
جهانبینی | فلسفهای در باب زندگی

جهانبینی
خانمها و آقایان – در سخنرانی قبل ما به امور بدیهی روزمره، و چنان که محرز است به سامان دادن امور نه چندان مهم خود مشغول شدیم. اکنون گام جسورانهای خواهیم برداشت، و با قبول مخاطره به پرسشی پاسخ خواهیم داد که مکرراً در چهارچوبهای غیرتحلیلی مطرح شده است، یعنی این پرسش که آیا روانکاوی به هر گونه Weltanschauung خاص منجر میشود یا خیر، و اگر بله، به چه.
مایهی تاسف است که «Weltanschauung» مفهومی مشخصاً آلمانی است، که ترجمهی آن به زبانی خارجی دشوار خواهد بود. اگر تلاش کنم تا تعریفی از این کلمه به شما بدهم، به احتمال بسیار زیاد در نظر شما چیزی بیمعنا خواهد آمد. پس منظور من از Weltanschauung، برساختی فکری است که به واسطهی فرضیهای جامع، راهحل یکپارچهای به تمام مشکلات وجودی ما میدهد، بنابراین برساختی است که در آن هیچ سؤالی بیجواب نخواهد ماند و هر چیزی که به آن علاقهمند هستیم جای خود را در آن پیدا میکند ]نزدیکترین ترجمه در فارسی برای این کلمه را میتوان «جهانبینی» در نظر گرفت. از این پس در این مقاله هرجا واژهی جهانبینی گذاشته شده است معادلی برای همین کلمه است[.
به راحتی میتوان دید که در اختیار داشتن این جهانبینی، یکی از آرزوهای آرمانی بشریت است. هنگامی که کسی به چنین چیزی اعتقاد دارد، در زندگی احساس امنیت میکند، میداند به چه هدف باید بکوشد، و چگونه باید هیجانها و علایق خود را به بهترین نحو سامان بدهد. اگر منظور از جهانبینی همین باشد، پس پاسخ دادن به آن سوال برای روانکاوی آسان است. در مقام علمی تخصصی، و شاخهای از روانشناسی -«روانشناسی ژرف» یا روانشناسی ناخودآگاه- کاملاً برای شکل دادن به قسمی جهانبینی از آن خودش نامناسب است؛ باید جهانبینی آن علم را به طور کلی بپذیرد.
با این حال، جهانبینی علمی مشخصاً در تعارض با تعریف ما است. درست است که علم، ماهیتی یگانه از توصیف جهان را میپذیرد، اما تنها به عنوان برنامهای که تحققاش به آینده موکول میشود. در غیر این صورت با خصوصیات منفی، با محدودیت به آن چه که در هر زمان خاص قابل فهم است، و رد مطلق عناصر معینی که با آن بیگانه هستند، متمایز میگردد.
علم ادعا میکند که هیچ منبع دیگری برای شناخت جهان وجود ندارد مگر دستکاری عقلانی مشاهداتی که با دقت تأیید شدهاند، یعنی در واقع آنچه پژوهش نامیده میشود، و هیچ دانشی را نمیتوان از مکاشفه، شهود یا الهام حاصل نمود. به نظر میرسد که این شیوهی نگاه کردن به چیزها، در طول یک یا دو قرن گذشته بسیار به پذیرش عمومی نزدیک شد. این موضوع تا قرن حاضر ادامه یافته است، که این جهانبینی هم تهی و هم غیر رضایتبخش است، که تمام مطالبات معنوی و نیازهای ذهن انسان را نادیده میگیرد.
این استدلال مخالف را نمیتوان با قوت تمام رد کرد. حتی یک لحظه هم نمیتوان از آن پشتیبانی نمود، چراکه روان و ذهن دقیقاً به همان طریق موضوع تحقیق علمی است که هر موجودیت غیرانسانی. روانکاوی حق ویژهای دارد که در این رابطه از جانب جهانبینی علمی سخن بگوید، چون نمیتوان آن را به غفلت از جایگاهی که ذهن در گیتی اشغال مینماید متهم کرد. سهم روانکاوی در علم دقیقاً عبارت است از بسط و گسترش پژوهش به ناحیهی ذهن. مسلماً بدون چنین روانشناسیای، علم بسیار ناقص خواهد بود. اما اگر پژوهش در کارکردهای منطقی و هیجانی انسانها (و حیوانات) را به علم اضافه کنیم، متوجه میشویم هیچ چیز در رابطه با موقعیت کلی علم تغییر نکرده است، و هیچ منبع جدیدی از دانش یا روش تحقیق وجود ندارد. شهود و الهام میتوانستند چنین باشند، اگر وجود داشتند؛ اما آنها را میتوان با اطمینان به به مثابه توهم، و تحقق آرزوها به شمار آورد.
علاوه بر این، آشکار است که کیفیات مورد انتظار از یک جهانبینی، همانطور که نشان دادهایم، دارای مبنایی صرفاً هیجانی است. علم این واقعیت را در نظر میگیرد که ذهن انسان چنین مطالباتی را خلق میکند و آماده است تا منبع آنان را ردگیری کند، اما کوچکترین زمینهای برای اندیشیدن موجه به آنها ندارد. در مقابل، به خوبی و با دقت میتواند میان توهم (نتیجهی خواستههای هیجانی از آن نوع) و دانش تمایز بگذارد.
این حرف اصلاً به این معنی نیست که ما باید این خواستها را با تحقیر به کناری بزنیم، و یا ارزش آنها در زندگی انسانها را نادیده بگیریم. ما آمادهایم تا دستاوردهایی که آنها برای خودشان در آفرینشهای هنری و در سیستمهای مذهب و فلسفه داشتهاند را به حساب آوریم؛ اما نمیتوانیم از این واقعیت غافل شویم که مجاز شمردن انتقال چنین چیزهایی به حوزهی دانش، اشتباه و شدیداً نامتناسب است. چون به همان طریق میتوان دری که به ناحیهی روانپریشی، چه فردی چه گروهی، دسترسی اعطا میکند را باز نمود، و میتوان از این گرایشها انرژی گرانبهایی را استخراج کرد که به سوی واقعیت معطوف میشود و به وسیلهی واقعیت در پی ارضای خواستها و نیازها تا جایی که ممکن باشد است.
از نقطهنظر علم، ما باید ضرورتاً از قدرتهای انتقادی خود در این جهت استفاده کنیم، و از رد و انکار نترسیم. این غیر قابل قبول است که اعلام کنیم علم یکی از میدانهای فعالیت منطقی انسان است، و دین و فلسفه میدانهای دیگری که حداقل همانقدر ارزشمند هستند و دخالت در دو طرف دیگر هیچ ربطی به علم ندارد و آنها همگی ادعایی برابر نسبت به حقیقت دارند، و هر کسی آزاد است انتخاب کند که عقایدش را از کجا بگیرد و به چه اعتقاد داشته باشد. این نگرش به ویژه قابل احترام، سهلگیر، روشنفکر و آزاد از تعصبات تنگنظرانه محسوب میشود. اما متاسفانه قابل دفاع نیست؛ این نگرش در تمام کیفیات مضر نوعی از جهانبینی تماماً غیرعلمی سهیم است، و در عمل تقریباً به همان چیز میانجامد. واقعیت عریان این است که حقیقت نمیتواند سهلگیر باشد و نمیتواند مصالحه یا محدودیتها را تصدیق کند؛ در جایی که پژوهش علمی کل میدان فعالیت انسانی را از آن خودش میداند، و تلاش دارد نگرش انتقادی سازشناپذیری نسبت به هر قدرت دیگری که قصد دارد هر بخش از قلمروی آن را غصب کند اتخاذ نماید.
از میان سه نیرویی که میتوانند موضع علم را به چالش بکشند، فقط دین دشمنی واقعاً جدی است. هنر تقریباً همیشه بیضرر و سودمند است، و قصد ندارد چیزی جز توهم باشد. صرف نظر از عدهای اندک که میتوان گفت غرق در هنر هستند، هنر هرگز جرأت ندارد به قلمروی واقعیت حملهای صورت دهد. فلسفه با علم مخالفت نمیکند، خودش چنان رفتار میکند که گویا علم است، و تا حدی از روشهای مشابه بهره میبرد؛ اما از این نظر راه خود را از علم جدا میکند که به این توهم میچسبد که میتواند تصویر کامل و منسجمی از جهان تولید کند، گرچه در واقع آن تصویر باید با هر پیشرفت جدیدی در دانش ما فروبپاشد. خطای روششناختی فلسفه در این واقعیت نهفته است که ارزش معرفتشناختی عملیاتهای منطقی ما را بیش از حد برآورد میکند، و تا حد معینی اعتبار دیگر منابع دانش همچون شهود را میپذیرد. و غالب اوقات فرد احساس میکند که حرف هاینهی شاعر ناموجه نیست زمانی که دربارهی فیلسوف میگوید:
او با کلاه[۱] و لباس خواب ژنده،
روزنهها و سوراخهای ساختار جهان را
وصله پینه میکند.
