
ترس از فروپاشی

پیشدرآمد: «ترس از فروپاشی» یکی از مقالات مهم و البته نیمهتمام دونالد وینیکات است که بعد از مرگ او توسط همسرش کلر وینیکات منتشر شده است. توماس آگدن که بعدها مقالهای روی این مقاله مینویسد و آن را تشریح میکند، اشاره میکند که احتمالاً وینیکات این مقاله را در روزهای پایانی عمرش نوشته است. خط به خط مقاله سرشار از مفاهیم تعمقبرانگیز است که نیاز دارد چندین بار خوانده شود تا هر بار با بخش نادیدهای از مقاله ارتباط برقرار کرد. آگدن مینویسد که نیاز است که خوانندهی این مقاله، یک خوانندهی صرفِ منفعل نباشد، بلکه چیزی نیز روی آن بنویسد و ایدهی وینیکات را پرورش دهد. این مقاله پنجمین مقالهی محبوب پِپوِب است. ما این مقاله را با حوصله ترجمه کردهایم، با وجود این، مقاله ذاتاً نامنسجم است و ممکن است در بخشهایی از مقاله دچار سردرگمی شوید. مقالهی آگدن که روی این مقاله نوشته شده میتواند به فهم بهتر این مقاله یاری کند.
بیان مقدماتی
به باور من، تجربیات بالینیام اخیراً مرا به درک جدیدی از معنای ترس از فروپاشی رساندهاند.
هدف من در اینجا بیان این درک نویافته به صورتی ساده است و شاید برای سایر افرادی که در حوزهی رواندرمانگری کار میکنند نیز تازه باشد. طبیعتاً اگر آنچه میگویم حاوی حقیقتی باشد، شعرای جهان از پیش به آن پرداختهاند، اما جرقههای بینش که در شعر پدیدار میشوند نمیتوانند ما را از وظیفهی دردناک خویشتن برای دور شدن گام به گام از غفلت از هدفمان معاف دارند. عقیدهی من این است که مطالعهی این حوزهی محدود، به بیان مجدد چندین مسئلهی دیگر منجر میشود که ما را گیج میکنند چرا که نمیتوانیم آنطور که دوست داریم عملکرد بالینی خوبی داشته باشیم، و در پایان نشان خواهم داد که چه بسطهایی از این نظریه را برای بحث و گفتگو پیشنهاد میکنم.
تفاوتهای فردی
ترس از فروپاشی در برخی بیمارهای ما ویژگی بااهمیتی است و در برخی دیگر نه. اگر این نکته صحیح باشد، میتوان نتیجه گرفت که ترس از فروپاشی به تجربهی گذشتهی فرد و بیثباتیهای محیطی مربوط میشود. همزمان، باید مخرج مشترکی از همان ترس را انتظار داشت که نشان دهد این پدیداری همگانی است؛ قطعاً همین است که به همگان امکان میدهد به شکل همدلانه بدانند چه حسی دارد وقتی یکی از بیماران ما این ترس را به طرز قابلتوجهی نشان میدهد (به راستی همین را میتوان دربارهی تمام جزئیات جنون شخص مجنون گفت. ما همگی وضعیت او را درک میکنیم، اگرچه ممکن است همهی ما از جنون رنج نبریم!).
ظهور سمپتوم
تنها بخشی از بیمارانی که دچار این ترس هستند در آغاز درمان از آن گله دارند. سایرین چنان به خوبی دفاعهای خود را سامان دادهاند که تنها پس از پیشرفت قابلتوجه در درمان است که ترس از فروپاشی به مثابه عاملی مسلط پدیدار میشود.
برای مثال، بیمار ممکن است فوبیاهای گوناگون و سازمان پیچیدهای برای مقابله با این فوبیاها داشته باشد، بهطوری که وابستگی فوراً وارد ]فضای[ انتقال نمیشود. اما به مرور و در درازمدت، وابستگی به ویژگی اصلی مبدل میگردد و سپس اشتباهها و شکستهای تحلیلگر به علت مستقیم فوبیاهای موضعی تبدیل میشوند و اینگونه است که ترس از فروپاشی بیرون میآید.
