
ارتباط ابتدایی و استفاده از انتقال متقابل

ارتباط ابتدایی و استفاده از انتقال متقابل
… روانکاو آماده است که تا وقتی بیمار بتواند عوامل محیطی را بهگونهای ارائه کند که امکان تفسیر آنها به عنوان فرافکنی وجود داشته باشد، منتظر بماند… گاهی روانکاو باید مدت بسیار زیادی منتظر بماند. – دونالد وودز وینیکات
۱
برخی بیماران در جلسهی درمان، حوادث آسیبزایی را که در کودکی آنها رخ داده است تعریف یا بازسازی میکنند. گاهی این سوال پیش میآید که آیا این نوع محتوا را از سایر ارتباطات تحلیلی ارائه شده توسط بیمار متفاوت بدانیم یا خیر. و اگر پاسخ مثبت است، چه تفاوتهایی دارند؟ از زمانی که فروید کشف کرد اغواهای جنسی آسیبزای بیماران هیستریایی بر اساس تمایلات جنسی دوران کودکی خیالپردازی میشوند، روانکاوها نسبت به اشتباه گرفتن فانتزی با واقعیت محتاط شدهاند. با این حال، اتفاقهای «واقعی» بسیاری وجود دارند که جای زخم آسیبزای خود را در بیماران به جا میگذارند –مثل مرگ زودهنگام پدر، داشتن یک مادر روانپریش یا معلولیتهای کودکی در اثر بیماری. وقتی این اتفاقها در خودآگاه فراخوانده میشوند، به ناچار ما را با مشکلات خاصی مواجه میسازند، چرا که بیماران استفادههای مختلفی از آنها خواهند داشت، و بهویژه به این خاطر که اغلب اوقات بیمار بحث را بهگونهای پیش خواهد برد که چیزی برای تحلیل در این زمینه وجود ندارد، چون این اتفاقها «واقعاً رخ دادهاند». به هر حال اینها به بخشی از واقعیت روانی بیمار نیز تبدیل شدهاند و به همین خاطر باید با توجه ویژهای به آنها گوش کرد.
در مورد اتفاقهای آسیبزایی که از دورههای اولیهی زندگی و پیش از فراگیری ارتباط شفاهی سرچشمه میگیرند، کشف وجود آنها بسیار پیچیدهتر خواهد شد –تا جایی که ممکن است فقط از طریق فشار ناخودآگاهی که روی شخصیت و صحبت کردن آنالیزان وارد میکند بتوانیم از بُعد آسیبزای آن مطلع شویم، و در نتیجه ممکن است نهایتاً از طریق واکنشهای انتقال متقابل بتوانیم به آنها دسترسی پیدا کنیم.
پیش از اینکه بحث را جلو ببریم، باید مشخص کنیم که آسیب روانی در یک فرد از چه چیزهایی تشکیل شده است، چون اینطور که پیداست، اتفاقهای که ممکن است تأثیر زیانآوری روی یک بیمار داشته باشند، روی بیمار دیگر تأثیری نگذاشتهاند. تشخیص پیامدهای «آسیبزا» به این دلیل که باید از «آسیبهای» عمومی که به صورت ذاتی در روان انسان وجود دارند تمایز داده شوند، پیچیدهتر نیز میشود؛ مواردی از جمله جدا شدن فرد از دیگری، نشانههای آسیبزای اختلاف جنسی با ممنوعیتها و سرخوردگیهایی که ایجاد میکند، و در نهایت، واقعیتِ تغییرناپذیر مرگ. انسانها باید با هر یک از این واقعیتهای آسیبزا کنار بیایند و در غیر اینصورت، از نظر روانی دچار بیماری خواهند شد. بحث من این است که یک اتفاق فاجعهآمیز ممکن است به طور کلی آسیبزا تلقی شود، به حدی که مانع مواجهه و تفکیک این فاجعههای اجتنابناپذیر، که واقعیت روانی انسان را شکل میدهند، بشود.
پیش از اینکه به مسئلهی آسیب روانی زودهنگام در بیماران بزرگسال برسیم، خوب است نگاه مختصری به نقشی که اتفاقهای فاجعهآمیز بعد از فراگیری زبان و کسب ظرفیت لازم برای اندیشهی کلامی ایفا میکنند، داشته باشیم. چنین اتفاقهایی وقتی در جلسات روانکاوی بازگویی میشوند، به جای اینکه در قالب افکار و تداعی آزادی که بتوان آنها را از لحاظ روانی بررسی کرد ارائه شوند، غالباً خودشان را در قالب حقایق محکم و تغییرناپذیر جلوه میدهند و همچنین نقش مقاومتی در برابر پیشرفت فرآیند تحلیل خواهند داشت.
این مورد برای بیمار مذکری که مادرش هنگام رانندگی و در یک تصادف کشته شده بود، آن هم زمانی که او فقط شش سال داشته است، رخ داده بود. پدر خانواده که بسیار دلسوز و مراقب پسرش بود نیز در آن شرایط تا حدی الکلی و گاهی بیمسئولیت شده بود. آنالیزان در ماههای اولیهی تحلیل، کل مشکلات کاراکتر روانرنجور خود را به مرگ زودهنگام مادرش نسبت میداد، و در نتیجه از تراژدی به عنوان بهانهای برای جلوگیری از پرس و جوهای بیشتر استفاده میکرد. بعداً تداعیهای او، خیالپردازی او را دربارهی این که تصادف در حقیقت یک اقدام به خودکشی بوده است، فاش کرد. در ذهن کودک داغدیده، مشکل الکلی بودن و بیمسئولیتی پدرش (که در ناخودآگاه نشاندهندهی نوعی صحنهی آغازین سادیستیک است) موجب این اقدام ناامیدانهی مادر شده بود؛ بنابراین پدر مسئول از دست دادن مادرش بود. با این حال، تحت تأثیر فرآیند تحلیلی که در حال انجام بود یک فانتزی دیگر نیز آشکار شد: کسی که مسئول این جنایت بود، خود بیمار بود. او میخواست جای مادرش را با پدرش پر کند و تنها کسی باشد که در این شیوهی ارتباط گرم و پراحساسات او سهیم است. او به وسیلهی جادوییاندیشی باعث مرگ مادرش شده بود. فارغ از اینکه حقیقت مرگ مادر چه بوده است، تنها واقعیتی که مربوط به کار تحلیلی ما میشد همین واقعیت درونی بود، فانتزی کودکی بر اساس میل همجنسگرایانهی واپس رانده و میل سرکوبشده به مرگ مادر. این تمایلات ناخودآگاه فشار سنگینی را روی عملکرد روانی و نظام زیستمایهای بیمار وارد میساخت. یک اتفاق خارجی به صورت تصادفی و در زمانی که کودک درگیر حل مسئلهی تمایل اودیپی همجنسگرایانه و دگرجنسگرایانه بود با زندگی خیالی او همراه شد، در نتیجه آسیب مضاعفی برای او ایجاد کرد و حل کردن مشکل تعارض اودیپی او را بیش از حد معمول دشوار ساخت. در فرآیند تحلیل این امکان به وجود آمد که اتفاق تراژیک، بهعنوان یک فرافکنی که نتیجهی تفکر کودکانهی قادر مطلق است، تفسیر شود. از این منظر، فرآیندهای سوگواری و همانندسازی که فانتزیهای واپس رانده و بچهگانهی بیمار جلوی آنها را گرفته بود، توانستند به مسیر خود ادامه دهند. بیمار به جای اینکه دائماً حس زندگی متقلبانه، مردگی درونی، و وحشت از هرگونه تمایل فانتزی داشته باشد، حالا میتوانست یک جهان درونی پر از اتفاقها و اُبژههای زنده بسازد، و در نتیجه به شیوهی مناسبتری با جهان دیگران روبرو شود.
اگرچه لازم است که بین اتفاقهای واقعی و فانتزی تمایز قائل شویم، اما به طور کلی میتوانیم بگوییم که اگر نتوان اتفاقها فاجعهآمیز را به صورت فانتزیهای بلندپروازانه تجربه کرد، روانکاوی نمیتواند کاری برای اصلاح اثرات این اتفاقها انجام دهد؛ تنها در این صورت است که آنالیزان واقعاً میتواند این اتفاقها را به عنوان یک بخش جدانشدنی سرمایهی روانی خود به تصرف در آورد؛ گنجینهای که او به تنهایی میتواند آن را کنترل کرده بارور سازد. به عبارت دیگر –هیچ کس را نمیتوان مسئول تراژدیها یا روابط آسیبزایی که جهان و اُبژههای بیرونی را وارد بینش کودک کردهاند دانست، بلکه هر فرد منحصراً مسئولیت اُبژههای داخلی و جهان درونی خود را بر عهده دارد. نکتهی مهم این است که او کشف کند از این گنجینهی درونی، با تمام درد و رنجهایی که دارد، چه استفادههایی میکند.
بر این اساس میتوان پذیرفت که اتفاقهای آسیبزا غالباً به عنوان خاطرهی پوشاننده[۱] عمل میکنند و ارزش تحلیلی زیادی دارند. ممکن است نشانههای روانرنجوری به طور کلی برخاسته از کلمات و نگرش والدین، و به بیان دقیقتر، برداشت کودک از ارتباطات بیکلام و کلامی والدین، تلقی شوند؛ همچنین ممکن است حاصل برداشت او و بسط روانی اتفاقها آسیبزا مثل موردی که اشاره شد، باشند. در دراز مدت، شیوهی تحلیلگر برای مدیریت اطلاعات منشأ گرفته از اتفاقهای آسیبزا، اگرچه پیچیدهتر است، اما تفاوت قابل توجهی با شیوهی رسیدگی او به تعارضهای درون روانی ندارد. از منظر انتقال متقابل، او فقط باید مراقب خطر سردرگمی اغماضگرانه[۲] با بیمار باشد، چرا که اتفاق تراژیک یا حادثهی فلجکننده، واقعاً رخ داده بود.
آیا همین قضیه دربارهی تجربیات آسیبزایی که پیش از کسب اندیشهی کلامی و ارتباطات از طریق استفادهی نمادین از کلام رخ دادهاند نیز صدق میکند؟ کودک در سالهای ابتدایی زندگی به جای زبان، از طریق علائم، بهویژه گریه و ایما و اشاره ارتباط برقرار میکند. و در حقیقت میتوان گفت که او فقط تا جایی میتواند از طریق این علائم ارتباط برقرار کند که فرد مقابل او این علائم را به عنوان علائم ارتباطی متوجه شود. از این منظر میتوان گفت که اولین واقعیت کودک، ناخودآگاه مادرش است. رد پای این ارتباط ابتدایی، مثل سایر عناصری که به بخشی از زنجیرهی کلامی نمادین تبدیل شدهاند در نیمهخودآگاه ثبت نمیشود؛ در نتیجه وضعیت روانی آنها با بازنماییهای موجود در فانتزیهای واپس رانده متفاوت است، و در نتیجه شانس کمی برای اظهارات جانبدارانه از طریق نشانههای نوروتیک وجود دارد. پدیدهی آسیبزای طفولیت [infancy] (in-fans: بیتکلم) متعلق به حوزهی سرکوب آغازین است. وقتی بچه با درد ذهنی مواجه میشود، تعادل نارسیسیستیک خود را فقط میتواند از طریق دفاعهای ابتدایی مثل مکانیسمهای فرافکنی-درونفکنی و دوپارهسازی، توهم و انکار برقرار کند، و اینها فقط تا جایی مؤثر هستند که رابطه با مادر به آنها اجازه دهد از طریق تلاش مادر برای درک نوزاد خود و ظرفیت او برای همانندسازی درونفکنانه با نوزاد، عمل کنند. ضمناً باید اشاره کرد که رنج روانی در این مرحلهی پیشنمادین از رنج فیزیکی قابل تمایز است، نکتهای که در روابط روانی و نیز بسیاری از تظاهرات روانتنی مشهود است. اگر گفته میشود که کودک کلامی، ارتباطات والدین خود را به شیوهی خود تفسیر میکند، تا اندازهای میتوان گفت که کودک پیامهای خودآگاه و ناخودآگاه والدین را ترجمهی همزمان میکند. از آنجایی که ظرفیت عواطف مقدم بر فراگیری زبان است، بچهی شیرخواره چارهای ندارد جز اینکه نسبت به تجربهی حسی مادر و انتقال ناخودآگاه آن در شیوهی ارتباط مادر با کودک واکنش نشان دهد. توانایی مادر برای دریافت و پاسخ به نیازهای کودک بستگی به این خواهد داشت که چقدر تمایل دارد به گریهها و حرکات کودک معنا ببخشد، و به او اجازه دهد که بالاخره این معنا را درونفکنی کرده و با نیازهای خودش در ارتباط باشد. بچه غیر از چیزی که به مادرش ابراز میکند، دیگر هیچگونه وجود روانی ندارد. مادر نهتنها تضمینکنندهی پیوستگی زیستی و روانی او، بلکه اسباب تفکر او نیز است.
