
حملات بر پیوند

حملات بر پیوند
درآمد
این مقاله در اصل نوشتاری بود که روز ۲۰ اکتبر سال ۱۹۵۷ مقابل انجمن روانکاوی بریتانیا قرائت شد و نخستین بار در سال ۱۹۵۹ در مجلهی بینالمللی روانکاوی به چاپ رسید، ۴۰:۳۰۸-۱۵.
در مقالات پیشین (بییان ۱۹۵۷) در رابطه با بخش روانگسیخته[۱] شخصیت، این فرصت را داشتم که در خصوص حملات تحریبگری بحث کنم، که بیماران بر هر چیزی که به نظر میرسد کارکرد پیوند یک اُبژه با اُبژهی دیگر را دارد، اعمال میکنند. در این مقاله هدف من نشان دادن اهمیتِ این شکل از حملهی تحریبگر است که در ایجاد بعضی از سیمپتومهای[۲] روانگسیختگیِ مرزی نقش دارد.
الگوی نخستینِ همهی پیوندهایی که دربارهی آنها بحث خواهم کرد، سینه یا آلتِ مردانهی اولیه است. در این مقاله پیشفرض ما این است که خواننده با توصیف ملانی کلاین آشنایی دارد، از فانتزیهای حملات سادیستیک[۳] به سینه (کلاین ۱۹۳۴)، دوپارهسازی اُبژههای نوزاد، همانندسازی فرافکنانه، عنوانی که کلاین به مکانیسمی داده که از طریق آن بخشهایی از شخصیت جدا شده و به اُبژههای خارجی فرافکنی میشوند، و در نهایت دیدگاه او به مراحل اولیهی عقدهی اُدیپ (کلاین ۱۹۲۸). من فانتزی حملات به سینه را به عنوان الگویی نخستین از کلیهی حملات به اُبژههایی که نقش یک پیوند را دارند مورد بحث قرار میدهم، و همانندسازی فرافکنانه را به عنوان مکانیسمی توضیح خواهم داد که دستگاه روان از آن استفاده میکند تا از شرِّ قسمتهای ویرانگر ایگو خلاص شود.
ابتدا میباید تظاهرات بالینی را شرح دهم، البته نه به ترتیب زمانی ظهورشان در اتاق مشاوره بلکه بر اساس نیازی که در جهت روشنسازی هرچه بیشتر نظریهام وجود دارد. من این را با مطالبی که برای نشان دادنِ این مکانیسمها انتخاب شدهاند دنبال خواهم کرد، که مربوط به زمانیست که رابطهی این مکانیسمها با یکدیگر توسط پویایی وضعیت تحلیلی تعیین میگردد. باید با مشاهداتِ نظری در خصوص محتویاتِ ارائه شده به نتیجهگیری برسم. این مثالها برگرفته از تحلیل دو بیمار در مرحلهی پیشرفتهای از تحلیلشان است. جهت ناشناس ماندن بیماران مشخصات آنها را ذکر نکرده و واقعیات را با تحریف بیان میکنم که امیدوارم دقت شرح تحلیلی را پایین نیاورد.
مشاهدهی وضعیت بیمار برای حمله به پیوندِ میان دو اُبژه سادهسازی شده است چراکه تحلیلگر میباید با بیمار پیوند برقرار کند و این کار را از طریق ارتباط کلامی و با کمک تجربهی روانتحلیلی خویش انجام دهد. رابطهی خلاقانه به همین بستگی دارد و بنابراین باید بتوانیم حملات صورت گرفته علیه آن را مشاهده کنیم.
من با مقاومت معمول در برابر تفسیرها کاری ندارم، بلکه به گسترش منابع مقالهام با موضوع «تمایز شخصیتهای روانگسیخته و غیرروانگسیخته» (بییان ۱۹۵۷) در حملاتِ ویرانگر نسبت به خود تفکرِ کلامی علاقهمندم.
مثالهای بالینی
در اینجا وضعیتهایی را شرح میدهم که برای من موقعیتی را فراهم آوردند تا به بیمار، در خصوص رفتاری که برای تخریب پیوند بین دو اُبژه طراحی شده است، تفسیری را ارائه دهم.
در ادامه مثالها را میخوانیم:
(۱) دلیلی داشتم که به بیمار تفسیری ارائه دهم تا احساساتاش را دربارهی عاطفه و ابراز آن به مادرش برای قابلیت او در کنار آمدن با کودکی سرکشاش روشن سازد. این بیمار سعی کرد موافقتاش با من را ابراز کند، اما با وجودی که نیاز داشت تنها چند کلمه بگوید، یک لکنت بسیار برجسته ابراز موافقتاش را مختل ساخت که تأثیر آن حدود یک دقیقه و نیم روی سخناش ادامه داشت. صداهایی که از دهاناش خارج میشد به تلاشی برای نفس کشیدن شباهت داشت؛ تلاش برای نفس کشیدن با صداهای غرغره کردن قطع میشد انگار که بیمار در آب فرو رفته باشد. من توجهاش را به این صداها جلب کردم و او موافقت کرد که صداها عجیب و غریب بودند و خودش همین توصیفی را که شرح دادم پیشنهاد داد.
(۲) شکایت بیمار این بود که نمیتوانست بخوابد. او با نمایش علائمی از ترس گفت «نمیتوانم اینطور ادامه دهم». سخنان از هم گسیختهاش این برداشت را ایجاد میکرد که او به طور سطحی احساس میکرد که اگر نتواند بیشتر بخوابد، فاجعهای رخ خواهد داد، شاید چیزی شبیه به دیوانگی. با استناد به محتوای جلسات پیشین پیشنهاد من این بود که او میترسد اگر بخوابد رؤیا ببیند. او این گفته را انکار کرد و گفت نمیتوانست فکر کند چون خیس[۴] بود. من به او یادآوری کردم که از اصطلاح «خیس» برای تحقیر کردن کسی که به نظرش ضعیف و احساساتی میآمد استفاده کرده بود. او مخالفت کرد و گفت وضعیتی که به آن اشاره کرده بود کاملاً برعکس بوده است. بر اساس آنچه که دربارهی این بیمار میدانستم، احساس کردم چیزی که در این مرحله از حرف او درست است و خیسی، همچون که خودش آن را به حملاتِ ادرار بر یک اُبژه ربط داده بود، به نوعی به بیان تنفر و حسادت اشاره داشت. بنابراین من گفتم که او علاوه بر ترس سطحیای که ابراز کرده بود، از خواب هم میترسد چون خواب برای او چیزی به مثابه تقلیل رفتن[۵] ذهنش بود. تداعیهای بعدی نشان داد که او احساس میکرد تفسیرهای خوب از سوی من را همواره و هر دقیقه قطع میکند، که به ادرار ذهنیای شباهت پیدا کرده که به طور غیرقابل کنترلی نشت کرده است. بنابراین خواب از ناخودآگاه جداییناپذیر بود، که خود با حالتی از بیذهنیِ[۶] غیر قابل اصلاحی همسان بود. او گفت: «حالا من خشکام.» پاسخ دادم که او احساس میکند بیدار است و میتواند فکر کند، اما بقای این حالت خوب متزلزل است.
