در خصوص ارزش رویکرد لکانی در عمل تحلیلی
در خصوص ارزش رویکرد لکانی در عمل تحلیلی
راشل بلس با احترام از من درخواست کرده تا در اینجا در مورد علت منحصر به فرد بودن رویکرد لکانی در عمل تحلیلی و ارتباطش با تحلیلگران غیر لکانی صحبت کنم.
۱_ هیچ رویکرد لکانی واحدی به عمل روانکاوی وجود ندارد. مکتبهای لکانی مختلفی وجود دارد که همهی آنها بر یک جنبه یا دورههای یکسان آموزش لکان تاکید نداشته و کارهای او را به یک شیوه تفسیر نمیکنند. کارهای لکان همچون نوشتههای فروید و ملانی کلاین به شیوه های مختلف قابل درک است که مستلزم دیدگاههای مختلف عمل بالینی است. ظاهراً برخی از افراد در جامعه لکانی تصور میکنند که درک من از تئوری لکانی بیش از حد مستقیم، شفاف و ساده است که باعث میشود من در رابطه با تکنیک به توصیههای بیش از حد عملی، در یک کلام بیش از حد «آمریکایی» بپردازم.
که این امر بدون شک، حداقل تا حدودی به این دلیل است که فرانسویها بهندرت به هر گونه توصیهای در خصوص تکنیکهای نوشته شده در کتابها میپردازند، و معمولاً فقط متریالهای یک کیس (مورد تحلیل) را با اصطلاحات کاملاً متراکم و انتزاعی مورد بحث قرار میدهند که این کار درک محدودی در خصوص نحوه تمرین واقعی آنها به خوانندگان میدهد.
۲_ برای من نشان دادن آنچه در مورد رویکرد لکان متمایز است، حاکی از تضاد آن با نحوه عمل غیرلکانیها است و چنین برداشت میشود که دانش گستردهای از سایر مکاتب تحلیلی – هم درباره چارچوبهای نظری آنها و هم درباره رویکردهای مربوط به تمرین دارم. این امر باعث میشود از آشنایی من با آنها به طرز چشمگیری چشمپوشی شود. من ۳۵ سال گذشته را به دست و پنجه نرم کردن و ترجمه کارهای غالباً دشوار لکانیها اختصاص دادهام، و فقط در یک دهه گذشته سعی کردهام با سایر مکاتب اندیشه روانکاوی آشنا شوم. از این رو، آنهایی که به خوبی با کارهای نظریهپردازان دیگر آشنا هستند، احتماًلاً توصیف شخصیتی که درباره آنها انجام میدهم را تا حدودی فروکاستگرایانه مییابند.
دانش من از کار سایر نظریهپردازان، مسلماً در خوانش محدود من ریشه دارد و آگاهی من از اینکه کار آنها به چه نوع عملی منتهی میشود، ناشی از سه منبع اصلی است: این سه منبع اصلی عبارتند از (۱) نمونههای بالینی موجود در پیشینههای پژوهش. (۲) آنچه در مورد عملکرد متخصصان بالینی از تحلیلگرانی که بر آنها نظارت دارم، آموختهام (که به من میگویند که چگونه خودشان عمل میکنند، اما همچنین در مورد رویکردهایی که در تجزیه و تحلیلهای آموزشی، از آموزشدهندگان و از موردهای نقل شده در موسساتشان آموختهاند)؛ (۳) آنچه من از تحلیل شوندگانی میشنوم که بعد از کار کردن با تحلیلگرانی که به اشکال دیگر روانکاوی آموزش دیدهاند، نزد من میآیند و این تحلیلشوندهها اغلب آنچه تحلیلگرانشان گفته و انجام دادند را حتی گاهی اوقات به صورت لغت به لغت به من گزارش میدهند.
زمانی من در کنفرانسها به نقد مثالهایی از آنچه در نظرم شکلهایی حیرتانگیز از عمل هستند میپردازم که آنها را در پیشینههای پژوهش یافتهام (که آنها را اون رنیک، توماس اودن، رلف گرینسون و یا پاتریک کیسمن نوشتهاند)، اغلب به من میگویند که صرف نظر از قوت و اهمیت ظاهریشان، حداقل در زمانی که در حال عمل تحلیل هستند، به هیچ عنوان نشاندهندهی آنچه در این عرصه میگذرد نیستند و امروزه هیچکس به این روش عمل نمیکند و وقتی مثالهایی میزنم که توسط سرپرستان و تحلیلشوندههایم به من ابلاغ شده است، تقریباً همیشه به من اطلاع داده میشود که آنچه من نقد میکنم به هیچ وجه روانکاوی نیست، حتی اگر هر آنچه را که ذکر میکنم مستقیماً از دهان روانکاوان خارج شود. اما خود بر این باورم که میتوانم ببینم که چگونه این عملهایی که در حال نقد آن هستم، مستقیماً از تئوری عملی که توسط برخی نویسندگان تحلیلی معاصر شکل گرفته است، نشات میگیرد.
بسیاری از ما دوست داریم هر آنچه را که به عنوان تعبیر هجوآمیز به نام روانکاوی مشاهده میکنیم، رد کنیم، اما به نظر من روانکاوی همان چیزی است که هر روز توسط روانکاوها در اتاقهای مشاوره آنها انجام میشود، و نه صرفاً آنچه در پیشینهی پژوهش تصدیق میشود. تلاش بسیاری از روانکاوان مانند اکثر تلاشهای فروید در خصوص عمل به آنچه به آن توصیه میکنند با شکست مواجه شد. اما احساس من این است که امروزه برخی از شیوهها که در تاریخ روانکاوی نسبتاً جدید هستند، کاملاً مستقیم از تئوریهای کنونی رشد میکنند و بنابراین نباید به عنوان ناکامی در انجام آنچه به آن توصیه میشود، رد شوند. همچنین به نظر من، آنچه در پیشینهی پژوهش باز پخش میشود باید به جای آزمایشاتی منزوی و مشکوک، به عنوان آنچه که حداقل برخی از تحلیلگران به عنوان رویکردهای ایدهآل برای عمل در نظر دارند، در نظر گرفته شود.
۳_ من در این مقاله در مورد اینکه چگونه گزارش شده یا رواج یافته شده که خود لکان عمل میکند صحبت نخواهم کرد. ابداع کنندگان در زمینه عمل روانکاوی همچون فروید و لکان، تمایل دارند روشهای جدیدی را با آزمون و خطا کشف کنند، حتی اگر بعضی اوقات به ضرر بیمارانشان باشد. چنین ابداع کنندگانی تمایل دارند که در تلاش برای کشف تکنیکهای جدید و مفید، کلیه قوانین را زیر پا بگذارند، و میدانیم که فروید به طور مکرر همه چیزهایی را امتحان میکند که در مقالات خود در زمینه تکنیک ما را از انجام آنها منع کرده است (نگاه کنید به فینک ۲۰۱۷).
همچون فروید، شایعه شده که لکان کارهای بیشماری را انجام داده، کار سختی که هر شخص برای توجیه کردن هر نوع روش سرراست براساس نوشتههای نظری خود خواهد داشت. گزارشات بیماران از تحلیلهای آنها با فروید نشان میدهد که او بعضی اوقات، حتی در دهههای ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰، انواع کارهایی را انجام میداد که درباره آنها هشدار داده بود (مشاوره دادن؛ اظهارنظر در مورد هوش تحلیلشوندهها، کیفیت کار آنها در جلسات خاص و احتماًل اینکه آنها بتوانند تحلیلگر خوبی شوند؛ بیش از حد درگیر شدن در امورشان در مورد کار و ازدواج قرض دادن کتاب به آنها؛ آوردن آنها به منزل شخصی و زندگی خانوادگی و غیره). و گزارشهایی که مردم از تحلیل و سوپرویژن لکان ارائه میکنند، طیف وسیعی را شامل میشود که در یک سوی این طیف، ارزیابی درخشان از توانایی او به شنیدن و هدایت روانکاوان در رسیدن به شیوهی خودشان قرار دارد و در سوی دیگر انتقاد تلخ علیه جلسات بسیار کوتاه قرار میگیرد. تمام این گزارشها را نه تنها باید با کمی شک و تردید پذیرفت بلکه باید در زمینهی پذیرش چند قدم هم جلوتر رفت. این گزارشها هرچند که اغلب سمت و سو دارند اما از نظر من به جای رد تئوری بیشتر به تکذیب و رد همان روانکاو میپردازند. هماهنگی کامل بین تئوری و عمل، ایدهآلی است که بعضی از ما به دنبال آن هستیم اما فقط تعداد کمی از ما به آن می رسیم (تحلیلگرانی که فروید و لکان تربیت کردهاند، گاهی اوقات در مقایسه با این دو به روانکاوان بهتری تبدیل شدهاند).
با تجربه محدودی که از طیف گستردهای از رویکردهای روانکاوی در جهان امروز دارم اجازه دهید به آنچه تصور میکنم مهمترین تفاوت بین یک رویکرد لکانی (یعنی رویکرد خودم که با آن میتوان نمایندهی حداقل چندین روانکاو لکانی بود) و دیگر رویکردهای فعلی (اکثر رویکردهای فعلی و نه همه آنها) وجود دارد بپردازم.
رویکردهای متفاوت بنیادی برای درمان نِوروز و سایکوز
در حالی که به نظر میرسد بخش بزرگی از دنیای روانکاوی معاصر رویکردی برای معالجه اتخاذ کرده که به طور یکسان هم برای نِوروز و هم برای سایکوز به کار میرود، روانکاوان لکانی برای روانژندی و سایکوز بسیار متفاوت از هم عمل میکنند. به علاوه در بسیاری از مکاتب روانکاوی مرز مشخصی بین نِوروز و سایکوز وجود ندارد و وجود دستهبندیهایی مانند “اختلال شخصیت مرزی” و “اختلال شخصیت خودشیفتگی” حاکی از این امر است و همینطور این تصور رایج که افراد میتوانند در لحظههای مشخصی نوروتیک و در لحظات دیگر سایکوتیک باشند اما روانکاوان لکانی همچنان تعاریف خود را از نِوروز و سایکوز به عنوان ساختارهای بالینی مجزا تعریف و تصحیح میکنند و حتی در تلاش هستند در برخی افراد که تاکنون هیچگونه نشانگان شناختهشدهی مشخص سایکوز مانند توهم و هذیان نشان ندادهاند، ساختار سایکوز تشخیص دهند (لکان گاهی اوقات از این کار تحت عنوان “پیش سایکوز” یا “سایکوز بیسبب” نام میبرد که در سالهای اخیر به “سایکوز معمولی” یا “سایکوز روزمره” معروف شده است). خلاصه اینگونه بیان شده که نوروتیکها ناهشیار کاملاً عملکردی دارند و در آنها شکاف اساسی بین هشیار و ناهشیار و یک ایگوی کاملاً محدودکننده وجود دارد. از سوی دیگر، سایکوتیکها آنهایی هستند که ناهشیار کاملاً عملکردی ندارند، شکاف اساسی بین هشیار و ناهشیار در آنها وجود ندارد و ایگویی دارند که ممکن است بعضی اوقات در خطر فروپاشی باشد. از پیامدهای بارز فقدان ناهشیار رشد یافته این است که سایکوتیکها به طور کلی لطیفهها را درک نمیکنند، به خصوص مواردی که با دو معنای مختلف از کلمههایی که خوانش یکسانی دارند بازی میشود. به عنوان مثال دو کلمه “آیا” و “هوا” که در زبان انگلیسی تلفظ یکسان اما املا و معنی متفاوتی دارند (یکبار یک جنگلبان سالخورده پارک به من گفت: “دوستانم با دیدن موفقیت من در ارتباطم با خانمها به من گفتند که بهتر است هواشناس باشم زیرا همیشه میتوانم آیا (به جای هوا از آیا استفاده کرده است) را پیشبینی کنم”). سایکوتیکها همچنین از بیان اصطلاحاتی با همان ویژگی که در بالا گفته شد ناتوانند، به عنوان مثال، “آن را نخریدم/(باورم نمیشه)”، “او نیامد/(ارضا نشد)”، “مجبور شدم کتکش بزنم/( بزنم به چاک)” و غیره.
