انتقالمتقابل: حوزهی مورد توافق | گلن گابارد
انتقالمتقابل[۱]: حوزه جدید مورد توافق
در طی دهه اخیر، ایده روانکاوان پیرو مکاتب نظری مختلف، در مورد مفهوم انتقالمتقابل بههم نزدیکتر شده است. این همگرایی به تکامل دو مفهوم اساسی، یعنی همانندسازی فرافکنانه[۲] و فعلیت[۳] انتقالمتقابل مربوط میشود. مفهوم همانندسازی فرافکنانه از یک فانتزی درونروانی[۴] متعلق به بیمار که کلاین برای نخستین بار معرفی کرد، به نوعی تعامل بینفردی (بین بیمار و روانکاو) تکامل یافته است. مفهوم فعلیت انتقالمتقابل عمدتاً برای توصیف موقعیتهای بالینی بهکار میرود که در آن واکنش انتقالمتقابلِ روانکاو، با تلاش بیمار برای فعلیت بخشیدن به فانتزی انتقالیاش مطابقت داشته باشد. این ایدهها، در کنار آنچه ساختارگرایان اجتماعی[۵]، نظریهپردازان ارتباطی[۶] و همچنین سندلر با مفهومسازی خود از «پاسخ به نقشگذاری[۷]» ارائه کرده است، منجر به فهم انتقالمتقابل بعنوان آفرینش مشترک بیمار و روانکاو شده است. البته براساس مکتب نظری مورد حمایت روانکاو، سهم نسبی بیمار و تحلیلگر متفاوت خواهد بود. بهتر است به این حوزهی مورد توافق با دید طیفی و مدرج نگاه کنیم، بهطوریکه در یک انتهای آن سهم بیشتری به روانکاو داده میشود و در انتهای دیگر بر نقش بیمار تاکید میگردد. اگرچه فعلیت انتقالمتقابل بهطور گسترده بعنوان پدیدهای غیرقابل اجتناب پذیرفته شده، ولی نقش آن در ایجاد تغییرات درونروانی همچنان مورد مناقشه است.
والراشتاین (۱۹۹۰) در پژوهش خود به هدف یافتن حوزه مورد توافق اینطور ذکر کرد که سنتهای متنوع روانکاوی، بیش از آنکه در تکنیک با هم متفاوت باشند، در تئوری از هم فاصله دارند. از نظر او، توجه سیستمیک به پدیدههای هستهای روانکاوی یعنی انتقال و مقاومت، نشان میدهد که در شرایط بالینی فارغ از تئوری نظری بکار گرفته شده، شباهت این دو بیش از تفاوت آنهاست. در این مقاله نشان خواهم داد که انتقالمتقابل حوزه جدیدی است که توافق بر سر مفهوم آن، در نوشتههای اخیر روانکاوی به چشم میخورد.
آبند (۱۹۸۹) تصریح میکند که مهم بودن انتقالمتقابل روانکاو به عنوان منبع اطلاعاتی برای فهمیدن بیمار، در حال حاضر بهطور گسترده پذیرفته شده است. همچنین به موازات با آن، اشتراکات کلاینیهای معاصر و ایگو سایکالجیستهای کلاسیک، نیز بهتدریج افزایش یافته است (ریچاردز و ریچاردز).
این تفاهم بین روانکاوان دو سوی اقیانوس اطلس، با تم مورد توافق دیگر در نوشتههای روانکاوی معاصر همراه بوده است. هافمن (۱۹۹۴) در یادداشتهای خود به تعداد زیادی از گزارشهای اخیر اشاره کرده که در آن روانکاو به نوعی از روشهای سنتی یا پذیرفته شدهتر منحرف شده یا به قول هافمن «کتاب را دور انداخته» است. او معتقد است، ورود سوژگی خودانگیز روانکاو در فرآیند تحلیل علت این پدیده بوده است. با نگاه جامعتر به موضوع مشخص میشود که این ایده که روانکاو از طریق سلسله فعلیتهای مستمر به درون دنیای بیمار کشیده میشود و از جایگاه سنتی روانکاو و لوح سفید بودن خارج میگردد، روز به روز پذیرش بیشتری مییابد. بررسی ارتباط دو مفهوم همانندسازی فرافکنانه و فعلیت انتقالمتقابل کمک میکند مسیر تکامل این حوزه مورد توافق روانکاوی معاصر که بخشی از آن واقعیت روانشناختی روانکاو را در بر میگیرد، بهتر ردیابی کنیم.
مفهوم همانندسازی فرافکنانه:
در پنجاه سال اخیر، ارتباط بین مفاهیم همانندسازی فرافکنانه و انتقالمتقابل، تکامل قابل توجهی پیدا کرده است. اگرچه ابداع واژه همانندسازی فرافکنانه بهدرستی به ملانی کلاین نسبت داده شده، ولی نوشتههای او پیرامون این موضوع نسبتاً پراکنده و مبهم است. این واژه نخستین بار در مقاله او با عنوان «یادداشتهایی پیرامون مکانیسمهای اسکیزوئید» ظاهر شد که البته در آن نقش یک مبحث جانبی و کم اهمیت را داشت. کلاین در آن مقاله، همانندسازی فرافکنانه را بعنوان یکی از مکانیسمهای دفاعی متعددی که فرد در وضعیت پارانوئید-اسکیزوئید بهکار میبرد، معرفی کرده بود. به این معنا که نوزاد در تلاشی برای کنترل و تصاحب مادر، «بخشهای بد» از ایگوی خود را به درون بدن او بیرون میاندازد.