(۳) در این جلسه بیمار مضمونی را مطرح کرد که از تعطیلیِ آخر هفتهی قبل برانگیخته شده بود. آگاهیِ او از چنین محرک خارجیای در مراحل اخیرِ تحلیل قابل رؤیت بود. قبلاً فقط با حدس و گمان میشد فهمید چقدر میتواند واقعیت را درک کند. من میدانستم که او با واقعیت در تماس است چرا که خودش برای تحلیل آمده بود، اما این امر را به زحمت میشد از رفتارش در جلسات استنباط کرد. وقتی بعضی از تداعیها را به عنوان مدرکی از این که او احساس میکرده و احساس میکند شاهد مقاربت میان دو نفر است تفسیر کردم، او طوری واکنش نشان داد گویی که ضربهی شدیدی را دریافت کرده است. آن زمان نمیتوانستم بفهمم این حمله را کجا تجربه کرده و حتی حالا که به گذشته مینگرم هم هیچ حدس واضحی ندارم. منطقی به نظر میرسد که فرض کنیم این شوک با تفسیر من به او وارد شده و بنابراین ضربه از بیرون وارد شده، اما عقیدهی من این است که او احساس میکرد این ضربه از درون وارد شده؛ بیمار اغلب چیزی را تجربه میکرد که به صورت یک حمله با چاقو از درون توصیفاش میکرد. او صاف نشست و با دقت به فضای خالی خیره شد. گفتم که به نظر میرسد در حال دیدن چیزی است. پاسخ داد که نمیتواند چیزی را که دیده بود ببیند. بنا بر تجربهی قبلی توانستم تفسیر کنم که او احساس میکرد یک اُبژهی نامرئی را «میدیده» و تجربهی بعدی مرا قانع کرد که در دو بیماری که برای محتویات این مقاله به تحلیل آنها اتکا میکنم، وقایعی رخ داد که در آنها بیمار توهمات نامرئی-مرئی را تجربه کرد. در ادامه دلایلام را برای فرض این که در این مثال و مثال قبلی مکانیسمهای مشابهی تاثیرگذار بودند، شرح میدهم.
(۴) در بیست دقیقهی نخست این جلسه بیمار سه نکتهی جداگانه را بیان کرد که برای من هیچ مفهومی نداشت. او سپس گفت به نظر میرسد دختری که ملاقات کرده بود او را درک میکرد. یک بار بعد از این سخن، رفتاری خشن و متشنج از او سر زد که آن را نادیده گرفت. ظاهراً با حملهی چاقوی زنی که در مثال قبلی ذکر کردم یکسان بود. سعی کردم توجهاش را به این رفتار جلب کنم اما او مداخلهی مرا همچون حملهای که صورت گرفته بود نادیده گرفت. سپس گفت که اتاق پر از مه آبی رنگ شده است. کمی بعد او اظهار کرد که مه از بین رفت اما گفت که افسرده است. تفسیر من این بود که او احساس میکرد که من او را درک میکنم. این تجربهای خوشایند بود اما احساس لذتبخش درک شدن بلافاصله نابود و دفع شده بود. من به او یادآوری کردم که اخیراً شاهد استفادهی او از کلمهی «آبی[۷]» برای توصیف مختصر گفتوگوی همراه با فحاشیِ جنسی بودیم. اگر تفسیر من درست باشد، و وقایع بعدی نشان دهد که اینطور است، این بدان معنی است که تجربهی درک شدنْ مشتق، و به تکههای سوءاستفادهی جنسی تبدیل و به بیرون پرتاب شده بود. تا به این لحظه احساس میکردم که این تفسیر تشابه زیادی به تجربهی او دارد. به نظر میرسید تفسیرهای بعدی، که ناپدید شدنِ مه، ناشی از درونفکنیِ مجدد و تبدیل به افسردگی بود، برای بیمار واقعیتِ کمتری داشت با وجودی که وقایع بعدی با صحت این تفسیرها سازگاری داشت.
(۵) این جلسه، مانند مثال قبلی، با سه یا چهار جمله در مورد واقعیت شروع شد مثل این که هوا گرم است، این قطار پر از جمعیت است، و امروز چهارشنبه است؛ این جملات سی دقیقه از وقت را به خود اختصاص دادند. این گمان که او تلاش میکرد تماساش را با واقعیت حفظ کند، وقتی تأیید شد که در ادامهی صحبتاش گفت از در هم شکستن میترسد. کمی بعد گفت که من او را درک نخواهم کرد. تفسیر من این بود که او احساس میکرد من بد هستم و چیزی که میخواست به درونام وارد کند[۸] را قبول نکردم. در تفسیرم عمداً از این اصطلاحات استفاده کردم چون در جلسهی قبلی نشان داده بود که احساس میکند تفسیرهای من تلاشی هستند برای بیرون راندن احساساتی که او آرزو داشت به من نسبت دهد. پاسخِ او به تفسیر من این بود که احساس میکند دو ابر در اتاق هستند. تفسیر من این بود که او تلاش میکرد از شرّ این احساس که بد بودنِ من یک واقعیت بود خلاص شود. من گفتم معنای آن این است که او نیاز دارد بداند که آیا من واقعاً بد هستم یا چیز بدی هستم که از درونِ او آمده است. با وجودی که این نکته در آن لحظه کانونِ اهمیت نبود، فکر کردم که بیمار در تلاش است تا مشخص کند که آیا دچار توهم شده یا نه. این بازگشت اضطراب در تحلیل او با این ترس در ارتباط بود که حسادت و تنفر نسبت به تواناییِ درک، او را به سمت جذبِ یک اُبژهی خوب و فهمیده میبرد تا آن را نابود و دفع سازد – روندی که اغلب باعث آسیبْ توسط اُبژهی نابود شده و دفع شده میشد. این که امتناعِ من از درک کردن، واقعیت بود یا توهم تنها به این خاطر اهمیت داشت که تعیین میکرد باید در مرحلهی بعدی در انتظار کدام تجربهی دردناک باشد.
