skip to Main Content
خوانش نامه‌هایی از فروید

خوانش نامه‌هایی از فروید

خوانش نامه‌هایی از فروید

خوانش نامه‌هایی از فروید

عنوان اصلی: خوانش نامه‌هایی از فروید
نویسنده: زیگموند فروید، پائول ویتز و جوان فلچر
انتشار در: وب‌سایت گروه روانکاوی تداعی
تاریخ انتشار: ۲ مهر ۱۴۰۳
تعداد کلمات: ۳۷۱۵ کلمه
تخمین زمان مطالعه: ۲۱ دقیقه
ترجمه: آرش فرزاد

خوانش نامه‌هایی از فروید

یادداشت مترجم: در سال ۱۸۸۷، زیگموند فروید و ویلهلم فلیس به واسطهٔ یوزف برویر با یکدیگر آشنا شدند و نامه‌نگاری‌هایشان از همان سال آغاز شد و تا سال ۱۹۰۴ ادامه داشت (گو اینکه در چند سال آخر، رفته‌رفته اختلافات‌شان بالا گرفت و ارتباط‌شان کمتر شد). فلیس پزشک حلق و گوش و بینی بود ولی علاقهٔ بسیاری به نظریه‌های جسورانه در زیست‌شناسی و ریاضیات داشت و خودش هم دستی در پرداخت نظریه‌هایی داشت که البته چندان اقبالی نمی‌یافتند. در آن دوره، فروید در محافل پزشکیِ وین چندان خوشنام نبود و دوستی‌اش با فلیس، که مشتاق هرگونه ایده‌پردازی‌های نو و گستاخانه بود، مایهٔ قوت قلب بود و انگیزه‌ای برای نگاشتن افکار و ایده‌های اولیه‌ای که تازه داشتند در ذهنش شکل می‌گرفتند. از نامه‌هایی که فلیس برای فروید نوشته است چیزی به جا نمانده، ولی ۲۸۴ نامه از فروید به جا مانده که در سال ۱۹۵۰ حدود نیمی از آنها منتشر شدند و بعدتر در سال ۱۹۸۵ کل نامه‌ها انتشار یافتند. این نامه‌ها علاوه بر اطلاعات دقیقی که از زندگی روزانهٔ فروید به دست می‌دهند، تصویرگر مراحل رشد اندیشه‌های او و شکل‌گیری اولیهٔ نظریه‌های آینده‌اش هستند.

دو نامه‌ای که در ادامه آمده‌اند جزو نامه‌های مهم فروید به شمار می‌روند چرا که در آنها هم نمونه‌ای از گزارش فروید دربارهٔ خودکاوی‌اش آمده است و هم اشاراتی اولیه به عقدهٔ ادیپ، نقش جنسیت در کودکان، اشاره‌هایی به کودکی خودش و اثری که دایه‌اش روی او گذاشته، و نمونه‌ای از خاطرات پرده‌پوش. در این نامه‌ها توضیحات فروید اغلب بسیار فشرده و گاه غریب و نامفهوم‌اند. از این رو، علاوه بر متن نامه‌ها، در بخش دوم توضیحاتی نیز ضمیمهٔ آنها کرده‌ام که برگرفته از دو کتاب دربارهٔ فرویدند که مشخصات آنها در بخش منابع آمده است. این توضیحات فقط اشاره‌هایی مختصر به بعضی ابهامات‌اند، حال آنکه دربارهٔ زندگی فروید و نیز متن نامه‌های او تاکنون تفسیرهای بسیار زیادی نوشته شده است. ترجمهٔ نامه‌ها بر اساس سه نسخه ترجمهٔ انگلیسی انجام شده است که مشخصات آنها هم در منابع آمده است.

