
فروید و تئوری اغوا

فروید و تئوری اغوا
در سال ۱۹۷۰ به خاستگاههای روانکاوی و رابطهی زیگموند فروید با ویلهلم فلیس[۱] علاقهمند شدم، پزشک حلق و بینی که صمیمیترین دوست فروید در طول سالهایی بود که او نظریات جدید خود را صورتبندی میکرد.
من برای مدتی با دختر فروید، آنا[۲]، در مورد امکان تهیهی نسخهی کاملی از نامههای فروید به فلیس مکاتبه کردم، که نسخهی مختصری از آن در سال ۱۹۵۰ به زبان آلمانی و در سال ۱۹۵۴ به زبان انگلیسی تحت عنوان خاستگاههای روانکاوی انتشار یافته بود. این نسخه توسط آنا فروید، ارنست کریس[۳] و ماری بناپارت[۴] ویرایش شده بود. در سال ۱۹۸۰ با آنا فروید و دکتر کی. آر. آیسلر[۵]، رئیس آرشیو زیگموند فروید و مشاور معتمد و دوست آنا فروید، در لندن ملاقات کردم و خانم فروید با نسخهی جدیدی از نامههای فروید-فلیس موافقت کرد. در نتیجه به این مکاتبات مهر و موم شده (نسخههای اصلی در کتابخانهی کنگره هستند) دسترسی یافتم، که مهمترین منبع اطلاعاتی ما را در مورد سرآغازهای روانکاوی تشکیل میدهند.
علاوه بر گنجاندن تمام نامهها و متونی که قبلاً از قلم افتاده بودند (که بالغ بر بیش از نیمی از متن میشد)، فکر کردم لازم است به طور کامل برای کتاب حاشیهنویسی کنم. بنابراین نیاز به دسترسی به سایر مطالب مربوط نیز داشتم. آنا فروید همکاری کامل خود را ارائه داد، و من اجازه یافتم به باغ مریزفیلد در لندن بروم، که فروید سال آخر عمر خود را در آنجا گذرانده بود.
کتابخانهی باشکوه شخصی فروید در آنجا بود، و بسیاری از مجلدها، به ویژه از سالهای اولیه، توسط فروید حاشیهنویسی شده بودند. در میز تحریر او دفترچهای را پیدا کردم که توسط ماری بناپارت پس از این که در سال ۱۹۳۶ نامههای فروید را به فلیس خریداری کرد نگهداری میشد، او در آن دفترچه دربارهی واکنشهای فروید به این نامهها که سالها پیش نوشته بود اظهارنظر میکند. همچنین مجموعهای از نامههای مربوط به ساندور فرنزی[۶] و آخرین مقالهای که فرنزی در ۱۲مین کنگرهی بینالمللی روان-تحلیلی در ویسبادن در سال ۱۹۳۲ ارائه داد را پیدا کردم، فرنزی در سالهای آخر عمر فروید نزدیکترین دوست و همکار تحلیلی او بود و این مقاله اخیر مربوط به اغوای جنسی کودکان بود، مبحثی که فروید را در طی سالهای دوستیاش با فلیس مجذوب کرده بود.
در گنجهی بزرگ سیاهی در خارج از اتاقخواب آنا فروید، بسیاری از نامههای اصلی به فروید و از فروید را یافتم که در طول دورهی اولیه نوشته شده بودند، نامههای که سابقاً ناشناخته بودند –نامهای از فلیس به فروید، نامههایی از عصبشناس برجستهی فرانسوی شارکو[۷] به فروید، و نامههایی از فروید به همکارش جوزف بروئر[۸]، به خواهر زن او مینا برنایس[۹]، به همسرش مارتا، و به بیماران سابقاش.
مدت کوتاهی بعد، دکتر آیسلر از من خواست که جانشین او به عنوان مدیر آرشیوهای فروید باشم. من موافقت کردم و به سمت مدیر پروژههای موقت منصوب شدم. آرشیوهای خانهی فروید را در باغ میرزفیلد خریداری کرده بود و من قرار بود این خانه را به یک موزه و مرکز تحقیقاتی تبدیل کنم. آنا فروید دسترسی به مطالب محدودشدهای را به من داد که قبلاً به کتابخانه کنگره اهدا کرده بود، تا بتوانم کاتالوگی را از تمام مطالب فروید در کتابخانه (بیشتر آنها از آرشیوها) تهیه کنم، که شامل بیش از ۷۵،۰۰۰ سند میشد. کتابخانه موافقت کرد که کپیهایی از این اسناد را به موزهی طرحریزی شده عرضه کند. من همچنین یکی از چهار مدیر حق کپیرایت زیگموند فروید شدم که به من اجازه میداد با انتشارات دانشگاه هاروارد برای انتشار نامههای فروید در نسخههای علمی، حاشیهنویسی شده و کامل مذاکره کنم.
در حالی که مشغول خواندن مکاتبات و تهیهی حاشیهنویسیها برای مجلد اول مجموعه، نامههای فروید-فلیس، بودم متوجه چیزی شدم که به نظر میرسید الگوی حذفها توسط آنا فروید در نسخهی اصلی و مختصر باشد. در نامههایی که پس از سپتامبر سال ۱۸۹۷ نوشته شده بود (زمانی که ظاهراً فروید از نظریهی «اغوا»ی خود دست کشیده بود)، تمام پروندههای مربوط به اغوای جنسی کودکان حذف شده بودند. علاوه بر این، هر اشارهای به اما اکشتاین[۱۰]، بیمار اولیهی فروید و فلیس که به نظر میرسید به طریقی با تئوری اغوا در ارتباط باشد حذف شده بود. به طور اخص بخشی از یک نامه که در دسامبر ۱۸۹۷ نوشته شده بود توجه من را جلب کرد، که دو واقعیت سابقاً ناشناخته را آشکار میساخت: اِما اکشتاین خودش بیمارانی را در تحلیل میدید (احتمالاً تحت سوپرویژن فروید)؛ و فروید تمایل داشت تا بار دیگر به تئوری اغوا باور پیدا کند.
من از آنا فروید پرسیدم که چرا این بخش را از نامه حذف کرده است. او گفت که دیگر نمیداند چرا. وقتی نامهای منتشر نشده از فروید به اما اکشتاین را به او نشان دادم، او گفت که میتواند علاقهی من را به خوبی درک کند، چرا که اما اکشتاین به راستی برای تاریخ اولیهی روانکاوی مهم بود، اما با این حال این نامه نباید منتشر شود. مکالمات بعدی با خانم فروید نشان داد که از آنجا که پدرش در نهایت تئوری اغوا را رها کرده بود، فقط باعث سردرگمی خوانندگان خواهد شد که با تردیدها و شکهای اولیهی فروید مواجه شوند. از سوی دیگر، احساس میکردم که این متون نه تنها از اهمیت تاریخی بزرگی برخوردار بودند بلکه ممکن بود حقیقت را نیز به خوبی نمایان سازند. به نظر من هیچکس حق نداشت با تغییر سوابق، به جای دیگران تصمیم بگیرد که چه چیز خطاست و چه چیز حقیقت دارد. علاوه بر این، تصمیم نهایی فروید هر چه که باشد، اعتقاد من این است که او در تمام عمرش دلمشغول تئوری اغوا بود.
من نامهی ۱۹۳۲ مربوط به آخرین مقالهی فرنزی را که در میز تحریر فروید پیدا کردم به خانم فروید نشان دادم، که با همین موضوع سر و کار داشت. فکر میکردم که آشکارا همین مشغولیت مستمر پدرش با تئوری اغوا بود که رویگردانی او را از فرنزی توضیح میداد. خانم فروید که بسیار شیفتهی فرنزی بود این نامهها را بسیار دردناک یافت و از من خواست که آنها را منتشر نکنم. اما من اصرار داشتم که این نظریه چیزی نیست که فروید به راحتی به عنوان خطایی اولیه و ناچیز رد کرده باشد، چنان که باور داشتیم.
