ذهن و رابطه آن با روان-تن | دانلد وینیکات
ذهن و رابطه آن با روان-تن
به نظرم یکی از شگفتانگیزترین اهداف نهایی ما این است که مشخص کنیم دقیقاً چه چیزی عناصر تقلیلناپذیر ذهنی، به ویژه عناصری که ماهیت پویا دارند را شکل میدهد. این عناصر معادلی ضرورتاً بدنی و احتمالاً عصبشناختی خواهند داشت، به همین سیاق، ما باید با استفاده از روش علمی انقطاع دیرینه بین ذهن و بدن را بسیار کم کنیم. به جرأت پیشبینی میکنم که در این صورت مشخص خواهد شد آنتیتزی که تمام فیلسوفان را سردرگم کرده بر وهمی استوار است. به عبارت دیگر، فکر نمیکنم که ذهن بهمثابه یک هستار واقعاً وجود داشته باشد ـ احتمالاً بیان آن از سوی یک روانشناس، تکاندهنده باشد [مورب از من]. هنگامی که سخن از تأثیر ذهن بر بدن یا تأثیر بدن بر ذهن میگوییم، صرفاً در حال استفاده از مختصرنویسی مناسب برای عبارتی پیچیدهتر هستیم … (جونز، ۱۹۴۶).
این نقل قول اسکات (۱۹۴۹) ترغیبم کرد تا تلاش کنم ایدههایم را در مورد این موضوعِ گسترده و دشوار، سروسامان دهم. طرحواره بدن با جنبههای زمانی و مکانی خود بیانیه ارزشمندی از شمایِ فرد از خویش ارائه میدهد و معتقدم در آن، هیچ مکان آشکاری برای ذهن وجود ندارد. لیکن در کار بالینی، با ذهن به مثابه هستاری که توسط بیمار در مکانی جانمایی شده، مواجه میشویم؛ بنابراین مطالعه بیشتر در مورد این ناسازه که «ذهن واقعاً بهمثابه یک هستار وجود ندارد» ضروری است.
ذهن بهمثابه کارکرد روان-تن
برای بررسی مفهوم ذهن، همیشه باید یک فرد، فرد کامل را مورد بررسی قرار داد که شامل رشد آن فرد از همان آغاز حیات روانتنی است. اگر کسی این صوتبندی را بپذیرد آنگاه میتواند ذهن فرد را زمانی که از بخش روانیِ روان-تن متمایز میشود مورد مطالعه قرار دهد.
در صورتیکه طرحواره بدن یا روان-تن فردی، مراحل بسیار اولیه رشدی را بهصورتی رضایتبخش طی کرده باشد، ذهن بهمثابه هستاری در طرحواره اشیاء فرد وجود نخواهد داشت؛ بنابراین ذهن چیزی بیش از موردی خاص از کارکرد روان-تن نیست.
در بررسی یک فرد در حال رشد، ذهن اغلب در حال ایجاد هستاری کاذب و جانمایی نادرست است. مطالعه این گرایشات غیرطبیعی باید مقدم بر بررسی مستقیم تمایزیافتگی ذهن از روانِ سالم یا عادی باشد.
ما در واقع عادت داریم دو کلمه ذهنی و جسمی را در تقابل با یکدیگر درنظر بگیریم و با تقابل آنها در محاورات روزمره مخالفتی نکنیم. اما اگر این مفاهیم در مباحث علمی درتقابل باشند، موضوع بهکل چیز دیگری است.
استفاده از این دو کلمه ذهنی و جسمی در تشریح بیماری بیدرنگ ما را به دردسر میاندازد. اختلالات روانتنی، در نیمهراه بین ذهنی و جسمی، در موقعیت نسبتاً متزلزلی قرار دارند. تحقیقات در مورد اختلالات روانتنی، تا حدودی به سبب ابهاماتی که بدان اشاره میکنم، متوقف شده است (مک آلپاین، ۱۹۵۲). همچنین، جراحان مغز و اعصاب در تلاش برای تغییر و یا حتی بهبود شرایط ذهنی، کارهایی بر روی مغز طبیعی یا سالم انجام میدهند. این درمانگران «فیزیکی» در نظریه خود کاملاً سردرگم هستند. در کمال تعجب به نظر میرسد آنها اهمیت بدن فیزیکی که مغز بخشی جداییناپذیر از آن است را نادیده میگیرند.
بنابراین، اجازه دهید در آغاز کار، فرد در حال رشد را مدنظر بگیریم. بدنی وجود دارد و روان و تن که جز برحسب جهت نگرش، قابل تمایز نیستند. میتوان بدن در حال رشد یا روان در حال رشد را بررسی کرد. گمان میکنم کلمه روان در اینجا به معنای پرداخت تخیلی کارکردها، احساسات و بخشهای تنانه یعنی زندهگی جسمانی است. میدانیم که این پرداخت تخیلی به وجود و کارکرد سالم مغز، به ویژه بخشهای خاصی از آن بستگی دارد. با اینحال، فرد احساس نمیکند که روان در مغز، یا واقعاً در هر جای دیگری جانمایی شده باشد.