معنای «فروپاشی»
من تعمداً از اصطلاح «فروپاشی[۱]» استفاده کردهام زیرا نسبتاً مبهم است و میتواند معانی گوناگونی داشته باشد. در کل، در این بستر میتوان فرض کرد که این کلمه به معنای شکست سازمان دفاعی است. اما بلافاصله میپرسیم: دفاع در برابر چه؟ و این پرسش ما را به معنای عمیقتری از این اصطلاح سوق میدهد، چرا که نیاز داریم از واژهی «فروپاشی» برای توصیف وضعیت غیر قابل اندیشیدن که در زیرسطح سازمان دفاعی قرار دارد، استفاده کنیم ]دفاع از هم میپاشد و ما به سطحی فروتر میرسیم[.
در عین حال که این تصور که در حوزهی رواننژندی[۲]، اضطراب اختگی در پس دفاعها قرار دارد، حائز اهمیت است، اما در پدیدارهای روانپریشانهتر[۳] که ما بررسی میکنیم، فروپاشی تشکیلات خود واحد[۴] است که نشان داده میشود. ایگو دفاعهایی را در برابر فروپاشی سازمان ایگو سامان میدهد و سازمان ایگو است که در معرض تهدید قرار میگیرد. اما مادام که وابستگی، واقعیتی زیسته است، ایگو نمیتواند در برابر شکست محیطی سامان یابد.
به عبارت دیگر، ما وارونگی فرایند بلوغ فرد را بررسی میکنیم. در نتیجه بر من واجب میشود که مختصراً مراحل اولیهی رشد هیجانی را از نو صورتبندی کنم.
رشد هیجانی، مراحل اولیه
فرد فرایند بلوغ را به ارث میبرد. این فرایند، مادام که محیطی تسهیلگر وجود داشته باشد و فقط تا جایی که این محیط وجود دارد، فرد را با خود به همراه میبرد. محیط تسهیلگر، خودش پدیدار پیچیدهای است و در جای خود به مطالعهی ویژه نیاز دارد؛ اما ویژگی اساسیاش این است که خودش نوعی رشد دارد و با نیازهای متغیر فرد در حال رشد انطباق مییابد.
فرد از وابستگی مطلق[۵] به استقلال نسبی[۶] و به سوی استقلال[۷] پیش میرود. در مدل سلامت، رشد با ضرباهنگی به وقوع میپیوندد که از رشد پیچیدگی در مکانیسمهای ذهنی مرتبط با رشد عصبی-فیزیولوژیک پیشی نمیگیرد.
محیط تسهیلگر را میتوان به مثابه دربرگیری[۸] که به رسیدگی[۹] رشد مییابد و حضور-ابژه[۱۰] به آن افزوده میشود، توصیف کرد.
در چنین محیط تسهیلگری، فرد دستخوش رشدی میشود که میتوان در مقولهی یکپارچگی[۱۱] قرار داد که جاگیری[۱۲] (یا سازش[۱۳] روان-تنی) و سپس ارتباط با ابژه[۱۴] به آن افزوده میشود.
آنچه تاکنون گفته شد سادهسازی بیش از حد و زمختی است، اما حتماً در این زمینه کفایت میکند.
مشاهده خواهد شد که در چنین توصیفی، حرکت رو به جلو در رشد دارای تناظر نزدیکی با تهدید حرکت رو به عقب (و دفاعها در برابر این عقبنشینی) در بیماری اسکیزوفرنی است.
وابستگی مطلق
در زمان وابستگی مطلق که مادر کارکرد ایگوی کمکی را ایفا میکند، باید به خاطر داشت که طفل هنوز «نا-من[۱۵]» را از «من» تمیز نداده است. این اتفاق نمیتواند مگر اینکه «من» استقرار یابد.
