skip to Main Content
حکایت حس تنهایی | ملانی کلاین

حکایت حس تنهایی | ملانی کلاین

حکایت حس تنهایی | ملانی کلاین

حکایت حس تنهایی | ملانی کلاین

عنوان اصلی: On the Sense of Loneliness
نویسنده: ملانی کلاین
انتشار در: نشریهٔ بین‌المللی روانکاوی
تاریخ انتشار: 1963
تعداد کلمات: 6300 کلمه
تخمین زمان مطالعه: 36 دقیقه
ترجمه: تیم ترجمهٔ تداعی

حکایت حس تنهایی

در این مقاله کوششی خواهد شد تا سرچشمهٔ احساس تنهایی مورد واکاوی قرار گیرد. مراد من از «احساس تنهایی» نه وضعیت عینیِ محرومیت از همنشینی بیرونی، بلکه آن حس درونیِ تنهایی است. احساسی از تنها بودن صرف‌نظر از شرایط بیرونی، تنهایی‌ای که حتی در میان دوستان یا در هنگام دریافت عشق نیز تجربه می‌شود. اینجا می‌کوشم تا نشان دهم، این وضعیت تنهایی درونی، حاصل اشتیاقی همه‌گیر برای دست‌یافتن به وضعیتی درونیِ کامل اما دست‌نیافتنی است. چنین تنهایی‌ای که تا اندازه‌ای نزد همگان تجربه می‌شود، از اضطراب‌های پارانوئید و افسرده‌واری سرچشمه می‌گیرند که خود مشتقاتی‌اند از اضطراب‌های روان‌پریش‌گونهٔ نوزادی هستند. این اضطراب‌ها در هر فردی، به درجاتی، حضور دارند، اما در وضعیت‌های مرضی به‌شدت افزایش می‌یابند؛ ازاین‌رو، تنهایی نیز بخشی از وضعیت مرضی‌ست، چه از سنخ اسکیزوفرنیک و چه افسرده‌وارانه.

برای درک چگونگی برآمدنِ احساس تنهایی، بایستی—همچون دیگر نگرش‌ها و هیجانات—به دوران نخستین کودکی بازگردیم و تأثیر آن را بر مراحل بعدی زندگی پی‌گیریم. چنان‌که پیش‌تر بارها شرح داده‌ام، ایگو از بدو تولد وجود دارد و فعال است. در آغاز، ایگو عمدتاً فاقد انسجام است و زیر سلطهٔ سازوکارهای انشقاقی عمل می‌کند. خطر نابود شدن به‌دست سائق مرگ که متوجه خود است، به انشقاق تکانه‌ها به خوب و بد می‌انجامد؛ و از آنجا که این تکانه‌ها بر اُبژهٔ آغازین فرافکنده می‌شوند، اُبژه نیز به اُبژهٔ خوب و بد منشعب می‌گردد. در نتیجه، در ابتدایی‌ترین مراحل، بخش خوب ایگو و اُبژهٔ خوب تا حدی محافظت می‌شوند، چرا که پرخاشگری متوجه آن‌ها نیست. این نوع خاص از فرآیندهای انشقاقی همان چیزی‌ست که من آن را پایهٔ امنیت نسبی در نوزاد بسیار خردسال دانسته‌ام، تا آن اندازه که امنیت در این مرحله ممکن است؛ در حالی که دیگر اشکال انشقاق، همچون آن‌هایی که به فروپاشی یا گسیختگی می‌انجامند، برای ایگو و توانمندی آن زیان‌آورند.

همراه با میل به انشقاق، از همان آغاز زندگی، سائق و کششی نیز به‌سوی یکپارچگی وجود دارد که با رشد ایگو افزایش می‌یابد. این فرآیند یکپارچه‌سازی مبتنی است بر درون‌فکنی (introjection) اُبژهٔ خوب، که در آغاز عمدتاً یک اُبژهٔ جزئی‌ست—یعنی پستان مادر—هرچند دیگر وجوهِ مادر نیز از همان ابتدایی‌ترین رابطه درگیر می‌شوند. اگر اُبژهٔ درونیِ خوب با امنیت نسبی در درون تثبیت شود، بدل به هستهٔ مرکزی ایگوی در حال رشد می‌گردد.

رابطه‌ای کامیاب در آغاز با مادر—که لزوماً مبتنی بر شیر دادن از پستان نیست، چراکه شیشه شیر نیز می‌تواند به‌شکل نمادین جایگزین پستان باشد—حاکی از پیوندی نزدیک میان ناهشیار مادر و ناهشیار کودک است. این پیوند، بنیان تجربه‌ای‌ست از عمیق‌ترین سطحِ فهمیده‌شدن، و اساساً با مرحلهٔ پیشازبانی در پیوند است. هرچند در مراحل بعدی زندگی، بیان اندیشه‌ها و احساسات نزد فردی همدل تجربه‌ای لذت‌بخش است، با این‌حال، همواره اشتیاقی برآورده‌نشده برای فهمیده‌شدنِ بی‌نیاز از کلمات باقی می‌ماند—اشتیاقی که در نهایت به نخستین رابطه با مادر بازمی‌گردد. این اشتیاق، به احساس تنهایی دامن می‌زند و از احساس افسرده‌وار فقدانی جبران‌ناپذیر سرچشمه می‌گیرد.

حتی در بهترین حالت نیز، رابطهٔ خوشایند با مادر و پستان او هرگز بی‌اختلال نیست، چراکه اضطراب گزند اجتناب‌ناپذیر است. اضطراب گزند در سه ماههٔ نخست زندگی—یعنی دوره‌ای که به‌عنوان موضع پارانوئید-اسکیزوئید شناخته می‌شود—در اوج خود قرار دارد. این اضطراب از همان آغاز حیات پدیدار می‌شود و حاصل کشمکش میان سائق‌های زندگی و مرگ است، و تجربهٔ تولد نیز بدان دامن می‌زند. هرگاه تکانه‌های مخرب با شدتی زیاد بروز کنند، مادر و پستانش، به‌واسطهٔ فرافکنی، اُبژه‌هایی گزنده تجربه می‌شوند و ازاین‌رو نوزاد ناگزیر نوعی ناایمنی را تجربه می‌کند. این ناامنی پارانویایی یکی از ریشه‌های احساس تنهایی است.

هنگامی که موضع افسرده‌وار(depressive position)  پدیدار می‌گردد—که معمولاً در میانهٔ نیمهٔ نخستین سال زندگی رخ می‌دهد—ایگو تا حدی بیشتر یکپارچه شده است. این تحول با احساس نیرومندتری از کلیت همراه است، به‌گونه‌ای که نوزاد بهتر قادر می‌شود خود را با مادر و بعدها با دیگران، به‌مثابه یک شخص کامل، مرتبط سازد. در این مرحله، اضطراب گزند به‌عنوان یکی از عوامل احساس تنهایی، به‌تدریج جای خود را به اضطراب افسرده‌وار می‌دهد. با این‌حال، خودِ فرآیند یکپارچگی، مسائل تازه‌ای با خود به همراه دارد، که برخی از آن‌ها را در پیوند با احساس تنهایی مورد بررسی قرار خواهم داد.