آنا فروید به من اصرار کرد که علائقم را به سمت و سوی دیگری معطوف کنم. در مکالمات با سایر تحلیلگران نزدیک به خانوادهی فروید، به این نتیجه رسیدم که بر چیزی انگشت گذاشته بودم که بهتر بود به حال خود رها شود (هنگامی که ارتباطات من با آرشیوهای فروید به طور ناگهانی خاتمه یافت، این امر بیشتر آشکار شد). اگر تئوری اغوا در واقع فقط بیراههای در راستای مسیر حقیقت بود، چنانکه بسیاری از روانکاوان باور دارند، احتمالاً برای من هم ممکن بود که توجه خود را به مسائل دیگری برگردانم. اما به نظر من فرضیهی اغوا باید خود سنگبنای روانکاوی میبود. فروید در سالهای ۱۸۹۵ و ۱۸۹۶ با گوش دادن به بیماران زن خود متوجه شد که چیزی هولناک و خشونتآمیز در گذشتهی آنها نهفته است. روانپزشکان پیش از فروید که داستانهای اغوا را شنیده بودند بیماران خود را به دروغگویی هستریک متهم کرده و خاطرات آنها را به عنوان فانتزی رد کرده بودند. فروید نخستین روانپزشکی بود که معتقد بود بیماران او حقیقت را میگویند.
فروید کشف خود را در مقالهای تحت عنوان «سببشناسی هیستری» اعلام کرد که در آوریل سال ۱۸۹۶ به انجمن روانپزشکی و عصبشناسی در وین ارائه داد –این نخستین سخنرانی عمومی مهم او برای همتایانش در مورد نظریات نوین جنسی خود بود. همانطور که فروید بعداً توصیف کرد، او معتقد بود که با ارائهی این مقاله، تبدیل به «یکی از کسانی [خواهد شد] که خواب جهان را برآشفته بودند». این سخنرانی نمایانگر دیدگاهی انقلابی به بیماری روانی بود. عنوان آن به نظریهی جدید فروید ارجاع داشت که منشاء هیستری در تروماهای جنسی اولیه قرار دارد، که او «صحنهی جنسی نخستین»[۱۱] یا «مقاربت جنسی» در دوران کودکی مینامید. این همان چیزی است که بعدها تئوری اغوا نام گرفت –یعنی اعتقاد بر این که چنین تجربیات اولیهای واقعی بودند نه فانتزی، و تاثیر مخرب و پایداری بر زندگی بعدی کودکان داشت که از آن رنج میبردند.
فروید برای توصیف این «صحنههای جنسی نخستین» از واژههای مختلفی استفاده میکرد: Vergewaltigung (تجاوز)، Missbrauch (سوءاستفاده)، Verführung (اغوا)، Angriff (حمله)، Attentat (اصطلاحی فرانسوی به معنی تعرض)، پرخاش، و Traumen (تروما). تمام این کلمات صریحاً چیزی را در مورد خشونت معطوف علیه کودک اظهار میکنند و از طریق رفتار جنسی بزرگسال بیان میشوند، به استثنای واژهی «اغوا» که انتخاب تاسفباری بود زیرا تلویحاً دلالت بر شکلی از مشارکت کودک داشت. اصطلاحات دیگری که فروید در مقالات اولیهی خود استفاده کرده است، در اکثر قریب به اتفاق نوشتههای بعدی او با کلمهی «اغوا» جایگزین شدهاند. در نظریات بعدی فروید و در نظریهی روانکاوی پس از فروید، از ابهام ذاتی در این کلمه بهرهبرداری میشود. دلالت امر این است که کودک «اغواشده» اغواگر نیز هست و با رفتار خود موجب کنش جنسی شده است. با این حال در این مقالهی اولیه شکی نیست که منظور فروید از اغوای جنسی، یک عمل جنسی واقعی بود که بر کودک خردسال تحمیل میشد بدون این که آن را تمنا یا تشویق کند. با این تعریف، اغوا عملی بیرحمانه و خشونتآمیز است، که به کودک در تمام جوانب وجود (او/مؤنث یا او/مذکر، گرچه فروید روشن ساخت که قربانی معمولاً دختری خردسال است) آسیب میزند. بدن او برای عمل مقاربت بزرگسالانه آماده نیست («اغوا» اغلب تجاوزی واقعی با عواقب تهدیدکنندهی زندگی است)؛ و عواطف او نیز برای تأثیر بیواسطهی شور جنسی بزرگسال یا برای احساسات اجتنابناپذیر و متعاقب خودش از عذاب وجدان، اضطراب و ترس مهیا نیستند. فرد بزرگسال ناراحتی جنسی و عاطفی خودش را بر سر کودکی خالی میکند که بیش از حد وحشتزده است تا اعتراض کند، بیش از حد ضعیف تا از خود دفاع کند، و بیش از حد وابسته به مراقبت مداوم بزرگسال برای بقای خود تا طالب هر شکل از جبران خسارت باشد. فروید عدم تعادل را در این رابطه و رفتار سادیستی بزرگسال را در سوءاستفاده از قدرتش بر کودک، با این کلمات سوزان تصریح کرد:
تمام شرایط عجیبی که این جفت نامتجانس به روابط عاشقانهی خود تحت آن ادامه میدهند – از یک سو، بزرگسالی که نمیتواند از سهم خود در وابستگی متقابل که ضرورتاً حاکی از رابطهی جنسی است بگریزد، و همزمان مسلح به اقتدار کامل و حق مجازات است، و میتواند برای ارضای نامحدود هوی و هوسهای خود، نقشها را با هم معاوضه کند، و از سوی دیگر، کودک که به خاطر عجز خود تحت فرمان این استفادهی خودسرانه از قدرت است، پیش از موعد به هر نوع حساسیت برانگیخته میشود و در معرض هر نوع نومیدی قرار میگیرد، و انجام عملکردهای جنسی که به او محول شده است اغلب با کنترل ناقص او بر نیازهای طبیعیاش مختل میگردد -تمام این اختلافات گروتسک و با این حال تراژیک، نشانگر رشد بعدی فرد و رواننژندی او است، با اثرات دائمی بیشماری که شایسته است با بیشترین جزئیات ردگیری شوند.
از آنجا که در ادبیات روانکاوی هیچ ارجاعی به ذکر مقالهی فروید توسط اجتماع پزشکی نیافتم، وقتی در وین بودم نشریات پزشکی آن زمان را در تلاش برای کشف واکنشها به آن مقاله زیر و رو کردم. وقتی به چیزی برخوردم که نادیده مانده بود جا خوردم: در هفتهنامهی بالینی وین[۱۲] که به صورت هفتهای در وین منتشر میشد، در ۱۴ مه ۱۸۹۶، سه مقاله از نشست ۲۱ آوریل گزارش شده بود، که دو تا از آنها به اسلوب معمول بودند (عموماً –در واقع همواره- باید اینطور باشد که عنوان مقاله، خلاصهای از محتوای آن، و شرحی از بحث بعدی ارائه شود). اما در نقل قول آخرین مقاله، گسستی از این سنت وجود داشت. این گزارش به شرح ذیل است:
Docent Sigm. Freud: Ueber die Aetiologie der Hysterie.
[زیگموند فروید، سخنران: در باب سببشناسی هیستری.]هیچ خلاصهای و هیچ شرحی از هر گونه بحث در کار نبود.
هیچکدام از مخاطبان نیز گزارشی از آنچه در آن شب شنیده شد، برای آیندگان به جا نگذاشتند. اما پنج روز پس از ارائه، در روز ۲۶ آوریل، فروید نامهای به نزدیکترین دوست خود نوشت که رخدادهای آن شب را توصیف میکند. این نامه خطاب به متخصص برلینی ویلهلم فلیس (۱۸۵۸-۱۹۲۸)، از نسخهی منتشر شدهی نامههای فروید به فلیس حذف شد. با این حال ماکس شور[۱۳]، پزشک شخصی فروید، آن را در کتاب خود به نام فروید: زندگی و مرگ گنجاند. از این نامه ما مطلع میشویم که بارون ریچارد ون کرافت-ابینگ[۱۴] (۱۸۴۰-۱۹۰۲)، استاد برجسته و رئیس دانشکدهی روانپزشکی دانشگاه وین، آن شب بر مسند بود. فروید گزارش میدهد:
سخنرانی در باب علت هیستری در انجمن روانپزشکی با استقبال بسیار سردی از طرف آن نفهمها مواجه شد، بعد این اظهار نظر عجیب از کرافت-ابینگ برمیآید: این شبیه یک افسانهی پریان علمی به نظر میرسد [Es klingt wie ein wissenschaftliches Märchen]. و تمام اینها پس از آن است که یک نفر راهحل برای مشکل بیش از هزار ساله را به آنها نشان داده است، «سرچشمهی نیل» را!
