skip to Main Content
برگی بر تحول عملکرد روانی | ملانی کلاین

برگی بر تحول عملکرد روانی | ملانی کلاین

برگی بر تحول عملکرد روانی | ملانی کلاین

برگی بر تحول عملکرد روانی | ملانی کلاین

عنوان اصلی: On the Development of Mental Functioning
نویسنده: ملانی کلاین
انتشار در: نشریه‌ی بین‌المللی روانکاوی
تاریخ انتشار: ۱۹۵۸
تعداد کلمات: ۴۳۶۷ کلمه
تخمین زمان مطالعه: ۲۸ دقیقه
ترجمه: تیم ترجمهٔ تداعی

برگی بر تحول عملکرد روانی

مقاله‌ای که در ادامه ارائه خواهم کرد، سهمی در متاسایکولوژی است؛ تلاشی برای بسط نظریه‌های بنیادین فروید در این حوزه، در پرتو نتایجی که از پیشرفت در عمل روان‌کاوانه حاصل شده‌اند.

صورت‌بندی ساختار روانی از سوی فروید، بر مبنای اید، ایگو و سوپرایگو، شالودهٔ تمامی تفکر روان‌کاوانه شده است. او به‌روشنی بیان داشت که این اجزاء خودْ به‌طور صریح از یکدیگر مجزا نیستند، و اید، بنیان تمامی کارکردهای روانی است. ایگو از دل اید پدید می‌آید، اما فروید هیچ‌گاه به‌صورت منسجم مشخص نساخت که این رخداد در کدام مرحله روی می‌دهد؛ ایگو در تمام طول زندگی تا ژرفای اید امتداد می‌یابد و ازاین‌رو همواره زیر تأثیر فرآیندهای ناهشیار است.

افزون بر این، کشف غرایز زندگی و مرگ از سوی او ــ با دوگانگی و آمیزش‌شان که از همان بدو تولد به‌کار می‌افتند ــ گامی سترگ در فهم ذهن بود. من در مشاهدهٔ کشاکش همیشگی فرآیندهای روانی نوزاد بین میل مهارناپذیر برای نابود ساختن و هم‌زمان حفظ خویشتن، حمله به اُبژه‌هایش و نیز نگه‌داشتن آن‌ها، دریافتم که نیروهای نخستین در تقابل با یکدیگر در کارند. این بینش ژرف‌تری به من عطا کرد نسبت به اهمیت بالینیِ حیاتیِ مفهوم غرایز زندگی و مرگ در اندیشهٔ فروید. زمانی که کتاب روان‌کاوی کودکان را نوشتم، به این نتیجه رسیده بودم که تحت تأثیر کشاکش این دو سائق، یکی از کارکردهای اصلی ایگو ــ مهار اضطراب ــ از همان آغاز زندگی به‌کار می‌افتد.[۱]

فروید بر این باور بود که ارگانیسم برای محافظت از خود در برابر خطری که از ناحیهٔ سائق مرگِ درون‌زاد برمی‌خیزد، آن را به‌سوی بیرون منحرف می‌سازد، و آن بخش از سائق مرگ که امکان انحراف ندارد، از سوی لیبیدو مقید می‌گردد. او در فراتر از اصل لذت، عملکرد غرایز زندگی و مرگ را به‌منزلهٔ فرآیندهایی زیستی در نظر گرفت. بااین‌حال، به‌اندازهٔ کافی به این نکته توجه نشده است که فروید در برخی از نوشته‌های خود، بنیاد تأملات بالینی‌اش را بر مفهوم این دو سائق نهاده است؛ برای نمونه در مقالهٔ «مسئلهٔ اقتصادی مازوخیسم». اجازه دهید واپسین جملات آن مقاله را به‌یاد آورم. او چنین گفت: «مازوخیسم اخلاقی به این ترتیب بدل به شاهدی کلاسیک بر وجود آمیزش غریزی می‌شود؛ خطر آن در منشأ آن در سائق مرگ نهفته است و بیانگر آن بخش از این سائق است که موفق به انحراف به‌سوی دنیای بیرونی در قالب سائق ویرانگر نشده است. اما از سوی دیگر، ازآنجاکه این سائق دارای ارزشی اروتیک است، حتی نابودی خویشتن از سوی فرد نیز نمی‌تواند بدون ارضای لیبیدو رخ دهد.»

در درس‌گفتارهای مقدماتی نوین، او جنبهٔ روان‌شناختیِ این کشف تازه را با لحنی حتی قاطع‌تر بیان کرد. او گفت: «این فرضیه افق تازه‌ای از پژوهش را می‌گشاید که شاید روزی برای فهم ما از فرآیندهای پاتولوژیک اهمیتی بسزا یابد. چراکه آمیزش‌ها می‌توانند گسسته شوند، و چنین گسست‌هایی در سائق‌ها احتمالاً پیامدهایی بس جدی برای کارکردِ سالم به‌همراه خواهند داشت. اما این دیدگاه هنوز بسیار نو است؛ تاکنون هیچ‌کس نخواسته است از آن استفادهٔ عملی کند.» من بر این باورم که تا آن‌جا که فروید آمیزش و گسست این دو سائق را بنیانِ تعارض روان‌شناختی میان تکانه‌های پرخاشگرانه و لیبیدویی در نظر می‌گیرد، این ایگو است، نه ارگانیسم، که سائق مرگ را منحرف می‌سازد.