یکی از عواملی که فرآیند یکپارچگی را برمی‌انگیزد، این است که فرآیندهای انشقاقی که ایگوی اولیه برای مقابله با ناایمنی به آن‌ها متوسل می‌شود، هرگز تأثیری بیش از موقتی ندارند، و ایگو ناگزیر به‌سوی مواجهه با تکانه‌های مخرب سوق داده می‌شود. این کشش، به‌نوبهٔ خود، به نیاز برای یکپارچگی دامن می‌زند. چراکه اگر یکپارچگی حاصل شود، نتیجه‌اش می‌تواند این باشد که نفرت با عشق تلطیف گردد و بدین‌ترتیب، تکانه‌های ویرانگر قدرت کمتری یابند. در این حالت، ایگو نه‌تنها نسبت به بقای خود احساس ایمنی بیشتری می‌کند، بلکه دربارهٔ حفظ اُبژهٔ خوب نیز آسوده‌تر خواهد بود. این یکی از دلایلی‌ست که فقدان یکپارچگی را به تجربه‌ای بسیار دردناک بدل می‌سازد.

با این‌حال، پذیرش یکپارچگی به‌خودی‌خود دشوار است. هم‌نشینی تکانه‌های ویرانگر با تکانه‌های محبت‌آمیز، و نیز به‌هم‌پیوستن جنبه‌های خوب و بدِ اُبژه، نوعی اضطراب برمی‌انگیزد مبنی بر این‌که احساسات مخرب ممکن است احساسات عاشقانه را از پا درآورند و اُبژهٔ خوب را به خطر اندازند. بدین‌ترتیب، کشاکشی پدید می‌آید میان جست‌وجوی یکپارچگی—به‌عنوان سپری در برابر تکانه‌های ویرانگر—و هراس از یکپارچگی، مبادا تکانه‌های مخرب، اُبژهٔ خوب و بخش‌های نیکوی خود را به نابودی کشانند.

من از زبان بیماران شنیده‌ام که رنج حاصل از یکپارچگی را چنین توصیف می‌کردند: احساس تنهایی و ترک‌شدگی از آن رو که کاملاً تنها مانده‌اند با بخشی از خود که برایشان بد و تهدیدکننده بوده است. این فرآیند زمانی دشوارتر و دردناک‌تر می‌گردد که یک سوپرایگوی سخت‌گیر، واپس‌رانی نیرومندی از تکانه‌های ویرانگر را بر فرد تحمیل کرده و می‌کوشد آن را حفظ کند.

فرآیند یکپارچگی تنها به‌تدریج و گام‌به‌گام می‌تواند به انجام برسد، و ایمنی‌ای که از رهگذر آن حاصل می‌گردد، همواره در معرض تهدید فشارهای درونی و بیرونی است؛ و این امر در سراسر زندگی همچنان صادق باقی می‌ماند. یکپارچگی کامل و دائمی هرگز ممکن نیست، چراکه همواره گونه‌ای دوقطبی‌بودن میان سائق زندگی و سائق مرگ پابرجاست و این دوگانگی، ژرف‌ترین سرچشمهٔ تعارض در روان است. از آن‌جا که هیچ‌گاه یکپارچگی به‌تمامی محقق نمی‌شود، درک و پذیرش کامل هیجانات، فانتزی‌ها و اضطراب‌های شخصی نیز هرگز ممکن نمی‌گردد؛ و این ناکامی، به‌صورت یکی از عوامل مهم احساس تنهایی ادامه می‌یابد.

اشتیاق به فهم خویشتن، در عین حال، به‌نحوی تنگاتنگ با نیاز به درک‌شدن از سوی اُبژهٔ خوب درون‌فکنی‌شده پیوند دارد. یکی از نمودهای این اشتیاق، فانتزی جهانیِ داشتنِ دوقلو است—فانتزی‌ای که بیون در مقاله‌ای منتشرنشده به آن توجه نشان داده بود. این چهرهٔ دوقلو، آن‌گونه که بیون پیشنهاد کرد، بازنمای آن بخش‌های فهم‌نشده و انشقاق‌یافته‌ای از خویشتن است که فرد در اشتیاق بازیافتن آن‌هاست، به امید دست‌یافتن به کلیت و فهم کامل. گاه این اجزای گمشده به‌مثابه بخش‌های ایده‌آل‌شده تجربه می‌شوند. در مواقعی دیگر، دوقلو نمایندهٔ یک اُبژهٔ درونیِ به‌تمامی قابل‌اعتماد و درواقع، ایده‌آل‌شده است.

نکتهٔ دیگری نیز هست که پیوند میان احساس تنهایی و مسئلهٔ یکپارچگی را برجسته‌تر می‌سازد و بایستی در این‌جا مورد توجه قرار گیرد. به‌طور متعارف چنین انگاشته می‌شود که تنهایی می‌تواند ناشی از این باور باشد که هیچ فرد یا جمعی وجود ندارد که شخص به آن تعلق داشته باشد. با این‌حال، این احساسِ تعلق‌نداشتن، معنایی به‌مراتب ژرف‌تر دارد. هرقدر هم که فرآیند یکپارچگی پیش برود، هرگز نمی‌تواند احساسِ جدایی از برخی اجزای خویشتن را به‌کلی از میان بردارد—اجزایی که از آن‌رو که انشقاق یافته‌اند، دیگر در دسترس نیستند و بازگردانده نمی‌شوند. برخی از این بخش‌های گسسته، چنان‌که در ادامه با جزئیات بیشتری خواهم گفت، به دیگران فرافکنده می‌شوند، و این خود به احساس این‌که شخص در تملک کامل خویشتن نیست، دامن می‌زند—این‌که فرد نه‌تنها به‌تمامی به خود تعلق ندارد، بلکه، از آن‌رو، به هیچ‌کس دیگری نیز به‌راستی متعلق نیست. خودِ این اجزای گمشده نیز، به‌نوبهٔ خویش، دستخوش تنهایی هستند.

پیش‌تر اشاره کرده‌ام که اضطراب‌های پارانوئید و اضطراب‌های افسرده‌وار حتی در افرادی که دچار بیماری روانی نیستند نیز هرگز به‌تمامی پشت سر گذاشته نمی‌شوند و این اضطراب‌ها بنیان‌گذار گونه‌ای از احساس تنهایی‌اند. در شیوهٔ تجربهٔ تنهایی، تفاوت‌های فردی چشم‌گیری وجود دارد. هنگامی‌که اضطراب پارانوئید نسبتاً شدید است—هرچند همچنان در محدودهٔ هنجار روانی باقی می‌ماند—رابطه با اُبژهٔ خوبِ درون‌فکنی‌شده مختل می‌گردد و اعتماد به بخش خوبِ خویشتن آسیب می‌بیند. در نتیجه، میزان فرافکنی احساسات پارانوئید و بدگمانی بر دیگران افزایش می‌یابد و از دل این فرافکنی، حس تنهایی شدت می‌گیرد.

در بیماری روان‌پریشی اسکیزوفرنیک، تمامی این عوامل الزاماً وجود دارند، اما به‌شکلی بسیار تشدیدیافته. در این‌جا، همان فقدان یکپارچگی که تاکنون آن را در محدودهٔ «هنجار» بررسی کرده‌ام، اینک در قالبی پاتولوژیک ظاهر می‌شود—به‌عبارت دیگر، تمامی مختصات موضع پارانوئید-اسکیزوئید با شدتی افراطی به‌چشم می‌خورند.