این مطلب دربارهی رابطهی مادر-کودک میتواند دو مورد از موضوعات اصلی این مقاله، یعنی ماهیت رویکرد تحلیلی ما نسبت به آنالیزانهایی که به نظر میرسد در کودکی در ارتباط با مادر دچار مشکلاتی بودهاند، و شیوهی نمود پیدا کردن این مشکلات در رابطهی تحلیلی، باشد. فشار این کمبود میتواند روی دوش روانکاوی بیفتد که خود را در جایگاه مادر و ملزم به این میبیند که به پیامهای گنگ بیمار کودکمانند خود معنا ببخشد. البته این گونه ارتباط ابتدایی و پیوند کهنه همیشه در رابطهی بین تحلیلگر و آنالیزان وجود دارد. میتوانیم آن را انتقال بنیادی یا اصلی بنامیم. اما هنگامی که گفت و شنود تحلیلگر ناشی از تداعی آزاد است، و وقتی هدف آشکار آن انتقال افکار و حالات احساسی به تحلیلگر است، این بُعد پایهای نیاز به تأکید خاصی ندارد. در این صورت ما به ارتباط آشکاری گوش میکنیم که معنای پنهان و ارزشمندی برای گوش تحلیلگر دارد. بیمارانی که من در ذهن دارم از کلام به گونهای استفاده میکنند که اشتراک بسیار کمی با زبان تداعی آزاد دارد. ممکن است تحلیلگر هنگام گوش کردن به آنها احساس کند این ارتباط در همهی سطوح بیمعناست، یا شاید متوجه شود که تحت تأثیری که به نظر نمیرسد مستقیماً مربوط به محتوای ارتباطی بیمار باشد، قرار گرفته است. سوال اینجاست که چطور باید این تأثیر انتقال متقابل را درک و از آن استفاده کرد. من میخواهم در این مقاله نشان دهم که این آنالیزانها غالباً از زبان به عنوان یک عمل استفاده میکنند و نه یک راه نمادین برای انتقال ایدهها یا عواطف. در چنین مواقعی، که هم برای تحلیلگر و هم بیمار ناشناخته است، بیمار تأثیر یک ناکامی فاجعهآمیز در ارتباط را بروز میدهد که وقتی نتوانسته بود از نظر روانی با آنچه تجربه میکند کنار بیاید، اتفاق افتاده است. رد پای این ناکامیهای اولیه یا در حالات بدنی، که ممکن است یک شیوهی فکری کهنه تلقی شود، محبوس شده یا ممکن است با گسستهگوییها و بیحواسیهایی که در طرز فکر و احساسات بیمار دربارهی آنچه برای او اتفاق میافتد یا به او مربوط است ایجاد شود، حضور خود را نشان دهد. البته چنین تجربیاتی ممکن است رد پاهای کلامی از خود به جا بگذارند یا به صورت نمادین تظاهر پیدا کنند، اما اقدام برای شرح یا تفسیر اینها زود متوقف میشود. ممکن است تحلیلگر متوجه شود که در این آنالیزانها هرگونه احساس یا فکر زودگذری که ریسکها از طریق آن، وضعیت فاجعهآمیز اولیه را احیا میکنند سرکوب شده، یا با چنان نیرویی از ذهن بیرون انداخته میشوند که فرد از اختلال واقعی در فرآیندهای فکری خود رنج میبرد یا ممکن است مثل یک ربات عمل کند. او نمیتواند فضای روانی یا زمان کافی برای اینکه بقایای ناخودآگاه در اختیار فرآیندهای خودآگاه قرار گیرند، فراهم سازد. هنگامی که فکر یا احساس نوظهور بیرون انداخته میشود، او دائماً دست به اقداماتی برای جلوگیری از بازگشت بازنماییِ نامطلوب و پوشاندن فضای خالی باقی مانده از محتوای بیرون انداخته شده خواهد زد. از نظر اقتصادی چنین اقدامی تضمینکنندهی تخلیهی قطعی تنشها است و در نتیجه میتواند یک «عمل-نشانه» نامیده شود. در این صورت خودِ صحبت کردن میتواند یک عمل نشانگر و بنابراین یک «ضد ارتباط» باشد. در نتیجه ممکن است تحلیلگر آنچه را که تا آن زمان یک درام غیر قابل بیان بوده است، به صورت منفی برداشت کند. محتوای گمشدهی پشت این عمل-نشانهها غالباً به صورت نمادین، مثلاً در رویا، تظاهر پیدا میکنند اما نمیتوانند موجب تحریک تداعیها یا برانگیختن عواطف شوند.
این نمونهای از رویای یکی از بیمارانی است که مشکلاتش باعث شده تا تحلیلگر شک کند، که دنیای درونی او بخشهای زیادی برای ویرانسازی و تخریب معنا دارد.
خواب دیدم که به شهر محل تولدم برگشتهام. روستای کوچکی است اما در رویای من بسیار وسیع، و خالی بود. هیچ موجود زندهای نبود. خانههای خالی، خیابانهای خالی. حتی درختان هم مرده بودند. … ناگهان از خواب پریدم. رویاهای دیگری هم بود اما نمیتوانم به خاطر بیاورم. و همهی اینها به خاطر همسرم است! آن لحظه بر سر یک موضوع احمقانه مشاجرهی شدیدی داشتیم. و من آن را هم به خاطر نمیآورم.
هیچگونه تداعیای مشخص نشد، و به نظر میرسید علاقهی بیمار به رویای خود با تعریف کردن آن از بین رفت. موضوع رویا، که حس ویرانسازی و یک چیز غیرطبیعی را در تحلیلگر برانگیخت، چنین حسی را در آنالیزان ایجاد نکرد. از طرف دیگر دعوای او با همسرش، که موضوعی آشنا برای این بیمار است، و با وجود اینکه فراموش کرده بود دعوا بر سر چه چیزی بوده است، همچنان او را خشمگین میساخت. جوش و خروش او دربارهی حادثه، در تقابل با حال و هوای بیروح رویای او بود. یک پیوند ناخودآگاه بین دو آیتم «فراموش شده» صریحاً سرنخی از وضعیت روانی بیمار ارائه میکند. قبلاً متوجه شده بودیم که او فقط زمانی که مشغول تبادلات خصمانه با اطرافیان خود بود، احساس «کاملاً زنده بودن» داشت. مشاجرهی آنها نوعی «دفاع مانیک» در برابر تجربیات بیروح یا افسردهکنندهی درونی بود، که تجربیات افسردهکننده نه از طریق افکار و نه احساسات مجال بازنمایی پیدا نکرده بودند. در ذهن من و در واقع در ذهن این بیمار تردید چندانی وجود نداشت که او در رابطه با کسانی که به او اهمیت میدادند از فاجعهی روانی اولیه رنج میبرد، اما هیچ ردپایی در حافظه باقی نمانده بود، و بقایایی که از منابع ناخودآگاه سرچشمه میگرفتند منجر به فرآیندهای تداعیکننده نشدند. به نظر میرسید آنها منحصراً در عمل به دنبال بروز پیدا کردن هستند. عناصر واپس راندهای که امید داریم با آنها گذشتهی کودکی را بازسازی کنیم، در اینجا ناموجود بود. «فاجعه» روی ظرفیت بیمار برای فکر کردن دربارهی خودش و مهار کردن اثرات دردناک تأثیر گذاشته بود، و در نتیجه فقط میتوان از طریق اعمال او حدسهایی زد –اعمالی که هنوز قابلیت ترجمه به افکار قابل انتقال را ندارند.
برای برخی آنالیزانها در رابطهی تحلیلی، خودِ گفتار تبدیل به این عمل میشود. بیمار بهجای اینکه به دنبال انتقال ایدهها، حالات روانی و تداعی آزاد باشد، سعی میکند باعث این شود که تحلیلگر چیزی را احساس کند، یا او را به انجام چیزی تحریک کند: این «چیزی» قابل نامگذاری نیست و خود بیمار کاملاً از این مقصود خود بیخبر است. این دسته از آنالیزانها غالباً موضوع را به گردن تحلیلگر میاندازند یا جملاتی از این قبیل به او میگویند: «خب، بعد از این همه چیزهایی که تعریف کردم، وقت آن نیست که شما چیزی بگویید؟» نمیتوانید بگویید مشکل زندگیام کجاست؟» یا «اگر حرف نزنید از کجا بدانم کسی روبرویم نشسته است؟ اگر اینطور باشد که با دیوار هم میتوانم صحبت کنم!». بدیهی است که احتمال بیان چنین احساساتی توسط همهی بیماران وجود دارد، اما بیمار روانرنجور معمولی میپذیرد که گرداندن بحث به سمت تحلیلگر و مخاطب قرار دادن او ارزش دارد، و وقتی تحلیلگر به دنبال تفسیر احساساتی است که این نشانهها را برمیانگیزانند، با او همکاری خواهد کرد. اگر خوششانس باشد به راحتی متوجه میشود که یک بخش کودکمانند او نیاز به قوت قلب دارد یا تحت فشارهای رابطهی تحلیلی احساس درماندگی میکند، و آنگاه ممکن است از این بینش برای درک بیشتر پیشینهی شخصی و گذشتهی فراموششدهی خود استفاده کند. اما بیمارانی که من در ذهن دارم نمیتوانند فاصلهی کافی برای مشاهدهی این پدیدهها در خودشان را حفظ کنند و به همین خاطر نمیتوانند اهمیت واقعی رابطهی انتقال خود را مورد آزمایش قرار دهند. آنها دائماً نسبت به تحلیل احساس خشم یا افسردگی دارند و در عین حال، حس رکود موجب ناامیدی آنها میشود. تقاضایی که تحلیلگر آن را در شرایطی که محتوای قابل تفسیر آشکاری وجود ندارد تفسیر میکند، نشان میدهد که آنالیزان درگیر تجربهی غیر قابل بیانی است و آن را در قالب احساس ناراحتی بروز میدهد. در حقیقت این باعث میشود آنالیزان از تحلیلگر بخواهد که علائم وجود او را به او نشان دهد تا موج احساسات خود را فرو بنشاند، یا فرآیند تحلیلی را متوقف سازد. تحلیلگر بعداً متوجه میشود که بیمار در چنین لحظاتی غرق در احساس خشم، یا اضطراب است، تا حدی که به او اجازه نمیدهد در این زمینه بیشتر فکر کند. او به خاطر این درماندگی، دیگر از اینکه فرد زندهای همراه اوست و در این فرآیند تحلیلی دشوار به او گوش کرده و او را درک میکند، اطمینان نخواهد داشت.
تحلیلگری که احساس کند دائماً مورد تردید و سوال قرار میگیرد، یا برای انجام کار تحت فشار قرار دارد، هر زمان که اقدام به تفسیر میکند، احساس بازماندگی ذهنی دارد. این یعنی او متوجه میشود که به عنوان یک تحلیلگر، دیگر کارآیی لازم را ندارد. در حقیقت، او به چیزی میرسد که من آن را ارتباط ابتدایی مینامم – مثل زمانی که نوزاد با حرکات سر و دست، یا با گریه کردن پیامی را به کسی منتقل میکند، و ما آن را متوجه میشویم.
من اینجا دو پیشنهاد مطرح میکنم:
در این موارد میتوان استنباط کرد که آسیبهای روانی زودرس دارای پیامدهایی هستند که در شرایط تحلیلی نیاز به کنترل دقیقی دارند.
این «گفتمان نهان» (screen-discourse) که پر از پیامهایی است که هرگز به صورت کلامی ایجاد نمیشوند، در وهلهی اول فقط با برانگیختگی اثر انتقال متقابل دریافت میشود.
۲
برای روشنتر شدن موضوع باید یک مثال بالینی بزنم. این مثال تحلیلی که به ۱۵ سال پیش مربوط میشود، حادترین بخش از این نوع مشکلات تحلیلی به حساب نمیآید، اما تنها موردی است که در آن زمان طولانیترین یادداشتها را از آن برداشتم، و در واقع این کار را به این خاطر انجام دادم که متوجه نمیشدم بین بیمار و خودم چه اتفاقی در حال رخ دادن است. از آن زمان تا کنون، غالباً توانستهام این ارتباطات غیر مستقیم را دریافت کنم و همین موضوع باعث شده تا ارتباط بهتری با بُعد کهنهی ساختار روانی بیمار داشته باشم –و این را مدیون چیزهایی هستم که توانستم از آنالیزانی که در ادامه معرفی میکنم، یاد بگیرم.
«آنابل بورن» ۴۴ سال سن داشت و وقتی برای اولین بار توسط یکی از همکاران مرد به من ارجاع داده شد، یازده سال روانکاوی را پشت سر گذاشته بود. بعد از یک جلسه گفتوگو با همکارم، از او خواسته بود یک روانکاو خانم را به او معرفی کند. در اولین جلسهای که داشتیم به من گفت که تا به حال سه روانکاو داشته است. اولین روانکاو را به پیشنهاد خودش کنار گذاشته بود، چون روانکاو در سال سوم تحلیل باردار شده بود و او این موضوع را تاب نیاورده بود. او پنج سال بعد را با یک روانکاو مرد سپری کرده بود که از نظر خودش تجربهی ارزشمندی بود، چرا که برای اولین بار در زندگی توانسته بود بعد از سالها تنهایی دردناک و رنجآور، رابطهی جنسی داشته باشد و در سن چهل سالگی با مردی ازدواج کند که علایق مشترک زیادی با هم داشتند. او با اینکه سردمزاج نبود، اما نسبت به بخش جنسی رابطهی خودشان بیمیلی نشان میداد. بخشی از این موضوع به خاطر از دست دادن تمایل جنسی بود، اما بخشی نیز به خاطر این بود که همیشه دربارهی تمام روابط خود احساس نارضایتی میکرد، حس درک نکردن آدمها، بیگانگی، بد رفتار کردنِ دیگران، باعث شد تا او به سراغ روانکاو سوم برود. آخرین روانکاو بعد از سه سال به آنابل توصیه کرد که جلسات را ادامه ندهند، چرا که او «غیر قابل تحلیل» است.
شاید به خاطر اینکه من از این پیشآگهی ظاهراً بیپرده شگفتزده شدم خانم بورن از روانکاو خواست تا برای من نامه بنویسد، و او هم همین کار را کرد و گفت با اینکه او چندان طرفدار روانکاوی نیست، اما بیمار میتواند از شکل تغییریافتهای از رواندرمانی بهره ببرد. علیرغم این نظر نومیدکننده، آنابل بورن قصد داشت تحلیل را ادامه بدهد. زندگی بسیار سخت به نظر میرسید و او از تجربهی تحلیل قبلی خود بسیار سود برده بود. در دومین جلسهای که با هم داشتیم او از دلایل اصلی خود برای درخواست کمک گفت. او احساس «واقعی بودن» نمیکرد، با افراد همجنس خود ارتباط کمی داشت و با مردان اصلاً در ارتباط نبود. در سن ۹ سالگی یکی از برادرانش که ۶ سال از او بزرگتر بود به او تجاوز کرده بود. او تا سالها فکر میکرد این اتفاق باعث آسیب همیشگی او شده و علت بیشتر جنبههای دردناک زندگیاش همین اتفاق بوده است. او دیگر این موضوع را توجیه قابل قبولی برای مشکلات خود نمیدانست؛ و با اینکه نمیتوانست علت آن را متوجه شود، اما فکر میکرد راه حل مشکلات او احتمالاً درون خودش است. همچنین گفت که زیاد امید ندارد روانکاو مناسب خود را پیدا کند. علاقهی چندانی به دکتری که او را پیش من فرستاده بود نداشت و به من هم علاقهی زیادی نشان نمیداد. با وجود این تصمیم گرفته بود علیرغم این بیاعتمادی از من بخواهد او را به عنوان بیمار بپذیرم. از طرف دیگر، به نظر من او دوستداشتنی بود. ماجرای او و همچنین رکگویی او من را کنجکاوتر میکرد. چند ماه بعد کار خود را با هم شروع کردیم و تا ۴ سال این روال ادامه داشت.