رنجهای بَدوی
از این نمودار میتوان فهرستی از رنجهای بدوی (واژهی اضطراب در اینجا به قدر کافی قدرتمند نیست) تهیه نمود که در ادامه چند مورد از آنها ذکر میشوند:
- بازگشت به حالت غیریکپارچه[۱۶] (دفاع: عدم یکپارچگی[۱۷])
- سقوط برای همیشه (دفاع: خود-دربرگیری[۱۸])
- فقدان سازش روانتنی، شکست جاگیری (دفاع: شخصیتزدایی)
- فقدان حس امر واقعی (دفاع: بهرهگیری از خودشیفتگی اولیه و غیره)
- فقدان ظرفیت برای ارتباط با ابژهها (دفاع: حالات اوتیستی، ارتباط فقط با پدیدارهای خود)
و الی آخر
بیماری روانپریشانه به مثابه دفاع
نیت من در اینجا نشان دادن این است که آنچه ما به لحاظ بالینی میبینیم همواره یک سازمان دفاعی است، حتی در اوتیسمِ اسکیزوفرنی کودکی. رنج زیربنایی، غیرقابل اندیشیدن[۱۹] است.
اگر بیماری روانپریشانه را نوعی فروپاشی بدانیم دچار اشتباه شدهایم. روانپریشی نوعی سازمان دفاعی نسبت به رنجی بدوی است که معمولاً موفق نیز میشود (به جز وقتی که محیط تسهیلگر نه ناقص بلکه عطشانگیز[۲۰] ]محیطی که در ابتدا امیدوار و سپس ناکام میکند[ است، شاید بدترین بلایی که میتواند بر سر نوزاد انسان بیاید).
بیان مضمون اصلی
اکنون میتوانم ادعای اصلی خودم را که بسیار ساده نیز هست، بیان کنم. من مدعی میشوم که ترس بالینی از فروپاشی، ترس از فروپاشیای است که از پیش تجربه شده است. ترس از رنجی اولیه که موجب سازمان دفاعی شد و حالا بیمار به مثابه نشانگان (سندروم) بیماری نمایش میدهد.
این ایده ممکن است برای بالینگر به طور مستقیمی سودمند از آب دربیاید یا بیفایده باشد. ما نمیتوانیم بیماران خود را به تعجیل واداریم. با این حال، میتوانیم پیشرفت آنها را به خاطر بیاطلاعی محض به تأخیر بیاندازیم؛ هر ذره از فهم ما ممکن است به ما در تطابق با نیازهای بیمار کمک کند.
طبق تجربهی من، دقایقی وجود دارند که باید به بیمار گفت فروپاشیای که ترس از آن زندگی او را نابود میکند، از پیش روی داده است. این واقعیتی است که پنهانی در ناخودآگاه چرخ میزند.
ناخودآگاه در اینجا دقیقاً ناخودآگاه سرکوب شدهی رواننژندی نیست، یا ناخودآگاه متعلق به صورتبندی فروید از بخشی از روان که بسیار به کارکرد عصب-فیزیولوژیک نزدیک است. ناخودآگاه یونگ نیز نیست که من اینطور توصیف خواهم کرد: تمام آن چیزهایی که در غارهای زیرزمینی جریان دارند، یا (به عبارت دیگر) اسطورهشناسی جهانی که در آن سازشی میان فرد و واقعیتهای روانی درونی مادرانه رخ میدهد. در این بستر خاص (که منظور من است)، ناخودآگاه یعنی یکپارچگی ایگو قادر نیست چیزی را در بر بگیرد. ایگو آنقدر نابالغ است که نمیتواند پدیدارها را در حوزهی همهتوانی شخصی گرد آورد.
باید در اینجا پرسید: چرا بیمار به نگرانی دربارهی آنچه به گذشته تعلق دارد ادامه میدهد؟ پاسخ باید این باشد که تجربهی اصلی رنج بدوی نمیتواند بگذرد مگر اینکه ایگو بتواند نخست آن را در تجربهی زمان حال خودش و در کنترل همهتوان اکنون گرد آورد (با فرض کارکرد حمایتی ایگوی کمکی مادر-تحلیلگر).
به عبارت دیگر، بیمار باید به جستجو برای جزئیات گذشته که هنوز تجربه نشده است ادامه دهد. این جستجو در قالب جستجوی این جزئیات در «آینده» قرار میگیرد.