بخش یک: نامه‌ها

۳ و ۴ اکتبر ۱۸۹۷ (در یک نامه)

…[۳ اکتبر] در ظاهرِ بیرونی هنوز اتفاق خاصی برایم نیفتاده است، ولی در باطن اتفاقات بسیار جالبی در جریان است. در چهار روز گذشته، خودکاوی‌ام -که به نظرم عنصر اصلی در روشن کردن کل مسأله است- در رؤیاها پیش رفته است و نتیجه‌گیری‌ها و سرنخ‌های فوق‌العاده ارزشمندی را در اختیارم گذاشته است. در بعضی موارد احساس می‌کنم به انتها رسیده‌ام، و تا اینجا هم همیشه می‌دانسته‌ام که رؤیای شب بعدی کارها را به کجا خواهد کشاند. بیان آن در قالب نوشتار برایم از هر کار دیگری دشوارتر است و خیلی هم پراکنده و آشفته از کار در خواهد آمد. فقط کوتاه این‌ها را می‌توانم بگویم که: پدرم در مورد خاص من نقش فعالی ایفا نمی‌کند، ولی تردیدی نیست که از راه قیاس، استنتاجی را از خودم شروع می‌کنم و به او می‌رسانم؛ که در مورد من، «پدیدآورندهٔ اصلی»[۱] [روان‌نژندی‌ام] زنی[۲] بود زشت‌رو، سالخورده، اما زیرک، که چیزهای زیادی دربارهٔ خداوند متعال و جهنم برایم تعریف می‌کرد و کم‌کم دربارهٔ توانمندی‌هایی که داشتم به من اطمینان داد؛ که بعدتر (بین سنِ دو تا دو و نیم سال)[۳] لیبیدوی من نسبت به مادر [در متن اصلی به لاتین: matrem] بیدار شد، یعنی در جریان سفری که همراهش از لایپزیگ به وین رفتم که احتمالاً باعث شده شبی را پیش هم بگذرانیم و لابد فرصتی هم پیش آمده که او را برهنه [در متن اصلی به لاتین: nudam] ببینم (مدت‌ها پیش پیامدهای چنین تجربه‌ای را دربارهٔ پسر خودت برایم گفته بودی)؛ که برخوردم با برادرم (که یک سال کوچک‌تر از من بود و بعد از چند ماه مرد) همراه بود با بدخواهی و حسادت‌های صریح کودکانه؛ و این که مرگش تخم سرزنشِ خود را در من به جا گذاشت. این را نیز مدت‌هاست می‌دانم که بین سن یک تا دو سالگی همپای من در شرارت‌هایم چه کسی بود. پسرِ برادرم که یک سال از من بزرگ‌تر بود و حالا در منچستر زندگی می‌کند و زمانی که چهارده‌ساله بودم در وین به دیدن ما آمد. گویا بچه که بوده‌ایم گاهی دونفری با دختر برادرم، که یک سال کوچک‌تر بود، رفتارهای خشونت‌باری می‌کرده‌ایم. این پسرِ برادر و آن برادرِ کوچک‌تر مشخص کرده‌اند که روان‌نژندی چیست، ولی این را هم مشخص کرده‌اند که در همهٔ دوستی‌هایم چه چیزی غلبه داشته است. تو خودت اضطرابِ سفر را در من در بالاترین حد آن به چشم دیده‌ای.

هنوز از خودِ صحنه‌هایی که زیربنای ماجرا بوده‌اند چیزی به چنگ نیاورده‌ام. اگر پیدایشان بشود و اگر بتوانم هیستری خودم را برطرف کنم، آن‌وقت باید سپاسگزار خاطرهٔ آن زن سالخورده باشم که در آن سنِ بسیار پایین مرا از ابزارهایی برای زیستن و پیش‌بردِ زندگی بهره‌مند ساخت. همان‌طور که می‌بینی، علاقهٔ دیرینه‌ام به او امروز هم دوباره خود را نشان داد. از زیباییِ اندیشه‌ورزانهٔ این کار هیچ تصوری برایت نمی‌توانم بسازم…

۴ اکتبر… رؤیای شب پیش، با عجیب‌ترین چهره‌پوشی‌ها، حاصلش این بوده است:

او [دایه] معلم من در مسائل جنسی بود و از اینکه بی‌دست و پا بودم و هیچ کاری نمی‌توانستم بکنم شکایت می‌کرد. (ناتوانی جنسیِ روان‌نژند همیشه همین‌طور رخ می‌دهد. ترس از اینکه در مدرسه هیچ کاری نتوان کرد به این ترتیب زیرلایهٔ جنسی‌اش را به دست می‌آورد.) همزمان جمجمهٔ حیوان کوچکی را دیدم و در رؤیا با خودم فکر کردم «خوک»، ولی در جریان واکاوی [یا تحلیل] آن را مربوط دانستم به آرزویی که دو سال پیش برایم کردی و گفتی امیدواری من هم، مثل گوته، در شهر لیدو جمجمه‌ای پیدا کنم که ذهنم را روشن کند. ولی من جمجمه‌ای پیدا نکردم. بنابراین «یک کله‌خر کوچک» بودم.[۴] کل این رؤیا مملو از خجالت‌آورترین اشاره‌ها به ناتوانی کنونی‌ام در مقام درمانگر بود. شاید ریشهٔ گرایشم به این باور که هیستری درمان‌ناپذیر است در همین‌جاست. علاوه بر این، او [دایه] مرا در آبی نسبتاً سرخ شست که قبلش خودش را در آن شسته بود. (تفسیرش دشوار نیست؛ در زنجیرهٔ خاطراتم هیچ چیزی شبیه به این پیدا نمی‌کنم، بنابراین آن را یک کشف کهن واقعی می‌دانم.) و وادارم کرد چند سکهٔ ده کرویتسری[۵] بدزدم و به او بدهم‌شان. زنجیرهٔ درازی هست که از این سکه‌های نقره می‌رسد به کپهٔ اسکناس‌های ده فلورینی که در رؤیایم پول هفتگی خانه‌داری مارتا [همسر فروید] بودند. کل این رؤیا را می‌شود این‌طور خلاصه کرد: «رفتارِ بد». درست همان‌طور که آن زن سالخورده بابت رفتار بدش با من از من پول گرفت، امروز هم من بابت رفتار بدم با درمان‌جویانم پول می‌گیرم. نقش مهمی را آن خانمِ ک. ایفا می‌کرد که یک‌بار گفته‌اش را برایم بازگو کردی که: من [فروید] نباید از او چیزی بگیرم چون همسر یکی از همکاران است. (البته که شوهرش شرط کرده بود که باید بگیرم.)

منتقد سختگیر شاید دربارهٔ کل این ماجرا بگوید که خیال‌پروری‌ای [فانتزی‌ای] است که بر روی گذشته فرافکنی شده است، نه آنکه خود محصول گذشته باشد. آزمون‌های تعیین‌کننده[۶] بر خلاف او نظر خواهند داد. آن آب سرخ‌فام پیشاپیش یکی از آنها به نظر می‌آید. همهٔ این درمان‌جویان از کجا جزئیات منحرفانهٔ هولناکی را می‌آورند که اغلب همان اندازه از تجربه‌هایشان به دورند که از ادراکشان؟

۱۵ اکتبر ۱۸۹۷

…خودکاوی‌ام حقیقتاً اساسی‌ترین کاری است که این‌روزها دارم و نوید آن را می‌دهد که اگر به انتها برسد برایم تبدیل به چیزی بسیار باارزش می‌شود. در میانه‌هایش ناگهان سه روزی متوقف شد و این احساس را پیدا کردم که از درونْ دست و پایم را بسته‌اند (همان احساسی که درمان‌جوها همیشه ازش می‌نالند) و واقعاً هم تسکینی برایم وجود نداشت…