به تدریج جنبههای روانی و بدنیِ فردِ در حالرشد درگیر فرآیند تعاملی دوجانبه میشوند. این تعاملِ روان با تن، مرحله اولیه رشد فردی را شکل میدهد (به رشد هیجانی بدوی مراجعه کنید). در مرحله بعدی، بدن زنده با محدودیتهایش و با یک درون و بیرونی، توسط فرد ادراک میشود تا هستهای برای خودِ تخیلی تشکیل دهد. تا این مرحله، رشد بسیار پیچیده است و اگرچه این رشد احتمالاً پس از گذشت چند روز از تولد نوزاد نسبتاً کامل میشود، لیکن فرصت زیادی برای تحریف مسیر طبیعی رشد از این حیث وجود دارد. علاوه بر این، هر آنچه برای مراحل بسیار آغازین کاربرد دارد، تا حدی برای تمام مراحل، حتی مرحلهای که رسش بزرگسالی مینامیم نیز صدق میکند.
نظریه ذهن
میخواهم برمبنای این ملاحظات مقدماتی، به طرح یک نظریه ذهن بپردازم. این نظریه مبتنی بر کار با بیماران تحلیلی است که نیازمند واپسروی به سطح بسیار ابتدایی رشد در انتقال بودهاند. در این مقاله، تنها بخشی از دادههای بالینی تبیینی را ارائه خواهم کرد، اما معتقدم که این نظریه میتواند در کار تحلیلی روزمره ما ارزشمند باشد.
بیایید فرض کنیم که سلامتی در رشد اولیه فرد، مستلزم تداوم وجود است. روان-تن آغازین، در صورتیکه تداوم وجودِ آن مختل نشود در امتداد مسیر معینی از رشد پیش میرود. به عبارت دیگر، برای رشد سالم روان-تنِ آغازین نیاز به یک محیط کامل است. در ابتدا این نیاز، مطلق است.
محیط کامل محیطی است که با نیازهای روان-تنِ تازه شکلیافته، که در مقام ناظر از ابتدا میدانیم نوزاد است، فعالانه سازگار باشد. یک محیط بد، نامطلوب است زیرا به سبب شکست در سازگاری، هجمهای میشود که روان-تن (یعنی نوزاد) باید به آن واکنش نشان دهد. این واکنش، تداوم جریانِ بودن انسان نوپا را مختل میکند. در آغاز، محیط (روانی) خوب، محیطی فیزیکی است مثل کودکِ درون رحم یا درآغوش گرفته شده و به طور کلی تحت مراقبت قرار گرفته؛ لیکن به مرور زمان، این محیط، ویژگی جدیدی پیدا میکند که گزاره توصیفی جدیدی چون هیجانی، روانی یا اجتماعی را ناگزیر میسازد. از دل این محیط، مادر خوب معمولی پدیدار میشود، مادری با تواناییِ سازگاریِ فعال با نیازهای نوزادش که از تعلقخاطرش نشأت گرفته و با نارسیسیسم، تخیل و خاطراتش فعال شده است که او را قادر میسازد از طریق همانندسازی، از نیازهای کودکش آگاه شود.
نیاز به یک محیط خوب که در ابتدا مطلق است، به سرعت نسبی میشود. مادر خوب معمولی بهقدر کافی خوب است. اگر او بهقدر کافی خوب باشد، نوزاد قادر خواهد بود از طریق فعالیت ذهنی، مجالی برای کاستیهای مادرش فراهم کند. این امر نه تنها برای برآورده کردن تکانههای غریزی، بلکه برای تمام بدویترین نیازهای ایگو، حتی از جمله نیاز به مراقبت منفی یا غفلتی زنده، صدق میکند. فعالیت ذهنی نوزاد یک محیطِ بهقدر کافی خوب را به محیطی کامل بدل میکند، یعنی شکست نسبی در سازگاری را به موفقیت تطابقی تبدیل میکند. آنچه مادر را از نیاز به کامل بودن تقریبی میرهاند، درک نوزاد است. در روال عادی وقایع، مادر سعی میکند پیچیدگیهایی فراتر از آنچه نوزاد بتواند درک و برآورده کند، ایجاد نکند. او به ویژه میکوشد کودکش را از اتفاقات تصادفی و سایر پدیدههایی که فراتر از توانایی درک کودک باشد، محافظت کند. بهطورکلی، او دنیای نوزاد را تا حد امکان ساده نگه میدارد.
بنابراین ذهن، در نقش یکی از ریشههای خود، کارکرد روانتنی متغیری دارد، کارکردی که مربوط به تهدید برای تداوم وجود است که به دنبال هر شکست در سازگاری محیطی (فعال) میآید. نتیجه این است که رشد ذهن بسیار تحت تأثیر عواملی است که از دید فرد، منحصراً شخصی نیستند، از جمله رویدادهای تصادفی.
بسیار مهم است که مادران، اوایل بطور فیزیکی و کمی بعد به صورت تخیلی نیز با ارائه این سازگاری فعال، اولین قدمها را در مراقبت از نوزاد بردارند، در عینحال این یک عملکرد ویژه مادری است که با توجه به توانایی رو به رشد هر نوزاد، شکست تدریجی در سازگاری را فراهم کند تا نوزاد با فعالیت ذهنی یا با درک، شکست نسبی را بپذیرد. بنابراین در نوزاد قدرت مدارایی در رابطه با نیازهای ایگو و تنش غریزی نمودار میشود.
شاید بتوان نشان داد نوزادانی که نهایتاً ضریب هوشی پایینی دارند به آرامی مادرانشان را رها میکنند. از سوی دیگر، نوزادی با مغزی فوقالعاده خوب که نهایتاً ضریب هوشی بالایی دارد، مادر را زودتر رها میکند.
