skip to Main Content
دنیای بزرگسالی و سرچشمه‌های آن در کودکی | ملانی کلاین

دنیای بزرگسالی و سرچشمه‌های آن در کودکی | ملانی کلاین

دنیای بزرگسالی و سرچشمه‌های آن در کودکی | ملانی کلاین

دنیای بزرگسالی و سرچشمه‌های آن در کودکی | ملانی کلاین

عنوان اصلی: Our Adult World and its Roots in Infancy
نویسنده: ملانی کلاین
انتشار در: Psychoanalytic Quarterly
تاریخ انتشار: 1964
تعداد کلمات: 7650 کلمه
تخمین زمان مطالعه: 44 دقیقه
ترجمه: آلاله آطاهریان

دنیای بزرگسالی و سرچشمه‌های آن در کودکی

اگر بخواهیم از منظر روان‌کاوی به رفتار افراد در محیط اجتماعی‌شان بنگریم، باید نحوه رشد آنها از نوزادی تا بزرگسالی را بررسی کنیم. از آن‌جایی‌که گروه، بزرگ یا کوچک، متشکل از افرادی است که در ارتباط با یکدیگر هستند، بنابراین درک شخصیت، پایه‌ای برای درک زندگی اجتماعی خواهد بود. درمانگر تحلیلی وقتی رشد افراد را کندوکاو می‌کند به تدریج به گذشته و طفولیت باز می‌گردد. از همین رو ابتدا به توضیح روندهای مهم مربوط به دوران کودکی می‌پردازم.

در گذشته نشانه‌های مختلفی از مشکلات دوران کودکی از جمله حالت‌هایی از خشم، بی‌علاقگی به محیط پیرامون، ناتوانی در تحمل ناامیدی و علائم گذرای غم را فقط به عوامل فیزیکی نسبت می‌دادند. تا قبل از یافته‌های بزرگ فروید، دوران کودکی را زمان شادی محض می‌دانستند و مشکلات مختلف کودکان را جدی نمی‌گرفتند. با گذشت زمان یافته‌های فروید به ما در درک پیچیدگی هیجان‌های کودکان کمک کرد و نشان داد که آنها با تعارض‌های جدی دست و پنجه نرم می‌کنند. این یافته‌ها ما را به فهم بهتری از ذهن نوزاد و ارتباط آنها با ذهن افراد بزرگسال رسانده است.

تکنیک بازی و پیشرفت‌های دیگر در این زمینه که از کارهایم در روانکاوی کودکان ناشی می‌شدند به من کمک کرد تا به نتایج جدیدی درباره مراحل اولیه کودکی و لایه‌های عمیق‌تر ناهشیار برسم. چنین نگاه گذشته نگرانه‌ای، به یکی از یافته‌های مهم فروید یعنی موقعیت انتقالی، انجامیده است. به این معنا که در روانکاوی، بیمار در ارتباط با روانکاو دوباره موقعیت‌ها و هیجان‌های اولیه و حتی به بیان من وضعیت‌های بسیار ابتدایی را در عمل تکرار خواهد کرد. از این رو گاهی حتی  بزرگسالان هم در ارتباط با روانکاو ویژگی‌های کودکانه‌ای از خود نشان می‌دهند که می‌توان به وابستگی بیش از اندازه و نیاز به راهنمایی شدن در عین بی‌اعتمادی کاملاً غیر منطقی اشاره کرد. بخشی از تکنیک روانکاو این است که از نشانه‌های زمان حال، گذشته را اقتباس می‌کند.

می‌دانیم که فروید ابتدا عقده ادیپ را در بزرگسالان یافت و سپس رد آن را تا کودکی دنبال کرد. اما از آنجایی که من فرصت مغتنمی‌برای تحلیل کودکان داشتم، توانستم تا نگاه نزدیک‌تری به حیات ذهنی و درک آنها داشته باشم. از آنجایی که دقت وسواس گونه‌ای به انتقال در تکنیک بازی داشتم متوجه شدم که چگونه ذهن کودک و همینطور بزرگسال تحت تاثیر هیجان‌های اولیه و فانتزی‌های ناهشیار قرار می‌گیرد. از این حیث، برای توصیف نتیجه‌ای که از زندگی عاطفی نوزاد به دست آورده‌ام تا حدممکن از اصطلاحات تخصصی کمتری استفاده می‌کنم.

فرضیه من این است که نوزاد تازه متولد شده هم در فرآیند تولد و هم در سازگاری با محیط بعد از دوران جنینی اضطرابی با ماهیت گزند و آسیب را تجربه می‌کند. در واقع می‌توان گفت که نوزاد به شکل ناهشیاری هر رنجی را حمله‌ای از طرف نیروهای خصمانه قلمداد می‌کند. اگر تجربه‌ای خوشایند از جمله گرما، با محبت در آغوش بودن و حس خوشایند تغذیه شدن بلافاصله رخ دهد به احساس‌های بهتری می‌انجامد. چنین رضایتمندی از نیروهای خوبی برمی‌آید که به باور من به نوزاد این امکان را می‌دهد که بتواند با شخص یا با اُبژه، که ممکن است درمانگر باشد، رابطه محبت‌آمیزی برقرار کند. من معتقدم که نوزاد آگاهی ناهشیار فطری از وجود مادر دارد. ما می‌دانیم که نوزاد حیوانات فورا بعد از تولد به مادر روی آورده و غذا را از او طلب می‌کنند. انسان نیز از این قاعده مستثنی نیست و باید گفت که این آگاهی غریزی، پایه‌ای برای ارتباط اولیه نوزاد با مادرش خواهد بود. هم چنین قابل مشاهده است که در هفته‌های اول تولد، نوزاد با حسی متفاوت به چهره مادر می‌نگرد، گام‌های او و لمس دستانش، بوی مادر، لمس سینه یا بطری شیری که مادر به او می‌دهد و تمام آنچه که در این رابطه وجود دارد نشان‌دهنده ارتباطی است که هرچند ابتدایی اما شکل گرفته است.

اما کودک نه تنها انتظار دریافت غذا بلکه عشق و درک را هم از سوی مادر دارد. در مراحل آغازین، عشق و درک از راه رسیدگی به کودک خود را نشان داده و سپس به یگانگی ناهشیاری می‌رسد که متشکل از ناهشیار مادر و کودک بوده و از طریق رابطه نزدیک آن دو با هم شکل می‌گیرد. حسی که در نتیجه درک شدن در کودک ایجاد می‌شود زیربنای اولین و مهم‌ترین رابطه کودک یعنی ارتباط با مادر خواهد بود. در عین حال ناامیدی، نارضایتی و درد که به شکل گزند و آسیب تجربه می‌شوند در کودک احساساتی نسبت به مادر به وجود می‌آورند. چرا که در ماه‌های اولیه مادر تمامی دنیای بیرون را به کودک نشان می‌دهد و بنابراین هم خوبی و هم بدی از طرف او به ذهن کودک ورود می‌کنند و در بهترین شرایط هم منجر به حسی دوگانه نسبت به مادر می‌شود.

توانایی عشق ورزیدن و احساس گزند و آسیب ریشه‌های عمیقی در اولین فرآیندهای ذهنی نوزاد دارند. تمامی اینها اول از همه بر مادر متمرکز هستند. در مورد تکانه‌های مخرب و احساسات همراه آن می‌توان به رنجش ناشی از ناامیدی، نفرت حاصل از آن، ناتوانی در سازگاری، و همینطور حسادت نسبت به اُبژه قدرتمند یعنی مادری که زندگی و سلامت نوزاد به او وابسته است اشاره کرد. این هیجان‌های مختلف، اضطراب گزند و آسیب را در نوزاد به وجود می‌آورند و در دوره‌های بعدی زندگی هم جریان خواهند داشت. قابل ذکر است که تکانه‌های مخرب به هر شخصی که معطوف باشند باعث می‌شوند او را متخاصم و انتقام جو بدانیم.

