هنر و جایگاه تحلیلگر
هنر و جایگاه تحلیلگر
چرا لکان در سمینار یازدهم برای تشریح ابژۀ a به قلمرو هنر، به خصوص نقاشی روی میآورد؟ از متون بعدی لکان میدانیم که او در گفتمان تحلیلی این ابژه را با جایگاه تحلیلگر یکی میداند. آیا میتوان اینگونه استنباط کرد که لکان حضور تحلیلگر را همارز حضور ابژۀ هنر میداند؟
برای آغازیدن پاسخ به این پرسش شعری از آراگون که در سمینار یازدهم مطرح شد را بازترجمه میکنم:
تصویر تو بیهوده به دیدار من میآید
و در من نمیآمیزد، مگر آنجا که تنها تو را مینمایاند
چون روی به من کنی تا بیابیام
بر دیوار نگاه من، تنها رویای سایهات را خواهی یافت
من آن بینوایم که همچون آینهها است
که باز میتابد اما نمیبیند
چشمان من مثل آینهها خالی و ساکن است
و مانند آنان غیاب تو مسکن او است
غیابی که نیست جز کوری[۱]
در این شعر نه تنها طرح کلیِ نظریۀ هنر و نگاه خیرۀ لکان، بلکه برداشت او از جایگاه روانکاو را نیز مییابیم.
چرا که آنچه در مصرع اول میبینیم این است که سوژه بیهوده به دنبال تصویر یا سایۀ خویش در دیگری میگردد. این امر نمایانگر چیزی است که لکان آن را نظم تصویری آگاهی[۲] و نارسیسیزمی[۳] میداند که در دل مرحلۀ آینهای و بازتاب و بازنمایی عینی، ساختار یافته است. بنابراین همچو اسطورۀ نارسیسوس، سوژه تنها میخواهد بازتابی کلی از خویش به مثابه موجودی یکپارچه و کامل ببیند. لکان این تصویر آینهای از دیگری را وهم میداند چرا که مبتنی بر بازنمایی آرمانی از فضا و شکل است. همچنین میتوانیم اشاره کنیم که ارتباط نارسیسیستیک میان خود و تصویر دیگری {(a)i} است که به تنظیم اصل لذتِ آگاه کمک میکند. این بدان معنا است که آنچه ایگو میخواهد در دیگری ببیند تنها شکلی ثابت و قابل تمییز است که حس وحدت و انسجام ایگو را افزون میکند.
در آغاز تحلیل اغلب بدیهی است که سوژه تحلیلگر را در این جایگاه آرمانیِ بازتاب و دوسویگی[۴] قرار دهد. تحلیلگر میبایست آنچه تحلیل شونده میبیند را ببیند، آنچه دیگری میگوید را بشنود، و آنچه سوژه دوست میدارد را دوست بدارد که در نهایت خود او {تحلیل شونده} است. بنابراین تحلیلگر به مثابه آینۀ نابی در نظر گرفته میشود که احساس فهمیدن و امنیت سوژه را تقویت میکند. این همان چیزی است که لکان آن را تحلیل ایگو[۵] یا روانشناسی خود[۶] نامید.
در برابر این ارتباط آینهای بازتاب و دوسویگی، جایگاه تحلیلگر را باید نقطۀ کوری در میدان آگاهی و بازنمایی ایگو دانست. برای تشریح این نکته میتوانیم به مصرع دوم شعر رجوع کنیم که میگوید آینه (یا تحلیلگر) میتواند بازتاب دهد اما نمیبیند. به عبارت دیگر اینه کور است چرا که با غیاب سوژه پر شده است.
استدلال لکان این است که در تمام نقاشیها این نقطۀ کور، یا غیبت، در میدان مرکزی تصویر قرار دارد. به عبارت دیگر هر بازنمایی تصویری درون خویش واجد نقطهای کور است که نشان دهندۀ محدودۀ میدان بینایی و آگاهی است، همانطور که همواره در افق میدان ادراکی ما نقطهای محو وجود دارد. این نقطه یا محدودهای است که میتوانیم آن را برابر با مفهوم لکان از ابژۀ a بدانیم.