فروید اظهار داشته بود که در ناهشیار هیچ‌گونه ترس از مرگ وجود ندارد، اما این دیدگاه با کشف او در باب مخاطرات برخاسته از سائق مرگِ درون‌زاد ناسازگار به‌نظر می‌رسد. از منظر من، اضطرابِ اولیه‌ای که ایگو با آن می‌ستیزد، تهدیدی‌ است که از سائق مرگ برمی‌خیزد. در مقاله‌ای با عنوان «نظریهٔ اضطراب و گناه»، بیان داشتم که با نظر فروید مبنی بر این‌که «در ناهشیار چیزی وجود ندارد که بتواند مفهومی از نابودی زندگی را معنا ببخشد» و بنابراین «ترس از مرگ را باید همانند ترس از اخته‌شدن تلقی کرد»، موافق نیستم.

در مقالهٔ «بسط وجدان در کودک»، به نظریهٔ فروید دربارهٔ دو سائق اشاره کردم؛ نظریه‌ای که بر پایهٔ آن، در آغاز زندگی، سائق پرخاشگری یا همان سائق مرگ، از سوی لیبیدو یا سائق زندگی ــ اروس ــ مورد مخالفت و مقیدسازی قرار می‌گیرد. و گفتم: «خطر نابود شدن از سوی این سائق پرخاشگرانه، به‌زعم من، تنشی شدید در ایگو پدید می‌آورد که از سوی ایگو به‌مثابه اضطراب تجربه می‌شود؛ چنان‌که ایگو در آغازین لحظات تکوین خود، با وظیفه‌ای عظیم مواجه می‌گردد: بسیج‌کردن لیبیدو در برابر سائق مرگ.»

در نتیجه، این خطرِ برآمده از امکان نابودی از سوی سائق مرگ است که به اضطراب اولیه در ایگو دامن می‌زند.

کودک خردسال در معرض آن است که تکانه‌های خودتخریبی‌اش سراسر وجودش را فراگیرد، اگر سازوکار فرافکنی نتواند به‌کار افتد. ایگو تا حدی بدین منظور، به دعوتِ سائقِ زندگی، از بدو تولد به صحنه فراخوانده می‌شود. فرآیند نخستینِ فرافکنی، ابزاری برای منحرف ساختنِ سائقِ مرگ به‌سوی بیرون است.[۲] فرافکنی، نخستین اُبژه را نیز با لیبیدو نیروگذاریِ روانی می‌کند. فرآیند نخستینِ دیگر، درون‌فکنی است که باز، عمدتاً در خدمتِ سائقِ زندگی قرار دارد؛ این فرآیند با سائقِ مرگ می‌ستیزد، زیرا ایگو را برمی‌انگیزد تا چیزی حیات‌بخش (پیش از هر چیز غذا) را به درون گیرد و بدین‌سان سائقِ مرگِ فعال درون را مقید سازد. از آغازِ زندگی، هر دو سائق به اُبژه‌ها می‌آویزند؛ که نخستین این اُبژه‌ها پستانِ مادر است.[۳]

ازاین‌رو بر این باورم که، در پیوند با کارکردِ دو سائق، فرضیهٔ من ـ مبنی بر این‌که درون‌فکنیِ پستانِ تغذیه‌کنندهٔ مادر، شالودهٔ تمامی فرایندهای درونی‌سازی را می‌نهد ـ پرتویی بر بسطِ ایگو می‌افکند. بسته به این‌که تکانه‌های مخرب یا احساس‌های عشق چیرگی یابند، پستان (که شیشهٔ شیر می‌تواند نمادین جانشینِ آن شود) گاه خوب و گاه بد احساس می‌شود. نیروگذاریِ روانیِ لیبیدوییِ پستان، همراه با تجربه‌های کامیاب‌کننده، در ذهنِ نوزاد اُبژهٔ نخستینِ خوب را می‌سازد؛ و فرافکنیِ تکانه‌های ویرانگر بر پستان، اُبژهٔ نخستینِ بد را. هر دو بُعد درون‌فکنی می‌شوند و بدین‌سان سائق‌های زندگی و مرگ ـ که پیش‌تر فرافکنده شده بودند ـ بار دیگر در درونِ ایگو به کار می‌افتند. نیاز به مهارِ اضطرابِ گزند، انگیزه‌ای است برای انشقاقِ پستان و مادر، چه در بیرون و چه در درون، به اُبژه‌ای یاریگر و محبوب، و در عین حال اُبژه‌ای هراس‌انگیز و منفور. این‌ها الگوواره‌های همهٔ اُبژه‌های درونی‌شدهٔ بعدی‌اند.

اُبژهٔ خوب درونی‌شده هسته‌ای را در ایگو شکل می‌دهد که ایگو حول آن گسترش می‌یابد و بسط پیدا می‌کند. چراکه وقتی ایگو توسط اُبژهٔ خوب درونی‌شده حمایت می‌شود، توانایی بیشتری برای مهار اضطراب و حفظ زندگی دارد، از طریق نیروگذاری روانی بخشی از سائق مرگ که در درون با لیبیدو فعال است.