اما فلسفه هیچ نفوذ بیواسطهای بر اکثریت قریب به اتفاق بشریت ندارد؛ فقط تعداد اندکی حتی از قشر بالای روشنفکران را علاقهمند میسازد، در حالی که بقیه آن را فراسوی دسترسی خود مییابند. مذهب، در مقایسه با فلسفه نیروی شگرفی است که قدرت خود را بر قویترین هیجانهای انسان اعمال میکند. همانطور که میدانیم، مذهب زمانی شامل تمام چیزهایی بود که در حیات ذهنی بشریت نقش ایفا میکردند، جای علم را میگرفت زمانی که هنوز علم آن به سختی وجود داشت، و قسمی از جهانبینی با انسجام و سازگاری بینظیر بنا کرد، که اگر چه شدیداً متزلزل شده، اما تا به امروز دوام آورده است.
اگر کسی بخواهد برآوردی حقیقی از عظمت کامل مذهب شکل دهد، باید به خاطر داشته باشد که مذهب چه وظایفی را در قبال انسانها به عهده میگیرد. مذهب اطلاعاتی را در مورد منبع و منشأ جهان به آنها میدهد، آنها را نسبت به حراست و سعادت نهایی در بطن فراز و نشیبهای متغیر زندگی مطمئن میسازد، و افکار و اعمال آنها را به وسیلهی مقرراتی که از حمایت کل نیروی اقتدار مذهب برخوردار هستند هدایت میکند.
بنابراین، سه عملکرد را به انجام میرساند. در وهلهی اول، میل انسان برای دانش را ارضا میکند؛ در اینجا همان کاری را انجام میدهد که علم میکوشد با روشهای خودش به انجام برساند، و بنابراین در این جا وارد رقابت با آن میشود. بدون شک مذهب بخش بزرگی از نفوذ خود را به عملکرد دومی که انجام میدهد مدیون است. تا آنجا که مذهب ترس انسانها از خطرات و فراز و نشیبهای زندگی را برطرف میسازد، تا آنجا که به آنها پایان خوش را اطمینان میدهد، و در بدبیاریهایشان آنها را تسکین میبخشد، علم نمیتواند با آن رقابت کند. درست است که علم یاد میدهد چگونه میتوان از خطرات خاصی دوری کرد و چگونه میتوان با بسیاری از رنجها با موفقیت مبارزه نمود. انکار این که علم یاور قدرتمندی برای انسانها است کاملاً نادرست خواهد بود، اما در بسیاری موارد باید انسانها را به رنج خود رها کند، چراکه تنها میتواند به آنها مشورت بدهد که به امر اجتنابناپذیر تسلیم بشوند. مذهب در اجرای عملکرد سوم خود، یعنی تأمین اوامر، نهیها و محدودیتها، بیش از همه از علم فاصله میگیرد. چون علم از کشف و بیان واقعیات خرسند میشود. درست است که از کاربرد علم، میتوان قواعد و توصیههایی برای رفتار استنتاج نمود و در شرایط خاص، آنها ممکن است با آن چه توسط دین تعیین شده است یکسان باشند، اما حتی در این صورت، دلیل آنها متفاوت خواهد بود.
کاملاً روشن نیست که چرا دین باید این سه کارکرد را با هم ترکیب کند. توضیح منشأ جهان چه ربطی به تلقین اوامر اخلاقی خاص دارد؟ تضمین حراست و سعادت دارای ارتباط نزدیکتری با این اوامر است. آنها پاداشی برای انجام فرامین هستند؛ تنها کسی که از آنها اطاعت میکند میتواند بر دریافت این مزایا حساب کند، در حالی که مجازات در انتظار نافرمانان است. تا جایی که به این امر مربوط میشود، چیزی از همان نوع در مورد علم نیز مصداق دارد؛ چون اعلام میکند که هر کس استنباطهای آن را نادیده بگیرد، مستعد رنج کشیدن است.
فقط در صورتی که مذهب را تابع تحلیل ژنتیکی قرار دهیم، میتوان ترکیب قابل توجه تدریس، تسکین و امر را در آن درک نمود. میتوانیم با شایانتوجهترین مورد از میان این سه، یعنی آموزش در مورد منشاء جهان آغاز کنیم، به چه دلیل کیهانشناسی باید عنصری همیشگی از سیستمهای مذهبی باشد؟ آموزه عبارت است از این که موجودی شبیه به انسان، اما عظیمتر از هر جهت، از نظر قدرت، خرد و قدرت اشتیاق، و در واقع سوپرمنی آرمانی جهان را خلق کرده است. جایی که حیوانات را به عنوان خالقین جهان شاهد هستید، نشانههایی از نفوذ توتمیسم دارید، که من در اظهار نظری کوتاه، بعداً به آن خواهم پرداخت. جالب است توجه داشته باشیم که این خالق جهان همیشه خدایی واحد است، حتی زمانی که خدایان بسیاری مورد اعتقاد هستند. این واقعیت به همان اندازه جالب توجه است که خالق تقریباً همیشه مذکر است، اگر چه شواهدی از وجود الهههای زن کم نداریم، و اسطورههای بسیاری آغاز خلقت جهان را دقیقاً به پیروزی خدای مذکر بر یک الههی زن، که به مرتبهی عفریت تنزل یافته است، نسبت میدهند. این مسئله شگفتانگیزترین مشکلات فرعی را مطرح میکند، اما باید عجله کنیم. باقی تحقیق ما آسان میگردد زیرا این خدا-خالق آشکارا پدر نامیده میشود. روانکاوی نتیجه میگیرد که او واقعاً پدر است، ملبس به عظمتی که زمانی با آن در برابر کودک خردسال ظاهر شد. تصویر مذهبی انسان از آفرینش جهان، همان تصویر او از آفرینش خودش است.
اگر چنین باشد، درک این که چگونه وعدههای تسلابخش حراست و فرامین شدید اخلاقی همراه با کیهانشناسی یافت میشوند آسان است. چون همان فردی که کودک وجود خودش را به او مدیون است، یعنی پدر (یا به بیان صحیحتر، عملکرد والدینی، که از پدر و مادر تشکیل شده است) کودک ضعیف و ناتوان را در مواجهه با تمام خطراتی که در دنیای خارجی او را تهدید میکنند، تحت حراست و نظارت خود قرار داده است؛ کودک در مراقبت پدرش، احساس امنیت کرده است. حتی مرد بالغ، گرچه ممکن است بداند که دارای قدرت بیشتری است، و گرچه بینش بیشتری به خطرات زندگی دارد، به درستی احساس میکند که اساساً همانقدر ناتوان و بیپناه است که در دوران کودکی بود، و در ارتباط با بیرون جهان، او هنوز کودکی بیش نیست. بنابراین، حتی در حال حاضر او نمیتواند از حراستی که در کودکی از آن بهرهمند شده است دست بکشد. اما او مدتها قبل متوجه شده است که پدرش موجودی با قدرتهای شدیداً محدود است و به هیچ وجه دارای تمام ویژگیهای مطلوب نیست. بنابراین او به تصویر-خاطرهی پدر اغراقشدهاش در دوران کودکی خود باز میگردد، آن را به یک خدا تبدیل میکند، و آن را به حال و به درون واقعیت میآورد. قدرت هیجانی این تصویر-خاطره، و ماهیت پایدار نیاز او به حراست، دو پشتیبان اعتقاد او به خدا هستند.
نکتهی اصلی سوم برنامهی مذهبی، یعنی اوامر اخلاقی آن، را نیز میتوان بدون هیچ مشکلی به وضعیت کودکی مربوط ساخت. کانت فیلسوف، در قطعهی معروفی که در یکی از سخنرانیهای قبلی از آن نقل قول کردهام، از آسمان پرستاره در بالای سر ما و قانون اخلاقی درون ما به عنوان قویترین شواهد برای عظمت خداوند سخن میگوید. در کنار هم گذاشتن این دو هر چقدر که ممکن است عجیب به نظر برسد -چون اجرام آسمانی چه ربطی میتوانند به این پرسش داشته باشند که آیا انسان عاشق دیگری است یا او را میکشد؟- با این حال به حقیقت روانشناختی مهمی اشاره میکند. همان پدر (کارکرد والدین) که به کودک زندگی بخشید، و او را از خطراتی که زندگی دربردارد حفاظت کرد، همچنین به او آموخت که چه کار باید بکند یا نباید بکند، وادارش کرد محدودیتهای معینی بر خواستهای غریزی خود بپذیرد، و به او گفت که اگر میخواهد به عنوان عضوی از حلقهی خانواده، و بعد در گروههای گستردهتر، محبت ببیند و تحمل شود، انتظار میرود چه رفتاری نسبت به والدین و برادران و خواهرانش نشان دهد.
