skip to Main Content
چند درس بنیادین پیرامون روانکاوی | زیگموند فروید

چند درس بنیادین پیرامون روانکاوی | زیگموند فروید

چند درس بنیادین پیرامون روانکاوی | زیگموند فروید

چند درس بنیادین پیرامون روانکاوی | زیگموند فروید

عنوان اصلی: Some Elementary Lessons in Psycho-analysis
نویسنده: زیگموند فروید
انتشار در: نسخه معیار مجموعه آثار روانشناختی زیگموند فروید
تاریخ انتشار: ۱۹۳۸
تعداد کلمات: ۲۱۷۰ کلمه
تخمین زمان مطالعه: ۱۲ دقیقه
ترجمه: خشایار داودی‌فر

چند درس بنیادین پیرامون روانکاوی

اگر نویسنده‌ای بخواهد حوزه‌ای از دانش- یا به بیان ساده‌تر پژوهش- را به مردمی آموزش ندیده معرفی کند، آشکارا می‌بایست میان دو روش یا فن دست به انتخاب بزند.

او می‌تواند از آنچه هر خواننده‌ای می‌داند (یا تصور می‌کند می‌داند) و برایش بدیهی است آغاز کرده، بی‌ آن که در وهله‌ی نخست با آن موضوعات مخالفتی کند. در این صورت به زودی برای او فرصتی فراهم خواهد شد تا توجه خواننده را به حقایقی در همان حوزه جلب کند که اگرچه برایش شناخته شده است اما مورد غفلت قرار گرفته و به اندازه‌ی کافی مورد توجه نبوده‌اند. با شروع کردن از این موارد می‌توان به خواننده حقایق بیشتری ارائه کرد که از آن‌ها مطلع نبوده و اینگونه وی را برای فراروی از قضاوت پیشین خود و جست‌وجوی دیدگاه‌های دیگر و در نظر گرفتن فرضیه‌های نوین آماده کند. تحت این شرایط می‌توان او را به مشارکت در خلق نظریه‌ای نوین وا داشت و در جریان این کار مشترک ایرادات وارده از سوی وی را نیز در نظر گرفت. روشی از این دست را می‌توان تکوینی نامید. این شیوه مسیری را طی می‌کند که خود محقق پیش‌تر آن را طی کرده  و البته با وجود تمام مزایایش این مشکل را هم دارد که به حد کافی بر یادگیرنده تأثیر نمی‌گذارد. {مخاطب} در مواجهه با چیزی که شاهد دوره‌ی پر پیچ و خم شکل‌گیری و رشدش بوده، به اندازه‌ای که در مواجهه با چیزی به ظاهراً به عنوان یک کلیت مستقل به او ارائه می‌شود تحت تأثیر قرار نخواهد گرفت.

این دومی روش دیگری است که می‌توان به عنوان گزینه‌ای جایگزین به آن فکر کرد. این شیوه که شیوه‌ای جزم‌اندیشانه است با بیان فوری نتایج کار، آغاز می‌شود. مقدمات آن نیازمند توجه و باور مخاطب است و از شواهد اندکی برای حمایت از آن استفاده می‌شود. پس این خطر وجود دارد که مخاطبی منتقد سر خود را تکان داده و بپرسد «همه‌ی این‌ها عجیب به نظر می‌رسد؛ آن شخص این {ایده‌ها} را از کجا آورده است؟»

من به طور انحصاری بر هیچ‌یک از دو روش ذکر شده تکیه نکرده‌ام؛ گاه از این و گاه از آن استفاده کرده‌ام. من پیرامون دشواری کارم وهمی ندارم. روانکاوی چشم‌انداز اندکی برای خوش‌آیند گشتن یا محبوبیت دارد. دلیلش هم تنها این نیست که چیزهایی می‌گوید که مردم دوست ندارند بشنوند. این هم تقریباً به همان اندازه مهم است که دانش ما شامل چند فرضیه است-دشوار است که بگوییم آن‌ها فرضیه هستند یا حاصل تحقیقات ما- که برای شیوه‌های معمولِ اندیشه بسیار عجیب به نظر می‌رسند و از اساس با دیدگاه‌های کنونی در تضاد هستند. اما هیچ راه‌حلی برایش وجود ندارد. ما بایست مطالعه‌ی مختصر خود را با دو مورد از این فرضیه‌های پر مخاطره آغاز کنیم.