با این‌حال، بخشی از ایگو، همان‌گونه که فروید در درس‌گفتارهای نوین درآمدی توصیف کرده است، به‌واسطهٔ انشقاق ایگو در برابر بخش دیگر قرار می‌گیرد. او به‌روشنی بیان کرده است که این بخشِ منشعب، که بسیاری از کارکردها را به‌عهده می‌گیرد، همان سوپرایگو است. همچنین تصریح کرده است که سوپرایگو از جنبه‌هایی از والدین درونی‌شده تشکیل شده و تا حد زیادی ناهشیار است. من با این دیدگاه‌ها موافقم. اما نقطهٔ اختلافِ من، جای‌دادن فرآیندهای جذب در بدو تولد است—فرآیندهایی که بنیان سوپرایگو را تشکیل می‌دهند. سوپرایگو چندین ماه پیش از آغاز عقدهٔ اُدیپ پدید می‌آید.[۴] من آغاز این عقده را، همراه با موضع افسرده‌وار، در سه‌ماههٔ دومِ سال نخستِ زندگی می‌دانم. بنابراین، جذب اولیهٔ پستان خوب و بد، پایهٔ شکل‌گیریِ سوپرایگو است و بر بسط عقدهٔ اُدیپ تأثیر می‌گذارد. این دریافت از تکوینِ سوپرایگو در تضاد با بیانات صریح فروید قرار دارد، آن‌جا که وی تأکید می‌کند همانندسازی با والدین میراثِ عقدهٔ اُدیپ است و تنها در صورتی حاصل می‌شود که این عقده به‌طور موفقیت‌آمیزی پشت سر گذاشته شود.

از دیدگاه من، انشقاق ایگو، که در پی آن سوپرایگو شکل می‌گیرد، پیامدِ تعارضی در ایگو است که از دوگانگی سائق‌ها (سائق مرگ و سائق زندگی) نشئت می‌گیرد.[۵] این تعارض به‌واسطهٔ فرافکنیِ این سائق‌ها، و همچنین جذبِ اُبژه‌های خوب و بدِ حاصل از آن، شدت می‌یابد. ایگویی که توسط اُبژهٔ خوبِ درونی‌شده حمایت می‌شود و از طریق همانندسازی با آن تقویت گردیده، بخشی از سائق مرگ را در آن بخش منشعب‌شده از خود فرافکنی می‌کند—بخشی که در نتیجهٔ همین فرافکنی در تقابل با باقی ایگو قرار می‌گیرد و شالودهٔ سوپرایگو را تشکیل می‌دهد.

این منحرف‌سازیِ بخشی از سائق مرگ، هم‌زمان با منحرف‌سازیِ بخشی از سائق زندگی است که با آن درآمیخته است. همراه با این انشقاق‌ها، اجزایی از اُبژه‌های خوب و بد نیز از ایگو جدا شده و وارد سوپرایگو می‌شوند. بدین‌سان، سوپرایگو خصایصی هم حفاظتی و هم تهدیدآمیز پیدا می‌کند. در روند یکپارچه‌سازی (integration)—که از آغاز در هر دو نهادِ ایگو و سوپرایگو حضور دارد—سائق مرگ تا حدی توسط سوپرایگو مهار می‌شود. در فرآیند این مهار، سائق مرگ بر وجوه اُبژه‌های خوبِ موجود در سوپرایگو اثر می‌گذارد، و نتیجه آن است که عملکردِ سوپرایگو دامنه‌ای وسیع می‌یابد: از مهار نفرت و تکانه‌های ویرانگر، حفاظت از اُبژهٔ خوب، و انتقاد از خویشتن، تا تهدید، شکایت‌های بازدارنده و گزند.

سوپرایگو—که با اُبژهٔ خوب پیوند خورده و حتی در تلاش برای حفظ آن است—به مادر واقعی که کودک را تغذیه می‌کند و از او مراقبت می‌نماید بسیار نزدیک می‌شود؛ اما چون سوپرایگو نیز تحت تأثیر سائق مرگ است، تا حدی به نمایندهٔ مادری تبدیل می‌شود که کودک را ناکام می‌گذارد، و در نتیجه، ممنوعیت‌ها و سرزنش‌های آن موجب اضطراب می‌گردد. در روند رشدِ سالم، سوپرایگو عمدتاً به‌صورت عنصری یاری‌گر احساس می‌شود و وجدان آن چنان سخت‌گیرانه عمل نمی‌کند. نیازی بنیادی در کودک خردسال—و به‌گمان من، حتی در نوزاد بسیار کم‌سن—وجود دارد که هم مورد محافظت قرار گیرد و هم در برابر برخی ممنوعیت‌ها تسلیم شود، که این خود به معنای کنترل تکانه‌های ویرانگر است.

من اخیراً در کتاب حسد و سپاسگزاری پیشنهاد داده‌ام که تمنای نوزاد برای پستانی همیشه ‌حاضر و تمام‌نشدنی، دربردارندهٔ این خواست نیز هست که آن پستان، تکانه‌های مخرب نوزاد را حذف یا مهار کند و از این راه، هم از اُبژهٔ خوب محافظت نماید و هم کودک را در برابر اضطراب‌های آزارنده ایمن سازد. این کارکرد متعلق به سوپرایگو است. با این‌حال، به‌محض آن‌که تکانه‌های مخرب و اضطرابِ نوزاد برانگیخته می‌شود، سوپرایگو به‌صورت عنصری سخت‌گیر و سلطه‌جو تجربه می‌شود، و آنگاه ایگو، همان‌گونه که فروید توصیف کرده، «باید به سه ارباب خشن خدمت کند»: اید، سوپرایگو و واقعیت بیرونی.