پیش از آن‌که به بررسی تنهایی در اسکیزوفرنیا بپردازم، مهم است که جزئیات بیشتری از برخی فرایندهای مربوط به موضع پارانوئید-اسکیزوئید را بررسی کنیم، به‌ویژه انشقاق و همانندسازی فرافکنانه. همانندسازی فرافکنانه بر پایهٔ انشقاق ایگو و فرافکنی اجزایی از خویشتن به درون دیگران—در وهلهٔ نخست، مادر یا پستان او—استوار است. این فرافکنی از تکانه‌های دهانی–مقعدی–پیشابراهی منشأ می‌گیرد، که طی آن، اجزایی از خود به‌گونه‌ای همه‌توانانه در قالب مواد بدنی به درون مادر بیرون‌ریخته می‌شوند تا بدین‌وسیله او تحت سلطه درآید و تصاحب گردد. در این وضعیت، مادر دیگر همچون فردی مجزا تجربه نمی‌شود، بلکه صرفاً وجهی از خویشتن تلقی می‌گردد. اگر این مواد بدنی با نفرت بیرون‌ریخته شوند، مادر به‌صورت موجودی خطرناک و خصمانه تجربه می‌شود.

اما تنها اجزای بدِ خویشتن نیستند که دچار انشقاق و فرافکنی می‌شوند؛ اجزای خوب نیز به همین سرنوشت دچار می‌گردند. در شرایط معمول، چنان‌که پیش‌تر توضیح داده‌ام، با رشد ایگو، میزان انشقاق و فرافکنی کاهش می‌یابد و ایگو هرچه بیشتر به‌سوی یکپارچگی سوق پیدا می‌کند. اما اگر ایگو بسیار ضعیف باشد—که من آن را خصیصه‌ای ذاتی قلمداد می‌کنم—و اگر در زمان تولد یا در آغاز زندگی مشکلاتی پدید آمده باشد، آنگاه ظرفیت برای یکپارچگی—یعنی توان گردآوردن اجزای انشقاق‌یافتهٔ ایگو—نیز سست و شکننده خواهد بود. در این وضعیت، تمایل به انشقاق افزایش می‌یابد تا به‌این‌ترتیب اضطراب‌های برخاسته از تکانه‌های مخرب علیه خود و جهان بیرونی، دفع گردد.

این ناتوانی در تحمل اضطراب، پیامدهایی ژرف و دامنه‌دار دارد. نه‌تنها نیاز به انشقاقِ بیش‌ازحدِ ایگو و اُبژه را افزایش می‌دهد—که خود می‌تواند به‌حالتی از فروپاشی بینجامد—بلکه امکان پردازش و کار بر اضطراب‌های نخستین را نیز ناممکن می‌سازد.

در بیمار اسکیزوفرنیک، با پیامدهای فرایندهایی مواجه می‌شویم که همچنان حل‌نشده باقی مانده‌اند. بیمار اسکیزوفرنیک احساس می‌کند که به‌گونه‌ای ناامیدکننده دچار تکه‌تکه‌شدگی است و هیچ‌گاه نخواهد توانست مالک خویشتن خود باشد. همین گسست و ازهم‌پاشیدگیِ شدید، موجب می‌شود که او نتواند اُبژهٔ نخستین خود (مادر) را درونی‌سازی کند؛ آن‌هم به‌عنوان یک اُبژهٔ خوب، و ازاین‌رو فاقد بنیان لازم برای ثبات روانی خواهد بود. نه می‌تواند بر اُبژهٔ خوبِ بیرونی یا درونی تکیه کند، و نه بر خویشتن خویش. این عامل به‌شدت با احساس تنهایی پیوند دارد، چراکه بر شدت احساس بیمار می‌افزاید که گویی تنها و رهاشده با سیه‌روزی‌اش باقی مانده است.

احساسِ بودن در احاطهٔ جهانی خصمانه—که مشخصهٔ بُعد پارانوئید بیماری اسکیزوفرنیک است—نه‌تنها تمامی اضطراب‌های او را افزایش می‌دهد، بلکه به‌طرزی بنیادین بر تجربهٔ تنهایی او اثر می‌گذارد.

عامل دیگری که در احساس تنهایی بیمار اسکیزوفرنیک سهم دارد، گیجی یا آشفتگی روانی است. این وضعیت حاصل چندین عامل گوناگون است، و به‌ویژه برآمده از فروپاشی ایگو و استفادهٔ افراطی از همانندسازی فرافکنانه؛ به‌گونه‌ای که فرد پیوسته خود را نه‌تنها تکه‌تکه، بلکه آمیخته با دیگران احساس می‌کند. در این حالت، او دیگر قادر نیست میان اجزای خوب و بدِ خویشتن، میان اُبژهٔ خوب و بد، و نیز میان واقعیت بیرونی و واقعیت درونی تمایز قائل شود. به‌این‌ترتیب، بیمار اسکیزوفرنیک نه می‌تواند خویشتن را بفهمد و نه می‌تواند به خود اعتماد کند. این عوامل، در کنار بی‌اعتمادی پارانوئید نسبت به دیگران، منجر به حالتی از کناره‌گیری می‌شوند که توانایی فرد برای برقراری روابط اُبژه‌ای را نابود می‌کند—و بنابراین، توانایی بهره‌مندی از اطمینان و لذتی را که چنین روابطی می‌توانند به‌منظور تقویت ایگو و کاستن از تنهایی فراهم آورند، از دست می‌دهد.

او با تمام وجود آرزومند برقراری رابطه با دیگر انسان‌هاست، اما از آن ناتوان است.

نباید رنج و درد بیمار اسکیزوفرنیک را دست‌کم گرفت. گرچه این رنج‌ها به‌آسانی قابل شناسایی نیستند—چراکه بیمار همواره از کناره‌گیری تدافعی بهره می‌برد و احساساتش دچار گسیختگی و انحراف است—بااین‌حال، من و برخی از همکارانم—که تنها به دکتر دیویدسون، دکتر روزنفِلد و دکتر هانا سگال اشاره می‌کنم، کسانی که بیماران اسکیزوفرنیک را درمان کرده‌اند یا در حال درمان آنان هستند—به آینده تا حدی خوش‌بین هستیم. این خوش‌بینی بر پایهٔ این واقعیت استوار است که حتی در چنین بیمارانی نیز میل به یکپارچگی وجود دارد، و همچنین نوعی رابطه، هرچند ناکامل، با اُبژهٔ خوب و خودِ خوب در کار است.

اکنون می‌خواهم به نوعی از تنهایی بپردازم که مشخصهٔ غلبهٔ اضطراب افسرده‌وار است، و ابتدا آن را در محدودهٔ سلامت روانی بررسی کنم. من بارها به این موضوع اشاره کرده‌ام که زندگی هیجانی اولیه با تجربه‌های تکرارشوندهٔ فقدان و بازیافت شناخته می‌شود. هرگاه مادر حضور ندارد، نوزاد ممکن است او را به‌منزلهٔ یک اُبژهٔ از‌دست‌رفته تجربه کند، خواه به‌سبب آن‌که گمان می‌برد مادر آسیب دیده است، خواه به‌سبب آن‌که مادر به اُبژه‌ای گزنده تبدیل شده است. احساس از‌دست‌رفتنِ مادر، معادل با هراس از مرگِ او است. به‌واسطهٔ درون‌فکنی، مرگ مادر بیرونی برابر است با فقدان اُبژهٔ خوبِ درونی‌شده، و همین امر، ترس کودک را از مرگ خود نیز تشدید می‌کند. این اضطراب‌ها و هیجانات در مرحلهٔ موضع افسرده‌وار به اوج می‌رسند، اما در سراسر زندگی، هراس از مرگ همچنان نقشی کلیدی در تجربهٔ تنهایی ایفا می‌کند.