(۶) نیمی از جلسه در سکوت گذشت؛ سپس بیمار اعلام کرد که یک قطعه آهن روی زمین افتاده است. بنابراین در سکوت یک مجموعه حرکات متشنج انجام داد انگار که به طور فیزیکی از درون مورد تعرض قرار گرفته. گفتم که او به خاطر ترساش از آنچه دروناش اتفاق میافتد نمیتواند با من تماس برقرار کند. او تأیید کرد که با گفتن این جمله احساس میکند به قتل خواهد رسید. او نمیدانست اگر این تحلیل نبود چه کار میخواست بکند چون این تحلیل او را بهتر کرده بود. گفتم که او آنقدر نسبت به خودش و من به دلیل داشتنِ تواناییِ همکاری با یکدیگر برای بهبودِ حالاش احساس حسادت[۹] میکند که ما دو نفر را درونِ خودش به شکل یک قطعه آهنِ مرده و یک زمینِ مرده درآورده که نه برای حیات بخشیدن به او که برای به قتل رساندن او با هم همراه شدهاند. او بسیار مضطرب شد و گفت که نمیتواند ادامه دهد. گفتم که او احساس میکند نمیتواند ادامه دهد چون یا مرده است یا زنده است و آنقدر حسادت میورزد که باید این تحلیلِ خوب را متوقف کند. کاهش قابل توجهی در اضطراباش به وجود آمد اما آنچه از زمانِ این جلسه باقی مانده بود با جملاتِ مجزا دربارهی واقعیتهایی پر شد که به نظر میرسید آنها هم تلاشی برای حفظ تماس با واقعیتِ خارجی به عنوان روشی برای انکارِ فانتزیهای او هستند.
ویژگیهای مشترک میان نمونههای بالا
من این روایتها را انتخاب کردهام چون درونمایهی غالبِ همهی آنها حملهی تخریبگر به یک پیوند است. در اولین نمونه، حمله با لکنتی اظهار شد که برای جلوگیریِ بیمار از برقراری ارتباطِ زبانی میان خودش و من طراحی شده بود. در دومی، بیمار احساس میکرد خواب با همانندسازی فرافکنانهای برابر است که بدون تأثیر پذیرفتن از تلاشهای احتمالی تحت کنترل او ادامه مییابد. خواب برای او به این معنی بود که ذهناش، که هر دقیقه تکه تکه میشد، به صورت جریانی از ذراتِ ریز مهاجم به بیرون روانه میشدند.
مثالی که در اینجا آوردم رؤیاپردازی اسکیزوفرنیک را روشن میسازد. به نظر میرسد بیمارِ روانگسیخته هیچ رؤیایی ندارد، یا حداقل هیچ رؤیایی را گزارش نمیدهد، مگر به طور نسبی در اواخر تحلیل. عقیدهی من اکنون این است که این دورهی ظاهراً بدون رؤیا پدیدهای است مشابه با توهم قابل رؤیت-نامرئی[۱۰]. به عبارت دیگر، رؤیاها از محتویاتی ساخته شدهاند که هر لحظه تکه تکه میشوند به طوری که از هرگونه مؤلفهی بصری تهی میگردند. وقتی رؤیاهایی تجربه میشوند که بیمار به علت وجود اُبژههای بصریای که در طول رؤیا تجربه کرده، میتواند آنها را گزارش دهد، به نظر میرسد که این اُبژهها را در رابطهی یکسانی با اُبژههای نامرئیِ مرحلهی قبلی درنظر میگیرد که در آن مدفوع از نظر او با ادرار ارتباط دارد. اُبژههای حاضر در تجاربی که ما آنها را رؤیا مینامیم، برای بیمار واقعی مینمایند و بدین لحاظ، با محتویات رؤیاهایی که استمراری از دقیقه، قطعات نامرئی بودند در تضاد هستند.
در زمان این جلسه پیشزمینهی اصلی نه یک حمله به پیوند بلکه عواقب چنین حملهای بود که قبلاً رخ داده و او را از وضعیت ذهنیای که برای کسب یک رابطهی رضایتبخش میان خودش و تختاش لازم بود، محروم ساخته بود. با وجودی که در جلسهای که گزارش میکنم آشکار نبود، همانندسازی فرافکنانهی غیرقابل کنترل، که برای او معنای خواب را داشت، به صورتِ حملهی تخریبگری به حالت ذهنیِ والدین هنگام رابطهی جنسی پنداشته شد. بنابراین یک اضطراب دوگانه وجود داشت؛ یکی ناشی از ترساش از بی عقل شدن، دیگری ناشی از این ترس که نمیتواند حملات خصمانهاش را کنترل کند، در وضعیت ذهنیای که پیوند میان والدین بود، مغزش مهمات را فراهم میکرد. خواب و بیخوابی هر دو به طور یکسان غیرقابل قبول بودند.
در مثال سوم که توهماتِ بصریِ اُبژههای نامرئی را شرح دادم، شاهد شکلی بودیم که در آن حمله روی زوجِ جنسی اعمال شده بود. تفسیر من، تا جایی که میتوانستم قضاوت کنم، از سوی او طوری احساس شده بود گویی که حس بصری خودش از یک مقاربت والدینی بود: این احساس بصری هر دقیقه تکه تکه شده و ذراتِ آن، آنقدر ریز که مؤلفههای نامرئی یک رشتهی متصل را میماند، به طور یکجا دفع میشد. کل این فرآیند به این منظور شکل گرفته بود تا حسادت به جایگاه ذهنی والدین را به بروز فوری حسادت در یک عمل تخریبگر تبدیل کند. دربارهی این حس نفرت ضمنی و نیاز به ناآگاه بودن از آن، چیزهای بیشتری برای گفتن دارم.
