
دربارهی مادرت حرف بزن، اینبار با اسکنرها!

آیا اسکن مغز میتواند به نجات روانکاوی فرویدی آید؟
در سال ۱۹۰۰ زیگموند فروید، متخصص اختلالات عصبی اهل وین شروع به درمان دختر ۱۸ سالهی یکی از آشنایان ثروتمند خود کرد. فروید ۴۴ ساله، در آن زمان به تازگی شروع به کار روانکاوی کرده بود، روشی که بعدها درمان گفتار محور نامیده شد. دختری که بعدها فروید او را «دورا» خطاب کرد، مجموعهای از علائم مبهم و غیر قابل توضیح داشت: خلقاش پایین بود و مستعد این بود که هر آن هشیاریاش را از دست بدهد. گاهی حتی هفتهها صدایی جز نجوایی آهسته از او شنیده نمیشد. تشخیص فروید «هیستریا» بود، واژهای که در اواخر قرن نوزدهم برای اختلالی بهکار میرفت که طی آن فشار روانی از طریق نشانههای بدنی نمود مییافت.
فروید در کاوشهایش اینگونه دریافت که اختلال دورا در راستای این بود که بیوفاییهای جنسی پدر را بدینوسیله هماهنگ و موزون کند. وقتی دورا حین تحلیل به فروید گفت که دوست پدرش _هِر. ک[۱] که چند ده سال از او بزرگتر بود_ به او در ساختمان دفتر کار خالی خود نزدیک شده بود و تلاش کرده بود لبهای او را ببوسد، فروید چنان در زیستشناسی و نظریههای علمیای که تعلیم دیده بود غرق بود که نتوانست آنچنان که میبایست با رنج دورا همدلی کند. یک روز که حدود ۱۱ هفته از آغاز درمان میگذشت و همچنان درمان از بهبودی به دور بود، دورا در انتهای جلسه برخاست، برای فروید آرزوی سالی خوش کرد و دیگر هیچگاه پیش او باز نگشت.
ماهها بعد از اینکه دورا درمان را قطع کرد، فروید به آرامی فرصت یافت تا تئوریای را بپروراند تا متوجه شود چرا درمانش با شکست مواجه شده بود. او عنصر گمشده در رویکردش را شناسایی کرد: پدیدهای به نام «انتقال» یا به عبارت دیگر، آنچنان که فروید در مقالهای درباب همین پرونده بعد از چهار سال منتشر کرد: توالی کاملی از تجربیات روانشناختی که احیا شدهاند تا بر روی پزشکی که در حال حاضر حضور دارد اعمال شوند. چیزی که فروید به تازگی متوجه آن میشد این بود که او در چشم دورا به عنوان فردی خنثی که قصد دارد کمکاش کند نبود، بلکه بیشتر به شکل نوعی فرافکنی، او ترکیبی برگرفته از تجارب پیشین دورا بود. فروید از زاویهی منشور[۲] روان او توانست این امر را دریابد که دورا در او پدرش و آقای هِر. ک را میدید و با رها کردن درمان و فروید به این خواستهی خود مبنی بر ترک مردان بیبند و بار، جامهی عمل پوشانده بود. فروید متوجه شد که چیزی که برای دورا صدق میکرد شامل همهی ما میشود: ما با اولین تأثرها تعریف میشویم و برایمان اینگونه مقدر میشود که هر کسی را با قواعدی که از پیش میشناسیم معنا کنیم. بسیاری بر این عقیدهاند که انتقال یکی از زیرکانهترین و دیرپاترین بینشهای فروید است. بدینوسیله او زبانی را یافته بود که توضیح میداد چگونه نوع بشر تمایل دارد که به جای رویارویی با تازهها، به گذشته بنگرد.
با اینحال فراخوانی {داستان} فروید و دورا این ریسک را دارد که فوراً مطلقگرا به نظر برسیم. ایدههای روانکاوی که بسیاریشان کلمهاند -کلمات آشنایی چون اید، ایگو، سوپرایگو، رشک قضیب، اضطراب اختگی- برای بسیاری همچون ارمغانهای عجیب و غریبی هستند که از یک اتاق زیر شیروانی گرد و غبار گرفته، بیرون کشیده شدهاند. همین پروژهی روانکاوی -درمان از طریق خودآگاهی به واسطهی کاوشی خستهکننده در ذهن ناهشیار بیمار- به طرز فزایندهای در تضاد با چیزی است که بیماران میخواهند: اینکه مشکلات آنها را به سریعترین و کم دردترین حالت ممکن حل کنیم! با وجود آمریکاییهایی که امروزه میخواهند با خوردن قرصهای ضد افسردگی در عرض چند هفته بهبود یابند، اینکه از آنها انتظار داشته باشیم مانند گذشته در درمانهایی شرکت کنند که ممکن است تا سالها به درازا بکشند، به نظر منطقی نمیرسد.
بنابراین جای تعجب ندارد که بسیاری از بیماران آینده با وجود امکانهای دیگر، کمتر میل داشته باشند که دست به انتخاب درمانهای پرهزینه و طولانی مدت بزنند. امکانهایی چون درمانهای شناختی رفتاری یا CBT که تمرکزشان را بر روی افکار و رفتارهای قابل مشاهدهی حاضر محدود کردهاند، از لحاظ زمانی کوتاه بازدهتر و ساختارمندترند، بیشتر با شواهد علمی قابل اثباتند و شانس بیشتری برای بودن تحت پوشش بیمه دارند.