پیش‌تر اشاره کردم که رنج همراه با فرایندهای یکپارچه‌سازی(integration)  نیز به احساس تنهایی دامن می‌زند. چراکه این روند مستلزم مواجهه با تکانه‌های ویرانگر و اجزای منفور خود است؛ آن‌هم بخش‌هایی که گاه چنان غیرقابل‌مهار به‌نظر می‌رسند که اُبژهٔ خوب را در معرض تهدید قرار می‌دهند. با شکل‌گیری یکپارچگی و رشد تدریجی حس واقعیت، همه‌توانی ناگزیر کاهش می‌یابد، و این کاهشِ احساس همه‌توانی نیز بر درد و رنجِ یکپارچگی می‌افزاید—چراکه به‌معنای کاهش ظرفیت برای امیدواری است.

در حالی‌که سرچشمه‌های دیگری از امیدواری نیز وجود دارد که از استحکام ایگو و از اعتماد به خویشتن و دیگران نشأت می‌گیرد، اما همواره عنصری از همه‌توانی در آن دخیل است.

یکپارچه‌سازی همچنین مستلزم از دست دادن بخشی از ایدئال‌سازی—چه نسبت به اُبژه و چه نسبت به بخشی از خود—است که از آغاز، رابطه با اُبژهٔ خوب را رنگ‌آمیزی کرده است. دریافت این‌که اُبژهٔ خوب هرگز نمی‌تواند به سطح کمالی که از اُبژهٔ ایدئال انتظار می‌رود نزدیک شود، منجر به «ناارزنده سازی»  (de-idealization)  می‌گردد؛ و از آن دردناک‌تر، دریافت این حقیقت است که هیچ بخش واقعاً ایدئالی از خود وجود ندارد. در تجربهٔ من، نیاز به ایدئال‌سازی هرگز به‌طور کامل کنار گذاشته نمی‌شود، گرچه در رشد طبیعی، رویارویی با واقعیت درونی و بیرونی میل به آن را کاهش می‌دهد. همان‌گونه که یکی از بیمارانم به‌خوبی بیان کرد—در حالی‌که تسکین حاصل از گام‌هایی در مسیر یکپارچگی را می‌پذیرفت—گفت: «درخشش از بین رفته است». تحلیل نشان داد که آن «درخشش» که از بین رفته، همان ایدئال‌سازی خود و اُبژه بود، و از دست دادن آن منجر به احساس تنهایی شد.

برخی از این عوامل به شکلی پررنگ‌تر در فرآیندهای روانی‌ای که ویژگی اختلال شیدایی-افسردگی هستند، نقش دارند. بیمار شیدایی-افسردگی پیشاپیش گام‌هایی در جهت موضع افسرده‌وار برداشته است؛ به‌عبارت دیگر، او اُبژه را بیشتر به‌صورت یک کل تجربه می‌کند، و احساس گناهش، گرچه هنوز با مکانیزم‌های پارانوئید در هم تنیده است، شدیدتر و کم‌زوال‌تر است. بنابراین، بیش از بیمار اسکیزوفرن، میل دارد که اُبژهٔ خوب را در درون خود به‌صورت امن نگاه دارد تا آن را محافظت و حفظ کند. اما احساس می‌کند که از انجام این کار ناتوان است، زیرا هم‌زمان هنوز موضع افسرده‌وار را به‌قدر کافی «کار-ورزی» نکرده است؛ به‌طوری‌که ظرفیتِ ترمیم (reparation)، ظرفیتِ همگراسازی اُبژهٔ خوب و تحقق یکپارچه‌سازی ایگو به اندازهٔ کافی پیش نرفته‌اند.

تا جایی که در رابطه‌اش با اُبژهٔ خوب، هنوز میزان زیادی از نفرت و در نتیجه، ترس وجود دارد، او نمی‌تواند به‌حد کافی به آن اُبژه ترمیم رساند. ازاین‌رو، رابطه‌اش با آن نه تسکین‌بخش، بلکه تنها مولّد احساس دوست‌نداشته‌بودن، مورد نفرت‌بودن، و تکرار مکرر این حس است که اُبژه به‌واسطهٔ تکانه‌های ویرانگرش در معرض تهدید قرار دارد.

اشتیاق برای غلبه بر تمامی این دشواری‌ها در رابطه با اُبژهٔ خوب، بخشی از احساس تنهایی است. در موارد حاد، این احساس به‌صورت گرایش به خودکشی بروز می‌یابد.

در روابط بیرونی نیز فرآیندهایی مشابه در کارند. فرد شیدا-افسرده تنها گاه‌به‌گاه، و آن‌هم به‌طور موقتی، می‌تواند از رابطه با فردی خیرخواه احساس آسودگی کند، چراکه با سرعت نفرت، رنجش، رشک و ترس خود را فرافکنی می‌کند و از این‌رو همواره سرشار از بی‌اعتمادی است. به‌بیان دیگر، اضطراب‌های پارانوئید او همچنان بسیار نیرومندند. بنابراین، احساس تنهایی در فرد شیدا-افسرده بیشتر بر ناتوانی او در حفظ همنشینی درونی و بیرونی با اُبژهٔ خوب متمرکز است تا بر گسیختگی روانی یا «درهم‌شکستگی».

در ادامه، به بررسی برخی دشواری‌های بیشتر در فرایند یکپارچه‌سازی خواهم پرداخت و به‌ویژه بر تعارض میان عناصر مردانه و زنانه در هر دو جنس تمرکز خواهم کرد. ما می‌دانیم که در دوجنس‌گرایی

  (bi-sexuality)  عاملی زیستی وجود دارد، اما آنچه در اینجا مورد نظر من است، بُعد روان‌شناختی آن است. در زنان، آرزوی مرد بودن به‌گونه‌ای همگانی وجود دارد که شاید به‌روشنی در قالب رشک نسبت به آلت مردانه (penis envy) نمود می‌یابد؛ به‌همان‌ترتیب، در مردان نیز موضع زنانه دیده می‌شود: اشتیاق به داشتن پستان و توانایی زاییدن. این‌گونه آرزوها با همانندسازی با هر دو والد گره خورده‌اند و با احساس رقابت و رشک، و همچنین تحسین نسبت به داشته‌های مورد اشتیاق، همراه‌اند. شدت و کیفیت این همانندسازی‌ها متغیر است و بستگی دارد به اینکه تحسین یا رشک، کدام‌یک غالب باشد.

بخشی از میل به یکپارچه‌سازی در کودک خردسال، تلاشی است برای یکپارچه‌سازی این جنبه‌های گوناگون شخصیت. علاوه‌بر این، سوپرایگو نیز خواستار همانندسازی با هر دو والد است؛ تقاضایی که برآمده از نیاز به ترمیم در قبال آرزوهای نخستین برای ربودن هر یک از والدین است و میل به زنده نگاه داشتن آن‌ها در درون را بازمی‌تاباند. اگر عنصر گناه غالب باشد، این امر مانعی در برابر یکپارچه‌سازی این همانندسازی‌ها ایجاد خواهد کرد. با این حال، اگر این همانندسازی‌ها به‌گونه‌ای رضایت‌بخش تحقق یابند، می‌توانند سرچشمهٔ غنا و پایه‌ای برای بسط گوناگونی‌ای از استعدادها و ظرفیت‌ها گردند.