در آغاز دههٔ ۱۹۲۰، زمانی که به تجربهٔ نوین تحلیل کودکان سه‌ساله و بزرگ‌تر از طریق تکنیک بازی دست زدم، یکی از پدیده‌های غیرمنتظره‌ای که با آن مواجه شدم، سوپرایگوی بسیار اولیه و خشن بود. همچنین دریافتم که کودکان خردسال والدین خود—پیش از همه مادر و پستان او را—به شیوه‌ای فانتزی درون‌فکنی می‌کنند، و این دریافت را با مشاهدهٔ خصلت هولناک برخی اُبژه‌های درونی‌شدهٔ ایشان به دست آوردم. این اُبژه‌های بی‌نهایت خطرناک، در دوران نوزادی، در ایگو تعارض و اضطراب ایجاد می‌کنند؛ اما در موقعیت‌های اضطرابی شدید، این اُبژه‌ها و دیگر چهره‌های دهشتناک به شیوه‌ای متفاوت از آنچه در شکل‌گیری سوپرایگو رخ می‌دهد از ایگو منشعب می‌شوند، و به لایه‌های عمیق‌تر ناهشیار رانده می‌گردند.

تفاوت میان این دو گونهٔ انشقاق—که شاید بتواند پرتوی بر بسیاری از وجوه هنوز مبهم فرآیندهای انشقاق بیفکند—در این است که در انشقاقِ اُبژه‌های ترسناک، حالت «واهم‌بستگی» یا میان سائق‌ها غالب است؛ در حالی‌که شکل‌گیری سوپرایگو با غلبهٔ هم‌بستگی میان سائق‌های زندگی و مرگ صورت می‌گیرد. از این‌رو، سوپرایگو در حالت طبیعی در پیوندی تنگاتنگ با ایگو بنیان می‌گیرد و جنبه‌های گوناگون اُبژهٔ خوب را با ایگو شریک می‌شود. این امر امکان یکپارچگی و پذیرش سوپرایگو توسط ایگو را—به درجات مختلف—فراهم می‌سازد. در مقابل، اُبژه‌های بسیار بد یا ترسناک به این شیوه توسط ایگو پذیرفته نمی‌شوند و پیوسته توسط آن پس‌زده می‌گردند.

با این‌حال، در مورد نوزادان خردسال—به گمان من، این موضوع هر چه نوزاد کوچک‌تر باشد شدت بیشتری دارد—مرز میان تصاویر ذهنی انشقاق شده (شخصیت‌های ترسناک جداشده) و آن‌هایی که برای «خود» قابل تحمل‌ترند، بسیار سیال و ناپایدار است. انشقاق معمولاً تنها به‌طور موقت یا جزئی موفق است. وقتی این مکانیسم دفاعی شکست می‌خورد، اضطرابِ گزند و آسیب نوزاد به شدت افزایش می‌یابد؛ این به‌ویژه در نخستین مرحلهٔ رشد روانی، یعنی موضع پارانوئید-اسکیزوئید که به‌گمان من در سه یا چهار ماه اول زندگی به اوج خود می‌رسد، بارز است. در ذهن نوزاد بسیار کوچک، پستان خوب (که غذا و آرامش می‌دهد) و پستان بد (که بلعنده، تهدیدکننده و ترسناک است) به‌سرعت جای خود را با یکدیگر عوض می‌کنند، و چه‌بسا حتی به‌طور همزمان تجربه می‌شوند.

فرایند تجزیهٔ تصاویر ذهنی گزند و آسیب، که بخشی از ناهشیار را شکل می‌دهند، با تجزیهٔ تصاویر ذهنی آرمانی‌شده نیز همراه است. این تصاویر آرمانی‌شده در ذهن نوزاد پدید می‌آیند تا از «ایگو» در برابر تصاویر ترسناک محافظت کنند. در این فرآیندها، غریزه زندگی دوباره وارد عمل می‌شود و خود را ابراز می‌دارد. تضاد میان تصاویر ذهنی گزند و آسیب و آرمانی، میان اُبژهٔ خوب و بد—که بیانگر کشمکش میان سائق‌های مرگ و زندگی هستند و پایه‌گذار زندگی فانتزی نوزاد محسوب می‌شوند—در هر لایه‌ای از روان حضور دارد. در میان این اُبژه‌های منفور و تهدیدآمیز، برخی از آن‌ها توسط نوزاد به‌گونه‌ای تجربه می‌شوند که گویی خود او آن‌ها را زخمی یا نابود کرده، و همین امر باعث می‌شود که آن اُبژه به گزند و آسیب‌های خطرناک تبدیل شوند.

با قوی‌تر شدن ایگو و افزایش ظرفیت آن برای یکپارچه‌سازی و ترکیب نوزاد وارد مرحلهٔ موضع افسرده‌وار می‌شود. در این مرحله، اُبژهٔ آسیب‌دیده دیگر عمدتاً به‌صورت گزند و آسیب تجربه نمی‌شود، بلکه به‌عنوان اُبژهٔ محبوبی دیده می‌شود که نسبت به او احساس گناه و میل به جبران در نوزاد ایجاد می‌شود.[۶]

این رابطه با اُبژهٔ محبوبِ آسیب‌دیده به یکی از عناصر مهم تشکیل‌دهندهٔ سوپرایگو تبدیل می‌شود. طبق فرضیهٔ من، موضع افسرده‌وار در حدود میانهٔ سال اول زندگی به اوج می‌رسد. از آن به بعد، اگر اضطراب گزند و آسیب بیش از حد نباشد و ظرفیت عشق در نوزاد کافی باشد، ایگو به‌تدریج به واقعیت روانی خود آگاه‌تر می‌شود و بیشتر درک می‌کند که این امیال ویرانگر خودش هستند که در فساد و آسیب‌زدن به اُبژه‌های محبوبش نقش دارند.