کافیست که در یک سمینار روانکاوی شرکت کنید تا نسخهای از یک سخنرانی روتین را بشنوید. در ایالات متحدهی آمریکا میانگین سنی رواندرمانگران آمریکایی رو به افزایش است. انستیتوهای روانکاوی، که تحلیلگران در آن آموزش میبینند در حال کاهشاند و بسیاری از کسانی که در این رویکرد مشغول کار هستند ترس این را دارند که این رشته در خطر محو شدن باشد.
«روانکاوی باید فرهنگ خود را تغییر دهد». این گفتهی اندرو ج گاربر[۳]، روانتحلیلگر و استادیار دانشگاه کلمبیاست. «نمودی در مورد روانکاوی وجود دارد که به نظر میرسد ایمان محور است، یعنی شما به آن باور دارید چون ما از شما خواستهایم که باور داشته باشید. به خاطر اینکه گفتهی فروید است و به خاطر اینکه من در مقام سوپروایزر از شما خواستهام تا باورش کنید، به خاطر اینکه شما در تحلیل خود آن را تجربه کردهاید و حتی اگر من نگویم که این دلایل برای پذیرش یک ایده به اندازهی کافی منطقی نیستند، این دلایل در برابر دیگر شواهد دلایل درستی نخواهند بود».
برادلی پیترسون[۴]، روانکاو، روانپزشک کودک و مدیر موسسهی پرورش ذهن[۵] در بیمارستان کودکان در لسآنجلس نیز ضرورت رویکرد متفاوتی به این رشته را میبیند. پیترسون به من گفت، «فکر میکنم اکثر مردم توافق خواهند داشت که روانکاوی به مثابه شکلی از درمان آخرین نفسهایش را میکشد. باید با علم معاصر همکاری کند تا برخی از آموزههای خود را به نسل بعدی انتقال بدهد».
این دقیقا همان پروژهای است که گربر و پیترسون به عهده گرفتهاند. در دههی گذشته آنها با یکدیگر کار میکردهاند تا روانکاوی را با تحقیقات مغزی ترکیب کنند، در تلاش برای درک این که کارکردهای ذهنی که نظریهی روانکاوی به شکلی چنین جامع توصیف میکند -برای مثال فرایندهای حافظهی ناخودآگاه، یا نحوهی تنظیم عواطف و تکانشها- در کجای مغز روی میدهند. آنها تلاش دارند از تصویربرداری تشدید مغناطیسی کارکردی[۶] (f.M.R.I) استفاده کنند، که از اسکنر برای مشاهدهی فعالیت عصبی و ترسیم فرایند انتقال در مغز بهره میبرد. برای پیترسون، ادغام علوم مغزی یک گام اجتنابناپذیر و طبیعی رو به جلو برای رشتهی صدسالهی روانکاوی است. او میگوید: «اگر روانشناسان بزرگ گذشته، از جمله زیگموند فروید، امروزه هنوز زنده بودند، تردیدی ندارم که از این ابزارها استفاده میکردند تا مبنای مغزی برای آنچه در اتاقهای مشاوره شاهد هستیم را درک نمایند».
ظاهراً روانکاوی و عصبشناسی دو موجود اساساً متفاوت هستند، که تا حد زیادی بیارتباط و حتی در مواقعی در تقابل با یکدیگر هستند. مواد روانکاوی امور شهودی، شخصی و سوبژکتیو هستند؛ در مقابل، عصبشناسی در پی کسب دادههای سخت و حقایق قابل اثبات است. با این حال، گربر و پیترسون در میان شمار رو به رشدی از روانکاوان هستند که معتقدند حوزهی آنها باید فعالیتهای عصبشناسانه را بپذیرد تا رونق یابد – یا حتی باقی بماند.
گربر ۴۳ سال سن دارد، فردی دوستداشتنی، با موی طلایی متمایل به قرمز، و چهرهای کودکانه. ما همین ماه در دفترش در موسسهی روانپزشکی ایالت نیویورک، در کنارهی غربی منهتن، مشرف به رودخانهی هادسن، با او ملاقات کردیم. بیرون پنجرهی پشت سر او، پل جورج واشنگتن به شکلی سینمایی از میان مه سفید غلیظ به چشم میخورد. گربر به
![]() تحقیقات اولیه نشان میدهد که مناطق مغزی دخیل در انتقال عبارتند از اینسولای راست و چپ (تصویر A)، کورتکس حرکتی (تصویر B، بالا) و دمدار راست (تصویر B، پایین). |
من گفت که علاقهی وی به عصبشناسی از میل او به درک قدرت دگرگونساز روانکاوی نشأت یافته است. او از اوایل دههی ۲۰ عمر خود، هنگامی که از نیوهیون[۷] نقل مکان کرد تا آموزش کارشناسی در رشتهی روانشناسی را در مرکز آنا فروید و دانشگاه کالج لندن آغاز کند، دلمشغول جستجو برای یافتن پاسخهای مشخص و قابل تحقیق برای یک سوال بود: دقیقاً چگونه ذهن بیمار ما بهتر میشود؟
گربر گفت: «احساس میکردم که ما این ابزار شگفتانگیز را داریم. روانکاو با بیمار مینشیند، و در طول هفتهها، ماهها و سالها، شخص تغییر میکند. قضیه فقط تغییر رفتاری نیست. چیزی در مورد ساختار شخص تغییر میکند -ساختار روانی آنها، ساختار شخصیتی آنها. شخصیت آنها تغییر میکند. هر درمانگری از آن مطمئن است و میگوید که وقتی ببیند میفهمد، و هر بیماری که آن را تجربه کرده است به شما میگوید: چیزی درون من تغییر کرد. اما نمیدانیم منظور آنها چیست».