در چهارمین مثال، گزارش آن دختر فهمیده و مه، درک من و حالت ذهنی سازگارانهی او به صورت پیوندی میان ما احساس شد که موجب یک عمل خلاقانه میشد. این رابطه با تنفر نگریسته شده و به تمایلات جنسی خصمانه و ویرانگری تبدیل شد که زوجِ بیمار-تحلیلگر را بیحاصل ساخت.
در مثال پنجم، دو ابرِ احتمال، ظرفیت درکْ همان پیوندی است که مورد حمله قرار گرفت، اما جالب اینجاست که اُبژهای که حملات تخریبگر را انجام میدهد با بیمار بیگانه است. علاوه بر این، عامل تخریب، حملات را روی همانندسازیِ فرافکنانه اعمال میکند که توسط بیمار به عنوان روشی برای ارتباط، احساس میشود. تا اینجا، چنانچه حملهی فرضیِ من به روشهای ارتباط برقرار کردنِ او، نسبت به حملات حسادتآمیز او به من ثانویه احساس شود، چراکه او خود را از احساس گناه و مسئولیتپذیری جدا نمیکند. نکتهی بعدی آشکار شدنِ قضاوت است، که فروید آن را یک ویژگی اساسی تسلطِ اصل واقعیت میداند، که این ویژگی از میان بخشهای دفع شدهی[۱۱] شخصیت بیمار برگزیده شده است. این واقعیت که دو ابرِ احتمال وجود داشت تا این زمان بدون توضیح باقی ماند، اما در جلسهی بعدی محتویاتی داشتم که مرا به این فرض واداشت که آنچه در ابتدا تلاشی برای جدا کردن خوب از بد بود در حضورِ دو اُبژه به حیاتِ خویش ادامه داد، اما در واقع این دو در داشتن ترکیبی از خوب و بد یکسان بودند. با در نظر گرفتن محتویات جلسات بعدی، میتوانم به نتیجهای برسم که در آن زمان ممکن نبود؛ قابلیت او برای قضاوت، که همراه با باقی ایگوی او تقسیم و ویران و سپس دفع شده بود، از سوی او با دیگر اُبژههای عجیب و غریب، از نوعی که من در مقالهام در خصوص «تمایز میان بخشهای روانگسیخته و غیر روانگسیختهی شخصیت» شرح دادم، مشابه به نظر میرسید. او به علت شیوهای که این قطعات دفع شده را وفق داده بود، از آنها میترسید. او احساس میکرد که قضاوتِ بیگانهی –ابرهای احتمال– بیانگر این بود که من احتمالاً بد هستم. سوءظنِ او که ابرهای احتمالْ آسیبزا و خصمانه هستند او را به شک در ارزش هدایتی که برایش فراهم میکردند واداشت. شاید ارزیابیای که آنها برایش فراهم میکردند صحیح یا به عمد غلط بود، مثل این که یک حقیقتْ توهم باشد یا برعکس؛ یا شاید موجبِ چیزی شوند که از دیدگاه روانکاوی به آن وهم[۱۲] میگوییم. ابرهای احتمال خودشان برخی کیفیات سینهی اولیه را داشتند و به صورت مرموز و رعبآور احساس میشدند.
در نمونهی ششم، این گزارش که یک تکه آهن روی زمین افتاده، برای تفسیر جنبهای از محتوا که بیمار در آن زمان با آن آشنا شده بود، هیچ فرصتی نداشتم. (احتمالاً باید بگویم که تجربه به من آموخت زمانهایی بوده که فرض کردهام بیمار با برخی جنبههای وضعیتی که با آن روبرو بودیم آشنایی داشته است، اما در مییابم که علیرغم کاری که روی این جنبهها انجام شده، بیمار آن را فراموش کرده است). این نقطهی آشنا که من آن را تفسیر نکردم، اما برای درک این قسمت اهمیت دارد، این بود که بیمار از طریق جانشین ساختن خودش و من به جای والدین، از حسادت کردن به زوج والدینی گریخته بود. از آنجا که این گریز شکست خورده بود پس حسادت و تنفر حالا علیه خودش و من سوق داده شده بود. به نظر میآید زوجی که به یک عملِ خلاقانه مشغول هستند، تجربهای مملو از حسادت و احساس را به اشتراک میگذارند؛ او، که با شخصِ حذف شده نیز همذاتپنداری میکرد، هم تجربهی دردناک و هم احساسی داشت. در بسیاری از موقعیتها، بیمار تا حدودی از طریق تجربیاتی از همین نوع که در این فصل شرح دادم، و تا حدودی به دلایلی که در ادامه به تفضیل شرح خواهم داد، نسبت به احساسات و بنابراین با یک تعمیم جزئی به خودِ زندگی تنفر میورزد. این تنفر به آنچه زوج را به هم پیوند میدهد، به خودِ زوج و به اُبژهی تولید شده توسط آنها، حملهای کشنده میکند. در رویدادی که شرح دادم، بیمار از عواقبِ حملاتِ اولیه به یک حالت ذهنی که پیوندِ میان زوجِ خلاق همچنین و همانندسازی با هر دو حالت ذهنی تنفر و خلاقیت را شکل میدهد، رنج میبرد.
در این نمونه و نمونهی قبلی عناصری وجود دارند که شکلگیری یک اُبژهی متخاصمِ آسیبزا، یا تراکمِ[۱۳] اُبژهها را نشان میدهند که خصومتِ خود را با روشی ابراز میکند که اهمیتِ زیادی در ایجادِ غلبهی مکانیسمهای روانگسیختگی در یک بیمار دارد؛ ویژگیهایی که پیش از این به تراکمِ اُبژههای آسیبزا اختصاص داده بودم، دارای کیفیت یک سوپرایگوی ابتدایی و حتی کشنده هستند.