سال اول برای هر دوی ما سخت بود. بیمار هیچ علاقهای به من نداشت. سکوت من، و بیشتر از آن تفسیرهای من، او را آزار میداد. دائماً از مطب من، لباسهای من، وسایل مطب، و گلهای من ایراد میگرفت. به نظر میرسید بیرون از مطب، در زندگی نیز اطرافیان او ظرافت اجتماعی، باملاحظگی، و درک لازم را در مراودات خود با او نداشتند. در کودکستان پسر کوچکش هیچکس همکاری مورد انتظارش را نداشت. جستوجوی ما برای یافتن راهی در این تکرارهای بیپایان، چه در شرایط تحلیلی و چه خارج از آن بیهوده بود. تفسیرهایی که یک روز نتیجهبخش به نظر میرسیدند، روز بعد مشخص میشد بیهوده هستند، یا باعث میشدند آنالیزان مغموم من سخنان بسیار بدی را بر زبان بیاورد. او من را نسبت به تجربیات بد خود بیتفاوت میدانست، یا تصور میکرد مهارت لازم برای درک و کمک به او را ندارم. یک روز متوجه شدم که او فکر میکند من مادر بسیار بدی هستم و نمیخواهم یا نمیتوانم به فرزندم در درک معنای زندگی و زندگانی کمک کنم، و او در پاسخ گفت که من دقیقاً مثل یکی از میمونهای عروسکی هارلو هستم –اشاره به آزمایشهای مشهور «هری هارلو» روی نوزادان میمون رزوس که با یک مادر عروسکی تربیت میشوند (بر حسب اتفاق، این میمونها به ناتوانی در ارتباط با سایر میمونها، و ابراز خشم خود به شکل نادرست مشهور بودند).
همچنین به خاطر اینکه دائماً در تلاش بودم تا رنج او را درک کنم، آنابل من را به خوشبین بودن متهم میکرد. من هم کمکم احساس میکردم در این کار تحلیلی مشترک، به اندازهی همان میمون عروسکی برای او مفید بودهام. چند روز بعد این دیدگاه بدبینانه به یقین تبدیل شد. اینجا بود که آنابل بورن یک استعارهی مناسب دیگر برای بیان نارضایتی و رنجش خود از روانکاوش پیدا کرد. او به تازگی آزمایشهای «کنراد لورنز» روی جوجه اردکهایی که مادرشان را در روزهای ابتدایی زندگی از دست داده بودند، مطالعه کرده بود. اگر یک چکمهی کهنه به آنها نشان داده شود، بهراحتی به دنبال آن میروند و همان دلبستگی را که به مادر واقعی خود نشان میدادند، به این جایگزین عجیب و غریب نیز نشان خواهند داد. از قرار معلوم، من چکمهی کهنه بودم و او جوجه اردک داغدیده. من معتقد بودم او منتظر است که من به یک مادر واقعی برای او تبدیل شوم. او در پاسخ گفت «نه اصلاً». «من اصلاً از هیچ کس هیچ انتظاری ندارم. اما تو از هیچی هم بدتری! این جلسات روانکاوی هیچ پیشرفتی نداشته است… البته چرا، مشکلاتم بدتر شدهاند… خانوادهام به خاطر این هزینهها اذیت میشوند و همهی اینها تقصیر توست. اگر شرایط اینطور نبود میتوانستیم تعطیلات خودمان را زیر نور آفتاب سپری کنیم. اما هرچقدر هم هوا بد باشد من باز هم به اینجا میآیم. …نمیتوانم ماشینم را در این محلهی لاتین فلاکتبار پارک کنم. من از روانکاوها، از تو، از موی بلوند تو، از این مطب، از گلهای تو، خسته شدهام! تو به من اهمیتی نمیدهی –و جرأت این را نداری که بگویی این جلسات فقط تلف کردن وقت است!» و تا پایان جلسه این صحبتها ادامه داشت. وقتی داشت از اتاق بیرون میرفت، نگاه میخکوبکنندهای به گلدان روی میز من انداخت و آخرین جملهی خود را با خشم بیان کرد: «آدمهایی که گل دوست دارند باید گلفروش شوند –نه روانکاو!».
این جلسه تفاوت قابل توجهی با جلسات پیشین نداشت اما با این حال من از این اتفاق احساس دلسردی و افسردگی کردم. اگرچه تا به اینجا، منفیگرایی بیمار باعث خستگی و درگیری ذهنی من میشد و باعث میشد کارآیی رویکرد تحلیلی کلاسیک را روی بیماری که اینقدر خالی از بینش است و اصلاً تمایلی به بررسی هیچ چیزی ندارد، زیر سوال ببرم. با این حال او واقعاً رنج زیادی میبرد، بنابراین آماده بودم تا به این امید که یک روز اُبژهی حقیقی خشم و ناکامی عظیم او را کشف کنیم، کار را پیش ببرم. اما حالا به نظر میرسید آن اتحاد درمانی اندکی که بین ما وجود داشت از بین رفته است. او صریحاً تمایلی به ادامهی تحلیل نداشت، پس چرا باید خودم را به زحمت میانداختم و او را به چنین کار بینتیجهای ترغیب میکردم. هرچه بیشتر دربارهی آن فکر کردم، بیشتر قانع شدم که حق با اوست، ولی به خاطر اینکه از زیر یک کار ناخوشایند فرار میکنم، و اجازه میدهم بیمار در پریشانی خود باقی بماند، احساس ناراحتی طاقتفرسایی داشتم. برای خلاصی از این ناراحتی تصمیم گرفتم در طول جلسه یادداشتبرداری کنم، و خلاصهای از یک سال کار مشترک خودمان تهیه کنم –آخرین تلاش برای اینکه دنیای روانی غیر ملموس او را واضحتر ببینم.
والدین او، آنطور که خودش تعریف کرد، یک زوج معمولی از طبقهی متوسط بودند؛ پدر دوستداشتنیتر اما بسیار درگیر فعالیتهای حرفهای و مادر تا حدی مبهم، هنرمند، نارسیسیستیک. و بعد از آنها برادرش بود که در ۹ سالگی به او آزار جنسی رسانده بود. او هرگز جرأت پیدا نکرده بود که دربارهی آن به مادرش چیزی بگوید، چون برادرش فرزند محبوب مادر بود؛ به پدرش نیز نمیتوانست بگوید، چون دربارهی کل این اتفاق احساس گناهکار بودن داشت. چندین سال روانکاوی موجب شده بود که بفهمد او رابطهی جنسی را به صورت زنا با پدرش تجربه کرده است. این مسئله علیرغم آسیبزا بودن، باعث ایجاد تمایل اودیپی کودکانه در او نیز شده بود. از تحلیلهای اولیهی او تفسیرهای زیادی دربارهی رشک آلت به عنوان دلیل اساسی برای تلخی و نارضایتی او از زندگی انجام شده بود. اغلب اوقات او از علاقهی بیشتر مادر به برادر بزرگترش، و از تسهیلات زندگی او در مقایسه با وجود «سخت» خودش گله کرده بود، اما غیر از این، اطلاعات کمی ارائه کرده بود که بتوان بر اساس آنها تفسیرهای بیشتری از نگرش حسودانه به برادرش یا آلت او انجام داد. تداعیهای او بر این احساس متمرکز بود که مادرش بااستعدادتر، زنانهتر، و بیشتر محبوب پدر است و خود او هرگز نمیتواند با مادرش برابری کند. یک خاطرهی پوشاننده (screen memory) بازگشتی دربارهی مادرش وجود داشت که از زمان چهار یا پنج سالگی او منشأ میگرفت. او تصویر واضحی از خیره شدن به پستانهای مادرش که سرشار از «شیرهی سبز» بودند، داشت. این حافظهی فانتزی او را سرشار از تشویش کرده بود. تلاشهای من برای ارتباط دادن این شیرهی سبز –عصارهی حیات؟ مرگ جسدوار؟ با سایر پیوندهایی همچون احساسات او دربارهی تحلیل و امید یا ترس او از مادرش، یا از من به عنوان یک مادر حامی تحلیلی، به هیچ نتیجهای نرسیده بود. تلاشهای من برای پرده برداشتن از معنی پنهان افکار و احساسات آشکار او با امتناع از بیعدالتیهای روزمرهای که از آنها رنج میبرد، پس زده میشد.
صرف نظر از خاطرهی پوشاننده آشکار، شواهد اندک دیگری از فعالیت فانتزی، و کمبود رویا وجود داشت. مداخلات من نتوانسته بود تأثیر متقابل فرآیندهای اولیه و ثانویهای را که مشخصهی اصلی یک تحلیل در حال اجرا است، به جریان بیندازد. در مورد رابطهی انتقال، تمام تلاشها برای یافتن معنا در آن بینتیجه باقی میماند. من تردید چندانی نداشتم که او من را به عنوان یک مادر بد، تقریباً یک مادر مرده، تجربه کرده است و من و کل محیطی که او را به شدت تهدید میکرد نیز امروز جای برادر رشکانگیز را گرفته بودیم، و از شیرهی سبز عشق مادری –چیزی که آنابل به وضوح احساس میکرد از آن محروم بوده است– تغذیه میکردیم. اما یک سال تلاش به من نشان داده بود که آنابل هیچ یک از اینها را نمیخواست، بلکه فقط به احساس خشم و بدرفتاری چسبیده بود و میخواست اثبات کند که نمیتوان هیچ کاری در مورد آن انجام داد.
در نتیجه با مقایسه و تعمق در پرسشهای آزاردهندهی متعددی که این تحلیل پیش روی من گذاشته بود تصمیم گرفتم –تصمیمی که خالی از احساس گناه نبود- به آنابل بگویم که در مورد تمایل به اتمام تحلیل با من، حق با او بوده است. به خودم گفتم هرچه نباشد من اولین تحلیلگری نخواهم بود که او را «غیر قابل تحلیل» میدانم.
درست مثل همیشه، آنابل سر وقت و با چهرهای تقریباً بشاش از راه رسید. از لحظهای که روی کاناپه نشست شروع به صحبت کرد.
«هیچ چیز از جلسهی دیروز به خاطر نمیآورم، فقط میدانم که جلسهی خوبی بود. بعد از آن کارهای زیادی انجام دادم».
صدای خودم را شنیدم که پاسخ دادم «هیچ چیز از جلسهی دیروز به خاطر نمیآوری؟»
«مطلقاً هیچچیز!»
«چه چیزی باعث میشود احساس کنی جلسه «خوب» بوده است؟»
«خب… یادم است که درست بعد از اینکه از اینجا رفتم، موقع پایین رفتن از پلهها آهنگی را زمزمه میکردم. و خدا میداند که هیچوقت آنقدر احساس خوشحالی نداشتم!»
همچنان که کاملاً به احساس ناراحتی خودم واقف بودم و مشتاقانه دنبال چنین جلسهای میگشتم، با این ذهنیت که شاید سرنخی به دست آید از او پرسیدم آیا به خاطر میآورد که چه آهنگی را زمزمه میکرد یا نه.
«صبر کنید… اممم… اوه بله این شعر کودکانه که میگوید Auprès de ma blonde, qu’il fait bon, fait bon … dormir (خوابیدن کنار دختر بلوندم چقدر خوب است…)»
بدگوییهای خشمگینانهی او از جلسهی روز قبل در مقابل نتیجهی سرخوشانهی پس از آن، اشارهی خشمگینانهی او به موی بلوند من، در تقابل با ابراز تمایل شهوانی به آهنگ، و سایر تناقضها باعث شد تا به او بگویم که جلسهی دیروز را به خوبی به یاد دارم؛ او دربارهی من و جلسات تحلیل، ابراز خشم، ناامیدی و آزار شدیدی کرده بود. هیچ ردی از احساسی که بتواند نشاندهندهی «خواب خوب» کنار یک تحلیلگر بلوند باشد وجود نداشت. یادآوری محتوای جلسهی دیروز ضربهی سختی به آنابل وارد کرد و نمیدانست این حالات متاقض او به چه معناست. من –بعد از اثر انتقال متقابل خودم از روز قبل– گفتم شاید او به امید اینکه من به جای او احساس ناامیدی، آزردگی و خشم دارم، اینقدر سرخوش شده است.
«چقدر عجیب! فکر کنم حق با توست. اغلب با خودم فکر میکنم که دوست دارم گریه کردن تو را ببینم.»
«اینها اشکهای توست که من باید بریزم؟»
در ادامهی جلسه آنابل دربارهی این ایدهی جدید –که در تقابل با نگرش آشنای اهانت یا نارضایتی است– زیاد فکر کرد. در همان حال من متوجه شدم که او به ندرت عاطفهی افسردهوار از خود نشان دهد. در حقیقت من هم برای اولین بار متوجه بودم که علیرغم محتوای خصمانهی صحبتهای تحلیلی او، من این تأثیرگذاری را داشتم که بیشتر چیزهایی که او میگفت خالی از عاطفه بود. شاید خشم ظاهری او داشت ناراحتی غیر قابل بیانی را پنهان میساخت.
شب بعد او خواب دید:
داشتند من را با نوعی گاری حمل زندانی به ادارهی پلیس میبردند. پوستر بزرگی بود که روی آن نوشته بودند «خانم مون [Moon] به خاطر قتل تحت تعقیب است». در یک راهروی دراز، شبیه به یک بیمارستان بزرگ، من را به جلو میبرند. بسیار کوچک هستم و گاری به یک برانکار تبدیل شده است. همینطور که پیش میرویم تکههایی از پنبههای آستر را با خشم روی زمین میاندازم.
«خانم مون» در رابطه با رویای خود به تحلیلگر نشان میدهد که «چه کسی قرار است بخشهای تاریک و مبهم را روشن کند». سپس او متوجه میشود که این نام رویایی در واقع تغییریافتهی نام مادرش است. تکههای پنبه یادآور چیزی بود که او دربارهی بچگی خود گفته بود. او بچهای بود که «هرگز گریه نمیکرد»؛ مادرش که غالباً مدتهای طولانی مشغول کار بود، تکههایی از پنبهی کت خودش را به بچه میداد، و او هم تا زمان برگشتن مادرش آنها را به شکل دیوانهواری میمکید. آنابل با گریه گفت «ولی او کجا بود؟» «من هرگز مادری نداشتم!» و به هقهق کردن افتاد. «بچهی کوچکی که هرگز گریه نمیکرد» تا چندین ماه در جلسهی روانکاوی خود گریه میکرد.