(واژههای buy it_come_beat it به ترتیب معنای دومی در فرهنگ انگلیسی زبانها دارد که در پرانتز ذکر شده است. افراد سایکوتیک توانایی تشخیص این معنای دوم که وابسته به فرهنگ است را ندارند. م)
روانکاوان لکانی همچنان افراد نوروتیک را تشویق میکنند تا به بازگو کردن، تداعی کردن و تفسیر رویاها، رویاپردازیها و فانتزیهای خود بپردازند، با این هدف نسبتاً سنتی فرویدی مبنی بر یافتن امیال یا خواستههای ناهشیار آنها که هرچند در تضاد کامل با هشیار نیست اما با امیال هشیارشان مغایرت دارد. بنابراین در کار با نوروتیکان هدف این است که داستانها و توجیهات عقلانی که توسط تفکر آگاهانهی هشیار شخص یا ایگو گفته میشود را زیر سوال ببریم و ایگو همان شاهد یا عامل در این اشخاص است که سخت در تلاش است تا از هر چیزی که در بارهی امیال “نامعقول” و رانههای مربوط به آنها است بیخبر بماند. بخاطر این تلاش برای ندانستن و بیخبر ماندن، لکان تا جایی پیش رفت که ایگو را “بیماری روانی” بنامد.
در تجربهای که برای تفسیر موارد ارائه شده توسط کاندیداها و تحلیلگران در موسسات روانکاوی داشتم، متخصصان بالینی حاضر اغلب نمیتوانند اطلاعاتی دربارهی اینکه آیا بیمارشان تا به حال لغزش زبانی (بسیار کمتر از یک مورد که در کار تحلیلی از آن استفاده شد)، کردار پریشی، بازی عمدی با کلمات، استعاره (یا تراکم) یا یک جابهجایی آشکار داشته فراهم کنند. به طور خلاصه، اغلب به نظر میرسد که آنها به مواردی که فروید به ما آموخت تا حضور و فعالیت یک ناهشیار تمام عیار را شناسایی کنیم بیتوجه هستند، گویی ناهشیار دیگر در رادار آنها نیست و یا گویی معتقدند که تنها دسترسی ارزشمند به ناهشیار از طریق انتقال متقابل خودشان صورت میگیرد.
اما روانکاوان لکانی قطبی کاملاً متضاد دارند: آنها به دنبال کشف حضور و فعالیت ناهشیار در گفتار بیماران خود هستند، یعنی آنچه میگویند و اینکه چگونه میگویند؛ مثلاً از چه راهی میتوانند مخالف آنچه که مد نظرشان بود را با انسجام بخشیدن به آن بگویند که اغلب متوجه آن هم نیستند و یا ابرازکردنشان همراه با ساختارهای گفتاریای است که با آن به توافق میرسند، همانطور که وقتی یکی از بیمارانم از مقعد تحت عنوان “منطقه نادرست” نام برد در حالی که منظورش “منطقه محرک جنسی” بود و در ادامه اظهار داشت که او حرف جی را جا انداخته و بعد بدون فکر قبلی این جا انداختن را به چیزی که دوستش دربارهی “نقطه ی جی مردانه” برایش تعریف کرده بود ربط داد و او مدام میخندید هنگامی که دوباره حرف جی را تکرار کردم.
Erroneous: نادرست
Erogenous: منطقه محرک جنسی
این دو کلمه در حالت گفتاری، فقط در تلفظ حرف “جی” با یکدیگر متفاوت هستند. بیمار به هنگام تلفظ واژهی مورد نظرش و با جا گذاشتن حرف جی کلمهی دیگری را بیان کرده و بعد به شکل ناهشیار به واژهی جی اسپات یا نقطهی جی مردانه مرتبط کرده که دوستش در گذشته برایش تعریف کرده بود. م)
توجه داشته باشید هر چیزی که در اینجا درباره رویکرد لکانی ارائه میکنم مربوط به کار تحلیلی با نوروتیکان است یعنی افرادی ناهشیار عملکردی دارند و دربارهی سایکوتیکان نیست.
انتقال متقابل
اکثر روانکاوان لکانی تعریف لکان از انتقال متقابل را به عنوان “مجموعه سوگیریها، احساسات شدید و مشکلات تحلیلگر یا حتی اطلاعات ناکافی او در هر لحظه در روند دیالکتیکی” تحلیل میکنند. این بدان معناست که به مراتب بیشتر محتمل است که آنها انتقال متقابل را نشانهی شخصیت و یا مسئله فردی خودشان و نه به عنوان روشی برای فراهم آوردن دسترسی به ضمیر ناهشیار بیمارانشان تلقی کنند. این افراد مطمئناً انتقال متقابل را به عنوان “جاده اصلی جدید به ناهشیار” در نظر نمیگیرند، زیرا به نظر میرسد که انتقال متقابل مورد توجه افرادی از مکاتب دیگر قرار دارد.
از تصورات تحلیلگر، از تصاویر یا برداشتهایی که تحلیلگر از زندگی بیمار شکل میدهد که به نوعی نسبت به آنچه بیمار میگوید ماهیت مادی ندارد و یا رویاپردازیها و افکاری که در طول جلسات در ذهن بیمار جاری میشود، هیچ بهرهی مستقیمی در طول جلسات برده نمیشود. به نظر میرسد تصور تحلیلگر باعث نگرانی خود فرد تحلیلگر میشود و تحلیلگر را از هر روش صریح و روشن دربارهی اینکه چه اتفاقی برای فرد تحلیلشونده میافتد، مطلع نمیکند.
روانکاوان لکانی معتقدند که افراد تحلیلشونده همه چیز را بر روی خودشان بازتاب میدهند. برای مثال، این تصور که آنها چیزهایی را میدانند که نمیدانند، چیزهایی را به صورت منفی قضاوت میکنند که دربارهی آنها قضاوت منفی ندارند، یا چیزهایی را احساس میکنند که در حال حاضر احساس نمیکنند. از دیگر سو، روانکاوان لکانی اعتقاد ندارند که ایدهها یا احساسات را بتوان به طور مستقیم در درون آنها “قرار داد”. ممکن است تحلیلگران موارد زیادی را در داخل و خارج از جلسات احساس کنند، اما این موارد را به عنوان انتقال بی واسطه که برخی آن را وسیله انتقال ناشناخته یا مکانیسم از تحلیلشونده به تحلیلگر میدانند، در نظر نمیگیرند. تحلیلگر در آنچه که فکر میکند، احساس میکند و تشخیص میدهد، نقش اصلی را ایفا میکند و به همین دلیل است که همهی تحلیلگران تفکر یا احساس یکسانی دربارهی یک بیمار یکسان نخواهند داشت. این امر به خاطر این نیست که برخی از آنها “حساسیت” یا “هماهنگی” کمتری دارند، بلکه به این دلیل است که افراد تجربیات زندگی متفاوتی دارند و در تحلیل، خود را در جبهههای متفاوتی قرار میدهند. ممکن است یکی از تحلیلگران احساس خشم و عصبانیت کند و بر این باور باشد که علت خشمگین شدنش شخص بیمار است، در حالی که در شرایط مشابه ممکن است یک تحلیلگر دیگر اصلاً عصبانی نشود. پس این خشم از کجا میآید؟
روانکاوان لکانی بینش ما را (که برخی تحلیلگران آمریکایی آن را “رادار” تحلیلگر مینامند) درباره آنچه که برتحلیلشونده میگذرد مفهومسازی میکنند که به سابقه، ساختار روانی، آموزش و خوانش ما و همینطور دانش شخص تحلیلشونده مربوط است که به سرعت از طریق محتوا، لحن صدا و ریتم گفتار او نمایان میشود.
هنگامی که یک تحلیلگر به هنگام کار با یک بیمار احساس درماندگی میکند یا از او خشمگین میشود به خاطر کارهای بیمار نیست (مثلاً به این علت که تحلیلشونده در تلاش است تا تحلیلگر را خشمگین کند و یا همانگونه که در کودکی مادرش را خشمگین میکرد این کار را تکرار کند)، در عوض اینگونه برداشت میشود که تحلیلگر به درستی وضعیت را درک نکرده، از آنچه که اتفاق میافتد به درستی مفهومسازی نکرده، راهی برای کمک به تحلیلشونده در این خصوص پیدا نکرده و یا در فرایند تحلیل در جایگاه نادرستی قرار گرفته است (مثلاً در جایگاه کسی که باید تمام جوابها را داشته باشد، و یا کسی باشد که بتواند تمام خواستههای تحلیلشونده را برآورده کند و همه اضطرابهای تحلیلگر را کاهش دهد).
به طور خلاصه انتقال متقابل عنوان موضوعی است که باید مورد توجه باشد، در تحلیل و یا نظارت مداوم خود تحلیلگر مورد بررسی قرار بگیرد و به عنوان موضوعی آموزنده در جایگاهی که تحلیلگر در آینده خواهد داشت در نظر گرفته شود، ولی نباید به تحلیلشونده منتقل شود. این نکته همان چیزی است که شاید یکی از مهم ترین تفاوتها بین رویکرد لکانی به عمل و آنچه که امروزه در مکاتب دیگر به آن توصیه میشود باشد.