اما شور جملهی نهایی فروید را حذف کرد، که تحقیر آشکاری برای همکاران خود ابراز کرده بود: «همهشان میتوانند بروند به جهنم» (Sie können mich alle gern haben). فروید به وضوح احساس میکرد که اکتشافات او به قدر کافی مهم بودند تا او بتواند نارضایتی همکاران خود را به جان بخرد. چشمانداز طرد از سوی تشکیلات پزشکی، در برابر اعتقاد او به این که حقیقت مهمی را کشف کرده است قابل چشمپوشی بود.
بیماران فروید شهامت رویارویی با آنچه را که در دوران کودکی برای آنها اتفاق افتاده بود –این اتفاق اغلب شامل تجاوز خشونتآمیز توسط پدرانشان میشد- و بیان تروماهایشان به فروید داشتند، اما بیتردید برای باور کردن خاطرات خودشان مردد بودند و تمایلی به یادآوری شرم عمیق و آسیبی که حس کرده بودند نداشتند. فروید گوش کرده ، فهمیده و به آنها اجازه داده بود تا این حوادث وحشتناک را به خاطر بیاورند و از آنها صحبت کنند. او فکر نمیکرد آن رخدادها فانتزی هستند، همانطور که در مقالهی خود توضیح داد:
با این حال، شک و تردید در مورد اصالت صحنههای جنسی نخستین میتواند در اینجا و اکنون با بیش از یک استدلال از نیروی خود محروم شود. در وهلهی اول، رفتار بیماران در حین بازآفرینی این تجربیات اولیه از هر جهت ناسازگار با این فرض است که صحنهها چیزی غیر از واقعیتی هستند که با پریشانی احساس میشود و با بیشترین اکراه به خاطر آورده میشود.
همچنین این خاطرات صرفاً بینشهای فکری نیستند. بیماران فروید تروماهای خود را «با تمام احساساتی که به تجربهی اصلی تعلق داشت» یادآوری میکردند؛ یعنی آنها اجازهی یادآوری را اجازهی احساس کردن در نظر میگرفتند، و احساسات ظاهراً غایب در تعرض اصلی، بالاخره تجربه میشدند: خشم، انزجار، حس درماندگی و خیانت، تمام این احساسات قدرتمند پدیدار میگشتند. فروید مانند کاوشگری بود که تصادفاً به دنیایی برخورده که مدتهای طولانی زیر آب بوده است.
فروید انتظار داشت که همکارانش تمایلی به فکر کردن درباره حقایق این ماهیت نداشته باشند، زیرا با بیمیلی مشابهی در خودش و آموزگارانش مواجه شده بود:
. . . جداسازی عامل جنسی در سببشناسی هیستری، حداقل از هیچ عقیدهی پیشینی از جانب من نشأت نمیگیرد. دو محققی که من به عنوان شاگرد آنها مطالعات خودم را در مورد هیستری شروع کردم، یعنی شارکو و بروئر، از چنین پیشفرضی بسیار فاصله داشتند؛ در واقع آنها تمایل شخصی به آن نداشتند…
فروید در اینجا میپذیرفت که او نیز باید پیش از پذیرش این حقیقت ناخوشایند بر مقاومتهایی غلبه میکرده است. بنابراین او برای واکنش همکارانش آمادگی نداشت. با این حال، تنها زمانی حد کامل انزوایی که فروید حس میکرد روشن میگردد که کلمات او به فلیس در ۴ می را بخوانیم، کمتر از دو هفته پس از آنکه مقاله را ارائه داد؛ واژگان ایتالیک از نسخهی منتشرشده از نامههای فروید-فلیس حذف شده بودند: «من همانقدر منزوی هستم که تو میتوانستی آرزویش را داشته باشی: فرمان داده شده است که من مطرود گردم، و خلأیی در اطراف من شکل میگیرد».
پس نباید شگفتی زیادی برای فروید به بار آورده باشد وقتی فصلنامهی بالینی وین را گشود و دید که مقالهاش بدون هیچ خلاصه یا بحثی فقط با عنوان فهرست شده است، یا حتی این گفته که آن مقاله متعاقباً منتشر خواهد شد. در ۳۰ می، فروید برای فلیس نوشت: «در مبارزهطلبی با همکارانم… سخنرانی خود را در مورد علت هیستری به طور کامل مکتوب کردهام».
او چند هفته بعد آن را منتشر کرد. این از بختیاری ما بوده که او این کار را انجام داد، گرچه تا چند سال بعد فروید آرزو میکرد که کاش اینقدر شتابزده نبود. او بعداً تروماهای اولیه را که بیمارانش شهامت رویارویی با آنها و گزارش به فروید را داشتند، به عنوان داستانهای برساختهی فانتزیهای زنان هیستریکی رد کرد. او شجاعت خودش را در گزارش این یافتهها عجولانه قلمداد میکرد:
من این داستانها را باور کردم، و در نتیجه گمان کردم که ریشههای رواننژندی متعاقب را در این تجربیات اغوای جنسی در دوران کودکی کشف کردهام… اگر خواننده تمایل دارد از زودباوری من سر تکان دهد، نمیتوانم روی هم رفته او را ملامت کنم.
فروید از نظریهی خود در مورد علت هیستری عقب مینشست. او اکنون احساس میکرد که بیمارانش او و خودشان را فریب میدادهاند:
. . . بالاخره مجبور شدم تشخیص دهم که این صحنههای اغوا هرگز اتفاق نیافتاده، و تنها فانتزیهایی بودند که بیمارانم از خود ساخته بودند.
در سال ۱۹۰۵، فروید علناً از نظریهی اغوا دست کشید. چه اتفاقی افتاد؟ چه چیزی باعث این عقبگرد مهم شد، که بر زندگی بیماران بیشمار در رواندرمانگری از سال ۱۹۰۰ تاکنون تاثیر میگذاشت؟ روانکاوان به ویژه در مورد دلایل تغییر نظر فروید کنجکاو نبودهاند، هرچند همراه با خود فروید اذعان میکنند که رها کردن نظریهی اغوا راه را برای تولد روانکاوی هموار ساخت. توضیح استاندارد –تجربیات بالینی به فروید آموخت که اشتباه کرده است- همانطور که خواهیم دید چندان رضایتبخش نیست. هرگز برای من، حتی در مقام دانشآموز، درست به نظر نمیرسید که فروید حرف بیماران خود را باور نمیکرد. من موافق نبودم که صحنههای اغوا که به عنوان خاطرات ارائه میشدند فقط فانتزیها یا خاطرات فانتزیها بودهاند. اما به تردید در شرح فروید (که اغلب در نوشتههای او تکرار میشد) از انگیزههای او برای تغییر نظر خود فکر نکرده بودم. با این حال، وقتی نامههای فلیس را بدون از قلمافتادگیها میخواندم (که فروید در هر حال بدون شک آنها را تایید میکرد)، داستان بسیار متفاوت و غمانگیزی را تعریف میکردند.
بین سالهای ۱۸۹۴ و ۱۹۰۰، ویلهلم فلیس نزدیکترین دوست فروید بود و احتمالاً تنها فردی که فروید میتوانست در مورد بینشهای تازه در حال ظهور خود راجع به منشأ بیماری روانی با او بحث کند. فلیس با دیدگاههای فروید دربارهی اهمیت برخی جنبههای سکسوالیته -استمناء، مقاربت منقطع[۱۵] و استفاده از کاندوم- در سببشناسی آنچه بعداً «رواننژندی واقعی» نام گرفت، به ویژه ضعف اعصاب[۱۶] و برخی علائم اضطراب ظاهری جسمانی، همدل بود. همگرایی اولیهی علائق آنها منجر به همکاریای شد که عواقب آن بسیار فراتر از وین طنینانداز شد و در نهایت بر شیوهای که هر رواندرمانگر در مورد کنش میان این فانتزی و واقعیت تفکر کرده است تأثیر گذاشت.