شرایط ناخوشایند بیرونی می‌تواند خشم درونی را بیشتر کند و در مقابل، عشق و حس درک شدن میزان آن خشم را کم کرده و تمامی این عوامل بیرونی به طور پیوسته در سراسر رشد به تاثیر خود ادامه خواهند داد. با اینکه اهمیت شرایط بیرونی تا به امروز بر همگان آشکار است اما عوامل درونی هنوز دست کم گرفته می‌شوند. تکانه‌های مخرب با اینکه در هر فرد متفاوت است اما حتی در شرایط مساعد هم بخش قابل توجهی از ذهن را تشکیل می‌دهند. از همین رو، رشد کودک و طرز فکر بزرگسالان را می‌توانیم نتیجه تعامل عوامل موثر بیرونی و درونی بدانیم. حالا که توان درک ما از کودکان بیشتر شده است می‌توانیم تا حدی از طریق مشاهده دقیق نبرد بین عشق و نفرت را متوجه شویم. بعضی کودکان از هرگونه ناکامی به شدت آزرده خاطر می‌شوند و این رنجش را به این صورت نشان می‌دهند که حتی بعد از برطرف شدن محرومیت هم خوشحالی خود را ابراز نمی‌کنند. من معتقدم که چنین کودکانی پرخاشگری و آز درونی بیشتری دارند نسبت به نوزادانی که انفجارهای خشم‌شان خیلی زود پایان می‌پذیرد. اگر کودک نشان دهد که قادر به پذیرش عشق و غذا خواهد بود به این معناست که او می‌تواند بر ناراحتی منتج از ناکامی نسبتا سریع غلبه کرده و زمانی که نیاز او مجددا ارضا شود او دوباره می‌تواند عشق را تجربه کند.

قبل از ادامه توصیف رشد کودک به نظرم می‌رسد که بهتر است توضیح مختصری درباره مفاهیم خود و ایگو از دیدگاه روانکاوی بدهم. مطابق با دیدگاه فروید، ایگو بخش سازمان یافته‌ای از خود است و با اینکه مکررا تحت تاثیر تکانه‌های غریزی قرار گرفته، به واسطه سرکوبی آنها را کنترل می‌کند. به علاوه ایگو تمامی فعالیت‌ها را جهت داده و ارتباط با دنیای بیرون را برقرار ساخته و حفظ می‌کند. خود برای اشاره به کل شخصیت به کار رفته و نه تنها شامل ایگو بلکه غرایز که از جانب فروید اید نامیده می‌شوند را هم دربرمی‌گیرد.

من فرض می‌کنم که ایگو از زمان تولد وجود داشته و علاوه بر کارکردهای فوق الذکر، این وظیفه مهم را هم برعهده دارد که از خود در برابر اضطراب ناشی از نبردهای درونی و اثرات دنیای بیرونی دفاع کند. در نتیجه فرآیندهایی شروع به کار می‌کنند که از میان آنها ابتدا به درون‌فکنی و برون‌فکنی خواهم پرداخت. به مکانیسم دوپاره‌سازی یا به عبارت دیگر دو تکه کردن تکانه‌ها و اُبژه‌ها که کم از دو مکانیسم ذکرشده ندارد در ادامه خواهم پرداخت.

ما در مورد این موضوع مهم که درون‌فکنی و برون‌فکنی در مشکلات شدید ذهنی و  بهنجار اهمیت شگرفی دارند به نوعی مدیون فروید و آبراهام هستیم. در اینجا از توضیح این مساله خودداری می‌کنم که چطور فروید به طور مشخص از مطالعه مشکل مانیک-دپرسیو به پیدایش درون‌فکنی که زیربنای سوپرایگو است نائل آمد. او به طور مفصل ارتباط اساسی بین سوپرایگو، ایگو و اید را توضیح داد. با گذشت زمان، این مفاهیم پایه‌ای دستخوش تغییر و تحول‌های بیشتری شدند. همانطور که من سرانجام از کار تحلیلی با کودکان متوجه شدم، درون‌فکنی و برون‌فکنی از همان دوران بعد از جنینی یعنی از ابتدای تولد به عنوان اولین فعالیت‌های ایگو آغاز به کار می‌کنند. از این منظر، درون‌فکنی به این معناست که دنیای بیرونی و اثراتش، موقعیت‌هایی که کودک در آنها قرار می‌گیرد و همینطور اُبژه‌هایی که با آنها مواجه می‌شود نه تنها در دنیای بیرون وجود دارند بلکه تبدیل به بخشی از دنیای درونی کودک نیز می‌شوند. دنیای درونی حتی در بزرگسالی هم بدون بخش‌هایی که به واسطه درون‌فکنی به شخصیت اضافه شده اند نمی‌تواند مورد بررسی قرار گیرد. برون‌فکنی که همزمان با درون‌فکنی در حال فعالیت است به این توانایی کودک اشاره دارد که او به دیگران احساساتی مشابه احساس خودش را نسبت می‌دهد. البته قابل ذکر است که این عواطف عمدتا عشق و نفرت هستند.

از دیدگاه من احساس عشق و نفرت نسبت به مادر براساس فرافکنی هیجانات کودک به او شکل می‌گیرد. به همین خاطر از نظر او مادر می‌تواند اُبژه خوب یا خطرناک باشد. درون‌فکنی و فرافکنی اگرچه ریشه در خود کودک دارند اما فرآیندهای کودکانه‌ای نیستند. این سازوکارها بخشی از فانتزی‌های کودک بوده و به نحوه ادراک او از محیط اطرافش کمک می‌کنند. از طریق درون‌فکنی، این تصویر تغییر شکل یافته از دنیای بیرون بر آنچه که در ذهن می‌گذرد اثرگذار خواهد بود. بنابراین دنیای درونی تا حدی بر اساس انعکاسی از دنیای بیرونی شکل می‌گیرد. به عبارت دیگر فرآیندهای دوگانه درون‌فکنی و برون‌فکنی به تعامل بین آنچه در بیرون و درون می‌گذرد کمک می‌کند. این تعامل در هر مرحله از زندگی ادامه خواهد داشت. به همین ترتیب این دو فرآیند در طول زندگی ادامه یافته و در جریان رشد تعدیل می‌شوند. اما هرگز اهمیتشان را در ارتباط با دنیای پیرامون از دست نمی‌دهند. حتی در بزرگسالی هم قضاوت فرد از واقعیت هرگز کاملاً جدای از تاثیرات دنیای درونی نیست.

من قبلا این موضوع را مطرح کردم که از یک نظر، فرآیندهای درون‌فکنی و برون‌فکنی باید به عنوان فانتزی‌های ناهشیار در نظر گرفته شوند. دوست مرحوم من سوزان آیسک در مقاله‌اش در این باره می‌نویسد : «فانتزی (در وهله نخست) پیامد امری ذهنی است. به عبارتی دیگر بازنمایی روانی غریزه است. هیچ تکانه یا میل و پاسخ غریزی وجود ندارد که به عنوان فانتزی ناهشیار تجربه نشده باشد. فانتزی، نمایش محتوای مشخصی از امیال یا احساسات حاکم بر ذهن است. از جمله این احساسات و امیال می‌توان به آرزوها، ترس‌ها، اضطراب‌ها، تلاش‌ها، عشق یا غم اشاره کرد».