به این ترتیب روانکاوان بریتانیایی پیرو کلاین، همانندسازی فرافکنانه را بهصورت نوعی فانتزی درونروانی مفهومسازی میکنند (سگال ۱۹۶۴ و اسپیلیوس ۱۹۹۲). برخی صاحبنظران معاصر آمریکایی (آگدن ۱۹۷۹ و شارف ۱۹۹۲) در زمینه همانندسازی فرافکنانه، به پاورقی کلاین در یکی از مقالاتش اشاره کردهاند که درآن تاکید بر فرافکنی محتوای بد به درون بدن مادر است و نه به روی او. این تلاش کلاین برای ابهامزدایی، میتواند اشارهای به جنبهی بینفردیِ فرآیند همانندسازی فرافکنانه باشد. این دیدگاه در مقاله بعدی او یعنی «پیرامون همانندسازی» (۱۹۵۵) تقویت میشود. آگدن (۱۹۹۴) به رمان «اگر من جای تو بودم» نوشته جولین گرین که محور اصلی مقاله کلاین است اشاره میکند که در آن فردی که مورد فرافکنی قرار گرفته در نتیجه فرآیند به وضوح دگرگون میشود.
برخلاف نظر آگدن، اسپیلیوس (۱۹۹۲) چنین برداشتی از مقاله ندارد. به عقیده او، کلاین تغییر در اُبژه بیرونی را از اجزای ضروری همانندسازی فرافکنانه نمیداند. به اعتقاد او، جایی که روانکاو تحت تاثیر رفتار بیمار قرار میگیرد، درواقع بازتابی از همان انتقالمتقابل در معنای محدود فرویدی است و نشان میدهد روانکاو به آنالیز بیشتری نیاز دارد.
اسپیلیوس (۱۹۹۲) توضیح میدهد که کلاین با گسترده کردن مفهوم همانندسازی فرافکنانه، بهطوری که پاسخ احساسی روانکاو به رفتارهای تحریکآمیز بیمار را در بر بگیرد، موافق نبوده است. از نظر او، چنین انتسابی ممکن است به روانکاوان اجازه دهد، مشکلات انتقالمتقابل خود را به گردن بیمار بیندازند.
مبهم بودن مفهوم همانندسازی فرافکنانه در مکتب کلاینی، در تعریف متناقض سگال (۱۹۶۴) از این واژه مشهود است. او همانندسازی فرافکنانه را بهطور کلی نوعی فرآیند درونروانشناختی میدانست، ولی در عین حال معتقد بود فردی که هدف فرافکنی قرار گرفته است، میتواند از طریق فرآیند همانندسازی درونفکنانه[۸] با آنچه فرافکنی شده، همانندسازی کند (شارف ۱۹۹۲).
در دهه ۱۹۵۰، گروه کوچکی از روانکاوان بریتانیایی از جمله بیون وجود جنبه بینفردی در همانندسازی فرافکنانه را تصریح کردند. بیون در بازتعریف این مفهوم به شیوهای که در روانکاوی معاصر بهکار برده میشود، پیشرو بود.
بیون مفهوم همانندسازی فرافکنانه را با مدل نگهدارنده و نگهداشته شده[۹] خود پیوند داد. بهعبارتی نوزاد شرایط درونی و احساساتی که برای او غیرقابل تحمل هستند را با فرافکنی به بیرون، انکار میکند و به این ترتیب نگهداری آنها توسط مادر را تسهیل میکند. مادر این احساسات را «سمزدایی» و متابولیزه میکند و نوزاد دوباره آنها را درونیسازی[۱۰] میکند. اکنون نوزاد میتواند از طریق همانندسازی با مادر، این احساسات را کاملتر تجربه کند. بیون بهوضح تاکید داشت که یک تعامل بینفردی در جریان است که از فانتزی ناهشیار فرافکننده فراتر میرود و روانکاو در موقعیت بالینی واقعا احساس میکند که از طرف بیمار برای بازی کردن نقشی در فانتزی او تحت فشار قرار گرفته است.
آگدن نظریه بیون را بسط میدهد و برای همانندسازی فرافکنانه سه جنبه قائل میشود: اول، بخشی از خود با فرافکنی، انکار میشود و بهطور ناهشیار در درون فرد دیگر قرار میگیرد. دوم، فرافکننده با وارد کردن فشار بینفردی، طرف مقابل را وادار میکند، با آنچه فرافکنی کرده بهطور ناهشیار همانندسازی کند. سوم، (در شرایط تحلیلی) فردی که مورد فرافکنی قرار گرفته، محتوای فرافکنی شده را پردازش و نگهداری میکند و بیمار میتواند شکل تعدیل یافته محتوای فرافکنی شده را دوباره درونیسازی کند. به اعتقاد آگدن (۱۹۹۲)، این مراحل توالی خطی ندارند، بلکه در فضایی که خلق میشود، بیمار و روانکاو ارتباطی را شکل میدهند که در عین جدا بودن از یکدیگر، یکی شدن با هم را تجربه میکنند. از طریق تعامل رسوخ یابنده بین دو سوژه[۱۱]، سوژگی[۱۲] منحصر بهفرد جدیدی خلق میشود.
اغلب روانکاوان معاصر پیرو مکتب کلاین باور دارند که انتقالمتقابل روانکاو، گاهی نتیجه تلاش بیمار برای برانگیختن احساساتی در روانکاو است که خودش قادر به تحمل آن نیست. بنابراین، چنین احساساتی اهمیت تعاملی زیادی دارند.
جوزف (۱۹۸۹) در گزارش مشاهدات خود اینطور نوشت که تلاش بیمار اغلب در این جهت است که روانکاو را به سمتی هل دهد که شیوه رفتارش با آنچه او فرافکنی کرده، همخوان باشد. به اعتقاد او، روانکاو باید به خودش اجازه دهد، به فشاری که بیمار وارد میکند، به شکل تعدیل یافتهای پاسخ دهد، تا محتوای فرافکنی شده را بهصورت آگاهانه درک کند و آن را از طریق تحلیلی سازنده، برای بیمار قابل تحمل نماید.