بدین‌سان، ُبژه‌های آسیب‌دیده که پیش‌تر به عنوان ُبژه‌های بد تجربه می‌شدند، در ذهن کودک بهبود می‌یابند و به واقعیت والدین نزدیک‌تر می‌شوند؛ در نتیجه، ایگو به‌تدریج عملکرد اساسی خود در ارتباط با دنیای بیرونی را گسترش می‌دهد.

موفقیت این فرایندهای بنیادی و بسط و تقویت بعدی ایگو، تا حدی که به عوامل درونی مربوط است، وابسته به برتری میل زندگی در تعامل میان دو غریزه است. اما فرآیندهای انشقاق همچنان ادامه می‌یابند؛ در طول مرحلهٔ روان‌نژندی عصبی کودکی (که وسیلهٔ بیان و هم‌چنین کارکردن از طریق اضطراب‌های روان‌پریشانهٔ اولیه است) قطبیت میان غریزه‌های زندگی و مرگ به‌طور قوی در قالب اضطراب‌های ناشی از اُبژه‌های گزند و آسیب‌زا ظهور می‌یابد، که ایگو سعی می‌کند با انشقاق و بعدها واپس‌رانی با آن‌ها مقابله کند.

با آغاز دورهٔ نهفتگی، بخش سازمان‌یافتهٔ سوپرایگو که غالباً بسیار سخت‌گیر است، از بخش ناهشیار خود جدا‌تر می‌شود. این مرحله‌ای است که کودک با سوپرایگو سخت‌گیر خود از طریق همانندسازی بیرونی—یعنی برون‌سازی آن—و تلاش برای کنار آمدن با کسانی که در موضع قدرت قرار دارند، روبرو می‌شود. با وجود این، اگرچه در کودک بزرگ‌تر و بزرگسال این اضطراب‌ها تغییر شکل یافته، تعدیل شده و با دفاع‌های قوی‌تر دفع می‌شوند و بنابراین کمتر در دسترس تحلیل قرار دارند، اما هنگامی که به لایه‌های عمیق‌تر ناهشیار نفوذ کنیم، درمی‌یابیم که چهره‌های خطرناک و گزند و آسیب‌زا هنوز در کنار چهره‌های آرمانی وجود دارند.

برای بازگشت به مفهوم فرایندهای نخستین انشقاق که پیش‌تر ارائه کرده‌ام، به‌تازگی این فرضیه را مطرح ساخته‌ام که برای رشد طبیعی، ضروری‌ست که در ابتدایی‌ترین مراحل نوباوگی، تمایزی میان اُبژهٔ خوب و اُبژهٔ بد، میان عشق و نفرت، پدید آید. به‌زعم من، هنگامی که این تمایز بیش‌ازحد شدید نباشد و درعین‌حال به‌حد کافی برای تفکیک میان خوب و بد مؤثر باشد، یکی از عناصر بنیادین پایداری و سلامت روانی را تشکیل می‌دهد. این بدان معناست که ایگو به‌قدر کافی نیرومند است تا از پا درآمدن زیر بار اضطراب مصون بماند، و هم‌زمان با فرایند انشقاق، روندی از انسجام نیز—گرچه در شکلی ابتدایی—در جریان است، که تحقق آن تنها زمانی ممکن است که در پیوند نیروهای غریزی، سائق زندگی بر سائق مرگ چیرگی یابد. در نتیجه، امکان انسجام و همگرایی بهتر اُبژه‌ها در آینده فراهم می‌شود.

با این‌همه، بر این باورم که حتی در چنین شرایط مساعدی، در هنگام فشارهای درون‌روانی یا بیرونی شدید، چهره‌های هولناک مستقر در لایه‌های عمیق ناهشیار حضور خود را آشکار می‌سازند. افرادی که در مجموع از ثبات برخوردارند—و این به آن معناست که اُبژهٔ خوب خود را به‌نحوی استوار بنیان نهاده‌اند و با آن پیوندی ژرف‌ یافته‌اند—قادرند بر این نفوذ عناصر ناهشیار عمیق بر ایگو چیره گردند و ثبات خود را بازیابند. اما در افراد نوروتیک، و به‌مراتب بیشتر در افراد سایکوتیک، این نبرد در برابر خطراتی که از ژرفای ناهشیار تهدید می‌کنند، تا حدی مداوم است و بخشی از ناپایداری یا بیماری روانی ایشان را تشکیل می‌دهد.

از آن‌جا که در سال‌های اخیر، پیشرفت‌های بالینی، ما را با فرایندهای روان‌مرضی در بیماران اسکیزوفرن آشناتر ساخته است، اکنون می‌توانیم با وضوحی بیش‌تر دریابیم که در این بیماران، سوپرایگو تقریباً به‌تمامی با تکانه‌های ویرانگر و اُبژه‌های گزند و آسیب‌زا درونی‌شان هم‌ذات می‌شود. هربرت روزنفلد، در مقالهٔ خود دربارهٔ سوپرایگوی اسکیزوفرن نقشی را که چنین سوپرایگوی سهم‌انگیزی در اسکیزوفرنی ایفا می‌کند، توصیف کرده است. اضطراب‌های گزند و آسیبی که این احساسات برمی‌انگیزند را من همچنین در ریشه‌های هیپوکندریا[۷] بازیافته‌ام. گمان دارم که در اختلالات شیدایی-افسرده‌وار، این نبرد و نتایج آن، سیمایی متفاوت می‌یابد؛ اما در این‌جا ناگزیرم تنها به این اشارات بسنده کنم.