۳
«زنده ماندن ساده است. قسمت سخت اینجاست که بدانیم چطور زندگی کنیم» – آنابل بورن
باید تمام پیوندهای ناشی از تداعی، تصاویر و فانتزیهای فراموششده را، که به ما کمک کرد تا از سلف کودک رهاشدهی آنابل که به شکل فاجعهباری به دنبال یک مادر قادر مطلق اما غایب میگشت پرده برداریم، کنار بگذارم. تمام چیزی که او به دست آورد یک مادر بدل عروسکی با پستانهای پنبهای بود، و ظاهراً هرگز برای آن اُبژهی انتقالی ساخته نشده بود. هرگونه درونفکنی یا همانندسازی با مادر عاشق و حامی در این نقطه متوقف شد، و آنابل را از احتمال برخورداری از نیازها یا انجام هرگونه نقش مادری برای خودش محروم ساخت. مثل شرایط تحلیلی، او در عین حال که با افراد مثل میمونهای عروسکی رفتار میکرد و بر همین اساس هم آنها را تنبیه میکرد، خواستههای جادویی و خودبزرگبینانهای از آنها داشت. در زمان تنشها نه میتوانست آنها را مهار کند و نه میتوانست از نظر روانی آنها را با جزئیات شرح دهد.
سه سال بعدی برای تشخیص این معما و مطالعهی زمانهایی که بچهی تنها و پر از خشم، کل دنیای روانی درون او را پر کرده بود؛ و بعد ارتباط دادن این کودک آسیبدیده با آنابل بورن بالغ سپری شد.
با اینکه این دو جلسه، بینش قابل توجهی را دربارهی شیوهی فکر کردن بیمارم دربارهی خودش و نسبتش با دنیا –یا شیوهی او برای جلوگیری از فکر کردن و احساس کردن رابطهی خودش با ابژههای درونی و بیرونی- به من داد، از نظر او این کار تحلیلی ما هیچ کمک مستقیمی به او نمیکرد. بعداً او توانست به من بگوید که دو سالِ بعد از این مرحلهی تحلیل، بیشتر از همیشه موجب رنجش او شده است. با وجود این، کار کردن روی این درد روانی باعث یک تغییر اساسی در او شده بود که خودش آن را «تولد دوباره» مینامید. باید اضافه کنم که او دیگر از تنهایی رنج نمیبرد. انتقال متقابل من محک سختی خورد، اما بهتر توانستم از آن استفاده کنم. من همیشه مراقب گرایش او به درهم شکستن افکار یا حالات احساسی نوظهور او بودم که او متوجه این موضوع شد؛ و او اغلب اوقات با تلاش (ناخودآگاه) برای اینکه من آنها را حس کنم، آنها را تخلیه میکرد. علاوه بر این، وقتی او مرتباً معنای تفسیرهایی را که قرار بود احساس خشم و تنهایی غیر قابل درک او را اصلاح کنند، نکوهش یا تخریب میکرد، من هم به هیچ عنوان فارغ از احساس خشم نبودم. از طریق تحلیل سرگشتگی خودم بود که متوجه شدم او با هر کشف و تغییر جدید در روند تحلیلی خود احساس تحقیر شدن میکرد. در عوض من دیگر احساس نمیکردم در این سفر دشوار با او، گم شدهام. با اینکه صحبتهای من غالباً باعث خشم او میشد، میدانستم که او به شنیدن آنها نیاز دارد. بدون اینکه متوجه شوم، نگرش آرام و امیدوارانهی من در اولین سالی که با هم کار میکردیم موجب شد تا شرایط اصلی او، که یک آرمان فانی مادرانه را که هم دور از دسترس و هم آزاردهنده بود، بازسازی شود. در نتیجه آنابل مثل یک شخص واقعی با من برخورد نکرد. او به اندازهی یک بچهی شیرخوارهی سیریناپذیر با من هماهنگ شده بود؛ نمیتوانست تصور کند که من افکار یا آرزوهای مستقل خودم را دارم که در کنترل او نیستند؛ و نمیتوانست بپذیرد که من بدون اینکه حس کنم به او آسیبی وارد میشود، به هرکس یا هرچیزی غیر از او مشغول باشم. بررسی موشکافانهی کشمکشهای او به ما اجازه داد تا استفادهی پیوستهی او از همانندسازی فرافکنانه را تحلیل کنیم، و اثر بازدارندهی آن روی وجود همیشه دردناک او اعمال شد. او به جای اینکه فوراً خودش را از هرگونه فکر رنجآور یا احساس افسردگی که در طول جلسات به خودآگاه او میآمد خلاص کند، سعی میکند آنها را نگه دارد، و فانتزی بیان نشده و گاهی ناگفتنی آنها و تأثیری که روی او دارند را در قالب کلمات بیان کند. سه سال کار با بیمار به ما کمک کرد تا بتوانیم حد و حدود بیابان خالی دنیای روانی آنابل کودک را بازسازی کرده و مورد بررسی قرار دهیم. تحلیلگر چکمه کهنه که فرد با بیمیلی اما به اجبار آن را دنبال میکرد، تحلیلگر میمون عروسکی با پستانهای پنبهای که فرد مجبور به پذیرش آن به عنوان تغذیه داشت، به آرامی تبدیل به ابژهی انتقالی شدند که وجود آنها تشخیص داده شد و نیازهای کودکانه و تمایلات ابتدایی را میتوان به آنها ارتباط داد و دربارهی آنها صحبت کرد. هر ابژهای در اتاق انتظار یا اتاق مشاورهی من، خفیفترین علائم وجود سایر افراد در زندگی من (به ویژه افرادی غیر از آنالیزان)، هرگونه تغییر در لباسها یا وسایل و گلدانهای من، همگی سیلابی از خشم را به سمت آنابل روانه میساخت که نه تنها دردناک بود، بلکه امکان مهار و منعکس کردن آن نیز وجود نداشت. ما به جلسات متعددی نیاز داشتیم تا بتوانیم چاههای تنفر و نومیدی که پشت تحریکات او قرار داشتند را عمقیابی کنیم. «هرگز نمیتوانی تصور کنی چقدر از تو متنفرم و چقدر از تو کینه دارم؛ چقدر دوست دارم تو را در هم بکوبم و باعث رنج تو شوم».
علیرغم اینکه وجود من به عنوان یک فرد جدا، که نیازها، تمایلات و حقوقی دارد که لزوماً با او انطباق ندارد، یک منبع درد دائمی بود و با وجود اینکه ابژهی آرمانیشدهای که او روی من فرافکنی میکرد باعث ایجاد یک زخم نارسیسیستیک مداوم شده بود، حداقل اکنون من نیز بخشی از فرآیند تحلیلی او شده بودم، و دیگر صرفاً یک مخزن ساده برای چیزهای سنگینی که او به تنهایی تحمل آنها را ندارد، نبودم؛ دیگر یک ماسک مومیایی برای تمام ابژههایی که در گذشتهی او کم بودند، نبودم. به تدریج متوجه شدیم که او دائماً احساس میکند مورد اذیت و آزار من قرار دارد، همان حسی که نسبت به بقیهی اطرافیان خود داشت، اما نه او و نه من از این موضوع آگاه نبودیم. ناامیدی او تا جایی که به خودش مربوط میشد، کمابیش بدون درد شده بود.
مهمترین محتوای متعارض در این مرحله از تحلیل او را میتوان تحت عنوان مفهوم کلاینی رشک[۳] خلاصه کرد. او به جای اینکه در تلهی حسادت[۴] گرفتار شود و در تضاد با میل غلبه بر رقبا برای به دست آوردن عشق مادر یا پدر قرار گیرد، به دنبال تخریب تمام ابژههای متعلق به دیگری بود. با کمک درک این موضوع، رابطهی جنسی آسیبزای او با برادرش معنای جدیدی پیدا کرد. او حالا از طریق عمل جنسی، ابژهی محبوب مادرش را تصاحب کرده بود و در فانتزی خود مالک آن شده بود تا آن را تخریب کند. او راهحل فریبندهای ایجاد کرده بود که نه یک راهحل روانپریشانه، بلکه راهحلی اروتیک بود، و در نتیجه میتوانست حس کند بر اتفاق آسیبزا غلبه کرده است. او توانست برای اولین بار اجزای یک صحنهی اروتیک را آشکار سازد و این به او کمک کرد تا سرانجام بتواند معنای آن را تحلیل کند. فانتزیهای خودارضایی کودکی و نوجوانی او همگی مربوط به برادرش میشد. او برادرش را بدون حرکت کنار یک دیوار تصور میکرد، در حالیکه انواع «شکنجهها» را روی جنسیت او انجام میداد؛ اینها را طوری فانتزیسازی میکرد که گویی برای برادرش ارگاسمکننده هستند، و برای خودش بسیار مهیج بودند. در نتیجه در تصورات خود، پاسخ جنسی برادرش را کنترل میکرد. تحت ظاهر مبدل لذترسانی به برادرش، از تصویر او در برابر احساس کینهی مخرب خود نیز محافظت میکرد. مثل بسیاری از انحرافات جنسی، بازی جنسی او اهداف متناقض زیادی را دنبال میکرد (مکدوگال، ۱۹۷۴): او قادر بود تمایل خود به زنای با محارم را همزمان هم نمایش دهد و هم انکار کند؛ و مهمتر از آن اینکه میتوانست آنچه را به صورت منفعلانه تجربه کرده بود، به صورت فعال تحت کنترل داشته باشد، او حالا هم نویسنده و هم بازیگر فیلم فانتزی خود بود، و دیگر قربانی تجاوز که با اختگی خود زندگی میکند نبود. حالا او اختهکنندهای بود که قدرت را در دست داشت. انکارهایی که در فانتزی اروتیک او وجود داشت به او این اجازه را میداد که –با اختراع یک صحنهی جدید- بر صحنهی آغازین غلبه کند؛ و فانتزی انتقام از رابطهی مادر و پسر را در اختیار او قرار میداد. اما راه حل مناسب برای تعارضهای اودیپی او را فراهم نمیساخت و یک تصویر آسیبدیده از بدن و سکسوالیتهی خودش را در اختیار او قرار داده بود. یک بخش از او هرگز واقعیت جنسی زنانهی او را نپذیرفته بود. مثلاً زمانی که همکلاسیهای نوجوان او دربارهی انتظار برای قاعدگی خود حرف میزدند، او در ذهن خودش آنها را مسخره میکرد «چون من متقاعد شده بودم که این اتفاق هرگز برای من نخواهد افتاد. من در تصوراتم به نوعی متفاوت از سایر دخترها بودم. وقتی بالاخره خون قاعدگی خودم را دیدم، آن را نشناختم. فکر کردم مربوط به خودارضایی است. آن را تا دوماه مخفی نگه داشتم».
با توجه به پیوند فانتزی جنسی و نیز بازی شکنجه روی آلت برادرش، واضح است که «رشک قضیب» برای توجیه معنای آن کافی نیست. اجزای مخرب فانتزی او فراتر از تجربهی آسیبزا بودند، و ریشههای ابتدایی نیز داشتند که بیشتر به سکسوالیتهی کهنهتر او مربوط میشد تا کشف و درک تفاوتهای جنسی. این ریشهها ما را به شیرهی سبز پستانهای دستنیافتنی مادر برمیگرداند. «بازی» آشکار اخته کردن برادرش از طریق شهوانی شدن همساز با ایگو (ego-syntonic) شد، و یک فانتزی عمیقتر را که کنترل و تخریب پستان مادر برای تصاحب شیرهی سبز جادویی برای خودش بود، پنهان ساخت. پدر و برادر که به صورت نمادین نشاندهندهی زائدههای فالیک مادر قادر مطلق بودند، به شکل بازگشتی به عنوان محتوای پستانهای او فانتزیسازی میشدند.
بدون سکس، بدون شیره و بدون اطلاع از شیوهی زندگی کردن، آنابل از پس یک افسردگی بسط نیافته بر آمده بود، و فرم ارتباطی خاص او با دیگران که بیشتر یک عمل بود تا تعامل، تماس بود به جای ارتباط، اما با وجود این یک پیوند زنده بود، آن را جبران نکرده بود.
آنابل در تلاش برای انتقال تجربهی پیوستهی خود، که هر روز مشکلات غیر قابل حلی را پیش روی او قرار میداد، غالباً از «سختی» زندگی صحبت میکرد. این کلمه دائماً مطرح میشد، و هربار به یک رابطه، به تمام ابژههای جزئی[۵]… پستان سخت مادر، آلت خطرناک برادر، برنامه زمانی دقیق تحلیلگر و غیره، متصل میشد. «من به این موضوع پی بردهام که هرگز برای یک دقیقه احساس راحتی نداشتهام، نه در بدن خودم و نه در حضور دیگران. خیلی سخت است، احساس خوب داشتن سخت است، انجام سادهترین کارها سخت است. خوردن، راه رفتن، اجابت مزاج، عشقبازی. بسیار سخت و بسیار پیچیده. چرا من هیچ رازی ندارم؟ چرا آن را به من نمیدهی، تو مخلوق فرومایه و زمخت!». علیرغم سه سال ضربات «سختی» که به کودک-آنالیزان که بیشتر فضای روانی درون آنابل را پر کرده بود وارد شد، پستان-تحلیلگر، تصویر آرمانیشدهی قادر مطلق به عنوان یک ابژهی درونی باقی مانده بود. تردیدی وجود نداشت که حالا من به عنوان یک فرد جدا و همچنین یک تحلیلگر حضور دارم، تا او بتواند از من «استفاده» مؤثری برای درک جنبههای متفاوت جنگ درونسیستمی خود داشته باشد (وینیکات، ۱۹۷۱). اما او از هرگونه وجود آرمانی، سخت و قادر مطلق که قرار بود حاوی راز زندگی، و نیز راز زندگی او، باشد امتناع میورزید؛ و من باید صبوری میکردم و برای امکان تفسیر این آرمانیسازی انتظار میکشیدم. بالاخره توانستم مداخلهای انجام دهم که کمابیش از خشم من نسبت به ناتوانی در پیش بردن این مسئله به وجود آمد. «چرا اینقدر سرسخت هستی؟ چرا به من نمیگویی چطور زندگی کنم؟ تو آنجا میایستی و به من ریشخند میزنی، و منتظری که من همه چیز را خودم کشف کنم!» من اینطور پاسخ دادم که او از من رازی را میخواهد که کلیدش فقط دست خود اوست؛ که من نه پاسخ را میدانم، و نه میدانم که چرا او مانع از جاری شدن شیرهی حیات در رگهای خود شد. من درک میکردم چقدر رنج میکشد، اما ناکامی خودم در تفسیر بهتر تجربهی او نیز باعث دلسردی من میشد. به او گفتم «میدانم که داری سعی میکنی این حس سخت و وحشتناک را منتقل کنی، و این ناتوانی من است که نمیتوانم پیام تو را دریافت کنم؛ من متوجه هستم که هر دوی ما شرایط سختی داریم، و من حس میکنم به تو کمک نکردهام». این مداخله یک واکنش غیرمنتظره و انفجاری –از شعف- به دنبال داشت. آیا ممکن بود که یک تحلیلگر این موضوع را درک نکند؟ که یک تحلیلگر احساس دلسردی بازدارندهای داشته باشد؟ در طول پانزده سال تحلیل، هرگز به ذهن آنابل خطور نکرده بود که تحلیلگرها عالم مطلق نیستند. سرانجام توانستم به او نشان دهم که باید به این «دانش» جادویی فتیشگونهای باور داشته باشد تا او نیز در پایان تحلیلها، آن را به تصرف خود درآورد. کشف او مبنی بر اینکه هیچکس به این کیفیت غیر قابل وصف دست نیافته است، آخرین مرحلهی تحلیل او با من را مشخص کرد. بررسی فرافکنی آرمانی او کمک کرد تا به خاطر این لطمهای که خورده بود سوگواری کند و از خواستههای مغرورانهی خودش چشم بپوشد: که شامل تقاضای خودداری از هرگونه ناکامی، غلبهی بیدردسر بر تمام واقعیتهای «سخت»، چه درونی و چه بیرونی میشد.