مفهومسازی به وسیله عواطف ناشی از نقشآفرینی
ما در یک رویکرد لکانی دیدگاه متفاوتی به عاطفه مشاهده میکنیم زیرا در شرایط تحلیلی نسبت به آنچه در بسیاری از رویکردهای معاصر یافت میشود، تجلی پیدا میکند. درحالی که در روش فرویدی، برخی از عواطف که به سرعت باد ایجاد میشوند به دلیل جابجایی، گمراه کننده هستند. همانطور که فروید به ما میگوید، در مورد عواطف در رویاها، “ما باید اجازه دهیم شدت آنها به دلیل جابجایی افزایش یابد” (تفسیر خواب، ۴۶۱) یا “تا حد بیتفاوتی کاهش یابد” (۴۶۷)، و باید اجازه دهیم که آنها “متضاد خود” شوند (۴۷۱، مثلاً تجلی عشق به شکل نفرت) یا وابستگی به اشیاء دیگر (ایجاد “ارتباطات کاذب” به آنها)، به همین دلیل در جلسات هم، عواطف نشانگر انعطافپذیری خاصی است و ممکن است به صورت استراتژیک به کار رود (گرچه لزوماً آگاهانه نیست) و حتی ممکن است ساختگی و جعلی باشد که احتماًلاً به دلیل برانگیختن احساساتی از جمله عصبانیت، ترحم، عشق یا اضطراب در تحلیلگر است.
اینطور به نظر میرسید که وقتی داشتم شخصی را تحلیل میکردم، ناگهان بعد از یک جلسهی نسبتاً طولانی و پربار بسیار ناراحت شد و سپس نسبتاً سریع اظهار داشت که فکر میکرد قصد دارم جلسه را زود خاتمه بدهم پس وانمود کرده ناراحت شده تا من برایش دلسوزی کنم و جلسه را کمی طولانیتر کنم، حتی با وجود اینکه چیز خاصی هم برای اضافه کردن به صحبتهای قبلش نداشت! یک تحلیلشوندهی دیگر گاهی اوقات گریه میکند تا لحظهای را که در آن جلسه باید صحبت و آغاز به کار کند، به تعویق بیاندازد و کمی پس از شناخته شدن این الگو، به من گفت که ایکاش به او اجازه میدادم همانجا دراز بکشد و هیچ چیز نگوید.
تکنیک فراگیر این روزها که من از آن تحت عنوان “شکار عاطفه” (به پیروی از کریستن هنسی) نام خواهم برد که در آن متخصصان بالینی مرتباً به دنبال اندک عاطفهای است که در یک جلسه بیان میشود و احتماًلاً در پیش زمینهای پنهان است و او (درمانگر) تلاش میکند تا آن را با پرسیدن این سؤال کلیشهای یعنی سوال “این موضوع باعث شد چه احساسی به شما دست بدهد؟” بیرون بکشد. این تکنیک در کارهای لکان یا نقش خیلی اندکی دارد و یا اصلاً هیچ نقشی ندارد.
بسیاری از متخصصین معاصر (همچون پاتریک کیسمن) هرچیزی که عاطفه را در تحلیلشونده بیرون بکشد به عنوان جام مقدس در نظر میگیرند، در حالی که در روشی که بیشتر سمت و سوی فرویدی دارد، برای روانکاوان لکانی بیرون کشیدن عاطفه بدون مرتبط کردنش با افکار به چیزی بیشتر از “تخلیه لیبیدینالی” نخواهد رسید و ممکن است موقتاً احساس خوبی بر انگیزد اما کار واقعی انجام نمیشود و گامی به جلو نخواهد بود و فقط وقتی فکر و عاطفه را دوباره به یکدیگر پیوند میزنیم، میتوانیم به سرکوب غلبه کنیم (نگاه کنید به فینک ۲۰۱۷، ۵۵-۶۳).
از نقطه نظر لکانی، از آنجا که اضطراب طبق گفتهی فروید، “سکه جهان امروزه (یا ارز جهانی) است که برای آن هرگونه برانگیختگی عاطفی میتواند وجود داشته باشد و یا اگر محتوای ایدهآل وابسته به آن در معرض سرکوب قرار گیرد، میتواند مبادله شود”، پس اضطراب معمولاً در نقش انواع عواطف دیگر بروز میکند که ممکن است در اتاق مشاوره پدیدار شود. اما ممکن است این سؤال پیش بیاید که چرا امروزه ناظران به تحلیلگران تحت آموزش میگویند که اگر عاطفهی بیرون کشیده شده در جلساتی که برگزار میکنند اضطراب باشد، یک جای کارشان ایراد دارد.
لکان در مورد حالات عاطفی که به نظر میرسد ویژگی ماندگارتری در بیماران باشد، پیشنهاد میکند آنها را به شیوهای کاملاً متفاوت از روشهایی که بطور کلی در دیگر مکاتب روانکاوی مشاهده میشود، در نظر بگیریم. امروزه بیمارانی که اصطلاحاً افسرده و غمگین هستند را به عنوان اشخاصی که از احساسات شدید فقدان رنج میبرند در نظر میگیرند و اینگونه به نظر میرسد که مفهومسازی این فقدان معمولاً به خاطر برخی کوتاهیها از جانب مادر (یا والدین) در فراهم کردن عشق، مراقبت و گرمای کافی برای بیمار در دوران کودکی وجود آمده باشد. بنابراین، بیشتر اوقات تحلیلگران معاصر محیط تحلیلی را جایی در نظر میگیرند که در آن تحلیلگر تلاش میکند بیمار را اداره کند و برایش مادری کند و به او عشق، مراقبت و گرمایی ببخشد که در دوران کودکی از آنها محروم بوده است. چنین کاری اغلب با اصطلاح فنی-آوازایی “انعکاس” خلاصه میشود. وقتی تحلیلگر برای بیمار در نقش “مادری خوب” (ایفای نقشی که دیر هنگام و در بزرگسالی اتفاق میافتد) ظاهر میشود، بسیاری تصور میکنند که در دوره تحلیل، بیمار بالغ به دوران نوزادی بر میگردد و یک فرایند رشد کاملاً جدید تجربه میکند که در آن تحلیلگر پدرومادر بیمار میشود و برایش “تجربیات عاطفی اصلاحی” را فراهم میکند.
هیچ چیز دور از دیدگاه لکان در خصوص اندوه و افسردگی و محیط تحلیلی نیست. از نظر لکان، در اکثر موارد بیماریهای نِوروز، این عواطف نمایانگر آنچیزی است که او “ناتوانی اخلاقی” مینامد: بیمار (در حالی اگر حتی به طور کامل نداند اما اینگونه احساس کند که با حجم زیادی برای واکاوی گذشتهاش رو به رو است و چیزهای زیادی در او هست که از آنها بیاطلاع است) موفق در به یاد آوردن رویاهای خود نمیشود، از این کار و همینطور از انجام تکنیک تداعی آزاد، به یاد آوردن رویاهای روزانه، لغزشها و فانتزیهایش امتناع میورزد و در یک کلام، با سر باز زدن از ورودش به دنیای تحلیل به شکل درست از مواجه با امور خودداری میکند. او در عوض موضعی ناتوان اتخاذ میکند که همان وازنی ناهشیار است. اگرچه او باید در جلسات خود حضور یابد اما هیچ مسئولیتی در خصوص آنچه در جلسات رخ میدهد، بر عهده نمیگیرد و به دست گرفتن ضمام امور را به عهدهی تحلیلگر میگذارد و گوی و میدان را به او تحویل میدهد. او اغلب امیدوار است که هیچ چیز تغییر نکند تا به این ترتیب ثابت کند روانکاوی (مانند هر تکنیک دیگری که امتحان کرده است) نمیتواند تغییرش دهد و درنتیجه او فردی بیچاره است که حتی تلاش او هیچ نتیجهای ندارد.
به گفته لکان اگر بیمار “کژخلق” شود به این دلیل است که از رویارویی با این واقعیت امتناع میورزد که روابط بین دو جنس مخالف آن گونه نیست که تمام عمر تصور میکرده است (به عنوان مثال، یک رابطهی بی نقص از هر جهت حداقل در صورت ملاقات با “شخص مناسب”) و عشق و رابطه جنسی بسیار فراتر و پیچیدهتر از آن چیزی است که میخواست. او تنها مایل به پذیرش نوعی عشق شدید، عاشقانه و پر حرارات است (یا همانطور که فن موریسون آن را “عشق دیوانه”خوانده است اگرچه او اولین کسی نبود که این کار را کرد) که در آن میتواند خودش را به طور کلی فراموش کند. او هیچ کار دیگری نخواهد کرد.
از نظر لکان اگر بیمار احساس “گناه” داشته باشد به این علت است که نمیخواهد این واقعیت را در نظر بگیرد که “از امیالش چشمپوشی کرده است” یا اجازه داده است که خواستههایش تحتالشعاع خواستههای دیگران قرار بگیرد. او حتی شاید از اینکه نقش قربانی را ایفا میکند احساس ثانوی بیماری دارد و دوست دارد قربانی رفتار بد دیگران باشد. او نمیتواند این واقعیت را بپذیرد که (اگرچه برای بودنش در این دنیا، امیالش و همچنین خشنودیهای متنوعش دلیل مهمی وجود ندارد) امیال و لذت او از امیال و لذت دیگران کم اهمیتتر نیست. بنابراین هیچگونه مطالبهای ندارد که به تعویق بیافتد. این امر درک رایجی که از گناه هست را کاملاً تغییر میدهد. بر این اساس گناه از انجام تکانشی یک کار و بعد احساس پشیمانی از انجامش به وجود نمیآید بلکه از کارهایی که از ته دل میخواهیم انجام دهیم اما به دلیل نگرانی، اضطراب یا نبود اعتماد به نفس از انجام آنها اجتناب میکنیم به وجود میآید.
به طور خلاصه، امروزه تحلیلگران به خاطر بسیاری از این عواطف به بیماران حق میدهند و حتی برایشان دلسوزی میکنند که طبق یک تئوری از بد سرپرستی والدین منشا میگیرد (که از آن تعداد بسیاری وجود دارد و شک دارم که کسی در اینباره مخالفت کند) و از دید لکان یک موضع اخلاقی است که بیمار این موضع را به نسبت دانش خود اتخاد میکند. این مواضع به طور کلی نیازمند امتناع از دانستن درباره خود، ناهشیار و دنیای واقعی عشق و رابطه جنسی است.