اسپیلیوس (۱۹۹۲) و آگدن (۱۹۸۲) معتقدند، روانکاو در بالین، همیشه تا حدی تحت تاثیر آنچه بیمار فرافکنی میکند، قرار میگیرد. البته اسپیلیوس تاکید میکند که نظر کلاین مورد توافق همگانی است که بیمار نباید برای هر احساسی که روانکاو تجربه میکند، مقصر شناخته شود. ممکن است روانکاو در افتراق احساسات خود، از آنچه مربوط به بیمار است، سردرگم شود. به همین جهت، آنالیز پیوسته روانکاو برای افتراق این دو از یکدیگر، ضروری است.
توافق گستردهای در مورد این موضوع وجود دارد که همانندسازی فرافکنانه نتیجه اعمال فشار بینفردی و «هل دادنی» از جانب بیمار است و نه یک تبادل مرموز محتوای روانی. لذا بهنظر میرسد، این فرآیند نیازمند وجود یک قلاب در فرد گیرنده است که محتویات فرافکنی شده به آن متصل شوند (گابارد ۱۹۹۴). به بیانی دیگر، ماهیت دفاعها، تعارضات و ساختار رابطه با اُبژه/ خود[۱۳] دنیای درونی گیرنده که از قبل شکل گرفته، تعیینکننده میزان تناسب و اثر آنچه فرافکنی شده، خواهد بود. حتی زمانی که روانکاو پاسخ انتقالمتقابل خود را به صورت نیرویی بیگانه و حاکم شده بر خود تجربه میکند، در واقع یکی از بازنماییهای خود/ اُبژه واپسرانده شده او تحت تاثیر فشارهای بینفردی بیمار فعال شده است. لذا حس روانکاو از یک «خود» آشنا و یکپارچه، بهخاطر بالا آمدن جنبههای واپسرانده شده مختل شده است. توصیف سایمینگتون (۱۹۹۰) از این فرآیند به این شکل است که بیمار با قلدری روانکاو را وادار میکند، با فکرهای بیمار، بجای تفکر خودش بیندیشد.
راکر (۱۹۶۸) واکنش روانکاو را به دو نوع انتقالمتقابل هماهنگ[۱۴] و مکمل[۱۵] تقسیم میکند. انتقالمتقابل هماهنگ نوعی ارتباط همدلانه بین بیمار و روانکاو را شامل میشود، بهعبارتی روانکاو با یک «بازنمایی خود» در درون بیمار، همانندسازی میکند. انتقالمتقابل مکمل شامل همانندسازی روانکاو با نوعی «بازنمایی اُبژه» درونی بیمار است که بیمار با فرافکنی، انکار کرده است. به اعتقاد راکر، در مورد دوم تعارضات خودِ روانکاو، تحت تاثیر فرافکنیهای بیمار فعال شده است. گرینبرگ (۱۹۷۹) برای افتراق بهتر انواع پاسخهای روانکاو، از مفهوم همانندسازی فرافکنانه متقابل[۱۶] استفاده کرد. به عقیده او، انتقالمتقابل مکمل پیشنهادی راکر، همیشه ناشی از همخوانی فرافکنی بیمار با بخشی از تعارضات ناهشیار روانکاو است. درحالیکه در همانندسازی فرافکنانه متقابل، روانکاو وضعیت عاطفی مربوط به بازنمایی اُبژه بیمار را درونفکنی میکند که تقریباً بهطور کامل از بیمار منشا میگیرد. بسیاری از روانکاران معاصر دیدگاه گرینبرگ (۱۹۷۹) را افراطی میدانند.
اگرچه بسیاری از آنها موافقند که در روانکاو نوعی فرآیند همانندسازی درونفکنانه اتفاق میافتد و اگر «تناسب خوبی» برقرار نباشد، روانکاو احساسات و بازنماییهای درونی فرافکنی شده بیمار را به عنوان عناصر بیگانه شناسایی کرده و از خودش میزداید (گابارد ۱۹۹۴ و شارف ۱۹۹۲). لذا ظرفیت روانکاو برای پاسخ به هر فرافکنی خاص، باید مدنظر قرار بگیرد (بیون ۱۹۵۹). آگدن نیز با این ایده موافق است:
تجربه من این طور نشان میدهد که همانندسازی فرافکنانه ویژگی همیشگی برونیسازی یک رابطه درونی با اُبژه (یا همان انتقال) است. آنچه متغیر است، درجهمشارکت اُبژه بیرونی در برونیسازی رابطه درونی با اُبژه است.
برخی منتقدان گسترده کردن مفهوم همانندسازی فرافکنانه (کرنبرگ ۱۹۸۷، سندلر ۱۹۸۷)، معتقدند ایده اصلی کلاین بیش از حد عمومیت یافته و در این فرآیند دستخوش تغییرات زیادی شده است. از نظر کرنبرگ (۱۹۸۷) مفهوم همانندسازی فرافکنانه باید به این موارد محدود شود: فرافکنی جنبههای غیرقابل تحمل تجربه درونروانشناختی به روانکاو، حفظ ارتباط و همدلی با محتوای فرافکنی شده، تقلا برای کنترل روانکاو به عنوان نوعی تلاش دفاعی و القای احساساتی در اُبژه که با آنچه درتعامل اینجا و اکنون با روانکاو بهطور ناهشیار فرافکنی شده، همخوان است. از نظر او فعل و انفعالات درونروانی روانکاو بر محتوای فرافکنی شده و برگرداندن آن به شکل تحلیل به بیمار در این مفهوم نمیگنجد و بسط دادن این مفهوم بهطوری که این موارد را در بر بگیرد، کاری غیرضروری و نابهجاست.
از دیدگاه ایگو سایکالجیستی مثل پوردر (۱۹۸۷)، همانندسازی فرافکنانه میتواند به عنوان نمونهای از همانندسازی با پرخاشگر[۱۷] در نظر گرفته شود. در مدل او، بیمار از طریق سپردن نقش کودک بد به روانکاو و به عهده گرفتن نقش والد مطالبهگر، ایرادگیر، مازوخیستیک یا سادیستیک، به طور ناهشیار منفعل را به فعال تبدیل میکند. از نظر پوردر، چیزی به روانکاو فرافکنی نمیشود، بلکه بخاطر درونفعلیت[۱۸] بیمار، احساسی در روانکاو القا میشود.