گربر در حال کار بر روی دکترای خود، پروژهای تحقیقاتی را شروع کرد که میکوشید این فرایند مرموز را درک کند. او روانتحلیلگرانی را برای تکمیل یک پرسشنامهی مبسوط هفتگی استخدام کرد، تا آنچه در مطبشان اتفاق میافتد را تا جای ممکن با جزئیات مستند سازند، از جمله نتایج بیماران. در طی ده سالی که انجام این مطالعه طول کشید، گربر الگویی را در بیمارانی که بیشترین پیشرفت را داشتند دید. آنها چنان که گربر در ابتدا تصور کرده بود، در مسیری خطی از بدتر به سوی بهتر، از رواننژندی به سوی غیر رواننژندی حرکت نمیکردند. در عوض، تقریباً در میانهی درمان خود، آنها دورهای از سیلان شدید و نوسان میان کرانهای رفتار را از سر میگذراندند پیش از اینکه شروع به بهبودی کنند. گربر از یک اصطلاح شیمی برای توصیف آنچه میدید استفاده نمود: «گرم و سرد کردن’[۸]»، عمل گرمایش چیزی به طوری که تمام مولکولهای آن وحشیانه به رقص درآیند و سپس به آرامی خنک کردن آن تا حالت جدید و باثباتتری به خود بگیرند.
او گفت: «اما سؤالی در ذهن من باقی گذاشت. بعد از این به کجا میخواهی برسی؟» او تصمیم گرفت تا در مدرسهی پزشکی حضور یابد و در سال ۱۹۹۷ در دانشگاه هاروارد ثبتنام کرد. در سراسر دههی ۲۰۰۰، پس از فارغالتحصیلی او، سیلی از مطالعات در زمینهی تصویربرداری از مغز به انتشار رسید، که نشان میدادند مسیر رواندرمانی -حتی بدون دارو – پیامدهای قابل اندازهگیری و فیزیکی در مغز دارد. بسیاری از آن مطالعات از f.M.R.I استفاده میکردند، که تغییر در جریان خون به مناطق مختلف مغز را تشخیص میدهد، بر اساس این نظریه شناسایی این مناطق توضیح خواهد داد که کارکردهای مغز چگونه و کجا صورت میگیرند. بیشتر این تحقیقات مشخصاً به آثار درمان شناختی-رفتاری مینگریستند، که معمولاً به طور متوسط ۱۲ تا ۲۰ هفته به طول میانجامد؛ بر تغییر افکار و روی رفتارهای خاصی متمرکز هستند که موجب اضطراب میشوند، به جای اینکه -مانند روانکاوی- تلاش کنند بفهمند که چگونه به اینجا رسیدهاند و چه چیز دیگری ممکن است آن زیر در کمین باشد. تا حدی به این خاطر که درمان رفتاری-شناختی برای نشان دادن تغییرات مشهود قابل اندازهگیری در مدت زمان نسبتاً کوتاه طراحی شده است، شریکی طبیعی برای f.M.R.I. است، که با گرفتن نوعی عکس فوری قبل-و-بعد، و نگاه کردن به قسمتهایی از مغز که افزایش یا کاهش فعالیت را پس از درمان نشان میدهند کار میکند.
پس از این مطالعات، که به نظر میرسید شواهد بیچون و چرایی مبنی بر این که رواندرمانی مغز را تغییر میدهد عرضه میکند، احساس هیجان رشتههای روانشناسی و روانپزشکی را فرا گرفت. اما گربر احساس میکرد که این مطالعات تصویربرداری چیز اندکی را درمورد ماهیت تغییرات آشکار میسازند. یکی از یافتههایی که اغلب گزارش میشدند این بود که وقتی بیماران مضطرب تحت درمان رفتاری-شناختی شروع به احساس آرامش بیشتری میکردند، فعالیت در آمیگدال[۹] آنها – ساختارهایی بادامشکل که عضوی جداییناپذیر از مدار ترس مغز هستند- به طور قابل توجهی کاهش مییافت. با این حال، همانطور که گربر خاطرنشان میکند، این یافته همبستگی است، و هیچ چیزی در مورد علت بنیادین که باعث بهبود بیماران شده است نمیگوید.
گربر میخواست تحقیقاتی را انجام دهد که تفکر روانکاوی و تصویربرداری از مغز را به امید نزدیک شدن به درک آنچه در واقع در طول درمان در جریان است، با هم ترکیب کند. در سال ۲۰۰۳ او با بردی پیترسون، در آن زمان استاد روانپزشکی کودکان در کلمبیا، ملاقات کرد، که در مأموریت خودش برای آزمایش انتزاعهای[۱۰] تفکر روانکاوی با اسکنرهای مغزی بود. در یک سلسله از آزمایشات، پیترسون با استفاده از f.M.R.I. به مغز سوژههایی که در حال مشارکت در مجموعهای از تمرینات ذهنی مربوط به تفکر روانکاوی بودند –برای مثال «خودتنظیمی»، فرایندی که ما به واسطهی آن، در طی رشد، یاد میگیریم چگونه با تکانشها و امیالمان برخورد کنیم- نگاه میکرد. او به من گفت که رانهی پیترسون برای درک مبانی عصب-زیستشناختی این مفهوم و دیگر مفاهیم روانکاوی، ناشی از اعتقاد عمیق او بود که این ایدهها در مورد ذهن انسان ارزشمند باقی میمانند.