اینگونه میتوان گفت فقدانی که آینه را کور میکند نشان دهندۀ محدودیتهای جهان تصویری آگاهی و نارسیسیزم سوژه است. در واقع استدلال لکان این است که ابژۀ a تصویر به خصوصی ندارد و نتیجتاً بیانگر سوی دیگر بینایی و آگاهی است.
در ساختار فضای تحلیلی، آن هنگام که تحلیلگر پشت سر تحلیلشوندهای که روی کاناپه دراز کشیده است مینشیند، از میدان دید سوژه جدا شده و بدین ترتیب قادر است به نگاه خیره یا نقطۀ کور برای تحلیل شونده بدل شود. در واقع میتوان گفت حضور همین نگاه خیره است که منجر به وارونگی آگاهی سوژه میشود. زیرا در حالی که آگاهی من مبتنی بر وهم دیدن خودم است، نگاه خیره بیانگر این نکته است که من دیده میشوم.
لکان این امر را با پرداختن به هستی و نیستی سارتر تبیین میکند که در آن سارتر به حضور نگاه اشاره دارد. بیایید وانمود کنیم که من سوژۀ آگاهی هستم که سارتر بدان اشاره کرده است. من وارد پارکی میشوم و درختانی که همواره دیدهام، فوارهای که میشناسم و جماعتی که همواره آنجایند را میبینم. مخلص کلام این که آنجا همه چیز آشنا است و تمام صحنه بر اساس قصد و زاویۀ دید من تنظیم میشود. اما ناگهان چهرهای ظاهر شده، به سمت من چرخیده و به من خیره میشود. اکنون من ابژۀ نگاه دیگری و میل و قضاوتی ناشناخته هستم. من دیگر «چشم» یا «من آگاه» نیست، یعنی دیگر کسی نیستم که آنچه را بخواهم ببینم، بلکه به گونهای که نمیخواهم در حال دیده شدن هستم. اینجا جایی است که چشمانداز ما معکوس گشته و از میدان بینایی ما مرکز زدایی میشود.
آنچه ظاهر شدن نگاه خیره و معکوس گشتن آگاهی را به هنر پیوند میزند در این استدلال لکان نهفته است که در بسیاری از آثار نقاشی میتوان شواهدی از نگاه و بر هم زدن قواعد پرسپکتیو و بازنمایی را دریافت. به عبارت دیگر ابژۀ هنری قادر است با تحمیل نگاه خیرهاش بر ما آنچه نمیخواهیم ببینیم را به ما نشان دهد.
یک نمونه از این آثار نقاشی سفیران اثر هانس هولبین[۷] است که جلوی تصویر شئی بلند را نشان میدهد و تنها زمانی که فرد از آن فاصله میگیرد و از زاویۀ خاصی بدان مینگرد آن را به شکل جمجمه میبیند. به گفتۀ لکان این جمجمه نشان دهندۀ «نابودی سوژه» در میدان مرکزی تصویر است. بنابراین محدودیت سوژه درون این بازنمایی حک شده است. با این حال لازم است به این نکته اشاره کنم که این نقطۀ محو شده یا غیابِ تصویر نیست؛ آنچه غایب است، یا بهتر بگویم آنچه ناپدید میشود «سوژه» است.
این ارتباط میان نقطۀ نگاه خیره و محو شدن سوژه را میتوان اینگونه نوشت: ، بدین معنا که وجو ابژۀ a سبب محو شدن سوژه () میشود. در واقع این فرمول بخشی از گفتمان روانکاوی است؛ وجود تحلیلگر سبب محو شدن سوژه و پدیدار شدن ضمیر ناآگاه[۸] میگردد.