از نظر سندلر (۱۹۸۷ و ۱۹۹۳) در نظر گرفتن یک تناظر یک به یک بین آنچه در ذهن روانکاو و بیمار میگذرد، پرخطر است. او همانندسازی فرافکنانه را یک فرآیند دفاعی دو مرحلهای میدانست: در مرحله اول، یک فرافکنی درونروانی اتفاق میافتد و بخشهای ناخواسته و جدا شدهی بازنماییِ خود به بازنمایی اُبژه فرافکنی میشود. در مرحله دوم، بازنمایی اُبژه (که در فانتزی دستخوش تغییر شده و اکنون حاوی جنبههای ناخواسته و جدا شده خود است) از طریق فرآیند فعلیتیابی[۱۹] برونسازی میشود، در این فرآیند روانکاو برای اجرا کردن نقش مشخصی در مقابل بیمار (از طریق مانورهای ناهشیار کلامی و غیرکلامی) تحت فشار قرار میگیرد.
نظریه نوآورانه سندلر (۱۹۷۶) در مورد «پاسخ به نقشگذاری»، ارتباط نزدیکی با مفهوم فعلی همانندسازی فرافکنانه دارد. او در مقاله خود اینطور مینویسد (۱۹۷۶):
در مواقع بسیاری روانکاو پاسخ غیرمنطقیاش را از روی وجدان حرفهای کاملا مربوط به نقاط کور خودش میبیند. درحالی که بهتر است این پاسخ بهعنوان یک تعادل بین تمایلات خودش و پذیرش رفلکسی نقشی که بیمار برای پذیرفتنش او را تحت فشار قرار داده، درنظر گرفته شود.
در مفهومسازی سندلر، بیمار در رابطه انتقالی بهصورت ناهشیار یک رابطه با اُبژه درونسازی شده را در رابطه انتقالی فعلیت میبخشد، به این ترتیب که روانکاو نقشی را ایفا میکند که از دنیای درونروانی بیمار مشتق شده است. به اعتقاد اسپیلیوس (۱۹۹۲)، مفهومسازی سندلر شبیه فرآیندی است که جوزف (۱۹۸۹) توصیف میکند که در آن بیمار به طور ناهشیار احساساتی را در روانکاو القا میکند و او را به سمت رفتار همخوان با اجزای فرافکنی شده، هل میدهد. سندلر (۱۹۹۳) اعتقاد داشت، این شکل از همانندسازی با فانتزی اُبژه، کمابیش شبیه ایده راکر (۱۹۶۸) در مورد انتقالمتقابل مکمل است. او این پدیده را از فرآیند «همانندسازی اولیه» که یک فرآیند انعکاسی خودکار است و اساس همدلی تحلیلی را تشکیل میدهد، افتراق داد.
سندلر (۱۹۹۳) تاکید کرد که هر واکنش شدید احساسی که در روانکاو در پاسخ به گفتار یا رفتار بیمار برانگیخته میشود، همانندسازی فرافکنانه نیست، «مگر اینکه به صورت ناهشیار هدفش برانگیختن چنین واکنشی در روانکاو بوده باشد». در همین راستا، مرز دقیقی برای همانندسازی فرافکنانه تعریف کرد، تا هر احساس قوی که روانکاو بهصورت انتقالمتقابل تجربه میکند، بهعنوان وضعیتی که بیمار القا کرده، تفسیر نشود.
فعلیت انتقالمتقابل:
در طی دهه اخیر، مفهوم «فعلیت» در بین روانکاوان پیرو مکتب ایگوسایکالجی، محبوبیت زیادی بدست آورده است. اگرچه تعریف دقیق این واژه همچنان مورد توافق همگانی نیست و با معانی متفاوت بکار برده میشود (پانل ۱۹۹۲). جاکوبز (۱۹۸۶) تعریف کاربردی از این واژه ارائه کرد: با کمک فعلیت که اغلب خارج از آگاهی و بهصورت غیرکلامی مثلاً وضعیت بدنی تظاهر میکند، میتواند لحظات حساسی که پدیدههای انتقال و انتقالمتقابل در هم گره میخورند، را توضیح داد.
به اعتقاد مکلاقلین (۱۹۹۱)، ریشه کلمه از مفهوم نقش بازی کردن میآید و به معنای وادار کردن یا تحت تاثیر قرار دادن فرد دیگر در حوزه بینفردی است. او مفهوم گستردهای از فعلیت ارائه داد: در اثر قوانین و چارچوبهای تحلیلی، محدودیتها و فشار پسرفتکنندهای[۲۰] القا میشود که قدرت عملی کلمات را تشدید میکند و تمام رفتارها، حتی کلام دو طرفی که در رابطه تحلیلی قرار دارند، را تحت تاثیر قرار میدهد.
او در تعریف دقیقتری نیز بیان کرد: تعاملات برگشتکننده (دفاعی) بین دو نفری که در رابطه درمانی قرار دارند و هریک از آنها بهصورت نتیجه رفتار دیگری تجربه میکند.