کودک به وسیلهی سیستمی از عشق-پاداشها و مجازاتها تریبت میشود تا وظایف اجتماعی خود را یاد بگیرد، و به این طریق میآموزد که امنیت او در زندگی به والدینش (و در نتیجه افراد دیگری) بستگی دارد که او را دوست دارند و میتوانند به عشق او نسبت به خودشان باور داشته باشند. فرد بالغ کل این وضعیت امور را بدون تغییر به مذهب خود منتقل میکند. امر و نهیهای والدینش در سینهی او به عنوان وجدان اخلاقی به زندگی خود ادامه میدهند؛ خداوند با کمک همان نظام پاداش و مجازات بر جهانیان حکمفرماست، و میزان حراست و سعادت که هر فرد از آن بهرهمند میشود به برآوردن خواستههای اخلاقی بستگی دارد؛ احساس امنیت، که او با آن خودش را در برابر خطرات هم دنیای بیرونی و هم محیط انسانی خود استوار میسازد، بر پایهی عشق او به خدا و آگاهی از عشق خدا به او مبتنی است. در نهایت، او با دعا نفوذ مستقیمی بر ارادهی الهی دارد، و به آن طریق سهمی در توان مطلق (همهتوانی) الهی را برای خود تضمین میکند.
مطمئنم در حالی که به من گوش میکردهاید، سوالات فراوانی به ذهن شما رسیده است که دوست دارید به آنها پاسخ داده شود. من اکنون و در اینجا نمیتوانم چنین کاری را به عهده بگیرم، اما کاملاً مطمئن هستم که هیچ یک از این پرسشها در مورد جزئیات، تز ما را مبنی بر این که جهانبینی مذهبی تحت تعین وضعیتی است که در دوران کودکی ما دوام داشت متزلزل نمیسازد. بنابراین بسیار بیشتر قابلتوجه است که علیرغم خصلت کودکانهی آن، پیشگامی برای مذهب وجود دارد. بدون تردید زمانی بود که هیچ مذهب و خدایی وجود نداشت. این دوران به عنوان عصر جاندارپنداری شناخته میشود. حتی در آن زمان، جهان پر از ارواحی در ظاهر انسانها (شیاطین، چنان که ما آنها را مینامیم) بود، و تمام اشیاء در دنیای خارجی، محل سکونت یا شاید همسان با آنها بودند؛ اما هیچ قدرت برتری وجود نداشت که همه آنها را خلق کرده باشد یا کنترل کند، و بتوان برای حفاظت و کمک به او روی آورد. شیاطین جاندارپنداری معمولاً با انسان دشمن بودند، اما به نظر میرسد که انسان در آن ایام بیشتر به خودش اعتماد داشته است تا بعداً. او بیتردید در ترس و وحشتی دائمی این ارواح شیطانی به سر میبرد، اما در برابر آنها به وسیلهی اقدامات خاصی از خودش دفاع میکرد که قدرت دور کردن آنها را به این اقدامات نسبت میداد.
او از جهات دیگر نیز خودش را تماماً ناتوان تصور نمیکرد. اگر چیزی از طبیعت میخواست -به عنوان مثال باران- مستقیماً به درگاه خدای آب و هوا نماز نمیخواند، بلکه از طلسم استفاده میکرد، که به وسیلهی آن او انتظار داشت نفوذ مستقیمی بر طبیعت اعمال کند؛ او خودش چیزی را میساخت که مشابه باران باشد. سحر و جادو اولین سلاح او در مبارزه علیه قدرتهای دنیای پیرامون بود، اولین پیشگام فناوری مدرن ما. فرض میکنیم که این اطمینان به جادو از مبالغه در عملکردهای فکری خود فرد نشأت میگرفت، از اعتقاد به «قدرت مطلق افکار»، که اتفاقاً دوباره در روانرنجوران وسواسی به آن برمیخوریم. ممکن است تصور کنیم که انسانهای آن دوران به ویژه به فراگیری گفتار افتخار میکردند، که باید با تسهیل شگرف اندیشیدن همراه بوده باشد. آنها قدرت سحرآمیزی به کلام شفاهی نسبت میدادند. بعدها این ویژگی را مذهب اتخاذ کرد. «و خداوند فرمود: بگذارید روشنایی باشد، و روشنایی بود». اما واقعیت اقدامات جادویی نشان میدهد که انسان جاندار پندار تماماً به نیروی خواستهای خود تکیه نمیکرد. بالعکس، او برای موفقیت به اجرای کنشی که موجب میشد طبیعت از آن تقلید کند وابسته بود. اگر او میخواست باران ببارد، خودش روی زمین آب میریخت؛ اگر میخواست خاک را به باروری تحریک کند، اجرای مقاربت جنسی در مزارع را به طبیعت عرضه میکرد.
شما میدانید هر چیزی که یک بار بیان روانشناختی بیابد، چقدر لجوجانه پایدار میماند. بنابراین از شنیدنش تعجب نخواهید کرد که بسیاری از نمودهای جاندارپنداری که عمدتاً به عنوان آن چه خرافات نامیده میشود تا به امروز در کنار و پشت سر مذهب دوام آوردهاند. اما علاوه بر آن، به سختی میتوانید از این نتیجهگیری اجتناب کنید که فلسفهی ما رگههایی ذاتی از شیوههای جاندار پندارانهی اندیشه را حفظ کرده است، همچون مبالغه در جادوی کلمات و باور به این که فرآیندهای واقعی در دنیای خارجی از خطوطی پیروی خواهند کرد که افکار ما وضع کردهاند. مطمئناً این امر، قسمی از جاندارپنداری بدون فعالیتهای جادویی است. از سوی دیگر، باید انتظار داشته باشیم که در عصر جاندارپنداری نوعی اخلاقیات از پیش وجود داشته باشد، قواعدی که بر تعامل انسانها با یکدیگر حاکم است. اما هیچ شواهدی وجود ندارد که آنها در پیوند نزدیک با اعتقادات جاندار پندارانه باشند. احتمالاً آنها بیان بیواسطهی توزیع قدرت و نیازهای عملی بودند.
خیلی جالب خواهد بود بدانید که چه چیزی گذار از جاندارپنداری به مذهب را تعیین نمود؛ اما ممکن است تصور کنید که این اولین دوره در تکامل ذهن انسان هنوز در چه میزان تاریکی پوشانده شده است. به نظر میرسد این یک واقعیت باشد که نخستین شکلی که مذهب در آن ظاهر شد، شکلی قابل توجه از توتمیسم، یعنی پرستش حیوانات بود که اولین دستورات اخلاقی، یعنی تابوها، در پی آن آمدند. یک بار من در کتابی به نام توتم و تابو، پیشنهادی ارائه کردم که مطابق با آن، این تغییر را باید به تحولاتی در روابط درون خانوادهی انسانی ارجاع داد. دستاورد اصلی مذهب، در مقایسه با جاندارپنداری، در قید و بند روانی ترس از شیاطین نهفته است. با وجود این، روح شرور هنوز به عنوان بازماندهای از عصر پیشین در نظام مذهبی جای دارد.
پیشاتاریخ جهانبینی مذهبی کافی است. اکنون بگذارید به بررسی آن چه که از آن زمان اتفاق افتاده است، و آن چه که هنوز زیر نگاه خودمان جریان دارد، روی بیاوریم. روحیهی علمی، که مشاهدهی فرآیندهای طبیعی آن را تقویت میکند، در طی زمان برای پرداختن به مذهب به عنوان موضوعی انسانی، و تحت بررسی انتقادی قرار دادن آن، آغاز شد. مذهب نتوانست در این آزمون قبول شود. در وهلهی اول، شرح معجزات احساس تعجب و ناباوری برانگیخت، زیرا با تمام چیزهایی که مشاهدهی میانه رو آموخته بود تناقض داشت، و با وضوح تمام به تاثیر تخیل انسان خیانت میکرد. در وهلهی بعد، باید شرح آن از ماهیت جهان را رد کرد، زیرا شواهدی از کمبود دانش را نشان میدهد که مهر ایام گذشته را بر خود داشت، و چون به لطف افزایش آشنایی با قوانین طبیعت، اقتدار خود را از دست داده بود. دیگر به نظر نمیرسد این ایده که جهان از طریق کنش آفرینش یا خلقت به وجود آمد، مشابه با فرایندی که فرد انسان را تولید میکند، بدیهیترین و واضحترین فرضیه باشد؛ چون تمایز میان موجودات زنده و حساس و طبیعت بیجان بر ذهن انسان آشکار شده، و حفظ نظریهی اصلی جاندار پندارانه را غیرممکن ساخته است. علاوه بر این، نباید تاثیر مطالعهی تطبیقی سیستمهای مذهبی مختلف، و احساس انحصار و عدم مدارای متقابل که به دست میدادند، نادیده گرفته شود.