بیرون کشیدن ایدهای پیچیده از بیشهزار انبوه نظریهی روانکاوی و تبدیل کردن آن به چیزی که بتوان در آزمایشگاه مطالعه کرد، بسیار دشوار است. روی هم رفته کافی نیست که به قصد مطالعهی مثلا «خودتنظیمی[۱۱]»، پشت دستگاه اسکن مغز ظاهر شویم – ابتدا ضروری است آزمایشی تدبیر شود که آن مفهوم را به چیزی انضمامی و با تعریف شسته رفته تبدیل میکند، چیزی که بتوان اندازهگیری و آزمایش نمود. یکی از محققان به ویژه برای موفقیت خود در این امر مشهور شده است: سوزان اندرسن[۱۲]، روانشناس شناختی و اجتماعی که حرفهی خود را وقف مطالعهی انتقال کرده است، نخست در دانشگاه کالیفرنیا، سانتا باربارا و اکنون در دانشگاه نیویورک بود. آندرسن ایدهای که در یک اتاق مشاورهی دودآلود در وین زاده شده بود را گرفته و به فضای دقیق آزمایشگاههای تحقیقاتی خود آورده است، جایی که در مورد دادهها داستان گفته میشود نه در مورد دورا.
ما آغشته به طرحهایی از روابط گذشتهی خود هستیم، که عملاً بر آیندهی ما تحمیل میشوند.
هنگامی که پیترسون اولینبار کار اندرسن را خواند و آن را در سال ۲۰۰۴ به گربر نشان داد، آنها با احساس هیجان رو به اوجی مطالعات او را زیر و رو کردند. اندکی پس از آن، آنها همراه با کوین اوچنر[۱۳]، یکی از همکاران در کلمبیا، با اندرسون ملاقات کردند و در طول یک شام طولانی در جنارو در وست ساید شمالی، طرح اولیهای برای بردن پژوهش انتقال اندرسن به آزمایشگاه f.M.R.I تدوین نمودند.
اندرسن ۶۰ ساله، باریکاندام با موهای تیره است و در نخستین دیدار ترکیبی شگفتانگیز از نظم و انضباط پولادین و غرور کالیفرنیایی را انتقال میدهد. او روانتحلیلگر به حساب نمیآید. تمرکز او نه بر انتقال به معنای کلاسیک رابطه میان بیمار و درمانگر، بلکه بر روی این سوال بسیار وسیعتر است که چگونه روابط مهم ما بر روابط بعدی تاثیر میگذارند. اما گربر و پیترسون احساس میکردند که همپوشانی کافی میان طرز تفکر او در مورد انتقال و طرز تفکر خودشان وجود دارد. آنها همانند بسیاری از افراد در زمینهی خود، انتقال را اهرم اصلی برای تغییر دادن بیماران میدانستند.
در طول سه دههی گذشته، اندرسن بیش از ۳۰ مقاله منتشر کرده است که تلاشهای او برای درک نحوهی عملکرد انتقال در زندگی روزمره را نشان میدهند. او تخمین میزند که تاکنون حدود ۳۰۰۰ سوژه در کالیفرنیا و نیویورک در تحقیق او شرکت کردهاند. تیم تحقیقاتی او مصاحبههای اولیه را با سوژهها انجام میدهند، و از آنها میخواهند بر یک «دیگری مهم» تمرکز کنند – یکی از والدین، بستگان یا دوستان. شرکتکنندگان فهرستی از واژگان توصیفی در مورد دیگری مهم خود ایجاد میکنند. همچنین فهرستی طولانی از صفات (صفاتی مثل «ماجراجو»، «موشکاف» و «طبقهی متوسط» گزینههای پرتکرار هستند) در اختیار آنان قرار میگیرد و از آنها خواسته میشود مجموعهای که دیگری مهم آنها را توصیف میکند، مجموعه دیگری که متضاد آن شخص است و مجموعهای نهایی که صرفاً «بیربط» است را انتخاب کنند.
دو یا چند هفته بعد، با افراد تماس گرفته میشود و دعوت به عمل میآید تا در آنچه باور دارند مطالعهای نامربوط در مورد یادگیری و حافظه است شرکت کنند. در پروژهی مشترک اندرسون با گربر و پیترسون، سوژهها در دستگاه M.R.I. دراز میکشند در حالی که توصیفاتی از شخصیتهای خیالی به آنها داده میشود. بعضی از شخصیتها بدون اطلاع سوژهها به نحوی طراحی شدهاند که دیگری مهم خاص آنها را به ذهن متبادر سازند، تا اثر انتقال شبیهسازی شود. مقداری از زبان توصیفی که سوژهها در طول مصاحبههای قبلی عرضه کردهاند مورد استفاده قرار میگیرد.
پس از مرحلهی یادگیری، از سوژهها خواسته میشود که توصیفات تمام شخصیتهای خیالی را به یاد بیاورند. سوژهها تمایل داشتند صفاتی را به شخصیتهای دیگری مهم نسبت دهند که به آنها گفته نشده بود، اما قبلا برای توصیف دیگری مهم در زندگی واقعی خودشان استفاده کرده بودند.
