عشق و ملانکولیا در تحلیل زنان توسط زنان
عشق و ملانکولی در تحلیل زنان توسط زنان
این مقاله حول محور این نظریه که در تحلیل زنان توسط زنان امکان وجود هستهای ملانکولیک در مرکز موقعیت فرایند انتقالی/ضدانتقالی[۱] میچرخد. این هسته به بیان فقدان اُبژهی مادرانهی اولیه میپردازد که پیش از این برای آن سوگواری نشده است. دلبستگی به اُبژهی اولیه و از دسترفته میتواند به شکلی ملانکولیک و نامرئی باقی بماند، و حسرت مرتبط با آن ممکن است تنها در پی فرآیند تحلیلی[۲] نمود پیدا کند. در این مقاله، پیوندهای میان عشق اولیه، ملانکولی و مواردی که قابلیت بازنمایی ندارند مورد بررسی قرار خواهند گرفت. این تحلیلها تا حد زیادی یادآور رابطه با تن [۳] هستند. درونیسازیِ جسم مادر، به عنوان یکی از پیشنیازهای تحول یک زن، میتواند دارای ویژگیهایی هراسناک، چندپاره[۴]، و پارت-اُبژهای[۵] باشد و در ادامه، نمونهای از یک دورهی تحلیلی که به صورت پنج روز در هفته انجام میشده نیز ارائه خواهد شد.
کلیدواژهها: هستهی ملانکولی، ایماگوی مادرانه[۶]، غیرقابل نمود[۷]، درهمشکستگیِ تنی[۸]، پیش-اودیپی، تلفیق[۹]، دوجنسگرایی[۱۰] در زنان، پیامد تحلیل[۱۱]
مقدمه
در مقالهی پیش رو، این نظریه را مطرح میکنم که در طی تحلیل زنان توسط تحلیلگران زن، امکان رویارویی با هستهای ملانکولیک در رابطه با یک ایماگوی مادرانهی درونی وجود دارد. دلبستگی به این اُبژهی عشقِ اولیه میتواند به شکلی ملانکولیک و نامرئی پایدار باقی بماند و تنها در پی فرآیند تحلیلی ظهور پیدا کند. نظریهی من این است که حملههایی که در طی چنین تحلیلی به بدن صورت میگیرند تجلی حملههایی هستند که بر ضد این اُبژهی اولیه در حین حفظ اُبژه در فرد انجام میگیرند.
چنین تحلیلهایی تجربههای بدنی حادی را نمایان میکنند که معمولاً از طریق عباراتی چندپاره و پارت-اُبژهای اِبراز میشوند به طوری که موارد تجلییافته در حین تحلیل اعضای جسمانی مانند پستانها، رحم، تخمدانها، و مقعد هستند (مراجعه کنید به کورنات-جنین، ۱۹۹۸). این فرآیند چندپارگیِ جسمانی، در مواردی، پاسخ به این سؤال که آیا با تغییر لهجهی هیستریک[۱۲] مواجه هستیم یا ملانکولی را برایمان دشوار میکند. همانطور که در این مقاله نشان داده خواهد شد، این تفاوت خود را در فرایند ضدانتقالِ تحلیلگر نشان خواهد داد، طوری که مسألهی مورد نظر از طرف تحلیلگر نه به شکل نبردی میان عشق و تنفر، بلکه به بیانی دقیقتر، به شکل دوگانهی زندگی و مرگ تجربه میشود. در چنین تجربهای، زندگیِ بیمار نیز در خطر تلقی میشود.
رابطهی پیش-اودیپی با مادر یکی از آخرین کشفیات فروید بود. او به رابطهی کهن میان دختربچه و مادر او به شکل «اقلیمی تاریک» اشاره میکند که دسترسی به آن در طی تحلیل دشوار است زیرا این اقلیم متعلق به حوزهی پیش-گفتاری و حسی است.[۱۳] امید فروید این بود که زنان تحلیلگر بتوانند این فرآیندها را روشنتر کنند. با این حال، او حسرتهای جنسی دختربچهها نسبت به مادر را شناسایی کرد و از میل به بچهدار کردن مادر از طرف دختربچهها آگاهی داشت.
به تازگی، ژولیا کریستوا این نظریهای را مطرح کرده است که نوعی رخوت روانتنی در میان زنان وجود دارد که نشان از عدم اختیار آنان در «انتخاب جنسیت اُبژهی شهوانی دارد زیرا آنها نتوانستهاند مسألهی دوجنسگرایی خود را حل کنند» (۲۰۱۲، ص. ۱۱۵). زنان در موقعیت دشواری قرار دارند که در آن هم نسبت به مادر و هم نسبت به پدر به شکل یک اُبژهی عشق واحد تمایل دارند. این مسأله منجر به یک دوجنسگرایی ذاتی در زنان میشود زیرا آنها هرگز عشق خود به مادر را فراموش نمیکنند.
بر این باور هستم که ملانکولی را میتوان در تحلیل زنان مشاهده کرد و این که ملانکولی در تحلیل زنان توسط زنان شدت پیدا میکند.
یکی از ویژگیهای ملانکولی، بر خلاف سوگواری، این است که شخص به طور هشیار نمیداند چه چیزی را از دست داده است؛ به نوعی میتوان گفت این مسأله با اُبژه از دست رفته [۱۴] در ارتباط است که از هشیاری حذف شده است. نظر من این است که تنها در فرآیند تحلیلی است که اُبژهی شهوانی از دسترفتهی اولیه یافت خواهد شد و در فراز و نشیبهای انتقال و ضدانتقال شکل خواهد گرفت.
فروید هم به این مسأله اشاره میکند که «در سوگواری، این جهان است که فقیر و تهی شده؛ در ملانکولی، این خودِ ایگو است که فقیر و تهی شده» (۱۹۱۷ [۱۹۱۵]، ص. ۲۴۶)؛ بیمار ایگوی خود را به شکل وجودی بیارزش به ما ارائه میکند. فروید توضیح میدهد که این مسأله به دلیل دوسوگرایی است. به این ترتیب، تحلیل یک بیمار ملانکولیک میتواند به بنبستهایی ختم شود که منجر به ایجاد رابطهای دگرآزارانه-خودآزارانه در تحلیل میشوند.
لازم به ذکر است که ایدههایی مرتبط با هم در شکلگیری این تفکر نقش دارند که عبارتند از:
۱) دلبستگی به اُبژهی اولیهی از دسترفته به شکلی ملانکولیک و نامرئی پابرجا میماند، و حسرت مرتبط با آن تنها در پی فرآیند تحلیل قابلیت بروز پیدا میکند. پیوندهای میان این عشق اولیه، ملانکولی و موارد غیر قابل نمود در تحلیل زنان، و همینطور بروز آنها که در فراز و نشیبهای انتقال و ضدانتقال قابل دسترسی میشوند، در این مقاله بیشتر بررسی خواهند شد.
۲) در بسیاری از این تحلیلها تلاش میشود این تجربههای جسمانیِ نیمهتمام، و در مواردی هراسناک را به شکل رابطهای دگرآزارانه-خودآزارانه با تحلیلگرِ زن طبقهبندی کنند. اما دگرآزاری-خودآزاری و رنج ناشی از آن نسبت به ملانکولی که بروزچنین تجربههایی را پنهان میکنند، در درجهی دوم اهمیت قرار دارند. این دیدگاه منجر به ایجاد سؤالات مهمی در مقوله تکنیک در درمان میشود زیرا تفسیرهای متمرکز بر عملکرد مخرب حملات دگرآزارانه (در برابر خود و دیگری) ممکن است حسرتهای ضمنیِ پنهانشده توسط این حملات را نادیده بگیرند. گرین به نکتهای اساسی اشاره میکند: «تفسیر تنفر در ساختارهایی که دارای ویژگیهای افسردگی هستند به مثابه نادیده گرفتن هستهی اصلی این مجموعه است» (۱۹۸۶، ص. ۱۴۶). این نظر مشابه چیزی است که خودِ ریویر[۱۵] نیز بیان کرده بود: «هیچچیز به اندازهی کنار گذشتن تمام موارد به جز تهاجم در موارد ارائهشده توسط بیمار موجب یک پاسخ درمانی منفی در او نمیشود» (۱۹۳۶، ۲. ۳۱۰).