بنابراین بر اساس این نظریه، در رشد هر فرد، ذهن ریشهای، شاید مهمترین ریشه، در نیاز فرد، در هسته خود، به محیطی کامل دارد. در این رابطه، به دیدگاه خود درباره سایکوز به عنوان بیماری نقصان محیطی ارجاع میدهم (به سایکوزها و مراقبت از کودک [CW 4:1:5] مراجعه کنید). پیشرفتهای خاصی در این نظریه وجود دارد که به نظرم مهم است. نقصانهای خاصی از سوی مادر، به ویژه رفتار بیثبات، موجب فعالیت بیشازحد عملکرد ذهنی میشود. اینجا، در رشد بیشازحد عملکرد ذهنی در واکنش به مادرانگی بیثبات، ایجاد تقابلِ بین ذهن و روان-تن را میتوان دید، زیرا تفکر فرد در واکنش به این وضعیت محیطیِ نابهنجار، شروع به ساماندهی و در دست گرفتنِ مراقبت از روان-تن میکند. در حالی که در وضعیت سلامتی این وظیفهی محیط است که این کار را انجام دهد. ذهن در وضعیت سلامت، عملکرد محیط را به زور تحت کنترل درنمیآورد، بلکه درک و نهایتاً استفاده از نقصان نسبی آن را میسّر میسازد.
فرآیند تدریجی که فرد در آن قادر به مراقبت از خود میشود، به مراحل بعدی رشد هیجانی فردی تعلق دارد، مراحلی که به موقع خود، با ضرباهنگی که توسط نیروهای طبیعیِ رشد تعیین میشود، باید به آن دست یافت.
برای رفتن به مرحله بعدی، ممکن است این پرسش پیش آید که اگر فشار وارده بر عملکرد ذهنی که برای دفاع در برابر یک محیط وسوسهانگیز اولیه سازماندهی شده، بیشتر و بیشتر شود چه اتفاقی میافتد؟ میتوان حالات آشفتگی و (در شدیدترین حالت) نارسایی ذهنی از نوعی که به نقص بافت مغزی وابسته نباشد را انتظار داشت. به عنوان پیامد متداولترِ مراقبتِ کمتر وسوسهانگیز از نوزاد در مراحل اولیه میتوان دید که کارکرد ذهنی، فینفسه تبدیل به چیزی میشود که عملاً جایگزین مادر خوب شده و او را غیرضروری میسازد. از نظر بالینی، این امر همراه با وابستگی به مادر واقعی و رشد فردیِ کاذب برپایه اطاعت خواهد بود. این مورد، ناخوشایندترین وضعیت موجود است بهویژه به این دلیل که روان فرد از رابطه صمیمی که در ابتدا با تن داشت، به سوی این ذهن «فریفته» میشود. نتیجه، یک ذهن ـ روان بیمارگونه است.
فردی که اینگونه رشد میکند، الگویی تحریفشده بروز میدهد که بر تمام مراحل بعدی رشد تأثیر میگذارد. به عنوان مثال، میتوان تمایلی به همانندسازی آسان با نمودِ محیطیِ تمام روابطی که شامل وابستگی است و دشواری در همانندسازی با فرد وابسته را مشاهده کرد. از نظر بالینی میتوان دید که چنین فردی دوره محدودی به مادری فوقالعاده خوب برای دیگران تبدیل میشود؛ در واقع، فردی که در راستای این مسیر رشد کرده ممکن است استعداد التیامبخشی تقریباً جادویی داشته باشد زیرا برای سازگاری فعال با نیازهای اولیه، توانایی بسیار زیادی دارد. اما نادرستی این الگوها برای بیانگری شخصیت در عمل آشکار میشود. احتمال یا وقوع فروپاشی وجود خواهد داشت، زیرا چیزی که فرد همیشه به آن نیاز دارد یافتن فرد دیگری است که این مفهوم «محیط خوب» را محقق سازد، تا فرد به روان-تنِ وابسته که تنها مکانِ کسب زندگی را میسازد، بازگردد. در این صورت، «بیذهنی» به حالت مطلوب بدل میشود.
البته بین ذهن-روان و بدن فرد، مشارکت مستقیمی وجود ندارد. لیکن ذهن-روان توسط فرد جانمایی میشود، داخل یا خارج از سر و به نسبت خاصی با آن قرار دارد و منبع مهمی برای سردرد بهمثابه یک دردنشان است.
باید پرسید چرا سر مکانی است که معمولاً ذهن توسط فرد درون آن جانمایی شود و من پاسخ آن را نمیدانم. فکر میکنم یک نکته مهم، نیاز فرد به جانمایی ذهن است زیرا ذهن دشمن است، بهعبارت دیگر، برای کنترل آن. بیماری اسکیزوئید به من گفت سر، مکانی برای قرار دادن ذهن است، زیرا از آنجایی که سر توسط خودِ فرد قابل مشاهده نیست، آشکارا بخشی از فرد نیست. نکته دیگر این است که سر، طی فرآیند زایمان تجربیات خاصی دارد، اما برای استفاده کامل از این واقعیت اخیر، باید نوع دیگری از عملکرد ذهنی را لحاظ کنم که میتواند طی فرآیند زایمان به طور خاص فعال شود. این عملکرد ذهنی با واژه «به یادسپاری» مرتبط است.