فانتزی‌های ناهشیار اگرچه به خیال‌پردازی‌های روزانه ارتباط پیدا می‌کنند اما همانند آنها نیستند. فانتزی‌ها فعالیت ذهنی هستند که در سطوح عمیق ناهشیار اتفاق می‌افتند و همراه هر تکانه‌ای که کودک تجربه می‌کند می‌آیند. برای مثال، کودک گرسنه به طور موقت می‌تواند با گرسنگی خود از طریق توهم ارضای نیاز به وسیله سینه مادر و تمامی لذت‌های همراه آن کنار بیاید. لذت‌هایی از قبیل مزه شیر، گرمای سینه، در آغوش گرفته شدن و دوست داشته شدن از طرف مادر. فانتزی‌های ناهشیار احساس‌های متضادی از آنچه گفته شد را هم ایجاد می‌کنند و آن محروم شدن و گزند و آسیب از سینه مادری است که او را ناکام گذاشته است. فانتزی‌ها در سراسر رشد ادامه یافته و در کنار تمامی فعالیت‌ها بوده و همواره نقش مهمی در حیات روانی انسان خواهند داشت. آنها به مرور واضح‌تر شده و طیف گسترده‌ای از اُبژه‌ها و موقعیت‌ها را شامل می‌شوند. لازم به ذکر است که در مورد اثرات فانتزی‌های ناهشیار بر هنر، کار علمی، فعالیت‌های زندگی روزمره را نباید اغراق کرد.

همانطور که ذکر کردم مادر درونی می‌شود و این امر عامل مهمی در رشد است. مطابق با مشاهدات من، روابط اُبژه‌ای تقریبا از زمان تولد آغاز می‌شوند. بخش‌های خوب مادر از قبیل دوست داشتن، کمک کردن، و غذا دادن اولین اُبژه‌های خوبی هستند که نوزاد آنها را تبدیل به بخشی از دنیای درونی خود می‌کند. می‌توان گفت که توانایی نوزاد در انجام این کار امری ذاتی است. این مساله که آیا اُبژه خوب آنطور که باید و شاید تبدیل به بخشی از خود می‌شود یا نه تا حدی بستگی به این دارد که اضطراب گزند و آسیب و رنجش ناشی از آن چقدر قوی هستند. در عین حال شیوه برخورد همراه با محبت مادر تا حد زیادی در موفقیت این فرآیند نقش ایفا می‌کند. اگر مادر در دنیای درونی نوزاد به عنوان اُبژه‌ای خوب و قابل اعتماد جا خوش کند، مولفه‌ای قوی به ایگو اضافه خواهد کرد. از دیدگاه من ایگو عمدتا پیرامون اُبژه خوب شکل می‌گیرد و همانندسازی با ویژگی‌های خوب مادر پایه‌ای برای همانندسازی‌های مثبت بیشتری خواهد شد. همانندسازی با اُبژه خوب در دنیای بیرون به این شکل خود را نشان می‌دهد که کودک به شیوه‌ای مشابه فعالیت‌ها و طرزفکرهای مادر عمل می‌کند و این امر را می‌توان در بازی و غالباً در رفتاری که او با بچه‌های کوچک تر دارد به وضوح دید. همانندسازی نیرومند با مادر خوب همانندسازی با پدر خوب و بعدها دیگران را راحت‌تر خواهد کرد. بنابراین دنیای درونی او سرشار از اُبژه‌ها و احساسات خوبی می‌شود که عشق کودک را پاسخ می‌گویند.

تمام آنچه گفته شد در شکل‌گیری شخصیتی باثبات نقش داشته و امکان ایجاد همدردی و احساسات محبت‌آمیز نسبت به دیگران تا حد زیادی فراهم خواهد کرد. بدیهی است که ارتباط خوب والدین با یکدیگر و با کودک و فضای شاد خانه نقش مهمی در موفقیت‌آمیز بودن این فرآیند دارد.

اما هرچقدر هم که کودک احساسات خوبی به هر دو والد داشته باشد، پرخاشگری و نفرت همچنان فعال باقی می‌ماند. یک نمونه از این مورد رقابت با پدر است که از میل پسر نسبت به مادر و تمامی فانتزی‌های مربوط به آنها نشات می‌گیرد. چنین رقابتی در عقده ادیپ در کودکان سه، چهار یا پنج ساله به وضوح خود را نشان می‌دهد. این موضوع در سال‌های ابتدایی‌تری بروز می‌کند و ریشه در اولین سوظن‌های کودک نسبت به پدر دارد. اینکه او عشق و توجه مادر را به سمت خود بکشد و از نوزاد دورش کند. تفاوت‌های زیادی در عقده ادیپ دختر و پسر وجود دارد. من این تفاوت را اینطور مطرح می‌کنم که پسر در رشد تناسلی به اُبژه اولیه یعنی مادر برمی‌گردد و از همین رو در پی اُبژه‌های زنانه خواهد بود و حسادتی نسبت به پدر و به طور کلی مردهای دیگر خواهد داشت. اما دخترها تا حدی از مادر فاصله می‌گیرند و اُبژه میل خود را در پدر و بعدها در مردهای دیگر پیدا می‌کنند. من این مساله را به زبانی بسیار ساده بیان کردم چرا که پسر به سمت پدر هم جذب می‌شود و با او همانندسازی می‌کند. از همین رو درجاتی از همجنس‌گرایی در رشد نرمال وجود خواهد داشت. همین اتفاق در مورد دخترها هم صادق است. چرا که برای آنها رابطه با مادر و به طور کلی با زنان دیگر همواره اهمیت خود را حفظ خواهد کرد. بنابراین در عقده ادیپ صرفا بحث نفرت و رقابت نسبت به یک والد و عشق به والد دیگر نیست، بلکه عشق و احساس گناه نیز در ارتباط با والد رقیب هم به میان می‌آید. بنابراین می‌تواند دید که احساسات متعارضی در عقده ادیپ جای دارند.

اجازه بدهید دوباره به فرافکنی برگردیم. از طریق فرافکنی خود یا بخشی از تکانه‌ها یا احساسات خود به دیگری همانندسازی رخ خواهد داد. قابل ذکر است که این همانندسازی با نوعی که در درون‌فکنی اتفاق می‌افتد متفاوت است. اگر اُبژه درونی شود، اکتساب ویژگی‌های اُبژه و متاثر شدن از آن اهمیت زیادی پیدا می‌کند. از سویی دیگر، در فرافکنی و قرار دادن بخشی از خود در دیگری، همانندسازی بر اساس نسبت دادن بخشی از ویژگی‌های خود به دیگری است. فرافکنی نتایج زیادی دارد. ما تمایل داریم که هیجان‌ها و افکار خودمان را به دیگران نسبت بدهیم و آنها را در دیگری جای دهیم. اینکه محتوای فرافکنی خصمانه یا خوب باشد بستگی به این دارد که ما به چه اندازه خود را آسیب دیده یا غیر از این می‌دانیم. ما با نسبت دادن بخشی از احساساتمان به دیگران، عواطف، نیازها و ارضای نیازهای دیگران را می‌فهمیم. به نوعی پا در کفش دیگری می‌کنیم. گاهی افراد تا جایی در این کار پیش می‌روند که خود را به طور کامل در دیگران گم می‌کنند و توان قضاوت دنیای بیرونی را از دست می‌دهند. به همین شکل درونی‌سازی بیش از اندازه هم قدرت ایگو را به خطر می‌اندازد. چون باعث می‌شود کودک تماماً توسط اُبژه درونی احاطه شود. اگر فرافکنی غالباً خصمانه باشد، همدلی واقعی و درک دیگران به نقص می‌انجامد. فرافکنی اهمیت زیادی در روابط ما با افراد دیگر دارد. اگر تعامل بین درون‌فکنی و فرافکنی تحت تاثیر بیش از اندازه پرخاشگری یا وابستگی افراطی قرار نگیرد و به تعادل خوبی برسد دنیای درونی و همینطور روابط با دنیای بیرونی غنا می‌یابند.