اندرسن مکانیسم اساسی انتقال را در زمینههای متنوعی مورد بررسی قرار داده است، از جمله آثاری که شخصیتهای او بر حالات هیجانی سوژهها دارند. آزمایشات او نسخهی آزمایشگاهی از تحریف هستند که برای تمامی ما اتفاق میافتد. ما ذخیرهای بیپایان از مفروضات، فرافکنیها و انتظارات را به هر تعامل میآوریم. منظور فروید از انتقال همین است: ما آغشته به طرحهایی از روابط گذشتهی خود هستیم، که عملاً بر آیندهی ما تحمیل میشوند.
گربر و پیترسون با استفاده از f.M.R.I کاوش کردهاند که وقتی انتقال شروع میشود کدام بخش از مغز به جریان میافتد. گربر میگوید: «ما معتقدیم که مغز شما به شخصی متفاوت از شخص دیگر واکنش نشان میدهد، چرا که یکی طرحوارهی از پیش موجود را فعال میکند و دیگری نمیکند.»
گربر و تیم او هنوز دادهها را تحلیل میکنند؛ یافتههای اولیه را کاترین آر. سورنس، دستیار تحقیق گربر، ماه مه در کنفرانس انجمن علوم روانشناختی در شهر نیویورک ارائه کرد. تا کنون، گربر مناطق مغز – اینسولای[۱۴] چپ و راست، کورتکس حرکتی و کائودت[۱۵] راست- را شناسایی کرده است که وقتی سوژهها در مورد شخصیتهای دیگری-مهم خیالی اطلاع مییابند به شکل متفاوتی از سایر شخصیتهای خنثیتر واکنش نشان میدهند. با قید این که هنوز در تحقیق خیلی زود است، گربر گمان میکند این مناطق مغزی، که معلوم شده جزئی جداییناپذیر از «مدار خطا»ی مغز هستند، با تلاش برای فهم این شخصیت جدید تقریبا مأنوس گالوانیزه شدهاند. او خیلی آشنا است – و با این حال مغز متوجه میشود که از جهاتی نیست. گربر حدس میزند که ممکن است مواجهه با ایدهی او مستلزم تلاش بسیار بیشتری باشد تا مواجهه با بقیه.
همانند بسیاری از تحقیقات f.M.R.I.، پیامدهای دقیق برای علم (گذشته از درمان) تماماً روشن نیست. اما گربر که اخیراً به ریاست پزشکی آستن ریگز، یک بیمارستان بستری روانپزشکی و برنامهی درمانی مسکونی در استاکزبریج ماساچوست منصوب شده است، فکر میکند این مطالعه کلید پروژهی فلسفی وسیعتری را میزند. او به من گفت: «در فرهنگ هر حوزه، باید راهی برای به چالش کشیدن ایدهها، طرح ایدههای جدید و آزمایش آنها داشته باشید. بسیاری از پیشرفتهای عمده در علم با تکنولوژی همخوانی دارند که به ما اجازه میدهد نوعی امضا را ببینیم». او به عنوان مثال به میکروسکوپها اشاره میکند که به دانشمندان اجازه داد باکتریها را ببینند، و به تکنیک لکهگذاری مخصوص که در پایان قرن نوزدهم به عصبشناسان اجازه داد برای اولین بار خطوط کلی نورونهای فردی را ترسیم کنند. او میگوید: «این ایده که ما نمونهی اولیهای برای نحوهی ارتباط خود با انواع خاصی از مردم داریم – از آنجا که ما هیچ راهی برای اندازهگیری و تجسم آن نداریم، مطالعهاش بسیار دشوار میگردد. هدف در اینجا این است که اساساً «لکهای» برای طرحوارههای ارتباطی بپرورانیم».
فروید در دو دههی نخست زندگی کاری خود، دانشمند و محقق آزمایشگاهی مستقلی بود. او علاوه بر چیزهای دیگر، آناتومی عصبی ماهی اولیه و آثار کوکائین بر مغز را مورد بررسی قرار میداد. اما اساسیترین سوالات در مورد مغز هنوز در پردهی ابهام بودند. در سال ۱۸۹۵، زمانی که فروید ۳۹ سال داشت، خود وجود نورون مناقشهبرانگیز بود: عصبشناس بزرگ اسپانیایی، سانتیاگو رامون ی کاخال[۱۶]، تازه همین اواخر کشف کرده بود که مغز متشکل از میلیاردها سلول کوچک و گسسته است. سایر عصبشناسان شدیداً به مخالفت پرداختند و از این حکمت پذیرفته شده که مغز ساختار شبکهمانند پیوستهای دارد دفاع کردند.
دلیل این که فروید از دنیای علم تجربی رو برگرداند تا حد زیادی به زمانبندی مربوط میشد: برای فروید، آنچه در آن زمان راجع به مغز درک میشد، به اندازهی کافی پیچیده نبود تا به انواع سوالاتی که او داشت پاسخ گوید، سوالاتی در مورد حافظه، ادراک و خودآگاهی. در سال ۱۹۰۰، فروید از تلاش برای شناسایی بخشهایی از مغز که متناظر با عملکردهای ذهنی بودند که او را مجذوب میکردند -مانند سرکوب- دست کشید، و در عوض تکنیک روانکاوی خود را اصلاح کرد، چون به او اجازه میداد بر آنچه در واقع قابل مشاهده بود، یعنی آن چه بیمارانش میگفتند و انجام دادند تمرکز نماید.