برای روشن ساختن دشواری‌های این بُعد خاص از فرایند یکپارچه‌سازی و نسبت آن با احساس تنهایی، رؤیای یکی از بیماران مرد خود را نقل می‌کنم. دختربچه‌ای با یک شیر ماده بازی می‌کرد و حلقه‌ای را برای او نگه داشته بود تا از درون آن بپرد، اما در آن سوی حلقه پرتگاهی بود. شیر ماده فرمان برد و در این فرایند کشته شد. در همان حال، پسربچه‌ای در حال کشتن یک مار بود. خود بیمار نیز، از آن‌جا که پیش‌تر مواد مشابهی در جلسات تحلیل مطرح شده بود، تشخیص داد که دختربچه نمایندهٔ بخش زنانهٔ وجود او و پسربچه نمایندهٔ بخش مردانه‌اش است.

شیر ماده در انتقال، پیوندی نیرومند با خود من داشت که تنها به یکی از موارد آن اشاره خواهم کرد. دختربچه‌ای که گربه‌ای همراه خود داشت، تداعی‌هایی را برانگیخت که به گربهٔ من مربوط می‌شد؛ گربه‌ای که در ذهن بیمار اغلب نمایندهٔ من بود. برای بیمار به‌شدت دردناک بود که آگاه شود، به‌سبب رقابت با زن‌بودگی من، خواستار نابودی‌ام بوده است؛ و در گذشته، نسبت به مادرش نیز چنین حسی داشته است. این آگاهی که بخشی از وجودش می‌خواست شیر مادهٔ محبوب‌اش ــ که نمادی از تحلیل‌گر بود ــ را نابود سازد، و بدین‌ترتیب خود را از اُبژهٔ خوبش محروم کند، احساسی از اندوه، گناه و نیز تنهایی در انتقال به‌همراه آورد.

همچنین برای بیمار به‌شدت آزاردهنده بود که دریابد رقابت با پدرش او را به ویران‌سازی توانایی جنسی پدر و آلت مردانه‌اش ــ که در رؤیا توسط مار بازنمایی شده بود ــ سوق داده است.

این محتوا زمینه‌سازِ کاوش‌های بیشتر، و البته بسیار دردناک، پیرامون یکپارچه‌سازی گردید. رؤیای شیر ماده، که پیش‌تر به آن اشاره کردم، پیش از آن توسط رؤیایی همراهی می‌شد که در آن زنی با پرتاب خود از ساختمانی بسیار بلند خودکشی می‌کرد، و بیمار، برخلاف واکنش معمولش، هیچ‌گونه احساس وحشت یا دهشتی تجربه نکرد. تحلیل در آن زمان به‌شدت متمرکز بر دشواری او با موضع زنانه بود، که در آن مقطع در اوج خود قرار داشت. تحلیل آشکار ساخت که زن، نمایندهٔ بخش زنانهٔ وجود او بود و او واقعاً خواستار نابودی آن بخش بود. بیمار احساس می‌کرد که نه‌تنها این بخش به رابطه‌اش با زنان آسیب می‌رساند، بلکه به مردانگی او و همهٔ گرایش‌های سازنده‌اش، از جمله میل به ترمیم (reparation)  نسبت به مادر نیز لطمه می‌زند ــ امری که در ارتباط با من، تحلیل‌گر، نیز روشن شد.

این نگرش که تمام رشک و روحیهٔ رقابتی‌اش را به بخش زنانه‌اش نسبت می‌داد، یکی از شیوه‌های انشقاق بود، و هم‌زمان، تحسین عمیق و احترام او نسبت به زن‌بودگی را نیز تحت‌الشعاع قرار می‌داد. افزون بر این، روشن شد که در حالی‌که او پرخاشگری مردانه را رفتاری نسبتاً آشکار، و بنابراین صادقانه می‌دانست، بخش زنانه را سرشار از رشک و فریب‌کاری تلقی می‌کرد. و چون از هرگونه ناراستی و عدم صداقت بیزار بود، این عامل نیز به دشواری‌های او در مسیر یکپارچگی دامن می‌زد.

تحلیل این نگرش‌ها، که به نخستین احساسات رشک‌برانگیز او نسبت به مادر بازمی‌گشت، منجر به یکپارچه‌سازی بسیار بهتر میان وجوه زنانه و مردانهٔ شخصیتش شد و به کاهش رشک در نقش‌های زنانه و مردانه انجامید. این پیشرفت، شایستگی او را در روابطش فزونی بخشید و بدین‌گونه به مقابله با احساس تنهایی کمک کرد.

اکنون نمونه‌ای دیگر از تحلیلِ بیماری را ذکر می‌کنم، مردی که نه ناراضی بود و نه بیمار، و در کار و روابطش موفق به‌شمار می‌رفت. او آگاه بود که در کودکی همواره احساسی از تنهایی با خود داشته و این احساس هرگز به‌طور کامل از میان نرفته است. عشق به طبیعت عنصری چشمگیر در والایش‌های (sublimations)  این بیمار بود. او حتی از نخستین سال‌های کودکی در بودن در فضای آزاد آرامش و رضایتی عمیق می‌یافت. در یکی از جلسات، او لذت خود را از سفری شرح داد که از منطقه‌ای تپه‌ای گذر می‌کرد و سپس احساس انزجاری که در ورود به شهر در او پدید آمد. من، همانند دفعات پیشین، تأویل کردم که طبیعت برای او نه‌تنها نماد زیبایی بلکه نماد نیکی و درواقع بازنمای اُبژهٔ خوبی بود که در خود جذب کرده بود. پس از مکثی، پاسخ داد که به‌گمانش این تأویل درست است، اما طبیعت تنها نیکو نیست، چراکه همواره در آن پرخاشگری فراوانی نیز هست. و به همین ترتیب افزود که رابطهٔ خودش با طبیعت نیز کاملاً نیکو نبوده است. برای نمونه، یادآور شد که در کودکی، آشیانه‌ها را غارت می‌کرده، و درعین‌حال همیشه خواستار رویاندن و پرورش گیاهان نیز بوده است. گفت که در دوست‌داشتن طبیعت، درواقع به‌قول خودش «اُبژه‌ای یکپارچه‌سازی شده را در خود جذب کرده» است.

برای فهم این‌که چگونه این بیمار توانسته بود احساس تنهایی خود را در ارتباط با طبیعت پشت سر بگذارد، حال آن‌که در رابطه با شهر همچنان آن را تجربه می‌کرد، بایستی به برخی از تداعی‌های او که هم به دوران کودکی‌اش و هم به طبیعت مربوط می‌شد، بپردازیم.

او برایم گفته بود که در دوران نوزادی، گویی نوزادی شاد بوده است که مادرش به‌خوبی او را تغذیه می‌کرده؛ و شواهد فراوانی ــ به‌ویژه در موقعیت انتقالی ــ این فرض را تأیید می‌کرد. خیلی زود از نگرانی‌های خود دربارهٔ سلامت مادرش آگاه شده بود، و نیز از رنجش‌هایی که از سخت‌گیری‌های او داشت. با این‌حال، رابطه‌اش با مادر از جهات بسیاری رضایت‌بخش بود، و علاقه‌اش به او همچنان باقی مانده بود؛ اما احساس می‌کرد در خانه محدود شده، و اشتیاقی سوزان به بودن در فضای باز در او موج می‌زد. به‌نظر می‌رسد که تحسین او نسبت به زیبایی‌های طبیعت از سنین بسیار پایین شکل گرفته بود؛ و به‌محض آن‌که اندکی آزادی بیشتر برای بودن در فضای آزاد یافت، این تجربه به بزرگ‌ترین لذت زندگی‌اش بدل شد. شرح می‌داد که چگونه همراه با پسران دیگر، اوقات فراغتش را با پرسه‌زدن در جنگل‌ها و دشت‌ها سپری می‌کرد. به وجود پرخاشگری‌هایی در ارتباط با طبیعت اعتراف کرد، همچون غارت آشیانه‌ها و آسیب‌رساندن به پرچین‌ها. درعین‌حال، باور داشت که این آسیب‌ها پایدار نخواهند بود، چراکه طبیعت همواره خود را ترمیم می‌کند. طبیعت را سرشار و آسیب‌ناپذیر می‌دانست، که در تضادی چشمگیر با نگرش او نسبت به مادرش قرار داشت. رابطه با طبیعت تا اندازه‌ای از احساس گناه مبرّا بود، حال‌آن‌که در رابطه با مادر، که به‌دلایل ناهشیار خود را مسئول شکنندگی او می‌دانست، احساس گناه فراوانی در کار بود.