اگر به‌واسطهٔ غلبهٔ تکانه‌های ویرانگر که با ضعف مفرط ایگو همراه است، فرایندهای نخستینِ انشقاق بیش‌ازحد شدید باشند، در مراحل بعدی، انسجام و همگرایی اُبژه‌ها با مانع مواجه می‌گردد و موضع افسرده‌وار به‌نحو شایسته‌ای نمی‌تواند از سوی روان کودک از سر گذرانده شود.

بر آن بوده‌ام که پویایی ذهن را نتیجهٔ کنش دوسویهٔ سائق‌های زندگی و مرگ بدانم، و نیز تأکید کرده‌ام که ناهشیار، افزون بر این نیروها، از ایگوی ناهشیار و به‌زودی از سوپرایگوی ناهشیار نیز شکل می‌گیرد. در چهارچوب همین مفهوم است که من «اید» را با دو سائق اصلی—یعنی سائق زندگی و سائق مرگ—یکسان می‌انگارم. فروید در مواضع بسیاری از اید سخن گفته است، اما در تعاریف او نوعی ناهماهنگی دیده می‌شود. بااین‌حال، در دست‌کم یکی از مواضع خود، اید را صرفاً بر حسب سائق‌ها تعریف می‌کند. او در «درس‌گفتارهای جدید مقدماتی» چنین می‌گوید:

«نیروگذاری‌های روانیِ سائق‌مند که در پی رهایی هستند—از منظر ما همهٔ آن ماجرایی است که در اید می‌گذرد. به‌راستی، چنین می‌نماید که انرژی این تکانه‌های سائق‌مند در وضعیتی متفاوت با آنچه در دیگر حوزه‌های ذهن یافت می‌شود، قرار دارد.»

از زمان نگارش کتاب روان‌کاوی کودک، تلقی من از اید با تعریف مندرج در نقل‌قول بالا همخوان بوده است؛ البته گاه به‌گونه‌ای آزادانه‌تر، واژهٔ «اید» را به‌منزلهٔ نمایندهٔ صرفِ سائق مرگ یا ناهشیار به‌کار برده‌ام.

فروید اظهار داشته است که ایگو خود را به‌واسطهٔ سد مقاومت واپس‌رانی از اید متمایز می‌سازد. یافتهٔ من آن است که انشقاق یکی از نخستین دفاع‌هاست و مقدم بر واپس‌رانی پدید می‌آید—که من آن را فرایندی می‌دانم که حدوداً در سال دوم زندگی آغاز به کار می‌کند. به‌طور طبیعی، هیچ‌گاه انشقاق به‌صورت مطلق رخ نمی‌دهد، همان‌گونه که واپس‌رانی نیز هرگز مطلق نیست. ازاین‌رو، بخش‌های هشیار و ناهشیار ایگو به‌واسطهٔ مانعی سخت و غیرقابل نفوذ از یکدیگر جدا نشده‌اند؛ بلکه همان‌گونه که فروید آن را در توصیف نواحی گوناگون ذهن بیان داشته است، این بخش‌ها در یکدیگر محو و درهم‌تنیده‌اند.

با این‌حال، هنگامی‌که مانعی بسیار سخت و انعطاف‌ناپذیر بر اثر انشقاق پدید می‌آید، دلالت آن بر این است که روند رشد و تکامل روانی به‌گونه‌ای طبیعی پیش نرفته است. نتیجهٔ منطقی چنین وضعیتی آن است که سائق مرگ در آن روان، دست بالا را دارد. از سوی دیگر، زمانی‌که سائق زندگی در موضع غالب قرار دارد، انسجام و همگرایی می‌توانند به‌گونه‌ای موفقیت‌آمیز پیش روند و بسط یابند.

ماهیت انشقاق است که ماهیت واپس‌رانی را تعیین می‌کند.[۸]

اگر فرایندهای انشقاق بیش‌ازحد نباشند، بخش‌های هشیار و ناهشیار ذهن همچنان برای یکدیگر نفوذپذیر باقی می‌مانند. با این حال، در حالی‌که انشقاقی که از سوی ایگویی هنوز تا حد زیادی سازمان‌نیافته صورت می‌گیرد، نمی‌تواند به‌نحو کافی به دگرگونی اضطراب بینجامد، در کودک بزرگ‌تر و در بزرگسال، واپس‌رانی ابزار بسیار موفق‌تری برای هم دفع اضطراب‌ها و هم تعدیل آن‌هاست. در واپس‌رانی، ایگویی که سازمان‌یافته‌تر است، خود را به‌گونه‌ای مؤثرتر از افکار، تکانه‌ها، و اُبژه‌های گزند و آسیب‌زای ناهشیار جدا می‌سازد.

گرچه نتایج من مبتنی‌اند بر کشف فروید دربارهٔ سائق‌ها و تأثیر آن‌ها بر بخش‌های مختلف ذهن، افزوده‌هایی که در این نوشتار پیشنهاد کرده‌ام مشتمل‌اند بر شماری تفاوت‌ها که اکنون مایلم نکاتی نهایی دربارهٔ آن‌ها بیان کنم.