بیمار باید به ترس از یافتن آنچه به طور اجباری در آینده جستجو میشود ادامه دهد، مگر اینکه درمانگر بتواند با موفقیت بر این مبنا کار کند که این جزئیات یک امر از پیش اتفاق افتاده هستند.
از سوی دیگر، اگر بیمار برای پذیرش این حقیقت عجیب آماده باشد که آنچه هنوز تجربه نشده، در گذشته اتفاق افتاده است، آنگاه راه برای تجربهی رنج در انتقال و در واکنش به شکستها و اشتباهات تحلیلگر گشوده میشود. بیمار میتواند در مقدارهایی (دوزهایی) که بیش از حد نیستند با این موارد اخیر مقابله کند و میتواند هر شکست فنی تحلیلگر را به عنوان انتقال متقابل توضیح دهد. به عبارت دیگر، بیمار به تدریج شکست اصلی محیط تسهیلگر را در حوزهی همهتوانی خود و تجربهی همهتوانی که به حالت وابستگی تعلق دارد، گرد میآورد (واقعیت انتقال).
تمام اینها بسیار دشوار، زمانبر و دردناک هستند، اما در هر صورت عبث و بیهوده نیستند. آنچه عبث است جایگزین دیگر است و این همان چیزی است که اکنون باید بررسی شود.
بیهودگی در تحلیل
من باید درک و پذیرش تحلیل رواننژندی را مسلم بگیرم. بر مبنای این فرض، میگویم که در مواردی که من مورد بحث قرار میدهم تحلیل به خوبی شروع میشود، با پیچ و تاب پیش میرود؛ با این حال، اتفاقی که میافتد این است که تحلیلگر و بیمار اوقات خوشی در تبانی با هم در تحلیل رواننژندی دارند، در حالی که در واقع، بیماری روانپریشانه است.
بارها و بارها زوج تحلیلی از آنچه با هم انجام دادهاند، خشنود میشوند. به خاطر آن تبانی، [فرایند تحلیل از نظر درمانگر و بیمار] معتبر، زیرکانه و راحت مینماید. اما هر به اصطلاح پیشرفتی به ویرانی ختم میشود. بیمار تحلیل را قطع میکند و میگوید: خب که چه؟ پیشرفت در واقع پیشرفت نبود؛ نمونهی جدیدی از بازی تحلیلگر با بیمار برای تعویق انداختن مسئلهی اصلی بود. و چه کسی میتواند بیمار یا تحلیلگر را ملامت کند (البته مگر اینکه تحلیلگری بتواند وجود داشته باشد که با ماهی روانپریشی بر بستر رواننژندی بسیار طولانیای بازی میکند و بدین وسیله امیدوار است که با ترفند تقدیر، همچون مرگ یکی از طرفین، یا شکست پشتیبانی مالی، از صید نهایی جان به در برد).
ما باید فرض کنیم که هم بیمار و هم تحلیلگر واقعاً آرزو دارند به تحلیل پایان دهند؛ اما افسوس، هیچ پایانی در کار نیست مگر اینکه به ته تشت رسیده باشند، مگر اینکه چیزی که از آن میترسید تجربه شده باشد. و به راستی یک راه برونرفت برای بیمار، وقوع فروپاشی (فیزیکی یا ذهنی) است و این اتفاق میتواند مؤثر باشد. اما راهحلی به قدر کافی خوب نیست، اگر شامل فهم تحلیلی و بینش از جانب بیمار نشود و به راستی، بسیاری از بیمارانی که من ذکر میکنم، افراد ارزشمندی هستند که نمیتوانند از پس فروپاشی به معنای رفتن به بیمارستان ذهنی برآیند.