روحیهی علمی که توسط این تلاشهای مقدماتی تقویت یافته بود، بالاخره شهامت به آزمون گذاشتن مهمترین و به لحاظ هیجانی قابلتوجهترین عناصر جهانبینی مذهبی را برانگیخت. امکان دیدن حقیقت در هر زمان وجود داشت، اما مدتهای مدید باید میگذشت تا کسی جرأت کند آن را به صدای بلند بگوید: ادعاهای مذهب مبنی بر این که اگر انسانها فقط تعهدات اخلاقی خاصی را رعایت کنند، میتواند به آنها حراست و سعادت ارزانی دارد، غیرقابل باور است. به نظر میرسد این حرف که قدرتی در جهان وجود دارد که با مراقبتی والدینگونه مراقب بهزیستی هر فرد هست، و تمام نگرانیهایش را به خوبی و خوشی ختم میکند حقیقت نداشته باشد. برعکس، سرنوشت انسانها با اصل کلی نیکخواهی یا با اصل کلی عدالت -که تا حدودی متناقض است- ناسازگار است. زلزلهها، سیلابها و آتشسوزیها میان انسان خوب و پارسا، و انسان گناهکار و کافر تفاوتی قائل نمیشوند. و حتی اگر ما طبیعت بیجان را کنار بگذاریم و سرنوشت انسانهای منفرد را تا جایی که به روابطشان با همنوعان خودشان بستگی دارد در نظر بگیریم، به هیچوجه قاعده چنین نیست که فضیلت پاداش بگیرد و شرارت مجازات شود، بلکه غالب اوقات اتفاق میافتد که انسانهای خشن، حیلهگر و بیانضباط، کالاهای مطلوب جهان را برای خودشان قبضه میکنند، در حالی که باتقوایان دست خالی میمانند. قدرتهایی تاریک، بیاحساس و بیمهر، سرنوشت انسان را تعیین میکنند، به نظر نمیرسد نظام پاداش و مجازات، که طبق گفتهی دین بر جهان حاکم است، اصلاً وجود داشته باشد. فرصت دیگری برای رها کردن بخشی از جاندارپنداری که در دین پناه گرفته است فراهم میشود.
آخرین کمک به انتقاد از جهانبینی مذهبی از جانب روانکاوی بوده است، که منشاء مذهب را به درماندگی دوران کودکی و محتوای آن را به پایداری خواستها و نیازهای دوران کودکی تا زمان بلوغ ارجاع میدهد. این حرف دقیقاً دال بر نوعی از ابطالپذیری مذهب نیست، بلکه تکملهای ضروری بر دانش ما در مورد آن است، و حداقل در یک نقطه، واقعاً با آن در تناقض میافتد، زیرا مذهب ادعای خاستگاهی الهی را دارد. مسلماً این ادعا کذب نیست، اگر تفسیر ما از خدا پذیرفته شود.
پس قضاوت نهایی علم در مورد جهانبینی مذهبی، به شرح ذیل است. در حالی که ادیان مختلف با یکدیگر مجادله دارند که کدام یک از آنها مالک حقیقت است، به نظر ما حقیقت مذهب را میتوان یکسره مردود شمرد. مذهب نوعی تلاش برای کسب کنترل بر دنیای حسی، که ما در آن قرار داریم، به وسیلهی دنیای خواهشهاست، دنیایی که در نتیجهی نیازهای زیستشناختی و روانشناختی درون خودمان گستراندهایم. اما مذهب نمیتواند به غایت خود دست یابد. اصول مذهب، مهر دورانهایی که در آنها به وجود آمد را بر خود خواهد داشت، یعنی ایام جهالت کودکی نژاد بشر. تسلیبخشیهای آن شایستهی اعتماد نیستند. تجربه به ما میآموزد که جهان یک مهد کودک نیست. فرامین اخلاقی، که مذهب در پی بخشیدن وزن خود به آنهاست، در عوض مستلزم بنیان دیگری هستند، زیرا جامعهی بشری نمیتواند بدون آنها گذران کند، و پیوند دادن اطاعت از آنها به اعتقاد مذهبی، کاری خطرناک است. اگر کسی تلاش کند تا جایگاه مذهب در تکامل انسان را به آن تفویض کند، به نظر نمیرسد که در توازی با نِوروزی که فرد متمدن باید در مسیر خود از دوران کودکی به بلوغ از آن بگذرد، اکتساب ماندگاری باشد.
البته شما کاملاً آزاد هستید که این شرح من را مورد انتقاد قرار دهید، و من آمادهام که به مصاف شما بیایم. آنچه من در مورد زوال تدریجی جهانبینی مذهبی گفتهام، بدون تردید خلاصهی ناقصی از کل داستان بود؛ ترتیب وقایع مجزا کاملاً به درستی ارائه نشد، و همکاری نیروهای مختلف در جهت بیداری روحیهی علمی مورد ردگیری قرار نگرفت. من همچنین تغییراتی را که در خود جهانبینی مذهبی رخ داد، هم در طول دورهی اقتدار بدون چون و چرای آن و هم بعداً تحت تاثیر انتقاد روشنگری، از شرح خود بیرون گذاشتهام. سرانجام، من به بیان دقیق، اظهارات خود را به شکل واحدی از مذهب، یعنی مذهب مردم غربی، محدود کردهام. به عبارتی، به هدف ارائهای که قصد داشتم تا حد امکان سریع و تأثیرگذار باشد، نوعی آدمک چوبی ساختم. اجازه بدهید این پرسش را به کناری بنهیم که آیا دانش من در هر صورت کافی بوده است تا بتوانم این کار را بهتر یا کاملتر انجام دهم. من آگاه هستم که میتوانید تمام چیزهایی که گفتهام را در جای دیگر پیدا کنید، و ببینید که آن جا بهتر گفته شده است؛ هیچ یک از این حرفها جدید نیست. اما اعتقاد محکمی دارم که دقیقترین تشریح موادی که مسائل دینی بر پایهی آن مبتنی هستند، این نتایج را متزلزل نخواهد ساخت.
همانطور که میدانید، مبارزه میان روح علمی و جهانبینی مذهبی هنوز به پایان نرسیده است؛ تا به امروز هنوز هم پیش چشمان ما جریان دارد. هر چند که ممکن است روانکاوی طبق قاعده از سلاحهای جدلی استفادهی اندکی ببرد، هنوز از خودمان لذت نگریستن به درون این کشمکش را دریغ نمیکنیم. در ضمن، شاید بتوانیم به درک روشنتری از نگرش خود نسبت به جهانبینی برسیم. شما خواهید دید که چقدر به راحتی میتوان برخی از استدلالهایی که حامیان مذهب طرح میکنند را رد نمود؛ هر چند ممکن است سایرین در گریز از ابطالپذیری موفق شوند.
نخستین اعتراضی که میشنویم تقریباً چنین فحوایی دارد که قرار دادن مذهب به عنوان موضوع تحقیقات خود، نوعی گستاخی از سوی علم است، زیرا مذهب چیزی عالی، و چیزی برتر از ظرفیت درک انسان است، چیزی که نباید با سفسطههای انتقادی به آن نزدیک شد. به عبارت دیگر، علم صلاحیت این را ندارد که بر مسند قضاوت در مورد دین بنشیند. بدون تردید علم بسیار مفید و ارزشمند است، تا زمانی که به محدودهی خودش محدود بماند؛ اما مذهب در آن قلمرو قرار ندارد، و علم نمیتواند هیچ کاری با مذهب داشته باشد. اگر این رد بیادبانه ما را دلسرد نسازد، میتوانیم در مورد این که مذهب ادعای خود نسبت به موقعیتی استثنایی در میان مسائل بشر را بر چه مبنایی استوار میسازد به کاوش بپردازیم، پاسخی که دریافت میکنیم، اگر اصلاً افتخار پاسخگویی را به ما بدهند، این است که مذهب را نمیتوان با استانداردهای انسانی سنجید، چرا که منشأیی الهی دارد، و توسط روحی که ذهن انسان نمیتواند فراچنگ آورد بر ما آشکار شده است. مسلماً میتوان اندیشید که هیچ چیز را نمیتوان آسانتر از این استدلال رد نمود؛ چراکه این امر مصادره به مطلوبی آشکار و نوعی «طفرهروی از سوال» است. پرسش این است که روح الهی و وحی وجود دارد یا خیر؛ و گفتن این که چنین پرسشی نابجاست چون خداوند را نمیتوان زیر سؤال برد، مسلماً نمیتواند پاسخ جامعی باشد. اتفاقی که در این جا میافتد همان چیزی است که گاهاً در کار تحلیلی خود به آن برمیخوریم. اگر فردی بیمار که در موارد دیگر هوشمند است، پیشنهادی را به دلایل مخصوصاً احمقانه رد کند، منطق معیوب او شاهدی بر وجود انگیزهای به ویژه قدرتمند برای انکار از جانب او است، انگیزهای که تنها میتواند دارای ماهیت هیجانی و در خدمت محدود کردن یک عاطفه باشد.
نوع دیگری از پاسخ ممکن است ارائه شود، که در آن انگیزهای از این نوع آشکارا پذیرفته میشود. مذهب را نباید به لحاظ انتقادی مورد بررسی قرار داد، زیرا والاترین، گرانبهاترین و شریفترین چیزی است که ذهن انسان به وجود آورده است، زیرا به عمیقترین احساسات تجلی میبخشد، و تنها چیزی است که دنیا را قابل تحمل و زندگی را شایستهی بشریت میسازد. به همین خاطر ما نه با رد این برداشت از دین، بلکه در عوض باید با جلب توجه به سویهی دیگری از موضوع، پاسخ بدهیم. ما باید خاطرنشان کنیم مسئله این نیست که روحیهی علمی به حیطهی مذهب دستدرازی میکند، بلکه دین است که به حیطهی تفکر علمی تجاوز مینماید. مذهب هر ارزش و اهمیتی که ممکن است داشته باشد، حق ندارد هیچ محدودیتی برای تفکر تعیین کند، و بنابراین به هیچ وجه حق ندارد خودش را از کارکرد تفکر مستثنا سازد.