شاید به یاد داشته باشید که تأکید فروید بر لیبیدو بسیار بیشتر از تأکید او بر پرخاشگری بود. اگرچه او مدت‌ها پیش از کشف سائق‌های زندگی و مرگ، اهمیت مؤلفهٔ مخربِ میل جنسی را به‌صورت سادیسم دیده بود، اما وزن کافی به پرخاشگری در تأثیرگذاری بر زندگی عاطفی نداد. شاید به همین دلیل، هرگز کشف خود دربارهٔ دو سائق را به‌طور کامل بازنگری نکرد و به نظر می‌رسد در گسترش آن به کل عملکرد روانی مردد بود. با وجود این، چنان‌که پیش‌تر اشاره کردم، فروید این کشف را در مواد بالینی بیشتر از آن‌چه تصور می‌شد به‌کار بست. اما اگر برداشت فروید از دو سائق را تا نهایت آن دنبال کنیم، درمی‌یابیم که تعامل میان سائق زندگی و سائق مرگ بر تمام زندگی روانی حکم‌فرماست.

پیش‌تر اشاره کرده‌ام که شکل‌گیری سوپرایگو مقدم بر عقدهٔ ادیپ است و با درون‌فکنی اُبژهٔ نخستین آغاز می‌شود. سوپرایگو ارتباط خود را با سایر بخش‌های ایگو حفظ می‌کند از طریق درون‌فکنی جنبه‌های مختلف همان اُبژهٔ خوب، فرایندی از درون‌فکنی که اهمیت بسیار زیادی در سازمان‌یابی ایگو دارد. من به ایگو از آغاز زندگی نیاز و ظرفیت نه‌تنها برای انشقاق بلکه برای یکپارچگی را نسبت می‌دهم. یکپارچگی که به تدریج به اوج خود در موضع افسرده می‌رسد، وابسته به غلبهٔ سائق زندگی است و تا حدودی پذیرش عملکرد سائق مرگ توسط ایگو را نیز در بر می‌گیرد. من شکل‌گیری ایگو به‌عنوان یک وجود را عمدتاً متأثر از تناوب میان انشقاق و واپس‌رانی از یک سو و یکپارچگی در ارتباط با اُبژه‌ها از سوی دیگر می‌بینم.

فروید بیان داشت که ایگو مدام خود را از اید غنی می‌سازد. پیش‌تر گفته‌ام که به‌نظر من ایگو توسط سائق زندگی به‌کار گرفته و بسط می‌یابد. این فرآیند از طریق نخستین روابط اُبژه‌ای تحقق می‌یابد. پستان که بر آن سائق‌های زندگی و مرگ بازنمایی می‌شوند، نخستین اُبژه‌ای است که با درون‌فکنی به درون ایگو راه می‌یابد. به این ترتیب هر دو سائق اُبژه‌ای می‌یابند که به آن دلبسته شده و از این طریق، به کمک بازنمایی و بازدرون‌فکنی، ایگو هم غنی‌تر و هم مستحکم‌تر می‌شود.

هرچه ایگو بتواند تکانه‌های مخرب خود را بیشتر یکپارچه سازد و جنبه‌های گوناگون اُبژه‌هایش را بهتر ترکیب کند، غنی‌تر می‌گردد؛ زیرا بخش‌های جداشده از خود و از تکانه‌هایی که به‌دلیل ایجاد اضطراب و درد پس زده شده‌اند، همچنین حامل جنبه‌های ارزشمند شخصیت و زندگی فانتزی‌اند که انشقاق آن‌ها موجب فقر این زندگی درونی می‌شود. هرچند جنبه‌های مردود شدهٔ خود و اُبژه‌های درون‌ریخته شده در بروز ناپایداری نقش دارند، لیکن سرچشمهٔ الهام در تولیدات هنری و فعالیت‌های مختلف ذهنی نیز محسوب می‌شوند. برداشت من از نخستین روابط اُبژه‌ای و بسط سوپرایگو، همسو با فرضیهٔ من دربارهٔ عملکرد ایگو دست‌کم از زمان تولد و نیز قدرت نافذ سائق‌های زندگی و مرگ است.

این مقاله با عنوان «On the Development of Mental Functioning» در نشریهٔ بین‌المللی روانکاوی منتشر شده و توسط تیم تداعی ترجمه و در تاریخ ۳ تیر ۹۹ در مجلهٔ روانکاوی تداعی منتشر شده است.

[۱]  در «یادداشت‌هایی دربارهٔ برخی سازوکارهای اسکیزوئیدی»، پیشنهاد کردم که برخی از کارکردها ــ به‌ویژه کارکردِ مقابله با اضطراب ــ که آن‌ها را از منِ متأخر می‌شناسیم، از همان آغاز زندگی فعال‌اند. اضطرابی که از عملکرد غریزهٔ مرگ درون ارگانیسم پدید می‌آید و به‌صورت ترس از نابودی (مرگ) احساس می‌شود، شکل گزند و آسیبی به خود می‌گیرد.