کنجکاوی، تکبر و حماقت
در مقالهای که در کنگرهی بینالمللی سال ۱۹۵۷ ارائه دادم (بییان ۱۹۵۷) این بحث را طرح کردم که مقایسهی یک محقق باستانشناس با یک روانتحلیلگر توسط فروید در صورتی مفید میبود که در نظر میداشتیم ما نه شواهد یک تمدن اولیه بلکه شواهد یک فاجعهی اولیه را افشا کردهایم. ارزش این قیاسْ کاهش یافته، چرا که در تحلیل، زیاد با شرایط ایستایی که اجازهی مطالعه در اوقات فراغت را به ما بدهد مواجه نیستیم بلکه با فاجعهای مواجهایم که در برههای یکسان باقی مانده و فعالانه در حیات است اما امکانِ حل و خاموش کردن آن وجود ندارد. این فقدانِ پیشرفت در هر جهتی باید تا حدی به ویرانی ظرفیتِ کنجکاوی و در نتیجه ناتوانی در یادگیری نسبت داده شود، اما پیش از این که به این موضوع بپردازیم باید دربارهی موضوعی صحبت کنم که تقریباً هیچ نقشی در نمونههایی که ذکر کردهام ندارد.
حملات به پیوند از آنچه ملانی کلاین مرحلهی پارانوئید-اسکیزوئید میخواند آغاز میشود. این دوره تحت سلطهی روابط پاره-اُبژه[۱۴] قرار دارد (کلاین ۱۹۴۸). اگر این مسأله را به خاطر داشته باشیم که بیمار با خودش و نیز با اُبژههایی غیر از خودش رابطهی پاره-اُبژهای دارد، آنگاه درک بهتری پیدا خواهیم کرد از به کار بردن عبارتهایی مانند «به نظر میرسد»، که بیمارانِ عمیقاً پریشان به طور متداولی آن را در موقعیتهای متفاوتی به کار میبرند و بیماران با پریشانی کمتر اغلب میگویند «من فکر میکنم» یا «من باور دارم». وقتی بیمار میگوید «به نظر میرسد» اغلب به یک احساس[۱۵] اشاره دارد -احساسِ «به نظر رسیدن»- که بخشی از روان اوست اما هنوز به عنوان بخشی از یک اُبژهی کامل مشاهده نشده. ادراکِ پاره-اُبژه به صورت چیزی قابل مقایسه با ساختار آناتومیک، که از طریق استفادهی بیمار از تصاویر عینی به عنوان واحدهای فکر صورت مییابد، گمراه کننده است چراکه رابطهی پاره-اُبژهای نه تنها به ساختارهای آناتومیک بلکه به عملکرد، نه به آناتومی بلکه به روانشناسی، نه به سینه بلکه به تغذیه، مسموم کردن، عشق ورزیدن و تنفر، مربوط میشود. این امر در عقیده به فاجعهای که پویا است و نه ایستا نقش دارد. مشکلی که باید در این مرحلهی ابتدایی و در عین حال سطحی حل شود، میباید با استفاده از الفاظ بالغانه پرسیده شود: «آن چیز چیست؟» و نه سوال «چرا چیزی هست؟» چون «چرا» به واسطهی احساس گناه تقسیم شده. بنابراین نمیتوان مشکلات، که راهحل آنها به آگاهی از علیت بستگی دارد را عنوان ساخت، چه برسد به اینکه حلشان کرد. این امر شرایطی را به وجود میآورد که در آن به نظر میرسد بیمار هیچ مشکلی ندارد جز مشکلاتی که به واسطهی وجود تحلیلگر و بیمار ایجاد شده است. اشتغال فکری او این است که این یا آن عمل چیست؛ و در نهایت قادر به درکِ کلیت عملی نیست که او به صورت جزئی از آن آگاه است. از این رو، هرگز این سوال که چرا بیمار یا تحلیلگر حضور دارند یا چرا چیزی گفته شده یا انجام شده یا احساس شده وجود ندارد و هیچ سؤالی دربارهی اقدام به تغییرِ علل وضعیت ذهنی نمیتواند وجود داشته باشد…. از آنجایی که «چه؟» را هرگز نمیتوان بدون «چگونه؟» یا «چرا؟» پاسخ داد مشکلات بیشتری ایجاد میشود. باید این بحث را همینجا نگه دارم تا به مکانیسمهایی بپردازیم که نوزاد برای حل مشکل «چه؟»، زمانی که در ارتباط با یک رابطهی پاره-اُبژهای با یک عمل احساس میشود، به کار میبندد.
انکار درجاتِ بهنجار همانندسازی فرافکنانه
من از اصطلاح «پیوند» استفاده میکنم چون میخواهم دربارهی رابطهی بیمار با یک عمل صحبت کنم نه با یک اُبژه که در خدمت یک عمل است؛ دغدغهی من تنها سینه، آلت مردانه، یا تفکر کلامی نیست، بلکه عملکرد آنها در فراهم آوردنِ پیوند میان دو اُبژه است.
ملانی کلاین در «یادداشتهایی پیرامون برخی مکانیسمهای اسکیزوئید» (۱۹۴۶) دربارهی اهمیتِ استفادهی بیش از حد از دوپارهسازی[۱۶] و همانندسازی فرافکنانه در ایجاد یک شخصیتِ بسیار پریشان صحبت میکند. او همچنین از «درونفکنیِ اُبژهی خوب، اول از کلِ سینهی مادر» به عنوان «پیش شرط رشد بهنجار» سخن میگوید. باید فرض را بر این بگذاریم که درجهای بهنجار از همانندسازیِ فرافکنانه وجود دارد –بدون تعریف محدودیتهایی که بهنجار بودن در آن قرار میگیرد– و این، در ارتباط با همانندسازیِ فرافکنانه اساسی است که رشد بهنجار بر روی آن بنا میشود.
این برداشت تا حدی از یک ویژگی در تحلیلِ بیمار نشأت میگرفت که تفسیر آن دشوار بود زیرا در هیچ لحظهای به صورت شفاف در یک تفسیر با شواهد قانع کننده ظاهر نگردید. در طول این تحلیل بیمار با سماجت به همانندسازیِ فرافکنانه متوسل شد که نشان میداد این مکانیسمی بود که او هرگز قادر نبوده به اندازهی کافی از آن بهره ببرد؛ این تحلیل برای او فرصتی را جهتِ تمرینِ مکانیسمی که از آن محروم شده بود، فراهم ساخت. لازم نبود تنها بر این گمان تکیه کنم. جلساتی وجود داشت که مرا به این فرض رساند که بیمار احساس میکرد اُبژهای وجود دارد که استفادهی او از همانندسازی فرافکنانه را نپذیرد. در نمونههایی که ذکر کردم، به ویژه در اولی، لکنت، و چهارمی، دخترِ فهمیده و مهِ آبی، عناصری وجود دارند که نشان میدهند بیمار احساس کرده که من ورود بخشهایی از شخصیتاش، که او امیدوار بود به من وارد شوند، را نپذیرفتهام. اما تداعیهایی پیش از این وجود داشت که باعث شد من این دیدگاه را اتخاذ کنم.