تفکر علمی ذاتاً متفاوت با فرایند عادی اندیشیدن نیست، همهی ما، مؤمنان و کافران به طور یکسان، زمانی که در زندگی روزمره به دنبال امورات خود میرویم از آن بهره میبریم. اندیشه صرفاً از جهاتی معین، شکل ویژهای به خود گرفته است: علاقهی خود را به چیزهایی بسط میدهد که هیچ فایدهی بلافاصله آشکاری ندارند، تلاش میکند تا عوامل شخصی و تاثیرات هیجانی را از بین ببرد، اعتبار ادراکات حسی که نتایج خود را بر بر پایهی آنها مبتنی میسازد، به دقت بررسی میکند، ادراکات جدیدی که با وسیلههای روزمره قابل حصول نیستند در اختیار خود میگذارد، و عوامل تعیینکنندهی این تجربیات جدید را با آزمایشهای تعمداً متنوع منزوی میسازد. هدف آن، رسیدن به مطابقت با واقعیت است، یعنی با آنچه که خارج از ما و مستقل از ما وجود دارد، و چنان که تجربه به ما آموخته است، برای تحقق یا ناکامی امیال ما تعیینکننده است. ما این تطابق با دنیای خارجی واقعی را حقیقت مینامیم. هدف کار علمی همین است، حتی زمانی که ارزش عملی آن کار منفعتی برای ما نداشته نباشد. بنابراین، وقتی دین ادعا میکند که میتواند جای علم را بگیرد، و باید حقیقت داشته باشد چون مفید و ارجمند است، این ادعا در واقع نوعی دستدرازی است، که باید به نفع همه در برابر آن مقاومت کرد. مذهب تقاضای بسیار زیادی از انسان دارد، که آموخته است امور روزمرهی خود را مطابق با قواعد تجربه و با توجه به واقعیت تنظیم کند، این تقاضا که دقیقاً آنچه بیشتر از همه به او مربوط میشود را به مراقبت مرجع اقتداری بسپارد که آزادی کامل از تمام قواعد تفکر عقلانی را به عنوان امتیاز خویش اعلام میکند. و در مورد حراستی که مذهب به مؤمنان خود وعده میدهد، واقعاً فکر نمیکنم که هر یک از ما حتی مایل باشد سوار اتومبیلی شود، اگر راننده به ما اطلاع دهد که به خودش اجازه نمیدهد مقررات راهنمایی و رانندگی حواس او را پرت کنند، بلکه مطابق با تکانشهای تخیلی عالی رانندگی میکند.
و به راستی، ممنوعیتی که مذهب به نفع حفظ خودش بر اندیشه تحمیل کرده است، به هیچ وجه هم برای فرد و هم برای جامعه بدون خطر نیست. تجربهی روانکاوی به ما آموخته است که چنین ممنوعیتهایی، حتی با این که در اصل محدود به حوزهای خاص بودند، تمایل به گسترش دارند، و پس از آن باعث بازدارندگیهای شدید در زندگی مردم میشوند. در زنان، میتوان مشاهده کرد که این نوع فرایند ناشی از ممنوعیت علیه مشغول شدن آنها، حتی در ساحت اندیشه، به سویههای جنسی طبیعت خود است. زندگینامهی تقریباً تمام افراد برجستهی زمانهای گذشته، نتایج فاجعهبار مهار تفکر توسط مذهب را نشان میدهد. از سوی دیگر، هوش -یا به جای آن، نامی که آشناتر است، یعنی عقل- از جمله نیروهایی است که میتوان انتظار داشت تأثیر وحدتبخشی بر انسانها اعمال کند -مخلوقاتی که جز با بیشترین دشواری نمیتوانند با یکدیگر کنار بیایند، و بنابراین کنترل آنها به زحمت ممکن است. فکر کنید که جامعهی انسانی چقدر غیرممکن میشد، اگر هر کس دارای جدول ضرب خاص خود و واحدهای خصوصی خود برای وزن و طول بود. بهترین امید ما برای آینده این است که هوش روحیهی علمی -عقل- باید در طی زمان نوعی دیکتاتوری را بر ذهن انسان مستقر سازد. خود ماهیت عقل تضمین میکند که قادر است عواطف انسانی و تمام آنچه توسط آنها تعیین میشود را به جایگاهی که استحقاقش را دارند برساند. اما ثابت خواهد شد فشار مشترکی که چنین سلطهی عقل اعمال میکند، قدرتمندترین نیروی متحدکننده در میان انسانها است، و راه را برای اتحادهای بیشتر آماده میکند. هر چیزی که مانند ممنوعیت مذهب بر اندیشه، مخالف با چنین رشدی باشد خطری برای آیندهی بشریت است.
سؤالی که اکنون میتوانید بپرسید این است که چرا مذهب به این نبرد از پیش باخته پایان نمیدهد، با اعلام این در ملاء عام که: «در واقع من نمیتوانم آن چه را که انسانها مشترکاً حقیقت مینامند به شما بدهم؛ برای به دست آوردن آن، شما باید نزد علم بروید. اما آنچه من به شما ارزانی میدارم بینهایت زیباتر، آرامشبخشتر و ارجمندتر از هر چیزی است که میتوانید از علم دریافت کنید. و بنابراین به شما میگویم که این به معنای متفاوت و والاتری حقیقت دارد». پاسخ آسان است. مذهب نمیتواند به چنین چیزی اقرار کند، زیرا اگر این کار را انجام دهد تمام نفوذ خود بر تودهی مردم را از دست خواهد داد. انسان عادی تنها یک «حقیقت» را میشناسد -حقیقت به معنای معمول کلمه. او نمیتواند تصور کند که منظور از حقیقتی والاتر، یا والاترین حقیقت چه ممکن است باشد. از نظر او حقیقت همان قدر ناتوان از داشتن درجات است که مرگ، و جهش ضروری از زیبا به حقیقی، جهشی است که او نمیتواند به آن دست بزند. شاید با من موافق باشید که او از این نظر حق دارد.
بنابراین، مبارزه هنوز پایان نیافته است. پیروان جهانبینی مذهبی، مطابق با اصل قدیمی عمل میکنند: بهترین دفاع، حمله است. آنها میپرسند: «این علم چیست که تصور میکند مذهب ما، که هزاران سال میلیونها انسان را به رستگاری و آرامش رسانده است، را بیقدر و منزلت میسازد؟ علم به سهم خود تا کنون چه دستاوری داشته است؟ چه چیز بیشتری از آن انتظار میرود؟ به اقرار خودش، ناتوان از آرامش یا تجلیل ما بوده است. بنابراین ما آن را در یک سو رها خواهیم کرد، گرچه دست کشیدن از چنین مزایایی به هیچ وجه آسان نیست. اما آموزهی آن چیست؟ آیا میتواند به ما بگویید که جهان چگونه آغاز شد، و چه سرنوشتی در انتظار آن است؟ آیا حتی میتواند تصویر منسجمی از جهان برای ما به تصویر بکشد، و به ما نشان دهد که پدیدارهای ناشناختهی زندگی در کجای آن میگنجند، و نیروهای معنوی چگونه قادرند بر روی مادهای بیروح عمل کنند؟ اگر بتواند این کار را انجام دهد ما نباید احترام خود را از آن دریغ کنیم. اما هیچ کدام از چنین کارهایی را انجام نداده است، حتی یکی از این نوع مسائل را حل نکرده است. علم پارههایی از دانش ادعایی به ما میدهد، که نمیتواند با یکدیگر هماهنگ سازد، مشاهداتی از یکنواختیها را از تمامیت رخدادها جمعآوری میکند، و آنها را با نام قوانین تکریم مینهد، و در معرض تفاسیر خطیر خود قرار میدهد. و نتایج خود را با چه میزان اندکی از اعتبار برقرار میسازد! تمام آنچه به ما میآموزد فقط به طور موقت صحت دارد؛ آنچه امروز به عنوان والاترین حکمت ارج نهاده میشود فردا سرنگون میگردد، و از راه آزمایش چیز دیگری جای آن را میگیرد. پس بر آخرین خطا، نام حقیقت مینهند. و از ما خواسته میشود که والاترین خیر خود را به پای این حقیقت قربانی کنیم!».
