبودگی میانجامد، چرا که این نوع آگاهی وابسته به شناختِ تمایز میان سوژه و اُبژه است.
۱۲) ارتباط با زمان به صورت تصویری بصری توسط بیماری برایم واضح شد که بارها و بارها میگفت که وقت تلف میکند – و به تلف کردن آن ادامه میداد. قصد بیمار نابودسازی زمان با تلف کردناش بود. نتیجه این امر در آلیس در سرزمین عجایب[۱۸] در میهمانیِ چای مَد هاتِر[۱۹] به تصویر کشیده شده است که در آن ساعت همیشه چهار است.
۱۳) ناتوانی در تحمل ناکامی می تواند مانعی در رشدِ افکار و ظرفیت تفکر ایجاد کند. چراکه ظرفیت تفکر احساس ناکامی درونی را با ارزیابی فاصلهی میان آرزو[۲۰] و تحقق آن کاهش میدهد. تصورات، که میتوان آنها را نتیجهی پیوند میان پیشفرض و دریافت آن دانست، به شکلهای پیچیدهتری تاریخچهی پیشفرض را تکرار میکنند. یک تصور ضرورتاً با دریافتی که به اندازهی کافی به ارضا نزدیک است مواجه نمیشود. اگر ناکامی قابل تحمل باشد، پیوند تصور و دریافت چه مثبت باشد و چه منفی، فرایندی را آغاز میکند که برای یادگیریِ تجربی لازم است. اگر عدم تحملِ ناکامی چندان زیاد نباشد که مکانیسم اجتناب را فعال نکند و همچنان آنقدر زیاد باشد که غالب بودنِ اصل واقعیت را تاب بیاورد، شخصیت نوعی همهتوانی[۲۱] را به عنوان جایگزینی برای پیوند پیشفرض، یا تصور، با دریافت منفی پرورش میدهد. این امر شامل فرض گرفتن همهچیزدانی[۲۲] به عنوان جایگزینی برای ’یادگیری از طریق تجربه‘ با کمک افکار و تفکر است. بنابراین هیچ فعالیت روانی برای تمایز بین درست و غلط وجود ندارد. همهچیزدانی برای تمایز میان درست و غلط، عقیدهای دیکتاتوری را از اینکه چیزی اخلاقاً صحیح یا غلط است جایگزین میکند. فرض همهچیزدانی که واقعیت را انکار میکند، از اینکه اخلاقِ ایجاد شده عملکردی از سایکوز[۲۳] است اطمینان حاصل میکند. تبعیض بین درست و غلط تابعی از قسمت غیر سایکوز شخصیت و عوامل آن است. بنابراین تعارضی به شکل بالقوه میان تصریح به حقیقت و تصریح به برتریِ اخلاقی وجود دارد. افراطگرایی در یکی، بر دیگری تأثیر میگذارد.
۱۴) برخی از پیشفرضها به انتظاراتِ از خود مربوط است. دستگاه پیشفرض در درک شرایط حساس برای بقای نوزاد کافی است. یکی از شرایطی که بر بقای کودک تاثیر میگذارد شخصیت خود اوست. به طور معمول شخصیت کودک همچون دیگر عناصر محیط توسط مادر مدیریت میشود. اگر مادر و کودک باهم تنظیم شده باشند همانندسازی فرافکنانه نقش مهمی در این مدیریت ایفا میسازد؛ کودک قادر است تا به واسطهی به کارگیریِ یک حس اولیه از واقعیت به گونهای رفتار کند که همانندسازی فرافکنانه، که معمولاً فانتزی همهتوانی است، به صورت یک پدیدهی واقعی جلوه نماید. من باور دارم که این یک وضعیت طبیعی است. هنگامی که کلاین از همانندسازی فرافکنانهی ’افراطی‘ سخن میگوید فکر میکنم واژهی ’افراطی‘ را باید چنین فهمید که نه تنها بر همانندسازی فرافکنانه، که بر باور افراطی به همهتوانی نیز دلالت دارد. به عنوان یک عمل واقعگرایانه [همانندسازی فرافکنانه]، خود را به عنوان رفتاری نشان میدهد که به طور معقولی ترتیب داده شده تا در مادر احساساتی را برانگیزد که کودک آرزو میکند از آنها رها شود. اگر کودک احساس میکند در حال مردن است