هدف این مقاله، جلب توجه به این امکان است که فروپاشی پیشتر، نزدیک آغاز زندگی اتفاق افتاده است. بیمار نیاز دارد آن را «به یاد بیاورد» اما به یاد آوردن چیزی که هنوز اتفاق نیافتاده است امکان ندارد و این چیز متعلق به گذشتهی هنوز اتفاق نیفتاده است زیرا بیمار در آنجا حضور نداشت تا اتفاق بیفتد. تنها راه برای «به یاد آوردن» در این مورد این است که بیمار آن چیز گذشته را برای نخستین بار در زمان حال تجربه کند، یعنی، در انتقال. سپس این چیز گذشته و آینده به مسئلهی اینجا و اکنون تبدیل میشود و بیمار آن را برای نخستین بار تجربه میکند. این تجربه معادل با به یاد آوردن است و این نتیجه معادل با رفع سرکوب است که در تحلیل بیمار رواننژند رخ میدهد (تحلیل فرویدی کلاسیک).
کاربستهای بیشتر این نظریه
ترس از مرگ
تغییر اندکی لازم است تا ایدهی عمومی ترس از فروپاشی را به ترس مشخص از مرگ انتقال دهیم. این ترس شاید رایجتر باشد و در تعالیم مذهبی دربارهی حیات پس از مرگ جذب شده است، شبیه سازوکاری برای انکار واقعیت مرگ.
وقتی ترس از مرگ سمپتوم قابلتوجهی است، وعدهی حیات پس از مرگ نمیتواند آسایش به همراه بیاورد و دلیل امر این است که بیمار اجبار دارد به دنبال مرگ بگردد. در اینجا نیز دوباره، مرگی که اتفاق افتاده اما تجربه نشده است، جستجو میشود.
وقتی کیتز «نصفهنیمه عاشق مرگ آرامبخش[۲۱]» بود، مطابق با ایدهای که من در اینجا مطرح میکنم، در اشتیاق آرامشی بود که فرامیرسید اگر او میتوانست مردن را «به یاد آورد»، اما او برای به یاد آوردن باید اکنون مرگ را تجربه میکرد.
اکثر ایدههای من ملهم از بیماران هستند که دِین خودم به آنها را اعتراف میکنم. عبارت «مرگ پدیداری» را به یکی از این افراد وامدار هستم. آنچه در گذشته اتفاق افتاد مرگ به مثابه یک پدیدار بود، اما نه به مثابه نوعی واقعیت که مشاهده میکنیم. بسیاری از زنان و مردان عمر خود را صرف این پرسش میکنند که آیا با خودکشی راهحلی مییابند، خودکشی به معنای فرستادن بدن به مرگی که از پیش برای روان اتفاق افتاده است. با این حال، خودکشی نه پاسخ بلکه نشان یأس است. من اکنون برای نخستین بار میفهمم که منظور بیمار اسکیزوفرنیک من (که خودش را کشت) چه بود وقتی گفت: «تمام آنچه از شما میخواهم انجام دهید این است که به من کمک کنید برای دلیل درستی مرتکب خودکشی شوم به جای آنکه برای دلیلی اشتباه این کار را بکنم». من موفق نشدم و او خودش را در یأس حاکی از نیافتن راهحل کشت. هدف او (آنطور که اکنون میبینم) این بود که این سخن را از زبان من بشنود که او در اوایل طفولیت مرده است. بر این مبنا فکر میکنم من و او میتوانستیم به وی این امکان را بدهیم که مرگ جسمانی را تا زمانی که سن پیری اثر خود را بگذارد، به عقب بیندازد.
وقتی به این طریق به مرگ به مثابه چیزی که برای بیمار اتفاق افتاده است اما بیمار به قدر کافی بالغ نیست تا آن را تجربه کند بنگریم، معنای نابودی دارد. اینطور است که الگویی شکل مییافت که در آن استمرار «بودن» با واکنشهای کودکانهی بیمار به برخوردها، یعنی عوامل محیطی که اجازه داشتند به واسطهی شکستهای محیط تسهیلگر برخورد کنند، منقطع میگردد (در مورد این بیمار، مشکلات خیلی زود شروع شدند، چراکه به خاطر حملهی پنیک مادر، نوعی هشیاری زودهنگام پیش از تولد بیدار شده بود و علاوه بر این، تولد به خاطر جفت سرراهی ]یک نوع وضعیت قرارگیری جنین در هنگام زایمان[ تشخیص داده نشده پیچیده گشت).