در اوایل سال ۱۸۹۵، فلیس بر روی یکی از بیماران متخصصان تحلیلی فروید، اما اکشتاین (۱۸۲۴-۱۹۶۵) عمل جراحی انجام داد. اسم اما اکشتاین به تمامی در تاریخ روانکاوی فراموش شده است، و اگر به اشتباه با بیماری که فروید در بحث خود در مورد «نمونهی رویاها» در تفسیر رویا «ایرما» نامید یکسان گرفته نمیشد، اصلاً امروز در خاطر نمیماند. او اهل یک خانوادهی برجسته سوسیالیستی بود و به نظر میرسد که در جنبش زنان در وین فعال بوده است. هنگامی که اما اکشتاین حدوداً بیست و هفت ساله بود، به تحلیل با فروید وارد شد؛ چندین نفر از بستگانش گفتهاند که او «اولین بیمار تحلیلی» فروید بود. این که فکر فروید به او مشغول بود از جایگاه برجستهای آشکار است که در مکاتبات او با فلیس دارد. متون مربوط به اما اکشتاین در نامهها بیتردید پرشورترین گزارشهایی هستند که فروید در مورد یک بیمار نوشته بود. ماهیت دقیق شکایات او نامعلوم است، اما به نظر میرسد که او از درد معده و مشکلات قاعدگی رنج میبرد. او برای راه رفتن مشکل داشت، و بیشتر وقت خود را (حداقل در اواخر زندگی) محدود به کاناپهاش میگذراند. چرا فروید و فلیس تصمیم گرفتند که او به عمل جراحی نیاز دارد روشن نیست. فلیس در طی کریسمس ۱۸۹۴ با فروید در وین دیدار کرده بود، احتمالاً اما اکتشاین را ملاقات کرده و به فروید پیشنهاد داده بود که او عمل شود.
در نسخهی فروید از کتاب ۱۹۰۲ فلیس به نام در باب ارتباط علی میان بینی و اندام جنسی[۱۷] (Über den ursächlichen Zusammenhang von Nase und Geschlechtsorgan) این قطعه علامت خورده است: «دخترانی که خودارضایی میکنند معمولاً از دیسمنوره[۱۸] [قاعدگی دردناک] رنج میبرند. در چنین مواردی، درمان بینی تنها زمانی موفق میشود که آنها حقیقتاً این انحراف را کنار بگذارند». باور دارم که فروید این بخش را در سالهای بعد علامتگذاری کرد، زیرا به نظر وی مورد اما اکشتاین را توصیف میکرد. همانطور که از خاطرات خود او میدانیم، اما اکشتاین بسیار نگران اعتقاد در آن زمان رایج در مورد خطرات خودارضایی بود، چیزی که بیشک در طی درمانش راجع به آن با فروید بحث کرد. علائم او از قاعدگی نامنظم یا دردناک به خودارضایی نسبت داده میشد، و همین که فلیس به ماجرا ورود پیدا کرد اجتنابناپذیر بود که عمل جراحی بر بینی او را توصیه کند، زیرا فلیس اعتقاد بسیار عجیبی داشت که بینی و اندامهای جنسی دارای ارتباط نزدیکی با هم هستند، و مشکلات جنسی را میتوان از طریق جراحی بینی علاج کرد.
اگر رضایت فروید برای چنین عملی گیجکننده به نظر میرسد، باید آرمانیسازی او را از فلیس به عنوان شفادهندهای بزرگ در نظر آورد. به علاوه فروید که فلیس را از سال ۱۸۸۷ میشناخت، همکاری نزدیکتری را با او از آنچه تاکنون توانسته بود به آن دست یابد میخواست. هر دو نفر معتقد بودند که مشکلات جنسی، و خودارضایی به طور اخص، نقشی کلیدی در علت بیماریهای رواننژندی ایفا میکنند. اگر فروید به فلیس میگفت که مشکلات اما اکشتاین مربوط به قاعدگی است و او خودارضایی میکند، بسیار طبیعی بود که فلیس جراحی بینی و به دنبال آن درمان روانشناختی را برای جلوگیری از وقوع مجدد خودارضایی به عنوان تنها امید به علاج او را پیشنهاد کند. این ایده یقیناً انقلابی بود، که همانند ایدههای خود فروید برای همکاران پزشکی او عجیب و غریب به نظر میرسید. شاید عدم راستکیشی متدهای فلیس، فروید را به این باور تشویق کرد که آنها حقایق ناشناختهای را بازتاب میدهند. در هر حال، به نظر میرسد که او در تحویل اما اکشتاین به فلیس تردید نکرده باشد.
ماکس شور اولین کسی بود که از نامههای فروید در مورد عمل جراحی نقل قول کرد، اما مقالهی او به تأثیری که آن عمل بر رویای معروف فروید در مورد ایرما داشت محدود بود. به خاطر اهمیت این عمل جراحی (بر دیدگاههای فروید در باب اهمیت نسبی فانتزی و واقعیت، و دیدگاههای او در باب زنان و هیستری تأثیر خواهد گذاشت)، تعریف داستان با کلمات خود فروید ارزشمند است. در ادامه، از ترجمههای خودم از نامههای فروید به فلیس استفاده کرده و مطالب سابقاً ناشناختهای را معرفی کردهام. هیچ یک از این متون در نسخهی منتشر شده از نامههای فروید-فلیس گنجانده نشده بودند.
فروید در ۲۴ ژانویه ۱۸۹۵ در نامهای منتشر نشده به فلیس گفت: «اکنون تنها یک هفتهی دیگر میان ما و عمل جراحی فاصله میاندازد». در همان نامه، او شکایت کرد: «کمبود دانش پزشکی من بار دیگر به شدت بر دوش من سنگینی میکند… جرأت نمیکردم این طرح درمان را به تنهایی ابداع کنم، اما با اطمینان به تو ملحق میشوم». مروری بر منتشرات فلیس من را به این باور سوق میدهد که این اولین عمل جراحی عمدهی او بود (مداخلات دیگر او به کوتریزاسیون[۱۹] و کوکائین کردن بینی محدود بودند؛ به راستی او حتی از این روشها برای فروید استفاده کرده بود)، و فروید ممکن است احساس تردید نیز کرده باشد، زیرا در همان نامه پیشنهاد کرد که فلیس با رابرت گرسونی[۲۰]، یکی از معروفترین جراحان ارشد در وین، همکاری کند.
فلیس در ماه فوریه به وین رسید و اما اکشتاین را عمل کرد. اندکی پس از آن وین را ترک گفت.
اولین نامهی فروید به فلیس پس از عمل جراحی در تاریخ ۲۵ فوریه ۱۸۹۵ است، اما فقط به گزارشی از کار فلیس در مجلهی پزشکی Wiener Allgemeine Zeitung مربوط میشود. هیچ اشارهای به اما اکشتاین وجود ندارد. در ۴ مارس ۱۸۹۵، فروید در مورد اما اکشتاین به فلیس نوشت (در نامهای که پارهای آن توسط شور منتشر شده است):
وضعیت اکشتاین هنوز رضایتبخش نیست؛ ورم دائمی، که «مانند بهمن» بالا و پایین میرود؛ درد، به طوری که از مورفین نمیتوان چشمپوشی کرد؛ شبهای بد. ترشح چرک از دیروز کاهش یافته است؛ پریروز (شنبه) او خونریزی عظیمی داشت، احتمالاً در نتیجهی دفع تراشهای استخوانی به اندازهی یک هلر [سکهای کوچک]؛ دو کاسه چرک تخلیه شد. امروز با مقاومت در برابر شستشو مواجه شدیم؛ و از آنجا که درد و آماس محسوس افزایش یافته بود، خودم را متقاعد کردم که با گرسونی تماس بگیرم (به هر حال، او یک قلمزنی از «جزیرهی مردگان» [اثر بوکلین[۲۱]] را تحسین میکرد). او توضیح داد که دسترسی برای تخلیه به شکل قابلتوجهی محدود و ناکافی است، لولهای برای تخلیه قرار داد، و و تهدید به شکستن آن [استخوان؟] کرد اگر سر جایش باقی نماند. با قضاوت طبق بو، همه چیز به احتمال زیاد صحیح است. لطفاً مشاورهی معتبر خود را برای من بفرستید. من به دنبال جراحی جدیدی بر این دختر نیستم.