در نهایت آنابل توانست از کودک سردرگم و ناامید درون خود مراقبت کرده و بفهمد که هنگام مواجهه با خشم رشکآمیز و تمایلات سیریناپذیر، راهحلهای دیگری غیر از حذف مخرب نیز وجود دارند. به شیوههایی که فقط خود او میتوانست کشف کند، سازندگی جای خود را به ویرانی داد. برای اولین بار او واقعاً به بدن خود، سلامت خود، ظاهر خود، زندگی عاطفی خود، زندگی کاری خود، که همگی به حال خود رها شده بودند، طوری که گویی رشد و تغییر غیرممکن است، اهمیت داد. او این تغییرات را با کمرویی با من در میان گذاشت. در یکی از جلسات پایانی او اعتراف کرد که در بهار دانههای گلها را کاشته است و برای اینکه مبادا از بین بروند، دربارهی آن به کسی چیزی نگفته است. از نظر او همهی آنها حاوی گل بودند.
چند سال بعد آنابل یک کتاب زیبا دربارهی حوزهی هنری که خودش ایجاد کرده بود، و نویسندهی آن نیز خودش بود، برای من فرستاد. در یک یادداشت دستنویس، کشف جوهر خلاقیت را به تحلیل نسبت داده بود، زندگی خلاقیت بود.
۴
ارتباط ابتدایی
من این نوع گفتمان تحلیلی را ارتباط ابتدایی نامیدهام تا بر جنبههای مثبت آن تأکید داشته باشم، چون به طور کلی ما از اثرات منفی آن بیشتر مطلع هستیم. بیمارانی که بهعنوان راهی برای نگفتن هیچچیز، فاش نکردن هیچچیز، حتی برای خودشان، چیزهای زیادی به ما میگویند، آنچه پشت ارتباطات آنها پنهان است، یا کسی که سخن میگوید تا تحلیلگر را دور نگه دارد، البته مقاومت زیادی در برابر رابطهی تحلیلی دارند و نیروهای قدرتمندی را علیه خود فرآیند تحلیلی به کار میگیرند. و حتی ممکن است کاملاً آگاه باشند که این شیوهی ارتباطی با تحلیلگر (و غالباً کل اطرافیان آنها) دفاعی است، و به نوعی برای طفره رفتن از چیزی است که واقعاً دوست دارند بگویند. با وجود این تا جایی که تحلیلگر به صحبتهای بیمار واکنش نشان دهد، نوعی ارتباط در حال شکلگیری است. این ارتباط پنهان یک ارتباط واقعاً نمادین نیست و نمیتوان آن را با افکار سرکوبشدهای که پشت تداعیهای تحلیلی نرمال نوروتیک وجود دارد مقایسه کرد. در اینجا میبینیم که کلمات به جای عمل استفاده میشوند؛ به عنوان اسلحه، به عنوان استتار، به عنوان فریاد مذبوحانه برای کمک، فریاد خشم یا هر گونه حالت احساسی شدید دیگر که بیمار آگاهی کمی نسبت به آن دارد. ممکن است این حالات احساسی ارتباطی با آنچه بیمار نقل میکند، نداشته باشند.
این نوع محتوای تحلیلی، پرسشهایی را به وجود میآورد. شاید دربارهی کارکرد چنین «ارتباطی» سوال کنیم و بعد آن را با مونولوگ تحلیلی تداعی آزاد مقایسه کنیم که بیماران نوروتیک عادی در پاسخ به دعوت ما برای انجام آن، ارائه میکنند. همچنین ممکن است بپرسیم که چرا برخی بیماران بیشتر مستعد استفاده از کانالهای کلامی به این طریق، و آنچه از این «نشانههای[۶]» زبانی دربارهی پیشینهی آسیبزای دوران کودکی و اثرات بعدی آن روی ساختار ایگو و دفاعهای آن استنباط میشود، هستند. اگرچه به طور مختصر به این پرسشها خواهم پرداخت، اما علاقهی اصلی من بررسی شیوهای است که تحلیلگرْ این نوع ارتباط تحلیلی را دریافت میکند، و اینکه چطور میتواند برای پیش بردن فرآیند تحلیلی بهترین استفاده را از آن داشته باشد. این فرآیند بستگی به میزان زیادی از ارتباط زبانی دارد، و شیوهی ارتباطی خاصی که آن را تداعی آزاد مینامیم به ما اجازه میدهد تا تفسیر فرآیندهای اولیه و ثانویه را مورد بررسی قرار دهیم. «قاعدهی بنیادی» بر ابراز کلامی افکار و احساسات تکیه دارد، و انتظار میرود تا جایی که آنالیزان سرانجام بتواند اجازه دهد ایدهها، فانتزیها، و حالات احساسی او آزادانه و به شیوهای بیان شوند که در حالت عادی به خودش این اجازه را نمیدهد، این تفسیر از دانش خودآگاه و ناخودآگاه خودش فرآیند تحلیل را به حرکت در خواهند آورد. دعوت به «گفتن همه چیز» -همراه با همتای ضمنی آن «و هیچ کاری نکردن»- نه تنها راه را برای تأثیر انتقال باز میکند، بلکه آنالیزان را قادر میسازد تا کلمات خود را بشنود، و افکار و احساسات خود را به شیوهای کاملاً جدید بشناسد. با وجود این، دربارهی افرادی که از زبان به گونهای استفاده میکنند که کارکرد اصلی آن را تغییر میدهد، و به طور دقیقتر در شرایط تحلیلی و با وابستگی ذاتی آن به زبان و ارتباط، این انتظار مورد تردید قرار میگیرد.
هدف واقعی از این چیزی که من ارتباط ابتدایی مینامم چیست، و به چه طریقی از سایر ارتباطات کلامی متمایز میشود؟ چه نقشی در اقتصاد روانی ایفا میکند؟ در کدام سیستم روابط درونی ابژه گنجانده شدهاند؟
اگرچه کارآیی کلمات در انتقال افکار و احساسات به شکل قابل توجهی محدودتر از چیزی است که دوست داریم بپذیریم، با این حال هدف اصلی از تعامل کلامی میان افراد بالغ، میل به انتقال اطلاعات به کسانی است که فرد آنها را مخاطب خود قرار میدهد. اما این تنها هدف آن نیست. ارتباط (Communication) –از واژهی لاتین communicare: به اشتراک گذاشتن، در ارتباط بودن، متصل بودن– معنای ریشهای و عاطفی آن را نشان میدهد. همهی افراد در شرایط خاص، و برخی افراد بیشتر اوقات، از ارتباط کلامی به عنوان راهی برای حفظ تماس، در ارتباط بودن، یا حتی بخشی از یک فرد بودن، «مشترک بودن» با یک فرد دیگر استفاده میکنند. این پیوند حیاتی با دیگری میتواند مهمتر از کارکرد نمادینی باشد که از میل به آگاه کردن کسی از چیزی تشکیل شده است. از چنین منظری ارتباط کلامی را میتوان تقریبی برای گریه کردن، صدا زدن، فریاد کشیدن، و پرخاش کردن به جای گفتن چیزی دانست. چنین ارتباطی در این اندازه نهتنها راهی برای باقی ماندن در یک ارتباط صمیمی است، بلکه راهی برای انتقال و تخلیهی احساسات به شیوهی مستقیم، با قصد تأثیرگذاری و برانگیختن واکنشهای فرد دیگر نیز است.
زمانی که شرایط تحلیلی با آداب و رسوم معمول تعامل کلامی اجرا میشود، مستعد آشکارسازی ویژگیهای غیرمعمول در شفاهیسازی میشود که ممکن است در گفتگوهای روزمره مورد توجه قرار نگیرند (روزن، ۱۹۶۷). سختی پروتکل تحلیلی باعث برجسته شدن چنین تفاوتهایی میشود. در تداعیهای تحلیلی آنابل بورن مشخص بود که کلمات او هدف ارتباطی خود را تا حدی گم کردهاند. علاوه بر این، استفاده از شفاهیسازی مانع از تداعی آزاد ایدهها شد. این که ما با هم توانستیم شکاف گستردهی میان آنچه او میگوید و آنچه احساس میکند، شکاف بین محتوا و عاطفهی همراه آن را کشف کنیم، در نهایت به او اجازه داد تا صحبتهای او برای هر دوی ما معنادار شود، و بیمار احساسات گمشدهی زیادی را بازیابی کند. در عین حال توانستیم بفهمیم که او به منظور برانگیختن احساس در تحلیلگر صحبت میکرد، بدون اینکه بدانیم چرا این موضوع اهمیت دارد، یا این احساس او نشاندهندهی چه چیزی است. نیاز او به القای حالات احساسی در دیگران در واقع با شرایط آسیبزای قدیمی او ارتباط داشت که نمیتوانست احساسات شدید خود را مدیریت کند و نمیدانست چطور نیاز خود به کمک را بیان کند؛ به جای کنترل و توصیف درد احساسی خود و استفاده از آن برای تفکر بیشتر، تمام اطلاعات مربوط به وجود یا معنای آن را از بین برده بود. در نتیجه اتفاقها گذشته و تجربهی مؤثر به راحتی از خودآگاه بیرون انداخته میشدند، گویی که اصلاً وجود نداشتهاند. برای اولین بار بسیاری از این حالات احساسی توانستند نمایش روانی داشته باشند. ارتباطاتی مثل ارتباطات آنابل بورن با آنهایی که در یک فرآیند نوروتیک معمولی ناشی از تداعی دیده میشوند تفاوت اساسی دارند، حتی زمانی که به سمت برانگیختن احساسات تحلیلگر هدایت شوند. در مورد اخیر، تلاش برای اینکه اجازه دهیم افکار و فانتزیهای فرد آزادانه به گردش در بیاید، نشان میدهد که پشت این ارتباط آشکار، موضوع پنهانی وجود دارد که تحلیلگر دارد به آن «گوش میکند». فردی که برای خودش ناشناخته است دارد داستان دیگری را بازگو میکند، و خودش را به عنوان یک بازیگر روی صحنهی دیگری نشان میدهد، اما یک مرتبه به صورت خودآگاه، متن نمایشنامه را فراموش کرده است. البته این نمایشنامهها و صحنههای پنهان در بیماری دیده میشوند که از زبان برای نفوذ به مخاطب و برانگیختن واکنش او استفاده میکند، اما از منظر کار تحلیلی، هدف آشکارسازی این معنای پنهان و دریافت ایدهها و خاطرات وا پس رانده را بسیار دشوار میسازد. ضمناً احتمال دارد تحلیلگر احساس سردرگمی کرده و مورد هجمهی عواطفی قرار گیرد که مانع از عملکرد تحلیلی او میشوند؛ مگر آنکه به آنها توجه کند.
حس افسردگی و درماندگی که آنابل بورن در من برانگیخت ارتباط چندانی با ایدههای واپسرانده در محتوای تحلیلی او نداشت. هدف اصلی صحبتهای او تحت عنوان تلاش برای تخلیه، از طریق عمل صحبت کردن تعریف میشود، تنش سرکوبشده و دردناکی که محتوا و علل آن برای او ناشناخته بود. هدف پنهان از اینکه او توانست خودآگاه شود، به اشتراک گذاشتن دردی بود که هنوز نمیتوانست از طریق مدیوم زبان آن را بیان کند و قادر نبود دربارهی آن فکر کند. این یک نیاز به شنیده شدن بهجای گوش کردن بود؛ نیاز به همدلی به جای ارتباط. در ماههای بعد توانستیم لحظاتی را که این ارتباط لازمالاجرا میشد، به طور دقیق مشخص کنیم. آنابل در مواجهه با کوچکترین فکر یا احساس دردناک، بلافاصله سعی میکرد بازنمایی روانی آن را از بین ببرد. در نتیجه او هیچ اطلاعی از وجود ایده یا عاطفهی مورد بحث نداشت. اما بقایای این حذف روانی، باعث تغییر درک او از دیگران، و در نتیجه احساس او نسبت به آنها و همچنین ارتباط با آنها شد. همین موضوع در انتقال تحلیلی نیز اتفاق افتاد.
البته موضوعات مختلفی که آنابل بورن از آنها برای پر کردن سکوت ایجاد شده بهدنبال انکار خودآگاه استفاده میکرد، نه خودشان و نه اشارهی آنها به محتوای واپسرانده، خالی از معنا نبود. به عنوان مثال کاملاً مشخص بود که مشکل رشک، که پشت تصاویر و ایدههای آزاردهنده پنهان شده بود، بزرگ جلوه میکند اما تا زمانی که جلوی ابراز روانی احساسات بیرون راندهی افسردگی، رها شدگی و محرومیت –همراه با احساس نفرت شدیدی که به دنبال دارند– گرفته شد، و در نتیجه از بازتاب و ابراز کلامی آن نیز جلوگیری شد، غیر قابل تفسیر باقی ماند. بسیاری از اظهارات و مشاهدات آنابل تا حدی برای او خالی از فایده بودند؛ او از اینکه اینها ممکن است تأثیر بالقوهای روی تحلیلگر یا دوستان و خانواده، یا هر فرد دیگری که پیوندهای ارتباطی خود را با او حفظ کرده بود داشته باشند، نسبتاً بیاطلاع بود. فایدهی ناخودآگاهی که در نتیجهی آن به دست آورد، محافظت از دنیای ابژهی درونی خود در برابر تخریب به علت خشم رشکآمیز و خویشتنداری نارسیسیستیک بود. در عین حال به او اجازه داد تا تماس خود با دنیای ابژهی بیرونی را، علیرغم احساس نارضایتی دائمی حاصل از روابط خود، حفظ کند. شاید تماس پرخاشگرانهی او موجب تقویت احساس هویت او نیز شد. اما همهی اینها به قیمت گزافی به دست آمده بود. او نه تنها به خاطر «سختی» تمام جنبههای وجود احساس در هم شکستگی میکرد، بلکه از اختلال واقعی ظرفیت خود برای فکر کردن، به ویژه دربارهی دلایل رنج ذهنی خود، رنج میبرد. او با حذف دفاعی و تقریباً بیرحمانهی آگاهی از درد نافذ خود، در واقع نه تنها از تحقق آرزوها، بلکه از رسیدگی به نیازهای حقیقی خود نیز باز ماند. در آغاز کار تحلیلی ما با هم، او از اینکه تمایلاتی غیر از آرزوی «راحتی» دارد، نسبتاً بیاطلاع بود و از چیزهایی که از دیگران تقاضا و انتظار داشت نیز به همان میزان بیخبر بود.