این واقعیتی غریب‌آشناست[۷] که کارم همچنان وقت فراغت زیادی برایم باقی می‌گذارد. کل ماجرا برای هدف‌هایی که دارم ارزشی بیش از پیش پیدا کرده است، چون موفق شده‌ام چندتایی مبنای واقعی برای داستان پیدا کنم. از مادرم پرسیدم که آیا آن دایه را یادش هست. گفت: «البته، خانم مسنی بود و خیلی هم زبل بود. همیشه تو را به کلیسا می‌برد؛ وقتی برمی‌گشتی خانه، بنا می‌کردی به موعظه کردن و برای ماها دربارهٔ خداوند متعال حرف می‌زدی. موقعی که آنا به دنیا آمد [دو سال و نیم از من کوچک‌تر است] و من هنوز بستری بودم، معلوم شد که دزدی می‌کند و همهٔ آن سکه‌های براق کرویتسر و ده کرویتسری و همهٔ اسباب‌بازی‌هایی که به تو داده بودیم در وسایل او پیدا شدند. برادرت فیلیپ خودش سراغ پلیس رفت و زنک را ده ماه زندانی کردند.» حالا ببین این صحبت‌ها چطور مهر تأیید می‌زند به نتیجه‌هایی که از تفسیر رؤیاهایم به دست آورده‌ام. حالا دیگر برایم آسان بود که تنها خطای احتمالی را توضیح دهم. برایت نوشته بودم که او وادارم می‌کرد سکه‌های ده کرویتسری را بدزدم و به او بدهم‌شان. معنای رؤیا در واقع این بود که او خودش سکه‌ها را می‌دزدید. چون تصویری که در رؤیا دیدم خاطره‌ای بود که در آن از مادرِ یک دکتر پول می‌گیرم -یعنی به ناحق. تفسیر درست این است: من = دایه، و آن مادرِ دکتر برابر است با مادر خودم. من از ماجرای دزد بودنش چنان بی‌خبر بودم که به تفسیر نادرستی رسیده بودم.

دربارهٔ دکتری که در فرایبرگ داشتیم هم پرس‌وجو کردم چون یکی از رؤیاهایم نشانگر مقدار زیادی آزردگی و کینه نسبت به او بود. در واکاویِ آن شخصِ درون رؤیا که او [دکتر] پشتش پنهان شده بود به یک پرفسور ک. نامی [کراوس] هم فکر کردم که در دبیرستان معلم تاریخ‌مان بود. بعید بود که او این شخصِ درون رؤیا باشد، چون روابطم با او خالی از تنش و حتی خوشایند بود. بعد مادرم به من گفت که دکترِ زمان کودکی‌ام فقط یک چشم داشت، و از همهٔ معلم‌هایی که داشتم همان پرفسور ک. تنها کسی بود که دچار همان نقص بود.

نیروی دلالتگریِ این تلاقی‌ها شاید با این ایراد بی‌اعتبار شود که در دوره‌های بعدی کودکی‌ام یک باری شنیده بوده‌ام که دایه دزدی کرده است و اینکه بعد چنانکه پیداست آن را فراموش کرده‌ام تا اینکه بالاخره در رؤیایم نمایان شده است. از دید خودم موضوع از همین قرار است. ولی یک مدرک دیگری هم دارم که به‌کل ایرادناپذیر است و جالب. با خودم گفتم که اگر پیرزن چنان ناگهانی از زندگی‌ام ناپدید شده است، باید بشود اثری را که رویم گذاشته پیدا کنم. در این صورت، آن اثرگذاری کجاست؟ بعد صحنه‌ای به ذهنم آمد که در بیست و نه سالِ گذشته[۸] هر از گاهی در حافظهٔ هشیارم پدیدار شده است بی‌آنکه درکش کنم. مادرم نبود و هیچ‌جا نمی‌شد پیدایش کرد؛ از شدت ناامیدی نعره می‌زدم. برادرم فیلیپ که بیست سال از من بزرگ‌تر است، درِ کمدی [به آلمانی: Kasten] را برایم باز کرد و وقتی دیدم مادرم داخل آن هم نیست، گریه و زاری‌ام بدتر شد، تا اینکه مادر، باریک‌اندام و زیبا، از در داخل آمد. معنی‌اش چه می‌تواند باشد؟ چرا برادرم در کمد را برایم باز کرد، در حالی که می‌دانست مادرم آنجا نیست و بنابراین با این کار نمی‌تواند آرامم کند؟ حالا ناگهان برایم روشن شده است. من ازش خواسته بودم که این کار را بکند. وقتی دلتنگ مادر شده بودم، ترسیده بودم که مبادا از پیشم رفته باشد، درست همان‌طور که آن زن سالخورده کمی پیش از آن ناپدید شده بود. پس حتماً از زبان کسی شنیده بوده‌ام که آن زن سالخورده محبوس شده است و در نتیجه فکر کرده‌ام که حتماً مادرم هم محبوس شده است -یا به عبارت دیگر، «در قفس افتاده» [به آلمانی: eingekastelt[۹]]- چون برادرم فیلیپ که حالا شصت و سه ساله است، هنوز هم که هنوز است دوست دارد از این جور عبارت‌ها استفاده کند. اینکه به طور مشخص او [فیلیپ] بوده که سراغش رفته‌ام نشان می‌دهد که به خوبی از نقش او در ناپدید شدن دایه خبر داشته‌ام.[۱۰]

