دلمشغولی مادرانهی آغازین | دانلد وینیکات
دلمشغولی مادرانهی آغازین
دانلد وودز وینیکات[۱]
مترجم: فاطمه امیری[۲]
این نوشته برگرفته از بحث منتشر شده در جلد نهم کتاب مطالعهی روانکاوانهی کودک[۳]، با عنوان: «مسائل نِوروز نوزادی» است. مقالات متنوع خانم فروید در ارتباط با این بحث، گزارهی مهمی از تئوری روانکاوی امروزی که مرتبط با نخستین مراحل زندگی نوزاد و شکلگیری شخصیت نوزاد است را غنا بخشیده است.
مایلم که موضوع رابطهی بسیار اولیهی مادر–نوزاد را گسترش دهم، موضوعی که در ابتدا بیشترین اهمیت را داراست اما به تدریج در ارتباط با موضوع نوزاد به عنوان یک موجود مستقل، از نظر اهمیت در جایگاه دوم قرار میگیرد.
در ابتدا لازم است که از گفتهی خانم فروید تحت عنوان «تصورات غلط رایج[۴]» حمایت کنم. «ناامیدیها و ناکامیها از رابطهی مادر-کودک جداشدنی نیستند… انداختن مسئولیت نِوروز نوزادی به گردن کاستیهای مادر در مرحلهی دهانی، چیزی بیش از تعمیمی ساده و گمراهکننده نیست. تحلیل باید در جستوجوی خود برای کشف دلایل نِوروز به کاوش بیشتر و عمیقتر بپردازد». خانم فروید در این عبارات از دیدگاهی سخن میگوید که روانکاوان عموما به آن قائلند.
با وجود این، ما میتوانیم با درنظرگرفتن موقعیت مادر، مطالب بیشتری بیاموزیم. چیزی تحت عنوان «محیط» وجود دارد که اگر به اندازهی کافی خوب نباشد، رشد نوزاد را مخدوش میکند، همانطور که ممکن است محیطِ به اندازهی کافی خوبی وجود داشته باشد و نوزاد را قادر سازد در هر مرحله از رشد به ارضاها، اضطرابها و تعارضات درونی مناسب دست یابد.
خانم فروید یادآوری میکند که ممکن است ما الگوی پیشتناسلی[۵] را در قالب دو نفری درنظر بگیریم که به منظور دستیابی به امری -که به اختصار آن را «ارتباط همزیستی[۶]» مینامیم (ماهلر، ۱۹۵۴)- به یکدیگر ملحق شدهاند. اغلب گفته شده که از لحاظ بیولوژیکی، مادرِ یک نوزاد شرطی میشود تا دغدغه و مشغلهاش را به سمتوسوی نیازهای کودک جهت دهد. به زبان سادهتر مادر با نوزادش همانندسازی میکند، همانندسازیای که –هم هشیار و هم عمیقا ناهشیار– است.
به نظر من لازم است این مفاهیم مختلف با یکدیگر پیوند یابند و مطالعهی مادر هم از مطالعهای صرفا بیولوژیکی مصون گردد. اصطلاح همزیستی، ما را از مقایسهی رابطهی مادر و نوزاد با نمونههای متناظر آن (از لحاظ وابستگی متقابل فیزیکی) در زندگی حیوانات و گیاهان فراتر نمیبرد. اگر به این رابطه با دقتی که سزاوار آن است بنگریم، درخواهیم یافت که اصطلاح رابطهی همزیستی ما را از نکات ظریفی که در برابر چشمانمان هستند غافل میسازد.
ما درگیر تفاوتهای روانشناختی بسیار زیاد بین همانندسازی مادر با کودک از یکسو و وابستگی نوزاد به مادر از سوی دیگر شدهایم؛ اما این مورد دوم شامل همانندسازی نمیشود، چرا که همانندسازی حالت پیچیدهای است که در نخستین مراحل نوزادی امکانپذیر نیست. خانم فروید نشان میدهد که ما از آن مرحلهی ناخوشایند تئوری روانکاوی بسیار فراتر رفتهایم که در آن بهگونهای صحبت میکردیم که گویی زندگی برای نوزاد با تجربهی غریزی دهانی آغاز میشود. در حالحاضر به مطالعهی رشد اولیه و «خود» اولیهای[۷] میپردازیم که اگر رشد به اندازهی کافی پیش رفته باشد میتواند به جای مختل شدن توسط تجربیات اید، تقویت گردد.