این فصل ابتدایی عمر فروید را اغلب روانکاوان معاصری نقل میکنند که تلاش دارند رویارو با مقاومت همکاران خود، دلیل بیاورند که درک مغز دارای ارتباط مبرمی با پروژهی بزرگ حوزهی آنها برای کاوش در اعماق ذهن است.
مارک سولمز[۱۷]، روانکاو، روانپزشک و محقق فرویدی خاطرنشان میکند: «هدف فروید هرگز داشتن فقط یک دیدگاه نبود». سولمز، که ۵۳ ساله و اهل آفریقای جنوبی است، سالها بر اولین بازنگری رسمی در ترجمهی انگلیسی ویراست استاندارد فروید، که دربرگیرندهی مجموعه آثار کامل روانکاوی او در ۲۴ مجلد است و چهار دهه از عمر او را پوشش میدهد، کار میکرده است. سولمز میگوید: «در سراسر نوشتههای فروید، بارها و بارها او میگفت که مشتاقانه انتظار روزی را دارد که متحد کردن مجدد مشاهدات او از دیدگاه روانشناسی با مشاهدات عصبشناسانه ممکن خواهد بود».
سولمز، که نخستین بار هفت سال پیش در حال کار بر روی کتابی در مورد روانکاوی و تحقیقات مغزی با او ملاقات کردم طرفدار اصلی «عصب روانکاوی» است – اصطلاحی که برای تلاش به منظور گرد هم آوردن دو رشتهی علوم عصبشناسی و روانکاوی ابداع کرد. در این مسیر، سولمز بر این نکته تاکید داشت که فروید آیندهای را پیشبینی میکند که در آن دانش مغزی روزی به اندازهی کافی پیچیده خواهد بود تا ایدههای روانکاوی، مانند قدرت ناخودآگاه، اهمیت ژرف تجربهی دوران کودکی و اهمیت رویاها را گسترش دهد. سولمز ادعا میکند روزی که فروید انتظارش را میکشید اکنون اینجا است.
آموزش اولیهی سولمز در عصبروانشناسی، شاخهای از عصبشناسی که بر سنجش افراد دارای آسیب مغزی تمرکز دارد. او دههی ۲۰ عمر خود را صرف درمان بیماران در بخش جراحی مغز و اعصاب بیمارستان ناشناخته و پر هرج و مرجی در حومهی ژوهانسبورگ گذراند. اما او احساس میکرد که زبان و ابزارهای روانشناختی را برای درک کامل آنچه در بیمارانش میدید ندارد. به عنوان مثال، سولمز متوجه شد که به نظر میرسد بیماران دارای آسیب به نیمکرهی راست مغزشان اغلب به طرز هراسناکی با هم شباهت دارند -به شکلی غیرعادی کنارهجو، سردرگم و خود-درگیر، شخصیت آنها دگرگون میشد. تنها زمانی که او به ادبیات روانکاوی روی آورد، توانست کیفیت متمایزی که مشاهده میکرد را نام ببرد: نارسیسیسم. او در ادامه راجع به نقش نیمکرهی راست مغز در توانایی ما برای درک مرزهای بین خودمان و جهان پیرامونمان مینویسد، و همچنین راجع به شیوهای که آن مرزها را تحریف میکنیم وقتی آن سویه از مغز آسیب میبیند.
در سراسر نوشتههای فروید، بارها و بارها او میگفت که مشتاقانه انتظار روزی را دارد که متحد کردن مجدد مشاهدات او از دیدگاه روانشناسی با مشاهدات عصبشناسانه ممکن خواهد بود
سولمز گفته است: «امکان ندارد که یک ذهن برای عصبشناسی و یک ذهن برای روانکاوی وجود داشته باشد. انسان فقط یک ذهن دارد». چنین گزارهای ساده به نظر میرسد، و با این حال سولمز زمان زیادی را صرف دفاع از این فلسفه کرده است – غالب اوقات برای دیگر روانکاوان. در ماه آوریل، او درست چنین دفاعی را در انجمن و مؤسسهی روانکاوی نیویورک امتحان کرد، وقتی از او خواسته شد برای مخاطبینی در حدود ۵۰ روانکاو نشان دهد که چگونه عصب-روانکاوی میتواند برای آنها مفید باشد.
برای تبدیل شدن به روانکاو، شما باید حداقل چهار سال -معمولاً بیشتر- در یکی از حدود ۱۰۰ موسسه در سراسر کشور آموزش ببینید. از مؤسسهای به مؤسسهی دیگر فرهنگها متفاوت است، معیارهای ورود و فارغالتحصیلی نیز همینطور. انجمن و موسسهی روانکاوی نیویورک، در خیابان ۸۲ شرقی، قدیمیترین سازمان روانکاوی در ایالات متحده است و معروف است که نگاهی محافظهکار دارد. در آنجا، «عصب-روانکاوی» بازنمود گسستی قاطع از سنت است.
در جلسهی تالار کنفرانس مؤسسه، با مجسمهای برنزی از فروید کنار درب ورودی، از سولمز خواسته شد به مطالعات موردی بیمارانی که در حال حاضر تحت درمان هستند پاسخ دهد. سولمز به من گفت: «از بین دادههای روانکاوی، روانکاوانهترین چیز ممکن بود. ظاهراً به هیچوجه ربطی به عصبشناسی نداشت.»
بسیاری از کسانی که حضور داشتند، شک و تردید خود را در مورد اینکه چگونه ایدههای آلوده به عصبشناسی سولمز میتوانست درک آنها را از بیمارانشان افزایش دهد، ابراز کرده بودند. سولمز میگوید: «در واقع آنها کاملاً، اگر نه خصمانه، لااقل مسلماً چالش برانگیز بودند».