پیامدهای این دیدگاه کاملاً متفاوت، مهم است زیرا به محیط تحلیلی توجه دارد. برای روانکاوان لکانی، محیط روانکاوی در کار با نوروتیکان یک “محیط نگه دارنده” نیست، یعنی به معنای عام این عبارت وینیکاتی نیست. این محیط یک پیله یا فضای مقدس نیست که در آن سیر برگشت یا پدرومادری کردن دوباره اتفاق بیافتد. بلکه محیطی است که در آن تحلیلشونده تشویق به این کار میشوند که آزادانه در مورد همه چیز صحبت کنند، رویاها و فانتزیهایشان را تعریف کنند و با آنها ارتباط برقرار کنند، در مورد گذشته و اولینباری که همه نشانگانشان ظاهر شد صحبت کنند و غیره (تحلیلگر در موارد مختلف به روشهای بیشمار تحلیلشونده را به این کارها تشویق میکند اما روشی که بیشتر مورد استفاده است طرح سؤالات باز و بدون هیچ جهتدهی خاصی است که به تحلیلشونده آزادی عمل میدهد که چگونه و از کجا شروع کند و همچنین تشویقش میکند که جملات خود را به پایان رسانده و از سانسور خود جلوگیری کند، و در تکرارهای بیپایانش در مورد موضوعات روزمره زیادهروی نکند چون که این کار هیچ وقت نتیجه بخش نبوده است. این کار تحلیلشونده را تشویق میکند تا خودش بخش بزرگی از عمل تفسیر را انجام دهد. گذشته به نوبه خود مهم است و تلاشی برای یافتن یا ایجاد نوعی پیوند بین تحلیگر و هر آنچه که بیمار میگوید، انجام نمیگیرد، گویا تحلیلگر از ابتدا در زندگی بیمار حضور داشته و گویا در عمل تحلیل همه جادهها نه به رم (رم سمبل فرویدی ناهشیار است) ناهشیار بیمار بلکه به تحلیلگر منتهی میشود. همانطور که در رویکردهای دیگر “بیطرفی” به معنای جدا بودن یا درگیر نبودن تحلیگر نیست و همواره تمایل دارد تحلیل به طور مداوم جلو رود و پیشرفت کند. ولی او شخصاً درگیر کشاکش و تصمیمات روزمرهی تحلیلشونده نمیشود، نمیخواهد محور دنیای تحلیلشونده قرار بگیرد و از خودش (عکسالعملها و خیالپروریهای خود در طول جلسات) به عنوان یک وسیلهی اصلی استفاده نمیکند تا بفهمد چه اتفاقی برای تحلیلشونده در حال رخ دادن است.
زیرا تصور ما از اینکه چه به دیگران میگذرد بر اساس آنچیزی شکل میگیرد که معتقدیم در وضعیت مشابه بر خود ما میگذشت. شاید اینگونه تصور کنیم که فرد تحلیلشونده چون به تازگی از کار خود اخراج شده یا چون شریک زندگیاش رهایش کرده، از هم فرو پاشیده است. اما ممکن است متعجب شویم از شنیدن اینکه اکنون خوشحال و راضی است، معتقد است که لیاقت چنین چیزی را داشته و بسیار خرسند از این است که مجبور به تصمیمگیری نشده است.
از فرد تحلیلشونده همچون کودک مراقبت نمیشود و تحلیلگر سعی میکند از افتادن در دام ایفای نقش والدین بپرهیزد (دقیقاً همانگونه که فروید اعتراف کرد که به دام ایفای “بیش از حد [نقش پدر]” افتاده است، کاردینر ۱۹۷۷، ۶۸-۶۹). در دوره بحران به فرد تحلیلشونده توجه بیشتری میشود، اما این توجه بیشتر به شکل جلسات اضافی خواهد بود. این جلسات در غالب تماسهای تلفنی بی پایان، ایمیلها، پیامها یا دیگر اشکال تماس برقرار کردن نیست و در آنها انتظار میرود که تحلیلشونده فعال باشد و بابتش هزینه پرداخت کند. تحلیلگر به جای ایفای نقش مادر یا پدر (و بسیار کم در نقش “هر دو والد”) در نقش ناهشیار بیمار ظاهر شده یا به انجام این کار موافق میکند و هنگامی که بیمار نمیتواند بفهمد یک رویا، خیال یا نشانگان به چه معناست، اغلب فرض میکند که تحلیلگر معنای آن را میداند و سعی میکند تحلیلگر را درگیر رسیدن به آن کند. تحلیلگر با کمال میل نقش “سوژه ای که فرض میکند میداند” را (یعنی آنکس را که فرض میکند یا احتماًل میدهد) بازی کند، یعنی نقش کسی را که در اتاق است و بیمار فرض میکند دانش و دلیل و چرایی کارها، افکار و احساساتش را دارد. بیمار در ابتدا نمیتواند این دانش را در خود بیابد، زیرا همه چیز به شکل مرموزی درآمده است، به شیوهی مبدل، جا به جا و یا متراکم نوشته شده که در آن ناهشیار بیمار خود را نمایان میسازد (یعنی رویاها، لغزشهای زبانی، عملیات جابهجایی، نشانگان و غیره).
تحلیلگر به نوبه خود کاملاً از این امر آگاه است که چرایی را نمیداند و به همین دلیل اقدامات، افکار، احساسات، فانتزیها و نشانههای تحلیلشونده را نمیداند. تمام آنچه او میداند (همچون سقراط) این است که چگونه سوال بپرسد (نگاه کنید به فینک ۲۰۱۶، ۴۶-۴۹) و خوشبینانه بداند که چگونه کمی بهتر از تحلیلشونده متنهای رمزگذاریشده را رمزگشایی کند. از آنجا که تحلیلگر موافقت میکند تحلیلشونده او را جایگاه دانش قرار دهد (یعنی همان کسی که باید در اتاق جوابها را بداند)، تحلیلشونده میتواند باور لازم را در این فرآیند داشته باشد که کار سخت تفسیر جلوههای ناهشیارش را خود انجام دهد. البته با کمک تحلیلگر و مهمتر از همه در قالب سؤال پرسیدن و بیرون کشیدن.
بنابراین، محیط تحلیلی به گونهای نیست که به اصطلاح به نیازهای بیمار در آن پرداخته شود یا خواستههای او توسط تحلیلگر ارضا یا برآورده شود. عمل به تقاضا و درخواستها (چه برای تغییر مداوم زمان جلسه باشد تا همه چیز که تا حد امکان آسایش بیمار را به همراه بیاورد، چه برای در آغوش گرفتن باشد، چه برای تماسهای منظم بین جلسات و موارد دیگر) به طور کلی منجر به رضایت بیمار نمیشود بلکه به چندبرابر شدن درخواستها و تقاضاها میانجامد یعنی تا ابد ادامه پیدا کرده و بیشتر میشود.
یک فرد تحلیلشونده (که ساعات کاری غیرمعمول او باعث میشود تحلیلگر جلسات بسیار زیادی را برایش کنسل و دوباره برنامهریزی کند)، خیلی زود شروع به پرسیدن این سوال میکند که دقیقاً چه چیزی منجر به تقاضای برگزاری جلسات دیگر شد و همچنین درخواست ملاقاتهایی که راحت باشد زیرا در آن زمان بالاخره هشیار است و مست، تحت تاثیر و کرختی مواد نیست. زمانهایی که او مدام درخواست میکرد رفته رفته برای تحلیلگر ناراحت کننده میشد زیرا تحلیلگر مداوم در حال تغییر برنامههای خود بود تا با تحلیلشونده همراهی کند.
هدف کار روانکاوان لکانی این است که چنین تقاضا و درخواستهایی را به تعویق بیاندازند تا بتوانند امیالی که در پشت آنها یا در سرتاسر آنها پنهان است نمایان کنند. در آغاز تحلیل، میل بیمار معمولاً پنهان، نامشخص، بسته به گرهها و یا مطیع خواستههای اطرافیان او است. تحلیلگر آنچه را که باید بدهد نمیدهد، خواه صمیمیت، همدلی، نصیحت، توصیه یا تفسیرهای آشکار باشد. در عوض، آنچه را که ندارد میدهد (یعنی همان چیزی که لکان عشق را با آن تعریف میکند – “دادن آنچه را که ندارید”): او فضایی را باز نگه میدارد که با نبود دانش و نبود پاسخها شناخته میشود که بیمار را تحریک میکند تا خودش به آنها دست پیدا کند.
تحلیلگر نباید هر توضیح و پاسخی را که از او میخواهند جوابگو باشد، او باید فضایی برای فقدان (ندانستن و عدم رضایت) باز نگه دارد، زیرا در اینجاست که خواستههای بیمار بهتر مشخص میشود. در حالی که اغلب بیماران از این واقعیت ناراحت هستند که وقتی برای بار نخست برای تحلیل میآیند نمیدانند چه میخواهند یا رسیدن به چیزهایی که میخواهند غیر ممکن است، اما وقتی کار تحلیلی اشکار شود چکیدهی نیازها و خواستههایشان معلوم شده، سرریز و روشن میشود. در نهایت بیمار اغلب با حس هدفمندی و قطعیت به دنبال آنچه میخواهد میرود.
چنین چیزی دوباره توجه ما را به سمت آنچه که ممکن است تفاوتی اساسی بین دیدگاه روانکاوی لکانی و بسیاری دیگر از اشکال امروزی روانکاوی باشد معطوف میکند که منجر به یک رویکرد بسیار متفاوت نسبت به عمل تحلیل میشود. به طور کلی (بدون شک بسیار کلی) اکثر تحلیلگران بر این باورند که نوروتیکان از عدم رضایتمندی رنج میبرند. اینگونه به نظر میرسد که این افراد در کودکی از حضور، عشق، توجه، مراقبت و گرمای والدین خود محروم بودهاند و در بزرگسالی به میزان قابل توجهی قادر به مقابله با مرگ یا جدایی نیستند. بسیاری از تحلیلگران لیست بزرگی از کوچکترین وقفههایی که خود در کار تحلیل ایجاد میکنند، فراهم میکنند (اعم از تعطیلات، جلسات کاری، مشغلههای خانوادگی، بیماری یا مناسبتها) گویا معتقدند اکثر بیمارانشان به سختی میتوانند یک جدایی چند روزه را تاب بیاورند یعنی بسیار کمتر از یک یا دو هفته (که اتفاقاً ممکن است این سوال را برای ما پیش بیاورد که وقتی تحلیلگران آمریکایی اواسط قرن بیستم به طور مرتب کل ماه آگوست کار را کنار میگذاشتند چگونه بیماران دوام میآوردند، که البته تحلیلگران فرانسوی و دیگر کشورهای اروپایی از همه عقایدها هنوز هم اینکار را انجام میدهند و حتی گاهی اوقات هر دو ماه جولای و آگوست کارشان را کنار می گذارند).
به نظر میرسد امروزه این عقیده چنان ریشهی عمیقی در تحلیلگران دارد که وقتی بیمارانشان از نبود تحلیلگر در این زمانها ابراز نگرانی یا دلواپسی میکنند، چنین ترسهای آشکاری به ندرت میتوانند امیال و خواستههای بیمار را پنهان میکنند، همانطور که اساسیترین تئوری روانکاوی ما را به چنین چیزی وا میدارد. امیالی از قبیل اینکه ممکن است تحلیلگر بیمار شود یا در اثر سقوط هواپیما بمیرد تا بیمار از شر مزاحمت آزار دهنده او خلاص شود و برای مثال وقتی بحث ناهشیار پیش میآید بتواند به فراموشی پرآسایش خاطرزداییاش برگردد. هیچ کدام از اینها نگرانیهایی نیستند که نشان دهند بیمار احساس میکند تحلیلگرش حضوری بسیار پرفشار و قدرتمند در زندگی او دارد و همچون باری بر دوش او است، با وسواس و دقت عذابآوری او را تحلیل میکند و به اجازهی نفس کشیدن هم نمیدهد.