از دلِ محتوای ارائه‌شده از سوی این بیمار، دریافتم که او تا حدی توانسته بود مادر را به‌مثابهٔ اُبژه‌ای خوب در خود درونی‌سازی کند و به میزانی از همگرایی (synthesis) میان احساسات محبت‌آمیز و خصمانه‌اش نسبت به او دست یابد. همچنین به سطح نسبتاً قابل‌قبولی از یکپارچه‌سازی رسیده بود، هرچند این وضعیت به‌واسطهٔ اضطراب‌های گزند و افسرده‌وار مرتبط با والدینش دچار اختلال می‌شد. رابطه با پدر در رشد او نقشی بسیار مهم ایفا کرده بود، اما در این بخش خاص از تحلیل نقشی ندارد.

پیش‌تر به نیاز وسواسی این بیمار برای بودن در فضای آزاد اشاره کرده‌ام، و این نیاز با کلاستروفوبیا (ترس از فضای بسته) در او پیوند داشت. چنان‌که در جایی دیگر مطرح کرده‌ام، کلاستروفوبیا از دو منبع عمده ناشی می‌شود: همانندسازی فرافکنانه به درون مادر، که به اضطرابی از به‌دام‌افتادن در درون او می‌انجامد؛ و بازدرون‌فکنی (reintrojection) که منجر به احساسی از به‌محاصره‌افتادن درون خود، از سوی اُبژه‌های درون‌روانیِ رنجیده و خشمگین، می‌شود. در مورد این بیمار، به این نتیجه رسیدم که گریز او به سوی طبیعت، نوعی دفاع در برابر هر دو موقعیت اضطراب‌آمیز مذکور بود.

به‌نوعی می‌توان گفت که عشق او به طبیعت، از رابطه‌اش با مادر گسسته و جداافتاده بود؛ زیرا ازآنجاکه مادر را ناارزنده‌سازی کرده بود، این آرمان‌سازی را بر طبیعت فرافکنده و منتقل کرده بود. در پیوند با خانه و مادر، احساس تنهایی شدیدی داشت، و این احساس تنهایی، ریشهٔ اصلیِ انزجار او از شهر به‌شمار می‌آمد. آزادی و لذتی که طبیعت به او می‌بخشید، نه‌تنها سرچشمه‌ای از خوشی و شعف، و برآمده از احساسی نیرومند نسبت به زیبایی (که خود با تحسین هنر نیز گره خورده بود)، بلکه ابزاری برای مقابله با تنهاییِ بنیادینی بود که هرگز به‌کلی از میان نرفته بود.

در جلسه‌ای دیگر، بیمار از احساس گناهی سخن گفت که هنگام سفری به طبیعت در او پدید آمده بود: او یک موش صحرایی را گرفته و در جعبه‌ای در صندوق عقب خودرو قرار داده بود تا به‌عنوان هدیه‌ای برای کودک خردسالش ببرد، چراکه می‌پنداشت فرزندش از داشتن چنین حیوانی به‌عنوان حیوان خانگی لذت خواهد برد. اما او موش را از یاد برده بود و تنها یک روز بعد به‌یادش آمد. تلاش‌هایی که برای یافتن موش صورت داد بی‌نتیجه ماند، چراکه موش جعبه را جویده و خود را به دورترین گوشهٔ صندوق عقب رسانده بود که در دسترس نبود. سرانجام، پس از تلاش‌های دوباره برای گرفتن آن، دریافت که موش مرده است. احساس گناه بیمار از اینکه موش صحرایی را از یاد برده و باعث مرگش شده بود، در جلسات بعدی به تداعی‌هایی دربارهٔ انسان‌هایی انجامید که برای مرگشان، هرچند نه به دلایل منطقی، احساس مسئولیت می‌کرد.

در جلسات بعدی، انبوهی از تداعی‌ها پیرامون موش‌صحرایی پدیدار شد که گویی چندین نقش ایفا می‌کرد؛ این موش نماد بخشی از خودِ او بود که دچار انشقاق شده، تنها و محروم مانده بود. از رهگذر همانندسازی با کودک خویش، احساس می‌کرد که از یار بالقوه‌ای محروم گشته است. مجموعه‌ای از تداعی‌ها نشان داد که در سراسر کودکی، بیمار آرزوی داشتن همبازی‌ای هم‌سن‌وسال را در دل داشته—آرزویی که از نیاز صرف به همراهان بیرونی فراتر می‌رفت و حاصل این احساس بود که بخش‌های دوپاره او قابل بازگرداندنی نیستند. موش‌صحرایی همچنین نماد اُبژهٔ خوب او بود که آن را در درون خویش محبوس کرده بود—نماد آن در اینجا اتومبیل بود—و نسبت به آن احساس گناه داشت، و نیز هراسان بود که مبادا به اُبژه‌ای تلافی‌جو بدل شود. یکی دیگر از تداعی‌های او، که به اهمال‌کاری اشاره داشت، آن بود که موش‌صحرایی نماد زنی مهجور و مورد غفلت‌واقع‌شده بود. این تداعی پس از تعطیلاتی شکل گرفت و بر این نکته دلالت داشت که نه‌فقط خود او از سوی تحلیل‌گر تنها رها شده، بلکه تحلیل‌گر نیز مهجور و تنها مانده است. پیوند این احساسات با تجربه‌های مشابه نسبت به مادرش، در مواد تحلیلی روشن شد، و همچنین این نتیجه که او اُبژه‌ای مرده یا تنها را در درون خود جای داده که خود بر احساس تنهایی‌اش می‌افزاید.

مواد تحلیلی این بیمار از ادعای من پشتیبانی می‌کند: آن‌که نمی‌تواند اُبژهٔ خوب و نیز بخش‌هایی از خود را—که دست‌نیافتنی احساس می‌شوند—به‌گونه‌ای بسنده یکپارچه کند، در معرض تنهایی قرار می‌گیرد.

اکنون می‌خواهم عوامل کاهش‌دهندهٔ تنهایی را با دقت بیش‌تری بررسی کنم. درون‌سازی (internalization)  نسبتاً ایمن پستان خوب، مشخصهٔ نوعی از توانمندی ذاتی ایگو است. ایگوی نیرومند کمتر در معرض فروپاشی قرار دارد و از این‌رو، توانمندتر در دست‌یافتن به نوعی یکپارچگی و برقراری رابطه‌ای مثبت و ابتدایی با اُبژهٔ نخستین است. به‌علاوه، درون‌سازی موفق اُبژهٔ خوب، زمینه‌ساز همانندسازی با آن می‌شود، که احساس خوبی و اعتماد را هم نسبت به اُبژه و هم نسبت به خود تقویت می‌کند. این همانندسازی با اُبژهٔ خوب از شدت تکانه‌های مخرب می‌کاهد و بدین‌گونه، از خشونت سوپرایگو نیز می‌کاهد.