همانطور که گفتم، تداوم وجود روان-تنِ رو به رشد (روابط درونی و بیرونی) با واکنش به هجمههای محیطی، به عبارت دیگر بهواسطه پیامدهای شکست محیط در ایجاد سازگاری فعال، مختل میشود. طبق نظریه من، واکنشهای سریعاً فزاینده به هجمهای که تداوم روان-تن را دچار اختلال میکند، مطابق با ظرفیت ذهنی، محتمل و مجاز میشود. هجمههایی که نیاز به واکنشهای بیش از حد دارند (طبق قسمت بعدی نظریه من) مجاز شمرده نمیشوند. آن چه جز آشفتگی میتواند اتفاق بیفتد این است که واکنشها را میتوان فهرستنگاری(۱) کرد. معمولاً در هنگام تولد به دلیل واکنش به هجمهها، احتمال اختلال بیش از اندازهای در تداوم، وجود دارد و فعالیت ذهنیای که سعی در توضیح آن دارم آنی است که با به یادسپاری دقیق طی فرآیند تولد مرتبط است. گاهی در حرفه روانکاویام با واپسرویهایی مواجه میشوم که کاملاً تحتکنترل هستند و در عینحال بازگشت به زندگی قبل از تولدند. بیمارانی که به روشی منظم واپسروی میکردند، روند زایمان را بارها و بارها مرور میکنند و من از شواهد متقاعدکنندهای که داشتم شگفتزده شدهام، شواهدی که نشان میدهد نوزاد نه تنها هر واکنشی که تداوم وجود را طی فرآیند تولد مختل کند به خاطر میسپارد، بلکه به نظر میرسد آنها را به ترتیب درستی به ذهن میسپارد. از هیپنوتیزم استفاده نکردهام لیکن از یافتههای مشابهی که به نظرم کمتر باورپذیرند و با استفاده از هیپنوتیزم بهدست میآیند، آگاه هستم. کارکردهای ذهنی از نوعی که ترسیمش میکنم، که میتوان بهیادسپاری یا فهرستنگاری نامید، میتواند در زمان تولد نوزاد بسیار فعال و دقیق باشد. این موضوع را با استفاده از یک نمونه با جزییات شرح خواهم داد، اما ابتدا میخواهم منظورم را با صراحت بیان کنم که این نوع کارکرد ذهنی، مانعی برای روان-تن، یا تداوم وجود فردِ انسانی که خود [سلف] را تشکیل میدهد، است. فرد ممکن است برای تجسم دوباره فرآیند تولد در بازی یا در درمان تحلیلیِ بهدقت کنترلشده از آن استفاده کند. اما این نوعِ فهرستبندی شده از کارکرد ذهنی اگر با شکست سازگاری محیطی که فراتر از درک یا پیشبینی است همراه شود همچون جسمی بیگانه عمل میکند.
بیشک در وضعیت سلامتی ممکن است عوامل محیطی با این روش، ثابت نگه داشته شوند تا زمانی که فرد پس از تجربه رانههای لیبیدویی و خصوصاً رانههای پرخاشگرانه، که برونفکنی میشوند، بتواند آنها را از آنِ خود کند. بهاین ترتیب، که اساساً روش اشتباهی است، فرد نسبت به محیط بدی که در واقع مسئول آن نبوده و میتوانست (اگر میدانست) به حق دنیا را سرزنش کند، احساس مسئولیت میکند، زیرا تداوم فرآیندهای رشد ذاتی او را پیش از آنکه روان-تن به قدرکافی برای نفرت یا عشق سازماندهی شود، مختل کرده است. فرد در عوض متنفر شدن از این شکستهای محیطی، توسط آنها دچار آشفتگی میشود، زیرا این فرآیند پیش از نفرت وجود داشت.
نمونه بالینی
بخش زیرین از شرح حال بیمار برای روشنسازی فرضیهام آورده شده است. از میان کار فشرده چندین ساله، انتخاب جزئیات بسیار دشوار است. با این وجود، این بخش را اضافه میکنم تا نشان دهم آنچه که مطرح میکنم بخشی از کار روزانه با بیماران است.
زنی ۴۷ ساله (۲)، که از نظر دیگران و نه از دید خود، ارتباط خوبی با دنیا داشت و همواره توانسته از پس گذران زندگی برآید. او تحصیلات خوبی داشت و عموماً محبوب بود. در واقع، به نظرم هرگز علناً منفور نبود. اما خودش کاملاً احساس نارضایتی میکرد، گویی همیشه هدفش، یافتن خویش است و هرگز موفق نمیشود. افکار خودکشی قطعاً غایب نبودند، اما با کمک این اعتقادِ دوران کودکیاش که در نهایت مشکلش را حل و خود را پیدا خواهد کرد، آنها را مهار کرده بود. او چندین سال تحت درمان تحلیلیِ به اصطلاح «کلاسیک» بود، اما به هر طریق، هسته اصلی بیماری او تغییری نکرده بود. در درمان با من، بلافاصله مشخص شد که این بیمار باید واپسروی بسیار شدیدی کند، درغیراینصورت دست از تلاش خواهد کشید. بنابراین، به دنبال این تمایل واپسرونده رفتم و اجازه دادم بیمار را به هر کجا که میخواهد ببرد. سرانجام، این واپسروی به سرحد نیاز بیمار رسید و از آن پس به جای خودی کاذب، پیشرفتی طبیعی با خود واقعی در عمل به وجود آمد.