میتواند ترس مردن را در مادر برانگیزاند. یک مادرِ متعادل، توانایی پذیرش و پاسخدهی را به طریق درمانگرایانه دارد: به گونهای که در کودک این احساس را ایجاد کند که او [کودک] در حال باز پسگیری شخصیت ترسیدهاش است، اما به شکلی قابل تحمل – به شکلی که ترسها توسط شخصیت کودک قابل مدیریت است. اگر مادر نتواند این فرافکنیها را تحمل کند، وضعیت کودک به ادامه دادن همانندسازی فرافکنانه که با قدرت و فراوانی بیشتری رخ میدهد، تقلیل مییابد. به نظر میرسد قدرتِ بیشتر به عریان شدن فرافکنی از هالهی معناییاش میانجامد. درونفکنیِ دوباره[۲۴] از نیرو و فراوانی مشابهی متاثر میشود. اگر احساسات بیمار را از رفتارهای او در اتاق مشاوره استنباط کرده و از این استنباطها برای شکل دادن به یک نمونه استفاده کنیم، نمونهی کودک من به شیوهای که من از یک بزرگسال انتظار دارم به طور معمول فکر کند، رفتار نمیکند. او به گونهای رفتار میکند که گویی احساس میکند یک اُبژهی درونی پدید آمده، که ویژگیهای یک ’سینه‘ی حریص شبه واژن را دارد و همهی آن چیزی است که کودک میدهد یا میگیرد، از خوبیاش تهی میشود و تنها اُبژههای فاسد را از خود بر جای میگذارد. اُبژهی درونی میزباناش را از هر فهمی که در دسترس است محروم میسازد. در تحلیل به نظر میرسد که این بیمار ناتوان از بهرهگیری از محیط و بنابراین روانکاوِ خود است. نتایج رشد ظرفیت برای تفکر مهم است. در اینجا یکی از آنها را برخواهم شمرد، رشد زودرس آگاهی[۲۵].
۱۵) منظورم از آگاهی در زمینهایست که فروید آن را به عنوان ’اندامهای حسی برای ادراک کیفیات روانی‘ توصیف میکند. من پیشتر (در یک جلسهی علمی مرتبط بر جامعهی روانکاوی انگلیس) از مفهوم ’کارکرد آلفا‘[۲۶] به عنوان ابزار کار در تحلیل آشفتگیِ فکر استفاده کردهام. به نظر معقول میآید که یک کارکرد آلفا را برای تغییر اطلاعات حسانی به عناصر آلفا و بنابراین تجهیز کردن روان به اطلاعاتی برای افکار رویا، و همچنین ظرفیتی برای بیدار شدن و به خواب رفتن، و آگاه و ناهشیار شدن مفروض بگیریم. بنابراین نظریهی آگاهی وابسته به کارکرد آلفا است، و همچنین این یک ضرورت منطقیست که ما فرض بگیریم ’خود‘ قادر به هشیار شدن از خویش به طریق شناخت خود از طریق تجربهی خویشتن است. با اینحال، عدم موفقیت در برقراری رابطهای میان مادر و کودک، که طی آن همانندسازی فرافکنانه طبیعی ممکن است رشد کارکرد آلفا و در نتیجه تمایز عناصر به آگاهی و ناهشیار را ناممکن میسازد.
۱۶) در اینجا برای اجتناب از دشواری، اصطلاح ’آگاهی‘ را به معنایی که فروید آن را تعریف و بسط داده است، محدود کردهایم. با استفاده از اصطلاح آگاهی در این معنای محدود، چنین فرضی ممکن است که آگاهیْ ’اطلاعات حسی‘[۲۷] از ’خود‘ را تولید میکند اما کارکرد آلفایی در میان نیست تا آن اطلاعات حسی را به عناصر آلفا تغییر دهد و بنابراین ظرفیتی برای آگاه و ناهشیار شدنِ خود را فراهم آورد. شخصیتِ کودک به خودی خود قادر به استفاده از اطلاعات حسی نیست اما باید این عناصر را به سمت مادر تخلیه کند. مادر هرآنچه را که لازم است تا این اطلاعات به فرم مناسبی در آید انجام میدهد تا کودک بتواند آنها را به عنوان عناصر آلفا به کار گیرد.