ماهیت امر روانی

روانکاوی بخشی از دانش ذهنی روانشناسی است. همچنین به عنوان روانشناسی عمیق نیز از آن یاد می‌شود- دلیل آن را بعداً خواهیم دانست. اگر کسی بپرسد که «امر روانی» به چه معنا است می‌توان به آسانی و از طریق برشمردن اجزاء آن به او پاسخ داد؛ ادراکات، حافظه، احساسات و اعمال ارادی ما- همه‌ی این‌ها بخشی از آنچه روان است را تشکیل می‌دهند. اما اگر پرسش‌گر پا فراتر نهاده و بپرسد آیا کیفیت مشترکی در تمام این فرآیندها وجود دارد که دریافتن ماهیتش -یا آنطور که گاه می‌گویند جوهر امر روانی- را آشکارتر سازد، پاسخ دادن به او دشوار خواهد بود.

اگر سوالی مشابه برای یک فیزیکدان مطرح می‌شد احتمالاً تا همین اواخر پاسخش آن بود که «برای تبیین پدیده‌های معین، ما وجود نیروی الکتریکی را مفروض می‌داریم که در اشیاء وجود داشته و {اشیاء} از آن‌ ناشی می‌شوند. ما این پدیده‌ها را مطالعه کرده، قوانین حاکم بر آن‌ها را کشف کرده و حتی از آن‌ها استفاده‌ی عملی می‌کنیم. این امر ما را موقتاً راضی می‌کند. ما در مورد ماهیت این نیرو چیزی نمی‌دانیم. اما شاید با ادامه‌ی کارمان بعدها کشفش کنیم. بایست اعتراف کرد چیزی که از آن غافل هستیم مهم‌ترین و جالب‌ترین بخش کار ما است، اما فعلاً که ما را دل مشغول نمی‌کند. این امر به سادگیِ چگونگی رخدادها در علوم طبیعی است.»

روانشناسی نیز علمی طبیعی است. چه چیز دیگری می‌تواند باشد؟ اما قضیه‌اش فرق دارد. همگان جرأت نمی‌کنند پیرامون فیزیک نظر بدهند. اما همه -از فیلسوف تا مردی خیابان‌گرد- در مورد روانشناسی نظر خود را دارند و طوری وانمود می‌کنند تو گویی حداقل یک روانشناس غیرحرفه‌ای هستند. اکنون چیزی قابل توجه است. همه -یا تقریباً همه- موافق هستند امور روانی واقعاً کیفیتی مشترک دارند که در دل آن جوهری آشکار می‌شود؛ و آن کیفیت آگاهانه بودن است- نکته‌ای منحصر به فرد و غیرقابل توصیف، که البته نیازی هم به توصیف ندارد. گفته‌اند هرآنچه آگاهانه است روانی است و برعکس هرآنچه روانی است آگاهانه است؛ و این را امری بدیهی پنداشته‌اند که مخالفت با آن بی‌معنا است. نمی‌توان گفت این گزینه نور زیادی بر ماهیت امر روانی می‌اندازد، زیرا یکی از حقایق اساسی زندگی ما است و پژوهش‌های ما با آن همچو دیواری تهی برخورد می‌کند و از آن فراروی نمی‌کند. افزون بر آن این معادله‌ی هرآنچه ذهنی است آگاهانه است خود حاصلِ ناخوشایند جداسازی فرایندهای روانی از بافت کلی رخدادهای هستی و قرار دادن آن‌ها در تضادی کامل با آن رخدادها است. اما اینگونه شدنی نیست، زیرا نمی‌توان مدت زیادی از این واقعیت غافل ماند که پدیده‌های روانی تا حد زیادی به تأثیرات جسمی نیز وابسته‌اند و از طرفی خود قوی‌ترین تأثیرات را بر امور جسمی می‌نهند. اگر روزی اندیشه‌ی بشری در بن‌بست بوده همینجا است. برای یافتن راهی جهت برون رفت از آن فیلسوفان خود را موظف یافتند تا اینطور فکر کنند که فرآیندهای اندامی موازی با جریان‌های روانی وجود دارد و به‌گونه‌ای با هم در ارتباط هستند که توضیحش دشوار است، اما همین به عنوان میانجی رابطه‌ی متقابل ذهن و بدن عمل می‌کند و در خدمت بازگردانی امر روانی به بافت زندگی است. اما این راه‌حل هم رضایت بخش نبود.