خانمها و آقایان – تا آنجا که شما خودتان طرفداران جهانبینی علمی هستید، فکر نمیکنم که از حملهی این منتقد خیلی متزلزل شوید. زمانی در امپراتوری اتریش، یک حکایت رواج داشت که قصد دارم در این رابطه به یاد بیاورم. در یک موقعیت، نمایندهای از حزب سیاسی که مورد تنفر امپراطور بود به دربار او راه یافت. او از کوره در رفت: «این دیگر یک مخالفت عادی نیست، بلکه نوعی مخالفت نفاقافکنانه است». به همان طریق، متوجه خواهید شد که سرکوفتها علیه علم به خاطر این که معمای جهان را حل نکرده است، به شکلی غیرمنصفانه و عداوتبار مبالغهآمیز هستند. علم زمان بسیار اندکی برای چنین دستاورد عظیمی داشته است. علم هنوز خیلی جوان است، فعالیتی انسانی که همین اواخر رشد یافته است. بگذارید با ذکر تنها چند تاریخ به خاطر داشته باشیم که فقط حدود سیصد سال از زمانی که کپلر قوانین حرکت سیارهی را کشف کرد گذشته است؛ زندگی نیوتن، که پرتوی نور را به رنگهای طیف تجزیه کرد و نظریهی گرانش را مطرح نمود، در سال ۱۷۲۷ به پایان رسید، یعنی اندکی بیش از دویست سال پیش؛ و لاووازیه مدت کوتاهی پیش از انقلاب فرانسه اکسیژن را کشف کرد. ممکن است امروز خیلی پیر باشم، اما زندگی فرد در مقایسه با مدت رشد و توسعهی انسانی بسیار کوتاه است، و در واقع وقتی چارلز داروین اثر خود را در باب منشاء انواع منتشر کرد من زنده بودم. در همان سال، یعنی سال ۱۸۵۹، پیر کوری، کاشف رادیوم، زاده شد. و اگر شما به سرآغازهای علوم طبیعی دقیقه در میان یونانیان، به ارشمیدس یا آریستارخوس ساموس (حدود ۲۵۰ سال قبل از میلاد)، پیشگام کوپرنیک، و یا حتی به خاستگاههای احتمالی نجوم در میان بابلیها باز گردید، تنها بخشی بسیار کوچک از دورهای که انسانشناسی برای تطور انسان از شکل اصلی میمون-سان لازم دارد را پوشش خواهید داد، دورهای که مسلماً بیش از صد هزار سال را در بر میگیرد. و نباید فراموش کرد که قرن گذشته چنان کمیتی از اکتشافات جدید و چنان شتاب عظیمی از پیشرفت علمی را همراه خود به ارمغان آورده است، که ما دلایل بسیاری برای نگریستن با اطمینان به آیندهی علم داریم.
باید تصدیق نمود که اعتراضهای دیگر درون محدودههای معینی معتبر هستند. بدین ترتیب حقیقت دارد که مسیر علم، مسیری آهسته، احتمالی و پرزحمت است. این امر را نمیتوان انکار کرد یا تغییر داد. جای تعجب نیست که آقایان مخالفخوان ناراضی هستند؛ آنها ضایع شدهاند، و از طریق مکاشفات خود بسیار راحتتر با مشکلات کنار میآمدند. پیشرفت در کار علمی درست به همان طریق صورت میگیرد که در جلسهی روانکاوی. روانکاو انتظاراتی را همراه خود به سر کار میآورد، اما باید آنها را در پس زمینه نگه دارد. او اکنون با مشاهده این جا و آن جا چیز جدیدی کشف میکند، و در ابتدا اجزا با یکدیگر همخوانی ندارند. او فرضیاتی را پیش میکشد، برساختهایی موقت را میپروراند، و اگر تایید نشوند آنها را رها میکند؛ او باید صبر زیادی داشته باشد، باید برای تمام امکانات آماده شود، و نباید شتابزده نتیجهگیری کند، مبادا موجب شود که او عوامل جدید و غیرمنتظره را نادیده بگیرد. و در نهایت صرف آن همه تلاش به نتیجه میرسد، اکتشافات پراکنده در جای خود قرار میگیرند، و او درکی از کل زنجیرهی وقایع ذهنی حاصل میکند؛ او بخشی از کار را تمام کرده و برای بعدی آماده است. اما روانکاو از همین جهت بیشباهت به دیگر کارگران علمی است، که باید بدون کمکی که آزمایش تجربی میتواند برای تحقیق به ارمغان بیاورد کار خود را انجام دهد.
اما انتقاد از علم که من نقل قول کردهام، حاوی اغراق بسیار زیادی است. گفتن این حرف درست نیست که علم کورکورانه از یک تلاش به تلاشی دیگر نوسان میکند، و خطایی را جایگزین خطای قبلی میسازد. طبق قاعده، اهل علم مانند یک مجسمهساز با مدلی از جنس خاک رس کار میکند، که دائماً اولین طرح خام را تغییر میدهد، به آن افزوده و از آن کم میکند، تا زمانی که میزان رضایتبخشی از مشابهت با شیئی را حاصل نماید، شیئی که دیده یا تصور شده است. و علاوه بر این، حداقل در علوم قدیمیتر و بالغتر، از پیش بنیان سفت و سختی از دانش وجود دارد، که اکنون تنها اصلاح و پیچیده میشود و دیگر ویران نمیگردد. در واقع، در جهان علم دورنما آن قدرها هم بد نیست.
و در نهایت، هدف از تمام این هتک حرمتهای پرشور از علم چیست؟ علیرغم ناتمامی فعلی و مشکلات ذاتی آن، ما بدون آن نمیتوانستیم کاری انجام دهیم و نمیتوانستیم چیز دیگری را جایگزین آن کنیم. هیچ محدودیتی برای بهبود علم وجود ندارد، و قطعاً در مورد جهانبینی مذهبی نمیتوان چنین چیزی را گفت. ذات دومی کامل است؛ اگر خطاست، باید تا همیشه همان باقی بماند. هیچگونه تلاشی برای به حداقل رساندن اهمیت علم نمیتواند این واقعیت را تغییر دهد که آن تلاش میکند وابستگی ما به دنیای خارجی واقعی را به حساب آورد، در حالی که مذهب توهم است و قدرت خود را از این واقعیت کسب میکند که با امیال غریزی ما جور درمیآید.
اکنون باید در ادامه انواع دیگری از جهانبینی را ذکر کنم که در تقابل با جهانبینی علمی هستند؛ با وجود این، برخلاف ارادهی خودم چنین کاری را انجام میدهم، زیرا میدانم که برای قضاوت در مورد آنها صلاحیت ندارم. بنابراین امیدوارم که هنگام گوش دادن به آنچه باید بگویم این اعتراف را به خاطر داشته باشید، و اگر علاقهی شما تحریک شد، برای اطلاعات مطمئنتر به جای دیگری رجوع خواهید کرد.
در وهلهی اول، باید در این نقطه سیستمهای فلسفی مختلفی را نام ببرم که کوشیدهاند تصویری از جهان ترسیم کنند، چنان که در ذهن متفکرانی که چشمانشان طبق قاعده از آن برگشته است، بازتاب مییابد. اما من قبلاً سعی کردهام به توصیفی کلی از فلسفه و روشهای آن ارائه کنم، و معتقدم که من تقریباً از هر کسی برای بررسی سیستمهای منفرد نامناسبتر هستم. بنابراین از شما میخواهم که در عوض، توجه خود را به دو پدیدار دیگر که به ویژه در این ایام نمیتوان نادیده گرفت، معطوف کنید.
علیالظاهر، این جهانبینی که نخست به آن اشاره خواهم کرد، همتای آنارشیسم سیاسی است و شاید از آن نشأت گرفته باشد. بدون تردید نهیلیستهای روشنفکری از این نوع قبلاً وجود داشتهاند، اما در حال حاضر به نظر میرسد که نظریهی نسبیت فیزیک مدرن آنها را پرنخوت ساخته است. حقیقت دارد که آنها از علم شروع میکنند، اما علیالظاهر با موفقیت آن را مجبور میکنند که زمین زیر پای خودش را خالی کند، و مرتکب خودکشی شود؛ آنها علم را از خودش عاری میسازند، چون باعث میشوند که مقدمات خودش را نقض کند. اغلب این تصور وجود دارد که نیهیلیسم صرفاً نگرشی موقت است، که فقط تا زمانی که این کار به اتمام برسد حفظ خواهد شد. همین که از شر علم خلاص شدند، نوعی عرفان، یا در واقع جهانبینی مذهبی قدیمی، میتواند در فضایی که خالی مانده است جوانه بزند. مطابق با این دکترین آنارشیستی، اصلاً چیزی به نام حقیقت و دانش مطمئنی از دنیای خارج وجود ندارد. چیزی که ما به عنوان حقیقت علمی ارائه میدهیم تنها محصول نیازها و امیال خودمان است، همانطور که تحت شرایط مختلف خارجی صورتبندی شدهاند؛ یعنی یک بار دیگر توهم است. در نهایت، ما فقط آنچه که نیاز داریم پیدا کنیم را پیدا میکنیم، و فقط آنچه را که میل داریم ببینیم را میببینیم. هیچ کار دیگری نمیتوانیم انجام دهیم. و از آنجا که معیار حقیقت، یعنی مطابقت با دنیای خارجی، ناپدید میشود، مطلقاً بیاهمیت است که چه دیدگاههایی را میپذیریم. تمام آنها به یک اندازه حقیقی و کاذب هستند. و هیچکس حق ندارد کس دیگری را به خطا متهم کند.