خانم فروید با گسترش معنای اصطلاح «اتکایی[۸]» فروید میگوید: «رابطه با مادر اگرچه اولین رابطه با یک انسان است اما اولین رابطه با محیط نیست. آنچه مقدم است مرحلهی بدویتری است که در آن نه جهان اُبژه، بلکه نیازهای بدن و ارضا یا ناکامیشان نقش تعیینکنندهای ایفا میکنند».
ضمنا باور دارم که معرفی واژهی «نیاز[۹]» به جای «میل[۱۰]» در تئوریپردازی ما نقش مهمی داشته است، اما ایکاش خانم فروید در اینجا از واژههای «ارضا[۱۱]» و «ناکامی[۱۲]» استفاده نکرده بود. یک نیاز یا برآورده میشود یا نمیشود و تاثیرش مانند اثر ارضا یا ناکامیِ تکانهی اید نیست.
ارجاعی از گرینکر[۱۳] (۱۹۵۴) میآورم دربارهی چیزی که آن را نوعی «آرام یافتن[۱۴]“»توسط لذتهای ریتمیک مینامد. در اینجا ما نمونهای از نیاز را میبینیم که برآورده شده یا برآورده نشده، اما اگر بگوییم نوزادی که آرام نمیشود در واقع دارد به یک ناکامی واکنش نشان میدهد دچار کجفهمی شدهایم. مطمئنا خشم زیاد به عنوان نوعی انحراف رشدی در مرحلهی آغازین وجود ندارد.
به هرحال به نظر میرسد که در مطالعهی بیشتر کارکرد مادر در ابتداییترین مرحلهی رشد تعلل شده است و من مایلم نکات مختلفی را در کنار هم قرار داده و پیشنهادی برای بحث ارائه نمایم.
دلمشغولی مادرانهی آغازین
تئوری من این است که در اولین مرحلهی رشد ما با وضعیت بسیار خاصی از مادر روبرو هستیم. حالتی روانشناختی که نامی تحت عنوان دلمشغولی مادرانهی آغازین میطلبد. به نظر من در ادبیاتمان یا دیگر گفتمانها، به شرایط روانپزشکی بسیار خاص مادر در این دوره ارزش کافی داده نشده است. موارد زیر را در اینباره مطرح میکنم:
این وضعیت خاص مادر به تدریج گسترش یافته و به حالتی از حساسیت شدت یافته در طول و به ویژه در اواخر بارداری تبدیل میشود که تا چند هفته پس از تولد نوزاد نیز ادامه دارد. مادران، پس از بهبودی از این حالت، به راحتی قادر به یادآوری آن نیستند. حتی فراتر از این میخواهم بگویم خاطرهای که مادران از این وضعیتشان دارند تمایل دارد که سرکوب شود.
این حالت سازمانیافته (که در صورت عدم وجود بارداری، بیماری محسوب میشود) را میتوان با حالتی از کنارهگیری[۱۵] یا حالت تجزیهای[۱۶] و یا گریز تجزیهای[۱۷] و یا حتی اختلالی در سطحی عمیقتر مثل یک دورهی اسکیزوئیدی که در آن برخی جنبههای شخصیت به طور موقت تحتتاثیر بیماری قرار میگیرند قیاس کرد. میخواهم نامی مناسب برای این وضعیت بیابم و آن را به عنوان موضوعی مطرح کنم که باید در همهی ارجاعات به نخستین مراحل زندگی نوزاد مورد توجه قرار گیرد. به باور من درک عملکرد مادر در ابتدای زندگی نوزاد بدون در نظر گرفتن اینکه او قادر باشد به این حالت از حساسیت شدت یافته – تقریباً یک بیماری- دست یابد و بر آن غلبه کند ممکن نیست. (من از کلمهی «بیماری» استفاده میکنم چرا که یک زن باید سالم باشد تا هم این حالت را پیدا کند و هم مادامی که نوزاد او را رها میسازد از آن بهبود یابد. اگر نوزاد بمیرد این حالتِ مادر به طور ناگهانی به عنوان بیماری ظهور میکند. اما مادر این خطر را میپذیرد).