از میان حجم عظیمی از اطلاعات، یک مطلب را در راستای هدف این مقاله برای تشریح انتخاب میکنم. در درمان قبلیِ بیمار حوادثی به وجود آمده بود که در آن، بیمار خود را به شکلی هیستریک از روی کاناپه پرت کرده بود. این سلسله حوادث در راستای روند معمولِ پدیدههای هیستریکی از این نوع تفسیر شده بودند. در واپسروی عمیقترِ این درمان تحلیلی جدید، معنای این سقوطها روشن شد. بیمار در طول دو سال درمان تحلیلی با من، بارها و بارها به مرحله بدوی پیش از تولد واپسروی کرده بود. فرآیند زایمان باید دوباره تجسم میشد و سرانجام متوجه شدم که چطور نیاز ناهوشیار این بیمار به باززیست فرآیند زایمان، زمینهساز سقوط هیستریکِ پیشین از روی مبل بود.
چیزهای زیادی میتوان در مورد همه اینها گفت، اما اینجا نکته مهم از دیدگاه من این است که ظاهراً تمام جزئیات تجربه تولد در خاطر حفظ شده بود و نه تنها این موضوع، بلکه جزئیات آن به ترتیب دقیقِ تجربه اصلی در یاد سپرده شده بود. فرآیند تولد چندین و چندبار بازنمایی شد و هر بار واکنش به یکی از نمایههای عمده خارجیِ فرآیند تولد آغازین برای تجربه مجدد، انتخاب شد.
از قضا، این باززیستنها یکی از کارکردهای اصلی کنشنمایی را به تصویر میکشند؛ بیمار با کنشنمایی، به ذرهای از واقعیت روانی که به سختی میتوانست درلحظه بدان دست یابد، اما به شدت نیاز به آگاهی از آن داشت، آگاهی پیدا کرد. من برخی از الگوهای کنشنمایی را برمیشمارم، اما متأسفانه نمیتوانم به ترتیبی که کاملا مطمئنم مهم بود، بیان کنم.
- تنفس تغییر میکند تا با جزئیات دقیق مورد بررسی قرار گیرد.
- انقباضاتی به بدن منتقل میشود تا بازتجسم و به یاد آورده شوند.
- زاده شدن از فانتزی درون شکم مادری که فردی افسرده و ناآرام بود.
- انتقال از تغذیه نشدن به تغذیه از پستان و سپس از شیشه شیر.
- به همین ترتیب، بیمار شست خود را در رحم مکیده بود و پس از بیرون آمدن باید مشتاش را در تماس با پستان یا شیشه شیر نگه میداشت، بنابراین بین روابط ابژه درون و بیرون تداوم ایجاد میکرد.
- تجربه شدید فشار بر روی سر و همچنین وحشت شدید آزاد شدن فشار از روی سر؛ در این مرحله اگر سرش را نگه نمیداشتند، نمیتوانست این بازآفرینی تجربه را تحمل کند.
- چیزهای زیادی در مورد عملکرد مثانه تحت تأثیر فرآیند زایمان، در این تحلیل ناشناخته مانده است.
- انتقال از فشار همهجانبه (که متعلق به وضعیت درون زهدانی است) به فشار از قسمت تحتانی (که متعلق به وضعیت خارج رحمی است). فشار اگر بیش از حد نباشد به معنای عشق است. بنابراین، پس از تولد، فقط سمت زیرین او را دوست داشتند، و اگر گاهگاهی که او را برنمیگرداندند، آشفته میشد.
شاید در اینجا باید دهها عامل دیگر که اهمیت مشابهی دارند را کنار بگذارم.
به تدریج بازآفرینی تجربه به بدترین قسمت رسید. زمانی که تقریباً به آن قسمت رسیدیم، اضطراب خردشدن سر وجود داشت. این اضطراب در ابتدا با همانندسازی بیمار با مکانیسم ویرانگر، تحت کنترل بود. مرحله خطرناکی بود، زیرا اگر این کنشنمایی خارج از موقعیت انتقال اتفاق میافتاد منجر به خودکشی میشد. در این مرحله کنشنمایی، بیمار در تخته سنگهای خردکننده یا هرآنچه ممکن بود در دسترس باشد، وجود داشت و درنتیجه نابودی سر (شامل ذهن و روان کاذب) که اهمیتش را به عنوان بخشی از خود برای بیمار از دست داده بود، رضایتخاطر یافت.
در نهایت بیمار باید نابودی را میپذیرفت. ما پیش از این شواهد زیادی از یک دوره غش یا بیهوشی داشتیم و حرکات تشنجی این احتمال را ایجاد میکرد که در دورهای از نوزادی یک تشنج جزئی وجود داشته باشد. روشن شد که در تجربه واقعی، فقدان هوشیاریای وجود داشت که تا زمانی که به عنوان مرگ پذیرفته نمیشد، نمیتوانست در خود بیمار درونی شود. هنگامی که این امر واقعی شد، کلمه مرگ نامناسب شد و بیمار به جایگزینی واژه «تسلیم شدن» روی آورد و در نهایت، واژه مناسب «ندانستن» بود.