سوپرایگوی ملایم‌تر، فشار کم‌تری بر ایگو وارد می‌کند؛ این امر به بردباری و توانایی در تحمل نقصان‌های اُبژه‌های محبوب می‌انجامد، بی‌آنکه رابطه با آن‌ها آسیب ببیند.

کاهش در همه‌توانی، که با پیشرفت در یکپارچگی حاصل می‌شود، هرچند موجب از دست‌رفتن بخشی از امیدواری می‌گردد، اما تمایزگذاری میان تکانه‌های مخرب و پیامدهای آن‌ها را ممکن می‌سازد؛ بنابراین، پرخاشگری و نفرت کمتر مخاطره‌آمیز احساس می‌شوند. این سازگاری بیشتر با واقعیت، به پذیرش نواقص فردی می‌انجامد و در پی آن، احساس رنجش نسبت به ناکامی‌های گذشته را کاهش می‌دهد. چنین سازگاری‌ای همچنین سرچشمه‌هایی از لذت را که از جهان بیرونی نشئت می‌گیرند می‌گشاید، و این خود یکی دیگر از عوامل کاهش‌دهندهٔ تنهایی است.

رابطه‌ای خوش‌یاب با نخستین اُبژه و درون‌فکنی موفق آن بدان معناست که عشق می‌تواند هم داده شود و هم دریافت گردد. در نتیجه، نوزاد می‌تواند نه‌تنها در لحظات تغذیه، بلکه در واکنش به حضور و محبت مادر نیز لذت را تجربه کند. خاطرات این‌گونه تجربه‌های خوش، مایهٔ دل‌گرمی کودک خردسال در هنگام نومیدی است، چراکه این خاطرات با امید به زمان‌های خوش آینده گره خورده‌اند. افزون بر این، پیوندی نزدیک میان لذت و احساس فهمیدن و فهمیده‌شدن وجود دارد. در لحظهٔ لذت، اضطراب فروکش می‌کند و نزدیکی با مادر و اعتماد به او به اوج می‌رسد. همانندسازی درون‌فکنانه

 (introjective identification) و همانندسازی فرافکنانه  (projective identification)، چنان‌چه افراطی نباشند، در این احساس نزدیکی نقشی مهم ایفا می‌کنند، چراکه شالودهٔ ظرفیت فهمیدن‌اند و به تجربهٔ فهمیده‌شدن مدد می‌رسانند.

لذت همواره با سپاس‌گزاری درآمیخته است؛ اگر این سپاس‌گزاری به ژرفی احساس شود، دربرگیرندهٔ آرزوی بازگرداندن نیکیِ دریافت‌شده است و بدین‌سان، بنیان‌بخش بخشندگی می‌گردد. همواره پیوندی تنگاتنگ میان توانایی در پذیرش و در بخشش وجود دارد، و هر دو بخشی از رابطه با اُبژهٔ خوب‌اند و بنابراین با احساس تنهایی مقابله می‌کنند. همچنین، احساس بخشندگی شالودهٔ خلاقیت است، و این امر هم در نخستین فعالیت‌های سازنده و بدوی نوزاد مصداق دارد و هم در خلاقیت بزرگ‌سال.

ظرفیت برای لذت بردن همچنین پیش‌شرطی است برای نوعی پذیرش واقعیت (resignation) که امکان لذت بردن از آن‌چه در دسترس است را فراهم می‌کند، بی‌آن‌که آزمندیِ بیش‌ازحد نسبت به کامیابی‌های دور از دسترس یا خشم و آزردگی افراطی نسبت به نومیدی وجود داشته باشد. چنین سازگاری‌ای را می‌توان حتی در برخی نوزادان خردسال مشاهده کرد. پذیرش واقعیت با بردباری و با این احساس همراه است که تکانه‌های ویران‌گر بر عشق چیره نخواهند شد، و از این‌رو نیکی و زندگی ممکن است حفظ شوند.

کودکی که با وجود اندکی رشک و حسادت می‌تواند خود را با لذت‌ها و کامیابی‌های اعضای خانواده‌اش همانندساز کند، در زندگی بعدی نیز قادر خواهد بود همین رابطه را با دیگران برقرار کند. در دوران پیری، او خواهد توانست وضعیت آغازین را وارونه سازد و خود را با کامیابی‌های جوانی همانندساز نماید. این امر تنها زمانی ممکن است که نسبت به لذت‌های گذشته، سپاسگزاری وجود داشته باشد، بی‌آنکه رنجش فراوانی از بابت از دست رفتن آن‌ها در کار باشد.

تمامی عواملی از فرایند رشد که من به آن‌ها اشاره کرده‌ام، گرچه احساس تنهایی را کاهش می‌دهند، هرگز به‌کلی آن را از میان نمی‌برند؛ از این رو، این عوامل در معرض آن‌اند که به‌عنوان دفاع‌هایی روانی به کار گرفته شوند. هنگامی که این دفاع‌ها بسیار نیرومند و به‌خوبی درهم‌تنیده باشند، ممکن است تنهایی به‌طور هشیارانه تجربه نشود.

برخی نوزادان، وابستگی شدید به مادر را چونان دفاعی در برابر تنهایی به‌کار می‌گیرند و این نیاز به وابستگی در سراسر زندگی به‌صورت الگویی پایدار باقی می‌ماند. از سوی دیگر، گریز به اُبژهٔ درونی، که در نوزادی می‌تواند به‌صورت ارضای توهمی (hallucinatory gratification) جلوه‌گر شود، اغلب به‌طور دفاعی برای مقابله با وابستگی به اُبژهٔ بیرونی به کار گرفته می‌شود. در برخی بزرگسالان، این نگرش به طرد هرگونه همنشینی می‌انجامد که در حالت‌های حاد، نشانه‌ای از بیماری است.

تکاپو برای استقلال که بخشی از فرایند کامیابی است، می‌تواند به‌عنوان دفاعی برای غلبه بر تنهایی مورد استفاده قرار گیرد. کاهش وابستگی به اُبژه، فرد را کمتر آسیب‌پذیر می‌سازد و همچنین نیاز به نزدیکی بیش از حد با اُبژه‌های محبوب، چه درونی و چه بیرونی، را کاهش می‌دهد.

دفاعی دیگر، به‌ویژه در دوران پیری، مشغولیت ذهنی با گذشته است تا از ناکامی‌های زمان حال پرهیز شود. در این یادها، ناگزیر میزانی از آرمانی‌سازی گذشته وارد می‌شود و به خدمت سازوکار دفاعی درمی‌آید. در جوانان نیز، آرمانی‌سازی آینده هدفی مشابه دارد. میزانی از آرمانی‌سازی نسبت به انسان‌ها و اهداف، دفاعی طبیعی و بخشی از جست‌وجوی اُبژه‌های درونی آرمانی است که بر جهان بیرونی فرافکنی می‌شود.

قدردانی دیگران و کامیابی – که ریشه در نیاز نوزادی به مورد قدردانی واقع شدن از سوی مادر دارد – می‌توانند دفاع‌هایی در برابر تنهایی باشند. اما اگر این روش به‌طور افراطی به کار گرفته شود، ناایمن خواهد بود؛ چرا که در این صورت، اعتماد به نفس به‌اندازهٔ کافی استوار نشده است.