۱۷) آگاهی محدودی که فروید آن را تعریف میکند، که من در اینجا برای تعریف آگاهیِ ابتداییِ کودک آن را به کار میبرم، با ناهشیار ارتباطی ندارد. همه تأثرات ’خود‘ ارزشی یکسان دارد و همگی آگاهند. ظرفیت مادر برای خیالپروری[۲۸]، عضو گیرندهای است برای جمعبندیِ ادراکِ کودک از’ خود ‘که از آگاهی حاصل آمده است.
۱۸) آگاهیِ ابتدایی قادر به انجام وظایفی که ما معمولاً در قلمرو آگاهی تلقی میکنیم، نیست. به علاوه این گمراه کننده است که تلاش کنیم تا اصطلاح آگاه را از فضای کاربرد متداول آن پس بگیریم چراکه این اصطلاح بر کارکردهای روانی بسیار مهمی در تفکر منطقی دلالت دارد. در حال حاضر این تمایز را تنها به این علت برقرار کردم تا نشان دهم چه اتفاقی میافتد اگر از طریق همانندسازی فرافکنانه نقصی در تعاملات بین آگاهیِ ابتدایی و خیالپروری مادرانه رخ دهد.
رشد طبیعی امکانپذیر است اگر ارتباط بین کودک و سینه اجازه دهد تا کودک احساسی، مانند مردن، را به مادر فرافکنی کند و آن [احساس] را پس از اینکه آرام گرفتنِ در سینه آن را برای ذهنیتِ کودک قابل تحمل ساخت، دوباره کودک درونفکنیاش کند.
اگر فرافکنی توسط مادر پذیرفته نشود، کودک احساس میکند که این حس او که در حال مردن است تهی از معنایش شده است. بنابراین اینبار او نه احساس قابل تحملِ مردن، بلکه هراسی بینام را دوباره دورنفکنی میسازد.
۱۹) نقصان در ظرفیت مادر برای خیالپروری وظایفی را ناتمام میگذارد که بر آگاهیِ ابتدایی تحمیل میشود؛ آنها در درجاتِ مختلفی به کارکرد ’همبستگی‘[۲۹] مرتبط هستند.
۲۰) آگاهی ابتدایی قادر به حمل باری که بر آن گذاشته شده است نیست. برقراری درونی همانندسازی فرافکنانهی اُبژهی نفی کننده[۳۰] به این معناست که به جای فهمیدن اُبژهای که کودک با آن همانندسازی کرده، دچار بدفهمی شده است. سپس کیفیات روانی از طریق یک آگاهیِ شکننده و زودرس ادراک میشوند.
۲۱) دستگاهی که در در دسترس روان است را میتوان شامل چهارلایه دانست:
الف) تفکر که مربوط به تغییر و اجتناب است.
ب) همانندسازیِ فرافکنانه که از طریق تخلیه کردن به اجتناب مربوط است و نباید با همانندسازی فرافکنانهی عادی اشتباه شود (قسمت ۱۴ درباره همانندسازی فرافکنانه ’واقعی‘)
ج) همهچیزدانی (درباره اصل دانستنِ همهچیز، و نپذیرفتنِ همه چیز[۳۱])
د) ارتباطات.
۲۲) تحقیقات دربارهی دستگاهی که من ذیل این چهار عنوان بررسی کردم نشان میدهد که این دستگاه برای پرداختن به افکار در گستردهترین معنای آن طراحی شده است به این صورت که همه اُبژههایی را که به عنوان تصورات، افکار، رویاپردازی[۳۲]، عناصر آلفا و بتا توصیف کردم در بر میگیرد؛ گویی اینها اُبژههایی هستند که باید به آنها پرداخت (الف) چرا که آنها در برخی از اشکال خود مشکلی را حمل کرده یا بیان میکنند و نیز (ب) چراکه آنها خود به صورت زائدهای ناخواسته از روان احساس میشوند و به این دلیل نیازمند توجه و یا به نوعی حذف هستند.