۳) لازم است اشاره کنم که موارد تنی در روانکاوی، شامل فانتزیهای ناهشیار در خصوص جسم نیز باشند. این دیدگاه یادآور آن چیزی است که فروید از آن به عنوان جهش اسرارآمیز از موارد روانی به موارد تنی نام میبرد که اساس روانکاوی در بررسیهای مربوط به هیستری محسوب میشود. در روانکاوی، موارد تنی ذاتاً در ارتباط با موارد جنسی تلقی میشوند و شامل حیات خیالی در دوران نوزادی هم هستند.
۴) پیوند میان موارد تنی و رابطهی اولیه با اُبژهی مادرانه قابل گسستن نیست.
نظریه: تعارض مرکزی و علائم جسمانی
شاید جای تعجب نباشد که تلاش بسیاری از زنان برای روی برگرداندن و جدایی از مادرانشان با یک علامت جسمی همراه است. اکثر تحلیلهایی که در کتاب تجربهی زنانه: گفتههای سه نسل از زنان تحلیلگر در مورد کار با زنان[۱۶] (رافائل-لف و پرلبرگ، ۱۹۹۷) به آنها اشاره میشود، شامل یک علامت جسمی بودند. در همین راستا، بلنت[۱۷] این نکته را مطرح میکند که یک زن نیاز دارد حس کند در دوران نوزادی، توسط جسم مادرش ارضا شده است تا حس کند جسم خودش توانسته مادرش را ارضا کند (بلنت، ۱۹۹۷، ص. ۲۹). بلنت جنسیتِ دو نفر از بیمارانِ زن خود را به شکل نمودی از رابطهی آنها با مادرانشان شرح میدهد (بلنت، ۱۹۹۷). برگنر (۱۹۹۷) دورهی تحلیلی دختر هفده سالهی دچار پرخوری عصبی را توصیف میکند که اقدام به خودکشی کرده بود. برای این بیمار، کارا، پرخوری و استفراغ تنها داراییها و تنها راه جدایی از مادر محسوب میشدند. مادری که این بیمار به شکل مهاجم تجربه میکرد. پیوند میان این مادر و دختر به شکل جنسیتی دیوانهوار و اعتیادآور بود. انتقال-ضدانتقال منبع مهمی از اطلاعات در مورد حالتهای عاطفی بیمار محسوب میشد. همین منبع امکان درک حالتهای پیش-زبانی بیمار در فرآیند تحلیل را به وجود آورد. برکستد-برین[۱۸] به مورد یک بیمار دچار کماشتهایی عصبی به شکل «میل او و هراس او به و از تلفیق با مادر» اشاره میکند (۱۹۸۹، ص. ۳۰). طبق نظر او، در این بیمار دچار کماشتهایی عصبی، اختلالی در حوزهی نمادسازی[۱۹] دیده میشود که اجازهی ایجاد فاصله میان مادر و دختر را نمیدهد. در حالی که این تعارض در پسربچهها میتواند منجر به انحراف[۲۰] شود، در مورد بیمار برکستد-برین، کماشتهایی عصبی به عنوان تلاشی برای داشتن جسمی متفاوت از مادر است (برکستد-برین، ۱۹۸۹). این تحلیلگر به نقلقولی از بوریس اشاره میکند که در آن تلفیق به شکل فضایی از «نه من» و «نه تو» توصیف میشود (۱۹۸۴، ص. ۳۱۹) و این نظر را مطرح میکند که دختر دچار کماشتهایی قادر به حفظ یک فضای انتقالی در رابطه با مادر خود نیست.
بیمار من ماریا در حین دورهی تحلیلی خود، دچار مجموعهای از علائم جسمانی شده بود. تیکهایی که در طی ماهها روی کاناپه به آنها دچار میشد از نظر من «تجربهی غیرانتزاعی او از تماس با من بودند، تماسی که در طی آن هم هیجانزده میشد و هم احساس میکرد از طرف من مورد حمله قرار میگیرد.» این تیک ها نشانهی تجربهی او از یک تهاجم مادرانه بودند که در طی فرایند انتقال، به صورت کشنده تجربه میشدند. از طرفی نیز این تیکها به نوعی تخلیهی جسمانی احساسات کشنده و شهوانی او نسبت به من بودند (پرلبرگ، a۱۹۹۷، ص. ۲۴، b۱۹۹۷؛ همچنین مراجعه کنید به پرلبرگ، ۲۰۱۶).
به این ترتیب، در مقدمهای که برای کتاب تجربهی زنانه (۱۹۹۷) نوشتم، به این موضوع اشاره کردم که بسیاری از تجربههای جسمانی زنان در موقعیتهای بالینی نشاندهندهی تلاش برای داشتنِ یک جسم و حس خودی مجزا از مادر هستند. در عین حال، به نظر میرسد این علائم، نشاندهندهی جنبهای از مادر به عنوان محافظ در برابر خیالات جنسی و مخربِ خودِ کودک هم محسوب میشوند.
منبع دیگر کشمکش، رابطهی شهوانی و دوسونگرِ اولیه با مادر است. ممکن است علائم عملکردی متناقض داشته باشند که نشاندهندهی تعارض میان حسرتِ تلفیق با مادر و ترس از این تلفیق است. طبق نظر ایریگارای[۲۱]، دختربچه «در یک معنی، مادر را در پوست خود، در رطوبت اعضای مخاطی، در نزدیکی به خصوصیترین اعضای بدنش، در معمای رابطهاش با حاملگی، تولد و هوس جنسیتی نسبت به او حس میکند» (۱۹۸۹، ص. ۱۳۳). این همان تعارض محوری در ساختار پرورث است که گلاسر به آن پرداخته است (۱۹۷۹)، اما ممکن است به عنوان یک هستهی مرکزی، رابطهی هر فرد با مادرش کاربردهای دیگری نیز داشته باشد. نظر من این است که این کششِ پیش-اودیپی در تحلیل زنان توسط زنان تحلیلگر بیشتر دیده میشود. با وجود آن که برخی از موارد بررسی در آن کتاب شاید دور از ذهن به نظر برسند، بر این عقیدهام که این موارد برخی از اَشکالِ کهنِ رابطهی دختربچه با مادرش را روشن میکنند. مطابق تجربهی من، مشاهدهی علائم جسمانی در تحلیل زنان توسط زنان امری غیرمعمول نیست. آیا یک زن تعارض میان همانند سازی با جسم مادر و مجزا شدن از آن جسم را میداند؟ آیا این موضوع بر خلاف آن چیزی است که در پسران دیده میشود و آیا آنها این تعارض را خارج از بدن خود مییابند؟ در یکی از مقالههای پیشینم، هیستری در بیمار برویر، آنا او.، را در برابر خشونت بیماری قرار دادم که برایش نام کارل را انتخاب کرده بودم. در ادامه، این سؤال را مطرح کردم: «میتوان گفت آنا او. در جسم خود به جسم مادرش حمله میکند، در حالی که کارل باید مادر (دیگری) را در دیگری بیابد؟» (پرلبرگ، ۱۹۹۹، ص. ۱۸۶).
فروید اولین کسی بود که در سال ۱۹۲۰ به اهمیت ارتباط میان جنسیت تحلیلگر در درمان زن همجنسگرا اشاره کرد که در برابر او انتقالی منفی از خود نشان داده بود. بعدها، در سال ۱۹۳۱، فروید بر اهمیت توانایی تحلیلگران زن در دسترسی بیشتر به انتقالهای پیش-اودیپی در بیماران زن نیز اشاره کرد. این تحلیلگران زن بودهاند که بیشترین مطالب را در مورد تحلیل زنان با توجه به جنسیت و تمایل جنسی آنها در طی فرایند انتقال منتشر کردهاند (پرلبرگ، a۱۹۹۷). دلیل این موضوع چیست؟ آیا دسترسی به یک همانندسازی جسمانی در تحلیل زنان توسط تحلیلگران زن به دلیل شباهت جسمانی آنها به یکدیگر آسانتر است؟ به این ترتیب، سؤالات جالب توجهی در مورد نحوهی درونیسازی جسم تحلیلگر در سطح ادراکی و بروز آنها به شکل یک ساختار چهارچوبساز[۲۲] در حین تحلیل مطرح میشوند (پرلبرگ، ۲۰۱۵، ۲۰۱۶).