در توضیح کامل این مورد، باید مدتی در امتداد این مسیر ادامه دهم، اما بسط این موضوع و موضوعات دیگر باید در مقالات بعدی صورت گیرد. پذیرشِ ندانستن موجب آرامش شگرفی شد. «دانستن» به «درمانگر میداند» تبدیل شد، به این معنا که «در سازگاری فعال با نیازهای بیمار به طور قابلاعتمادی رفتار میکند». تمام زندگی بیمار حول عملکرد ذهنیای ساخته شده که به طور کاذب به مکانی (در سر) تبدیل شده بود که از آنجا کسب زندگی میکرد و زندگیاش که به درستی به نظرش دروغین بود از این عملکرد ذهنی شکل گرفته بود.
شاید این مثال بالینی منظورم را نشان دهد وقتی میگویم احساسی که از این تحلیل داشتم این بود که فهرستنگاری واکنشها به هجمههای محیطیِ مربوط به زمان تولد، دقیق و کامل بوده است. در واقع احساس کردم که تنها جایگزین برای موفقیت این فهرستنگاری، شکست مطلق، آشفتگی ناامیدکننده و نقص ذهنی است.
اما این نمونه، موضوعم را با جزئیات و به طور کلی نشان میدهد.
من دوباره از اسکات (۱۹۴۹) نقل قول میکنم:
به همین ترتیب هنگامی که بیمار در درمان تحلیلی مشاعرش را از دست بدهد به این معنا که وهمِ نیاز به دستگاه روانی که از هرآنچه بدنش، دنیایش و غیره و غیره مینامید، مجزاست را از دست بدهد، این فقدان برابر است با بهدست آوردن تمام آن کنترل و دسترسی هشیارانه به ارتباطات بین سطوح و اعماق، مرزها و صلابت طرحواره بدنش-خاطرات، ادراکات، تصاویر بدن و غیره، و غیره، که او در دوره آغازینتر زندگیاش، زمانی که دوگانگی تن-روان آغاز شد، از آن دست کشیده بود.
اغلب، بیماری که اولین شکایتش ترسِ «از دستدادن مشاعرش» است، تمایل به از دستدادن چنین باوری و بهدست آوردن باوری بهتر فوراً در او آشکار میشود.
در درمان، در این مرحلهی ندانستن، خاطره پرندهای زنده شد که «جز حرکات شکم که نشانه تنفس بود، کاملاً بیحرکت به نظر میسید». به عبارت دیگر، بیمار در ۴۷ سالگی به وضعیتی رسیده بود که در کل زندگیاش را عملکرد فیزیولوژیک تشکیل میدهد. پرداختِ روانی این موضوع را میتوان دنبال کرد. پرداخت روانیِ عملکرد فیزیولوژیک کاملاً متفاوت از کار فکری است که فینفسه بهطورساختگی به چیزی بدل میشود و به طور کاذب، مکانی میشود که روان در آن ساکن شود.
طبیعتاً فقط میتوان تصویری اجمالی از این بیمار ارائه داد و حتی اگر بخش کوچکی را انتخاب کنیم، فقط کمی از این بخش را میتوان توصیف کرد. با اینهمه، میخواهم موضوع وقفه در هشیاری را اندکی پیگیری کنم. نیازی به توصیف این وقفه، آنگونه که در گزارههای «پیشرفتهتر» آمده، ندارم، برای مثال، انتهای گودالی که در تاریکی، انواع اجساد مرده و در حال مرگ در آن بود. در حال حاضر صرفاً به بدویترین روشهایی که این وقفه توسط بیمار، با کمک فرآیندهای باززیستِ وابسته به موقعیت انتقال کشف میشود، میپردازم. وقفه در تداوم، که در طول زندگی بیمار به طور فعال انکار شده بود، اکنون تبدیل به چیزی شد که باید با فوریت پیگیرش بود. ما به شکستن سر به درون نیاز پیدا کردیم و بهنظر، سرکوبش شدید بهمنزله بخشی از تلاش برای ایجاد غش بود. گاهی، نیاز فوری به تخریب فرآیندهای ذهنی که توسط بیمار در سر جانمایی شده، وجود داشت. پیش از پذیرش حالت ندانستن، باید به یک سری دفاع در برابر به رسمیت شناختن کامل میل به دستیابی به وقفه در تداوم هوشیاری پرداخت. اتفاقی که افتاد این بود روزی که این کار به اوج خود رسید، بیمار از نوشتن خاطراتش (۳) دست کشید. در سراسر درمان در این دفتر خاطرات مرتباً یادداشت مینوشت و میتوان کل درمانش تا این زمان را با این دفتر بازسازی کرد. تقریباً چیزی نبود که بیمار میتوانسته درک کند و در این دفتر خاطرات حداقل به آن اشاره نشده باشد. معنای دفتر خاطرات اکنون روشن شد ـ این دفتر، فرافکنی دستگاه ذهنی او بود و نه تصویری از خود واقعیاش، که در واقع هرگز زندگی نکرده بود تا زمانی که در انتهای واپسروی، فرصت جدیدی برای شروع خود واقعی بوجود آمد.
نتایج این بخش از کار، به مرحلهای موقتی منتهی شد که در آن هیچ ذهن و عملکرد ذهنی وجود نداشت. باید مرحلهای موقتی وجود میداشت که تنها چیز در آن، تنفس بدنش میشد. به این ترتیب بیمار میتوانست شرایط ندانستن را بپذیرد، زیرا من او را با دست نگه میداشتم و با نفسهایم تداومی برایش حفظ میکردم، تا زمانی که رها کرد، تسلیم شد و چیزی ندانست. ولیکن، اگر او مرده بود و من او را با دست نگه میداشتم و تداوم زندگی خودم را حفظ میکردم، هیچ فایدهای نداشت. چیزی که باعث شد نقش من مؤثر باشد این بود که میتوانستم حرکت شکمش را هنگام نفس کشیدن ببینم و بشنوم (مانند آن پرنده) و بنابراین میدانستم که او زنده است.