۲۳) همانند اظهارِ یک مشکل واضح است که آنها به دستگاهی نیازمندند که برای شرکت در یک بخش مشترک طراحی شده است تا شکاف میان شناسایی[۳۳] و ارزیابی نقصان و عملی که برای اصلاح و تغییر این نقصان انجام میشود را پر کند، همانطور که کارکرد آلفا شکاف میان اطلاعات حسی و ارزیابی این اطلاعات را پر میکند. (در همین زمینه من ادراک کیفیات روانی را نیازمند به همان درمانی که اطلاعات حسی دارند میدانم). به عبارت دیگر همانگونه که اطلاعات حسی باید توسط کارکرد آلفا تغییر یابند و بر روی آنها کار شود تا در دسترس افکار رویا و غیره قرار گیرد، به همین صورت بر روی افکار نیز باید کار شود تا آنها برای تبدیل به عملْ قابل دسترس باشند.
۲۴) تبدیل به عمل دربرگیرندهی انتشار[۳۴]، ارتباط[۳۵]، و عقل سلیم[۳۶] است. تا بدینجا من از بحث دربارهی این جنبههای افکار اجتناب کردهام، با اینهمه به آنها به طور تلویحی در این بحث پرداخته شده است و حداقل به یکی از آنها به روشنی اشاره شده است؛ من به همبستگی اشاره دارم.
۲۵) انتشار در اصلیت خود چیزی نیست جز یکی از کارکردهای افکار، یعنی در دسترس قرار دادن اطلاعات حسی به آگاهی. من میخواهم این اصطلاح را به اعمال ضروری برای ساخت آگاهیِ خصوصی اختصاص دهم، این آگاهیای است که برای فرد و عموم خصوصی است. مشکلات مورد نظر را میتوان فنی و احساسی دانست. مشکلات احساسی با این واقعیت ارتباط دارند که انسانْ حیوانیست سیاسی و بیرون از گروه قادر به یافتن سعادت نیست و نمیتواند هیچ رانهی احساسی را بدون بیان مؤلفههای اجتماعیاش ارضا کند. تکانههای[۳۷] انسان، منظورم تمامی تکانهها و نه منحصراً تکانههای جنسی، در همان حال نارسیسیستی هستند. مسأله حل تعارضِ میان خودشیفتگی و اجتماعگرایی است. مسألهی فنی مربوط به این است که بیان فکر یا تصور در زبان باشد، یا در بدیل آن در نشانهها.
۲۶) این مرا به مسألهی ارتباط میرساند. در اصل ارتباط متاثر از همانندسازی فرافکنانهی واقعی است. روند ابتدایی کودک از فراز و نشیبهای مختلفی میگذرد که همانطور که دیدهایم شامل تحقیر از طریق متورم شدن فانتزی همهتوانی است. اگر ارتباط با سینه خوب باشد، آنگاه میتواند از طریق ’خود‘ به ظرفیتی برای تحمل کیفیات روانی گسترش یابد و راه را برای کارکرد آلفا و تفکر طبیعی هموار سازد. همچنین این [ارتباط] میتواند به بخشی از ظرفیت اجتماعی فرد نیز گسترش یابد. به این رشد و اهمیت ارتباط در پویاییهای گروه عملاً هیچ توجهی نمیشود، غیاب آن حتی میتواند ارتباط علمی را ناممکن سازد. با اینهمه حضورش نیز میتواند دریافتکنندگان ارتباط را آزار دهد. نیاز به کاهش احساسِ آزار، به ایجاد رانهای برای انتزاع در فرمولبندی ارتباطات علمی میانجامد. عملکردِ عناصرِ ارتباطی، کلمات و نشانهها، این است که یا توسط ریشههایی واحد یا در گروه بندیهای کلامی بیان کنند که برخی از پدیدهها دائماً در الگوی وابستگیشان پیوند میخورند.