این نوع تجربه باعث شد تا مسئلهی فضای اشغال شدهی زندگی روانی توسط ابژههای خارجی به میان بیاید. دیگری به طور ضمنی فراخوانده میشود تا یک درخواست غیر قابل بیان را دریافت کرده و به آن رسیدگی کند. این تقاضا میتواند تا حدی بدون عبور از کانالهای کلامی معمولی و صرفاً بر اساس علائم، درک شود. نیازهای Infans، یعنی کودکی که هنوز قادر به تکلم نیست، باید به همین نحو شنیده و برآورده شوند، چرا که او راه دیگری برای ارتباط ندارد. وقتی او بتواند درخواست کند، دیگر بحث نیاز حیاتی مطرح نیست، بلکه این بار او کاملاً به تفسیر مادرش از گریهها و ایما و اشارههای او وابسته است. تا جایی که کودک بتواند فرد دیگری را که به گریههای او پاسخ میدهد تصور کند، میتوان گفت که او به شیوهی ابتدایی «ارتباط» برقرار میکند. در این نقطه او به مرحلهی خاصی از رشد روانی نسبت به ابژه رسیده است؛ او دیگر حس نمیکند که دیگری یک بخش خیالی از خودش است (که باید با یک شکل سایکوتیک از ارتباط با ابژه برابر پنداشته شود) بلکه فکر میکند دیگری قادر مطلق است، که در این صورت پاسخ ابژه به علائم صادر شده مثبت تلقی میشود، چرا که ابژه میخواهد کودک راضی شود، یا پاسخ منفی به صورت امتناع صادر میشود، چون او میخواهد کودک رنج بکشد. یعنی این نوع رابطه تحت نوسان اندیشیدن در فرآیند نخستین قرار دارد: اگر اتفاقها خوب یا بدی رخ دهد، در هر دو صورت آنها احساس میکنند از میل قادر مطلق دیگری محروم شدهاند. این دیگری به صورت خودکار هرچه را بخواهد درک کرده و پاسخ میدهد! (این نوع اندیشیدن در چیزی که تحت عنوان آسیبشناسی کاراکتر نارسیسیستیک میشناسیم رواج دارد). گاهی ما نسبت به این آرمانیسازی فرافکنانه و انتظار از دنیای بیرونی تمایل پیدا میکنیم، همانطور که بییان (۱۹۷۰) به نادیده گرفتن این نکته اشاره کرده بود که علیرغم رضایتی که ارتباط نمادین سرانجام برای فرد در حال رشد به همراه دارد، اجبار به صحبت کردن برای درک شدن، و برآورده شدن خواستهها، یک زخم نارسیسیستیک دائمی در ناخودآگاه هر فرد است. در برخی افراد، اتحاد و شراکت به جای جدایی و ارتباط، تنها راه قابل اعتماد برای ارتباط با فرد دیگر هستند (بیماری که جدایی را یک مصیبت میدانست معتقد بود اگر لازم باشد در هر زمینهای به شوهرش بگوید چه نیاز یا آرزویی دارد، دیگر پذیرفته شدن خواستهی او معنایی ندارد. این در حقیقت اثباتی بود برای اینکه مرد دیگر زن را دوست ندارد).
همدلی مشترک، این فرم کهنهی عشق ورزیدن که حق نوزاد شیرخواره است، همچنان توسط برخی افراد بالغ طلب میشود. هرگونه تهدید به جدایی، یا یادآوری تفاوتهای غیر عینی مثل انتقال خواستههای یک نفر به صورت کلامی، فقط میتواند تنبیه و طرد را به دنبال داشته باشد. ما اینجا با یک «کودک» کوچک درون یک فرد بالغ سر و کار داریم که هرگز نقش ارتباط کلامی را به عنوان یک راه نمادین برای اعلام خواستههای یک نفر، درک نکرده است. بدون شک اینها کودکانی هستند که سرپرستان آنها با دقت به آنها «گوش نکرده» یا صحبتهای آنها را «تفسیر نکردهاند». تجربهی بالینی خود من با بیمارانی که اینطور غیرلفظی زندگی میکنند، من را به این باور میرساند که مشخصهی کودکی آنها روابط گسسته با ابژههای اولیه، و محیطی بوده است که در آن ناکامیهای غیر قابل اجتناب رشد و پرورش انسان با کامرواسازی کافی برای قابل تحمل کردن آنها توامان نبوده است، بنابراین پاداش عالی منفردسازی و هویت ذهنی با لذت به دست نیامده است، بلکه همچنان به صورت طرد شدن و اهانت به حیات خود ادامه میدهد. این نکته که خواستههای فرد را میتوان هم انتقال و هم پاسخ داد، به ندرت درست پنداشته میشود. همین موضوع در مورد آنابل نیز مطرح بود.
یک عامل دیگر: تقاضای فهمیده شدن بدون بیان کلمات نشاندهندهی ترس از مواجهه با ناامیدی یا رد شدن به هر صورتی نیز است. این نه تنها به صورت جراحت نارسیسیستیک، بلکه به صورت درد غیر قابل تحملی که امکان مهار یا توصیف روانی آن وجود ندارد، و ممکن است فرد را تخریب کند، حس میشود. در نتیجه عوامل اجتناب ناپذیری که واقعیت انسان را تشکیل میدهند: دگر بودگی (Otherness)، تفاوت جنسی، عدم امکان دستیابی جادویی به آرزوها، اجتنابناپذیری مرگ معنادار نشدهاند. دگر بودگی با پاداش هویت فردی و حریم خصوصی که همراه دارد؛ تفاوت جنسی با پاداش میل جنسی؛ یافتن کامرواییهای جادویی در خلاقیت؛ پذیرش مرگ به عنوان پایان اجتنابناپذیری که معنای ضروری و مهمی به زندگی میبخشد، کمبود هر یک از اینها ممکن است در این بیماران دیده شود. سپس زندگی ریسک «بیمعنایی» و «سختی» پیدا میکند. سایر افراد دوست دارند به عنوان وسیلهای برای بیرونیسازی این نمایش درونی و دردناک زندگی تلقی شوند. در واقع این به معنای ایجاد یک سیستم بقا است. حداقل تماس با دیگران تضمین شده و گاهی ارتباط نیز برقرار میشود. بسیاری از افرادی که به این صورت ارتباط دارند، خودشان را ملزم به این میدانند که دیگران را کنترل کنند، غافل از اینکه آنها این کار را انجام میدهند تا فجایعی را که از قبل پیشبینی میکردند، فراهم سازند. در نتیجه روابط غالباً به سمت اثبات اجتنابناپذیری نتایج از پیش پنداشتهشده دربارهی آنها سوق داده میشوند. این یک راه دیگر برای «انتقال» تنش فرد و مبارزه با حس ناتوانی کامل او در مواجهه با نیروهای طاقتفرسا است. راههای زیادی وجود دارد که از طریق آنها میتوان این سیستم روابط میان فردی را به صورت نظری بیان کرد: بر حسب اضطراب آزاردهنده و همانندسازی فرافکنانه (کلاین، گرینبرگ)؛ بر حسب نیاز سوژه به استفاده از دیگران به عنوان ظرف (بییان)؛ بر حسب ضرورت لازم برای بازیابی بخشهای گمشدهی فرد، «سلف ابژهها» (کوهات)؛ بر حسب تمایل به انکار وجود مستقل دیگران برای دفاع در برابر اَشکال آسیبشناختی مرتبط با ابژه (کرنبرگ)؛ مفهوم «سلف کاذب» (وینیکات)؛ استفاده از دیگران به عنوان «ابژههای انتقالی» (مادل).
این بیماران به واسطهی تماس با جنبههای مهمی از خودشان، در پذیرش اینکه دیگران هم به اندازهی آنها نسبت به اضطراب، افسردگی، ناکامی و آزردگی حساس هستند، دچار مشکل میشوند. در نتیجه مقابله با فانتزیها و احساسات کهنه به کمک مقابله با واقعیت بیرونی و درد دیگران تقویت میشود. مثل بچههای شیرخوارهای که پیش از موعد مجبور به مستقل شدن میشوند، آنها هم باید آمادهی دفع تمام منابع تعارض و رنج روانی باشند، خواه این منابع از فضای روانی درونی باشد و خواه بیرونی. آنها که برای خودشان ناشناخته هستند با مدلی از روابط انسانی کار میکنند که در آن، هویت جدا باید به شدت انکار شود، چرا که غیاب و تفاوت توسط جهان ابژهی درونی ساختاریافته جبران نشده است؛ در نتیجه احساسات خود بیمار نسبت به هویت ناپایدار است. در این صورت دریافت چیزی که دیگران سعی در انتقال آن دارند ساده نیست، و فرضیات مربوط به انگیزههای انسان در معرض ریسک نادرست بودن قرار میگیرند. جدایی به عنوان یک شرط اصلی مورد قبول قرار نمیگیرد و به جای آن میبینیم که همیشه برای نگه داشتن همهچیز سر جای خود، بیرونیسازی تعارضها انجام میشود، و به این طریق کنترل فریبندهای روی واکنشهای سایر افراد اعمال میشود. «فرنزی» اینها را «بچههای عاقلی» توصیف میکند که باید همه چیز را به شیوههای کودکانهای که در دسترس دارند تحت کنترل بگیرند. البته باید اقرار کنیم که این کودک شیرخوارهی سلطهجو در همهی ما خفته است، اما معمولاً محدود به دنیای همهتوان رویاهاست. بیماران روانرنجور این کودک خودبزرگبین را با شگفتیْ درون خود کشف میکنند؛ دیگران، مثل آنابل، متوجه میشوند که در طول زندگی خود به شدت در تلاش بودهاند تا حقوق این کودک، بیشتر از همه حق او برای شنیده شدن و نیاز او به ارتباط معنادار با سایرین را دوباره برقرار کنند. با اینکه ایگو بالغ از وجود او مطلع نیست، کودک خشمگین و درمانده برای اینکه اجازهی نفس کشیدن داشته باشد فریاد میزند. تنها در این صورت است که میتوان امید داشت این کودک گنگ به فرم مبسوطتری از بیان حال دسترسی داشته باشد.
پیداست که تحلیلگری که چنین ارتباطاتی را در جلسات تحلیل دریافت میکند، به صحبتهایی گوش میکند که اگر دائماً با آنها مثل انتقال ایدهها و اثرات نوروتیک معمولی تحت نوسان تداعی آزاد رفتار کند، هیچ معنایی نخواهند داشت. او بیهوده به دنبال ایدههای واپسراندهای میگردد که راه خود را به خودآگاه باز میکنند، و به اجبار متوجه میشود که او بخشی از شخصیت را مشاهده میکند که تحت سلطهی مکانیسمهای ابتدایی دفاع قرار دارد: انکار، دوپارهسازی، توقیف[۷]، که همهی آنها در جهت خارج کردن تعدادی از اتفاقها روانی از زنجیرهی نمادین عمل میکنند، به ویژه آنهایی که مستعد تولید زنجیرهی روانی هستند. ممکن است از خودمان بپرسیم تا چه حد امکان دارد به موانع واپسرانی آغازین نفوذ کرده و لایههای بنیادین ساختار شخصیت را بررسی کنیم. میتوانیم امیدوار به «شنیدن» این باشیم که کدام لایه هرگز به شیوهای تشکیل نشده است که بخشی از ایدههای نیمه هشیار را، که هرگز به این صورت رمزگذاری نشده و در نتیجه برای فراخوانی و بسط نمادین حفظ نشدهاند، تشکیل دهد؟ در اینجا باید محدودیتهای فرآیند تحلیلی را زیر سوال ببریم.
با وجود این من پیشنهاد میکنم تا جایی که تجربیات طرد شده از دنیای روانی در دنیای بیرونی فرافکنی میشوند، این بخشهای بیرون انداخته از تجربه در رفتار بروز پیدا میکنند، یا دائماً در قالب تعامل ابتدایی که در این مقاله شرح داده شد، به نمایش گذاشته میشوند. در برخی شرایط و لحظات خاص حداقل میتوانیم سیگنالهای اضطرار را «بشنویم»؛ متوجه میشویم که این علائم نشانگر درد عمیقی هستند که فرد نمیتواند آن را به عنوان رنج فردی، به طور کامل تشخیص دهد. او نسبت به جهان احساس درماندگی، باز ایستادگی، توقف و خشم میکند. پیام اصلی این است.