از آن موقع توانسته‌ام بسیار پیش‌تر بروم ولی هنوز به نقطه‌ای نرسیده‌ام که واقعاً بشود توقف کرد. بسیار دشوار است و ما را خیلی به بیراهه می‌برد اگر بخواهم چیزی را که هنوز تمام نشده است برایت شرح بدهم و بنابراین امیدوارم بابت آن عذرم را بپذیری و با همین مقدار آگاهی از عناصری که تردیدی در آنها نیست راضی باشی. اگر این واکاوی می‌تواند انتظاری را که از آن دارم برآورده کند، روشمندانه روی آن کار می‌کنم و بعد برایت شرح آن را خواهم نوشت. تا الان هنوز چیزی که کاملاً جدید باشد نیافته‌ام، فقط همهٔ آن پیچیدگی‌هایی که دیگر به‌شان عادت کرده‌ام. به هیچ وجه آسان نیست. روراست بودنِ کامل با خود تمرین خوبی است. ایدهٔ خاصی با اهمیتی فراگیر به ذهنم رسیده است. چیزی که به آن پی برده‌ام -که دربارهٔ خودم هم صادق است- عاشق مادر شدن و حسادت ورزیدن به پدر است، و حالا آن را رویدادی همگانی در اوایل کودکی می‌دانم، اگرچه نه آن‌قدر زود که شامل بچه‌هایی بشود که دچار هیستری شده‌اند. (مثل ابداع مفهوم اصل و نسب [عشق به خانواده] در پارانویا -قهرمان‌ها، بنیان‌گذاران دین.) اگر همین‌طور باشد، می‌توانیم گیراییِ پرقدرت اُدیپ شهریار[۱۱] را درک کنیم، علی‌رغم همهٔ ایراداتی که عقل علیه پیش‌فرض سرنوشت اقامه می‌کند؛ و می‌توانیم بفهمیم که چرا «درام‌های سرنوشت» مؤخرتر چنان شکست رقت‌آوری خوردند. احساسات ما علیه هرگونه جبر خودسرانهٔ فردی اعتراض می‌کنند، مانند آنچه پیش‌فرض اصلی در درام جدّه [اثر گریلپارتسر[۱۲]] و مانند آن است. ولی این افسانهٔ یونانی به سروقت جبری می‌رود که همه با آن آشنایند چون وجودش را در خود احساس می‌کنند. هر یک از تماشاگران زمانی در خیال‌پروری‌شان ادیپی رو به رشد بوده‌اند و هر یک با دیدن تحقق رؤیایی که در اینجا به واقعیت می‌پیوندد و با کل واپسرانی‌ای که وضعیت خردسالی‌شان را از وضعیت کنونی جدا می‌کند، هراسان به خود می‌لرزند.

لحظه‌ای این فکر از سرم گذشت که همین معنی شاید در بنیادِ هملت هم وجود داشته باشد. در فکر مقصود هشیارانهٔ شکسپیر نیستم، بلکه باورم این است که رویدادی واقعی شاعر را به این بازنمودگری برانگیخته است، چرا که ناهشیاریِ او ناهشیاری قهرمانش را درمی‌یافته است. هملتِ مبتلا به هیستری چطور این گفتهٔ خود را توضیح می‌دهد که «بدین‌سان وجدانْ هر یک از ما را به بزدلی می‌کشاند»؟ تردیدش در خون‌خواهی پدرش با کشتن عمویش را چطور توضیح می‌دهد -آن هم هملتی که بی هیچ درنگ و تردیدی، ملازمانش را به کام مرگ می‌اندازد و قاطعانه به مرگ لائرتیز کمر می‌بندد؟[۱۳] توضیح از چه راهی بهتر از عذابی که از این خاطرهٔ گنگ می‌کشد که او خود نیز بر اثر میلش به مادر همان فعل را علیه پدر در ذهن می‌پرورانده است، و -«با هر کس چنان کن که او را می‌شاید، و کیست که از تازیانه در امان بماند؟»[۱۴] وجدان هملت همان حس ناهشیار گناهکاری‌اش است. و آیا بیگانگی‌زدگیِ جنسیِ او در گفت‌وگویش با اُفیلیا نمونهٔ بارز رفتار هیستریک نیست؟ و پس‌زنیِ غریزه‌ای که خواستش تولید بچه است؟ و در نهایت، انتقال آن فعل از پدر خودش به پدر اُفیلیا [پولونیوس]؟ و در آخر، به همان شیوهٔ شگفت‌انگیزی که درمان‌جویان هیستریک نشان داده‌اند، با به جان خریدن همان سرنوشتی که پدرش دید و از زهر شمشیر همان رقیب، مکافات را برای خود شایسته دانستن؟