فروید در متنی مؤخر که ظاهراً توسط شور نادیده گرفته شد، به دیدار با جوزف بروئر (۱۹۲۵-۱۸۴۲؛ ناظر و همکار فروید) «در یکشنبه شب ملاقات کرد و با گفتن به او در مورد تحلیل اکشتاین، که شما نیز واقعاً با او آشنایی ندارید، بار دیگر دل او را -احتمالاً برای مدت کوتاهی- به دست آورد». فروید آرزو داشت که موافقت بروئر را برای دیدگاههای خود در مورد اهمیت سکسوالیته در رواننژندی کسب کند، و بدون شک فکر میکرد که با گفتن به بروئر در مورد پروندهی اکشتاین به این هدف نائل میشود –یعنی، با توصیف علائم جنسی اما برای او. بنابراین این قطعه اولین اشاره به این است که مشکلات اکشتاین از ماهیتی جنسی برخوردار بودند. این قسمت همچنین از این نظر جالب است که فروید اقرار کرد بیمار خود را بدون اینکه ابتدا مورد وی را به طور مفصل با فلیس در میان بگذارد به او تحویل داده است.
سپس فروید نوشت که تنها چیز دیگری که میتواند برای فلیس بفرستد (Beilegen؛ احتمالاً پیوستی وجود داشت که بعداً گم شده است) «قیاسی کوچک با روانپریشی رویای اما ای. که شاهد بودیم» است. روشن نیست که «روانپریشی رویا» یعنی چه، گرچه احتمالاً شکلی از رفتار بیداری است که مشابه با رفتار رویا است. از آنجا که این دو مرد با هم شاهد بودند، فروید یا در هنگام عمل جراحی یا به احتمال بیشتر در زمانی که فلیس اکشتاین را برای اولین بار معاینه میکرد حضور داشت.
چهار روز بعد (۸ مارس ۱۸۹۵) فروید نامهی مهمی برای فلیس نوشت که توسط شور منتشر شده است، و من تمام آن را در اینجا نقل میکنم:
ویلهلم عزیزم:
نامهی تو را تازه دریافت کردم و قادرم بلافاصله به آن پاسخ بدهم. خوشبختانه سرانجام راه خود را روشن و واضح میبینم و در مورد خانم اکشتاین اطمینان یافتهام و میتوانم به شما گزارشی بدهم که احتمالاً شما را به اندازهی من ناراحت خواهد کرد، اما امیدوارم که به سرعت من با قضیه کنار بیایید.
برای شما نوشتم که تورم و خونریزیها متوقف نخواهند شد، و ناگهان بوی نامطبوعی راه افتاد، و مانعی در برابر شستشو وجود داشت (یا این آخری [برای شما] جدید است؟). من ترتیبی دادم که با گرسونی تماس گرفته شود؛ او یک لولهی تخلیه قرار داد، با این امید که وقتی تخلیه دوباره برقرار شود همه چیز مرتب خواهد شد؛ اما در غیر این صورت او کار دیگری نمیتوانست بکند. دو روز بعد من را صبح از خواب بیدار کردند -خونریزی فراوان دوباره شروع شده بود، درد و غیره. گرسونی از پشت تلفن پاسخ داد که تا عصر در دسترس نیست؛ پس از روزانس خواستم که به دیدار من بیاید. ما در ظهر ملاقات کردیم. خونریزی ملایمی از بینی و دهان وجود داشت؛ بوی نامطبوع خیلی بد بود روزانس ناحیهی پیرامون زخم را تمیز کرد، بعضی از لختههای خون چسبیده را کند، و ناگهان چیزی مانند یک نخ را کشید، به کشیدن ادامه داد، و پیش از اینکه هر یک از ما فرصت فکر کردن داشته باشد، حداقل نیم متر گاز از حفره خارج شده بود. لحظهی بعد سیلی از خون سرازیر شد. بیمار سفید شد، چشمهایش برگشت، و هیچ نبضی نداشت. با این حال بلافاصله او دوباره حفره را با گاز یودوفروم تازه پانسمان کرد و خونریزی بند آمد. این ماجرا حدوداً نیم دقیقه طول کشید، اما کافی بود تا آن موجود بیچاره را که تا آن زمان بیحالت دراز کشیده بود غیر قابل تشخیص گرداند. در این حین –یعنی بعد از آن- اتفاق دیگری افتاد. در همان لحظه که جسم خارجی بیرون آمد و همه چیز برای من روشن شد، که بلافاصله پس از آن با منظرهی بیمار مواجه شدم، احساس تهوع کردم. بعد از این که او پانسمان شد، به اتاق کناری فرار کردم، یک بطری آب نوشیدم و احساس فلاکت کردم. سپس خانم دکتر شجاع یک لیوان کنیاک برای من آورد و حالم دوباره سر جایش آمد.
روزانس کنار بیمار ماند تا اینکه از طریق استرایتنفلز[۲۲] ترتیبی دادم تا هر دو به لو ساناتوریوم[۲۳] برده شوند. هیچ چیز دیگری در آن شب رخ نداد. روز بعد، یعنی دیروز، پنجشنبه، عمل جراحی با کمک گرسونی تکرار شد؛ [استخوان] از هم باز شد، پانسمان برداشته شد، و از [زخم] نمونهبرداری شد. تقریباً هیچ خونریزی وجود نداشت. از آن به بعد او از خطر دور شده است، طبیعتاً بسیار رنگپریده، و پریشان از تورم و درد تازه. او در طی خونریزی عظیم آگاهی خود را از دست نداده بود؛ وقتی تا حدی لرزان به اتاق برگشتم، او با این اظهار نظر مهربانانه به من درود گفت: «پس جنس قدرتمند، این است».
من باور ندارم که خون بود که من را از پا انداخت -در آن لحظه عواطف در من غلیان میکردند. بنابراین ما در حق او بیعدالتی کرده بودیم؛ او اصلاً غیرعادی نبود، بلکه یک قطعه گاز یدوفروم وقتی آن را برمیداشتید پاره شده و ۱۴ روز همانجا مانده بود، که مانع بهبود زخم میشد؛ در نهایت کنده و باعث خونریزی شد. اینکه این مصیبت باید برای شما اتفاق میافتاد؛ چگونه به آن واکنش نشان خواهید داد وقتی خبردار میشوید؛ دیگران میتوانستند چه فکری در این مورد بکنند؛ چقدر در اشتباه بودم که به شما اصرار کنم در یک شهر خارجی که نمیتوانید مورد را پیگیری کنید دست به عمل جراحی بزنید؛ چطور قصد من برای انجام بهترین کار برای این دختر به شکل موذیانهای عقیم ماند و جان او را به خاطر انداخت –تمام اینها همزمان بر من غالب شد. من تا الان با آن کنار آمدهام. به قدر کافی هشیار نبودم تا در آن زمان بلافاصله روزانس را ملامت کنم. تنها ۱۰ دقیقه بعد به ذهنام خطور کرد؛ که او باید بلافاصله فکر میکرد: چیزی در آن درون وجود دارد؛ نباید آن را بیرون بکشم وگرنه خونریزی رخ خواهد داد؛ در عوض، زخم را میپوشانم، او را به لو میبرم و در آنجا همزمان زخم را تمیز و عریض میکنم. اما او همانقدر شگفتزده شده بود که من.