وقتی بیمار تلاش میکرد خودش را از ترسهای مرگی خلاص کند بیش از حد نیرومند احساس میشدند و شخصیتِ بیمار از مهار آنها ناتوان بود، آنگاه او این ترسها را دوپاره و آنها را وارد من کرد، ظاهراً ایده این بود که اگر بشود این ترسها را به اندازهی کافی در من نگه دارد، آنگاه آنها میتوانستند توسطِ ذهن من اصلاح شوند و بعد بیمار میتوانست آنها را بدون خطر دوباره درونفکنی سازد. در موقعیتی که در ذهن دارم بیمار احتمالاً به همان دلایلی که در مثال پنجم ذکر کردم، ابرهای احتمال را احساس کرده بود. این ابرها را آنقدر سریع از بین بردم که احساسات اصلاح نشدند، بلکه دردناکتر شده بودند.
تداعیهای مربوط به دورهی پیش از این در تحلیل، که این نمونهها از آن گرفته شده، شدت رو به افزایشِ احساسات را در بیمار نشان میداد. این حالت، از احساس او در مورد امتناعِ من از پذیرش بخشهایی از شخصیتاش نشأت میگرفت. در نتیجه او تلاش کرد که آنها را با ناامیدی و خشونتِ بیشتر، به زور وارد من کند. رفتار او، جدا از زمینهی تحلیل، ممکن بود به صورت تجلی پرخاشگری اولیه به نظر برسد. هرچه فانتزیهای همانندسازی فرافکنانهی او خشنتر میشد، او بیشتر از من میترسید. جلساتی بود که در آن چنین رفتاری بیانگر خشونتی بیدلیل بود، اما من این مجموعه را بازگو میکنم چون بیمار را به طور متفاوتی نشان میدهد، خشونت او واکنشی بود نسبت به آنچه احساس میکرد حالت دفاعیِ خصمانهی من است. این شرایطِ تحلیلی در ذهن من این حس را برانگیخت که گویی شاهد صحنههای دوران نوزادی بودم. احساس کردم که بیمار در دوران نوازدی، مادری را تجربه کرده که متعهدانه به تظاهرات احساسی نوزاد پاسخ میداده. این پاسخِ متعهدانه در خود دارای عنصری از ناشکیبایی بود «نمیدانم مشکل فرزند من چیست». استنباط من این بود که برای درک این که کودک چه میخواهد، مادر باید با گریهی نوزاد به صورت چیزی بیشتر از تقاضای حضور او رفتار میکرد. از نقطه نظر نوزاد مادر باید ترس از این که کودک در حال مرگ است را به درون خود جذب کرده و بنابراین آن را تجربه میکرد. این ترسی بود که کودک از مهار آن ساقط بود. او سعی کرد این را به همراه بخشی از شخصیتاش که حاوی آن بود، تقسیم کرده و آن را به مادر برونفکنی کند. یک مادرِ فهمیده میتواند احساس وحشتی را که این کودک تقلا میکرد تا از طریق همانندسازی فرافکنانه با آن مقابله کند، درک کند و یک دیدگاه متعادل ایجاد نماید. این بیمار میباید با مادری کنار میآمد که نمیتوانست چنین احساساتی را تحمل کند و میباید یا با رد ورود آنها واکنش نشان میداد یا باید به طعمهای تبدیل میشد برای اضطرابِ ناشی از درونفکنیِ احساسات نوزاد. من فکر میکنم واکنشِ دوم نادر بوده؛ انکار غلبهی بیشتری داشته است.
این بازسازی برای برخی بیش از حد خیالی به نظر میرسد؛ برای من اجباری به نظر نمیرسد و این پاسخی است به هر کس که ممکن است اعتراض کند که تأکید زیادی روی انتقال شده، تا حدی که موجبِ ممانعت از توضیحِ مناسبِ خاطراتِ اولیه میشود.
در این تحلیل میتوان یک وضعیت پیچیده را مشاهده کرد. بیمار احساس میکند به او فرصتی داده شده که تاکنون از آن محروم بوده؛ بنابراین تلخیِ محرومیتِ او و نیز احساس خشم نسبت به محرومیت، حادتر شده است. قدردانی از تحلیلگر برای فرصتی که ایجاد کرده با خصومتی همراهی میشود که به دلیل عدم درک و پذیرش تحلیلگر از استفادهی تنها راهِ ارتباطیِ بیمار، که از طریق آن خود را قابل درک میسازد، به وجود میآید. بنابراین پیوندِ میان بیمار و تحلیلگر، یا نوزاد و سینه، مکانیسمِ همانندسازی فرافکنانه است. حملات تخریبگر به این پیوند از یک منبع خارجی نسبت به بیمار یا نوزاد نشأت میگیرد، یعنی تحلیلگر یا سینه. نتیجه، همانندسازیِ فرافکنانهی بیش از حد توسط بیمار و زوال فرایند رشد او است.
من این تجربه را به عنوان علتِ پریشانیِ بیمار مطرح نمیکنم؛ منبع اصلی این تجربه همانطور که در مقالهام دربارهی «تمایز میان شخصیتهای روانگسیخته و غیر روانگسیخته»[۱۷] (بییان ۱۹۵۷) شرح دادهام در سرشت ذاتی بیمار نهفته است. من این امر را ویژگی مرکزیِ عاملِ محیطی در تولید شخصیت روانگسیخته خواندم.