در اصطلاح «فداکار[۱۸]» در عبارت «مادر فداکار معمولی» به این مسئله به طور ضمنی اشاره کردهام (وینیکات، ۱۹۴۹). مطمئنا زنان زیادی وجود دارند که از هر لحاظ مادر خوبی هستند و میتوانند زندگی مفید و غنی داشته باشند اما قادر نیستند به این «بیماری طبیعی» دست یابند، بیماریای که آنها را قادر میسازد در مرحلهی آغازین پس از تولد، خودشان را به شکل حساسی با نیازهای نوزاد تطبیق دهند یا برای یک نوزادشان میتوانند و برای دیگری نه. چنین زنانی نمیتوانند به قیمت کنار گذاشتن سایر علایق، به طور موقت و طبیعی دلمشغول نوزاد خود شوند. ممکن است به نظر برسد که در برخی از این مادران «بهبودی سریع[۱۹]» رخ میدهد. بعضی مادران مطمئنا دغدغههای جایگزین مهمی دارند که آنها را به آسانی رها نمیکنند یا ممکن است نتوانند اجازه دهند این رهاسازی تا زمان تولد اولین فرزندانشان اتفاق بیفتد. وقتی که یک زن دارای همانندسازی مردانهی قوی باشد دستیابی به این بخش از کارکرد مادرانه به میزان زیادی برایش دشوار خواهد شد چرا که رشک آلت سرکوبشدهی آنها فضای کمی برای دلمشغولی مادرانهی آغازین باقی میگذارد.
نتیجه در عمل اینطور خواهد شد که این زنان که کودکی را متولد کردهاند و فرصتی را در نخستین مرحلهی رشد نوزاد از دست دادهاند، حالا با وظیفهی جبران آنچه که از دسترفته روبرو شوند. آنها یک دورهی طولانی پیشرو خواهند داشت که در آن باید خود را با نیازهای کودکِ در حال رشد سازگار کنند و البته موفقیتشان در التیام آسیبهای اولیه، قطعی نیست. آنها به جای اینکه اثر خوب دلمشغولی موقتی آغازین را بدیهی تلقی کنند، در نیاز کودک به درمان، به عبارت دیگر یک دورهی طولانی سازگاری با نیاز یا لوس کردن او درگیر میشوند. این مادران به جای والد بودن، میخواهند درمان کنند.
کانر (۱۹۴۳)، لورتا بندر (۱۹۴۷) و دیگرانی که تلاش کردهاند مادری را که مستعد پرورش «کودک اوتیستیک» است توصیف کنند به پدیدهی مشابهی اشاره کردهاند (کرک، ۱۹۵۱؛ ماهلر، ۱۹۵۴)
در اینجا میتوان وظیفهی مادر در جبران ناتوانیِ گذشتهی خود و وظیفهی جامعهای که (گاهی موفقیتآمیز) سعی میکند کودک محروم را از حالتی ضداجتماعی به سمت همانندسازی اجتماعی بکشاند را با هم مقایسه کرد. این کار مادر (و یا جامعه) فشار بزرگی را به کودک تحمیل میکند زیرا تغییر به آسانی حاصل نمیشود. این وظیفه متعلق به دورهی قبل بوده یعنی دورهای که نوزاد به عنوان یک فرد در حال شکلگیری بود.
اگر این تئوری دربارهی وضعیت خاص مادرِ طبیعی و بهبودیاش از آن را بپذیریم، میتوانیم وضعیت متناظر نوزاد را از نزدیکتر بررسی کنیم:
نوزاد:
یک سرشت[۲۰] دارد.
دارای تمایلات رشدی درونی است («ناحیهی خالی از تعارض[۲۱] در ایگو»).
قدرت تحرک و حساسیت دارد.
و همینطور دارای غرایزی است که در گرایش رشدی دخیل هستند، با تغییر منطقهی تسلط[۲۲].
مادری که این حالت -که من آن را «دلمشغولی مادرانهی آغازین» نامیدهام– را بپروراند، زمینهای فراهم میسازد تا سرشت نوزاد آشکار شود، تمایلات رشدی تظاهر یابند، نوزاد حرکت خودانگیخته را تجربه کند و دارای احساسات متناسب با این مرحلهی ابتدایی زندگی گردد. نیازی نیست که در اینجا به زندگی غریزی اشاره شود چون آنچه که دربارهش صحبت میکنم قبل از ایجاد الگوهای غریزه آغاز شده است.
تلاش کردم تا این موضوع را به زبان خودم بیان کنم و بگویم که اگر مادر انطباق به اندازهی کافی خوبی با نیاز (نوزاد) فراهم سازد، مسیر زندگی نوزاد به میزان بسیار کمی توسط واکنشها به ضربه[۲۳] مختل میشود (طبیعتا این واکنشها به ضربه هستند که مهماند نه خود ضربهها). کاستیهای مادرانه، وجوهی از واکنش به ضربه را شکل میدهد که این واکنشها «بودنِ ادامهدار[۲۴]» نوزاد را دچار وقفه میسازد. افراط در این واکنش، موجب ناکامی نمیشود بلکه تهدید به نابودی را ایجاد میکند. در نگاه من، این امر اضطرابی بدوی و بسیار واقعی را شکل میدهد، که به زمانی بسیار پیشتر از هرگونه اضطرابی که کلمهی مرگ را در توصیف خود بگنجاند، بر میگردد.
