دربارهی معیارهای خاتمه یک روانکاوی | ملانی کلاین
دربارهٔ معیارهای خاتمه یک روانکاوی
معیارهای پایانبخشی به روانکاوی، مسألهای مهم در ذهن هر روانکاو بهشمار میآید. بیتردید معیارهایی وجود دارد که همهٔ ما بر سر آنها توافق داریم. اما در اینجا مایلم رویکردی متفاوت به این مسأله پیشنهاد کنم.
بارها مشاهده شده است که پایان یافتن یک روانکاوی، موقعیتهای پیشینِ جدایی را در بیمار بازفعال میسازد و ماهیتی شبیه به تجربهٔ از شیر گرفتن دارد. این امر، همانگونه که کار بالینی من نشان داده، دلالت بر آن دارد که هیجاناتی که نوزاد هنگام از شیر گرفتن تجربه میکند—یعنی زمانی که تعارضهای نوزادی آغازین به اوج خود میرسند—در آستانهٔ پایان روانکاوی، بهشدت احیا میشوند. از اینرو، به این نتیجه رسیدم که پیش از پایان دادن به روانکاوی، بایستی از خود بپرسم که آیا تعارضها و اضطرابهایی که در نخستین سال زندگی تجربه شدهاند، در جریان درمان بهاندازهٔ کافی تحلیل و پردازش شدهاند یا نه.
کار من در حوزهٔ تحول زودهنگام کودک، مرا به تمایز نهادن میان دو گونه اضطراب سوق داده است: اضطراب گزند و آسیب، که در چند ماه نخست زندگی غالب است و به پدیدآییِ «موضع پارانوئید–اسکیزوئید» میانجامد؛ و اضطراب افسردهوار، که حدوداً در میانهٔ سال نخست به اوج خود میرسد و موجب پیدایش «موضع افسردهوار» میگردد. به نتیجهٔ دیگری نیز رسیدم و آن اینکه نوزاد در آغاز زندگی پس از تولد، اضطراب گزند و آسیب را از هر دو منشأ بیرونی و درونی تجربه میکند: از بیرون، بدان سبب که تجربهٔ تولد برای او همچون حملهای تلقی میشود که بر او وارد آمده است؛ و از درون، بدان جهت که تهدیدی که، بهگفتهٔ فروید، از غریزهٔ مرگ برمیخیزد، بهباور من، بیم نابودی را برمیانگیزد—بیم مرگ را. همین بیم را من علت نخستین اضطراب بهشمار میآورم.
اضطراب گزند عمدتاً به خطراتی مربوط میشود که تهدیدی برای ایگو تلقی میشوند؛ در حالیکه اضطراب افسردهوار به خطراتی مرتبط است که اُبژهٔ محبوب را تهدید میکنند، آن هم عمدتاً بهواسطهٔ پرخاشگریِ خودِ سوژه. اضطراب افسردهوار از طریق فرایندهای ترکیبی در ایگو پدید میآید؛ چرا که در نتیجهٔ بسط یافتنِ یکپارچگی، عشق و نفرت، و بهتبع آن، جنبههای خوب و بد اُبژهها، در ذهن نوزاد به یکدیگر نزدیکتر میشوند. میزان معینی از این یکپارچگی همچنین یکی از پیششرطهای جذبِ مادر بهمثابهٔ شخصی کامل است.
احساسات و اضطرابهای افسردهوار در حدود میانهٔ سال نخست زندگی به اوج خود میرسند—یعنی در موضع افسردهوار. در این مرحله، اضطراب گزند و آسیب کاهش یافته است، هرچند همچنان نقش مهمی ایفا میکند.
احساس گناه که با اضطراب افسردهوار در هم تنیده است، به آسیبی مربوط میشود که بهواسطهٔ امیالِ آدمخواری و سادیستی بر اُبژهٔ محبوب وارد شده است. این احساس گناه، انگیزهای برای جبرانِ آسیب، محافظت یا احیای اُبژهٔ آسیبدیده را برمیانگیزد—انگیزهای که احساس عشق را ژرفتر میسازد و روابط اُبژهای را تقویت میکند.