علاوه بر این لکان در خوانش خویش از این نقاشی اضافه میکند که جمجمه نه تنها بیانگر نابودی سوژه، بلکه بیانگر فقدان فالوس در واقعیت نیز هست. بایست در نظر داشته باشیم که از نظر لکان فالوس دال (S 1) جنسیت است و بنابراین در حضور جمجمه یا نگاه خیره، دلالتی بر فقدان فالوس، یعنی خطر اختگی مییابیم. بنابراین این نقاشی ابژهای ارائه میدهد که هیچ دالی ندارد و نمیتواند منبعی برای همانندسازی سوژه باشد. این امر نیز در گفتمان روانکاوی گنجانده شده است؛ جایی که لکان دال را در جایگاهِ فقدان، زیر سوژه قرار میدهد:
این امر بدان معنا است که رویارویی با ابژۀ a سبب از دست رفتن دال همانندسازی و جنسیت میشود.
حال اگر استدلال کنیم که در عمل آفرینش، هنرمند در حال تولید همین ابژه است، آیا میتوان گفت که میان هنر و تحلیل تفاوتی وجود ندارد؟ نه، چرا که بخش دیگری از گفتمان روانکاوی در آفرینش هنری جایی ندارد. لکان میگوید در گفتمان روانکاوی، دانش (S 2) در جایگاه حقیقت، زیر ابژۀ a قرار میگیرد:
این امر نشان میدهد که یک گفتمان حقیقت و یک حقیقت گفتمانی وجود دارد که در دل تحلیل شکل میگیرید.
اکنون میتوانیم با پاسخ به این که آیا هنر بازنمایانگر حضور ابژۀ a بدون تحلیل و بدون قرار گرفتن دانش در مقام حقیقت است یا خیر بازگردیم. با این حال آیا این {توضیحات} تمام حقیقت است؟ خیر، چرا که حقیقت هرگز کامل نیست.
تصویر: Hans Holbein’s painting The Ambassadors |
این مقاله با عنوان «Art and the Position of the Analyst» درReading Seminar XI: Lacan’s Four Fundamental Concepts of Psychoanalysis منتشر شده و توسط خشایار داودیفر ترجمه و در تاریخ ۳ آبان ۱۴۰۲ در بخش مجله وبسایت گروه روانکاوی تداعی منتشر شده است. |
[۱] این شعر از لویی آراگون بازتاب نام دارد که در مجموعۀ مجنون الزا منتشر شده است.
در ترجمۀ شعر به ترجمۀ دکتر کرامت موللی از متن سمینار یازدهم رجوع کردهام {م}.
[۲] consciousness
[۳] narcissism
[۴] reciprocity
[۵] ego analysis
[۶] self psychology
[۷] Hans Holbein’s painting The Ambassadors
[۸] the unconscious
- 1.پرخاشگری در روانکاوی | ژک لکان
- 2.هنر و جایگاه تحلیلگر
- 3.نگاه خیره به مثابه یک اُبژه
- 4.لکان دربارهی عشق چه میگوید؟
- 5.منطق دال
- 6.هیستری- سادهترین روانرنجوری
- 7.از فروید تا لکان: پرسشی در باب تکنیک
- 8.سه ساحت و مسئلۀ برومهای
- 9.لکان دربارهی عواطف چه میگوید؟
- 10.از یاد بردن و به یاد آوردن
- 11.منطق اضطراب
- 12.کار بالینی لکانی
- 13.اجبار به خوردن و رانهی مرگ | بروس فینک
- 14.چه چیزی در رویکرد لکان به روانکاوی بسیار متفاوت است؟
- 15.مرحله آینهای: آرشیوی محذوف
- 16.مقدمهای بر دیدگاههای بالینی لکان
- 17.در خصوص ارزش رویکرد لکانی در عمل تحلیلی
- 18.تجزیه و تحلیل گفتمان لکانی در روانشناسی؛ هفت عنصر نظری
- 19.ژک لکان کیست؟