حالا که موضوع را زیر و زبر کردهام، هیچچیز غیر از دلسوزی قلبی من برای کودک اندوههایم [یعنی، اما اکشتاین] باقی نمیماند. واقعاً نباید شما را در اینجا عذاب میدادم، اما دلایلی داشتم که در چنین قضیه و قضایای دیگری به شما اعتماد کنم. شما هر کاری از دستتان برمیآمد انجام دادید. پاره شدن گاز یدوفروم یکی از آن حوادثی باقی میماند که برای خوشاقبالترین و محتاطترین جراحان اتفاق میافتد، همانطور که شما از ماجرای بیهوشی خواهرزن کوچکتان و آدنوتوم[۲۴] شکسته [اسبابی که برای بریدن غدهها بکار میرود] میدانید. گرسونی گفت که او تجربهی مشابهی داشته است و به همین دلیل او به جای گاز از فتیلههای یودوفرم استفاده میکند (مورد خودتان را به یاد میآورید). البته هیچکس شما را سرزنش نمیکند و نمیدانم چرا باید این کار را بکند. و فقط آرزو میکنم که به سرعت من به احساس همدردی خواهد رسید، و آسوده باشید که بازیابی اعتماد من بار دیگر به شما ضروری نیست. فقط هنوز میخواهم اضافه کنم که برای یک روز از اطلاع دادن به شما خجالت کشیدم؛ سپس احساس شرمندگی کردم، و حال این نامه را میفرستم.
در کنار این موضوع، سایر خبرها واقعاً رنگ میبازند. تا آنجا که به شرایط من مربوط میشود، مسلماً حق با شماست؛ عجیب است که وقتی مشکلاتی خفیف از این نوع دارم، برایم به مراتب آسانتر است که مولد باشم. بنابراین اکنون دارم صفحه پشت صفحه از «درمان هیستری» را مینویسم.
ایدهای از نوع متفاوت را فقط پس از این که از فکر اکشتاین بیرون آمدیم به شما بازگو خواهم کرد. در اینجا آنفلوانزا بسیار گسترده است، اما نه خیلی شدید. مادر شما هم هنوز کاملاً خوب نیست.
به زودی برای شما خواهم نوشت، و مهمتر از همه، گزارش مفصلی در مورد اما ای. به طور علمی به شما خواهم داد، که در غیر این صورت کاملاً رها خواهد شد. آنفلوانزا عمل متخصصان را تحلیل میبرد. میدانم که شما را نیز واقعاً گرفتار کرد. من میدانم. فقط پس از آن، استراحت مناسبی به خودتان بدهید. من مصمم به انجام همین کار هستم اگر به من حمله کند.
با درودهای صمیمانه
ارادتمند شما
زیگموند
این نامه، که از نسخهی منتشرشدهی نامههای فروید به فلیس حذف شده بود، برای درک رخدادهای متعاقب در حیات فکری فروید ضروری است. فلیس «به اشتباه» یک متر از گاز جراحی را در حفرهی ناشی از برداشتن استخوان مخروطی در بینی اما جا گذاشته بود. فروید آرزو داشت که اهمیت این رویداد را به حداقل برساند و از آوازهی فلیس حفاظت کند. او نوشت که «هیچکس شما را سرزنش نمیکند و نمیدانم چرا باید این کار را بکند». با این حال، اما اکشتاین تقریباً مرده بود، در آنچه فروید Verblutungsszene (صحنهی خونریزی تا حد مرگ) نامید.
فروید، که در ابتدا میخواست گرسونی در عمل جراحی شرکت کند (فلیس احتمالاً اعتراض کرده بود)، اکنون او را فراخواند. اگر گرسونی فکر نکرده بود که عمل جراحی ضروری است، تعجبآور نیست که اکنون بنا به نوشتهی فروید «نسبتاً محتاط» باشد. این احتیاط فقط میتوانست به سرزنش و ملامت ترقی یابد همین که گرسونی از میزان بیدقتی جراحی فلیس آگاه میشد. از نامهای که در ادامه نقل شده روشن است که فلیس این موضوع را متوجه شد و به اندازهی فروید خوشبینانه فکر نمیکرد که هیچکس او را سرزنش نخواهد کرد. او خواستار نامهای از جراحان شد که او را تبرئه کنند (و دریافت نکرد). بنابراین وقتی فروید گفت که «ما در حق او [اما اکشتاین] بیانصافی کرده بودیم؛ او هرگز غیرعادی نبوده است» (sie war gar nicht abnorm gewesen)، به بینش ناگفتهای اشاره میکرد: مکان جستجو برای آسیبشناسی روانی در این مورد، در فلیس و در خودش بود. «غیرعادی» این بود که فروید، اما اکشتاین را به فلیس تحویل بدهد، و «غیرعادی» این بود که فلیس اصلاً دست به عمل جراحی بزند و همچنین عمل را سنبلکاری کند. واکنش اما اکشتاین –خونریزی- واکنشی کاملاً عادی به خشونت جراحی بود. بعداً فروید از این بینش عقب مینشیند و ادعا میکند که خونریزی اما اکشتاین ماهیتاً هیستریک و نتیجهی اشتیاق جنسی بود. اگر منظور فروید این باشد که خود اما اکشتاین پیش از عمل جراحی «غیرعادی» نبوده است، بینشی حتی عظیمتر، آنگاه او و فلیس هیچ حقی نداشتند که او را در معرض نظریهای قرار دهند که نخستین بار در عمل جراحی تهدیدکنندهای مورد آزمایش قرار گرفته بود.
ارجاع بعدی به اما اکشتاین، در نامهای منتشر نشده به تاریخ ۱۳ مارس ۱۸۹۵ است:
در نهایت اوضاع اما اکشتاین روبراه میشود، همانطور که بدون بیراههی سه هفته پیش میتوانست بشود. نشانهی خوبی است که او نگرش خود را نسبت به هیچیک از ما تغییر نداد؛ او خاطرهی شما را فراسوی آن تصادف ناخوشایند [unerwünschte Zufälligkeit] گرامی میدارد.
بیراههای (Umweg) که فروید به وقوع آن در سه هفته پیش از ۱۳ مارس اشاره کرد، باید خونریزیهای اما اکشتاین بوده باشد.
در مورد اینکه آیا اما احترام خود را برای هر دو مرد حفظ کرد یا نه، شور قطعهای مرموز را در صفحهی ۶۷ کتاب خود، فروید: زندگی و مرگ، نوشته است:
این که فلیس استعدادی برای تاثیرگذاری بر دوستان و بیماران خود با غنای دانش زیستشناختی، تخیل گسترده و ایمان خستگیناپذیرش به تواناییهای درمانی خود داشت را میتوان از شدت وفاداری بیماران او نتیجه گرفت که از مکاتبات فروید با او آشکار است. حتی یکی از بیماران که … از عواقب خطرناکی به خاطر یک «لغزش» مهیب که فلیس مرتکب شده بود رنج میبرد برای باقی عمر خود به او وفادار ماند [تأکید اضافه شده است].
فروید همان نامه را در ۱۵ مارس ادامه داد:
از نظر جراحی، حال اکشتاین به زودی خوب خواهد شد، [اَما] عوارض عصبی حادثه دارد شروع میشود: حملات هیستریک شبانه و علائم مشابهی که باید شروع به کار بر آنها کنم. وقتش رسیده است تا آن سهو کمینه، چنان که بروئر مینامید، را بر خودتان ببخشایید.
فروید این نامه را دوباره در ۲۰ مارس ادامه داد.
حال اکشتاین بیچاره خیلی خوب نیست. این دومین دلیل برای تأخیر من بود. ده روز پس از عمل جراحی دوم، پس از دورهای عادی، ناگهان دوباره دچار درد و ورم با منشأیی ناشناخته شد. روز بعد، خونریزی؛ او فورا پانسمان شد ظهر، هنگامی که پانسمان را برداشتند تا او را معاینه کنند، خونریزی دوباره شروع شد، به طوری که او تقریباً درگذشت. از آن به بعد او دوباره با پانسمانی محکم و کاملاً بیچاره در تخت دراز کشیده است. گوسنباوئر[۲۵] و گرسونی معتقدند که او از رگی بزرگ خونریزی میکند -اما کدام یک؟- و جمعه آنها میخواهند در حین کمپرس شریان شاهرگی، شکافی در خارج ایجاد کنند تا ببینند آیا میتوانند منبع را پیدا کنند. من در افکار خود از امید برای دختر بیچاره دست کشیدهام، و ناراحت هستم که شما را درگیر کردم و چنین امر استرسزایی برای شما به وجود آوردم. همچنین برای او احساس تأسف میکنم؛ خیلی شیفتهی او شده بودم.