در هنگام از شیر گرفتن، نوزاد چنین احساس میکند که نخستین اُبژهٔ محبوب خود—پستان مادر—را هم در مقام اُبژهای بیرونی و هم در مقام اُبژهای جذبشده از دست داده است، و این فقدان را ناشی از نفرت، پرخاشگری و حرص خود میپندارد. از اینرو، از شیر گرفتن، احساسات افسردگیزا را تشدید میکند و به حالتی از سوگواری میانجامد. رنجی که در موضع افسردهوار نهفته است، با بینش فزایندهای در باب واقعیت روانی پیوند دارد؛ بینشی که خود به درکی بهتر از جهان بیرونی میانجامد. از رهگذر انطباق روزافزون با واقعیت و بسط دامنهٔ روابط اُبژهای، نوزاد توان آن را مییابد که با اضطرابهای افسردهوار مقابله و آنها را تا حدی فرو بنشاند، و در نهایت، اُبژههای درونیشدهٔ مطلوب خود را بهگونهای نسبتاً پایدار برقرار سازد—یعنی وجوه یاریگر و محافظ ایگو ایدهآل، یا همان جنبههای حمایتگر و مراقبتگر سوپرایگو.
فروید «آزمون واقعیت» را بخشی اساسی از کار روانی سوگ قلمداد کرده است. از دیدگاه من، این آزمون واقعیت نخستین بار در اوایل نوباوگی و در تلاش برای فائق آمدن بر اندوه نهفته در موضع افسردهوار بهکار گرفته میشود؛ و هر زمان که در دوران بزرگسالی تجربهٔ سوگ رخ دهد، این فرایندهای نخستین از نو احیا میگردند. من دریافتهام که در بزرگسالان، کامیابی در کار روانی سوگ نهتنها مستلزم برقرار ساختن فرد ازدسترفته درون ایگو است (چنانکه از فروید و آبراهام آموختهایم)، بلکه همچنین متضمن بازبرقراری نخستین اُبژههای محبوب است؛ اُبژههایی که در نخستین سالهای زندگی، کودک آنها را در اثر تکانههای ویرانگر خویش در معرض خطر یا نابودی احساس کرده است.
گرچه گامهای بنیادین برای مقابله با موضع افسردهوار عمدتاً در سال نخست زندگی برداشته میشوند، احساسات گزند و آسیب و افسردهوار در سراسر کودکی بارها تکرار میگردند. این اضطرابها در خلال رواننژندی کودکی مورد تحلیل قرار گرفته و عمدتاً بر آنها فائق میآیند، و معمولاً تا هنگام آغاز دورهٔ نهفتگی (latency) دفاعهای روانی مناسبی پدید آمده و درجهای از تثبیت روانی حاصل شده است. این امر بدان معناست که اولویت ناحیهٔ جنسی (genital primacy) و روابط اُبژهای کامیابکننده به دست آمدهاند و عقدهٔ ادیپ تا حدی از شدّت آن کاسته شده است.
اکنون مایلم از تعریفی که پیشتر ارائه دادم چنین نتیجه بگیرم که اضطراب گزند و آسیب ناظر است به خطراتی که ایگو را تهدید میکنند، و اضطراب افسردهوار به خطراتی که اُبژهٔ محبوب را مورد تهدید قرار میدهند. پیشنهاد میکنم که این دو شکل از اضطراب، همهٔ وضعیتهای اضطرابی را که کودک تجربه میکند، در بر میگیرند. بهعنوان نمونه، ترس از بلعیدهشدن، مسمومشدن، اختگی، یا حمله به درون بدن، همگی ذیل عنوان اضطراب گزند و آسیب قرار میگیرند؛ در حالی که تمامی اضطرابهایی که به اُبژههای محبوب مربوطاند، ماهیتی افسردهوار دارند. با وجود این، اضطرابهای گزند و آسیب و افسردهوار، با آنکه از حیث مفهومی از یکدیگر متمایزند، در عرصهٔ بالینی اغلب درهمتنیده و آمیختهاند. برای نمونه، من ترس از اختگی را—که در مردان اضطراب غالب بهشمار میآید—اضطرابی گزند و آسیب تعریف کردهام. این ترس، به میزانی که در مرد احساس ناتوانی در بارور ساختن زن—در ژرفترین سطح، ناتوانی در بارور ساختن مادر محبوب و ناتوانی در جبران آسیبی که تکانههای سادیستیاش به او وارد کردهاند—برانگیزد، با اضطراب افسردهوار درمیآمیزد. نیاز به یادآوری نیست که ناتوانی جنسی اغلب در مردان به افسردگی شدیدی میانجامد.
حال به اضطراب غالب در زنان میپردازم. ترس دختر از آنکه مادر وحشتزده به بدن او و نوزادانی که درونش احساس میکند حملهور شود—که از دیدگاه من بنیادیترین وضعیت اضطرابی در زنان است—برحسب تعریف، گزند و آسیب است. با اینحال، از آنجا که این ترس به معنای نابودی اُبژههای محبوب اوست—نوزادانی که در درون خود احساس میکند—مؤلفهای نیرومند از اضطراب افسردهوار را در خود جای میدهد.