پوچی
دوباره بیمارانم به من نشان میدهند که میتوان از طریق همین عینک به مفهوم پوچی نگاه کرد.
در برخی بیماران، پوچی باید تجربه شود و این پوچی به گذشته تعلق دارد، به زمانی پیش از درجهی بلوغی که تجربهی پوچی را ممکن گردانده باشد.
برای درک این مسئله، تفکر نه به تروما (اتفاقی که افتاده) بلکه به اتفاق نیافتادن چیزی وقتی ترجیحاً چیزی باید اتفاق میافتاده، ضروری است.
برای بیمار راحتتر است که روانزخم (تروما) را به یاد بیاورد تا اتفاق نیافتادن هیچ چیز را به خاطر بیاورد وقتی ممکن بود اتفاق بیفتد. در آن زمان، بیمار نمیدانست که چه ممکن بود اتفاق بیافتد و بنابرین نمیتوانست چیزی را تجربه کند غیر از توجه به اینکه چیزی ممکن بود باشد.
مثال
مرحلهای در درمان یک بیمار، این موضوع را روشن میسازد. این زن جوان عاطل و باطل روی کاناپه دراز کشیده بود و تنها کاری که از دستش برمیآمد گفتن این حرف بود: «هیچ اتفاقی در این تحلیل نمیافتد!»
در مرحلهای که توصیف میکنم، بیمار محتوایی از نوع غیرمستقیم آن عرضه کرده بود به طوری که میتوانستم بدانم که او احتمالاً چیزی احساس میکند. من قادر بودم بگویم که او احساساتی را احساس میکرده و کم کم محو شدن تدریجی آنها را تجربه کرده است، درست مطابق با الگویش، الگویی که موجب یأس او میشد. این احساسات، جنسی و زنانه بودند و به طور بالینی ظاهر نشدند.
اینجا در انتقال، (تقریباً) خودم علت خاموشی جنسانیت (سکسوالیتهی) زنانهی او بودم؛ وقتی این به درستی بیان شد ما نمونهای در حضور آنچه بارهای بیشمار برایش اتفاق افتاده بود، داشتیم. در مورد او (به زبان ساده) پدری وجود داشت که در ابتدا به ندرت حاضر بود و بعدها زمانی که او دختر کوچکی بود وقتی به خانه میآمد، خود زنانهی دخترش را نمیخواست و هیچ چیز برای دادن به شیوهی محرک مردانه نداشت.
اکنون، پوچی پیششرطی برای اشتیاق جذب کردن است. پوچی اولیه صرفاً یعنی: مرحلهی پیش از شروعِ پرکردن. بلوغ قابلتوجهی مورد نیاز است تا این حالت بامعنا باشد.
پوچی که در درمان رخ میدهد حالتی است که بیمار سعی دارد تجربه کند، حالتی گذشته که نمیتوان به یاد آورد مگر با تجربه کردن آن برای نخستین بار در زمان کنونی.
در عمل، مشکل اینجاست که بیمار از دلهرهی پوچی میترسد و در دفاع نوعی پوچی کنترلشده را با نخوردن یا یاد نگرفتن سامان خواهد داد، یا در غیر این صورت بیرحمانه با حرص و طمعی که اجباری است و دیوانهوار به نظر میرسد، آن را پر میکند. وقتی بیمار بتواند به خود پوچی برسد و این حالت را به خاطر وابستگی به ایگوی کمکی تحلیلگر تحمل کند، آنگاه فرو بردن میتواند به عنوان کارکرد خوشایندی آغاز شود؛ در اینجا خوردن که کارکردی گسسته (یا منقسم) نیست میتواند به عنوان بخشی از شخصیت آغاز شود؛ همچنین به این طریق است که برخی از بیماران ما که نمیتوانند یاد بگیرند میتوانند شروع به یادگیری لذتبخش کنند.
پایه و اساس تمام یادگیری (و همچنین خوردن)، پوچی است. اما اگر پوچی به خودی خود در آغاز تجربه نمیشد، به عنوان حالتی سر بر میآورد که باید از آن ترسید و در عین حال وسواسگونه به جستجوی آن رفت.