برای ذهنی که علاقهمند به معرفتشناسی است، بحث و گفتگو در مورد تمهیدات و سفسطههایی که آنارشیستها به وسیلهی آنها موفق به استخراج این نوع محصول نهایی از علم میشوند وسوسهانگیز خواهد بود. بدون تردید میتوان به موقعیتهایی مانند نمونهی آشنای آن فرد کرتی که میگوید تمام کرتیها دروغگو هستند پرداخت. اما من نه تمایل دارم نه قادرم که عمیقتر وارد این مسئله شوم. فقط میگویم که نظریهی آنارشیستی فقط تا زمانی آوازهی قابلتوجه برتری خود را حفظ میکند که با عقاید مربوط به چیزهای انتزاعی سر و کار دارد؛ لحظهی که در تماس با زندگی عملی قرار میگیرد، فرومیپاشد. در حال حاضر عقاید و دانش انسانها رفتار آنها را هدایت میکند، و همان روحیهی علمی که در مورد ساختار اتم یا منشأ انسان فرضیهپردازی میکند، در ساخت پلی که بار خود را تحمل خواهد کرد مهم است. اگر واقعاً موضوع بیاهمیتی بود که به چه چیز باور داریم، اگر هیچ دانشی وجود نداشته باشد که به واسطهی این حقیقت که با واقعیت مطابقت دارد از میان عقاید ما متمایز گردد، آن گاه میتوانیم پلهایمان را همان طور از ورقهای بازی بسازیم که از سنگ، یا یک دهم گرم از مورفین را در عوض یک صدم به بیمار تزریق کنیم، یا گاز اشکآور را به جای اتر به عنوان مواد مخدر استفاده کنیم. اما خود آنارشیستهای روشنفکر، چنین کاربستهای عملی نظریهشان را قویاً رد میکنند.
دیگر جهانبینی مخالف را باید به مراتب جدیتر گرفت، و در این مورد من به خاطر ناکافی بودن دانش خود عمیقاً افسوس میخورم. به جرأت میگویم که شما در مورد این موضوع بیشتر از من میدانید، و مدتها پیش در دفاع یا علیه مارکسیسم موضع خود را اتخاذ کردهاید. تحقیقات کارل مارکس در ساختار اقتصادی جامعه و نفوذ اشکال مختلف سازمان اقتصادی بر تمام بخشهای حیات انسانی، در روزگار ما اقتداری به دست آورده است که نمیتوان انکار کرد. این که در جزئیات چقدر درست یا نادرست هستند، طبیعتاً نمیدانم. تصور میکنم که حتی برای افراد مطلعتر، تصمیمگیری در این مورد آسان نیست. برخی از گزارهها در نظریهی مارکس از نظر من عجیب هستند، مثلاً این که تطور اشکال جامعه فرآیندی از تاریخ طبیعی است، یا تغییرات در قشربندی اجتماعی از طریق فرایندی دیالکتیکی به دنبال یکدیگر میآیند. من به هیچ وجه مطمئن نیستم که این قضایا را به درستی درک میکنم؛ به علاوه، آنها نه «ماتریالیستی»، بلکه مانند ردپاهایی از فلسفهی مبهم هگلی که مارکس زمانی تحت تاثیر آن قرار گرفت به نظر میرسند. نمیدانم چطور میتوانم دیدگاهی را دور بیندازم که با دیگر عوام در آن سهیم هستم، که گرایش دارند شکلگیری طبقات در جامعه را به مبارزاتی که از ابتدای تاریخ بین گروههای گوناگون انسانی جریان داشتند، نسبت بدهند. این دستهها به میزان اندکی از یکدیگر متفاوت بودند؛ و دیدگاه من این است که تفاوتهای اجتماعی به همین تفاوتهای اصلی قبیله یا نژاد باز میگردند. عوامل روانشناختی، همچون میزان تهاجم سازنده و همچنین مقدار انسجام درون گروه، و عوامل مادی همچون تملک سلاحهای بهتر، پیروزی را تعیین میکرد. هنگامی که آنها عاقبت به زندگی با هم در همان قلمرو رسیدند، فاتحان به ارباب و مفتوحان به برده تبدیل شدند. در تمام اینها هیچ نشانهای از قوانین طبیعی یا اصلاحات مفهومی وجود ندارد؛ از سوی دیگر، ما نمیتوانیم تأثیری که کنترل تصاعدی بر نیروهای طبیعی بر روابط اجتماعی میان انسانها اعمال میکرد را نادیده بگیریم؛ چرا که انسانها همیشه قدرتهای نویافتهی خود را در خدمت تهاجم خود قرار میدهند، و از آنها علیه همدیگر استفاده میکنند. معرفی فلزات، برنز و آهن، به کل اعصار فرهنگی و نهادهای اجتماعی آنها پایان میدهد. من واقعاً معتقدم که باروت و سلاح گرم، سلحشوری و سلطهی اشراف را سرنگون کرد، و استبداد روسیه قبل از شکست در جنگ از پیش محکوم به نابوی بود، زیرا هیچگونه درون-همسری در میان خانوادههای حاکم در اروپا نمیتوانست نژادی از تزارها تولید کند که قادر به مقاومت در برابر نیروی انفجاری دینامیت باشند.
به راستی ممکن است که با بحران اقتصادی کنونی که پس از جنگ بزرگ به دنبال آمد، ما صرفاً بهای آخرین پیروزی خود بر طبیعت را میپردازیم، یعنی تسخیر هوا. این حرف خیلی قانع کننده به نظر نمیآید، اما حداقل اولین پیوندها در زنجیرهی استدلال به وضوح قابل تشخیص است. سیاست انگلستان مبتنی بر امنیت تضمین شده توسط دریاهایی که سواحل آنها را محاصره میکنند بود. لحظهای که بلریو در هواپیمای خود بر فراز کانال پرواز کرد، این انزوای حفاظتی خدشهدار شد؛ و شبی که در زمان صلح، یک زپلین آلمانی به گشتی آزمایشی در آسمان لندن دست زد، جنگ علیه آلمان به ضرورت بدل گشت. تهدید زیردریاییها را نیز نباید در این رابطه فراموش نمود.
من تقریباً شرمنده هستم که مضمونی با چنین اهمیت و پیچیدگی را به چنین شیوهی ناچیز و نامناسبی بررسی میکنم، و همچنین آگاه هستم که چیز جدیدی به شما نگفتهام. من فقط میخواستم توجه شما را به این واقعیت جلب کنم که عامل کنترل انسان بر طبیعت، که سلاحهای خود برای مبارزه با همنوعانش را از آن به دست میآورد، باید ضرورتاً بر ترتیبات اقتصادی او نیز تأثیر بگذارد. به نظر میرسد که ما از مسائل مربوط به قسمی از جهانبینی راه زیادی را طی کردهایم، اما ما به زودی به همان نقطه بازخواهیم گذشت. بدیهی است که قوت مارکسیسم نه در دیدگاه آن به تاریخ و پیشگویی در مورد آینده که بر آن دیدگاه مبتنی میسازد، بلکه در بینش روشن آن به تأثیر تعیینکنندهای که شرایط اقتصادی انسان بر واکنشهای فکری، اخلاقی و هنری او اعمال میکند نهفته است. بدین ترتیب مجموعهی کاملی از همبستگیها و توالیهای علی کشف شدند، که تا آن زمان تقریباً مغفول مانده بودند. اما نمیتوان فرض کرد که انگیزههای اقتصادی تنها انگیزههایی هستند که رفتار انسانها در جامعه را تعیین میکنند. این واقعیت بی چون و چرا که افراد، نژادها و ملل مختلف تحت شرایط اقتصادی مشابه رفتار متفاوتی از خود نشان میدهند، فینفسه ثابت میکند که عامل اقتصادی نمیتواند یگانه عامل تعیینکننده باشد. درک این که چگونه در جایی که واکنشهای انسانهای زنده دخیل است میتوان عوامل روانشناختی را نادیده گرفت، کاملاً غیرممکن است؛ زیرا نه تنها چنین عواملی از پیش در استقرار این شرایط اقتصادی مهم هستند، بلکه حتی در اطاعت از این شرایط، انسانها نمیتوانند کاری جز به حرکت درآوردن تکانشهای غریزی اصلی خود انجام دهند –غریزهی صیانت ذات، عشق به تهاجم، نیاز به عشق و تکانش آنها برای کسب لذت و اجتناب از درد. در یکی از سخنرانیهای پیشین، ما بر اهمیت نقشی که سوپرایگو ایفا میکند تأکید کردهایم، که بازنمود سنت و آرمانهای گذشته است، و مدتی در برابر فشارهای شرایط اقتصادی جدید مقاومت خواهد کرد. و سرانجام نباید فراموش کنیم که تودههای بشری، گرچه تابع ضرورتهای اقتصادی هستند، به وسیلهی فرایند توسعهی فرهنگی –برخی آن را تمدن مینامند- رشد مییابند که بدون تردید تحت تأثیر تمام عوامل دیگر است، اما مسلماً به همان اندازه در خاستگاه خود مستقل از آنها است؛ این فرایند با فرایندی ارگانیک قابل مقایسه است، و کاملاً قادر است که خودش بر سایر عوامل تأثیر داشته باشد. آن اهداف غرایز را از جا به در میکند، و موجب میشود انسان علیه آنچه تاکنون قابل تحمل بوده، شورش کنند. و علاوه بر این، به نظر میرسد که تقویت تصاعدی روحیهی علمی جزوی ذاتی از آن باشد. اگر کسی در جایگاهی باشد که با جزئیات نشان دهد این عوامل مختلف -تمایل غریزی عام در انسانها، با تغییرات نژادی و فرهنگی آن -تحت تاثیر سازمانهای مختلف اجتماعی، فعالیتهای حرفهای و روشهای معیشت چگونه رفتار میکنند، و چگونه این عوامل مانع یا یاور همدیگر میشوند– یعنی اگر کسی بتواند این را نشان دهد، پس نه تنها مارکسیسم را بهبود بخشیده بلکه آن را به یک علم اجتماعی واقعی بدل کرده است. چون جامعهشناسی، که به رفتار انسان در جامعه میپردازد، چیزی جز روانشناسی کاربردی نمیتواند باشد. به راستی، تنها دو علم -روانشناسی، خالص و کاربردی، و علوم طبیعی- وجود دارد.