بخش دو: نکته‌هایی دربارهٔ نامه‌ها

شیرِ کدام مادر؟

زندگی‌نامه‌نویسان فروید دربارهٔ اهمیت این نکته اتفاق نظر دارند که فروید در بزرگسالی دلالت‌های روان‌شناختی‌ای را به یاد می‌آورد که تولد و مرگ برادر کوچک‌ترش، یولیوس، برای او داشته است: «برخوردم با برادرم… همراه بود با بدخواهی و حسادت‌های صریح کودکانهٔ… مرگش تخم سرزنشِ خود را در من به جا گذاشت». بی‌شک این گزارش نشانگر موقعیتی است که در آن زیگموند کوچک احساس می‌کرد بخشی از توجه مادر، و شاید حتی دایه‌اش، را که پیشتر متعلق به او بود دارد از دست می‌دهد. اوضاع چه‌بسا حتی بدتر هم شد چراکه فقط هفت-هشت ماه بعد از مرگ یولیوس، خواهرش آنا (در ۳۱ دسامبر ۱۸۵۸) به دنیا آمد و طبیعتاً مادرش، آمالیا، دست کم در چند هفتهٔ نخست سرگرم نگه‌داری از فرزند جدید بود. با در نظر گرفتن این مسائل، روشن می‌شود که فروید احتمالاً از کمی پیش از یک‌سالگی‌اش تا سه‌سالگی، مادر را نسبتاً دور از دست احساس می‌کرده است. به هر حال، در این دوره، مادر دو بارداری و زایمان را از سر گذرانده بود و یک نوزاد بیمارش را هم از دست داده بود. مسئولیت فروید در این دوره با دایه‌اش بود. طبق اسناد موجود، به نظر نمی‌آید جز آن دایه شخص دیگری کمک‌دست مادر خانواده بوده باشد. پدر فروید، یاکوب، جای دیگری از شهر کار می‌کرد و اغلب برای خرید پشم به نواحی اطراف رفت و آمد می‌کرد. بر این اساس، می‌توان ادعا کرد که آن دایه در آن سال‌های پراهمیت خلاء مادر را پر می‌کرد و فروید او را به نوعی مادر دوم خود می‌دید -یا چه‌بسا حتی، مادر اولش. مشخص نیست که آیا دایه به فروید شیر می‌داده یا نه. در نامه‌ها «پیر» توصیف شده است ولی به احتمال زیاد در آن زمان سی-چهل ساله بوده است و منظور از «پیر» در واقع نسبت به مادر فروید بوده که آن زمان ۲۱ ساله بوده است. در اسناد موجود هیچ اشاره‌ای به دایهٔ شیرده دیگری نشده و با توجه به شرایطی که آمالیا با بارداری‌های نزدیک به هم داشته است، اعتقاد بر این است که دایهٔ فروید به او شیر هم می‌داده است.