در راستای نظریهای که ارائه کردهام، یکی از پیششرطهای رشد طبیعی آن است که اضطرابهای گزند و آسیب و افسردهوار بهگونهای چشمگیر کاهش یافته و دگرگون شده باشند. از اینرو، چنانکه امیدوارم در شرح پیشگفته روشن شده باشد، رویکرد من به مسئلهٔ پایانبخشی به روانکاوی، چه در کودکان و چه در بزرگسالان، بدینگونه تعریفپذیر است: اضطرابهای گزند و آسیب و افسردهوار بایستی بهحد کافی کاهش یابند، و این امر—از دیدگاه من—مستلزم تحلیل نخستین تجربههای سوگ است.
بهاجمال باید بگویم که حتی اگر تحلیل تا نخستین مراحل رشد پسرفته باشد—که مبنای معیار تازهٔ من است—نتایج درمان همچنان بسته به شدت و ساختار هر مورد تفاوت خواهد داشت. به بیان دیگر، با وجود پیشرفتی که در نظریه و فنون روانکاوی حاصل شده، بایستی همواره محدودیتهای درمان روانکاوانه را در نظر داشت.
اکنون این پرسش مطرح میشود که رویکردی که من پیشنهاد میکنم تا چه میزان با برخی از معیارهای شناختهشده مرتبط است—معیارهایی همچون استقرار توانمندی جنسی و دگرجنسگرایی، ظرفیت برای عشق، روابط اُبژهای و کار، و برخی ویژگیهای ایگو که به پایداری روانی منتهی میشوند و با دفاعهای روانی مناسب پیوند دارند. همهٔ این جنبههای رشد با دگرگونی اضطرابهای گزند و آسیب و افسردهوار درهمتنیدهاند. در باب ظرفیت برای عشق و روابط اُبژهای، بهراحتی میتوان دریافت که این ظرفیتها تنها در صورتی مجال بسط مییابند که اضطرابهای گزند و آسیب و افسردهوار بیش از اندازه نباشند.
با این حال، موضوع در خصوص رشد ایگو پیچیدهتر است. در این زمینه معمولاً دو ویژگی برجسته میگردد: افزایش پایداری و افزایش حس واقعیت؛ اما من بر این باورم که «بسط در ژرفای ایگو» نیز امری اساسی است. یکی از عناصر ذاتی یک شخصیت ژرف و تمامعیار، غنای حیات فانتزی و ظرفیت برای تجربهٔ آزادانهٔ هیجانات است. به گمان من، این ویژگیها مستلزم آناند که موضع افسردهوار در نوباوگی بهدرستی تحلیل و پردازش شده باشد؛ یعنی آنکه تمامی طیف احساساتِ عشق و نفرت، اضطراب، سوگ و گناه در ارتباط با اُبژههای اولیه بارها و بارها تجربه شده باشند. این رشد هیجانی با کیفیت دفاعهای روانی نیز گره خورده است. شکست در تحلیل موضع افسردهوار بهگونهای تفکیکناپذیر با چیرگی دفاعهایی همراه است که به سرکوب هیجانات و حیات فانتزی میانجامند و بصیرت را مختل میسازند. چنین دفاعهایی که من آنها را «دفاعهای مانیک» نامیدهام، با وجود آنکه ممکن است با درجهای از ثبات و قدرت ایگو همراه باشند، در عین حال به سطحیبودن شخصیت میانجامند.
اگر در جریان یک روانکاوی بتوانیم اضطرابهای گزند و آسیب و افسردهوار را کاهش دهیم، و متعاقباً دفاعهای مانیک را تضعیف کنیم، یکی از نتایج آن بسط همزمانِ قدرت و ژرفای ایگو خواهد بود.
حتّی اگر نتایج رضایتبخشی حاصل شده باشد، پایانبخشی به روانکاوی ناگزیر با برانگیختن احساساتی دردناک و احیای اضطرابهای اولیه همراه خواهد بود؛ چرا که پایان روانکاوی، خود در حکم یک وضعیت سوگ است. پس از آنکه فقدان، که پایان تحلیل آن را نمایندگی میکند، رخ داد، بیمار ناگزیر است بخشی از کار سوگواری را بهتنهایی به انجام رساند. بهگمان من، این نکته توضیح میدهد که چرا غالباً پس از پایان روانکاوی، پیشرفتهای بیشتری حاصل میشود؛ و تا چه اندازه این پیشرفتهای آتی را میتوان از پیش پیشبینی کرد، اگر از معیاری که من پیشنهاد دادهام بهره گیریم. زیرا تنها در صورتی بیمار میتواند بخش نهایی کار سوگواری را بهتنهایی به انجام رساند—که خود مستلزم آزمون واقعیت نیز هست—که اضطرابهای گزند و آسیب و افسردهوار بهگونهای چشمگیر دگرگون شده باشند.