برخی از خوانندگان ممکن است به یاد داشته باشند که هیلاری کلینتون یک بار با افتخار اعلام کرد که وقتی در سن چهار سالگی از دخترش چلسی پرسیدند دوست دارد چه هدیهای به مادرش بدهد، پاسخ داد “بیمه عمر”. هیلاری فکر میکرد این حرف به این معنی است که دختر کوچکش میخواهد او تا ابد زنده بماند. اما اگر هیلاری میفهمید که این حرف احتماًلاً به این معنی است که چلسی ناهشیار آرزوی مرگ مادرش را میکند و با خرید بیمه عمر میخواهد داشتن چنین آرزویی را جبران کند، شاید با افتخار این موضوع را به مردم اعلام نمیکرد. این دختر بچه احتماًلاً فکر میکرد بیمه عمر چیزی است که باعث میشود مادرش زنده بماند. در یک کلام، احتماًلاً چلسی فکر میکرد بیمه عمر چیزی است که از مادرش در برابر آرزوی او یعنی آرزوی مرگ مادرش محافظت میکند. در هر صورت ، چلسی حتماً به مرگ مادرش فکر میکرده که قصد داشته برایش بیمه عمر بخرد و به گمان من در سال ۱۹۸۴ دلایل پزشکی کمی وجود دارد که نشان دهد زندگی هیلاری در خطر است.
به همین ترتیب ، نگرانیهای تحلیلشوندهها در مورد تحلیلگرانشان آن هم وقتی به نظر میرسد که تحلیلگران در سلامتی کامل هستند، به وضوح نشان دهندهی امیال سرکوب شدهی پرخاشجویانه آنها نسبت به تحلیلگرانشان است. با این حال به نظر میرسد که دیگر به ندرت به این صورت در نظر گرفته میشوند! ولی به نظر من اغلب اینگونه است که این تحلیلگران هستند که وقفههای کوتاه در تحلیل را بزرگ میکنند و خود نگران تحلیلشوندههای خود هستند (و از این رو امیال سرکوب شدهی خاصی نسبت به آنها دارند). مادرانی هستند که از فرزندان خود بیزارند و معمولاً الهام بخش یا تحریک کننده اضطراب جدایی در فرزندانشان هستند (مانند وقتی که برای اولین بار به مهدکودک یا مدرسه فرستاده میشوند). این کودکان هنگام رفتن مادر وانمود میکنند مضطرب یا وحشتزده هستند اما پنج دقیقه بعد از اینکه مادر آنجا را ترک کند با دیگر کودکان و بزرگسالان آن مکان همراه میشوند. شایان ذکر است که گاهی تحلیلگران همچون این مادران نگرانیهایی را در تحلیلشوندههای خود بر میانگیزند که واقعی نیست. به نظر من چنین تحلیلگرانی میخواهند که بیمارانشان دوستشان داشته باشند و وقتی احساس کنند که بیمار همچون ایشان در این رابطه دوستشان ندارد آن هم بعد از تمام کارهایی که برای بیمار انجام دادهاند، از بیمار بیزار میشوند. تحلیلگران با گوش دادن دقیق، به خاطر سپردن آنچه گفته میشود، رهنمود دادن، نقطهگذاری و فقط گاهی اوقات تفسیر کردن، عشق را به بیمارانشان نشان میدهند، اما اینکه چنین عشقی را از بیمار انتظار داشته باشند، مشکلی جدی است که من در جای دیگر مفصل در مورد آن بحث کردهام (فینک، ۲۰۱۶).
اینگونه فکر میکنم که امروزه تحلیلگران تمایل دارند بیمار را همچون کودکی نیازمند در نظر بگیرند که تشنهی عشق و توجه آنها است، به جای اینکه او را کسی در نظر بگیرند که از رضایت بیش از حد رنج میبرد و نیاز به جدایی دارد، جدایی از یک شخص یا لحظهای در زندگیاش که منجر به احساس بیش از حد رضایت در او شده است، رضایتی که طبیعی، مملو و پنهان است و در بیشتر موارد به عنوان درد یا نارضایتی تجربه شده است. فکر میکنم نظر لکان این است که بیماران ما نه از رضایت خیلی کم بلکه از رضایت نوروتیکانه بیش از حد رنج میبرند. بیماران ما نه از حضور ناکافی یک شخص مهم در زندگی خود بلکه از حضور سلطه جویانه و گریزناپذیر آن شخص مهم رنج میبرند. چنین چیزی وقتی مشخص میشود که یک تحلیلشوندهی ۵۰ ساله به ما میگوید که او هر روز یک ساعت با مادرش تلفنی صحبت میکند و این کار را از زمان رفتن به دانشگاه و ترک خانه انجام داده است، اما چنین چیزی حتی وقتی که سالها با مادرش صحبت نکرده باشد و اینگونه اظهار کند که چندین دهه است مادرش هیچ نقشی در زندگی او نداشته هم صادق است. زیرا او همچنان مادرش را در ذهن دارد و احساس میکند به خاطر تمام چیزهایی که مادرش به او گفته و توقعاتی که از او و زندگی داشته، مورد ظلم مادر قرار گرفته است. بدیهی است که با قرار دادن فاصله فیزیکی بین خود و خانواده و محل زندگیمان نمیتوانیم از آنها جدا شویم. در اینجا به چیزی بسیار دشوارتر و پیچیده تر نیازمندیم، چیزی که تنها روانکاوی قادر به ارائه آن است و در اکثر موارد تجربیات زندگی، مراقبه و سایر اعمال ذهنی و غیر مادی، قدرتی برای ایجاد جدایی واقعی از دیگری (با اُ بزرگ) ندارند، یعنی رهایی از امیال، خواستهها، آرمانها و ارزشهایی که احساس میکنیم توسط خانواده و در بخش بزرگتر جامعه بر ما تحمیل شده است.
رضایتمندی، جدایی و تقطیع
همانطور که فروید به ما آموخت، نشانگان برایمان رضایتمندی به همراه دارند، اما این رضایتی که نشانگان فراهم میکنند را به شکل رضایتمندی تجربه نمیکنیم بلکه آن را به اشکالی همچون اضطراب، درد، احساس حقارت و غیره تجربه میکنیم. هدف ما در روانکاوی تامین رضایتمندی بیمار که معتقدیم از آن محروم بوده نیست، بلکه هدف بیشتر تأثیر گذاشتن بر احساس رضایتی است که از قبل در او وجود داشته و او را آزار داده، حالش را به هم میزند و به هیچ عنوان نمیتواند از آن لذت ببرد.
ما رضایتمندی دیگری به او میدهیم، رضایتمندی متفاوتی که در تحلیل اتفاق میافتد، رضایتی عجیب که از رازگشایی زندگی، رویاها، فانتزیها، لغزشهای کلامی و خرابکاریهای او حاصل میشود و اگرچه شادیبخش نیست اما اغلب قانعکننده است. ما در رفع یا کاهش نشانگان خاص هم به او کمک میکنیم. اگر بیمار میخواهد از شر برخی نشانگان خلاص شود یا آنها را کنار بگذارد، باید خود را از رضایتی که با خود به همراه دارند جدا کند یا آن را نقد کند و پیشرفت روانکاوی بدون قربانی کردن رضایتمندی از جانب بیمار ممکن نیست. بیمار نه تنها باید از ستمکاران واقعی زندگی خود جدا شود، بلکه باید از چهرههای درونی (ذهنی) که با نشانگانش در ارتباط هستند هم جدا شود. و این جدایی با تکنیکی که لکان ابداع کرده است به وجود میآید. این تکنیک به عنوان ” تقطیع” شناخته میشود که به گفتهی لکان به معنی متوقف کردن یا ایجاد وقفه در صحبتهای بیمار و همچنین متوقف کردن یا قطع ارتباط تحلیلگر و تحلیلشونده (در جلسه آنالیز) است، تحلیلشونده ناگهان تا دم در همراهی میشود. گاهی اوقات در میان یک جمله، گاهی بعد از گفتن چیزی به طرز حیرتانگیز متناقض است و معمولاً قبل از بیان همه آنچه که به ذهنش میآید یا قصد دارد آن روز دربارهی یک موضوع خاص یا موضوعات دیگر بگوید.
این تمرین (که منجر به برگزاری جلسات با مدت زمانی متغیر میشود، که تا به حال به شکل تحقیرآمیزی از آنها به عنوان “جلسات کوتاه” یاد میشود زیرا که زمان کمتری از آنچه “زمان جلسه استاندارد” در فرهنگ روانکاوی است را اعمال میکند، چه ۴۰، ۴۵، ۵۰ و یا ۵۵ دقیقه باشد) به گونهای طراحی شده که به آرامی اما به طور حتم بیمار را از چیزهای بیشماری جدا کند. مثلاً جدا کردن او از تلاش وسواسگونه برای فهمیدن و سر در آوردن از چیزها با کار بسیار دشوار باز کردن هر آنچیزی که میگوید و بعد بستن آن در یک بسته کوچک زیبا و تمیز یا مرتباً به عقب و جلو رفتن دربارهی هر موضوع یا تصمیم بالقوهای که در موردش بحث میکند، تلاش برای دراز کشیدن در حضور تحلیلگر به جای کار کردن، رسیدن به نتیجهی یکسان که همیشه به آن میرسید یا کار کردن دربارهی یک موضوع یکسان در جلسات، سرزنش کردن همه به جز خودش به خاطر مشکلات زندگیاش، مبرا کردن خود و سلب مسئولیت از خودش و غیره. در همه این موارد ما آرزو داریم به نوعی تمامیت، کامل بودن یا کمال برسیم یعنی توضیحات جامع، هارمونی بینقص و موقعیتی بدون کمبود یا فقدان در آن. با این حال، بخش مهمی از کار روانکاوی شامل مواجهه شدن با “اساس اختگی” است که ما میتوانیم آن را طبق گفتههای لکان اینگونه توصیف کنیم:
۱. مواجهه با این واقعیت که توضیحات هرگز نمیتوانند کامل باشند، زیرا همیشه چیزی هست که توضیحی ندارد و همیشه موارد بیشتری وجود دارد که میتوان بیان کرد.
۲. هیچ چیزی به عنوان هماهنگی کامل بین افراد وجود ندارد، چه از جنسهای یکسان و چه مخالف، همیشه “یک تفاوت فاز روانی” بین آنها وجود داشته است (فروید) و همیشه اهدافشان در تقابل با یکدیگر است (لکان ۱۹۹۸، ۷۸).
۳. این که هیچ کس پاسخ همه سوالات را ندارد، و نمیتوان هیچ نتیجهای که در آینده حاصل میشود را از قبل به طور کامل پیشبینی کرد، حقیقتاً شخص باید برگزیند و از بین موارد موجود بهترین انتخاب را بکند.
۴. آن شخص نمیتواند همه کار در زندگی انجام دهد و همه چیز باشد، توانایی و انرژی هر شخص همچون فرصت او در زمین محدود است.