روانکاوی با انکار جدی این برابری میان امر روانی و امر آگاهانه از چنین مخمصه‌هایی گریخت. نه؛ آگاه بودن نمی‌تواند جوهر امر روانی باشد. این تنها یک کیفیت از امر روانی است، البته کیفیتی ناپایدار، یا کیفیتی که اغلب غایب است تا حاضر. امر روانی، ماهیتش هرچه که باشد به خودی خود ناآگاه است و احتمالاً از این نظر شبیه به سایر فرآیندهای طبیعی است که از آن‌ها دانشی به دست آورده‌ایم.

این دعوی روانکاوی بر چند واقعیت استوار است که اکنون به ذکر آن‌ها می‌پردازم.

نیک می‌دانیم که منظور از ایده‌های که به {ذهن} شخص خطور می‌کنند چیست- افکاری که ناگاه بی‌آن که از مراحلی که طی کرده‌اند وقوفی داشته باشیم به ضمیر آگاه راه می‌یابند، و اینان نیز بخشی از عملکرد روان هستند. حتی ممکن است چنین اتفاقی رخ دهد که از همین طریق مشکلات اندیشگانی که پیش‌تر فرد را سردرگم کرده بود راه‌حلی بیابند. {در این شرایط} تمام فرآیندهای پیچیده‌ی انتخاب،  رد و تصمیم‌گیری که در این فاصله زمانی {میان مشکل و راه‌حل مکشوفه} جا خوش کرده‌اند  از آگاهی خارج بودند. اگر نگوییم که آن‌ها ناآگاه بوده‌اند و ممکن بود همینطور هم ناآگاه باقی بمانند، هیچ نظریه‌ی نوینی طرح نکرده‌ایم.