افزون بر این، هنگام تصمیمگیری برای پایان تحلیل، بهگمان من بسیار سودمند است که تاریخ پایان تحلیل را چندین ماه پیش از آن به اطلاع بیمار برسانیم. این امر به او یاری میدهد تا رنج ناگزیرِ جدایی را در حین تحلیل پردازش کرده و کاهش دهد و مسیر را برای آنکه بتواند کار سوگواری را بهتنهایی و با موفقیت به انجام رساند، هموار میسازد.
در سراسر این نوشتار آشکار ساختهام که معیار پیشنهادی من مستلزم آن است که تحلیل تا مراحل نخستین رشد و لایههای ژرف ذهن پیش رفته باشد و دربرگیرندهٔ پردازش اضطرابهای گزند و آسیب و افسردهوار بوده باشد.
این امر مرا به نتیجهگیریای در باب تکنیک روانکاوی رهنمون میشود. در جریان تحلیل، روانکاو غالباً بهمثابهٔ یک اُبژهٔ آرمانی جلوهگر میشود. آرمانیسازی، دفاعی است در برابر اضطراب گزند و آسیب و در عین حال پیامد آن نیز هست. اگر روانکاو اجازه دهد که این آرمانیسازیِ افراطی ادامه یابد—یعنی اگر عمدتاً بر انتقال مثبت اتکا داشته باشد—ممکن است البته بتواند بهبودیهایی ایجاد کند؛ اما چنین بهبودیهایی را میتوان دربارهٔ هر رواندرمانیِ موفق دیگری نیز گفت. تنها از رهگذر تحلیل انتقال منفی و مثبت بهطور یکسان است که میتوان اضطراب را در ریشهاش کاهش داد.
در طول درمان، روانکاو در وضعیت انتقال، نمایندهٔ گوناگونی از اُبژههایی میشود که در مراحل اولیهٔ رشد، درونفکنی شدهاند. از اینرو، گاه بهسان اُبژهای آزاردهنده درونفکنی میشود، و گاه چونان تصویری آرمانی، با همهٔ دگرسانیها و درجات میان این دو قطب.
هنگامی که اضطرابهای گزند و آسیب و افسردهوار در جریان روانکاوی تجربه و نهایتاً کاهش مییابند، همگرایی ژرفتر میان جنبههای گوناگون روانکاو و نیز همگرایی گستردهتر میان جنبههای گوناگون سوپرایگو پدید میآید. بهبیان دیگر، اُبژههای نخستین و هولناک دگرگونیای بنیادین در ذهن بیمار مییابند—میتوان گفت در اساس، بهبودی مییابند. اُبژههای خوب—در تمایز با اُبژههای آرمانیشده—تنها در صورتی میتوانند بهگونهای پایدار در ذهن استقرار یابند که انشقاق شدید میان اُبژههای آزاردهنده و آرمانی کاهش یافته باشد، که تکانههای پرخاشگرانه و لیبیدویی به یکدیگر نزدیکتر شده باشند، و نفرت از رهگذر عشق تخفیف یافته باشد.
چنین پیشرفتی در ظرفیت همگرایی، گواه آن است که فرایندهای انشقاقی—که بهباور من، منشأشان در نخستین مراحل نوزادی است—کاهش یافتهاند و یکپارچگی ایگو در ژرفای روان حاصل شده است. هنگامی که این ویژگیهای مثبت بهحدّی کافی در بیمار برقرار شده باشند، میتوانیم با اطمینان خاطر بگوییم که پایان دادن به روانکاوی، تصمیمی شتابزده نیست اگر اضطرابهایی حاد را بار دیگر زنده کند.
این مقاله با عنوان «On the Criteria for the Termination of a Psycho-Analysis» در نشریهٔ بینالمللی روانکاوی منتشر شده و توسط تیم تداعی ترجمه شده در تاریخ ۱۸ خرداد ۹۹ در مجلهٔ روانکاوی تداعی منتشر شده است. |
- 1.یادداشتهایی در باب برخی مکانیسمهای اسکیزوئید | ملانی کلاین
- 2.اشارهای به برخی مفاهیم بالینی در آثار ملانی کلاین: رهایی از نارسیسیزم
- 3.دنیای بزرگسالی و سرچشمههای آن در کودکی | ملانی کلاین
- 4.جهتگیرهای جدید در روانکاوی با ملانی کلاین
- 5.برگی بر تحول عملکرد روانی | ملانی کلاین
- 6.حکایت حس تنهایی | ملانی کلاین
- 7.دربارهی معیارهای خاتمه یک روانکاوی | ملانی کلاین