او میگوید: «کل نکتهی آن روز عصر همین بود: به ما ثابت کن که این طرز تفکر دربارهی ذهن، به ما چیز متفاوتی از لحاظ بالینی میگوید».
همانطور که سولمز به مطالعه موردی یک زن مسن که تقریبا ۳۰ سال تحت روانکاوی بود گوش میداد، متوجه شد درمورد سیستمهای هیجانی مختلف مغز که عصبشناسان شروع به شناسایی کردهاند میاندیشد. فرمولبندی دانشمندان متفاوت است، اما آنها از این فرضیهی اصلی فروید بسیار فراتر رفتهاند که ما دو رانهی بیولوژیک بنیادین داریم: به سوی سکس و به سوی پرخاشگری. به عنوان مثال، جک پنکسپ[۱۸]، استاد فیزیولوژی و عصبشناسی کالج دامپزشکی دانشگاه ایالتی واشنگتن، مبتنی بر تحقیقات حیوانی خود ادعا میکند که مغز دارای هفت شبکهی غریزی است: جستجو؛ خشم؛ ترس؛ حرص و آز؛ نگرانی؛ وحشت/اندوه؛ و بازی. هر یک از اینها، مجموعهی خاصی از احساسات را تولید میکنند.
به نظر سولمز، به سادگی درک این که کدام سیستمها در بیمار مستقیماً فعال و مرتبط هستند میتواند به عنوان قطبنما برای روانکاو به کار آید. سولمز هنگامی که به مورد زن مسن گوش فرامیداد، کیفیتی را شناسایی کرد که مرتبطتر از همه به نظر میرسید: یک ناراحتی تلخ. برای او، سیستمی که باید در نظر گرفت وحشت/اندوه بود؛ موردی از افسردگی بود، گرچه نه به صورتی آشکار. این بینش پنجرهای را فراهم میکرد که از خلال آن در مورد کلمات و رفتار او بیندیشیم. سولمز به من گفت: «بلافاصله موقعیت شما را تشخیص میدهد. میفهمید کجا هستید».
فروید آیندهای را پیشبینی میکند که در آن دانش مغزی روزی به اندازهی کافی پیچیده خواهد بود تا ایدههای روانکاوی، مانند قدرت ناخودآگاه، اهمیت ژرف تجربهی دوران کودکی و اهمیت رویاها را گسترش دهد. سولمز ادعا میکند روزی که فروید انتظارش را میکشید اکنون اینجا است.
اخیراً تحقیقات عصبشناسی در مورد سیستمهای هیجانی و غریزی مغز به یکی از جسورانهترین ایدههای سولمز دامن زده است: او اعتقاد دارد اکنون شواهد کافی برای تجدید نظر در تصویر کلاسیک و بنیادین فروید از اید وجود دارد –اصطلاحی که فروید برای تعریف خواهشها، انگیزشها و احساسات ناخودآگاه و عمیقاً مدفون شدهی ما استفاده میکرد. سولمز در گسستی تمام و کمال از راستکیشی فرویدی ادعا میکند آن چیزهایی که بنا به گفتهی فروید اید را تشکیل میدهند -تحریکات، غرایز و رانهها- در عوض، حالات خودآگاه و به راحتی قابل مشاهده هستند.
لویی اپنهایم، یکی از اعضای موسسهی روانکاوی نیویورک که رویداد ماه آوریل را برگزار کرد، به من گفت که «بیشتر از آنچه انتظار داشتم قانعکننده بود». او فکر میکرد ارائهی سولمز این را منتقل کرده است که «آنچه در ذهن تغییر میکند مغز را تغییر میدهد -و آنچه در مغز تغییر میکند ذهن را تغییر میدهد». اما او اذعان کرد: «تغییر سخت است. چیز بزرگی است که از مردم بخواهید به یک تغییر پارادایمی عمده دست بزنند -نه تنها در فعالیتهای بالینی خود، بلکه حتی به طور کلی در طرز تفکرشان نسبت به افراد».
برای برخی از اعضای گارد قدیمی روانکاوی، گشودگی به پژوهش و به روش علمی همواره صورت گرفته است. اتو کرنبرگ، که در ۸۶ سالگی هنوز بیمارانی را میبیند، بیش از ۲۰ کتاب را نوشته یا به نوشتن آنها کمک کرده است. او به خاطر کار پیشگامانهی خود در زمینهی اختلالات شخصیت و همچنین برای تمایل بتشکنانهی خود برای صحبت در مورد مسائل روانکاوی مشهور است. اندرو گربر به من گفت که هنوز هم تأثیری که بر او گذاشت وقتی نخستین بار مقالهی اصلی پژوهشی که کرنبرگ سالها در کلینیک منینگر انجام داده بود خواند را به یاد میآورد، که نهایتاً به عنوان کتابی به نام «۴۲ زندگی در درمان» در سال ۱۹۸۶ منتشر شد.