هنگامی که بالاخره اهمیت گستردهی شرایط اقتصادی کم کم درک شد، وسوسهی ایجاد تغییر در آنها با استفاده از دخالت انقلابی، به جای واگذاشتن تغییر به مسیر پیشرفت تاریخی، به ظهور رسید. مارکسیسم نظری، چنان که در بلشویسم روسی به عمل گذاشته شد، انرژی، جامعیت و انحصار نوعی جهانبینی را به دست آورده، اما در عین حال، شباهت تقریباً غریبی به آن چه که مخالفش بود کسب کرده است. در اصل، خودش بخشی از علم بود، و بر پایهی علم و فناوری تحقق یافت، اما با این حال ممنوعیتی بر تفکر برقرار نموده که به همان اندازه سنگدلانه است که قبلاً ممنوعیت مذهبی بود. هر گونه بررسی انتقادی نظریهی مارکسیسم ممنوع است، و تردید در مورد اعتبار آن همان قدر کینهجویانه مجازات میشود که زمانی کلیسای کاتولیک ارتداد را مجازات میکرد. آثار مارکس، به عنوان منبع مکاشفه، جای کتاب مقدس و قرآن را گرفته است، هرچند که نسبت به آن متون مقدس قبلی، به هیچوجه آزاد از تناقض و ابهام نیست.
و اگر چه مارکسیسم عملی، بیرحمانه تمام توهمات و نظامهای ایدئالیستی را از بین برده است، اما با این حال خودش توهماتی را به وجود آورده است، که کمتر از پیشینیانشان مشکوک و قابل اطمینان نیستند. مارکسیسم امیدوار است که در طی چند نسل، انسانها را به طوری تغییر دهد که بتوانند در نظم نوین جامعه تقریباً بدون اختلاف با هم زندگی کنند، و کار خود را به صورت داوطلبانه انجام دهند. در عین حال، موانع غریزی که در هر جامعهای ضروری هستند را به جای دیگری منتقل میکند، گرایشهای تهاجمی که هر اجتماع انسانی را تهدید میکنند به سمت خارج معطوف میسازد، و پشتیبان خود را در خصومت فقرا علیه ثروتمندان، و ناتوانان علیه صاحبان سابق قدرت مییابد. اما چنین تغییری در طبیعت بشر بسیار غیر ممکن است. شور و شوقی که جمعیت با آن در حال حاضر از رهبران بلشویسم پیروی میکنند، مادام که نظم جدید ناقص است و از خارج تهدید میشود، هیچ تضمینی برای آینده نمیدهد، مگر در زمانی که به طور کامل مستقر شود و دیگر در معرض خطر نباشد. دقیقاً همانند مذهب، بلشویسم موظف است رنجها و محرومیتهای مؤمنان خود در زندگی کنونی را با وعدهی زندگی بهتر آخرت به آنها جبران کند، که در آن تمام نیازها برآورده خواهند شد. درست است که این بهشت در همین جهان خواهد بود؛ بر روی زمین تأسیس خواهد شد، و در مدت زمانی قابل اندازهگیری برپا خواهد شد. اما بگذارید به خاطر داشته باشیم که یهودیان، که مذهبشان هیچ چیز از زندگی ورای قبر نمیداند، همچنین انتظار ظهور مسیح همین جا بر روی زمین را داشتند، و مسیحیان قرون وسطایی دائما بر این باور بودند که ملکوت خدا نزدیک است.
تردیدی نیست که پاسخ بلشویسم به این انتقادات چه خواهد بود. خواهد گفت، «تا زمانی که انسانها طبیعت خود را تغییر دهند، باید روشهایی که امروزه در مورد آنها موثر است به کار گرفته شود. بدون آموزش اجباری و ممنوعیت تفکر یا اعمال زور، حتی ریختن خون، هیچ کار نمیتوان انجام داد؛ و اگر توهماتی که شما از آن سخن میگویید در آنها بیدار نشود، نمیتوان آنها را وادار ساخت که به این اجبارها تسلیم شوند». و ممکن است مؤدبانه از ما بپرسد که این کار را به چه طریق دیگری میتوان انجام داد. در این مرحله ما باید شکست بخوریم. من هیچ توصیهای نمیشناسم که ارائه دهم. باید اعتراف کنم که شرایط این آزمایش مانع میشود که من، و افرادی شبیه من، آن را به عهده بگیریم؛ اما ما تنها کسانی نیستیم که ذینفع هستیم. اهل عمل نیز وجود دارند، که تزلزلناپذیر در اعتقاداتشان، نفودناپذیر در برابر شک و تردید، و بیتفاوت به رنج هر کسی که میان آنها و هدفشان ایستادهاند باشند. به خاطر چنین افرادی است که تلاش عظیم برای ایجاد نظم نوین جامعهای از این نوع، واقعاً در حال حاضر در روسیه صورت میپذیرد. در زمانی که ملل بزرگ اعلام میکنند که انتظار دارند رستگاری خود را صرفاً از پایبندی مصممانه به تقوای مسیحی بیابند، به نظر میرسد قیام در روسیه -به رغم تمام ویژگیهای ناراحتکنندهاش- وعدهی آیندهی بهتری را میدهد. متأسفانه، نه شبهههای خودمان نه اعتقاد تعصبآمیز طرف دیگر، به ما هیچ سرنخی نمیدهد که این آزمایش چگونه از آب در خواهد آمد. آینده به ما خواهد آموخت. شاید نشان دهد که این اقدامات پیش از موعد صورت گرفته است، تا زمانی که اکتشافات جدیدی انجام شود که کنترل ما بر نیروهای طبیعت را افزایش دهند، تغییر بنیادین نظم اجتماعی امید اندکی به موفقیت خواهد داشت، و لذا ارضای نیازهای ما را آسانتر خواهد ساخت. ممکن است این گونه باشد که ظهور نظم نوین جامعه که خواست مادی تودهها را طرد نکند بلکه همزمان الزامات فرهنگی افراد را برآورده سازد، تنها آن زمان امکانپذیر باشد. اما حتی در آن صورت، ما هنوز هم باید برای مدت زمانی نامحدود با سختیهایی که طبیعت رامنشدنی انسان سر راه هر نوع جماعت اجتماعی قرار میدهد مبارزه کنیم.
خانم ها و آقایان – اجازه دهید من در پایان آن چه که باید در مورد رابطهی روانکاوی با مسئلهی جهانبینی میگفتم را جمعبندی کنم. به نظر من، روانکاوی در موقعیتی قرار ندارد که جهانبینی از آن خودش خلق کند. نیازی به انجام این کار نیست، زیرا روانکاوی شاخهای از علم است، و میتواند از جهانبینی علمی تبعیت کند. با این حال، جهانبینی علمی به زحمت شایستهی چنین نام پرطمطراق و دهنپرکنی است، چون همه چیز را به دامنهی خود راه نمیدهد، ناقص است و هیچ ادعایی برای جامع بودن یا تشکیل نوعی نظام ندارد. تفکر علمی هنوز در دوران طفولیت است، و مشکلات بزرگ بسیار زیادی وجود دارد که تاکنون نتوانسته است با آنها کنار بیاید. نوعی جهانبینی بر اساس علم، جدا از تاکیدی که بر دنیای واقعی مینهد، خصوصیات ذاتاً منفی دارد، مانند این که خودش را به حقیقت محدود میکند و توهمات را رد مینماید. کسانی که از میان همنوعان ما از این وضعیت امور ناراضی هستند، و تمنای چیز بیشتری را برای آرامش ذهنی موقت خود دارند ممکن است جایی دنبال آن بگردند که بتوانند پیدایش کنند. ما آنها را برای انجام این کار سرزنش نمیکنیم؛ اما نمیتوانیم به آنها کمک کنیم و نمیتوانیم شیوهی تفکر خودمان را به حساب آنها تغییر دهیم.
این سخنرانی با عنوان «Weltanschauung» در سال ۱۹۲۲ ایراد شده و توسط تیم تداعی ترجمه و در ۱۰ فروردین ۱۳۹۸ در بخش آموزش وبسایت گروه روانکاوی تداعی منتشر شده است. |
[۱] در اینجا از کلمهی ترکیبی night-cap استفاده شده که هم معنای کلاه شب میدهد و هم معنای نوشیدنی الکلی قبل از خواب. در واقع این نوع نوشیدنی را افرادی که از «بیخوابی» رنج میبرند استفاده میکنند تا بتوانند بخوابند.