او اینک برای اولین بار توانست روانی داشته باشد، هستاری از آن خود، بدنی که نفس میکشد و علاوه برآن آغازی برای فانتزی وابسته به تنفس و سایر عملکردهای فیزیولوژیکی.
البته ما در مقام ناظر میدانیم عملکرد ذهنی که روان را قادر میسازد تا برای غنیسازی تن آماده باشد، وابسته به مغز سالم است. اما ما روان را در جایی قرار نمیدهیم، حتی در مغزی که به آن وابسته است. این چیزها برای این بیمار، که به این شکل واپسروی کرده بود، قطعاً مهم نبود. گمان میکنم اینک او آماده است تا روان را هر کجا که تن زنده است، جانمایی کند.
این بیمار از زمان انتشار این مقاله پیشرفت قابل توجهی داشته است. اکنون در سال ۱۹۵۳ میتوانیم به مرحلهای که برای توصیف انتخاب کردهام نگاهی بیاندازیم و آن را واقعبینانه ببینیم. نیازی نیست آنچه که نوشتهام را اصلاح کنم. به جز پیچیدگی سخت فرآیند تولد – خاطرات بدن – هیچ پریشانی عمدهای در واپسروی بیمار به مرحله بسیار بدوی خاص و پیشروی بعدی به سمت وجودی جدید به عنوان فردی واقعی که احساس میکند واقعی است، وجود نداشت.
ذهن در سر جانمایی شده است.
اینک نمونه خود را رها میکنم و به موضوع جانمایی ذهن در سر باز میگردم. گفتهام که پرداختِ تخیلی اعضا و کارکردهای بدن، جانمایی نشده است. با این حال، ممکن است جانماییهایی وجود داشته باشد که کاملاً منطقی باشند، به این معنا که وابسته به شیوه عملکرد بدن هستند. به عنوان مثال، بدن مواد را جذب و دفع میکند. بنابراین دنیای درونیِ تجربه تخیلیِ شخصی وارد طرحواره چیزها میشود و واقعیت مشترک به طورکلی، بهمنزله خارج از شخصیت تصور میشود. اگرچه نوزادان نمیتوانند نقاشی بکشند، اما فکر میکنم آنها قادرند (بهغیر از دلیل عدم مهارت) در لحظات خاصی در ماههای اول زندگی، با استفاده از یک دایره خود را به تصویر بکشند. شاید اگر همه چیز خوب پیش برود، بتوانند اندکی پس از تولد به این مهم دست یابند؛ به هرجهت، ما شواهد خوبی داریم که نشان میدهد کودک در شش ماهگی گاهی از دایره یا کره به عنوان شمایی از خود استفاده میکند. اینجاست که طرحوارهی بدنِ اسکات و به ویژه یادآوریاش بسیار روشنگر است که ما هم به زمان و هم به مکان استناد میکنیم. در طرحواره بدن آنطور که من میفهمم، به نظرم جایی برای ذهن وجود ندارد و این انتقادی به طرحواره بدن به مثابه یک نگاره نیست. این اظهارنظر در مورد نادرستی مفهوم ذهن به عنوان پدیدهای جانماییشده است.
در تلاش برای بررسی دقیق اینکه چرا سر جایی است که ذهن یا در آن یا در خارج از آن جانمایی شده است، نمیتوانم گونهای که سر نوزاد انسان حین تولد تحتتأثیر قرار میگیرد را از سرم بیرون کنم، زمانی که در آن، ذهن به شدت در حال فهرستنگاری فعالِ واکنشها به آزار محیطی خاصی است.
در افکار عمومی، مردم تمایل دارند عملکرد مغز را در سر جانمایی کنند و یکی از پیامدهای این امر، درخور بررسی ویژه است. تا همین اواخر جراحان را متقاعد میکردند که جمجمه نوزادانِ دچار نارسایی ذهنی را باز کنند تا رشد بیشتر مغزشان را که قرار بود توسط استخوانهای جمجمه همفشرده شود، ممکن سازند. گمان میکنم سوراخ کردن جمجمه در گذشته برای تسکین اختلالات ذهنی بود، یعنی برای درمان افرادی که عملکرد ذهنیِ آنها، دشمنشان بود و به اشتباه، عملکرد ذهنی خود را در سرشان جانمایی کرده بودند. در حال حاضر نکته عجیب این است که بار دیگر در افکار علمی پزشکی، مغز با ذهن یکی شده که توسط بیماران خاصی به عنوان دشمن و چیزی در جمجمه درک میشود. در ابتدا به نظر میرسید جراحی که لوکوتومی میکند، آنچه بیمار میخواهد را انجام میدهد، یعنی مریض را از فعالیت ذهنی خلاص میکند، ذهنی که دشمن روانتن شده است. با این وجود، میبینیم که جراح در دام جانمایی کاذبِ ذهن در سر توسط بیمار روانی، افتاده که نتیجه آن، معادلسازی ذهن و مغز است. اما زمانی که کارش را تمام میکرد در نیمه دوم کارش شکست میخورد. بیمار میخواهد از فعالیت ذهنی که تهدیدی برای روانتن شده، رها شود، اما او در آینده به بافت مغزی با عملکرد کامل نیاز دارد تا بتواند حیات روانتنی داشته باشد. جراح با عمل لوکوتومی با تغییرات غیرقابل برگشت مغزی این کار را غیرممکن کرده است. این روش جز بخاطر معنایی که این جراحی برای بیمار دارد، هیچ اهمیتی نداشته است. اما همانطور که میدانیم پرداختِ تخیلی تجربه بدنی، روان، و برای کسانی که از این اصطلاح استفاده میکنند، روح، وابسته به مغز سالم است. ما انتظار نداریم ناهوشیارِ کسی، چنین چیزهایی را بداند، اما فکر میکنیم که جراح مغز و اعصاب باید تا حدی تحت تأثیر ملاحظات فکری قرار گیرد.