تحلیلگران بسیاری بر این عقیده هستند که توالی موارد مطرحشده در فرایند انتقال میتواند تحت تأثیر جنسیت درمانگر باشد، به طوری که موارد پیش-اودیپی اولیه در تحلیلهایی مطرح میشوند که توسط تحلیلگران زن انجام میشوند. گلوور (۱۹۵۵)، بلوم (۱۹۷۱)، پاینز (۱۹۹۳) و بلنت (۱۹۷۳) هم در مورد کار خود با بیماران زن به این نکته اشاره میکنند که مسائل خاصی در جریان فرایند انتقال به تحلیلگران زن مطرح میشوند. پاینز بر این عقیده است که «ظرفیت فیزیکی تحلیلگرِ زن برای تبدیل شدن به یک مادر میتواند تسهیلکنندهی انتقال احساسات اولیهای باشد که تا حدی ناشی از محرومیت از مادر هستند» (۱۹۹۳، ص. ۲۴). این موضوع در مقابل انتقال به تحلیلگران مرد قرار دارد که معمولاً در قالبی شهوانی و دگرجنسگرا دیده میشود.
علیرغم تمام این موارد، نباید این مسأله را فراموش کنیم که موقعیت تحلیلی در درجهی اول موقعیتی اودیپی است. شاسوژو-اسمیرگل[۲۳] (۱۹۸۶) به این نکته اشاره میکند که در جریان تحلیل، یک رحم و فرصت واپسروی در اختیار فرد تحلیلشونده قرار میگیرد، اما در موقعیت تحلیلی که دارای چهارچوب و قوانین مشخصی است، محدودیتهایی نیز وجود دارند. این محدودیتها یادآور نقش پدر در ایجاد فاصله میان مادر و کودک هستند. شاسوژو-اسمیرگل اضافه میکند زنانگیِ تحلیلگران—چه تحلیلگران مرد و چه تحلیلگران زن—بر عملکرد حرفهای آنها تأثیرگذار است. با این حال، من بر این عقیده هستم که کششی نیرومند در تحلیل بیماران زن توسط تحلیلگران زن وجود دارد که باعث مطرح شدن واضحترِ موارد موجود در حوزهی پیش-اودیپی میشود.
مورد بالینی که در ادامه آورده شده است، مربوط به یک دورهی تحلیلی به صورت پنج جلسه در هفته است که فرصت تفکر بیشتر در مورد این ایدهها را برای من فراهم کرد.
اِما
هنگامی که اِما برای تحلیل به من مراجعه کرد بیستوچند ساله بود. علت مراجعهی او اضطراب مداوم و شدیدی بود که باعث فلج شدن زندگیش شده بود. او اهل یکی از کشورهای آمریکای لاتین بود و برای این دورهی تحلیلی از زبان مادری او استفاده شد. اِما دلمشغلهی شدیدی نسبت به جسم خود داشت و انواع گوناگونی از بیماریهای زودگذر را تجربه کرده بود که با کاهش اضطراب او برطرف میشدند. در طی اولین جلسهی مشاوره نیز اضطراب شدیدی در مورد این که آیا تمایل دارد دوباره با من ملاقات کند یا نه وجود داشت. با نگاه به کتابهایی که در اتاق داشتم، از این نگران بود که در ذهنم فضای کافی برای او نداشته باشم—یک تجلی فرایند انتقال از رابطهی او با پدرش که یک رماننویس معروف بود و از نظر اِما فضایی برای او در ذهنش نداشت، به خصوص بعد از مرگ مادرِ اِما. مطابق با تجربهی اِما، بیشترین تمرکز پدرش روی پسر بزرگترش بود که مسیر او را در زندگی ادامه داده بود و یک نویسندهی شناختهشده بود.
اِما تنها پس از گذشت چندین جلسه بود که توانست در مورد ادامهی تحلیل تصمیم بگیرد. تمایلی هم به دراز کشیدن روی کاناپه نداشت. بعد از چند ماه نشستن روی یک صندلی روبروی من، در نهایت روی کاناپه دراز کشید و فرآیند تحلیل با پنج جلسه در هفته را آغاز کرد. در اولین رؤیایی که پس از دراز کشیدن روی کاناپه مطرح کرد، من به او ملحق شده بودم و به شکلی شهوانی همدیگر را در آغوش گرفته بودیم. آن رؤیای اول، بعد از امتناعش از دراز کشیدن روی کاناپه، من را نسبت به کشش حوزهی شهوانیِ پیش-اودیپی آگاه کرد که اِما حس میکرد باید از خودش در برابر آن محافظت کند.
سالهای اولیهی تحلیل اِما بیشتر مختص به رویدادهای آسیبزای زندگی او بودند. در ابتدای کودکی، رابطهی بسیاری نزدیکی با مادرش داشت و به یاد میآورد که میخواسته همهجا دنبال مادرش برود. ظاهراً مادرش فردی بسیار متعهد بود و علاقهی بسیاری به هر دو فرزندش داشت. تا پیش از تولد فرزنداش، نوازندهی پیانو بود و بعد از تولد آنها بازنشسته شده بود و به ندرت اجرا داشت. این خانواده در یکی از شهرهای بزرگ آمریکای لاتین سکونت داشت. خانوادهی آنها کوچک بود، زیرا هیچیک از والدین برادر یا خواهری نداشتند. آخرهفتهها را در مزرعهای میگذرانند که نسلها جزو اموال خانوادهی مادر اِما بود. در همین مزرعه بود که مادر در طی یک سانحهی اسبسواری، دچار شکستگی ستون فقرات شد و چند هفته بعد از دنیا رفت. این اتفاق در طی یک هفتهی تعطیل رخ داد که در آن اِما و مادرش در مزرعه تنها بودند. برادر او برای دیدار پدربزرگ پدری رفته بود. اِما با سراسیمگی تلاش کرده بود برای کمک با کسی تماس بگیرد، اما حس میکرد زمان زیادی برای یافتن یک شخص بزرگسال صرف کرده است. تجربهی او به این صورت بود که افراد دیگر فاصلهی بسیار زیادی با موقعیت وخیمی داشتند که او خود را در آن گرفتار میدید. در این مقطع بود که احساس میکردم میتوانم تجربهای را درک کنم که مدتها بود حضور فراگیر آن در اتاق حس میشد: اضطرابی آشفته و مدام، حس بحرانی که همواره در فرآیند رخ دادن قرار داشت. این مسأله را از طریق تفسیر زیر با اِما در میان گذاشتم:
«این تجربه مربوط به بحرانی است که قبلاً اتفاق افتاده اما، در عین حال، همواره در حال اتفاق افتادن است.»
این تفسیر (باز) (پرلبرگ، ۲۰۰۳، ص. ۵۹۰) وضعیت اضطراب مداوم او را با تجربهای پیوند میداد که پیش از مرگ مادرش برایش پیش آمده بود و همینطور تجربهی رها شدن بدون دسترسی به کمک. تلاشهای ما برای تمرکز بیشتر روی این رخداد منجر به دورهای طولانی از آرامش و تعالی در زندگیِ اِما شد. او ازدواج کرد، دو بار مادر شد، و وارد یک دورهی دانشگاهی در سطح ارشد شد. غالباً این موضوع به ذهنم خطور میکرد که اِما مادری ندارد که شاهد پیشرفت او در نوجوانی و جوانی باشد، و این مسأله من را متأثر میکرد.