زمانی که فعلیت را به فعلیت انتقالمتقابل محدود میکنیم، ارتباط آن با همانندسازی فرافکنانه بارزتر میگردد. بوسکی تشابهات همانندسازی فرافکنانه و فعلیت را ذکر کرد و پیشنهاد کرد پژوهش جامعی در مورد فعلیت انجام شود، تا عملکرد همانندسازی فرافکنانه بهتر درک شود (پانل ۱۹۹۱). چاسد ذکر میکند، فعلیت زمانی اتفاق میافتد که تلاش بیمار برای به فعلیت رساندن یک فانتزی انتقالی، به بروز یک واکنش انتقالمتقابل منتهی میشود (پانل ۱۹۹۱). او تاکید کرد، آنچه به طور ضمنی در مفهوم همانندسازی فرافکنانه وجود دارد، یکسان بودن تقریبی پاسخ هر روانکاو به رفتار یا منش مشخصی از بیمار است. درحالیکه، از فعلیت انتقالمتقابل اینطور برداشت میشود که معنای درونروانی هر تعامل بیمار، برای هر روانکاو میتواند معنای کاملا متفاوتی داشته باشد و منجر به رفتار متفاوتی شود. مکلاقلین پیشنهاد کرد، در همانندسازی فرافکنانه روانکاو خودش تهی و فقط پذیرنده و دربرگیرنده چیزهایی است که بیمار فرافکنی میکند (پانل ۱۹۹۲).
همانطور که پیشتر ذکر شد، کلاینیهای معاصر مثل اسپیلیوس (۱۹۹۲) و جوزف (۱۹۸۹) نیز نگرانی مشابهی دارند که روانکاوان همه احساساتی را که تجربه میکنند، نشأت گرفته از بیمار تصور کنند. آنها همچون چاسد اعتقاد دارند که تفاوتهای فردی روانکاوان گوناگون میتواند، به بروز شکلهای متفاوتی از فعلیت انتقالمتقابل و یا همانندسازی فرافکنانه منجر شود.
اگرچه روانکاوان کلاسیک، زمانی که درباره فعلیت مینویسند، بیشتر روی مفهوم محدود انتقالمتقابل تمرکز میکنند، به عبارتی تجربیات قدیمی خودشان که در تعامل با بیمار دوباره زنده میشود (جاکوب ۱۹۸۶)، ولی اغلب با ایده کلاینیها موافقند که انتقال متقابل روانکاو، میتواند بازگو کننده اطلاعات مهمی در مورد بیمار باشد (آبند ۱۹۸۹). جاکوب (۱۹۹۳) این طور مینویسد:
تجربه درونی روانکاو اغلب راهی ارزشمند برای درک تجربه درونی بیمار است.
رنیک، تجربه خودش را در یک فعلیت انتقالمتقابل توصیف میکند که برای او فلجکننده بوده و بخشی از این فعلیت متاثر از آرزوی کودکی خودش برای نجات مادرش بوده و بخشی متاثر از نیاز بیمار برای این که نوعی پاسخ نجاتبخش در او برانگیزد.
به اعتقاد روتون نیز فعلیت انتقالمتقابل و همانندسازی فرافکنانه به طرز شگفتآوری به هم شبیه هستند. اگرچه برای فعلیت و فعلیتیابی یک تفاوت قائل میشود، به این صورت که «فعلیت» محدود به تبدیل تجربه به رفتار است، درحالی که «فعلیتیابی» دستکاری ظریفی از جانب بیمار است که بهطور ناهشیار به روانکاو القا میکند، به شکلی ویژهای رفتار کند، ارتباط برقرار کند یا نقش خاصی اتخاذ کند و به این ترتیب بیسر و صدا، بخشی از آرزوی انتقالی بیمار را برآورده میکند، یا اتفاقا برعکس علیه چنین آرزویی دفاع میکند. این جنبه را میتوان نوعی فعلیت که منجر به فعلیتیابی میشود، درنظر گرفت.
او واقف بود که این نگاه به فعلیت، یعنی فعلیتیابی پاسخ انتقالمتقابل در روانکاو، مشابه «پاسخ به نقشگذاری» سندلر (۱۹۷۶) و فهم آگدن (۱۹۷۹) از همانندسازی فرافکنانه است. به عقیده او، تفاوت اصلی این است که شاید کاربرد متداول همانندسازی فرافکنانه، برای بیماران بدویتر که در فضای درمان آنالیتیک پسرفت میکنند، مناسبتر باشد.
فرضیه اصلی خود را به اینجا خلاصه میکنم: مفهوم امروزی همانندسازی فرافکنانه برای روانکاوان متاثر از کلاین (و مکتب بریتانیایی رابطه با اُبژه) و مفهوم فعلیت انتقالمتقابل برای روانکاوان کلاسیک یا پیرو مکتب ایگوسایکالجی، بسیار شبیه است. هر دو انتقالمتقابل روانکاو را آفرینش مشترک بیمار و روانکاو میدانند (گابارد ۱۹۹۴). بیمار پاسخهای مشخصی را در روانکاو القا میکند، در حالی که شکل نهایی پاسخ انتقالمتقابل را تعارضات و بازنماییهای درونی خود/ اُبژه روانکاو تعیین خواهد کرد.
توافق همگانی، در مورد غیرقابل اجتناب بودن فعلیت انتقالمتقابلی در فرآیند درمان تحلیلی، در حال شکل گرفتن است. آنچه مورد توافق نیست، میزان سودمندی چنین فعلیت در فرآیند درمانی است. ایگل (۱۹۸۶)، کیس بالینی را مطرح کرد که در آن فعلیت انتقال-انتقالمتقابل بهتنهایی منجر به درمان علائم بیمار شد. او برای توضیح علت این پدیده، به تئوری «استادی-کنترل»[۲۱] ویس و سامسون استناد کرد و اینطور توضیح داد که بیمار حاضر به پذیرش یک باور هستهای پاتولوژیک ناهشیار نبوده که بهنوبه خود منجر به رفع علائم بدون کسب بینش شده است.