من در آغاز به تمایل ایگو کودک به دو تکه کردن تکانه‌ها و اُبژه‌ها اشاره کردم و این امر را به عنوان یکی از فعالیت‌های اولیه ایگو در نظر گرفتم. این گرایش به دو نیم کردن تا حدی ناشی از این مساله است که ایگو اولیه به میزان زیادی فاقد انسجام است. اما اگر بخواهم به مفاهیمی که مطرح کردم برگردم باید بگویم که اضطراب گزند و آسیب نیاز به جدا نگه داشتن اُبژه عشق را از اُبژه خطرناک قوت می‌بخشد و بنابراین عشق از نفرت جدا می‌ماند. قابل ذکر است که صیانت از خود کودک وابسته به اعتمادش به مادر خوب است. از طریق جداکردن دو جنبه و چسبیدن به بخش خوب، کودک از باور خود به اُبژه خوب و توانایی دوست داشتنش که شرط لازم برای بقاست مراقبت می‌کند. بدون دستکم اندکی از چنین احساسی، نوزاد با دنیایی به غایت خصمانه مواجه خواهد بود که می‌ترسد او را ویران کند. این دنیای خصمانه درون او نیز شکل خواهد گرفت. همانطور که همه ما می‌دانیم بعضی کودکان از سرزندگی درونی برخوردار نیستند یا حتی نمی‌توانند این حس را حفظ کنند. چنین مساله‌ای احتمالاً می‌تواند به این دلیل باشد که رابطه قابل اعتمادی با مادر خوب شکل نگرفته است. در مقابل کودکانی هم هستند که با وجود مشکلات زیادی که داشتند سرزندگی خود را حفظ کردند و توانستند از مراقبت و غذای مادر بهره ببرند. نوزادی را می‌شناسم که باوجود تولد دشوار و طاقت‌فرسایی که داشته و در این فرایند آسیب دیده اما زمانی که با سینه مادر روبه رو شده آن را مشتاقانه از آن خود کرده بود. مشابه چنین موردی در کودکانی گزارش شده است که به محض تولد جراحی‌های سختی داشتند. نوزادان دیگری هم هستند که در چنین شرایطی نمی‌توانند زنده بمانند چرا که نمی‌توانند پذیرای تغذیه و عشق باشند. به عبارتی دیگر آنها نتوانستند عشق و اعتمادی نسبت به مادر داشته باشند.

فرآیند دوپاره‌سازی با وجود اینکه در طی رشد به لحظ شکل و محتوا تغییر می‌یابد اما هرگز به طور کامل کنار گذاشته نمی‌شود. از نظر من، تکانه‌های مخرب همه‌توانی، اضطراب گزند و آسیب و دوپاره‌سازی در سه تا چهار ماه اول زندگی آشکارا خود را به نمایش می‌گذارند. من ترکیب این مکانیسم‌ها و اضطراب‌ها را موضع پارانویید-اسکیزویید می‌نامم که در شدیدترین حالت به مشکلات پارانویا و اسکیزوفرنی منجر می‌شود. همراه با احساس‌های مخرب در آغاز زندگی موارد حائز اهمیتی وجود دارد که آز و رشک را می‌توان به عنوان آسیب‌زاترین آنها برشمرد. چنین مواردی را ابتدا در ارتباط با مادر و پس از آن با دیگر اعضای خانواده و بعد در تمام زندگی می‌توانیم ببینیم.

آز در کودکان مختلف بسیار متفاوت است. بعضی از کودکان هرگز نیازشان ارضا نمی‌شود چرا که طمع آنها باعث می‌شود همیشه بیشتر از آنچه می‌گیرند را طلب کنند. طمع تا جایی پیش می‌رود که سینه مادر را خالی کرده و تمام منابع ارضا را بدون درنظر گرفتن دیگری از آن خود می‌کند. کودک طماع تا زمانی که نیازش ارضا می‌شود از وجود آن لذت و بهره می‌برد اما به محض کنار رفتن ارضا، ناراضی شده و اول از همه به سمت مادر و بعد از آن هرشخص دیگری در خانواده که به او توجه کند، غذا بدهد یا نیازهای او را ارضا کند می‌رود تا از وجود او بهره جوید. شکی وجود ندارد طمع توسط اضطراب فزونی می‌یابد. این اضطراب‌ها می‌تواند اضطراب محروم ماندن، گرفته شدن چیزی از او یا به قدر کافی خوب نبودن برای دوست داشته شدن باشد. کودکی که طمع زیادی برای گرفتن عشق و توجه دارد به توانایی‌اش برای عشق ورزیدن نامطمئن است و تمامی این اضطراب‌ها آز او را تقویت می‌کند. این وضعیت اساسا در طمع کودکان بزرگ‌تر و بزرگسالان هم به همین شکل باقی می‌ماند.

در خصوص رشک، نمی‌توان به سادگی توضیح داد که چطور مادری که به کودک غذا می‌دهد و از او مراقبت می‌کند اُبژه رشک هم می‌تواند باشد. هر زمان نوزاد گرسنه باشد یا احساس کند مورد غفلت قرار گرفته است ناامیدی در او شکل می‌گیرد و به این فانتزی می‌رسد که شیر و عشق عامدانه از او دریغ شده یا مادر آن را برای خودش نگه داشته است. چنین شک و تردیدهایی پایه رشک هستند. در رشک نه تنها میل به تملک اُبژه وجود دارد بلکه میلی قوی برای تخریب برخورداری دیگران هم از داشتن اُبژه مطلوب به چشم می‌خورد. میلی که به نابودی خود اُبژه هم می‌انجامد. اگر رشک بیش از اندازه باشد، ویژگی نابود کنندگی آن منجر به رابطه مخرب با مادر و بعدها با دیگران می‌شود. بنابراین چیزی کاملاً دوست داشتنی وجود نخواهد داشت چرا که رشک اُبژه میل را از بین برده است. به علاوه اگر رشک از شدت زیادی برخوردار باشد، خوبی نمی‌تواند به درون آید و تبدیل به بخشی از دنیای درونی فرد شده و به قدردانی بینجامد. در مقابل، بهره‌مندی کامل از آنچه که دریافت می‌شود و حس قدردانی نسبت به فردی که از آن چیزی گرفته شده به میزان قابل توجهی بر شخصیت فرد و روابط او با دیگران اثرگذار خواهد بود. مسیحیان معتقدند: «به خاطر آنچه که دریافت می‌کنیم پروردگار ما را به شکرگزاری حقیقی وامی‌دارد». این گفته ها اشاره به این دارد که فرد به دنبال یک ویژگی برای مثال قدردانی است که او را خوشحال و از ناراحتی و رشک رها کند. از دختربچه‌ای شنیدم که می گفت مادرش را بیشتر از هر شخص دیگری دوست دارد چرا که فکر می‌کند اگر مادرش او را به دنیا نمی‌آورد و به او غذا نمی‌داد او چه می‌کرد. این احساس قدرتمند قدردانی به توانایی او در بهره‌مند شدن از آنچه دارد مربوط می‌شود و این ویژگی در شخصیت او و روابطش با افراد دیگر به طور مشخصی از طریق بخشندگی و با ملاحظه بودن او نشان داده می‌شود. در تمام زندگی توانایی رضایت و قدردانی، علایق و خوشی‌های زیادی را رقم می‌زند.

در رشد بهنجار همراه با انسجام فزآینده ایگو، فرآیندهای دوپاره‌سازی کاهش یافته و توانایی درک واقعیت بیرونی و نزدیکی تکانه‌های متضاد کودک بیشتر شده و بنابراین جنبه‌های خوب و بد اُبژه بیشتر به هم نزدیک می‌شوند. این امر بدین معناست که انسان‌ها علی‌رغم اشتباهاتی که دارند شایسته دوست داشته شدن هستند و دنیا صرفا سیاه و سفید دیده نمی‌شود.