چند سال بعد، وقتی موضوع خاتمه درمان را مطرح کردم، اِما دچار برخی حالتهای جسمانی شد—تپش قلبهایی که موجب هراس از حملهی قلبی شدند و همینطور علائم نگرانکنندهی دیگری که توضیحی در مورد آنها نداد. کاهش وزن بسیار شدید در طی چند هفته باعث ایجاد هراس از سرطان شد. اِما برای آزمایش مراجعه کرد، ولی مشخص شد که سرطانی در کار نیست. او گفت احساساتی بدون افکار دارد. بررسیهای پزشکی متعددی در مورد او انجام شد: متخصصان غدد، متخصصان اعصاب، و متخصصان زنان. همگی مدام به او میگفتند که از نظر فیزیکی هیچ مشکلی ندارد. در نهایت، بعد از چند ماه، علائم روی واژن او متمرکز شدند. در طی جلسات، وقت زیادی را به توصیف این علائم اختصاص میداد. تا ماهها، در حین گوش دادن به روایتهای با جزییاتِ تجربههای اِما و مراجعههایش به پزشکان مختلف، احساس ناتوانی میکردم. خودم را به شکل فردی حامی در این دوره تصور میکردم و تنها در چند مورد سعی کردم تفسیرهایی در مورد این علائم به عنوان یک زنجیرهی نمادین ارائه بدهم.
به نظر میرسید مطرح کردن موضوع خاتمه تحلیلی از طرف من موجب ایجاد هراس از آسیب و مرگ، و تکرار شدید وضعیت اضطراب و ترس درونی بعد از سانحهی مادرش و چند هفتهی پیش از مرگ او شده بود. در طی ماههای بعد، در مورد وضعیت سلامتی اِما نگرانیهای زیادی داشتم. به تدریج و با مشاهدهی این که پزشکان نمیتوانستند هیچ مشکلی در او پیدا کنند، بیشتر به این اطمینان رسیدم که این مسائل در عکسالعمل به مطرح شدن موضوع تعیین تاریخ برای پایان دادن تحلیل از طرف من ایجاد شدهاند. امکان ارائهی تفسیرهای مردد دیگری که به مفهوم روانی موضوع میپرداختند بیشتر میشد.
به نمونهای از یکی از جلساتی که در پایان این دوره برگزار شد اشاره میکنم:
پنجشنبه
اِما به موقع برای جلسه میآید، و روی کاناپه دراز میکشد.
در ابتدای جلسه، در مورد نامهای از متخصص اعصاب صحبت میکند که چند روز قبل برای پزشک عمومی اِما ارسال شده بود.
بیمار: قرار است فردا با او ملاقات کنم. به علاوه، گفت که اگر وضعیت بدتر شود، بررسیهای بیشتری انجام خواهد داد. دیگر نمیخواهم آزمایشهای بیشتری انجام دهم؛ از دکترها خسته شدهام، از به خواب رفتن میترسم، زیرا نمیدانم ممکن است در طول شب چه اتفاقی بیافتد …
شب گذشته این رؤیا را دیدم: تصویر دیداری آن به شدت برایم روشن است. رفتم به آرایشگاه. صحنهی بسیار وحشتناکی در آنجا دیدم. چندین زن به پشت خوابیده بودند—مثل چیزی که در سالنهای زیبایی یا مطبهای دندانپزشکی دیده میشود. همگی عریان و مسن بودند. هیچیک پوست نداشتند؛ میتوانستی ماهیچهها و گوشت تنشان را ببینی. من را به یاد نوعی نمایشگاه هنری انداخت که در آن اجساد به نمایش گذاشته شدهاند. هشت زن هستند که در سردخانهای دراز کشیدهاند و به آرامی منتظرند کار رویشان انجام شود. تمام رگهای یکی از این زنان دیده میشد—حیف که نمیتوانم عکسی از آن صحنه به تو نشان بدهم. [تصویر بسیار واضحی از چیزی که روایت میکرد در ذهنم شکل گرفته بود که بسیار وحشتناک بود.] تأکید خاصی روی ناحیهی لگن وجود دارد. همگی بسیار پیر بودند. در آرایشگاه، زنان پیر زیادی میبینم.
وقتی چند هفته پیش برای انجام یکی از آزمایشاتم مراجعه کردم، زنی شبیه به یکی از زنان درون رؤیا دیدم. رؤیای آزاردهندهای بود. نگاه کردن به این بدنها شوکآور بود. به نظر خیلی سفت و جامد بودند. یکی از تصاویری که در ذهن دارم مربوط به بالاتنه است. هیچ نوع خونریزی دیده نمیشد. بدنهای سالمی بودند که پوست نداشتند. اتفاق خندهداری برایم افتاد—خندهدار که نه. وقتی به خانه رفتم، کلید را امتحان کردم اما نتوانستم در را باز کنم. فکر کردم احتمالاً یکی رفته و در را از داخل قفل کرده. احساس سرما و خستگی میکردم. فکر کردم اگر یکی از پنجرههای در پشتی را بشکنم هزینهی کمتری خواهد داشت. میخواستم همین کار را بکنم، اما تصمیم گرفتم یک بار دیگر قفل را امتحان کنم. این بار توانستم در را باز کنم.
(سکوت)
حس میکنم این رؤیا ذهنم را به خودش مشغول کرده.
تحلیلگر: رؤیای هولناکی بود … شاید از این میترسی که وقتی شب به خواب میروی چنین اتفاقی برایت بیافتد؛ یعنی چنین رؤیای وحشتناکی داشته باشی.
بیمار: دقیقاً! احساس یأس میکنم.
تحلیلگر: فکر میکنم ممکن است این رؤیا تجلی تجربهی اینجا آمدن در طی هشت سال گذشته باشد: تصاویر درهمی از صندلی دندانپزشکی، سالن آرایش، آزمایشها و سردخانه که به آنها اشاره کردی. در حال حاضر، تجربهی هولناکی است؛ حس میکنی در معرض خطر قرار گرفتهای، شکننده هستی، پوست نداری، و از این میترسی که کلیدی برای باز کردن آن در نداشته باشی … [در عین حال، در مورد حضور بدن مادرِ مردهی اِما در پیشزمینه در طی تمام این سالها هم فکر میکردم.]
بیمار: از بذلنخاع[۲۴] و آزمایشهای ستون فقرات میترسم … در مورد رؤیا با تو موافقم؛ خیلی شوکآور است، همهی این حرفها. این روزها، تمام حرفهایمان در مورد جسم من، واژن من و رگهای من است.
تحلیلگر: اما توانستیم در را باز کنیم و داخل شویم …
بیمار: تمام کاری که میکنم حرف زدن راجع به بدن مریضم است. شکی ندارم که نوعی اختلال احساسی در آن ناحیه [واژن] وجود دارد. دلم میخواهد گریه کنم …
تحلیلگر: شاید صحبت کردن به زبان علائم برایت آسانتر است، حتی اگر، در عین حال، این موضوع تا این حد باعث ناراحتیات بشود …
(سکوت)
بیمار: اما همهی اینها باعث نگرانی زیادی برای من شده. تردیدی ندارم که مشکلی در بدنم وجود دارد. نمیتوانم باور کنم روانم بتواند موجب همهی اینها شود.
میتوانستم آمادگی تدریجی اِما برای باز کردن در به سوی راهی برای فکر کردن به تجربههای جسمانیاش را ببینم. تصویر موجود در رؤیا از بدنهای مرده وحشتناک بود؛ از طریق شمایل بسیار هولناک، پیامی را انتقال میداد که حس میشد انتقال آن از طریق واژهها غیرممکن است—حس مُردگیِ درونیِ اِما در همانند سازی با مادرِ مُردهاش_ . همچنین پیام تلاش در طی چند ماه گذشته برای سرزنده نگه داشتن من به عنوان تحلیلگری را نشان میداد که میتوانست گفتگویی ارائه کند که شاید پیدایش یک زن سرزنده را تسهیل میکرد. در عین حال، دری در حال باز شدنِ تدریجی بود. پایان آن جلسه نشان میدهد که این مسائل چه حد تردیدآمیز بودند—باز کردن در به شکل چیزی تقریباً غیرممکن حس میشد، و اِما باز هم به دلیل علائم جسمانیاش دچار یأس شد.
چند هفته بعد، اِما اتفاقات مربوط به مرگ یکی از همسایگانش را شرح داد که، آنطور که اِما شنیده بود، تمام زندگیش را در خانهی کناریِ اِما گذرانده بود و فقط پس از مرگ از آن خارج شده بود. اِما با جزییات زیادی برده شدن تابوت از خانه را تشریح کرد.