با صمیمانهترین درودها برای شما و آیدا
ارادتمند شما
زیگموند
فروید در نامهی بعدی خود (منتشر نشده توسط شور)، مورخ ۲۳ مارس، نوشته است:
نمیتوانستم تصمیم به فرستادن این نامه بگیرم پیش از این که بتوانم اخبار قاطعی در مورد ای. به شما بدهم. عمل جراحی به شنبه معوق شد، و تازه اکنون به پایان رسیده [است]. هیچ چیز نبود و هیچ کاری انجام نشد. گوسنباوئر به حفره دست زد و اعلام کرد که همه چیز عادی است؛ [او] تصور میکند که خونریزی فقط از بافت دانههای دور زخم است؛ اما از هر گونه بدشکلی معاف میشود. آنها به پانسمان [بینی] او ادامه خواهند داد؛ من سعی خواهم کرد که او را از مورفین دور نگه دارم. خوشحالم که هیچ یک از انتظارات بد تحقق نیافته است.
اما این حرف درست نیست که او «از هر گونه بدشکلی معاف شد». بنا به گفتهی دکتر آدا الیاس[۲۶]، متخصص اطفال برجسته و خواهرزادهی محبوب اما اکشتاین، ویژگیهای ظاهری او به طور دائمی معیوب شده بودند: «در نتیجه، چهرهی او از ریخت افتاد -استخوان تراش خورده بود، و در یک طرف فرورفتگی داشت».
در روز ۲۸ مارس، فروید نوشت:
میدانم که چه چیزی را میخواهید اول از همه بشنوید: حال او به شکل قابل تحملی خوب است؛ فروکش کامل، بدون تب، بدون خونریزی. پانسمانی که ۶ روز پیش گذاشته شد هنوز همانجاست؛ امیدواریم از شگفتیهای جدید در امان باشیم. البته او کار خود را با تولید هیستریهای جدید از این دورهی گذشته شروع میکند، که بعد توسط من حل میشوند.
احتمالاً «هیستری از این دورهی گذشته» به واکنشهای او نسبت به عمل جراحی اشاره دارد، که تعجبآور نیست که نیرومند بودند.
نامهی بعدی در تاریخ ۱۱ آوریل ۱۸۹۵ نوشته شد:
دورانی غمانگیز، بینهایت غمانگیز. مهمتر از همه، این ماجرای اکشتاین که به سرعت رو به پایانی بد میرود. آخرین بار به شما گزارش دادم که گاسنباوئر حفره را تحت بیهوشی بررسی کرد، به آن دست زد، و آن را رضایتبخش اعلام کرد. ما در آسمانها سیر میکردیم، و بیمار به تدریج بهبود مییافت. [با این حال]، ۸ روز [پیش] او شروع به خونریزی کرد، در حالی که پانسمان هنوز در محل بود، اتفاقی که قبلاً نیفتاده بود. او بلافاصله دوباره پانسمان شد؛ خونریزی حداقل بود. دو روز [قبل] خونریزی دوباره با وجود پانسمان شروع شد، و در آن زمان بیش از حد فراوان. پانسمان جدید، سردرگمی جدید. دیروز روزانس میخواست حفره را دوباره بررسی کند؛ تصادفاً فرضیهی جدیدی در مورد منبع خونریزی در طی اولین عمل جراحی (عمل شما) توسط ویل[۲۷] پیشنهاد شد. به محض این که پانسمان تا حدی برداشته شد، یک خونریزی تازه و تهدیدکنندهی زندگی به راه افتاد که من شاهد آن بودم. نجهید، بلکه موج زد. چیزی شبیه به یک سطح [مایع] که با سرعت خارقالعادهای بالا میآید، و سپس همه چیز را در خود غرق میکند. باید رگ بزرگی بوده باشد، اما کدام یک و از کجا؟ البته کسی نمیتوانست چیزی ببیند و خوشحال شدیم که پانسمان دوباره به جای خود بازگردد. درد، مورفین، ضعف روحیهی ناشی از درماندگی پزشکی آشکار، و تهرنگ خطر را به تمام اینها بیفزایید، و قادر خواهید بود که وضعیتی را که دختر بیچاره در آن قرار دارد مجسم کنید. ما نمیدانیم چه کار کنیم. روزانس با بستن شریان که توصیه شد مخالف بود. خطر این که دچار تب شود نیز بعید نیست. من واقعاً [از این فکر] جا میخورم که چنین بدبیاری [Malheur] میتوانست از عمل جراحی به وجود آید، که قرار بود بیضرر باشد.
آخرین خط اتهامآمیز به نظر میرسد.
فلیس اشارتهای تلویحی این نامه را از نظر دور نداشت. نامهی بعدی فروید به فلیس، مورخ ۲۰ آوریل ۱۸۹۵، آشکارا در واکنش به تقاضای فلیس برای عذرخواهی از ویل یا نامهی گرسونی نوشته شده بود:
البته، بلافاصله توصیههای شما را در رابطه با ای. به روزانس اطلاع دادم. بسیاری از چیزها در فاصلهی نزدیک متفاوت به نظر میآیند، برای مثال خونریزیها؛ میتوانم تأیید کنم که در مورد آنها به هیچ وجه مسئلهی زمان خریدن نمیتوانست وجود داشته باشد. انگار از شریان شاهرگی خونریزی میشد؛ در عرض نیم دقیقه او از خونریزی جان میسپرد. با این حال، اکنون حالش بهتر است؛ پانسمان با ملایمت و به تدریج برداشته شد. هیچ بدبیاری وجود نداشت [Malheur]؛ او اکنون در امان است.
نویسندهی اینها هنوز بسیار بیچاره است، اما همچنین آزردهخاطر است که شما دریافت یک استشهادنامه را از گرسونی برای توانبخشی خود ضروری تصور میکنید.
فروید کلمهی «Malheur» را در نامهی ۱۱ آوریل خود تکرار کرد، گویا به فلیس بگوید: این بار هیچ کس اشتباه نکرد. اما فروید ادامه داد:
شما برای من پزشک باقی میمانید، آن نوع مردی که با اطمینان میتوان حیات خود و خانوادهی خود را در دستان او نهاد -حتی اگر گرسونی باید همان نظر ویل را در مورد شما داشته باشد. من میخواستم که با شما درد دل کنم و شاید از شما راجع به ای. پند و اندرزی بگیرم، اما نه اینکه شما را در مورد چیزی سرزنش کنم. این کار احمقانه، توجیهناپذیر و در تناقض آشکار با تمام احساسات من است.
اما اگر نامهای را از دست نداده باشیم، این اولین بار بود که فروید حتی به فلیس پیشنهاد میکرد که ممکن است کسی -در این مورد جراح دیگری یعنی ویل- نسبت به «Kunst» (هنر) او نظر خوبی نداشته باشد، واژهای که احتمالاً بیش از صرفاً مهارت جراحی را در بر میگیرد.
در ۲۶ آوریل، او نوشت که «اکنون به نظر میآید که حال او [اما اکشتاین]، شکنجهگر من و شما، نیز خوب باشد». و در ۲۷ آوریل، «اکشتاین بار دیگر درد دارد؛ آیا دوباره خونریزی خواهد کرد؟» سوال آن قدر که به نظر میرسد بلاغی نبود، زیرا فروید زمینه را برای تشخیص خونریزی هیستریک در سال بعد آماده میکرد، گویا بگوید: دردهای او غیرواقعی بودند، و خونریزیهایی که ممکن است ناشی از عمل جراحی شما به نظر رسیده باشند در واقع دارای علت روانشناختی بودند –آنها خاستگاه هیستریک داشتند، و از خواهشهای سرکوبشده ناشی میشدند، نه عدم مهارت جراح. آخرین ارجاع به اما اکشتاین در آن سال در ۲۵ مِی بود: «ای. سرانجام خوب است و بار دیگر موفق به کاهش ضعف او در راه رفتن شدم، که همچنین دوباره عود کرد».