[۲] در این‌جا، نقطهٔ اختلافِ من با فروید آن‌جاست که به‌نظر می‌رسد فروید، از «منحرف‌سازی» تنها فرآیندی را مراد می‌کرد که طی آن، سائقِ مرگ که متوجهِ خود بود، به پرخاشگری علیه اُبژه بدل می‌گردد. اما از دیدگاهِ من، در این سازوکارِ خاصِ منحرف‌سازی، دو فرآیند دخیل‌اند: بخشی از سائقِ مرگ به سوی اُبژه فرافکنده می‌شود و اُبژه به این ترتیب به اُبژهٔ گزنده بدل می‌گردد؛ و آن بخشی از سائقِ مرگ که در ایگو حفظ می‌شود، موجب می‌گردد که پرخاشگری علیه آن اُبژهٔ گزنده معطوف گردد.

[۳] من در «یادداشت‌هایی دربارهٔ برخی سازوکارهای اسکیزوئید» گفته‌ام: «هراس از تکانهٔ ویرانگر، بی‌درنگ به اُبژه‌ای تعلق می‌گیرد — یا بهتر است بگوییم، تجربه می‌شود به‌مثابهٔ ترس از اُبژه‌ای مهارناپذیر و سلطه‌گر. منابع مهمِ دیگری از اضطرابِ نخستین نیز عبارت‌اند از ضربهٔ روانیِ زایمان (اضطرابِ جدایی) و ناکامی در ارضای نیازهای بدنی؛ این تجربه‌ها نیز از همان آغاز، به‌منزلهٔ پیامدهای اُبژه‌ها احساس می‌شوند.»

[۴] برای تصویری دقیق‌تر از چگونگی تحول دیدگاه‌های من دربارهٔ مراحل اولیهٔ عقدهٔ ادیپ، بنگرید به:

  • «مراحل ابتدایی تعارض ادیپ»
  • کتاب روان‌کاوی کودکان به‌ویژه فصل هشتم
  • «عقدهٔ ادیپ در پرتو اضطراب‌های اولیه»
  • «برخی نتایج نظری دربارهٔ زندگی هیجانی نوزاد»

[۵] برای مشاهدهٔ بیشتر در این زمینه، به مقالهٔ «نظریهٔ اضطراب و احساس گناه» مراجعه کنید؛ این مقاله در کتاب تحولات در روان‌کاوی صفحات ۲۷۷ و ۲۷۹ بازچاپ شده است.

[۶] برای نمونه‌های بالینی که این نکتهٔ خاص را روشن می‌کنند، به مقالهٔ «سهمی در روان‌زاییِ وضعیت‌های شیدایی-افسردگی» مراجعه کنید که در کتاب مشارکت‌هایی در روان‌تحلیل‌گری، صفحات ۲۹۳ تا ۲۹۴ منتشر شده است.

[۷] همان‌گونه که—for instance—در پانوشت صفحهٔ ۲۰۱ مقاله‌ام با عنوان «برخی نتایج نظری دربارهٔ زندگی هیجانی نوزاد»  یاد کرده‌ام، «اضطرابی که به حملات از سوی اُبژه‌های درونی‌شده—در نخستین مرحله اُبژه‌های جزئی—مربوط می‌شود، از نظر من پایه و اساس هیپوکندریازیس را تشکیل می‌دهد. من این فرضیه را در کتاب روان‌کاوی کودکان، صفحات ۲۰۴، ۳۵۰، ۳۶۲، مطرح کرده‌ام.» به‌همین ترتیب، در مقالهٔ «نظریهٔ بازداری فکری» (و همچنین در مقالات در روان‌کاوی)، در صفحهٔ ۲۵۶ یادآور شده‌ام که «ترس یک فرد از مدفوع خود به‌عنوان اُبژهٔ گزند و آسیب‌زا، در نهایت از فانتزی‌های سادیستیک او منشأ می‌گیرد. … این ترس‌ها به وحشتی از داشتن شمار زیادی اُبژهٔ گزند و آسیب‌زا درون بدن و نیز مسموم شدن می‌انجامند، و از همین‌رو، منشأ اضطراب‌های هیپوکندریاک هستند.»

[۸] رجوع کنید به مقاله‌ام با عنوان «برخی نتایج نظری دربارهٔ زندگی هیجانی نوزاد»  (و نیز در بسط‌هایی در روان‌کاوی)، صفحات ۲۲۸–۲۲۹، که در آن نوشته‌ام:

«مکانیسمِ انشقاقْ زیربنای واپس‌رانی است (چنان‌که در مفهوم فروید مستتر است)؛ اما در تقابل با شکل‌های نخستین انشقاق که به حالات فروپاشی می‌انجامند، واپس‌رانی به‌طور معمول به فروپاشی خود نمی‌انجامد. چراکه در این مرحله، انسجام بیشتری هم در بخش‌های هشیار و هم در بخش‌های ناهشیار ذهن پدید آمده‌ است، و از آنجا که در واپس‌رانی، انشقاق عمدتاً موجب جدایی میان ناهشیار و هشیار می‌شود، هیچ‌یک از بخش‌های خود در معرض آن درجه از فروپاشی قرار نمی‌گیرد که ممکن است در مراحل پیشین رخ دهد. با این حال، دامنه‌ای که در چند ماه نخست زندگی به فرایندهای انشقاق توسل جسته می‌شود، تأثیری حیاتی بر چگونگی کاربست واپس‌رانی در مراحل بعدی دارد.»

مجموعه مقالات ملانی کلاین
0 کامنت

دیدگاهتان را بنویسید

Back To Top
×Close search
Search
error: این محتوا محافظت‌شده است.