عدم وجود
جستجو برای عدم وجود شخصی را میتوان به همان طریق مورد بررسی قرار داد. متوجه خواهیم شد که عدم وجود در اینجا جزئی از دفاع است. وجود شخصی با عناصر فرافکنی بازنمایی میشود و شخص تلاش میکند هر چیزی را که میتوانست شخصی باشد فرافکنی کند. این دفاع میتواند نسبتاً پیچیده باشد و هدف آن اجتناب از مسئولیت (در موضع افسردهوار) یا اجتناب از پیگرد (در آنچه من مرحلهی ابراز خود مینامم، یعنی مرحلهی من هستم، با دلالت ذاتی هر چیزی را که من نیست انکار میکنم) است. در اینجا مناسب است که برای توضیح از بازی کودکی «من شاه قلعه هستم – تو رعیت کثیف هستی» استفاده کنیم.
در مذاهب، این ایده میتواند در مفهوم یگانگی با خداوند یا با گیتی پدیدار شود. امکان دارد ببینیم که این دفاع در نوشتهها و تعالیم اگزیستانسیالیستی نفی میشود. وجود در اگزیستانسیالیسم به یک کیش بدل میگردد، کیشی که در تلاش برای مقابله با تمایل شخصی به عدم وجودی است که بخشی از یک دفاع سامانیافته است.
در تمام اینها عنصر مثبتی میتواند وجود داشته باشد، یعنی عنصری که دفاع نیست. میتوان گفت که وجود فقط میتواند از درون عدم وجود آغاز شود. تعجبآور است که چگونه آگاهی اولیه (حتی پیش از تولد و مسلماً در طی فرایند تولد) میتواند از ایگویی نارس تجهیز شود. اما فرد نمیتواند از یک ریشهی ایگویی رشد یابد که از تجربهی روانتنی و از خودشیفتگی اولیه جدا شده است. درست در همینجاست که عقلانیسازی کارکردهای ایگو آغاز میشود. در اینجا میتوان اشاره کرد که تمام اینها مدتهای طولانی پیش از استقرار هر چیزی هستند که بتوان به شکل سودمندی «خود» نامید.
خلاصه
من تلاش کردهام نشان دهم که ترس از فروپاشی میتواند ترس از رخداد گذشتهای باشد که هنوز تجربه نشده است. نیاز برای تجربهی آن معادل با نیاز برای به یاد آوردن از منظر تحلیل رواننژندی است.
این ایده را میتوان به سایر ترسهای مرتبط اطلاق کرد که من ترس از مرگ و جستجو برای پوچی را خاطرنشان کردم.
این مقاله با عنوان «Fear of Breakdown» در سال ۱۹۷۴ در نشریهی اینترنشنال ریویو آو سایکو-آنالیسیس منتشر شده و توسط تیم تداعی ترجمه و در تاریخ ۲ اسفند ۱۳۹۸ در بخش آموزش وبسایت گروه روانکاوی تداعی منتشر شده است. |
[۱] breakdown
[۲] psychoneurosis
[۳] psychotic phenomena
[۴] unit self
[۵] absolute dependence
[۶] relative independence
[۷] independence
[۸] HOLDING
[۹] HANDLING
[۱۰] object-presenting
[۱۱] Integration
[۱۲] Indwelling
[۱۳] Collusion
[۱۴] object-relating
[۱۵] not-m
[۱۶] unintegration
[۱۷] disintegration
[۱۸] Self-holding
[۱۹] unthinkable
[۲۰] tantalizing
[۲۱] half in Love with easeful death
سلام وقت بخیر.
pdf مقاله را چطور می تونیم دانلود کنیم؟
سلام
پیدیاف انگلیسی را از همان سایت پپوب میتوانید دریافت کنید ولی نیاز است که اشتراک داشته باشید. برای فارسی ما امکان دریافت پیدیاف نگذاشتهایم.
ممنونم از لطف و تلاشتون 🌸🌱🙏🏻
ممنون از همراهیتان 🌷