در وهله‌ی دوم من نمونه‌ای واحد راه جهت نشان دادن دسته‌ی وسیعی از پدیده‌ها انتخاب می‌کنم. رئیس نهادی عمومی (مجلس سُفلی پارلمان اتریش) در مناسبتی جلسه را با این عبارات آغازید؛ «من دریافتم که حد نصاب به میزان کامل رسیده است و بدین وسیله ختم جلسه را اعلام می‌کنم.» این لغزشی زبانی بود زیرا شک نیست که آنچه رئیس پارلمان می‌خواست بگوید «آغاز جلسه را اعلام می‌کنم» بود. پس چرا برعکسش را گفت؟ بایست انتظار داشته باشیم به ما بگویند این اشتباهی تصادفی است، شکستی در انجام آنچه قصدش را داشته‌ایم که احتمالاً به دلایل پیش‌پا افتاده‌ای رخ داده و هیچ معنایی نداشته است؛ در هر صورت امور متضاد به آسانی جایگزین هم می‌شوند. با این حال اگر موقعیتی که در طی آن این لغزش زبانی رخ داد را در نظر بگیریم من مایلم تبیین دیگری برایش مطرح کنم. جلسات پیشین این مجلس به طرز ناخوشایندی طوفانی بوده و هیچ دستاوردی در پی نداشتند،  بنابراین طبیعی است که رئیس مجلس در لحظه‌ی آغاز فکر کند «کاش جلسه‌ای که قرار است شروع شود تمام می‌شد! ترجیح می‌دهم ختمش را اعلام کنم تا آغاز!» احتمالاً هنگامی که شروع به سخنرانی کرد از این خواسته‌اش آگاه نبود- این آرزو آگاهانه نبوده- اما مطمئناً وجود داشته و برخلاف میل گوینده در لغزش کلامی خود را نشان داد. اما یک مثال به سختی ممکن است به ما قدرتی برای تصمیم‌گیری میان دو ایده‌ی متفاوت اعطاء کند. اما چه می‌شد اگر قادر بودیم نمونه‌های دیگری از لغزش زبانی را نیز اینگونه توضیح دهیم، و به همین ترتیب پیرامون لغزش‌های قلمی {نوشتاری}، یا لغزش در خواندن و حتی اعمال ناشیانه نیز توضیحی ارائه دهیم. چه می‌شود اگر در تمام آن موارد (حتی شاید بتوان گفت بدون استثناء) می‌توان حضور کارکردی روانی-یک فکر، آرزو یا قصد- را نشان داد؛ دلیل بروز این اشتباه چیست و کدام یک از آن‌ها ناآگاه بوده است، حتی اگر زمانی به آگاهی راه یافته باشد؟ اگر بتوان چنین کرد دیگر مناقشه‌ای پیرامون موجودیت اعمال روانی ناآگاه و حتی اثرگذاری آن‌ها بر اهداف آگاهانه، هنگامی که هنوز وارد آگاهی نشده‌اند وجود نخواهد داشت. اینگونه شخصی که مرتکب این خطا شده است می‌تواند به طرق مختلفی به آن پاسخ دهد. ممکن است از آن کاملاً غافل شده یا خودش متوجه گشته و بابتش شرمسار شود. به عنوان یک قاعده باید دانست که وی قادر نخواهد بود بدون کمکی بیرونی از آن {اشتباه یا لغزش} آگاه شود. و حتی اغلب از پذیرشش خودداری می‌کند- حداقل برای مدتی اما در همه‌ی موارد.

در وهله‌ی سوم باید گفت در مورد افرادی که به حالت هیپنوتیزم فرو رفته‌اند به طور تجربی می‌توان ثابت کرد که چیزهایی مانند کارکردهای ناآگاه وجود دارند و آگاهی شرط ضروری امور روانی نیست. هرکس که شاهد چنین آزمایشی بوده تحت تأثیری فراموش ناشدنی قرار گرفته و بدان عقیده‌ای راسخ خواهد داشت. این کم و بیش چیزی است که رخ می‌دهد. دکتر وارد بیمارستان می‌شود، چترش را کناری می‌گذارد، یکی از بیماران را هیپنوتیزم می‌کند و به او می‌گوید «همین الان می‌روی بیرون،  وقتی دوباره وارد شدی با چتر باز به استقبالم می‌آیی و آن را بالای سرم می‌گیری.» سپس پزشک و دستیاران از بخش خارج می‌شوند. به محض بازگشت، بیمار که دیگر که تحت تأثیر هیپنوتیزم نیست دقیقاً دستوراتی که در حالت هیپنوتیزم به او داده شده است را اجرا می‌کند. پزشک از او می‌پرسد «چکار می‌کنی؟ معنی این کارها چیست؟» و بیمار به وضوح شرمنده می‌شود. او با لکنت تنها این جمله را می‌گوید که «دکتر… فقط فکر کردم… چون بیرون بارون میاد…بهتره قبل از بیرون رفتن چترتون رو باز کنید.» بدیهی است که این توضیح ناکافی بوده و به نوعی در جهت توجیه رفتار بیهوده‌ی وی ساخته شده است. برای ما تماشاگران واضح است که وی {بیمار} از انگیزه‌ی واقعی خویش آگاه نیست. ما می‌دانیم ماجرا چیست چرا که هنگام ارائه‌ی این درخواست آنجا بودیم، در حالی که خود وی چیزی از این واقعیت که در خودش وجود دارد نمی‌داند.