سوپرایگو که در واقع بخش انتقادگر ایگو و هم چنین کنترل‌کننده تکانه‌های آسیب‌رسان است، از دیدگاه من زودتر از ۵ سالگی که فروید مطرح کرد عمل می‌کند. من بر این باورم که در ۵ یا ۶ ماهگی کودک از آسیبی که تکانه‌های مخرب و طمعش ممکن است به اُبژه محبوب وارد آورد هراس دارد. کودک هنوز قادر نیست امیال و تکانه‌های خود را از حالت واقعی آنها تمیز دهد. او احساس گناه و تمایل به مراقبت از اُبژه‌ها را تجربه کرده و سعی می‌کند آسیبی که زده را جبران کند. در این حالت اضطراب کودک ماهیتی غالباً افسرده‌وار دارد و هیجان‌ها و همینطور دفاع‌هایی که در مقابل آن قرار می‌گیرند به عنوان بخشی از رشد بهنجار درنظر گرفته می‌شود، از همین رو من آن را موضع افسرده‌وار می‌نامم. احساس گناهی که گاهی در همه ما ایجاد می‌شود، ریشه‌های عمیقی در کودک دارد. می‌توان گفت که گرایش به ترمیم نقش مهمی در روابط اُبژه‌ای و اعمال ما ایفا می‌کند.

زمانی که کودکان را از چنین زاویه‌ای مشاهده می‌کنیم، می‌توانیم ببینیم که گاهی آنها بدون هیچ دلیل بیرونی افسرده به نظر می‌رسند. در این مرحله آنها در تلاش‌اند تا اطرافیان را به هر شیوه‌ی ممکن راضی نگه دارند. برای این کار از روش‌هایی مانند لبخند زدن، حرکات بامزه و حتی تلاش برای غذا دادن به مادر با قرار دادن قاشق غذا در دهان او استفاده می‌کنند. در عین حال در این زمان بازداری هایی نسبت به غذا و کابوس‌هایی هم در کودک وجود خواهند داشت و تمامی این نشانه‌ها زمانی که کودک از شیر گرفته می‌شود به وضوح خود را نشان می‌دهند.

در مورد بچه‌های بزرگ‌تر، نیاز به حل و فصل احساس گناه خود را واضح‌تر نشان می‌دهد و همینطور فعالیت‌های سازنده مختلف به این منظور و در ارتباط با والدین یا خواهر و برادرها به کار برده می‌شوند. هم چنین نیاز بیش از اندازه‌ای برای راضی کردن و مفید بودن وجود دارد و تمامی این موارد نه تنها عشق بلکه نیاز به جبران را هم نشان می‌دهند.

فروید فرآیند حل و فصل را به عنوان بخشی ضروری در روند روانکاوی می‌داند. به طور خلاصه می‌توان گفت که مساله حل و فصل به این معنا است که بیمار هیجان‌ها، اضطراب‌ها و موقعیت‌های گذشته را بارها و بارها در ارتباط با درمانگر، افراد و موقعیت‌های دیگر در گذشته و حال تکرار کند. موضوع حل و فصل تا حدی در جریان رشد فرد بهنجار هم اتفاق می‌افتد. به این صورت که انطباق با واقعیت بیرونی بیشتر شده و همراه با آن کودک به تصویری از دنیای پیرامون خود دست می‌یابد که کمتر با فانتزی آمیخته است.

تجربه تکرار شونده مادری که از کودک فاصله می‌گیرد و دوباره بر می‌گردد ترس از نبود مادر را برای نوزاد کمتر می‌کند. بنابراین تردید نوزاد از اینکه مادر او را رها کند کمتر می‌شود. به همین ترتیب او به تدریج بر ترس‌های اولیه فائق آمده و می‌تواند در مورد تکانه‌ها و هیجان‌های متعارضش توافقی حاصل کند. در این مرحله اضطراب افسرده‌وار غلبه یافته و اضطراب گزند و آسیب کم می‌شود. من معتقدم که بسیاری از نشانه‌هایی که به وضوح عجیب هستند، ترس‌های غیرقابل توضیح و ویژگی‌های خاصی که در کودکان به چشم می‌خورد گواه و روش‌هایی از حل و فصل موضع افسرده‌وار هستند. اگر احساس گناه کودکان بیش از اندازه نباشد میل به ترمیم و مابقی فرآیندهایی که بخشی از رشد هستند اجازه بروز می‌یابند. اضطراب‌های گزند و آسیب و افسرده‌وار هرگز به طور کامل کنار گذاشته نمی‌شوند. فشار بیرونی و درونی ممکن است موقتاً آنها را به حرکت وادارد، اما فرد نسبتاً بهنجار می‌تواند با عود اضطراب‌ها مقابله کرده و تعادل را مجدداً برقرار کند. اگر فشار زیاد باشد، رشد شخصیت قوی و متعادل با مشکل رو به رو می‌شود.

پس از اضطراب‌های گزند و آسیب و افسرده‌وار که به بیانی به غایت ساده گفته شد، مایلم فرآیندهایی را توصیف کنم که بر روابط اجتماعی تاثیر دارند. من از درونی‌سازی دنیای بیرون سخن گفتم و اشاره کردم که این فرآیند در تمام زندگی ادامه خواهد داشت. هرزمان که ما بتوانیم شخصی را دوست بداریم و تحسین کنیم یا از او متنفر باشیم، چیزی از دیگری را به درون خودمان برده‌ایم و در واقع عمیق‌ترین ویژگی‌های ما از طریق چنین تجربه‌هایی شکل داده می‌شوند. یک تجربه می‌تواند ما را غنی ساخته و پایه‌ای برای خاطرات ارزشمند باشد، در تجربه‌ای دیگر ممکن است احساس کنیم که دنیای بیرونی برای ما ویران گشته و در نتیجه دنیای درون ما تحلیل رود.

اینجا فقط می‌توانم به اهمیت تجربه‌های مطلوب و نامطلوب واقعی اشاره کنم که در آنها کودک ابتدا از طرف والدین و بعدها از طرف افراد دیگر تحت تاثیر قرار می‌گیرد. در تمام زندگی تجربه‌های بیرونی اهمیت زیادی دارند. اما قابل ذکر است که حتی در کودکان این تاثیرات بیرونی به میزان قابل توجهی بستگی به این دارد که چطور کودک آنها را تفسیر کرده و به درون می‌برد. این جذب و تفسیر بستگی به این دارد که تکانه‌های مخرب و اضطراب‌های گزند و آسیب و افسرده‌وار با چه قدرتی عمل می‌کنند. تجربه‌های دوران بزرگسالی ما متاثر از آن چیزی است که در سال‌های اولیه شکل گرفته، به این صورت که یا ما می‌توانیم سازگاری بهتری با ناخوشی‌هایمان داشته باشیم یا اگر تردید و ضعف زیادی داشته باشیم ناامیدی‌های کوچک را تبدیل به فاجعه‌ای بزرگ می‌کنیم.

یافته‌های فروید در مورد دوران کودکی، با اینکه درک ما از مشکلات تربیتی را بیشتر کرد، امکان سوء برداشت از آنها هم وجود دارد. اگرچه درست است که شیوه تربیتی بیش از اندازه قانونمند گرایش کودک را به سرکوبی بیشتر می‌کند، باید به یاد داشته باشیم که نازپروردگی زیاد هم تقریباً برای کودک به همان اندازه آسیب‌رسان و محدود کننده خواهد بود. اصطلاحاً «خود ابرازی کامل» معایب زیادی هم برای والدین و هم برای کودک دارد. در شرایطی که اول توضیح داده شد کودک اغلب قربانی نگرش سخت‌گیرانه والدین است و در شیوه دوم این والدین هستند که قربانی فرزندانشان می‌شوند. لطیفه‌ای قدیمی در این مورد می‌گوید : «کسی که هرگز طعم گوشت را نچشیده، وقتی بچه بود، پدر و مادر آن را می‌خوردند وقتی هم که بزرگ شد بچه».

زمانی که با کودکانمان سرو کار داریم، حفظ تعادل بین قانونمندی خیلی زیاد و خیلی کم حائز اهمیت خواهد بود. اینکه چشم‌مان را به روی برخی بدرفتاری‌های پیش پا افتاده ببندیم شیوه تربیتی سالمی خواهد بود. اما اگر این مسائل مدام نادیده گرفته شوند، عدم تایید چنین رفتارهایی را باید به کودک نشان دهیم و متذکر شویم که چنین رفتارهایی مورد تایید نبوده و از او انتظار رفتار درست داشته باشیم.