با تفکر در مورد این همسایه که به تازگی، پس از مرگ، خانهاش را ترک کرده بود، به اِما گفتم:
«با شنیدن این موضوع به یاد تجربهی مربوط به چند ماه گذشته میافتم؛ هر دوی ما درونِ واژن تو زندگی کردهایم؛ نمیتوانیم از این تجربه فرار کنیم، یا مفهومی برایش پیدا کنیم. باید همانجا بمانیم، تا وقتی که یکی از ما بمیرد.»
کمی مکث کرد. تعجب کرده بود. بعد، در افکارش غرق شد. تا پایان جلسه ساکت بود. خودم هم از این تفسیر متعجب شده بودم که بخش بزرگی از تجربهی بودنم با اِما طی چند ماه گذشته را توصیف میکرد.
با وجود آن که تا آن زمان مدام تأکید میکرد که تفکری همراه احساسات جسمانیِ مختلفش نیست، به تدریج توانست ارتباط آنها با بعضی خیالات هشیار را درک کند. این خیالات شامل صحنههایی میان زنان بودند. چهار مورد از این صحنهها به طور ویژه باعث آزارش میشدند. با جزییات آنها را برایم تعریف کرد. مردد بود و حس کاملاً واقعی شرم/هیجان در او دیده میشد.
اِما مأیوس به نظر میرسید: با توجه به این که این خیالات به تازگی پدیدار شده بودند، آیا بعد از این همه دورهی تحلیلی داشت به یک همجنسگرا بدل میشد؟
به این فکر کردم که تمام مراحل سرمایهگذاری لیبیدویی در رابطهاش با مادر/تحلیلگرش در این صحنهها حضور دارند—از سطح پوست تا ابعاد دهانی، مقعدی، و آلتی. به او گفتم این صحنهها بازنمایی از شیوههای مختلف دخول کردن/مورد دخول قرار گرفتن توسط یک زن از طریق تمام مجراها و سطوح ممکن در بدن هستند. اینها همچنین شیوههایی برای محافظت از آن زن هستند. اِما بعد از شنیدن این حرف، احساس تسلی زیادی داشت.
به نظر میرسید توالی این صحنههای جنسی میان زنان که اِما تشریح کرده بود خاطره/خیالی تنی/شهوانی از رابطهاش با مادر/تحلیلگر است که خاطرات دوران نوزادیِ اِما از شیوههای مختلف تلفیق با مادرش و جسم او را برمیانگیزند.
در ادامه، وارد دورهای شدیم که در آن اِما در مورد خاطرات تماس جسمانی مادرش برایم حرف زد. این خاطرت بیانگر ماهیت وابستگی احساساتی او به مادرش در زمان کودکی بودند: پنهان کردن صورتش در میان پستانهای بزرگ مادر، در آغوش گرفتن او، نشستن در دامان او، بوییدن باسن او در هنگام حمام کردن با یکدیگر در زمان کودکی که بلندی قامت اِما تا همان حد بوده. این خاطرات گوناگون حالا ویژگی شهوانی پیدا کرده بودند و باعث ایجاد حس ترس و سردرگمی در او شده بودند. او خود را اسیر موجی میدید که به نظر میرسید تمام حصارها و محافظهای موجودِ ناشی از سرکوب را از بین برده است. به وسیلهی خاطراتش از کاوش در مورد معمای بدن و جنسیت مادرش، این جنسیت خودِ اِما به عنوان یک زن است که او سعی در درک آن در موقعیت تحلیلیِ کنونی دارد.
این مرحله از دورهی تحلیلیِ اِما توسط هر دوی ما به شکل آسیبی تجربه شد که مرتب تکرار میشد. هر خاطره/خیال به صورت یک «ضربه[۲۵]» (مُشت، آسیب) احساس میشد که ظرفیت بدل شدن به علائمی را داشت که او در قسمتهای مختلف بدن خود احساس میکرد. نمیشد از این موضوع اطمینان حاصل کرد که ادامهی دورهی تحلیلی در نهایت موجب برطرف شدن مسائل از طریق فرآیند پیامد تحلیل (après-coup) خواهد شد یا تنها به شکل تکرار آسیب ادامه خواهد داشت. در بسیاری از علائمی که اِما در این مقطع از دورهی تحلیلی دچار آنها بود، مطمئن نبودم آیا او واقعاً از نظر فیزیکی مریض است یا نه. همینطور نمیدانستم آیا در نهایت قادر خواهیم بود علائم او را به عنوان بخشی از یک زنجیرهی نمادین درک کنیم یا نه. به شکلی متناقض، این تفکر من را قادر کرد خودم را از علائم اِما رهاتر احساس کنم.
بعد از ماههای متعددِ تشویش، سردرگمی و علائمی که در بالا به آنها اشاره شد، تحلیل به تدریج وارد مرحلهی تازهای شد—مرحلهای مملو از رؤیا، تداعی و برطرف شدن مشکلات. علائمِ اِما به تدریج ناپدید شدند. در نهایت، دو سال بعد، اِما قادر شد یک شغل آکادمیک را به عهده بگیرد، و شروع به نوشتن کتاب کرد. فرآیندی برای همانندسازی با پدرش و عملکرد تحلیلی نمایان شد. این عملکرد تحلیلی او را قادر کرد از دام همانندسازی با مادرش رها شود، و فرایند واقعیِ سوگواری به این ترتیب آغاز شد. تصویرِ مادر به حضوری زندهتر در ذهن او بدل شد.
رویارویی با زنانگی ملانکولیک در تحلیل زنان
فروید بر این عقیده است که یکی از عناصر ملانکولی همانندسازیِ ایگو با اُبژهی رهاشده است.
به این ترتیب، سایهی اُبژه بر روی ایگو گسترانیده شد، و از آن پس عاملیت ویژه توانایی قضاوت در مورد ایگو را یافته، طوری که ایگو نقش یک اُبژه را به عهده گرفت، یعنی همان اُبژهی رهاشده. به این طریق، یک اُبژه-از دست رفته به یک ایگو-از دست رفته بدل شده و تعارض میان ایگو و معشوق به شکافی میان کنش حیاتی ایگو و ایگوی تغییریافته به دلیل همانندسازی تبدیل می شود.
(فروید، ۱۹۱۷ [۱۹۱۵]، ص. ۲۴۹)
فقدان اُبژه منجر به تلفیقی در ایگو میشود، و این مسأله به نوبهی خود، شیوهای برای تسخیر اُبژه میشود. تلفیق با تأکیدهای جسمانی همراه است—برخلافِ همانندسازی که مستلزم تسلیم کردن اُبژه است. توروک[۲۶] بر این عقیده است که عبارت «تلفیق» را میتوان در مورد فقدانی به کار برد که «پیش از رهایی احتمالی امیال مربوط به اُبژه رخ داده است» (۱۹۹۴، ص. ۱۱۲). این فقدان به شکل یک ممنوعیت عمل میکند و «اُبژهی ممنوعه در ایگو جای میگیرد تا از دست رفتن لذت و شکست خوردن درونیسازی را جبران کند» (ص. ۱۱۳). توروک معتقد است که ممکن است تلفیق از طریق نمودها، عواطف یا حالتهای جسمانی انجام شود. بر خلاف درونیسازی که به وابستگی به اُبژه پایان میدهد، تلفیق پیوندهای خیالی با اُبژه را تقویت میکند (ص. ۱۱۴).
جودیت کتسنبرگ[۲۷] فرضیهی تفاوت میان پیکربندیهای آناتومیک «درونی» و «بیرونی» و خیالات مربوط به آنها را مطرح میکند. نمود موجود برای دختربچه از اندامهای تناسلیاش به عنوان یک فضای درونی بر تجربهی او از زنانگیاش تأثیرگذار است. نظرات کتسنبرگ در میان تحلیلگران فرانسوی طرفداران بسیاری داشته است. این تحلیلگران به اهمیت ساخت فضای درونی در طی دورهی رشد زنان، از زمان حیات در رحم و سپس در آغوش مادر بودن تا ساخت فضای درونی بالقوه از دهان تا مقعد و، در نهایت، تا واژن اشاره میکنند که به فضای درونی حقیقی رحمِ زن در دوران بارداری و برونسازی آن در زمان زایمان ختم میشود (کورنات-جنین، ۱۹۹۸؛ کریستوا، ۱۹۹۵؛ همچنین مراجعه کنید به بریرلی، ۱۹۳۲). این سه حفره (دهان، مقعد، واژن) و همچنین سطح حساس پوست، که نقش یک مرز را دارد، راههای اصلی تجربهی تدریجی فضای درونی در زنان را تشکیل میدهند (همچنین مراجعه کنید به شاسوژو-اسمیرگل، ۱۹۷۶). انگار، از طریق تفکیک به تجربههای حسی و جسمانی، اِما در حال ساختاربخشی به جسم زنانهاش در خلال تحلیل بود. این رویارویی با زنانگی در تحلیل میتواند سفری به درون آن چیزی باشد که ویژگیهای خود ناهشیار را تعیین میکند: اختلال[۲۸]، عدم تداوم، و عدم انسجام (به عنوان نمونه، آبراهام و توروک، ۱۹۹۴).