شست‌وشو در خون؟

در نامهٔ ۳ و ۴ اکتبر ۱۸۹۷، فروید در بررسی رؤیاهایش -علی‌رغم این اشارهٔ کلافه‌کننده که «تفسیرش دشوار نیست»- به صحنه‌هایی چنان عجیب و ناآشنا اشاره می‌کند که اغلب زندگی‌نامه‌نویسانش ترجیح داده‌اند درباره‌شان نظری ندهند. با این‌همه، بر اساس یکی از تفسیرهای ارائه‌شده، اشاره به شست‌وشو در آبِ سرخ‌فام می‌تواند دلالت‌های مسیحی داشته باشد. آیا این صحنهٔ غریب بخشی از رؤیایی است که به روشنی دیده است یا اینکه صحنه‌ای است حاصل تداعی‌های آزاد در جریان واکاوی صحنهٔ واقعاً دیده‌شده؟ بیشتر به نظر می‌آید که این صحنه نتیجهٔ رویدادهایی در زندگی فروید بزرگسال است که می‌کوشد رؤیایی را به خاطر آورد و درکش کند. در واقع فروید در متن این نامه گزارش عینی رؤیایش را بازگو نمی‌کند بلکه چنان که نوشته است، «رؤیای شب پیش، با عجیب‌ترین چهره‌پوشی‌ها، حاصلش این بوده است» و معنای آن فقط در نگاه فروید بزرگسال به گذشته (و نه خود کودک درون صحنه) می‌تواند روشن شود. به نظر می‌آید گزارش فروید تلفیقی از دو تداعی مختلف دربارهٔ خون بوده است، یکی قاعدگی و دیگری غسل تعمیدی که در سنت مسیحی با «شست‌وشو در خون بره» [بره نماد مسیح است] صورت می‌گیرد. دور از ذهن نیست که فروید دایهٔ خود را در حال شست‌وشو دیده باشد و چشمش به آب سرخ‌رنگ افتاده باشد چراکه در آن زمان خیساندن پارچه‌های خونی در آب سرد برای استفادهٔ دوباره چیز رایجی بوده است. از سویی، این گمان مطرح شده است که دایهٔ مؤمن و معتقد که زیگموند کوچک را همیشه به کلیسا می‌برده، روزی پنهانی او را غسل تعمید داده است.

جست‌وجوی ریشه‌ها

فروید در خودکاوی‌هایش که با تفسیر رؤیاهایش پیش می‌رفت تلاش داشت تا نشانه‌های اولیهٔ بروز روان‌نژندی در خود را نیز پیدا کند. نظریهٔ ابتدایی فروید دربارهٔ هیستری یعنی نظریهٔ اغوا[۱۵] متکی بود بر تجربهٔ آزار جنسی در کودکی. اما بعدتر با ادامهٔ مطالعهٔ موارد بالینی رفته‌رفته دربارهٔ واقعی بودنِ روایت‌های درمان‌جویان از صحنهٔ آزار یا اغوا دچار تردید شد. به این ترتیب، فروید پی برد که کودکان هم احساسات و افکاری دارند که خصلت جنسی دارند و نیز اینکه برای آنها فرق‌گذاری میان واقعیت و خیال (فانتزی) چندان آسان نیست. در نامهٔ ۳ و ۴ اکتبر، اگرچه دربارهٔ ارتباط روان‌نژندی‌اش با آزار جنسی از سوی پدر نظرش را عوض می‌کند («پدرم در مورد خاص من نقش فعالی ایفا نمی‌کند») ولی همچنان در مورد روان‌نژندی خودش عاملی واقعی و نه فانتزیک را می‌جوید و تأکید می‌کند که «پدیدآورندهٔ اصلی» دایه‌اش بوده است و اگر بتواند از «خود صحنه‌ها» چیزی به چنگ آورد آن‌وقت شاید بشود «هیستری خود» را برطرف کند. اما فروید نقش این «پدیدآورنده» را روشن نمی‌کند و با گفتن اینکه او «معلم من در مسائل جنسی» بوده است بر پیچیدگی موضوع می‌افزاید؛ آیا معنی این اشاره این است که دایه‌اش او را آزار جنسی داده است؟