طبق نظر چاسد (۱۹۹۱)، فعلیت ایمپالسهای مشخص در چارچوب درمانی، مهار کردن خود و بررسی کردن آنچه اتفاق افتاده به صورت گذشتهنگر، ارزشمند است. البته او تاکید کرد که خودِ فعلیت ارزش تحلیلی ندارد، بلکه مشاهده و نهایتا درکی که از آن فعلیت حاصل میشود، ارزشمند است. جاکوب (۱۹۹۳) خط میانه را در پیش گرفته و معتقد است که تجربه فعلیت و بینش حاصل از آن، همراه با هم کار میکنند و نمیتوان آنها را بهطور واقعی از هم جدا کرد. رنیک (۱۹۹۳) معتقد است که آگاهی به انتقالمتقابل همیشه بعد از فعلیت به انتقالمتقابل اتفاق میافتد. او با بوسکی (۱۹۹۰) موافق است که تحلیل پیشرفت نمیکند، مگر اینکه روانکاو از نظر احساسی بهشیوهای که قصد آن را نداشته، درگیر شود. رنیک از تکنیکی حمایت میکند که اجازه میدهد روانکاو خودانگیخته عمل کند، حتی اگر درجاتی از سوژگی او به طرز غیرقابل اجتنابی به مداخلات او راه یابند. از این جهت او مشابه ساختارگراهایی مثل هافمن (۱۹۸۳ و ۱۹۹۴) اعتقاد دارد که استفاده از سوژگی برای فهم تعامل تحلیلی لازم و غیرقابل اجتناب است. ساختارگراها نیز اعتقاد دارند که رفتار روانکاو تا حدی تحت تاثیرات بیمار شکل میگیرد. طبق دیدگاه آنها، انتقال و انتقالمتقابل هر دو خلق مشترک بیمار و روانکاو در نظر گرفته میشوند.
بخش اصلی ایده ساختارگراها (یا ساختارگراهای اجتماعی) این است که در فرآیند تحلیل، فعلیت به طور پیوسته در جریان است و روانکاو باید به طور مداوم خودش را پایش کند تا مطمئن شود، بهطور ناهشیار در حال مشارکت در سناریوی درونی نوشته شده بیمار نباشد (گیل ۱۹۹۱ و هافمن ۱۹۹۲). این ارتباط دو طرفه است، یعنی رفتارهای روانکاو نیز بر روی انتقالِ بیمار نسبت به او تاثیر میگذارد. همچنین اعتقاد دیگری که ساختارگراها در زمینه درک پدیده فعلیت انتقال- انتقالمتقابل دارند، این است که در رابطه دوتایی بیمار و روانکاو، قلمرو درونروانی از قلمرو بینفردی قابل افتراق نیست (هافمن ۱۹۹۱). کوهن (۱۹۹۲) که با اورنتاسیون کلاسیکتری به موضوع نگاه میکند، نیز موضع مشابهی دارد.
نظریهپردازان ارتباطی[۲۲] همچون میچل (۱۹۸۸)، آرون (۱۹۹۱)، هیرش (۱۹۹۳ و ۱۹۹۴) و تانسی (۱۹۹۴)، به نتایج مشابهی در مورد سودمندی و غیرقابل اجتناب بودن فعلیت انتقالمتقابل دست یافتهاند. میچل به شباهت بین نظریه خودش و آنچه سندلر، گیل، راکر و لوینسون گفتهاند، اشاره میکند و اینطور توضیح میدهد که:
روانکاو حداقل تا حدی در ماتریکس ارتباطی بیمار جای گرفته است. روانکاو به هیچ طریقی نمیتواند، از نقشهایی که در دنیای ارتباطی بیمار برایش درنظر گرفته شده، اجتناب کند. تجربه روانکاو لزوماً توسط ساختارهای ارتباطی بیمار شکل داده میشود. او نقشی را بازی خواهد که برعهدهاش گذاشته شده، حتی اگر عاجزانه سعی کند خارج از سیستم ارتباطی بیمار قرار بگیرد و هیچ نقشی بازی نکند (۱۹۸۸).
او تاکید میکند که تنها راهی که برای رسیدن به تجربه روانکاوی ایدهآل امکانپذیر است، ورود روانکاو به دنیای ارتباطی بیمار خواهد بود.
بیناسوژگی[۲۳]
در فضای تحلیلی، دو نوع سوژگی در جریان است. بولاس (۱۹۸۷)، تحت تاثیر روانکاوان مکتب رابطه با اُبژه، خصوصا وینیکات، نیز اعتقاد به وجود دو سوژگی در فرآیند تحلیل داشت. اگرچه به اعتقاد او انتقالمتقابل دریچهای منحصربه فرد به دنیای درونی بیمار باز میکند: «برای پیدا کردن بیمار، باید درون خودمان او را جستوجو کنیم. این فرآیند به طرز غیرقابل اجتنابی به حضور دو بیمار در جلسه درمان و لذا دو منبع تداعی آزاد، اشاره دارد».
آگدن (۱۹۹۴) دانش ما را درمورد بیناسوژگی وسیعتر میکند. به اعتقاد او، روانکاوی معاصر از قاب خوشبینانهای که در آن میتوان بیمار و روانکاو را جدا از هم فرض کرد، گذر کرده است. او هسته فرآیند روانکاوی را حرکت منطقی سوژگی و بیناسوژگی میدانست. همانطور که وینیکات (۱۹۶۰) اشاره کرد که مفهومسازی نوزاد نمیتواند جدا از محیط مادر باشد، آگدن (۱۹۹۴) نیز نتیجهگیری مشابهی در مورد روانکاوی کرد:
چیزی به اسم بیمار، جدا از آنچه در ارتباط با روانکاو وجود دارد، نیست. همانطور که چیزی به اسم روانکاو، جدا از آنچه در ارتباط با بیمار وجود دارد، نیست.