در مرحلهی میانی تحلیل اِما، زوج تحلیلی وارد دنیایی جسمانی شدند که از اعضای بدن تشکیل میشد: پستانها، رحم، تخمدانها، مقعد و واژن. ما در عرصهای از سردرگمی تنی، ازهمگسیختگی و رنج به سر میبردیم و وارد یک حرکت عظیم واپسروی در خلال جدا شدن از هر آن چیزی شده بودیم که میشد در موردش فکر کرد: تأکیدها بر حواس جسمانیای بودند که به شکلی مرگبار تجربه میشدند.
مونیک و ژان کورنات (کورنات-جنین و کرونات، ۱۹۹۳) به نوعی انتقال در تحلیل زنان به شکل خاطرهای از یک ایماگوی مادرانه اشاره میکنند که این تصور را ایجاد میکند که در تحلیل با «اجساد مرده» مواجه میشود—یعنی پسماندههای نبردی مرگبار. توصیف ارائهشده توسط آنها بسیار شبیه به تجربهای است که با اِما در این مرحلهی میانی داشتم: حضور در جنگی مرگبار که مشخص نیست بیمار یا تحلیلی توان بقا در آن را داشته باشند—نوعی بلاتکلیفی میان زندگی و مرگ. این در واقع همان عرصهی پیش-اودیپی است که تنها در چهارچوب تحلیل امکان دسترسی به آن وجود دارد.
به این نکته واقف هستم که اِما دچار آسیبی مشخص در خلال زندگی خود شده بود، یعنی از دست دادن مادرش در سن پایین. با این حال، تجربهی من حاکی از آن است که آنچه به آن در خلال دورهی تحلیلی دسترسی پیدا کردیم، عناصر پیش-اودیپی هستند که در تحلیل بسیاری از زنان توسط زنان تحلیلگر حضور دارند.
کریستوا عناصر پیش-اودیپی را به شکل حرکت ریتمهای جسمانی و تبادلات پیش-زبانی میان نوزاد و مادر توصیف میکند: عرصهای متشکل از نشانهها[۲۹]. کریستوا به آن چیزی اشاره میکند که افلاطون در کتاب تیمائوس از آن به عنوان کورا[۳۰] یاد میکند که صحنهی فضای جسمانی غیرمجزایی است که میان مادر و کودک مشترک است. در مورد عقدهی اودیپی، عناصر نمادین—حوزهی متون یکپارچه، نمودهای فرهنگی و دانش—غالب هستند. اما تفاوت میان عناصر نشانهای و عناصر نمادین، تفاوتی گذشتهنگر[۳۱] است، زیرا تنها از طریق عناصر نمادین است که میتوان به عناصر نشانهای دسترسی پیدا کرد. از نظر کریستوا، فردیت بر پایهی سرکوبی شکلدهنده در مورد عناصر مادرانه، کورا، عناصر نشانهای، و عناصر تجردساز[۳۲] (موقعیتهای آستانهای[۳۳]، مانند بارداری) ساخته میشود. شاید بتوان گفت در این دورهی تحلیلی به تجربهی تجردساز دسترسی داشتیم، یعنی تقسیم جسم یکپارچه به اندامهای مختلف بدن تا شرایط برای فرآیند یکپارچهسازی مجدد مهیا شود.
کریستوا به یک مرحلهی اودیپیِ دوگانه در مورد دختران اشاره میکند: «اودیپ ۱»[۳۴] هم در مورد پسران و هم در مورد دختران وجود دارد که در آن میل به مادر غالب است. اما در مورد دختران، پس از مدتی، اُبژه به سمت پدر گرایش پیدا میکند:
خودارضایی، میل شهوانی به مادر: این همان جنبهی اولیهی عقدهی اودیپ است (نام آن را اودیپ ۱ میگذارم) که ساختار دختر، و همچنین پسر، را تعیین میکند. سپس دختر به اودیپ ۲ میرسد که باعث تغییر اُبژهی او (از مادر به پدر) میشود. با این حال در ابتدای این فرآیند ساختاربخش (اودیپ ۱)، تفاوتهایی میان آلتگرایی[۳۵] در دختران و پسران وجود دارد.
(کریستوا، ۲۰۰۰، ص. ۹۹)
کریستوا بر دوجنسگرایی ذاتی در زنان تأکید دارد زیرا از میل به مادر هیچگاه دست برداشته نمیشود. سرنوشت زنان این است که تمایل داشتن مادرشان را ادامه دهند، و این از ویژگیهای غریبیِ[۳۶] بنیادین در آنهاست. کریستوا به همجنسگرایی درونزاد[۳۷] (۲۰۱۲، ص. ۱۱۷) اشاره میکند که «محور سرکوبشدهی روانجنیست[۳۸] در طول زندگی سوژه باقی میماند که دسترسی به آن مانند «لایهی غیر قابل نفوذ اختگی»[۳۹] یا لایهای حتی غیر قابل نفوذتر برای تحلیل میسر نیست.» (همان، ص. ۱۱۷). زنان در موقعیتی غیرممکن قرار دارند که در آن هم به مادر و هم به مادر به صورت یک اُبژهی عشق واحد میل دارند. کریستوا معتقد است دلیل زیادهروی در زنان دوجنسگراییِ ذاتی آنهاست (اولیور، ۲۰۱۲). «زن دچار یک نقص روانجنسیتی ابدی است که موجب خستگی و تردید طاقتفرسا میان اُبژههای عشقیِ ناپایدار و غیر قابل تعیین میشود («که از الزامات دوجنسگراییِ روانی محسوب میشود») (۲۰۱۲، ص. ۱۲۰). در این تبیین، کریستوا از فروید دنبالهروی میکند که معتقد است «پیدایش دوجنسگرایی در زنان نسبت به مردان آشکارتر است» (۱۹۳۱، ص. ۲۷۷).[۴۰]
کریستوا بر این باور است که در درمان روانکاوی یک زن میتواند از وضعیت سرحدی که همان دوجنسگرایی ذاتیِ اوست گذر کند و به سمت «آرامش» حرکت کند. این آرامش در واقع توهم یگانگی و یکپارچگی را از بین میبرد تا عشقی پرشور میسر شود و از طرفی از آن عشق صرف نظر شود تا زندگی ممکن شود.
ملانکولی و شهوانیسازی[۴۱]
از آنچه در بالا مطرح شد، میتوان به وجود بُعد مهمی در دورههای تحلیلیِ این بیمارانِ زن پی برد: کشمکشی با یک هستهی ملانکولیک که توضیح آن ممکن نیست (این ملانکولی میتواند در تحلیل مردان نیز شهوانیسازی شود. برای اطلاعات بیشتر، مراجعه کنید به پرلبرگ، ۲۰۱۱). هستهی ملانکولی همان قتل اُبژهی اولیهای است که برای همیشه از دست رفته است، اما از طرفی نیز هرگز کاملاً از دسترفته تلقی نمیشود، زیرا سوژه همواره در پیِ یافتنِ دوبارهی آن است. همین اُبژه که هیچوقت در مالکیت فرد نبوده است برای این زنان بیمار به صورت تلاش برای بازیابی آن از طریق دگرآزاری و ظلم نسبت به اُبژههای خود، جسم خودشان و نسبت به تحلیلگر نمایان می شود.