از سوی دیگر، این دایه علاوه بر اینکه ظاهراً پدر را از اتهام انحراف می‌رهاند، برای مادر هم به گونهٔ دیگری سپر بلا می‌شود. می‌شود گفت که فروید دو مادر داشته است، مادر واقعی‌اش -که برهنگی‌اش را فقط به زبان لاتین می‌تواند بیان کند- و دایه‌اش که خاطره‌اش تداعیگر تجربه‌های جنسی آزارندهٔ متعدد است. داشتن دو مادر به این شکل و سپس این بخت که مادرِ زشت‌رویِ «بد» زمانی که هنوز سه ساله هم نیست از زندگی‌اش اخراج می‌شود، به فروید این امکان را می‌دهد که دوپارگی مطمئنی را میان مادرهای درونیِ خوب و بد حفظ کند. گویی در ناهشیارِ فروید، دایه‌اش چهرهٔ اغواگرِ ریاکار است و مادر ابژهٔ ناب برای میل گناه‌آلود. این نیز جالب توجه است که فروید در تلاش برای فهم رؤیای دایه به سراغ مادر می‌رود تا حقیقت را جویا شود. اگر حقیقتِ دایه در دستان مادری است که با واژه‌های لاتین از او جنسیت‌زدایی می‌شود، به نظر می‌رسد که ابژهٔ لیبیدوی تازه‌برخاستهٔ زیگموند کوچک، بار دیگر به خوبی پشت چهرهٔ دایه پنهان می‌شود. آیا این شخصیت پنهان‌شده گزینهٔ بهتری برای ایفای نقش «پدیدآورندهٔ اصلی» و «معلم در مسائل جنسی» نیست تا آن چهرهٔ خوارشدهٔ دایه و آب سرخ‌فامش؟

منابع

Freud, S. (1953-1974) The Standard Edition of the Complete Psychological Works of Sigmund Freud, Vol. 1.

Freud, S. (1954) The origins of psycho-analysis, letters to Wilhelm Fliess, Trans. E. Mosbacher & J. Strachey.

Freud, S. (1985) The Complete Letters of Sigmund Freud to Wilhelm Fliess 1887–۱۹۰۴, Trans. J. M. Masson.

Vitz, Paul C. (1993) Sigmund Freud’s Christian Unconscious.

Fletcher, J. (2013) Freud and the Scene ofTrauma.

این نامه‌ها به انتخاب، ترجمه و توضیحات تکمیلی آرش فرزاد انجام شده و در تاریخ ۳ مهر ۱۴۰۳ در بخش آموزش وب‌سایت گروه روانکاوی تداعی منتشر شده است.

[۱] primary originator

[۲] منظور دایه‌ای است که پرستار فروید در کودکی‌اش بوده است.

[۳] در واقع فروید به احتمال زیاد در این سفر چهارساله بوده است. (توضیح ویراستار نسخهٔ معیار)

[۴] در متن اصلی Ein kleiner Schafskopf آمده است به معنی «یک کلهٔ گوسفند کوچک». اشارهٔ آن به ماجرای گوته است که در لیدو جمجمهٔ گوسفندی را پیدا کرد که باعث شد ایدهٔ موسوم به نظریهٔ «مهره‌داری» دربارهٔ جمجمه را مطرح کند. (ویراستار ن. م.)

[۵] سکه‌هایی نقره‌ای که ارزش پایینی داشتند. (ویراستار ن. م.)

[۶] در متن اصلی به لاتین آمده (expetimenta crucis). بی‌شک منظور فروید بازیافت خاطراتی است که در هشیاری در دسترس نیستند. (توضیح نسخهٔ میسن)

[۷] uncanny

[۸] در نسخهٔ میسن، بیست و پنج سال آمده است.

[۹] معنی لغوی آن می‌شود «در کمد گذاشتن».

[۱۰] ماجرای خاطرهٔ پرده‌پوش (screen memory) دربارهٔ کمد در فصل چهارم کتاب «آسیب‌شناسی روانی زندگی روزانه» با تفصیل بیشتری آمده است. فروید در پانوشتی که سال ۱۹۲۴ به آن بخش افزود، اشاره‌ای به ارتباط نمادین زهدان با آن کمد کرد و کل واکاوی رؤیا را باز هم جلوتر برد. (ویراستار ن. م.)

[۱۱] Oedipus Rex

[۱۲] Franz Grillparzer

[۱۳] هملت در اصل پولونیوس را می‌کشد، نه لائرتیز را. (میسن)

[۱۴] گفتهٔ هملت خطاب به پولونیوس که گفته است: «سرورم، با آنان چنان می‌کنم که سزاوارشان است».

[۱۵] seduction theory

درباره‌ روانکاوی
0 کامنت

دیدگاهتان را بنویسید

Back To Top
×Close search
Search