نازپروردگی بیش از اندازه والدین از زاویه دیگری هم باید مدنظر قرار گیرد: در عین حال که کودک احتمالاً از این شیوه برخورد والدین منفعتی به دست می‌آورد، احساس گناهی را هم به خاطر بهره جستن از آنها تجربه می‌کند و خود را نیازمند قید و بندی می بیند که حافظ امنیت او باشد. این امر باعث می‌شود که او احترامی برای والدین قائل شود که لازمه شکل‌گیری ارتباط خوب با آنها و همینطور با افراد دیگر است. در ضمن ما باید این مساله را هم درنظر بگیریم والدینی که تاب خودابرازی نامحدود کودک را ندارند اما به میزان زیادی تلاش می‌کنند که به آن گردن نهند، این ناراحتی را در رفتار با فرزندشان نشان خواهند داد.

من پیش از این کودکی را توصیف کردم که واکنش شدیدی نسبت به هرگونه ناامیدی که لاجرم در هر تربیتی وجود دارد نشان می‌دهد، به تلخی از شکست و هر نقصی در محیط آزرده خاطر شده و خوبی که دریافت می‌کند را کم ارزش می‌پندارد. این کودک مشکلات خود را با شدت هر چه تمام‌تر به اطرافیان فرافکنی خواهد کرد. چنین مواردی در بزرگسالان کاملاً قابل تشخیص است. اگر ما افرادی که می‌توانند بدون ناراحتی زیاد ناکامی را تحمل کنند و پس از زمان اندکی به حالت عادی برگردند در مقابل افرادی قرار دهیم که تمامی سرزنش را به دنیای بیرون نسبت می‌دهند، می‌توانیم اثر زیان‌بار فرافکنی خصمانه را ببینیم. چرا که فرافکنی مشکلات، خون طرف مقابل را هم به جوش می‌آورد. حتی اگر به زبان هم نیاوریم اما تعداد کمی از ما تحمل متهم شدن و گناهکار دانسته شدن را داریم. در واقع این مساله باعث می‌شود ما علاقه‌ای به چنین افرادی نداشته باشیم در نتیجه آنها هم بیشتر ما را به چشم دشمن می‌بینند. در نتیجه آنها احساس گزند و آسیب و سوءظن بیشتری نسبت به ما خواهند داشت و روابط روز به روز آشفته‌تر می‌شود.

یکی از راه‌های کاهش بدگمانی افراطی، تلاش برای آرام کردن دشمن‌های فرضی یا واقعی است. اما چنین راهی به ندرت موفقیت‌آمیز خواهد بود. البته افرادی هم هستند که از طریق چاپلوسی و ترحم به نتیجه می‌رسند، خصوصا اگر احساسات گزند و آسیب خود آنها هم نیاز به تسکین داشته باشد. چنین رابطه‌ای به راحتی فرو می‌ریزد و تبدیل به خصومتی دوطرفه می‌شود. در حاشیه مسائل گفته شده می‌توانیم به بی‌ثباتی برخوردهای دولتمردان که احتمالاً مشکلاتی در امور بین‌المللی ایجاد می‌کند اشاره کنیم.

جایی که اضطراب گزند و آسیب از قدرت کمتری برخوردار باشد، در فرافکنی، عمدتا احساسات خوب به دیگران نسبت داده می‌شود که این امر پایه‌ای برای همدلی بوده و باعث می‌شود فرد پاسخ‌های متفاوتی را هم از دنیای بیرون دریافت کند. همه ما افرادی را می‌شناسیم که ظرفیت دوست داشته شدن دارند و چون باور داریم که آنها به ما اعتماد دارند محبتی در ما ایجاد می‌شود. من از افرادی صحبت نمی‌کنم که سعی داریم آنها را به شیوه ریاکارانه‌ای مشهور کنیم. برعکس، از افراد بی‌ریایی صحبت می‌کنم که جرات بیان اعتقاداتشان را دارند و در بلند مدت دوست داشتنی و قابل احترام هستند.

نمونه جالبی از تاثیر برخوردهای اولیه در تمام زندگی این است که ارتباط با اُبژه‌های اولیه بارها تکرار می‌شود و مشکلاتی که در سال‌های اولیه حل نشده باقی ماندند به شکل تغییریافته‌ای دوباره از نو خود را نشان می‌دهند. برای مثال نگرش نسبت به زیردست یا مافوق، تکراری از رابطه با خواهر و برادرهای کوچک‌تر یا والدین است. اگر ما افراد سن بالایی را ملاقات کنیم که به نظرمان بامحبت و کمک کننده می‌آیند در واقع به شکل ناهشیاری ارتباط با والدین یا پدربزرگ و مادربزرگ دوست داشتنی برای ما زنده می‌شود. در حالیکه اگر افراد سن بالا را آزاردهنده و تحقیرکننده بدانیم نگرش‌های سرکشانه کودک نسبت به والدین، خود را به نمایش گذاشته‌اند. ضرورتی ندارد که چنین افرادی فیزیکی، ذهنی یا حتی به لحاظ سنی شبیه اُبژه‌های اولیه باشند، صرفاً وجود چیزی مشابه در طرز برخورد آنها کافی خواهد بود. زمانی که شخصی کاملاً تحت سلطه موقعیت‌ها و روابط اولیه زندگی خود باشد قضاوتش از آدم‌ها و وقایع به هم می‌ریزد. در شرایط معمول قضاوت دنیای بیرونی، زنده شدن دوباره موقعیت‌های اولیه را محدود و اصلاح می‌کند. برای همه ما این امکان وجود دارد که تحت تاثیر عوامل غیرمنطقی قرار بگیریم اما به طور معمول در زندگی، آنها بر ما غالب نمی‌شوند.

توانایی عشق و فداکاری اول از همه نسبت به مادر و همینطور نسبت به مسائلی شکل می‌گیرد که به نظر خوب و با ارزش می‌رسند. این امر بدین معناست لذتی که کودک از دوست داشتن و دوست داشته شدن در گذشته می‌توانسته تجربه کند در دوره‌های بعدی زندگی نه تنها در روابطش با افراد دیگر که در جایگاه خود بسیار ارزشمند است بلکه به کار و تمام آنچه که ارزش تلاش کردن دارند هم انتقال می‌یابد. چنین مساله‌ای به معنای غنای شخصیت و و توانایی لذت بردن از کار و منابع مختلف دیگر هم خواهد بود.

در تلاش به سمت اهداف بالاتر و روابطمان با افراد دیگر، میل اولیه ترمیم به ظرفیت عشق ورزیدن اضافه می‌شود. من به این مساله اشاره کردم که در کارهای ما که برگرفته از علائق اولیه کودکی‌مان هستند، انگیزه برای فعالیت‌های سازنده بیشتر می‌شود. چون کودک به شکل ناهشیاری احساس می‌کند که به این شکل می‌تواند افراد دوست داشتنی که توسط او آسیب دیده بودند را بازگرداند. این انگیزه اگرچه در زندگی معمول به رسمیت شناخته نمی‌شود هرگز قدرت خود را از دست نمی‌دهد. این امر مسلم که هیچ یک از ما به طور کامل از احساس گناه رها نمی‌شویم بخش‌های ارزشمندی دارد چرا که باعث می‌شود هرگز میل به ترمیم و خلق کردن به هر شکل ممکن را به طور کامل کنار نگذاریم.

انواع خدمات اجتماعی نشان از چنین میلی دارند. در موارد شدیدتر، احساس گناه باعث می‌شود افراد خود را به طور کامل وقف چیزی یا شخصی کنند که به تعصب می‌انجامد. اما اینکه برخی، زندگی خود را برای نجات جان دیگران به خطر می‌اندازند لزوما با آنچه گفته شد معنای مشابهی ندارد. در این موارد احساس گناه زیاد راه‌انداز عشق ورزیدن، بخشندگی و همسان‌سازی با افراد در خطر نخواهد بود.