در این ماه، من به دیدن کرنبرگ در اتاق مشاورهی او در پردیس وستچستر بیمارستان پرسبایترین[۱۹]-نیویورک رفتم، محیطی که بیشتر شبیه مدرسهی شبانهروزی آرامی در نیوانگلند انگلستان به نظر میرسد تا مرکز روانپزشکی. کرنبرگ از پلهها پایین آمد تا به من خوشآمد بگوید، مردی شیکپوش با کت فاستونی و دستمال جیبی. او برای کاری که در دههی ۱۹۷۰ شروع کرد مشهور است، که درمان روانکاوی را برای بیماران دارای اختلال شخصیت مرزی اصلاح نمود، و بعید به نظر میرسید از آن سودی ببرد. در سالهای اخیر، او هنگام معاینهی آن بیماران ابزارهای عصبشناختی مدرن را پذیرا شده است. او در یکی از مطالعات خود در سال ۲۰۰۷، متوجه افزایش فعالیت آمیگدال و همچنین کاهش فعالیت در کورتکس پیشانی میانی شد، منطقهای که در مهار رفتار، نقشی قاطع ایفا میکند.
ما در دفتر بزرگ و پوشیده از کتاب کرنبرگ نشستیم و درمورد آیندهی روانکاوی صحبت کردیم. خود لهجهی او -ترکیبی از وین، شیلی و نیویورک- فصل کاملی از تاریخ یهودیان را تعریف میکرد.
او گفت: «روانکاوی چندین چیز است. عبارت است از نظریهی شخصیت، روش درمان، روش تحقیق در پدیدارهای ناخودآگاه. اما در گذشته به دلیل نادیده گرفتن مبانی عصبشناختی به شدت محدود شده است».
کرنبرگ نگران است که مبادا روشی که روانکاوی از طریق آن در ایالات متحده از نسلی به نسل بعد منتقل میشود -آموزش در مؤسسات منزوی- به مشکل دامن زده باشد. او گفت: «وجه مشخصهی آموزش روانکاوی، غفلت از تحقیق است. این واقعیت که خارج از دانشگاه و در نهادهای خصوصی توسعه یافته است، مانع ادغام آن با دیگر علوم میشود. به دلیل انزوای علمی، به خاطر فقدان تحقیق کافی، روانکاوی در شرایط خطرناکی قرار دارد. و بنابراین نظریه و تکنیکهای آن نوعی لنگ زدن پشت سر آنچه در حوزههای دیگر اتفاق میافتد بوده است. او به من گفت که «آیندهی [این حوزه] به عنوان حرفه و علم به توانایی آن برای ادغام خودش در اجتماع فکری گستردهتر بستگی خواهد داشت».
اظهار نظرهای کرنبرگ همراستا با اظهارات مرد دیگری است که یک سال پس از کرنبرگ در وین زاده شد –عصبشناس اریک کندل. اگر چه کار کندل به مغز اختصاص یافته است -او در سال ۲۰۰۰ جایزه نوبل را برای کار خود که نشان میداد چگونه خاطرات ذخیره میشوند برنده شد- اما او همواره به روانکاوی وصل بوده است و در مورد نیاز فوری به حرکت در مسیری بیشتر بیولوژیک صحبت میکند. کندل اخیراً به من گفت: «امیدوارم ببینم که مؤسسات روانکاوی سه یا چهار نفر را به کار تمام وقت بر مسائل مربوط به زیستشناسی ناخودآگاه، ماهیت رویاها، پدیدهی روانی پیشآگاه یا رشد کودک اختصاص دهند». او معتقد است که روانکاوی برای تلاش به منظور درک ماهیت بشر بسیار مهم است. او گفت: «آنچه میبینم این است که عصبشناسی فینفسه شایستگی حل آن مسائل را ندارد». وی افزود: «روانکاوی دید بسیار گستردهتری دارد»، و آن دید را به عنوان «درک عمیق ذهن بشر» خلاصه میکند.
کرنبرگ نیز از بابت میراثی که اگر روانکاوی نتواند با تغییر زمانه انطباق یابد از دست خواهد رفت نگران بود. او گفت: «تحقیقات روانکاوی برای درک عملکرد عمیقتر انسانها شدیداً مفید بوده است. نه تنها انسانها، بلکه فرهنگ، هنر، محصولات فکری بشریت. کمکهای آن به فرهنگ قرن بیستم برای همیشه باقی خواهد ماند».
من به کاناپهی روانکاوی کرنبرگ خیره شدم، به خوردگیها و رنگرفتگیهای گوناگون آن که بر بیماران بسیار زیادی که در طول سالها آنجا دراز کشیدهاند شهادت میدهد. بلافاصله بالای آن، نقشهی بزرگ قاب شدهای از دیوار آویزان بود. کرنبرگ نگاه من را دنبال کرد. گفت: «شهر وین است، قرنها پیش. اما بخشهای بسیاری هنوز ظاهر خود را حفظ کردهاند».
این مقاله با عنوان «Tell It About Your Mother» در نیویورک تایمز منتشر شده و در تاریخ ۹۸/۰۴/۰۲ توسط تیم ترجمهی مجلهی روانکاوی تداعی ترجمه شده است. |
[۱]Mr. Herr. k
[۲] hazy prism
[۳] Andrew J. Gerber
[۴] Bradley Peterson
[۵] Institute for the Developing Mind
[۶] Functional Magnetic Resonance Imaging
[۷] New Haven
[۸] Annealing
[۹] Amygdalae
[۱۰] abstractions
[۱۱] self-regulation
[۱۲] Susan Andersen
[۱۳] Kevin Ochsner
[۱۴] Insula
[۱۵] Caudate
[۱۶] Santiago Ramón y Cajal
[۱۷] Mark Solms
[۱۸] Jaak Panksepp
[۱۹] Presbyterian