پیش از این که تأثیر این [روند] را بر رشد بیمار مورد بحث قرار دهم، باید به ویژگیهای ذاتی، و نقشی که در تولیدِ حملاتِ نوزاد علیه کلیهی روابط او با سینه دارند، یعنی پرخاشگری و حسادت اولیه، بپردازم. در صورتی که مادر نوعی از عدمِ پذیرش را نمایش دهد، که آن را شرح دادم، شدت این حملات افزایش یافته و در صورتی که مادر بتواند احساسات نوزاد را درونفکنی کرده و تعادل خود را حفظ کند، این شدت کاهش مییابد اما از بین نمیرود (کلاین ۱۹۵۷)؛ این شدتْ باقی میماند چون نوزادِ روانگسیخته در تنفر و حسادت نسبت به تواناییِ مادر در حفظ یک حالت ذهنیِ آسوده غرق شده است، علی رغم اینکه تجربهی احساسیاش درک شده. این امر به وضوح توسط یک بیمار مطرح شد که اصرار میورزید من باید در تجربهی او همراه شوم اما وقتی احساس کرد من میتوانم این کار را بدون فروپاشیدن انجام دهم لبریزِ از تنفر شد. اینجا جنبهی دیگری از حملاتِ تخریبگر به این پیوند را داریم، پیوند یعنی همان ظرفیتِ تحلیلگر در درونفکنی همانندسازیهای فرافکنانهی بیمار. بنابراین حملات به پیوند با حملات به آرامش ذهنی تحلیلگر و در اصل مادر مترادف است. ظرفیت درونفکنی به وسیلهی حسادت و تنفرِ بیمار به طمعی تبدیل میشود که روانِ بیمار را میبلعد؛ به طور مشابه، آرامش ذهنی به بیتفاوتیِ خصمانه تبدیل میشود. در این نقطه به واسطهی استفادهی بیمار از کنشگری (جهت از بین بردن آرامش ذهنیای که تا این حد مورد حسادت واقع شده)، اَعمال بزهکارانه و تهدیدهای خودکشی، مشکلات تحلیلی سر بر میآورند.
پیامدها
مروری بر جنبههای اصلی تا به اینجا: منشاءِ پریشانی دو قسمتی است. از یک سو سرشتِ ذاتیِ بیمار به سوی ویرانگریِ بیش از حد، تنفر و حسادت است؛ از سوی دیگر محیط، که در بدترین حالت استفادهی بیمار از مکانیسمهای دوپارهسازی و همانندسازی فرافکنانه را انکار میکند. در برخی موقعیتها حملاتِ تخریبکننده به پیوند میان بیمار و محیط، یا میان جنبههای متفاوت شخصیت بیمار، ریشه در بیمار، دیگران، و در مادر دارد با وجودی که در نمونهی آخر و در بیمارانِ روانگسیخته، ریشهی حملات هرگز تنها در مادر نیست. پریشانی با خودِ زندگی آغاز میشود. مشکلی که بیمار با آن مواجه میشود این است: اُبژههایی که او از آنها آگاه است چه هستند؟ این اُبژهها، چه درونی چه بیرونی، در حقیقت پاره-اُبژهها هستند و عمدتاً، اما نه منحصراً، چیزی هستند که باید عمل بخوانیم نه ساختار ریختشناسانه[۱۸]. این امر مبهم است چون تفکر بیمار از طریق اُبژههای عینی صورت میگیرد و بنابراین، در ذهن خبرهی تحلیلگر، گرایش به تولید این عقیده وجود دارد که بیمار با ذات اُبژه عینی دلمشغولی دارد. او ذاتِ عملکردهایی که کنجکاوی بیمار را برمیانگیزند، از طریق همانندسازی فرافکنانه کاوش میکند. احساسات خود او، که قویتر از آن هستند که درون شخصیتاش باقی بمانند نیز از جمله این عملکردهاست. همانندسازی فرافکنانه امکان بررسی احساسات فرد را در شخصیتی که قدرت کافی برای حفظ این احساسات را دارد، فراهم میآورد. انکارِ استفاده از این مکانیسم، چه از طریق امتناعِ مادر از قرار گرفتن در مقام مخزنی برای احساسات نوزاد، و چه از طریق تنفر و حسادت بیمار که نمیتواند به مادر اجازه دهد چنین عملی را به جا آورد، به تخریب پیوند میان نوزاد و سینه و در نتیجه به اختلال شدید در تکانهی کنجکاوی، که کل یادگیری به آن بستگی دارد، منجر میشود. بنابراین مسیر برای توقفِ شدیدِ یادگیری هموار شده است. علاوه بر این، به لطف انکارِ روش اصلیای که برای نوزاد فراهم است تا از پس احساسات بیش از حد قدرتمند خود برآید، اداره کردن زندگی احساسی، یا یک مشکل شدید به هر شکلی که باشد، غیرقابل تحمل میشود. لذا حسِ تنفر علیه همهی احساسات از جمله خود تنفر، و علیه واقعیتِ بیرونیای که آنها را برمیانگیزد، هدایت میشود. تنفر از احساسات با تنفر از خودِ زندگی تنها یک قدم فاصله دارد. همانطور که در مقالهی «تمایز میان شخصیتهای روانگسیخته و غیر روانگسیخته» (بییان ۱۹۵۷) اشاره کردهام، این تنفر منجر به توسل به همانندسازیِ فرافکنانهی همهی دستگاههای ادراکی میشود از جمله تفکر جنینی[۱۹] که پیوندی را میان برداشتهای حسانی و آگاهی برقرار میکند. بنابراین گرایش به همانندسازیِ فرافکنانهی بیش از حد، زمانی که غرایز مرگ غالب باشند، تقویت میشود.