اگر عشق نسبت به اُبژه –عشقی که نمیتوان از آن صرف نظر کرد با وجود آن که از خودِ اُبژه صرف نظر شده است– مأمنی در همانندسازی خودشیفتهوار بیابد، سپس تنفر در مورد این اُبژه اِعمال میشود. پرخاش، تحقیر، و شکنجهی اُبژه آغاز میشود و رنج آن موجب ایجاد حس رضایت میگردد.
(فروید، ۱۹۱۷ [۱۹۱۵]، ص. ۲۵۰)
این نقل قول پیوند میان ملانکولی، دگرآزاری، خودآزاری، و عکسالعمل درمانی منفی را نشان میدهد که در آن بیمار از بهبود یافتن «امتناع میکند.» این مسأله به معنی رها کردن اُبژهی مادرانه خواهد بود. در واقع، زمانی که به پایان احتمالی تحلیل اشاره کردم بود، دورهای که تشریح کردم نیز تسریع شد. تجربه در فرایند ضدانتقال در خلال این مرحله از تحلیل، تجربهای مبتنی بر بیفایده بودن است که نمودی از قدرت نیروهای خوشیفتگی محسوب میشود. تحلیلگر ملزم به تجربهی دوبارهی همان سرنوشتی میشود که اُبژهی از دست رفته/نابود شده به آن دچار شده است. باز هم لازم است بر یأسی تأکید کنم که در این باره حس میکردم که آیا اِما قادر به بقا و گذر از دورهی تحلیلی به شکلی «آرامتر» خواهد بود یا خیر. در این مورد تردید داشتم که آیا ادامهی دوره اخلاقی خواهد بود یا خیر، زیرا به نظر میرسد وضعیت اِما رو به وخامت است تا بهبودی. ولی در تمام مدت این دوره، او در هیچیک از جلسات غیبت نداشت و همیشه روی کاناپه دراز میکشید. در عین حال، این مسأله باعث بروز حسی در من مبتنی بر وجود اتحادی عمیق میان من و اِما شد که نشان از اهمیت این تجربه داشت.
در روزهای آخر از دومین دورهی تحلیلیاش، اِما رؤیایی دیگر را مطرح کرد: در وان حمام قرار داشت، و لولههای زیادی از بدنش خارج شده بودند، از جمله از دهانش. از طریق همین لولهها تغذیه میشد. جایی میان مرگ و زندگی قرار داشت. این خاطره مربوط به مادرش در بستر مرگ میشد. اما این لولهها از طرفی نیز یادآور آزمایشات تازهای بودند که بر روی اندام تناسلیِ اِما انجام شده بود که در خلال آنها تزریق مایع حاجب باعث ایجاد حس سوزش در او شده بود.
این معادله در مورد دهان و اندام تناسلی، موقعیت تغذیه شدن و تهییج شدن، و زندگی و مرگ دیده میشود. حرفی که به اِما زدم از این قرار بود:
«وقتی روی کاناپه قرار میگیری، تفاوت قائل شدن میان تغذیهای که باعث ادامهی حیات میشود، تهییج جنسی و مرگ میتواند سردرگمکننده باشد.»
پیامدهای فرآیند تحلیل[۴۲]
تحلیل اما نشاندهندهی مسألهی تکرار در عناصر جنسی و آسیبزا، یعنی برخالی[۴۳] موجود در فرآیند تحلیلی است (شروت، ۲۰۰۹؛ پرلبرگ، ۲۰۰۶، ۲۰۱۵). برخال یک سازهی پیچیدهی هندسی است که اجزای آن تکرار میشوند: یعنی یک تصویر حاوی نسخهای کوچکتر از خودش است، به طوری که به نظر میرسد این دنباله تا ابد ادامه دارد. ولی این تکرارها منعکسکنندهی ساختار هستند، درست مانند آینههایی که در مقابل یکدیگر قرار گرفتند و تا ابد تصویر یکدیگر را منعکس میکنند.
در یکی از مقاطع تحلیل، اِما این رؤیا را دید:
مردی برای نصب یک دهانشویهی ویژه در دستشویی آمده بود – شبیه به دستشوییهای هتل بود، یک محفظهی مایع دستشویی بزرگ با حلقههای فراوان در آن قرار داشت. یک آینه در آن بود. به این فکر افتادم که چرا این همه آینه در آنجا هست؟ این مسأله چه پیامی در مورد من در خود داشت؟ بالای سینک، روی دیوار مقابل هم آینههای متعددی قرار داشتند. با دیدن این آینهها به این فکر افتادم که چقدر احساس پریشانی میکنم، انگار که ارتباطم با واقعیت را از دست داده بودم.
تداعیهای متعددی در آن جلسه اتفاق افتادند، از جمله در مورد یکی از دوستانِ مادرش که سرطان پستان داشت و مجبور شده بود پستانهایش را از طریق جراحی جدا کند. اِما نام یک بیماریِ خودایمنی را به خاطر آورد که به معنی مرگ سلولهاست.
در آن جلسه، تشویش شدید اِما بار دیگر در اتاق قابل لمس بود. گفتم:
«شاید آینههای متعددی که در رؤیا دیدی به این سؤال اشاره دارند که یک فرد به چند آینه احتیاج دارد تا ببیند چه اتفاقاتی برایش رخ دادهاند که میتوانند منجر به مرگ سلولها شوند … ؟»
در آن لحظه، مسألهی دیگری که به خاطر آوردم دفعات متعددی بود که اِما در آینه به واژن خودش نگاه کرده بود تا بفهمد چه اتفاقی در حال رخ دادن برای آن است. به نظر میرسید نگاه کردن در آینه به آلت تناسلی پنهان و زنانهاش نوعی تلاش برای درک اختگی آن آلت تناسلی باشد. باید در چند آینه نگاه میکرد تا بتواند با این حقیقت کنار بیاید؟ اینها افکار من بودند که تجربهی اِما مبنی بر بیماری را با زنانگیِ او پیوند میدادند، اما در آن لحظه صحبتی در این مورد نکردم.
این موارد یادآور بررسی گلوی ایرما توسط فروید هستند. ژاک لاکان عمل فروید در نگاه به درون گلوی ایرما را به این شکل تشریح میکند:
به این ترتیب، به کشفی هولناک میرسیم. بخشی از جسم که هیچگاه دیده نمیشود، یعنی اساسِ چیزها، سمت دیگر سر، سمت دیگر صورت، واضحترین غدههای ترشحکننده، بخشی از جسم که همهچیز از آن تراوش میکند، همان بخشی که در بطن معما قرار دارد، بخشی از جسمی که در رنج است، و شکل مشخصی ندارد، بخشی از جسم که خودِ شکل آن باعث ایجاد تشویش میشود.
(لاکان، ۱۹۷۸، ص. ۱۵۴)
مراحل مختلف تحلیل اِما مانند این آینهها بودند که یکدیگر را منعکس میکنند، مانند یک برخال. در مرحلهی اول، اِما تشویش خود در زمان مرگ مادرش و تلاش برای یافتن کسی که به او کمک کند را تکرار کرد. در مرحلهی دوم، که از لحاظ زمانی بعد از مرحلهی اولِ تحلیل انجام شد اما به تجارب و خیالاتی ابتداییتر در زندگی او اشاره داشت، فروپاشی به عناصر تنی رخ داد. با مواردی غیر قابل درک مواجه بودیم، با تلاشهایی از روی یأس برای دسترسی به یک دیگری که وجود ندارد، بیتفاوت، و حتی بیرحم است – انعکاسی از مرحلهی اول، اما به زبان کششی پسرونده: روایتی وجود نداشت، اما کنشها و احساسات مرتب تکرار میشدند. این مرحله را میتوان مبتنی بر آسیبِ خالص دانست، مرحلهای خالی از محتوا که به شکل ترس از یک فروپاشی ابراز میشود که قبلاً رخ داده است. ابتدای مرحلهی سوم همراه با نمایان شدن خیالات هشیار بود. این خیالات در این مرحله دارای محتوای جنسیِ واضح و حسرت جنسی واضح نسبت به تحلیلگر بودند. با دیدن این موارد، به یاد مواردی افتادم که گودفریند[۴۴] همجنسگرایی زنانهی ثانویه نامیده است (۲۰۰۱) که در ساختارسازی زنانه دارای اهمیت اساسی است. نزدیکی شهوانی با مادر/تحلیلگر و همانند سازی ناشی از آن راه را برای شکوفایی جنسیت زنانه هموار میکند.