به بیانی دیگر، درک تقطیع به معنای قبول کردن و پذیرفتن این واقعیت است که ما موجوداتی با محدودیتهای مهم هستیم. این محدودیتها شامل هوش محدود، خلاقیت محدود، توانایی محدود، زمان محدود، انرژی محدود و غیره است. تقطیع به این معنی است که ما یکپارچه و واحد نیستیم، نمیتوانیم هر آنچه که میخواستیم باشیم و نمیتوانیم هر آنچه میخواهیم انجام دهیم. ما قادر مطلق، واقف به همهچیز و نامیرا نیستیم.
یکی از تحلیلشوندگان بزرگسال من در اوایل زندگی به این نتیجه رسیده بود که تنها راه به دست آوردن عشق و احترام والدینش این است که به خاطر پدرش همهچیز بداند و برای مادرش یک ورزشکار عضلانی باشد. مایلم بر این نکته تأکید کنم که آنچه گفته شد نتیجهگیری و تفسیر خود او از خواستهها و ارزشهای والدینش بود نه نتیجهگیری و تفسیر خواهر و برادرهایش. او به خود قول داد همه چیز را در یک حوزه خاص بیاموزد، نه به منظور هدف خاصی که مد نظرش باشد و نه برای اینکه بخواهد با آن کاری انجام دهد بلکه فقط به این دلیل که هیچ وقت از پاسخ دادن به سوالاتی که ممکن است از او بپرسند عاجز نباشد. او وقت خود را صرف خیالپردازی داشتن قدرتهای ابرقهرمانی کرد که به شکل عجیبی هم ردیف علاقهی وسواسگونه به قدرتهای جادویی در یک فرهنگ تغذیه شده از هری پاتر است (پر واضح است که چنین چیزی ریشههای عمیقتر و قدیمیتری دارد یعنی حداقل به سوپرمن، افسونگر، زن بیونیک، و غیره باز میگردد) که علاوه بر هوش قابل توجه خود، انحراف معیار زیادی هم نسبت به آن داشت. او احساس میکرد اینگونه بسیار مشهور و موفق خواهد شد و در میان بزرگترین نوابغ همه دورانها قرار خواهد گرفت. او مطمئن بود چیز جدید و ماندگاری اختراع خواهد کرد که میتواند او را مشهور و در تاریخ ماندگار کند. و همهچیز و همه کار دیگری که در آن از ذهنش استفاده میکرد، از نظرش بیارزش بود. برای او حد وسطی وجود نداشت و همهچیز باید به صورت تمام و کمال بود، او باید ریسک بزرگ و خطرناکی میکرد (مثل نوعی از بازی ورق ، تلاشی پر از ریسک که میتوانست به فاجعهای بدل شود)، در غیر این صورت تلاش هیچ فایدهای نداشت.
او میخواست در زمینه قدرت بدنی و توانایی ورزشی، پر انگیزه و پرانرژی باشد و وزن کم کند، و سالها صرف برنامهریزی رژیمها و برنامههای ورزشی برای خود کرد که هیچ یک از آنها را تا زمانی که “بهینه” نبودند اجرا نمیکرد. منظور از بهینه کامل بودن است و هیچچیز به هیچوجه نمیتواند به شکل مطلق کامل باشد، حتی اگر رژیمهای غذایی و رژیمهای ورزشی متعددی برای اهداف متعددی مفید باشند. او گاهی اوقات با استفاده از یک رویکرد جدید عادت جدیدی را تمرین میکرد، اما هیچ وقت خود را به آن محدود نمیکرد و هرگز به خوردن و ورزش کردن به گونهای که فقط موجب ارتقاء سلامت عمومی و نشاط او شود، بسنده نمیکرد. تمرینهای مدیتیشن و هنرهای رزمی شرقی که چندین دهه به آنها میپرداخت، اساس اعتقاد او را مبنی بر اینکه میتواند از نظر ذهنی و جسمی تبدیل به ابر انسان شود تقویت کرد.
او در سالهای اخیر توانسته به کمک تحلیل روانکاوی خیالپردازی در مورد انحراف معیار بسیار زیاد ضریب هوشی را متوقف کند و حتی از این موضوع اطمینان حاصل کرده که شخصاً همیشه فعالیت بدنی و کار را به کارهای فکری ترجیح داده است. او فهمید با وجود اینکه همیشه از فکر کردن به زندگی و فهمیدن مردم لذت میبرد اما واقعاً از مدرسه و دانشکده متنفر است و در تلاش است بر این تفکر که باید کاری استثنایی انجام دهد تا در تاریخ ماندگار شود، خط بطلان بکشد. اگرچه هنوز هم در مورد ورزش و توده عضلانی با خود در تعارض است، اما دیگر نیازی به تغییر بنیادی بدنش یا شکستن رکوردهای سرعت احساس نمیکند.
اما من برای تقویت این تغییرات چه کردم؟ من سؤالات بیشماری پرسیدم و تحلیلشونده که قبلاً مستعد دروننگری بود، به راحتی پروژه را در دست گرفت و شروع به پرسیدن سوالات مختلفی از خود کرد. ما گذشته او را با جزئیات مورد بررسی قرار دادیم، از جمله تمام صبحهایی که او هیچ تمایلی برای ترک خانه نداشت و با بی حوصلگی به کلاس میرفت و همچنین تمام تجربیات ناخوشایندی که با معلمان و استادانش داشت. وقتی این تحلیلشونده این ادعا را تکرار کند که تمام زندگی همان چیزی است که میخواسته، اغلب این ادعاها را با یک “هه” یا “هوم” نقطهگذاری میکنم و بر عهده او میگذارم تا تصمیم بگیرد که آیا ادعایش را زیر سوال بردهام یا تاییدشان کردهام و به او اجازه میدهم شک و تردیدهایش را بر نقطهگذاری من طرحریزی کند (نگاه کنید به فینک ۲۰۰۷، فصل ۳). من اغلب بر بخشهایی از گفتههای او مانند “مادرم میخواست که نویسنده بزرگی شوم” تأکید میکردم و به او میگفتم: “مادرت میخواست نویسندهی بزرگی باشی” تا او را تشویق کنم در مورد آنچه که خودش میخواست صحبت کند تا آنجایی که خواستهاش متفاوت یا کاملاً بر خلاف خواستهی مادرش بود.
به نظر میرسد کار ما در کنار هم به او این امکان را داد تا خودش را با محدودیتهایی که مثل همهی مردم دیگر دارد و همانگونه که هست بپذیرد که به نوبهی خود امیدوار کننده است. لذت شدیدی که قبلاً از خیالپردازیهایش میبرد (هم زمان هم سوپرمن و هم انیشتین بود) و منجر به نارضایتی شدید از زندگی روزمرهاش میشد، کاهش پیدا کرد و او اکنون از آنچه در واقعیت انجام میدهد تا حد مشخص لذت میبرد. رضایت بیش از حد نِوروز از خیالپردازی به تدریج کاهش یافته، متوقف میشود و شخص را رها میکند. در یک کلام اخته میشود و رضایت های دیگر جایگزینش میشود.
بسیاری از متخصصان بالینی معاصر بلافاصله به این بیمار برچسب خودشیفتگی میزدند و در واقعیت هم روانکاوان قبلی که با آنها کار کرده بود “اختلال شخصیت خودشیفتگی” را در او تشخیص داده بودند. اما فکر میکنم واضح است که او باز هم به خیالات خود برگشت نه به خاطر اینکه احساس بزرگی و برتر بودن نسبت به خود داشت بلکه چون در واقعیت نسبت به خود احساس بیارزشی میکرد و این خیالات باید به تدریج متوقف و چیزهای دیگر جایگزین آنها میشد. این خیالات برای بیمار مهمتر از خودش و زندگیاش شده بود. این خیالات آمده بودند تا چیزی گرانبها (یک من ایدهآل و یا یک ایدهآل من) را که باید انکار و رها میشد، تشکیل دهند. او باید به خود اجازه میداد تا خیالات او اخته شوند. همانطور که خودش گفت، مجبور بود با “انتخاب اجباری” دست و پنجه نرم کند و این انتخاب اجباری “پول شما و زندگی شما” نیست (انتخابی که “اجباری” است، زیرا اگر تصمیم گرفتید پول خود را تحویل ندهید، به هر حال آن را در طول زندگیتان از دست میدهید) بلکه “خیالات من یا زندگی من” است.
به طور خلاصه، او به این نتیجه رسید که تلاش برای به دست آوردن عشق و به رسمیت شناخته شدن که در دوران کودکی از آن محروم بوده (چه این عشق و به رسمیت شناخته شدن از سمت تحلیلگر باشد و چه از سمت افراد دیگر در اطراف او) هرگز نمیتواند فقدان دیرینهای که نسبت به اینها در خود احساس میکرد جبران کند. اما میتواند با رها کردن لذت فوقالعادهای که از خیالپردازی در مورد ابرقهرمان بودن، بینهایت باهوش یا عیاش بودن به دست میآورد، رضایت زیادی از زندگی واقعی خود به دست آورد. او فهمید که برای ادامه دادن به زندگی باید خودش را از چنین رضایت خیالی و نِوروز اخته شده ببیند یا خودش را اخته کند.
لکان صراحتاً “تقطیع” یا قطع جلسات توسط تحلیلگر را به مفهوم روانکاوی اختهسازی مرتبط میکند. هر تقطیعی را میتوان به عنوان نوعی اختهسازی کوچک قلمداد کرد که بیمار را از ۱) برخی رضایتهای مشکلساز یا ناخواسته، ۲) توهمات بیفایده ( که از ایدهآلهای مختلفی که در فرهنگ ما در جریان است به وجود میآید) و ۳) نتیجهگیریهای خودش که به قیمت زندگی و سلامتش به آنها وفادار است، جدا میکند. تجربه من اینگونه نشان داده است که اکثر بیماران خیلی خوب به نقطهگذاری جلسات واکنش میدهند. معدود افرادی که مدتی با این موضوع درگیرند، معمولاً کسانی هستند که قبلاً با کسی کار کردهاند که همیشه آنها را حداقل چند دقیقه یا حتی بیشتر از زمان مشخص شدهی رسمی در جلسه نگه داشته، بسیار صحبت و تفسیر کرده و تمایل به ترحم و در آغوش کشیدن آنها داشته است. لکان تا آنجا پیش میرود که در جایی میگوید قطع جلسات “بیشک مؤثرترین روش (و حتی تنها روش موثر) تفسیر روانکاوی است” (لکان ۲۰۱۹_۴۸۵. ۴۸۶).