سوپرایگو
رشد اولیهی سوپرایگو به نحوی که در اینجا شرح خواهم داد تحت تاثیر این نوع عملکرد ذهنی قرار میگیرد. همانطور که گفتیم، رابطهی میان نوزاد و سینه به همانندسازی فرافکنانه و ظرفیت درونفکنیِ همانندسازیِ فرافکنانه بستگی دارد. شکست در درونفکنی باعث میشود اُبژهی خارجی در مقابل کنجکاوی و روشی که کودک برای ارضای آن بر میگزیند، یعنی همانندسازی فرافکنانه، خصمانه شود. سینه که باید به عنوان چیزی اساساً دارای درک و فهم احساس شود، به واسطهی حسادت و تنفرِ نوزاد، به هر نوع اُبژهای تبدیل میشود که حرص و طمع آن همانندسازیهای فرافکنانهی نوزاد را هدف قرار دهد تا نابودش کند. این امر میتواند در این باورِ بیمار نمود یابد که تحلیلگر تلاش میکند، از طریق درکِ بیمار او را دیوانه کند. نتیجه، اُبژهای است که وقتی در بیمار مستقر میشود، کارکرد یک سوپرایگوی سختگیر و ایگوی تخریبگر را دارد. این شرح وقتی برای هر اُبژهای در وضعیت پارانوئید-اسکیزوئید به کار بسته شود دقیق نیست چون یک اُبژهی کامل را فرض میکند. تهدیدی که چنین اُبژهی کاملی اعمال میسازد به ناتوانی کمک میکند، که توسط ملانی کلاین و دیگران (سگال ۱۹۵۰) در بیمار روانگسیخته برای مواجه شدن با وضعیتِ افسردگی و تحولات همراه با آن توصیف شده است. در فاز پارانوئید-اسکیزوئید، اُبژههای عجیب و غریب که تا حدی از عناصر یک سوپرایگوی آزاردهنده تشکیل شدهاند و در مقالهام دربارهی «تمایز میان شخصیتهای روانگسیخته و غیر روانگسیخته» شرح دادهام، برجسته هستند.
رشدِ توقف یافته
اخلال در تکانهی کنجکاوی که کل یادگیری به آن بستگی دارد، و انکار مکانیسمی که کنجکاوی جویای تجلی از طریق آن است، رشد بهنجار را غیرممکن میسازد. اگر سیر تحلیل مطلوب باشد ویژگی دیگری سر میزند؛ مسائلی که در زبان سطح بالا به واسطهی سوال «چرا؟» مطرح میشوند را نمیتوان فرمولبندی کرد. به نظر میرسد بیمار هیچ درکی از علیت ندارد و در حالی از وضعیت ذهنیِ دردناک شکایت میکند که بر سیرِ عملیِ طراحی شده برای تولید این وضعیت اصرار میورزد. بنابراین وقتی محتوای مناسب ارائه میشود باید به بیمار نشان داد که او هیچ علاقهای به این که چرا دچار چنین احساساتی است، ندارد. روشن شدنِ قلمرویِ محدود کنجکاویِ او با طیفِ وسیعتری از رشد و اشتغال ذهنی اولیه با علل، پدیدار میشود. این امر منجر به اصلاحات در رفتاری میگردد که در غیراینصورت رنج او را طولانیتر میساخت.
نتیجهگیری
نتیجهگیری اصلیِ این مقاله به آن وضعیت ذهنیای مربوط میشود که در آن روانِ بیمار حاوی یک اُبژهی خارجی است که مخالف و مخربِ کلیه پیوندها از ابتداییترین (که در درجهی بهنجارِ همانندسازی فرافکنانه بیان کردم) تا پیچیدهترین اشکال ارتباط کلامی و هنر است.
در این وضعیتِ ذهنی احساسْ مورد تنفر واقع میگردد و به عنوان چیزی حس میشود که اُبژهها را به هم پیوند داده و به اُبژههایی که «خود» نیستند، و بنابراین دشمن نارسیسیزم اولیه به حساب میآیند، واقعیت میبخشد.
اُبژهی درونی که در اصل سینهی خارجیای است که درونفکنی، پناه دادن، و بنابراین اصلاحِ نیروی مهلک احساس را نپذیرفته، به طور متناقض، بسته به قدرت ایگو، به صورت تشدید کنندهی احساس دریافت میشود که حمله را علیه آنها آغاز کرده بود. این حملات به عملکردِ پیوند دهندهی احساس، منجر به برجستگی بیش از حد بخش روانگسیختهی شخصیتِ پیوندهایی میشود که به نظر منطقی و تقریباً مانند ریاضی آمده اما هرگز از نظر احساسی معقول نیستند. در نتیجه پیوندهایی که جانِ سالم به در میبرند، منحرف، ظالمانه، و بیحاصل هستند.
بررسی جزئیاتِ اُبژهی خارجیای که درونیسازی شده، طبیعت آن، و اثر تثبیت آن بر روشهای ارتباطیِ درونِ روان و با محیط را به بعد موکول میکنیم.
این مقاله با عنوان «Attacks on Linking» در سال ۱۹۵۹ در نشریهی بینالمللی روانکاوی منتشر شده و توسط تیم تداعی ترجمه و در تاریخ ۸ بهمن ۱۳۹۹ در بخش آموزش وبسایت گروه روانکاوی تداعی منتشر شده است. |
[۱] Psychotic
[۲] Symptom
[۳] Sadistic attacks
[۴] Wet
[۵] oozing
[۶] Mindlessness
[۷] واژهی «blue» در زبان انگلیسی هم به معنای آبی است و هم به معنای گرفته و افسرده
[۸] در اینجا بییان از روی عمد اینگونه جملهبندی کرده است، او از عبارت put into me استفاده کرده که معنایی دو پهلو داشته باشد، هم «وارد کردن» و هم «نسبت دادن»، بنابراین در ترجمه همان «وارد کردن» را انتخاب کردیم که هر دو معنی را بدهد.
[۹] envious
[۱۰] Invisibles-visual hallucination
[۱۱] Ejected
[۱۲] Delusion
[۱۳] Agglomeration
[۱۴] Part-object
[۱۵] Feeling
[۱۶] Splitting
[۱۷] The differentiation of the psychotic from non-psychotic personalities
[۱۸] Morphological
[۱۹] Embryonic thought
سلام به نظر میرسه که لینک پرداخت مشکل داره بعد از کلیک در حال loading میمونه و اتفاقی نمیوفته اگه ممکنه بازبینی کنین ممنونم .
سلام، چک کردیم، در حال حاضر درست است، لطفاً یکبار دیگر امتحان کنید.
بله ممنونم درست شد برای من هم.
امکان دانلود، وجود نداره؟
امکانش هست، گاهی وقتها به خاطر ترافیک درگاههای بانکهاست که ممکن است در فرایند پرداخت وقفه ایجاد کند. در این مواقع یکبار دیگر امتحان کنید. گاهی وقتها هم ممکن است استفاده از vpn در فرایند ورود به درگاه پرداخت خلل ایجاد کند.