به عبارت دیگر پایه و اساس شکلگیری ایگو در بسندگی «بودن ادامهدار»ی است که در اثر واکنشها به ضربه قطع نشده باشد. بسندگی «بودن ادامهدار» در ابتدا تنها در صورتی ممکن است که مادر در این حالتی باشد که من پیشنهاد میکنم. این حالت که مادر سالم در نزدیک به پایان بارداریاش و همچنین یک دورهی چند هفتهای پس از زایمان آن را تجربه میکند، امری بسیار واقعی است.
فقط اگر مادر به این روشی که توصیف کردم حساس شده باشد قادر میشود که خودش را در جای نوزادش احساس کرده و بنابراین نیازهای نوزاد را برآورده سازد. این نیازها در ابتدا نیازهای بدنی هستند اما به تدریج تبدیل به نیازهای ایگویی میشوند، همانطور که یک شناختی از روان از دل گسترش خیالیِ تجربهی فیزیکی پدید میآید.
بین مادر و کودک یک رابطهمندی ایگو[۲۵] شکل میگیرد که مادر از آن بهبود مییابد و نوزاد در نتیجهی آن قادر میشود، نهایتا ایدهی یک شخص را از مادر به دست آورد. از این منظر شناسایی مادر به عنوان یک فرد، به شکلی مثبت، به طور طبیعی و نه از تجربهی مادر به عنوان نماد ناکامی حاصل میشود. شکست مادر در انطباق با نوزاد در مرحلهی آغازین، چیزی جز نابودی «خود» نوزاد به همراه نخواهد داشت.
آنچه مادر به خوبی انجام میدهد در این مرحله توسط نوزاد درک نمیشود. طبق تئوری من این موضوع یک واقعیت است. شکستهای مادر به عنوان شکستهای مادرانه احساس نمیشود بلکه به عنوان تهدیدهایی برای هستی «خودِ» شخصی[۲۶] نوزاد حس میگردد.
بنابراین بر اساس این ملاحظات، شکلگیری اولیهی ایگو خاموش میشود. اولین سازماندهی ایگو از تجربهی تهدیدهای نابودی[۲۷] نشات میگیرد، تهدیدهایی که منجر به نابودی نمیشوند و بارها و بارها بهبودی از آنها حاصل میگردد. اطمینان از بهبودی از چنین تجربیاتی آغاز شده و به شکلگیری ایگو و توانایی ایگو برای مقابلهی با ناکامی منجر میشود.
امیدوارم قابل درک باشد که چگونه این تئوری به موضوع شناخت مادر به عنوان یک مادر ناکامکننده توسط نوزاد کمک میکند. این موضوع در مرحلهی بعدی رخ میدهد نه در این مرحلهی ابتدایی. در ابتدا مادر به عنوان یک مادر شکست خورده ادراک نمیشود. در واقع تشخیص وابستگی مطلق به مادر و ظرفیت او برای دلمشغولی مادرانهی آغازین، یا هر آنچه که نامش باشد، امری است که پیچیدگی زیادی دارد و به مرحلهای متعلق است که بزرگسالان به آن دست نمییابند. شکست در تشخیص وابستگی مطلق اولیه، به ترس از زنانگی[۲۸] میانجامد که هم در زنان و هم در مردان شاهدش هستیم (وینیکات، ۱۹۵۰، 1957a).
حالا میتوانیم بگوییم که چرا فکر میکنیم مادرِ نوزاد، مناسبترین فرد برای مراقبت از اوست. این مادر است که میتواند بدون بیمار بودن به این حالت ویژهی دلمشغولی مادرانهی آغازین برسد. اما همچنین یک مادرخوانده یا هر زنی که بتواند به معنای «دلمشغولی مادرانهی آغازین» بیمار شود، ممکن است در جایگاهی قرار گیرد که بتواند به دلیل داشتن ظرفیتهایی برای همانندسازی با نوزاد به خوبی با او تطبیق یابد
براساس این تئوری تامین محیط به اندازهی کافی خوب در مرحلهی ابتدایی رشد، این امکان را به کودک میدهد که وجود داشته باشد، تجربه کسب کند، یک ایگوی شخصی بسازد، بر غرایزش سوار شود و با دشواریهای ذاتی زندگی رویارو گردد. مجموع اینها هنگامی برای نوزاد واقعی احساس میشود که بتواند «خود»ی داشته باشد که در نهایت قادر شده خودش را قربانی سازد و حتی بمیرد. از طرف دیگر، بدون تامین محیط اولیهی به اندازهی کافی خوب، چنین خودی که قادر به مردن است هرگز رشد نمییابد. احساس واقعی بودن وجود نخواهد داشت و اگر هیچ آشفتگیای در محیط نباشد، احساس نهایی پوچی خواهد بود. به دشواریهای ذاتی زندگی نمیتوان غلبه کرد چه رسد به دستیابی به رضایتمندیها. اگر آشفتگی وجود نداشته باشد خودی کاذب[۲۹] ظهور میکند که خود واقعی[۳۰] را پنهان میسازد، با خواستههای محیط منطبق میشود، به محرکها واکنش نشان میدهد و صرفا بر اساس غرایز عمل میکند، اما چنین خودی دوام نخواهد داشت.