بیمار از هر تعداد ورق بازیای که در زندگی با آن سر و کار دارد چیزی به وجود میآورد، آنها را بر اساس نظم خاصی سامان میدهد و براساس خوانش یا تفسیری که از موقعیت دارد با آنها بازی میکند (یعنی طبق خواستههای اطرافیانش و به طور کل اهداف آشکار جهان در رابطه با او و غیره). مانند همه خوانشها، خوانش او هم جزئی و تقریبی است و خوانش خاصش او را در زندگی به بن بست رسانده است. تحلیل مستلزم این است که بیمار بفهمد خودش به این تفاسیر رسیده و بنا به دلایل شخصی خودش از این تفاسیر جدا شده است. برای مثال با این تفسیر کاری انجام میدهد، چیزی از آن به دست میآورد و یا رضایت خاصی از آن میگیرد (در موردی که من عنوان کردم، بیمار در خیالاتش پدر و مادرش او را تحسین کرده و به رسمیت میشناسند). برای اینکه بیمار از آن بنبست رها شود باید بخشهایی از خوانش او مورد بازنگری و تجدید نظر قرار بگیرد. نیازی نیست دوباره برایش پدری و مادری کرد، بلکه باید تفسیر او از پدر و مادری کردن و موضعگیریاش نسبت به آن را دوباره انجام داد.
تحلیلگر برای تشویق تحلیلشونده به تغییر موضع خود باید تلاش کند به سمت این هدف حرکت کند که: تحلیلشونده تا جایی که به خاطر دارد وارد وضع نامساعدی شود که از آن شکایت میکند و تمام زندگی او اعتراض علیه نیروی لیبیدنال بوده است، چنین چیزی اگر در کانون توجه جریان تحلیل قرار نگیرد به احتماًل زیاد هیچ وقت تغییر نخواهد کرد و زمانی این اتفاق رخ خواهد داد که تحلیلگر تحلیلشونده را تنها در نقش یک قربانی ببیند (قربانی پدر و مادری بیکفایت، شرایط نامساعد، و یا گذشتهی در مضیقه) که همه به وضوح وجود دارد، اما نمیتواند همه چیز را توضیح دهد و به طور کلی در کمک به تحلیلشونده برای ادامه دادن به زندگی بیفایده است.
به نظر من تمرکز روانکاوان لکانی بر کار مبتنی بر اختگی (واداشتن تحلیلشونده به کنار گذاشتن خوانشهای قدیمی و خیالپردازیها، حالتها و رضایتمندیهایی که همراه آنها است) سالهای نوری با کارهایی که از طرف تحلیلگران آموزش دیده در مکاتب دیگر دیده و شنیدهام متفاوت است.
یک مثال از موارد بیشمار، تحلیلگری بود که در نظرش یکی از بیماران خانم نوروتیک او در کودکی فقدانهای زیادی را تجربه کرده بود و در بزرگسالی هم کسی به اندازه کافی به او عشق نورزیده بود و تحلیلگر موافقت کرده بود که بنا به درخواست بیمار یک لیست از ایدهها و سخنان مهم از جلسات چندین ماهه آنها تهیه کند که در نهایت به تعطیلات تابستانی تحلیلگر به مدت دو هفته منجر میشد. این تحلیلگر در ابتدا مردد بود، اما رفته رفته در حالی که لیست بسیار گستردهای از ایدهها و سخنان مهم (یا اصطلاحات) از جلساتشان تهیه کرده بود، ساعات طولانی زیادی را صرف تفحص و یادداشت کردن در مورد بیمارش کرد که در پایان آن را همچون کاری تفریحی در نظر گرفت. بیمار به وضوح آن را هدیهای از سر عشق در نظر گرفت چون میدانست که چقدر کار برده و بر روی آن فکر شده است. ما اینجا مثالی میبینیم که در آن:
۱. به نظر میرسد بیمار واقعاً نمیتواند بدون چیزی اضافی، بدون هدیهای از سر عشق و توجه تا پایان تعطیلات تحلیلگرش دوام بیاورد.
۲. درخواست بیمار به جای اینکه مورد بررسی قرار گیرد تا مشخص شود چه آرزویی ممکن است پشت آن باشد، همانگونه که هست پذیرفته میشود (به عنوان مثال تمایل به دانستن دقیق آنچه که تحلیلگر فکر میکند مهمترین چیز است، به جای این که بیمار خودش بخواهد از آن سر در بیاورد یا تمایل به دریافت نوعی ابراز عشق یا نگرانی از سوی تحلیلگر که به وضوح فراتر از وظیفه است، یعنی فراتر از چیزی که در قبال پول پرداختی و وظایف حرفهای تحلیلگر از او انتظار میرود و بدیهی است که برای کاری که در تهیهی این لیست انجام میدهد، پولی پرداخت نشده است)؛
۳. تحلیلگر آنچه را که دارد (ایده ها و عباراتی را که از یادداشتهای خود استخراج کرده) به جای آنچه که ندارد ارائه میدهد (یعنی میل او به اینکه بیمار تصمیم بگیرد چه چیزی تا به حال مهمترین چیز در کارشان با هم بوده است و تلاش کند آن را در نبود تحلیلگر به جلو ببرد. طبق نظر افلاطون و لکان میل بر اساس کمبود است و از آن نشات میگیرد). این احتماًل وجود دارد که بیمار ترجیح دهد تحلیلگر درخواست وی را رد کند (همانطور که لکان بیان میکند: “همیشه چیزی که مردم از شما میخواهند دقیقاً همان چیزی نیست که مایلند شما به آنها بدهید“، سیزدهمین سمینار برگزار شده در ۲۳ مارس ۱۹۶۶، چاپ نشده) حتی در همان لحظه و بعداً از دانستن و فهمیدن بسیار زیاد درباره آنچه تحلیلگر مهم میپندارد پشیمان میشود چون باعث میشود رسیدن به نتیجهگیرهای خودش برایش دشوارتر شود.
۴. تحلیلگر به جای اینکه کارها را به عهده بیمار بگذارد خودش خیلی سختتر از بیمار کار میکند که از نظر من همیشه نشانه بدی است.
برخی میخواهند اعتراض کنند که اینکار “روانکاوی واقعی” نیست و هیچکس چنین کاری را انجام نمیدهد. با این حال، همانطور که قبلاً هم گفتم، باید روانکاوی را به عنوان عملی که تحلیلگران در خلوت اتاقهای مشاوره خود انجام میدهند، در نظر بگیریم. علاوه بر این، از نظر من چنین چیزی مستقیماً از یک رویکرد تحلیلی رشد میکند که توسط مؤسسه آموزشی او ترویج داده شده است. و همچنین یک استراتژی گاهاً تلویحی و گاها صریح در مورد نقش تحلیلگر نشان میدهد تا او به کانون و تمرکز کل زندگی تحلیلشونده تبدیل شود، به گونهای که تمام خواستهها و رضایتهای تحلیلشونده حول محور تحلیلگر بچرخد. از طرف دیگر لکان استدلال میکند که:
میل سوژه نباید به سمت میل ما، بلکه به سمت [شخص دیگری] هدایت شود. ما کمک میکنیم تا میل سوژه برای کسی به جز خودمان رشد کند. ما خود را در موقعیتی متناقضنما مییابیم که در آن برای میل شریکی مییابیم یا آن را به دنیا میآوریم، یعنی کسی هستیم که ظهور و ورود میل را اداره میکند (لکان ۲۰۱۹، ۴۸۵).
تحلیلگران به خاطر عقایدی که دارند ممکن است چنین درخواستی را که از طرف بیمار مطرح میشود نپذیرند و ترجیح دهند آن را بر اساس چیزی که به تازگی و قبل از آن درخواست در جلسه اتفاق افتاده، یا براساس دیدگاهشان نسبت به تحلیل به شکل کلی (یا به طور کلی روانکاوی) تفسیر کنند. مثلاً ممکن است بگویند:
۱. “شما برای من به راهحلی فکر کردهای که با آن بتوانم این حقیقت را که دارم ترکت میکنم جبران کنم، پس انگار اصلاً ترکت نمیکنم و تو از من متنفر نمیشوی”
۲. “دوست داری برایت لیستی از ایدههای مهم بنویسم تا در نبود من از آن تغذیه کنی” یا
۳. “فکر میکنی اگر بتوانی در نبود من به بخشهایی از ذهنم بچسبی من هم به بخشهایی از ذهن تو خواهم چسبید”.
من معتقدم که روانکاوان لکانی به جای اظهار نظر کردنهای این چنینی، تحلیلشوندگان را تشویق میکنند تا خودشان درخواستهایشان را تفسیر کنند و بگویند چرا در یک لحظه خاص در کاری که انجام میدادند ظاهر شدهاند و سعی میکنند سوالات جهتدار که دلالت بر دیدگاههای نظری دارند، نپرسند به گونهای که باعث شود:
۱. وقتی تحلیلگر به سفر یا تعطیلات رفت، تحلیلشونده نسبت به او احساس تنفر کند (در تقابل با احساس کردن چیزی متمایز و دوجانبه، برای مثال چیزی مثل رها شدن و خلاص شدن).
۲. تحلیلشوندگان نزد تحلیلگر میآیند تا تغذیه شوند درحالی که در کارهای عملی ۳۳ سالهی من، هیچگاه ندیدم که بیماری دربارهی جلساتی که با من دارد صحبت کند اما ظاهراً یکی از بیماران درباره جلسات با وینیکات تحت عنوان “یک خوراک خوب” صحبت کرده است (اینطور به نظرم میرسد بیشتر از آنکه بیماران خودشان به چنین مفاهیمی برسند، تحلیلگر بیمارانش را با این مفاهیم و ایدهها “تغذیه” میکند).
۳. تحلیل شوندگان معتقدند که تحلیلگرشان همان فعالیت هایی را انجام میدهند و افکاری را پردازش میکنند که خودشان انجام میدهند و یا حداقل میتوان آنها را به انجام این کارها واداشت که این یک فرضیه است و به نظر میرسد مستقیماً از انطباقپنداری مشتق شده است (که معتقدم در آن مردم دیگر برای دلایل کاملاً مشابه آرزوهایی دارند یا کارهایی انجام میدهند که فکر میکنم خودم هم انجامشان میدهم) و بر اساس پیشفرضی از سوی تحلیلگر است که نوعی روند “بازتاب” یا “همدلی” در جریان است.
تحلیلگران لکانی معمولاً تلاش میکنند تا حد ممکن تحلیلشونده را به گفتن حرفی تشویق نکنند و همان اندک حرفی را که میزنند به گونهای بیان کنند که باعث به وجود آمدن دیدگاههای نظری نشود. اگر تحلیلشونده این موارد را نفرت، تغذیه و “تراگذرپریشی” تلقی کند (طبق نام گذاری لکان که به چیزی اشاره دارد که سبب میشود وقتی کودک کوچکی میبیند کودک دیگری به زمین افتاد، کودک اولی گریه میکند)، بهتر است چرا که بیواسطه از خود آنها ناشی شود و نه از ما که تحلیلگران آنها هستیم. اگر آنها در پایان به توصیف تجربیاتشان در زندگی و تحلیل فرویدی، بیونی، کلاینی یا لکانی پرداختند، بگذارید بخاطر خوانش و تفکر خودشان باشد، نه به خاطر این دلیل که ما چنین اصطلاحاتی را در تفسیرهای خود در طول جلسات معرفی کردیم و حرفهایشان را با حرفهای خودمان بازنویسی کردیم.