۵
نقش انتقال متقابل
این پیام چطور به گوش تحلیلگر میرسد؟ در وهلهی اول ممکن است گوش تحلیلی بلافاصله نسبت به استفاده از کلمات خاصی هشیار شود. در مورد پروندهی آنابل بورن، یک ناسازگاری قابل توجه بین محتوا و اثر وجود داشت، بنابراین احساس خشم و نارضایتی زیاد باعث پنهان شدن افسردگی غیر قابل بیان شده بود؛ در مورد سایر بیماران در وضعیت درونی مشابه، به یک مونولوگ پایانناپذیر گوش میکنیم که حقایق روزمرهای را نقل میکند که ظاهراً بازتابی فراتر از کلمات ندارد، نه برای تحلیلگر و نه برای آنالیزان؛ برخی دیگر، از کلمات به گونهای استفاده میکنند که باعث سردرگمی ما میشود، یعنی ممکن است پیوندهای ارتباطی معمول را که در گفتگوی روزمره و ارتباطات تحلیلی روزمره میبینیم، وجود نداشته باشند. روزن در مقالهی روشنگر خود با عنوان اختلالات ارتباطی از اختلالات ظریفی در رمزگذاری فرآیندهای فکری که در شرایط تحلیلی پدید میآیند، و این نکته که گاهی تحلیلگر باید از محتوای پنهان که به جای کلمات از طریق واسطهها بیان میشوند باشد؛ سیستمهای سیگنالی مثل ایما و اشاره، ژست بدن، حرکات صورت، آهنگ صدا، صورت نگاشت و غیره. فکر میکنم ما غالباً پیش از اینکه بتوانیم چیزی را که فهمیدهایم رمزگذاری و به صورت کلامی بیان کنیم، با این پیامهای زیر آستانهای آشنا بودهایم. آرنولد مادل (۱۹۷۳) در مقالهی مهمی دربارهی اثرات شرایط تحلیلی اینطور بیان میکند که عاطفه ممکن است مقدم بر فراگیری زبان باشد. بر اساس تجربهی فردی با بچههای بسیار کوچک (که اغلب به شکل قابل توجهی نسبت به حالات عاطفی کسانی که مراقب آنها هستند واکنش نشان میدهند) و همچنین نتایج به دست آمده از مشاهدات تحلیلی خودم، از این فراتر میروم و میگویم که انتقال عاطفه مسلماً زودتر از ارتباط نمادین اتفاق میافتد. مشاهدات بیشتر مادل دربارهی اینکه یک گفتمان تحلیلی فاقد عاطفه، نشاندهندهی این است که فرآیند تحلیلی متوقف شده است، و از نظر من برای پژوهشهای تحلیلی روی ماهیت ارتباط بسیار مناسب است.
یکی از مشاهدات دیگر دربارهی «ارتباط ابتدایی» این است که «تداعی آزاد» واقعی (با تمام محدودیتها و سیستمهای فیلترینگ که به طور معمول همراه آن هستند) وجود ندارد. einfall (که از نظر لغوی به معنای رشد ناگهانی یا پیشرفت یک اندیشه، فانتزی یا تصویر از یک منبع داخلی اما تابهحال ناشناخته است) وجود ندارد. این تفسیر از فرآیندهای اولیه و ثانویه که نشانهی یک فرآیند روانکاوانهی در حال کار است، رخ نمیدهد و در نتیجه یک وجههی فاقد کیفیت ویژه به مونولوگ تحلیلی میبخشد. اگرچه ممکن است مثل یک ارتباط «خالی» به نظر برسد، غالباً حس «پر بودن» را در تحلیلگر ایجاد میکند، یک حس مأیوسکننده که باید توجه خود را به آن جلب کند. در تمایل آنالیزان به «پیوند» صمیمانه با تحلیلگر از طریق بیان کلامی، ممکن است اعتنای چندانی به این نکته نداشته باشد که تحلیلگر مستعد پاسخگویی احساسی به محتواست، به ویژه اگر افسردهکننده، پرخاشگرانه یا اضطراب برانگیز باشد، و متقابلاً تردید کمی دربارهی این فرض وجود دارد که تحلیلگر به همان اندازه از این ارتباط کلامی لذت میبرد، حتی اگر به عنوان مثال یک مونولوگ خصمانه باشد که تحلیلگر را هدف قرار داده یا یک صحبت نامفهوم که به راحتی به معنای آن پی میبرد. در نتیجه این بیماران در تلاش برای متصل ماندن به ذهن تحلیلگر مثل سابق، هم درخواست کمک دارند و هم تحلیلگر را دور میسازند. ممکن است گفته شود بیمار تحت نوسان یک ادغام قرار دارد، نه ادغام یک اندیشه بلکه ادغام یک هدف. او به دنبال کسب عشق و توجهی است که به او اطمینان بدهد شنیده میشود و تنها نمیماند، که وجود دارد، و در عین حال باید دیگری را به خاطر تمام بدیها و سختیهایی که در وجود خود مجبور به تحمل آنها بوده است، تنبیه کند. این میتواند به صورت درخواست یک پستان آرمانیشده، با کارکرد مادری تصور شود، مثل بچهی شیرخوارهای که هرکجا قادر به بیان آن باشد ممکن است آن را تجربه کند.
اگر این بیماران دربارهی چیزی که واقعاً آنها را نگران میکند صحبت نمیکنند –جستوجوی متناقض آنها، دردی که در زندگی دارند، مشقتی که دربارهی احساس درک شدن یا زنده بودن دارند– به خاطر این است که آن را نمیشناسند. آنها به همان اندازه از تأثیر کلمات خود بیخبرند که نمیدانند یک فضای روانی را در ذهن دیگران نیز اشغال میکنند. دیگران زنده و موجود تلقی میشوند و به همین خاطر نیاز کمی به دیگری دارند، در صورتی که سوژهی این اضطرار به دنبال حق خود برای زنده بودن نیز میگردد و این تصور نهانی را دارد که جهان به او بدهکار است. در نتیجه در بسیاری از بیماران ممکن است کشف این معما یک تجربهی آغازین باشد که در شرایط تحلیلی با آن مواجه میشوند. ممکن است آنالیزان برای اولین بار بین خودش و دیگری تمایز آگاهانهای قائل شود، با این شناخت که هر دو وجود دارند، هر یک با واقعیت روانی جداگانه و مختص خود. افرادی که تصویر مشخصی از فضای روانی و هویت خود ندارند، به گونهای با دیگران رابطه دارند که از واقعیت روانی خود نیز اجتناب کنند؛ این یعنی آنها تمایل دارند فقط آنچه را که مطابق با پیشبرداشت آنها از دیگری، و به طور کلی از جهان است تصور کنند، و برداشتها و مشاهداتی که با ایدهی فعلی آنها مطابقت ندارد را از بین ببرند.
این شیوهی ارتباط، تأثیر قابل توجهی روی رابطهی انتقال دارد. بیشتر نیروی انتقال، حاصل تعامل بین تحلیلگر به عنوان نماد تخیل و فرافکنی و تحلیلگر به عنوان یک وجود واقعی است. او به عنوان یک ابژهی خیالی سرانجام به هدفی برای تمام سرمایهگذاریهای متصل به ابژههای درونی اصلی تبدیل میشود، در صورتی که ویژگیهای او به عنوان یک فرد واقعی تا حد زیادی برای آنالیزان ناشناخته باقی میماند. بیمارانی که در چارچوب ارتباطی شرح داده شده در این مقاله عمل میکنند، حداقل فاصله را بین تحلیلگر خیالی و واقعی حفظ میکنند، در نتیجه فرافکنیهای انتقال بهندرت به همین صورت دریافت میشوند. هیچ یک از طرفین در شرایط تحلیلی وضعیت هویتی مشخصی ندارد. این نوع رابطهی تحلیلی ممکن است در مفهوم انتقال نارسیسیستیک آرمانیشده، آنطور که «کوهات» شرح داده است، یا به عنوان تلاشی برای انکار تلفیقی جدایی، یا در قالب تلاش برای پایهریزی فرم آسیبشناختی روابط ابژهی کهنه، همانطور که در مقالات «کرنبرگ» در نظر گرفته شده است، گنجانده شده باشد.
چنین بیمارانی معمولاً از یک مدل روابط انسانی بر اساس شروط اصلی که متعلق به اندیشیدن در فرآیند نخستین هستند استفاده میکنند، به عبارت دیگر همهی چیزهای بد یا خوبی که برای سوژه اتفاق میافتند به خاطر آرزوی فرد دیگری هستند و در واقع خوب یا بد آن برای فرد خواهد بود. در نتیجه تردید کمی دربارهی اتفاقها مهم زندگی او تا آنجا که به مشارکت خود او مربوط میشود، وجود دارد. در تحلیل اگر بیمار احساس بدی داشته باشد احتمال اینکه معتقد باشد تحلیلگر بیتفاوت است وجود دارد، چون او در اعماق خود دوست دارد آنالیزان رنج ببرد. اگر زمانی این آنالیزانها از تمایلات پرخاشگرانه و مخرب فرافکنانهی خود آگاه شوند، احتمال اینکه چنین احساساتی را سرکوب کرده و به سرعت ایدههای تداعی شده از خودآگاه را بیرون بریزند وجود دارد. بنابراین آنها غالباً نمیدانند چه زمانی خشمگین، وحشتزده یا ناراحت هستند.
همانطور که پیش از این هم تأکید شد، ما با مکانیسمهای واپسرانی یا جداسازی[۸] سر و کار نداریم، بلکه با انکار دنیای روانی، دوپارهسازی و همانندسازی فرافکنانه روبرو هستیم. در نتیجه اضطرابهای اصلی که با آنها مواجه میشویم، به جای سکسوالیته و تحقق خواستهها بیشتر مربوط به سلف و محافظت از هویت است؛ اضطراب «سایکوتیک» تحریک شده در اثر ترس از فروپاشی و تمایز زدایی، در مقایسه با اضطراب «نوروتیک» که به تمام چیزهایی که در مفهوم کلاسیک عقدهی اختگی گنجانده شدهاند متصل است، جای بیشتری را به خود اختصاص میدهد. اگر این مورد اخیر ریسک ایجاد منع جنسی و کاری یا نشانههای آنها را داشته باشد، مورد قبل کل الگوی رابطه با دیگران را بر هم میزند. این تمایل وجود دارد که از دیگران به عنوان بخشهایی از خود فرد، یا به جای ابژههای انتقالی استفاده شود که نقش حفاظتی برای آنها در نظر گرفته شده و از آنها برای فیلتر کردن تکانههای خصمانه استفاده میشود. در رابطهی تحلیلی این باعث ایجاد نوعی انتقال بنیادین میشود که «استون» در مقالهی کلاسیک خود دربارهی شرایط تحلیلی به عنوان اثر انتقالی به آن اشاره کرده است، که به جای انتقال ساختار نوروتیک، بیشتر به دگر بودگی و ترس از (تمایل به) ادغام به جای انتقال مربوط میشود.
گفتمان تحلیلی نشانهدار[۹] که به دنبال آن میآید، ممکن است نشانهای از برخی مشکلات روانی باشد. تا جایی که «علائم» به عنوان ارتباط بیقاعده اما حقیقی تشخیص داده شوند، میتوان آنها را اجزای حداقلی اندیشه و بیان سایکوتیک تلقی کرد؛ با وجود این نه هیچگونه آلودگی فکری وجود دارد و نه ما استفادهی سورئال از کلمات را در ارتباط کلامی سایکوتیک چندان برجسته میبینیم. آنابل بورن دستور زبان شخصی نداشت؛ هیچگونه اشتباهی بین دال و مدلول وجود نداشت. اما او در تصور خودش و در رابطهاش با دیگران، که در آن محدودیتها به خوبی مشخص نشده بودند، همان میزان شکنندگی را داشت و این نشاندهندهی عدم وجود ساختار اولیهی یک خودانگارهی پایدار، و در نتیجه یک تصویر مبهم از دیگران بود. این فرم از رابطه ممکن است باعث ایجاد فرمی از زبان شخصی شود که هدف ارتباطی آن، مفاهیم ثانویهی سایکوتیک را در خود دارد. استفادهی فردی از زبان که ممکن است به خاطر توجه به نحو و ارجاعهای نمادین در زندگی روزمره نادیده گرفته شود، به همان شیوهی ارتباطات سایکوتیک به دنبال بازیابی اتحاد اولیهی مادر-کودک است، تا از طریق شیوهی ارتباطی فرد، فهمیده شود. ممکن است اینجا تمایزی وجود داشته باشد: بیمارانی مثل آنابل بورن از کلمات مطابق با کارکرد فرآیند آغازین استفاده نمیکنند، بلکه شیوهی ارتباط آنها با دیگران از مدل فرآیند آغازین پیروی میکند، یعنی کل وابستگی به قادر مطلق، وابستگی به دیگری خواهد بود، در نتیجه از زبان برای این نوع رابطه استفاده میشود. شاید به این طریق از آشفتگی سایکوتیک که در این بیماران جدا از واقعیت بیرونی نیست جلوگیری شود؛ آنها دربارهی شرایط، عوامل و برداشتهایی که تنها در دنیای درونی خودشان وجود دارد، خیالپردازی نمیکنند. در عوض مطابق با آنچه به دست میآورند از دیگرانی که مستعد گرفتن چیزهایی که سوژه ارائه میکند و همچنین پس دادن چیزهایی که طلب میکند هستند، استفاده میکنند. با وجود این ممکن است گفته شود که بیمار معنایی را «ایجاد میکند» که فرد دیگر بدون اهمیت دادن به واقعیت دیگری برای او دارد، و در همین حال خودش را به این دیگری تسلیم کرده و بر همین اساس رنج بکشد. باید اضافه کنم که چنین روابطی به هیچ عنوان در دنیا کم نیست، و تعداد کمی از این افراد به دنبال کمکهای تحلیلی هستند. استدلال من این است که وقتی این راه ارتباط، و وابستگی را که در شرایط تحلیلی بازسازی شده است پیدا میکنیم، نشانههایی از رنج روانی زودرس داریم که احتمالاً ریشه در زمانی دارد که کودک سعی میکرد از مادرش به عنوان بخش مکملی از خود استفاده کند و از طریق «زبان» در دسترس خود به رفع نیازهای حیاتی و تعارضها بپردازد. شاید بگوییم این بخش از بیمار در تحلیل هم مثل زندگی روزمره «بیرون از خودش» است، و بنابراین با دیگران یا با تحلیلگر مثل بخشی از خودش رفتار میکند که به صورت طبیعی سعی دارد آن را کنترل کند.
پیداست که این باعث پیدایش پدیدههای انتقال متقابل خواهد شد، که با پدیدههای به وجود آمده در آنالیزان نوروتیک معمولی متفاوت هستند. در مورد اخیر، تحلیلگر از آنجایی که به فرم آشنای نوروتیک دفاع در برابر درد و تضاد روانی مجهز است، به نماد فرافکنی برای ابژههای درونی خود تبدیل میشود، چون تعارض ذهنی او ریشه در بخش بزرگتری از کشمکشهای درونروانی او دارد. چنین بیماری تصویری از تحلیلگر را که به یک اُبژه برای ایگوی آنالیزان تبدیل میشود، درون فکنی میکند، اگرچه ترکیب آن با ساکنین اصلی دنیای درونی او متفاوت است. گویی تحلیلگر مهاجری با ویزای موقت است که تمایلات ممنوعه، تصاویر آرمانیشده، تهدیدها، ترس، خشم و غیره را که متعلق به ابژههای اصلی هستند، با خود حمل میکند. جایگاه منحصر به فرد تحلیلگر در این دنیای روانی، رابطهی انتقالی را با نیروی قابل توجهی فراهم میسازد، و همانطور که پیش از این تأکید شد، به بیمار اجازه میدهد تا فاصلهی بین تحلیلگر به عنوان یک فرد خیالی تا تحلیلگر به عنوان یک فرد واقعی با یک هویت اختصاصی را اندازهگیری و بررسی کند. در فضای بین این دو نوع نگاه به تحلیلگر است که پرثمرترین کارهای تفسیری و بازسازی انجام میشود. انتقال متقابل در صورتی که وجود داشته باشد، عمدتاً از مشکلات شخصی حل نشدهی تحلیلگر منشأ میگیرد –و این اتفاق غیر معمولی نیست که یک «آنالیزان نوروتیک خوب» از اینها مطلع شود، و به وضوح ببیند که اینها فرافکنیهای خود او نیستند، و توجه را به آنها معطوف سازد!