من بر اهمیت همانندسازی با والدین و متعاقباً با افراد دیگر در رشد کودکان تاکید کرده‌ام و حالا تمایل دارم بر یک جنبه مشخص از همانندسازی موفقیت‌آمیزی تاکید کنم که در بزرگسالی رخ می‌دهد. زمانی که رشک و رقابت زیاد نباشند امکان لذت بردن از خشنودی دیگران وجود خواهد داشت. در دوران کودکی خصومت و رقابت مربوط به عقده ادیپ در مقابل توانایی لذت بردن از خوشحالی والدین قرار می‌گیرد. در بزرگسالی، والدین می‌توانند بدون اینکه مقابل کودک قرار بگیرند در خوشی‌های او سهیم باشند، زیرا می‌توانند با فرزندان خود همانندسازی کنند. آنها می‌توانند بدون احساس رشک نظاره‌گر بزرگ شدن فرزندانشان باشند.

این دیدگاه به طور مشخص زمانی اهمیت پیدا می‌کند که انسان‌ها پا به سن گذاشته و از خوشی‌های جوانی فاصله می‌گیرند. اگر قدردانی نسبت به خوبی‌های گذشته رنگ نباخته باشد افراد مسن می‌توانند از هرچه دارند لذت ببرند. بنابراین آنها می‌توانند در آرامش با افراد جوان همانندسازی کنند. برای مثال کسی که به دنبال کشف استعدادهای جوانان بوده و به رشد آنها کمک می‌کند تنها به این دلیل که با آنها همانندسازی کرده است قادر به انجام چنین کاری خواهد بود. این شخص می‌تواند در جایگاه معلم یا منتقد و حتی حامی هنر و فرهنگ باشد. به نوعی او زندگی خود را تکرار می‌کند و حتی گاهی به اهدافی در دیگری دست می‌یابد که در زندگی خود به آنها نرسیده است.

در هر مرحله توانایی همانندسازی، امکان شادی و تحسین کردن منش یا دستاوردهای دیگری را فراهم می‌سازد. اگر به خود اجازه درک دستاوردها و خصوصیات دیگران را ندهیم و توان تحمل برتری احتمالی آنها را نداشته باشیم خود را از منبع شادی و غنای بزرگی محروم کرده‌ایم. اگر هیچ فرصتی برای درک خوبی‌هایی که وجود دارد یا در آینده وجود خواهد داشت را نداشته باشیم دنیا در نگاه ما جای بی‌ارزشی خواهد بود. این تحسین چیزی را در ما به حرکت در می‌آورد و به شکلی غیرمستقیم باور ما درباره خودمان را بهبود می‌بخشد. این یکی از مواردی است که همانندسازی‌های دوران کودکی تبدیل به بخش مهمی از شخصیت ما می‌شود.

توانایی تحسین دستاوردهای فرد دیگر یکی از عوامل موفقیت کار تیمی است. اگر رشک بیش از اندازه نباشد می‌توانیم از کار با افرادی که از توانایی‌های ما سبقت می‌گیرند لذت برده و به آنها افتخار کنیم چرا که می‌توانیم با این افراد برجسته همانندسازی کنیم.

مساله همانندسازی بسیار پیچیده است. زمانی که فروید مفهوم سوپرایگو را مطرح کرد، آن را به عنوان بخشی از ساختار ذهن دید که از تاثیر والدین بر کودک ناشی می‌شود. تاثیری که در نهایت تبدیل به بخشی از دیدگاه‌های اساسی کودک می‌شود. کار من با کودکان نشان داد که از همان دوران کودکی مادر و بعد از آن افراد دیگر به درون خود برده می‌شوند و این مساله پایه‌ای برای همانندسازی‌های مختلف مطلوب و نامطلوب خواهد بود. من در بالا نمونه‌هایی از همانندسازی که هم برای کودک و هم بزرگسال کمک کننده بودند را مطرح کردم. رفتارهای نامطلوب بزرگسالان با کودک در دوره‌های اولیه آسیب‌های زیادی به رشد او خواهد زد، چرا که باعث شکل‌گیری نفرت و عناد یا فرمانبرداری‌های بیش از اندازه در کودک می‌شود. او این پرخاشگری و خشم نسبت به بزرگسالان را به درون خود می‌برد. به واسطه چنین تجربه‌هایی، والدین بیش از اندازه قانونمدار یا والدینی که فاقد درک و عشق باشند از طریق همانندسازی بر شکل‌گیری شخصیت کودک تاثیر خواهند داشت و او در زندگی آینده همان چیزی که پشت سر گذاشته را تکرار می‌کند. همانند پدری که همان شیوه‌های اشتباهی که پدر خودش در مورد او به کار گرفته بود را نسبت به فرزندانش اعمال می‌کند. از سویی دیگر عصیان در برابر بدرفتاری‌های تجربه شده در کودکی می‌تواند به تضاد کامل با رفتار والدین بیانجامد. این مساله به انتهای دیگر طیف برای مثال نازپرورده کردن کودک که در ابتدا به آن اشاره کردم می‌رسد. درس گرفتن از تجربه‌های دوران کودکی و تبدیل شدن به افرادی که پذیرش و تحمل بیشتری در قبال فرزندانمان و همینطور افراد خارج از جمع خانواده داریم نشانه‌ای از بلوغ و رشد موفق است. بنابراین می‌توان گفت که تحمل کردن به معنای ندیدن نقص‌های دیگران نیست. بلکه به این معناست که ضمن دیدن نقایص دیگران توانایی بودن با آنها یا حتی عشق نسبت به آنها را از دست ندهیم.

من در توصیف رشد کودک مشخصاً بر اهمیت طمع تاکید کردم. حال می‌پردازم به اینکه طمع در شکل‌گیری شخصیت چه نقشی ایفا می‌کند و چطور بر طرز برخورد دوران بزرگسالی تاثیر می‌گذارد. نقش طمع به راحتی در زندگی اجتماعی می‌تواند به عنوان عاملی مخرب قلمداد شود. شخص آزمند همیشه بیشتر می‌خواهد. او به واقع نمی‌تواند نسبت به دیگران باملاحظه و بخشنده باشد. من در اینجا فقط از دارایی‌های مادی حرف نمی‌زنم بلکه پای موقعیت و وجهه اجتماعی هم در میان است.

شخص آزمند ممکن است جاه‌طلب هم باشد. هرجا که پای رفتار انسانی در میان باشد نقش جاه‌طلبی هم از جنبه مفید و هم از جنبه مخرب به چشم می‌خورد. هیچ شکی وجود ندارد که جاه‌طلبی انگیزه‌ای برای رسیدن به دستاوردهای ماست اما اگر تنها نیروی محرک باشد همکاری با دیگران به خطر خواهد افتاد. فردی که جاه‌طلبی زیادی دارد علی‌رغم تمام موفقیت‌هایش همیشه ناراضی است همانند کودک گرسنه‌ای که هیچ‌وقت سیر نمی‌شود. ما ممکن است شخص مشهوری را بشناسیم که تشنه قدرت بوده و به داشته‌هایش راضی نمی‌شود. وقتی رشک زیاد باشد به نظر می‌رسد که نمی‌توانیم به دیگران اجازه دهیم تا به حد کافی به ما نزدیک شوند.

افراد جاه‌طلب تا زمانی که برتریشان زیر سوال نرود به دیگران اجازه می‌دهند که کنار و وابسته‌شان بمانند. ما متوجه شدیم چنین افرادی نمی‌توانند و تمایلی ندارند انگیزه دهنده و تشویق کننده افراد جوان‌تر باشند چرا که برخی از آنها ممکن است رقیب از کار دربیایند. یک دلیلی که آنها از موفقیت های واضحاً بزرگ راضی نمی‌شوند این است که آنها تمام علاقه خود را وقف حیطه کاریشان نمی‌کنند. این توصیف به ارتباط بین آز و رشک اشاره دارد. رقیب نه تنها به عنوان فردی دیده می‌شود که دارایی خوب و موقعیتی را از او ربوده و او را از داشتن آن محروم کرده است بلکه دارنده ویژگی‌های ارزشمندی است که حسادت و میل به نابودی آنها را هم در فرد برمی‌انگیزد .