تمرکز بر گفتار و حرفهای بیمعنی
تمرکز کار روانکاوان لکانی این نیست که به طور مداوم در تلاش برای برانگیختن یا شناسایی عاطفه باشند، بلکه بیشتر بر روی ناهشیار است، زیرا در گفتار تجلی پیدا میکند. این گفتار که در آن بیمار را ترغیب میکنیم که در “گفتگوی ایگو” شرکت نکند، بلکه در تداعی آزاد شرکت کند، که لزوماً توسط تحلیلگر یا تحلیلشونده درک نمیشود. البته لازم هم نیست که درک شود!
هدف در اینجا درک کردن نیست بلکه تغییر است و اصرار بر درک کردن (از سوی تحلیلگر ، تحلیلشونده یا هر دو) بعضی مواقع مانعی برای تغییر خواهد بود (نگاه کنید به فینک ۲۰۱۴). تمرکز روی گذر از بعضی آرزوهای خاص از ناهشیار به هشیار نیست، بلکه بر گفتار است، خواه آن گفتار قابل درک باشد یا نباشد. این امر باعث میشود تا روانکاوان لکانی به جای تمرکز بر آنچه که به وضوح وجود دارد بر آنچه که قابل فهم نیست یعنی لغزشها، بیان کلمات به صورت کشیده و کشدار، حرفهای بی معنی و بی ربط تأکید کنند. آنها کمتر به محتوای آنچه بیمار میخواهد بگوید توجه میکنند (داستان یا نکتههای که بیمار آگاهانه میخواهد آنها را بیان کند) و بیشتر به گفتههای واقعی اوکه اغلب گیجکننده، چند بنیانی و بیش از حد مشخص هستند توجه میکنند.
استفاده از کاناپه
دیدگاه لاکان نسبت به محیط تحلیلی که بسیار متفاوت از آنچیزی است که در بسیاری از شکلهای مدرن روانکاوی وجود دارد، در تفاوتی که در تکنیک استفاده از کاناپه دارد منعکس میشود. به نظر میرسد امروزه بسیاری از تحلیلگران تحلیل را (یعنی آنچه برای آنها یک “تحلیل واقعی” حساب میشود) اینگونه تعریف میکنند که یک بیمار تعداد روزهای معینی در هفته که معمولاً چهار بار است روی کاناپه باشد. به نظر من این مسئله باعث میشود که برخی از ویژگی های بیرونی موقعیت با تحلیل اشتباه گرفته شود ، زیرا میتوان رواندرمانی حمایتی، درمان شناختی-رفتاری، ذهن آگاهی، درمانهای راهبردی و یا هیپنوتراپی را تحت همان شرایط مشابه تمرین کرد حتی اگر افراد کمی اینکارها را انجام دهند. امروزه تحلیلگران اغلب از بیمارانی که برای تحلیل میآیند یا آنها که میتوانند در ابتدای روانکاوی صحبت کنند میخواهند که از همان ابتدا روی کاناپه دراز بکشند.
خود فروید اغلب این کار را میکرد، اما خودش میگوید که این کار را در درجه اول به این خاطر انجام میداد چون نمیتوانست تحمل کند که هر روز ۸ ساعت یا بیشتر به او نگاه کنند. این کار نه به این دلیل بود که آن را بسیار مهم میدانست و نه به این دلیل که فکر میکرد همه باید این کار را خصوصاً از همان جلسه اول انجام دهند.
بیمارانی که برای بار اول است که کار تحلیل انجام میدهند ولی بلافاصله به کاناپه هدایت میشوند، اغلب این کار را غیرقابل تحمل میدانند که با چنین روش غریبی کار با کسی را آغاز کنند و احساس میکنند قبل از اینکه بتوانند به آنچه میگویند ادامه دهند و قبل از اینکه مایل به گفتن مواردی باشند که بحث در موردشان دشوار است، به نشانههای دیداری از طرف هم صحبتشان احتیاج دارند. آنها اغلب به جای دراز کشیدن روی کاناپه نشسته و به سمت تحلیلگر میچرخند تا به او نگاه کنند یا گاهی اوقات درخواست میکنند روی صندلی بنشینند. و این میتواند به یک وضعیت گیجکننده برای هر دو طرف تبدیل شود و هیچکدام از آنها نمیدانند که تحلیلشونده قرار است در یک روز خاص کجای اتاق باشد.
فروید مفهوم “جلسات مقدماتی” (که گاهی به آن “مصاحبههای مقدماتی” گفته میشود) را مطرح کرد که در آن شخص تلاش میکند بفهمد که آیا امکان انجام تحلیل بین دو طرف وجود دارد، انجام آن به صلاح است یا خیر و اینکه تحت چه شرایطی باید انجام شود. روانکاوان لکانی بر این جلسات مقدماتی صحه میگذارند و معمولاً یک دوره طولانی جلسات رو در رو را توصیه میکنند که در آنها تحلیلگر از بیمار نمیخواهد که روی کاناپه دراز بکشد و این تا زمانی است که بیمار برای خود سؤالی مطرح کند و کار تحلیل را به گونهای جلو ببرد که بیمار را از تایید و اعتبار بخشی تحلیلگر به آنچه میگوید بینیاز سازد و همچنین از اینکه ببیند آیا حرفهایش برای تحلیلگر جالب است یا خیر. در واقع آنچه مهم است این است که این امور برای بیمار جالب باشد. او به مرحلهای رسیده که صورت خودجوش تمایل دارد تا به اکتشاف و بررسی آرزوها، رویاهای روزانه و فانتزیهایش بپردازد و هر جلسه از تحلیلگر نمیپرسد که باید درباره چه چیزی صحبت کند. فقط یک بار است که بیمار تبدیل به تحلیلگر میشود (یعنی کسی که تحلیل را انجام میدهد) و به صورت مداوم به جلسلات پیشین باز میگردد تا بدون کمک مداوم یا تأیید تحلیلگری که او را به سمت کاناپه هدایت کرده (چه به صورت تشویق کلامی یا بصری) به اکتشاف روان خود بپردازد.
این کار باعث میشود تا تحلیلشونده خود به انجام کار بپردازد یعنی تعیین موضوع بحث آن روز و انجام کار به عهده تحلیلشونده است و تحلیلگر فقط به روند این پروسه کمک میکند و زمانی که از مسیر اصلی خارج شد آن را به سمت صحیح هدایت میکند.
درست است که تحلیلگر با مطرح کردن سؤالات بسیار زیاد نشان میدهد چقدر کنجکاو است و بیمار را ترغیب میکند تا مشتاق به کشف وقایع مهم و نقاط عطف زندگی گذشتهاش شود و به او میدان میدهد تا سررشتهی کارها را به دست بگیرد اما هر بیمار نِوروز به دنبال این نیست که به سؤال مورد نظر خود برسد تا به کمک آن بتواند کار تحلیلی را پیش ببرد. چنین بیمارانی هیچگاه واقعاً تحلیلگر نمیشوند و کنجکاوی و تفسیر را به تحلیلگر واگذار میکنند و به شکایت لیبیدینالی مادامالعمر میآویزند که بدون اینکه خودشان کاری کرده باشند، و هیچ چیز برایشان خوب پیش نرفته است (بنابراین چرا باید آنها را به سمت کاناپه هدایت کنیم؟). ممکن است گاهی اوقات احساس کنیم نتوانستیم به بیمار کمک کنیم چون نتوانستیم نقطه محرک امیال او باشیم (یعنی نتوانستیم او را ترغیب کنیم سؤالی مطرح کند که بتواند کار تحلیلی را به جلو ببرد). با این حال این سوال باز مطرح میشود که آیا شخص دیگری جز ما میتوانست در آن لحظه خاص قادر باشد به آن بیمار خاص کمک کند؟ شاید زمان او واقعاً نرسیده باشد و زندگی او را به سمت “بحران رضایت” (فینک ۱۹۹۷. ۸.۱۰) بسیار حادی سوق نداده است تا واقعا احتمال و امکان روانکاوی برایش فراهم شود. یعنی آنقدر حاد نشده باشد که از سود ناشی از نشانگانش هم فراتر رود و آنقدر شدید باشد که مجبورش کند ورای تمایلات یا حتی علایق انسانی برود زیرا همهی ما انسانها در این مشترکیم که دوست نداریم چیزی دربارهی عملکرد ناهشیار بدانیم.
نتیجه
میتوان چنین در نظر گرفت که لکان چند تکنیک مفید ارائه میکند که تقریباً هر تحلیلگری میتواند آنها را به جعبه ابزار تحلیل خود بیفزاید. به عنوان مثال به صورت مداوم از نقطهگذاری و تفسیر استفاده کنند (که در اینجا اشارهی کوچکی به این دو مورد کردم) (نگاه کنید به فینک ۲۰۰۷، فصل ۳ و ۵) و ممکن است استفاده از کاناپه تا زمانی که بیمار واقعاً به یک تحلیلگر تبدیل شود به تأخیر بیافتد. به نظر میرسد سایر تکنیکهای لکانی همچون تقطیع به یک تغییر پارادایم نیاز دارد. مانند هر رویکرد دیگر، تکنیک لکانی نیز با نظریه لکانی کاملاً ارتباط دارد و بنابراین درجهای که سایر متخصصان کلینیکی میتوانند یا باید تلاش کنند چنین تکنیکهایی را در تمرین خود بگنجانند به میزانی که این نظریه را درک میکنند و میپذیرند بستگی دارد.
این مقاله با عنوان «On the value of the Lacanian approach to analytic practice» توسط بروس فینک در می ۲۰۱۹ نوشته شده و در «ژورنال بینالمللی روانکاوی» منتشر شده است. مقالهی حاضر توسط «میلاد ملکی» ترجمه و در تاریخ ۱۳۹۸/۰۶/۱۳ در آموزش روانکاوی تداعی منتشر شده است. |
- 1.پرخاشگری در روانکاوی | ژک لکان
- 2.هنر و جایگاه تحلیلگر
- 3.نگاه خیره به مثابه یک اُبژه
- 4.لکان دربارهی عشق چه میگوید؟
- 5.منطق دال
- 6.هیستری- سادهترین روانرنجوری
- 7.از فروید تا لکان: پرسشی در باب تکنیک
- 8.سه ساحت و مسئلۀ برومهای
- 9.لکان دربارهی عواطف چه میگوید؟
- 10.از یاد بردن و به یاد آوردن
- 11.منطق اضطراب
- 12.کار بالینی لکانی
- 13.اجبار به خوردن و رانهی مرگ | بروس فینک
- 14.چه چیزی در رویکرد لکان به روانکاوی بسیار متفاوت است؟
- 15.مرحله آینهای: آرشیوی محذوف
- 16.مقدمهای بر دیدگاههای بالینی لکان
- 17.در خصوص ارزش رویکرد لکانی در عمل تحلیلی
- 18.تجزیه و تحلیل گفتمان لکانی در روانشناسی؛ هفت عنصر نظری
- 19.ژک لکان کیست؟