در این عبارات میتوان دید که یکی از اهداف بیماری روانتنی، بازگرداندن روان از ذهن به سمت ارتباط صمیمی اولیه با تن است. تحلیل برای خودبیمارانگاریِ بیمار روانتنی کافی نیست، اگرچه بخشی اساسی در درمان است. فرد باید بتواند ارزش مثبت اختلالات جسمانی در مقابله با «فریفتگی» روان به سوی ذهن را نیز درک کند. به طور مشابه، هدف فیزیوتراپیستها و متخصصات آرمیدگی را میتوان با این اصطلاحات درک کرد. آنها مجبور نیستند بدانند چه کار میکنند تا درمانگران موفقی شوند. در نمونهای از کاربرد این اصول، اگر کسی بکوشد تا به زنی باردار یاد بدهد که چگونه همه کارها را درست انجام دهد، نه تنها او را مضطرب میکند، بلکه تمایل روان برای جاگیرشدن در فرآیندهای ذهنی را تقویت میکند. برعکس، در بهترین حالت روشهای آرمیدگی، مادر را قادر میسازد تا جسمآگاه شود و (اگر مشکل روانی نداشته باشد) این روشها به تداوم وجود او کمک کرده و او را قادر میسازند تا به مثابه یک روان-تن زندگی کند. اگر او بخواهد زایمان و اولین مراحل مادرشدن را به روشی طبیعی تجربه کند، این کارها ضروری است.
خلاصه
- خود واقعی، تداوم وجود، در وضعیت سلامتی مبتنی بر رشد روانتن است.
- فعالیت ذهنی مورد خاصی از کارکرد روانتن است.
- عملکرد سالم مغز اساس روان – وجود و همچنین فعالیت ذهنی است.
- نه جانمایی خود ذهن وجود دارد و نه چیزی که بتوان آن را ذهن نامید.
- در حال حاضر دو مبنای متمایز برای عملکرد طبیعی ذهنی میتوان ارائه کرد یعنی: (الف) تبدیل محیط به اندازه کافی خوب به محیط کامل (سازگارشده) که حداقل واکنش به هجمه و حداکثر رشد طبیعی (مستمر) را ممکن میسازد. و (ب) فهرستنگاری هجمهها (ترومای زمان تولد و غیره) برای ادغام در مراحل بعدی رشد.
- لازم به ذکر است که رشد روان-تن جهانی و پیچیدگیهای آن ذاتی است، در حالیکه رشد ذهنی تا حدودی به عوامل متغیری مانند کیفیت عوامل محیطی اولیه، پدیدههای تصادفی زمان تولد و مدیریت فوریِ پس از تولد و غیره وابسته است.
- تقابل روان و تن و در نتیجه مخالفت با رشد هیجانی و رشد جسمانی فرد منطقی است. اما، تقابل امر ذهنی و جسمی منطقی نیست زیرا اینها از یک جنس نیستند. پدیدههای ذهنی پیچیدگیهایی هستند که اهمیت متغیری در تداوم وجودِ روان-تن دارند که به «خود» فرد منتهی میشود.
این مقاله با عنوان «Mind and its relation to the psyche-soma» در نشریهٔ بریتانیایی روانشناسی پزشکی منتشر شده و توسط ماریا عباسیان ترجمه و در تاریخ ۵ خرداد ۱۴۰۳ در بخش آموزش وبسایت گروه روانکاوی تداعی منتشر شده است. |
یادداشتها
۱- رجوع کنید به نظریه فروید در مورد رواننژندی وسواسی (۱۹۰۹).
۲- موردی که مجدداً در «جنبههای فراروانشناختی و بالینیِ واپسرانی در چارچوب روان- تحلیلی» [CW 4:3:6] به آن اشاره شد.
۳- این دفتر خاطرات بعدها، مدت کوتاهی، با کارکردی سطحیتر و هدفی مثبتتر از جمله این ایده که روزی از تجربیاتش استفاده مفیدتری کند، از سر گرفته شد.
- 1.مفهوم خود کاذب | دانلد وینیکات
- 2.ذهن و رابطه آن با روان-تن | دانلد وینیکات
- 3.ظرفیت تنها بودن | دانلد وینیکات
- 4.دلمشغولی مادرانهی آغازین | دانلد وینیکات
- 5.استفاده از اُبژه | دانلد وینیکات
- 6.روانشناسی جدایی | دانلد وینیکات
- 7.اُبژههای انتقالی و پدیدههای انتقالی | دانلد وینیکات
- 8.ترس از فروپاشی | دانلد وینیکات
- 9.دانلد وینیکات کیست؟