اکنون می‌توان رابطه‌ی آگاهی و امر روانی را حل شده تلقی کرد؛ آگاهی تنها یک کیفیت و ویژگی از امر روانی است، کیفیتی که البته ناپایدار است. اما ایراد دیگری هم وجود دارد که باید با آن رو به رو شویم. به ما گفته می‌شود که با وجود آنچه گفته شد هنوز هم ضرورتی برای کنار گذاشتن یکسانی امور آگاهانه و روانی وجود ندارد. فرآیندهای به اصطلاح ناآگاه روانی، فرآیندهای ارگانیکی هستند که مدت‌ها به موازات فرآیندهای ذهنی در حال رخ دادن هستند. البته این نقد مشکل ما را به مسئله‌ای کم اهمیت پیرامون تعریف مسئله کاهش می‌دهد. پاسخ ما این است که گسستن وحدت حیات روانی به سبب ارائه‌ی تعریفی غیرقابل توجیه، ناصحیح است؛ زیرا آشکار است که آگاهی تنها قادر است زنجیره‌ای ناقص و گسسته از پدیده‌ها به ما ارائه دهد. و این امر غیرمعمول و تصادفی به نظر می‌رسد، تا زمانی که در تعریف امر روانی تغییری پدید آمد و امکان تدوین نظریه‌ای جامع در این باب فراهم گشت.

همچنین قرار هم نیست فکر کنیم که این دیدگاه جایگزین پیرامون امر روانی، کشف روانکاوی است. تئودور لیپس فیلسوف آلمانی با صراحت تمام اعلام داشته که امر روانی به خودی خود ناآگاه بوده و ضمیر ناآگاه امر روانی واقعی است. مفهوم ضمیر ناآگاه مدت‌ها است که بر دروازه‌های روانکاوی می‌کوبد و خواستار دریافت اذن ورود است. مدت‌ها است که فلسفه و ادبیات مشغول بازی با این مفهوم هستند اما علم هیچ منفعتی در آن نیافته است. اما روانکاوی این مفهوم را مورد توجه قرار داده، آن را جدی گرفته و به آن مفهومی نوین بخشیده است. روانکاوی با تحقیقاتش منجر به شناخت ویژگی‌هایی از ضمیر ناآگاه شده که تا کنون پنهان بوده‌اند و برخی قوانین حاکم بر آن را کشف کرده است. اما هیچکدام از این امور به معنای آن نیست که کیفیت آگاهی برای ما بی‌اهمیت شده است. {آگاهی} همان نوری است که حیات ما را روشنایی بخشیده و ما را به سوی حیات ذهنی تاریک رهنمون می‌سازد. در نتیجه ویژگی خاص اکتشافات ما شامل ترجمه‌ی فرآیندهای ناآگاهانه به فرآیندهای آگاهانه و نتیجتاً پر کردن شکاف‌های ادراک آگاهانه خواهد بود.

این مقاله با عنوان «Some Elementary Lessons in Psychoanalysis» در نسخه معیار مجموعه آثار روانشناختی زیگموند فروید منتشر شده و توسط خشایار داودی‌فر ترجمه و در تاریخ ۳۰ خرداد ۱۴۰۳ در بخش آموزش وب‌سایت گروه روانکاوی تداعی منتشر شده است.
مجموعه مقالات نظری فروید
0 کامنت

دیدگاهتان را بنویسید

Back To Top
×Close search
Search