اما در صورتی که تمایز بین انتقال فرافکنانه و مشاهدهی واقعیت مبهم باشد، احتمالاً شیوهی دریافت بیان انتقالی بیمار تفاوت خواهد داشت. در مورد این انتقال که در ظاهر «ارتباط کاذب[۱۰]» پنهان شده و زیاد به دنبال آگاه کردن (معنای لغوی: فرم دادن به) تحلیلگر از افکار و احساسات، به جای خلاص شدن از تعارض درون روانی دردناک و برانگیختن واکنش در تحلیلگر نیست، ما باید بدانیم که این مورد اخیر چطور میتواند بهترین دریافت و تفسیر را از این «زبان» داشته باشد. در ابتدا او نه پیام را «میشنید» و نه بلافاصله از تأثیر احساسی آن مطلع میشد. مشخص کردن اینکه جای چه چیزی خالیست، مخصوصاً به خاطر اینکه بیرون راندن آن هیچ رد ناخودآگاهی به جا نمیگذارد، و هیچ واقعیت جدیدی برای اینکه مثل بیماران سایکوتیک جای آن را بگیرد اختراع نشده است. در تحلیلگر به آرامی تأثیری شکل میگیرد و در واقع تجمع پیدا میکند؛ در حالیکه آنالیزان تجربهی عاطفی خود را هموار یا ناهموار میکند، تحلیلگر به معنای واقعی کلمه «تأثیر میپذیرد». تداعیهای بیمار توانایی نفوذ یا بارورسازی دارند که در روابط انتقال نوروتیک معمولی و مونولوگ تحلیلی وجود ندارد. چیزی که به زور از دنیای نمایش روانی حذف شود به عنوان یک ارتباط پنهان قابل «شنیده شدن» نیست. این تراوش احساسات است که بذر تفسیرهای آتی را در خود دارد، اما برای فرموله کردن اینها تحلیلگر باید ابتدا بفهمد چرا صحبتهای بیمار روی خود او هم به همین صورت تأثیر میگذارد. من کاملاً با گیوواچینی (۱۹۷۷) موافقم که در مورد بیماران توهمی میگوید بر اساس یک ایگو که به میزان کافی مورد توجه نبوده است و برای رد کردن یک مشکل پیچیده بیش از حد پوچ و سطحی است، آنها را غیر قابل تحلیل تلقی کنیم. در این نوع بیمارانی که توصیف میکنم تحلیلگر ممکن است در اولین برخورد احساس کند با این آنالیزان خاص، جایی در امتداد خط توقف عملکرد مناسب[۱۱] به عنوان یک تحلیلگر قرار گرفته است.
اگرچه نمیتوان مقایسه را فراتر از این برد، تحلیلگر در این لحظات در جایگاه مادری است که سعی میکند بفهمد بچهاش چرا به صورت خشمگینانه یا پریشان گریه میکند. در این مرحله پیداست که بچه نمیتواند هویتی فراتر از آنچه به مادرش نمایش میدهد داشته باشد، و مادر است که باید نشانههای او را تفسیر کرده و به آنها معنا ببخشد –یعنی آنها را به ارتباط تبدیل کند. در اصطلاح «بییان» او باید نقش دستگاه فکر کودک را بازی کند تا زمانی که او خودش قادر به فکر کردن باشد. البته تحلیلگر اهداف متعادلتری نسبت به کسانی دارد که به طور ضمنی به دستگاه فکری بیمار او تبدیل میشوند! وظیفهی او این نیست که به آنالیزان توضیح بدهد چطور جهان را درک کند و چطور به آن واکنش نشان دهد. او حداکثر باید بیمار خود را به این سمت هدایت کند که بفهمد کیست –و متعلق به چه کسی است. اما برای انجام این کار او باید آمادهی رمزگشایی لحظات پریشانی پنهان شده در پشت تداعیهای خشمگینانه یا نامفهوم باشد.
تحلیلگر وسوسه میشود حدس بزند که این آنالیزانها مادرانی داشتهاند که به دلایل مختلفی قادر به «گوش کردن» به فرزندشان نبودهاند و به ارتباطات ابتدایی آنها معنایی نبخشیدهاند. شاید خود مادر با تنفر و طرد نسبت به خواستههای بدون قاعدهی کودکش واکنش نشان دهد، طوری که گویی اینها حملهی شخصی به خود او هستند، یا نشان دهندهی نقص نارسیسیستیک در خود او هستند؛ در چنین مواردی او در نفش «مفسری» که باید به فرزندش آموزش دهد نیازهای خود را بیان کند، خواستههای خود را کشف کند، و در نهایت برای خودش فکر کند، ناکام میماند. اما به مادری نیاز دارد که حق تفکر مستقل را حتی اگر در تضاد با افکار خودش باشد، در اختیار کودک قرار دهد. اینجا یک نمونهی دیگر از ایجاد اختلالات ارتباطی را داریم.
بنا به هر دلیلی، تحلیلگری که این پازل روانی را به ارث برده باشد، هنگام تلاش آنالیزان برای حفاظت خودش از درد روان، و اجتناب از بازیچه شدن برای یک خواستهی دیگر، احساس میکند فریب او را خورده است. او با نوشتن متن نمایشنامه از قبل، صحنه را به گونهای آماده میسازد که جای کمی برای شانس باقی بماند –غیر از ظرفیت بازیگران منتخب برای ایفای نقشها. افکار و احساسات آسیبزا به این صورت از طریق تخلیهی سریع از روان سوژه کنترل میشوند، تا در دنیای بیرونی به آنها پرداخته شود، تلاشی برای تحقق جادویی و اصلاح نارسیسیستیک.
تحلیلگر باید آماده باشد تا از طریق مانعی که در تفکر خود تجربه میکند، متوجه مشقت بیمار برای فکر کردن به خودش شود تا در نهایت تصاویر بیرون انداخته شده و عواطف سرکوبشده را بازگردانی کند. سپس میتوان اینها را به فانتزی کهنه تبدیل کرد، که امکان بیان کلامی را داشته باشد، و احساسات مربوط به آن را کنترل کرده و در رابطهی تحلیلی مورد بررسی قرار داد. دوام این رابطه به عنوان ضمانت عمل میکند تا این عواطف قوی بدون خطر تجربه و ابراز شوند و نه به تحلیلگر و نه به بیمار آسیبی وارد نکنند. من فکر میکنم وقتی وینیکات گفت «قابل اعتماد بودن تحلیلگر مهمترین فاکتور است (یا مهمتر از تفسیر است) چون بیمار چنین اعتمادی را در مراقبت مادری در دوران نوزادی تجربه نکرده است و اگر بیمار بخواهد از این اعتماد استفاده کند باید برای اولین بار آن را در رفتار تحلیلگر ببیند» منظور او چنین چیزی بود (وینیکات، ۱۹۶۰).
این احتمال وجود دارد که آنچه در معرض سرکوب آغازین قرار گرفته است، جز از طریق «نشانههایی» مثل موارد شرح داده شده قابل انتقال نباشد؛ و این نشانهها در وهلهی اول از طریق احساسات انتقال متقابل ثبت شده باشند. عملکرد نامناسب تحلیلگر در چنین زمانهایی، خودش را به شیوههای پنهان مختلفی بروز میدهد. علاوه بر حس فریبخوردگی ممکن است نسبت به جلسات خستهکننده یا آزاردهنده واکنش نشان دهد، یا تفسیرهای پرخاشگرانه انجام دهد، سکوت سرسختانهای را در پیش بگیرد، یا در ذهن خودش در مسیرهایی که ارتباطی با تداعیهای بیمار ندارند پرسه بزند. علیرغم تمام دامهای شناختهشده در انتقال متقابل، باید اینطور فرض کنم که این نشانهها در تحلیلگر، چیزی فراتر از بازتاب منحصر به فرد حالات احساسی درونی، یا واکنشهای ناخودآگاه او به مونولوگ بیمار هستند، و ما نه با یک ارتباط سرکوبشده، بلکه با یک ارتباط ابتدایی مواجهیم که به شیوهی معمول قابل رمزگشایی نیست. اگر در چنین زمانهایی تحلیلگر مصرانه به دنبال محتوای سرکوبشده باشد، تفسیرهایی بر حسب محتوای نوروتیک ارائه کند، با پرخاش جواب دهد، یا سکوت در پیش گیرد، آنگاه میگوییم تحلیلگر در حال برونریزی است. او حالا فرآیند تحلیل را با مقاومت انتقال متقابل خود مسدود میسازد. ما تحلیلگرها مثل سایر انسانها در شنیدن یا درک چیزهایی که با قواعد از پیش تعیینشدهی ما همخوانی ندارند مشکل داریم. احساسات انتقالی حل نشدهی ما در اینجا ایفای نقش میکنند، چرا که جمعآوری اطلاعات تحلیلی با موفقیت انجام شده و از عاطفهی انتقالی اشباع شده است و در نتیجه مقاومت درونی خود را دارد که باعث میشود «شنیدن» تمام چیزهایی که منتقل میشوند برای ما دشوار باشد. ما معمولاً از بیماری که مطابق انتظارمان پیش نمیرود، یا کسی که نسبت به تلاش ما واکنش نشان میدهد تا بفهمد آیا اینها حملات خصمانه علیه او بودهاند یا نه، عصبانی میشویم. این مشکلات، به علاوهی ضعفهای شخصی خودمان، وظیفهی خطیری را بر عهدهی ما قرار میدهد.
در نتیجه تحلیل آنابل بورن به خاطر ناتوانی من در دریافت معنا و بررسی تجربیات و آزردگیهای خودم در انتقال متقابل، به نقطهی توقف خود رسید –تا زمانی که به او گفتم او زیاد به دنبال انتقال ایدهها و احساسات خود برای ناراحت و ناتوان کردن من نیست. زمانی که توانست به عقب برگردد و اشکهای خودش را کنترل کند، آنگاه توانستیم با هم به کودک فلج و ناراحتی که درون او به دام افتاده بود گوش کنیم. از آن زمان به بعد من توانستم اجازه دهم این بچه رشد کند و خودش را در اولین زمان به نمایش بگذارد.
شیوهی معمول برای گوش کردن به آنالیزانها، توجه شناور و شبیه به همان چیزی است که از آنها میخواهیم، شاید بهتر باشد آن را نظریهپردازی شناور بنامیم، و جالب توجه است که برای همهی بیماران مطرح شده در اینجا، استفاده از «نظریات شناور» مختلف ما دربارهی بیمار و ماهیت گرهی تحلیلی او برای ما، دشوار بود. سازماندهی خود این فرضیات شناور بسیار بیشتر طول میکشد. این موضوع تا حدی به خاطر شیوهی ارتباطی خاص آنالیزان و تا حدی هم نقشهای دشواری است که او تلویحاً نیاز دارد ما به نیابت از او آنها را بر عهده بگیریم. نگرش «سکوت در انتظار» که در بیمار روانرنجور باعث ایجاد امید میشود، و یک فضای روانی را باز میکند که در آن تمایلات مدفون شدهی قدیمی بیشتر دیده میشوند، چیزی جز ویرانی و مرگ برای بیمارانی مثل آنابل به دنبال ندارد. نیاز آنها به این که بدانند از نظر دیگران وجود دارند، حس سرزندگی داشته باشند، تا حد زیادی بر تمام خواستههای دیگر غلبه دارد، و تقریباً کل محدودهی تمایلات را فرا میگیرد. محدودههای نامطمئن بین فرد و دیگری، تحلیل رابطه میان دو پارتنر را خطرناک، و سوگواری برای ابژههای از دست رفته را دشوار میسازد. سوگواری برای ابژهی از دست رفتهای که فرد هرگز مالک آن نبوده، یا وجود آن هرگز از وجود فرد تمایز داده نشده، یا بخشی از دنیای درونی فرد بوده، غیرممکن است. روی این شنهای روان، تفسیرهای «انتقالی» سازنده نیستند، و در حقیقت ریسک ابدی شدن سوء تفاهمها و کژاندیشیهای مشترک دربارهی ارتباطات اولیه بین مادر و فرزند را به همراه دارد. بنابراین سکوت، یا همان «تفسیر تحلیلی خوب» به جای ایجاد یک فضای بالقوه حیاتی برای احساسات و اندیشههایی که به وجود میآیند، یا برانگیختن تداعیها و خاطرات بیشتر که از طریق آنها شیوهی تجربهی جدیدی زنده میشود، ریسک گشایش سکوت ناخودآگاه آغازین، مرگ روانی و پوچی را به همراه دارد.
با وجود این تمام آنچه توسط نیروی واپسرانی آغازین سرکوب شده است، همچنان به صورت بالقوه فعال، و در واقع واقعی، باقی میماند، چون به ناچار به دنیای بیرون پرتاب میشود. تمام چیزهایی که سرکوب شدهاند به یک پیغام فعال تبدیل شده و در این ارتباط فعال، از زبان به عنوان یک عمل استفاده میشود، که خودش را در شرایط تحلیلی مستقر کرده و از طریق علائم و کدهای پنهان خود را بروز میدهد. در این صورت این امکان برای تحلیلگر وجود دارد که به بیماران خود کمک کند خونریزی روانی ایجاد شده در طول این برونریزی پیوسته و تخلیهی مستقیم تنشها، درد و سردرگمی را بند بیاورند؛ و نشانههای فعالی را که مستعد ابراز از طریق زبان هستند، و بیماری را که مستعد انجام ماجراجویی تحلیلی خود است، ارائه کنند.
این مقاله با عنوان «Primitive Communication and the Use of Countertransference» در نشریهی روانکاوی معاصر منتشر شده و توسط تیم تداعی ترجمه و در تاریخ ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۹ در بخش آموزش وبسایت گروه روانکاوی تداعی منتشر شده است. |
[۱] Screen memory
[۲] complaisant confusion
[۳] Envy
[۴] jealousy
[۵] part-objects
[۶] symptoms
[۷] foreclosure
[۸] isolation
[۹] symptomatic
[۱۰] pseudocommunication