دفاعی دیگر که با همه‌توانی در پیوند است و بخشی از دفاع مانیک به‌شمار می‌آید، استفادهٔ خاصی از توانایی برای انتظار کشیدن برای آن چیزی است که خواسته می‌شود؛ این امر ممکن است به خوش‌بینی مفرط و فقدان انگیزه بینجامد و با نوعی نقص در حس واقعیت همراه باشد.

کتمان تنهایی که اغلب به‌عنوان دفاعی روانی به کار می‌رود، به‌احتمال زیاد با روابط خوب اُبژه‌ای تداخل می‌کند، در حالی که در مقابل، رویکردی که در آن تنهایی واقعاً تجربه می‌شود و به انگیزه‌ای برای شکل‌گیری روابط اُبژه‌ای بدل می‌گردد، چنین تأثیری ندارد.

در پایان، مایلم توضیح دهم که چرا ارزیابی توازن میان تأثیرات درونی و بیرونی در علت‌یابی تنهایی تا این اندازه دشوار است. من تا این‌جا در این مقاله عمدتاً به جنبه‌های درون‌روانی پرداخته‌ام — اما این جنبه‌ها در خلأ وجود ندارند. در زندگی روانی همواره نوعی تعامل مداوم میان عوامل درونی و بیرونی وجود دارد، که بر پایهٔ فرایندهای فرافکنی (projection) و درون‌فکنی (introjection) شکل می‌گیرد؛ فرایندهایی که آغازگر روابط اُبژه‌ای‌اند.

نخستین تأثیر نیرومند دنیای بیرونی بر نوزاد خردسال، ناراحتی‌هایی از انواع گوناگون است که با تولد همراه‌اند و کودک آن‌ها را به نیروهای گزنده و خصمانه نسبت می‌دهد. این اضطراب‌های پارانوئید (paranoid anxieties)  به بخشی از وضعیت درونی او بدل می‌شوند. از آغاز، عوامل درونی نیز در کارند؛ تعارض میان غرایز زندگی و مرگ موجب می‌شود که غریزهٔ مرگ به سوی بیرون منحرف شود و این، بنا بر نظر فروید، آغاز فرافکنی تکانه‌های ویرانگر است. با این حال، من معتقدم که هم‌زمان، تمایل غریزهٔ زندگی به یافتن یک اُبژهٔ خوب در دنیای بیرونی، به فرافکنی تکانه‌های مهرآمیز نیز منتهی می‌شود. به این ترتیب، تصویر دنیای بیرونی — که نخستین تجسم آن مادر، به‌ویژه پستان اوست، و بر پایهٔ تجربه‌های واقعی خوب و بد در رابطه با او شکل می‌گیرد — به‌واسطهٔ عوامل درونی رنگ‌آمیزی می‌شود. از راه درون‌فکنی، این تصویر از دنیای بیرونی بر دنیای درونی اثر می‌گذارد.

اما مسئله فقط این نیست که احساسات نوزاد دربارهٔ دنیای بیرونی با فرافکنی‌هایش رنگ می‌گیرد؛ بلکه رابطهٔ واقعی مادر با کودک نیز، به‌شیوه‌هایی غیرمستقیم و ظریف، از واکنش کودک نسبت به او تأثیر می‌پذیرد. کودکی که با لذت می‌مکد و راضی است، اضطراب مادرش را فرو‌می‌نشاند؛ و شادی او در نحوهٔ در آغوش گرفتن و تغذیهٔ کودک نمود می‌یابد، و این خود از اضطراب‌های گزند و آسیب کودک می‌کاهد و توانایی‌اش را برای درونی‌سازی پستان خوب افزایش می‌دهد. در مقابل، کودکی که در تغذیه دچار دشواری است، ممکن است موجب برانگیختن اضطراب و احساس گناه در مادر شود، و از این راه، رابطهٔ مادر با او را به‌نحوی نامطلوب تحت تأثیر قرار دهد. بدین‌گونه، کنش متقابل میان دنیای درونی و بیرونی، در تمام طول زندگی ادامه می‌یابد.

درهم‌تنیدگی عوامل بیرونی و درونی تأثیر مهمی بر تشدید یا کاهش احساس تنهایی دارد. درونی‌سازی یک پستان خوب، که تنها در نتیجهٔ تعامل مساعد میان عناصر درونی و بیرونی حاصل می‌شود، پایه‌ای‌ست برای یکپارچگی که پیش‌تر آن را یکی از مهم‌ترین عوامل در کاهش احساس تنهایی دانسته‌ام. افزون بر این، در رشد طبیعی این نکته به‌خوبی شناخته شده است که هنگام تجربهٔ عمیق احساس تنهایی، نیاز شدید به بازگشت به سوی اُبژه‌های بیرونی پدید می‌آید، چرا که بخشی از تنهایی از رهگذر روابط بیرونی التیام می‌یابد.

تأثیرات بیرونی، به‌ویژه نگرش کسانی که برای فرد اهمیت دارند، به شیوه‌های دیگر نیز می‌توانند احساس تنهایی را کاهش دهند. برای نمونه، رابطه‌ای بنیاداً خوب با والدین می‌تواند فقدان آرمان‌سازی و کاهش احساس همه‌توانی را قابل‌تحمل‌تر سازد. والدین، با پذیرفتن وجود تکانه‌های مخرب کودک و نشان دادن اینکه می‌توانند خود را در برابر پرخاشگری او حفظ کنند، می‌توانند اضطراب کودک را در مورد پیامدهای آرزوهای خصمانه‌اش کاهش دهند. در نتیجه، اُبژهٔ درونی کمتر آسیب‌پذیر احساس می‌شود و خود نیز کمتر مخرب ادراک می‌گردد.

در اینجا فقط می‌توانم به‌اجمال به اهمیت سوپرایگو در ارتباط با این فرایندها اشاره کنم. یک سوپرایگوی خشن هرگز نمی‌تواند تکانه‌های مخرب را ببخشد؛ در واقع، چنین ایجاب می‌کند که این تکانه‌ها نباید اصلاً وجود داشته باشند. با آنکه سوپرایگو عمدتاً از بخشی گسسته از ایگو ساخته می‌شود که تکانه‌ها به آن فرافکنی شده‌اند، اما ناگزیر تحت تأثیر درون‌فکنی شخصیت والدین واقعی و رابطهٔ آن‌ها با کودک نیز قرار می‌گیرد. هرچه سوپرایگو سخت‌گیرتر باشد، تنهایی نیز بیشتر خواهد بود، زیرا مطالبات شدید آن اضطراب‌های افسرده‌وار و پارانوئید را افزایش می‌دهد.

در پایان، مایلم فرضیه‌ام را بار دیگر بیان کنم که گرچه تنهایی می‌تواند تحت تأثیر عوامل بیرونی کاهش یا افزایش یابد، اما هرگز نمی‌توان آن را به‌طور کامل از میان برداشت؛ زیرا کشش به‌سوی یکپارچگی، همچون رنجی که در روند این یکپارچگی تجربه می‌شود، از سرچشمه‌های درونی برمی‌خیزد که در سراسر زندگی، نیرو و تأثیر خود را حفظ می‌کنند.

این مقاله با عنوان «On the Sense of Loneliness» در نشریهٔ بین‌المللی روانکاوی منتشر شده و توسط تیم تداعی ترجمه و در تاریخ ۲۶ خرداد ۹۹ در مجلهٔ روانکاوی تداعی منتشر شده است.
مجموعه مقالات ملانی کلاین
2 کامنت

دیدگاهتان را بنویسید

Back To Top
×Close search
Search
error: این محتوا محافظت‌شده است.