۲۷) یکی از کارکردهای ارتباط، دستیابی به همبستگی است. اگر چه ارتباط همچنان کارکردی خصوصی است، تصورات، افکار، و به کلام در آوردن آنها برای آسان کردن پیوندِ یک دسته از اطلاعات حسی به دستهی دیگر ضروری است. اگر اطلاعاتِ به هم پیوسته باهم سازگار باشند، حسی که از حقیقت تجربه میشود، لازم است این حس مجال ابراز در بیانی را بیابد که به بیان کارکردیِ حقیقت شبیه است. شکست در به دست دادن این پیوند از دادههای حسی و نتیجتاً یک دیدگاه معمول، منجر به یک وضعیت روانیِ سست در بیمار میشود، همچنانکه قحطیِ حقیقت به شکلی شبیه به قحطیِ غذا است. حقیقتِ گزاره به معنای همجواری فهم با آن گزارهی واقعی نیست.
۲۸) در اینجا ارتباطِ آگاهی ابتدایی با کیفیات روانی را بیشتر بررسی میکنیم. احساسات برای روان همان عملکردی را برآورده میکنند که حواس[۳۸] در رابطه با اُبژهها در زمان و مکان میکنند: اینگونه میتوان گفت بدیل دیدگاه عقل سلیم در دانش خصوصی، دیدگاه احساسیِ معمول است. اگر نگاه به اُبژهای که مورد تنفر است بتواند با نگاهی که به همان اُبژه در زمانی که مورد عشق است جمع شود، و این اتصال تأیید کند که اُبژهای که توسط احساسات مختلف تجربه شده است یک اُبژهی واحد است، در این صورت یک همبستگی اتفاق افتاده است.
۲۹) با آوردن آگاهی و ناهشیار برای حمل یک پدیده در اتاق مشاوره، همبستگیِ مشابهی امکانپذیر میشود که به اُبژههای روانکاویْ واقعیتی بی چون و چرا میبخشد حتی اگر وجود آن مورد بحث باشد.
این مقاله با عنوان «A Theory of Thinking» در نشریهی بینالمللی روانکاوی منتشر شده و توسظ مریم وحیدمنش ترجمه و توسط ویراستاران تداعی ویرایش شده و در تاریخ ۲۲ فروردین ۱۴۰۰ در بخش آموزش وبسایت گروه روانکاوی تداعی منتشر شده است. |
[۱] در بیست و دومین کنگره بین المللی روانکاوی در ژوئیه و اوت ۱۹۶۱ در ادینبورگ قرائت شد
[۲] Empirical
[۳] Diagnostic
[۴] Emotional
[۵] Thinking
[۶] Thought
[۷] Preconception
[۸] Conception
[۹] Concept
[۱۰] Realisation
[۱۱] Empty thoughts
[۱۲] Frustration
[۱۳] Two principles of mental functioning
[۱۴] Thing-in-itself
[۱۵] Evacuation
[۱۶] Projective Identification
[۱۷] Twoness
[۱۸] Alice in Wonderland
[۱۹] Mad Hatter
[۲۰] Wish
[۲۱] Omnipotence
[۲۲] Omniscience
[۲۳] Psychosis
[۲۴] Reintrojection
[۲۵] Consciousness
[۲۶] Alpha-function
[۲۷] Sense data
[۲۸] Reverie
[۲۹] Correlation
[۳۰] Projective identification-rejecting object
[۳۱] Tout savior tout condamner
[۳۲] Daydreaming
[۳۳] Cognisance
[۳۴] Publication
[۳۵] Communication
[۳۶] Common sense
[۳۷] Impulse
[۳۸] Senses
- 1.یادداشتهایی در مورد تئوری اسکیزوفرنیا | ویلفرد بیون
- 2.رشد اندیشهی اسکیزوفرنیک | ویلفرد بیون
- 3.نظریهی تفکر | ویلفرد بیون