با این تئوری، مشاهده خواهد شد که عوامل سرشتی، اغلب در حالت عادیای که محیط با نوزاد تطبیق داشته باشد نمایان میشوند. در مقابل هنگامی که در مرحلهی اولیه، شکست اتفاق بیفتد نوزاد درگیر مکانیسمهای دفاعی ابتدایی (خود کاذب) که متعلق به تهدید نابودی است شده و عناصر سرشتی تحتالشعاع قرار میگیرند (مگر اینکه به شکل فیزیکی متجلی شوند).
در اینجا لازم است که از موضوع بسطنیافتهی درونفکنی الگوهای بیماریِ مادر توسط نوزاد عبور کنیم. اگرچه که این موضوع برای در نظر گرفتن عامل محیطی در مراحل بعدیِ پس از مرحلهی اولیهی وابستگی مطلق، بسیار حائز اهمیت است
در بازسازی رشد اولیهی یک نوزاد، صحبت از غرایز بیفایده است، مگر بر اساس رشد ایگو، که نقطهی عطف و موضوع تعیین کنندهای است:
پختگی ایگو- تجربیات غریزی ایگو را تقویت میکند.
ناپختگی ایگو- تجربیات غریزی ایگو را مختل میسازد.
ایگو در اینجا به معنی مجموعهای از تجربیات است. خود فرد به عنوان یک مجموعه از تجربیات ایستا، حرکت خودانگیخته[۳۱]، احساس، بازگشت از فعالیت به استراحت و ایجاد تدریجی ظرفیتِ انتظار برای بهبودی از نابودیها آغاز میشود؛ نابودیهایی که نتیجهی واکنش به ضربهی محیطی هستند. به همین دلیل فرد نیاز دارد که از یک محیط ویژه و خاص شروع کند، محیطی که من در اینجا از آن تحت عنوان دلمشغولی مادرانهی آغازین یاد کردم
این مقاله با عنوان «Primary Maternal Preoccupation» در The Collected Works of D. W. Winnicott منتشر شده و توسط فاطمه امیری ترجمه و در تاریخ ۱۴ دی ۱۴۰۰ در بخش آموزش وبسایت گروه روانکاوی تداعی منتشر شده است. |
[۱] Donald Woods Winnicott
[۲] عضو گروه فرویدی تهران
[۳] Psychoanalytic Study of the Child
[۴] current misconceptions
[۵] pregenital
[۶] homeostatic equilibrium
[۷] early self
[۸] anaclitic
[۹] need
[۱۰] desire
[۱۱] satisfaction
[۱۲] frustration
[۱۳] Greenacre
[۱۴] julling
[۱۵] withdrawn state
[۱۶] dissociated state
[۱۷] fugue
[۱۸] devoted
[۱۹] flight to sanity
[۲۰] constitution
[۲۱] conflict-free area
[۲۲] zone-dominance
[۲۳] reactions to impingement
[۲۴] going on being
[۲۵] ego-relatedness
[۲۶] personal self-existence
[۲۷] threats of annihilation
[۲۸] woman
[۲۹] false self
[۳۰] true self
[۳۱] spontaneous motility
- 1.مفهوم خود کاذب | دانلد وینیکات
- 2.ذهن و رابطه آن با روان-تن | دانلد وینیکات
- 3.ظرفیت تنها بودن | دانلد وینیکات
- 4.دلمشغولی مادرانهی آغازین | دانلد وینیکات
- 5.استفاده از اُبژه | دانلد وینیکات
- 6.روانشناسی جدایی | دانلد وینیکات
- 7.اُبژههای انتقالی و پدیدههای انتقالی | دانلد وینیکات
- 8.ترس از فروپاشی | دانلد وینیکات
- 9.دانلد وینیکات کیست؟