وقتی طمع و رشک بیش از اندازه نباشند شخص جاه‌طلب از کمک کردن به دیگران احساس رضایت می‌کند. این دیدگاه زیربنای مدیریت موفق هم می‌تواند باشد. این امر تا حدی در فضای بین کودکان هم قابل مشاهده است. فرزند بزرگ‌تر احتمالاً به دستاوردهای برادر یا خواهر کوچک‌ترش افتخار می‌کند و هرکاری برای موفقیت آنها انجام می‌دهد. برخی کودکان حتی در خانواده اثری انسجام‌بخش دارند. به این شکل که غالباً با محبت و کمک کننده هستند و این مساله فضای خانه را بهتر می‌کند. من مادرهایی را دیده‌ام که با وجود ناشکیبایی در مقابل مشکلات، کودکانی داشتند که در بهبود فضای خانه اثرگذار بوده‌اند. در مدرسه هم اتفاقات مشابهی رخ می‌دهد. مثلا وقتی فقط یک یا دو دانش‌آموز آن هم از طریق رهبری اخلاقی که بر اساس دوستی و همکاری با بچه‌های دیگر بوده و بدون تلاشی برای تحقیر دیگران، بر دانش‌آموزان دیگر اثر خوبی بجا گذاشته‌اند.

در بازگشت به مساله رهبری می‌توان گفت که اگر رهبر و احتمالاً هر عضو دیگری از گروه احساس کند که اُبژه نفرت است تمام گرایشات ضداجتماعیش به وسیله چنین احساسی فزونی می‌یابند. شخصی که تاب تحمل انتقاد را ندارد و این موضوع فوراً اضطراب گزند و آسیب را در او زنده می‌کند نه تنها اسیر رنج می‌شود بلکه مشکلاتی در ارتباط با افراد دیگر هم پیدا می‌کند و احتمالاً حتی انگیزه کار کردن را هم از دست می‌دهد. بنابراین او توان تصحیح اشتباهات خود یادگیری از دیگران را نخواهد داشت.

اگر به دنیای بزرگسالی خودمان از منظر ریشه‌هایش در کودکی نگاه کنیم، بینشی به مسیر ذهن، عادت‌ها و دیدگاه‌هایمان پیدا خواهیم کرد و می‌توانیم از اولین فانتزی‌ها و هیجان‌های کودکی گرفته تا پیچیده‌ترین حالت‌های بزرگسالی‌مان را از نظر بگذرانیم. یک نتیجه دیگر هم وجود دارد و این است که هر آنچه که تا به حال در ناهشیار وجود داشته تاثیرش بر شخصیت را به طور کامل از بین نخواهد رفت.

جنبه دیگری از رشد کودک که باید مورد بحث قرار گیرد شکل‌گیری شخصیت است. من نمونه‌هایی از اینکه چطور تکانه‌های مخرب، رشک، طمع و اضطراب‌های گزند و آسیب متعاقب آنها تعادل هیجانی و روابط اجتماعی کودک را به هم می‌ریزد مطرح کردم. هم‌چنین اشاره‌ای به جنبه‌های مفید نوع دیگری از رشد داشتم و تلاش کردم تا نحوه شکل‌گیری آن را توضیح دهم. در ادامه نیز سعی در به تصویر کشیدن اهمیت تعامل بین عوامل ذاتی و تاثیر محیط داشتم. در اهمیت این تعامل ما به درک عمیق‌تری از نحوه رشد شخصیت کودک رسیدیم. می‌توان گفت این امر که در جریان تحلیل موفق، شخصیت بیمار دستخوش تغییرات مطلوبی شود همیشه مهم‌ترین جنبه کار روان‌کاوی بوده است.

یک نتیجه رشد متعادل، انسجام و قدرت شخصیت است. چنین ویژگی‌هایی تاثیرات بادوامی هم بر متکی به خود بودن فرد و هم بر روابط او با دنیای بیرون دارد. تاثیر شخصیت صادق و بی‌ریا بر افراد دیگر به سادگی قابل مشاهده است. حتی آنانی که ویژگی‌های مشابهی ندارند هم تحت تاثیر قرار گرفته و نمی‌توانند احترامی‌ برای انسجام و صداقت قائل نباشند. این ویژگی‌ها برای آنها یادآور تصویری که یا احتمالاً در گذشته بوده‌اند یا احتمالاً هنوز هستند. چنین شخصیت‌هایی به طور کلی امیدواری بیشتری نسبت به دنیا و اعتماد بیشتری به خوبی در دیگران ایجاد می‌کنند.

در نتیجه‌گیری از این مقاله می‌توان به اهمیت شخصیت اشاره کرد. به نظر من شخصیت، پایه تمام دستاوردهای بشر است. تاثیر شخصیت خوب بر دیگران ریشه رشد اجتماعی سالم است.

ضمیمه

زمانی که دیدگاهم در مورد رشد شخصیت را با یک انسان‌شناس مطرح کردم، او به فرضیه من در مورد اینکه زیربنایی همگانی برای رشد شخصیت وجود دارد اعتراض کرد.

او موردی را از زمینه کاری خود نقل کرد که باعث شد به نگاه برآورد کاملاً متفاوتی از شخصیت به ذهنش خطور کند. برای مثال او در اجتماعی کار کرده بود که کلاه گذاشتن سر دیگران امری قابل تحسین تلقی می‌شد. او در پاسخ به برخی سوالات من گفت که در همان اجتماع رحم کردن به حریف نشانه ضعف است. من درباره اینکه آیا هیچ شرایطی وجود دارد که بخشش در آن نشان داده شود پرس و جو کردم. او پاسخ داد که اگر شخصی بتواند خود را پشت دامان زنی پنهان کند جان خود را نجات داده است. در پاسخ به سوالات بیشتر او پاسخ داد که اگر دشمن بتواند وارد خیمه شخصی شود نمی‌تواند او را بکشد و پناهگاه محل امنی دانسته می‌شود.

آن انسان‌شناس با نظر من موافق بود که خیمه، دامن زن و پناهگاه نمادهایی از مادر خوب و محافظ هستند. او هم‌چنین تفسیر من مبنی بر اینکه مراقبت مادر متوجه خواهر برادرهای منفور هم خواهد بود را پذیرفت. پنهان شدن مرد پشت دامان یک زن یا ممنوعیت کشتن افراد در خیمه‌شان به قوانین مهمان‌نوازی ارتباط پیدا می‌کند. نتیجه‌ای که من از نکته آخر می‌گیرم این است که مهمان‌نوازی از اساس به زندگی خانوادگی، ارتباط فرزندان با همدیگر و مشخصاً با مادر مربوط می‌شود. همانطور که پیشنهاد کردم خیمه نشان‌دهنده مادری است که از خانواده محافظت می‌کند.

من این مثال را مطرح کردم تا روابط احتمالی بین فرهنگ‌های ظاهراً متفاوت را نشان دهم و هم‌چنین این روابط و هر شکلی از اختلالات شخصیت که ممکن است پذیرفته و حتی تحسین شده هم باشد در ارتباط با اُبژه خوب اولیه یعنی مادر خود را نشان می‌دهد.

این مقاله با عنوان «Our Adult World and its Roots in Infancy» در Psychoanalytic Quarterly منتشر شده و توسط آلاله آطاهریان ترجمه و در تاریخ ۲۵ آذر ۱۳۹۹ در مجله‌ی روانکاوی تداعی منتشر شده است.
تصویر: Nancy Eckels
مجموعه مقالات ملانی کلاین
2 کامنت

دیدگاهتان را بنویسید

Back To Top
×Close search
Search
error: این محتوا محافظت‌شده است.
×