لذا از نظر آگدن هدف از همانندسازی فرافکنانه، خلق سوژهای بدون مرکزیت بینفردی یا آنطور که خودش نامید، شخص ثالث (سومی) تحلیلی[۲۴] است و آنالیز در فضای تحلیلی بین بیمار و روانکاو شکل میگیرد. با توجه به این موضوع، آگدن به کلگرایانه بودنِ اطلاقِ انتقالمتقابل به هر چیزی که روانکاو فکر میکند یا حس میکند، اعتراض میکند. برای اینکه مفهوم انتقالمتقابل معنیدار باشد، باید بین روانکاو بهعنوان یک وجود جدا و روانکاو بهعنوان مخلوق مشترک بیناذهنی ناشی از فرآیند تحلیلی، دیالکتیکی بسازد. آگدن معتقد است که در کار تحلیل سه نوع سوژگی وجود دارد: سوژگی بیمار، سوژگی روانکاو و سوژگی سومی تحلیل. همانندسازی فرافکنانه هم سوژگی بیمار و هم سوژگی روانکاو را نفی میکند، ولی همزمان هر دو سوژگی را بازتصاحب میکند، تا یک سومی انسجام یافته و یک سوژه جدیدِ حاصل از فرآیند همانندسازی فرافکنانه را خلق کند. این که فرآیند همانندسازی فرافکنانه بهطور مشترک برای هر دو طرف در جریان است، بهطور واضح بر این دیدگاه دلالت میکند. دلالت دیگر این موضوع این است که بخشی از واقعیت روانی روانکاو که با انتقالمتقابل اشغال شده، تا حدود زیادی یک «آفرینش جدید» محسوب میشود.
بحث:
در سالهای اخیر، بین دیدگاه روانکاوان کلاسیک و کلاینیهای معاصر همگرایی بیشتری مشاهده میشود. هر دو مکتب توجه ویژهای به فانتزیهای ناهشیار دارند، از سازماندهی زندگی روانی ناهشیار درک مشابهی دارند و از استراتژیهای تحلیلی با درونمایهی پرخاشگرانه استفاده میکنند (ریچاردز و ریچاردز).
زمینه دیگری از همگرایی بین این دو مکتب، موضوع این مقاله یعنی نگاهی است که به انتقالمتقابل دارند. روانکاوان کلاسیکتر، از اعتقاد سرسختانه به دیدگاه محدود فروید که انتقالمتقابل را محدود به انتقال روانکاو نسبت به بیمار میدانست، فاصله گرفتهاند (آبند ۱۹۸۹، چاسد ۱۹۹۱، کوهن ۱۹۹۲، جاکوبز ۱۹۹۳، مکلاقلین ۱۹۹۱، پوردر ۱۹۸۷، رنیک ۱۹۹۳، روتون ۱۹۹۳، سندلر ۱۹۷۶). روانکاوان پیرو مکتب کلاین و رابطه با اُبژه، از دیدگاه گسترده و کلیگرایانه به همانندسازی فرافکنانه که در آن روانکاو هیچ سهمی در واکنش احساسی القا شده توسط بیمار ندارد، دست برداشتهاند (جوزف ۱۹۸۹، آگدن ۱۹۹۴، شارف ۱۹۹۲، اسپیلیوس ۱۹۹۲).
این دیدگاه که انتقالمتقابل بازنمایی یک خلق مشترک است که بیمار و روانکاو هر دو در آن سهم دارند، مورد تایید روانکاوان کلاسیک، کلاینیهای معاصر، نظریهپردازان ارتباطی و ساختارگرایان اجتماعی قرار گرفته است. اگرچه تفاوتهایی وجود دارد، ولی اغلب روانکاوان معاصر توافق دارند که زمانهایی وجود دارد که بیمار در رابطه تحلیلی به یک سناریوی درونی فعلیت میبخشد و روانکاو را به درون این سناریو میکشد و او را وادار به ایفای نقشی میکند که توسط دنیای درونی او نوشته شده است. البته، ابعاد دقیق این نقشپذیری تحتالشعاع سوژگی خودِ روانکاو و تناسب محتوای فرافکنیشدهی بیمار با بازنمایی دنیای درونیِ روانکاو دارد.
شباهت بین همانندسازی فرافکنانه، آنطور که در روانکاوی معاصر بهکار میرود، پاسخ به نقشگذاری و فعلیت انتقالمتقابل مورد بررسی تعدادی از نویسندگان قرار گرفته است (گابارد ۱۹۹۴، مکلاقلین ۱۹۹۱، روتون ۱۹۹۳، اسپیلیوس ۱۹۹۲). حتی کرنبرگ که به دیدگاه آگدن در مورد همانندسازی فرافکنانه اعتراض دارد، به القا پاسخ انتقالمتقابل توسط بیمار توجه کرده است:
به عنوان بخشی از رویکرد خود در تعبیر فرافکنی و همانندسازی فرافکنانه، لازم میدانم که روانکاو مشخصات بازنمایی اُبژه/خود را که بر روی او فرافکنی شده، شناسایی کند.
بیشک بین مفاهیم ذکر شده، تفاوتهایی وجود دارد. به طور مثال، همانندسازی فرافکنانه واژهای است که بیشتر درمورد بیماران بدویتر و دارای اختلال شخصیت شدید یا سایکوز بهکار برده میشود. این کاربرد بازتابکننده تجربه روانکاو است که نیرویی بیگانه بر او غلبه میکند و حس ناآشنایی غریبی ایجاد میکند. در توضیح دقیقتر اینطور بهنظر میرسد که جنبههای واپسرانده شدهی دنیای درونیِ روانکاو به درون آگاهی او آورده میشود و در تصادم با تجربه خودِ معمول روانکاو قرار میگیرد. بنابراین تحمیل قوی جنبههایی از بیمار به روانکاو، در بطن همانندسازی فرافکنانه وجود دارد. بهطور متضادی، نوشتههای روانکاوان کلاسیک در مورد فعلیت نشان میدهد که آنها به سهم بیشتر تعارضات ناهشیار روانکاو اعتقاد دارند. اگرچه، اغلب آنها نقشی را که رفتار بیمار در برانگیختن آن ایفا میکند، به رسمیت میشناسند. قطعاً هر دو گروه قبول دارند که تجربه روانکاو نسخه عینی و دقیقی از بازنمایی خود/ اُبژه که توسط بیمار فرافکنی شده، نیست. سوژگی روانکاو، عنصر جدیدی برای بازآفرینش گذشته در اختیار فضای تحلیلی قرار میدهد، آنچه آگدن (۱۹۹۴) از آن بهعنوان «سومی تحلیل» یاد میکند.