با تأمل در مورد عبارتهای Nachträglichkeit و après-coup، شروت (۲۰۰۹) به خودآزاری مشهود در واژهی tragen اشاره میکند که حاکی از «متحمل شدن» و «حمل کردن» است. به این ترتیب، Coup به دگرآزاری-خودآزاری اشاره دارد، اما به همان اندازه به عناصر آسیبزا نیز اشاره میکند. Après-coup حاکی از بُعدِ اساساً آسیبزای یک درمان روانکاوی و همینطور حاکی از چیزی است که اجازهی برطرف شدنِ این آسیب را میدهد. عملکرد مفید آن در تغییر شکل اجبار به اصل لذت است.
نتایج
تجربهی تحلیلی نشاندهندهی آن است که هستهای ملانکولیک در تحلیل زنان وجود دارد که اِبراز فقدان اُبژهی مادرانهای محسوب میشود که سوگواری کامل در مورد آن هرگز ممکن نیست (شابرت، ۲۰۰۳). این هستهی ملانکولیک در روایت تحلیل نمایان میشود و به ساختاری در پیامدهای دورهی تحلیلی (après-coup) بدل میشود. اما این ملانکولی میتواند در تشویشی که به داخل اتاق سرازیر میشود پناه بگیرد، یا میتواند منجر به فروپاشیِ تنی، مانند مورد اِما، شود. ما به دنیایی از تجارب غیرمأنوسِ[۴۵] جسمانی پرتاب شدیم که هم حاکی از حسرت برای اُبژهی مادرانهی ابتدایی است و هم نشاندهندهی تلاش برای جدا شدن از آن است: عشق و تنفر نسبت به اُبژهی ابتدایی در نبردی که میتواند مرگآور باشد خود را نشان میدهند.
صحنههای متفاوتی در تحلیل اِما قابل شناسایی هستند. اولین دسته مربوط به رویدادهای بیرونیِ زندگی او هستند. دومین دسته مربوط به سقوط به علائم جسمانی و حسی هستند. در این دسته، عواطف غیر قابل پذیرشی غالبند که تا آن زمان به آنها فکر نشده بود. تجربهی مربوط به این دسته به صورت فروپاشی به سمت عناصر تنی بود تا امکان نمادسازی در مرحلهی سوم، طی فرآیند après-coup فراهم شود.
کشمکش بسیاری از زنان در روی برگرداندن و جدا شدن از مادرانشان همراه با علائم جسمانی است. از نظر من، در موارد بسیاری، تجارب جسمانی زنان در موقعیت بالینی نمودی از تلاش برای داشتن یک بدن و رسیدن به حس خودی مجزا از مادر است. در عین حال، به نظر میرسد این علائم نمودی از جنبهای از رابطه با مادر هستند که به درستی درونیسازی نشده است. در این مقاله، این نظریه مطرح میشود که فروپاشی به سمت علائم جسمانی حاکی از این موارد است: یک هستهی ملانکولیک در رابطه با مادر؛ یک نبرد درونیِ بالقوه مرگبار در رابطه میان میل و چشمپوشی که به آن پرداخته نشده است. اگر این تحلیل نشاندهندهی این باشد که فروپاشی جسمانی میتواند به چنین اعماقی نفوذ کند، مطابق با تجربهای که داشتهام، وجود علائم گذرا در دورههای تحلیلی زنان توسط زنان تحلیلگر رایج است. در چنین دورههای تحلیلی، حضور حسها و اختلالات جسمانی نشانهی تجارب اولیهی ادغام با جسم مادری است که عشقی مردد در مورد او وجود دارد.
در مورد اِما، پدر جایگزینی برای رابطه با مادر محسوب نمیشد. مانند آنچه در پیکربندی موجود در دورههای تحلیلی مربوط به موارد هیستریکِ شناختهشده دیده میشود، در مورد اِما نیز پدر در بهترین حالت به شکل غیابی دیده میشود که اِما را در چنگال یک ایماگوی مادرانهی هراسناک رها میکند.
به عنوان آخرین نکته، لازم است بار دیگر بر مطالبات زیاد این گونه دورههای تحلیلی از بیمار و تحلیلگر تأکید کنم – رنج، یأس و فروپاشیِ نمود نمادین، افزایش نگرانی تحلیلگر در مورد ظرفیت بیمار برای بقا در جریان این فرآیند و تبدیل کردن آن به زبان. فرآیندی که تشریح کردهام مربوط به یک واپسروی عظیم به عناصر تنی است که حاکی از امتناع از جدا شدن از جسم مادر و تحلیلگر است. ممکن است این فرآیند به زمان زیادی نیاز داشته باشد. مسأله به مواردی محسوب میشود که هرگز به شکل واژه بیان نشدهاند. پونتالیس (۱۹۸۱) به تجربهی فضایی مجزا اشاره میکند: واژهها از این فضا نشأت میگیرند، فضایی که زبان نیست اما زبان را میسازد.
روایتی از مرگ، جنسیت و عشق ریشه در این فضا دارد.
این مقاله با عنوان «Love and melancholia in the analysis of women by women» در نشریه بینالمللی روانکاوی منتشر شده و توسط زهرا قنبری ترجمه و در تاریخ ۱۲ خرداد ۱۴۰۰ در بخش آموزش وبسایت گروه روانکاوی تداعی منتشر شده است. |
[۱] transference/countertransference
[۲] après coup of the analytic process
[۳] somatic
[۴] fragmented
[۵] part-object
[۶] maternal imago
[۷] unrepresentable
[۸] somatic breakdown
[۹] incorporation
[۱۰] bisexuality
[۱۱] après-coup
[۱۲] hysteric presentation
[۱۳] «اطلاعاتی که در مورد زندگی جنسی دختربچهها در دست داریم نسبت به پسربچهها کمتر است. اما نباید از این تفاوت شرمگین باشیم؛ هر چه باشد، زندگی جنسی زنان بزرگسال نیز برای روانشناسی «اقلیمی تاریک» محسوب میشود» (فروید، ۱۹۲۰، ص. ۲۱۲). با وجود آن که در کتاب «سه مقاله» (۱۹۰۵)، فروید رشد جنسی مشابه در دختران و پسران را بدیهی میشمارد، بعدها، دلبستگی پایدار دختران به مادرانشان برای او روشنتر شد.
[۱۴] object-loss
[۱۵] Riviere
[۱۶] Female Experience: Three Generations of Women Analysts on Work with Women
[۱۷] Balint
[۱۸] Birksted-Breen
[۱۹] symbolization
[۲۰] perversion
[۲۱] Irigaray
[۲۲] framing structure
[۲۳] Chassegeut-Smirgel
[۲۴] lumar puncture
[۲۵] coup
[۲۶] Torok
[۲۷] Judith Ketsenberg
[۲۸] disruption
[۲۹] semiotic
[۳۰] chora
[۳۱] retrospective
[۳۲] the abject
[۳۳] liminal states
[۳۴] Oedipus 1
[۳۵] phallicism
[۳۶] étrangeté
[۳۷] endogenous homosexuality
[۳۸] psychosexuaality
[۳۹] the rock of castration
[۴۰] ایدههای مطرحشده توسط کریستوا یادآور متون منتشرشده توسط لوکلر [Lecaire] (۱۹۸۰) و کوهون [Kohon] (۱۹۸۴) در مورد سؤال بنیادین در افراد هیستریک است: «من مرد هستم یا زن؟». کریستوا معتقد به دوجنسگرایی ذاتی در زنان است.
[۴۱] eroticization
[۴۲] Après-coup
[۴۳] fractality
[۴۴] Godfrind
[۴۵] bizarre
- 1.در باب انتقال-متقابل
- 2.قدرت مطلق در انتقال و انتقال متقابل | اُتو کرنبرگ
- 3.عشق و ملانکولیا در تحلیل زنان توسط زنان
- 4.تجربهی پوست در روابط اولیه
- 5.انتقالمتقابل: حوزهی مورد توافق | گلن گابارد
- 6.واکنش مراجعان به بارداری درمانگران
- 7.انتقال؛ وضعیت تام