تفاوت دیگری بین فعلیت و همانندسازی فرافکنانه این است که مورد اول نشاندهنده یک عمل است. همانندسازی فرافکنانه، حداقل از لحاظ تئوری، میتواند فقط احساس انتقالمتقابلی باشد که توسط بیمار به روانکاو القا میشود و بدنبال آن عملی اتفاق نمیافتد. اگرچه، اگر تغییرات جزئی تونِ صدا، وضعیت بدنی، استفاده از سکوت و موارد دیگری که جاکوبز (۱۹۸۶) و مکلاقلین (۱۹۹۱) توضیح میدهند، را بهشمار بیاوریم، مرز بین احساسات القا شده و رفتار منشأ گرفته از آن احساسات بسیار باریک خواهد بود. بنابراین، میتوان همانندسازی فرافکنانه را به صورت طیفی در نظر گرفت که در یک انتهای آن فعلیت قرار گرفته و در انتهای دیگر آن انتقالمتقابل. فضای زیادی که در بخش میانی طیف قرار گرفته، مربوط به همپوشانی این دو است.
مسئله دیگری که بیشتر مورد تناقض است، مقدار و چگونگی مفید بودن انتقالمتقابل است. کارپی (۱۹۸۹)، باور داشت که برونفعلیت[۲۵] نسبی انتقال متقابل غیرقابل اجتناب است و در واقع همان چیزی است که درونفکنی[۲۶] مجدد محتوای فرافکنی شده را امکانپذیر میکند، کاری که تا الان برای بیمار قابل تحمل نبوده است.
سایر روانکاوان (آبند ۱۹۸۹، چاسد ۱۹۹۲، مکلاقلین ۱۹۹۱، رنیک ۱۹۹۳)، بر این نکته تاکید کردهاند که کار تحلیلی روی فعلیت همان چیزی است که در نهایت باعث تغییر بیمار میشود. بقیه (کوپر ۱۹۹۲، جاکوبز ۱۹۹۳، آگدن ۱۹۸۹، پولور ۱۹۹۲) معتقدند، فقط یکی از این دو مکانیسم لزوماً درست نیست، بلکه وقایعی که در رابطه درمانی به وقوع میپیوندند، درکنار کار تحلیلی که بر آن وقایع صورت میگیرد، با تقویت اثر یکدیگر باعث ایجاد تغییر روانی میشوند.
در نهایت، علیرغم تفاوت زیادی که همچنان در نگرش مکاتب مختلف روانکاوی وجود دارد، ولی در مورد مفید بودن انتقالمتقابل در درک بهتر بیمار، تفاهم وجود دارد. تلاش بیمار برای تبدیل روانکاو به اُبژه انتقالی بهعنوان یکی از وجوه غیرقابل اجتناب درمان بهطور گسترده مورد پذیرش قرار گرفته است. همچنین انتقال متقابل روانکاو بهصورت آفرینش مشترک بیمار و روانکاو که هر دو در شکلگیری آن سهم دارند، پذیرفته شده است و به نظر میرسد بخشی از آنچه روانکاو تجربه میکند، بازتابی از دنیای درونی بیمار است. بنابراین یکی از وظایف روانکاو در تعامل با بیمار، تلاش برای پیدا کردن راه خروج از فعلیت انتقال- انتقالمتقابل است، تا بتواند بهصورت تحلیلی و همراه با بیمار اتفاقی که در جریان است، را بفهمد. در این شرایط قلمرو تحلیلی و قلمرو درونروانی بههم پیوسته هستند و لذا بهنظر میرسد انتظار لوحِ سفید بودن روانکاو در عمل امکانپذیر نباشد. همچنین وظیفه دیگر روانکاو، بازبینی و آنالیز مداوم خود خواهد بود. همانطور که شافر (۱۹۹۲) تاکید میکند که: «میتوانیم درمانی را تحلیلی درنظر بگیریم که از سه بخش تحلیل انتقالمتقابل، تحلیل انتقال و تحلیل دفاعهای در جریان را شامل شود».
در این رابطه قلمرو تحلیلی و درونروانی به هم پیوسته هستند و دیدگاه خوشبینانه لوح سفید بودن روانکاو امکانپذیر نیست. وظیفه دیگر روانکاو تحت آنالیز و بازبینی مداوم خود بودن است.
این مقاله با عنوان «Countertransference: The Emerging Common Ground» در نشریهی بینالمللی روانکاوی منتشر شده و توسط هدیه عرشیانی ترجمه و در تاریخ ۱ دی ۱۳۹۹ در بخش «آموزش روانکاوی» وبسایت گروه روانکاوی تداعی منتشر شده است. |
[۱] Countertransference
[۲] Projective identification
[۳] Enactment
[۴] intrapsychic
[۵] Social consructivists
[۶] Relational theorists
[۷] Role-responsiveness
[۸] Introjective identification
[۹] Container-contained model
[۱۰] Internalize
[۱۱] Subject
[۱۲] Subjectivity
[۱۳] Object- self relation
[۱۴] Concordant
[۱۵] Complementary
[۱۶] Projective counter-identification
[۱۷] Identification with the aggressor
[۱۸] Acting in
[۱۹] Actualization
[۲۰] Regression
[۲۱] Mastery-control
[۲۲] Relational theorists
[۲۳] Intersubjectivity
[۲۴] Analytic third
[۲۵] Acting out
[۲۶] Reintroject
- 1.در باب انتقال-متقابل
- 2.قدرت مطلق در انتقال و انتقال متقابل | اُتو کرنبرگ
- 3.عشق و ملانکولیا در تحلیل زنان توسط زنان
- 4.تجربهی پوست در روابط اولیه
- 5.انتقالمتقابل: حوزهی مورد توافق | گلن گابارد
- 6.واکنش مراجعان به بارداری درمانگران
- 7.انتقال؛ وضعیت تام