داستان نظریهی اغوای فروید، رابطهی آن با عمل فلیس بر اما اکشتاین، و انکار نهایی این نظریه توسط فروید، با داستان رابطهی فروید با فلیس در هم تنیده است، که نقشی عمده در حیات فکری، عاطفی و علمی فروید در طی پانزده سال بعد و حتی فراسوی آن ایفا میکرد. البته بازسازی تأثیر دقیقی که فلیس از طریق جلسات و نامههایشان بر فروید میگذاشت غیرممکن است، زیرا ما تنها سویهی فروید از مکاتبات را داریم؛ نامههایی از فلیس به فروید هرگز پیدا نشد.
در ابتدا به ویژه برای فروید به نظر میرسید که این دو مرد در راستای خطوط موازی میاندیشیدند؛ بعداً آنها بر سر اولویت علت فیزیکی در برابر علت روانشناختی با هم اختلاف پیدا کردند. در ۸ فوریهی ۱۸۹۳، فروید نامه و پیشنویسی را تحت عنوان «سببشناسی رواننژندی» (در مورد رواننژندی واقعی، عمدتاً ضعف اعصاب) برای فلیس فرستاد. آن نامه شامل نخستین اشاره به یک تعرض (Attentat) احتمالاً جنسی به یکی از بیماران فروید است: «در مورد خودبیمارانگاری[۲۸] زجرآوری که در حول و حوش بلوغ شروع شد، قادر بودم تعرضی را در سال هشتم زندگی اثبات کنم». با این حال، فروید هیچ اهمیت سببشناختی یا نظری عمیقی به آن نسبت نداد و گفت که چنین «تروماهای روانی»، «فقط علت شتاببخش» افسردگیهای دورهای هستند. فروید در عید پاک سال ۱۸۹۳ با فلیس در برلین ملاقات کرد.
مدتی پس از آن ملاقات، فلیس مقالهای تحت عنوان «رواننژندی رفلکس بینی»[۲۹] («Die nasale Reflexneurose») برای فروید فرستاد، که قصد داشت در دوازدهمین کنگرهی پزشکی داخلی در ویسبادن در ژوئن سال ۱۸۹۳ ارائه دهد. فروید در نامهای بیتاریخ برای فلیس که زمانی میان ملاقات عید پاک و ماه ژوئن نوشته شده است، در مورد مقاله اظهار نظر کرد:
من فکر میکنم که شما نمیتوانید از ذکر علت جنسی رواننژندی بدون کندن زیباترین برگ از تاج گل اجتناب کنید. بنابراین بلافاصله این کار را به طریقی مناسب با شرایط انجام دهید. تحقیقات پیشین را اعلام کنید؛ نتیجهی پیشبینی شده را همانطور که واقعاً هست به عنوان چیزی جدید توصیف کنید؛ به مردم کلیدی را نشان دهید که قفل همه چیز را باز میکند، یعنی فرمول سببشناختی؛ و اگر با استفاده از مرجعی همچون «یک دوست و همکار»، جایگاهی در این فرایند به من بدهید، خیلی خوشحال خواهم شد، نه عصبانی. چنین قطعهای در باب سکسوالیته را صرفاً به عنوان پیشنهاد برای شما قرار دادهام.
به نظر میرسد که فلیس در خود اثر که در شرح کنگره منتشر شده، توصیهی فروید را پذیرفت و برخی از آنچه فروید نوشته بود را در آن گنجاند.
در این زمان فروید هنوز علاقهمند به آثار بیماریزای خودارضایی بود و هنوز هم برای راهحلی فیزیکی برای مشکل ضعف اعصاب به فلیس چشم داشت. بنابراین فلیس میتوانست دیدگاههای فروید را ادغام کند، و همکاری هنوز امکانپذیر بود.
کتابی که از سخنرانی فلیس پدید آمد در سال ۱۸۹۳ تحت عنوان سهم جدیدی در نظریه و درمان رواننژندی رفلکس بینی (Neue Beiträge zur Klinik und Therapie der nasalen Reflexneurose) به انتشار رسید. از آنجا که هیچ متن کاملی از فلیس به زبان انگلیسی ترجمه نشده است –وصول مقالات او حتی به زبان آلمانی نیز دشوار است- و به دلیل اهمیت نفوذ فلیس بر فروید، چندین قطعهی کلیدی از کار او را ترجمه کردهام. همانطور که وی به صراحت در صفحهی ۴ گفت، خطاب کتاب فلیس به روانپزشکان بود؛ بدون تردید این امر به دستور فروید بود، که کتاب را به وسیلهای برای تقویت همکاری آنها و نشان دادن سودمندی دیدگاههای فلیس برای تخصص فروید میدانست. ۱۳۱ مورد «رواننژندی واقعی» گزارش شده در این کتاب هفتاد و نه صفحهای وجود دارد، و درمان در هر مورد خفیف است -یعنی غیرجراحی: کوکائین به بینی، کاتریزاسیون، و در بیشتر موارد آنچه که فلیس galvanokautische Behandlung مینامید، یعنی درمان شامل کاتریزاسیون با سیمی که از طریق جریان برق گرم میشد. هیچ شواهدی از مواردی که در این کتاب آمده است نشان نمیدهد که فلیس عمل جراحی عمدهای را مانند مورد اما اکشتاین انجام داده باشد.
اما در زمانی میان نوشتن این کتاب در سال ۱۸۹۳، و انجام عمل جراحی بر اما اکشتاین در اوایل سال ۱۸۹۵، فلیس تصمیم گرفت که مداخلهی رادیکالتری لازم است. برای کسب اطلاعات بیشتر در مورد دیدگاههای فلیس راجع به موضوع خودارضایی، بینی و رواننژندی در مدت همکاری او با فروید، باید به آخرین کتابی که فلیس برای فروید فرستاد، یعنی در باب رابطهی علی میان بینی و اندام جنسی[۳۰] (با تقدیمنامهی «برای زیگموند عزیز»)، مراجعه کنیم. این کتاب در سال ۱۹۰۲ منتشر شد، اما نمایانگر دیدگاههای فلیس از سال ۱۸۹۳ به بعد است (بسیاری از موارد متعلق به سالهای ۱۸۹۳ تا ۱۸۹۷ هستند). متن کامل قطعهای که فروید در نسخهی خود علامت زده بود در اینجا آورده میشود؛ که بدون تردید پیشزمینه را برای گفتگوهایی که این دو مرد در سالهای ۱۸۹۴ و ۱۸۹۵ داشتهاند فراهم میکند:
علت معمول ضعف اعصاب در جوانان هر دو جنس، خودارضایی است (فروید) … طبیعتاً فعالیتهای بد جنسی [خودارضایی، و غیره] به هیچ وجه فقط بر بینی تأثیر نمیگذارند؛ سیستم عصبی مستقیماً آسیب میبیند. با این حال بینی مرتباً تحت تاثیر ارضای جنسی غیرعادی قرار میگیرد، و عواقب این تأثیر فقط تورم بسیار مشخص و حساسیت «نقاط تناسلی» بینی نیستند؛ تمام گروه علائم شکایات از راه دور [Fernbeschwerden] که من آن را «رواننژندی رفلکس بینی» نامیدهام، بستگی به این تغییرات نورالژیک دارد. و بنابراین این مجموعهی پیچیده از نقاط دردناک را که به طور کلی نوراستنیک نامیده میشود میتوان از طریق درمان شامل استفاده از کوکائین حذف کرد، و نابودی درد تا زمان تأثیر کوکائین ادامه مییابد. آنها را میتوان برای مدتی طولانیتر از طریق کاتریزاسیون یا الکترولیز حذف کرد. اما تا زمانی که علل رضایت جنسی غیر طبیعی وجود دارند بازمیگردند، و تنها زمانی متوقف میشوند که ارضای عادی سرانجام تفوق یابد. دخترانی که خودارضایی میکنند معمولاً از قاعدگی دردناک رنج میبرند. در چنین مواردی، درمان بینی تنها زمانی موفق میشود که آنها حقیقتاً این انحراف را کنار بگذارند. از جمله دردهایی که از خودارضایی ناشی میشوند، تمایل دارم بر یکی به طور اخص به خاطر اهمیت آن تأکید کنم: دلدرد نورولوژیک. که آن را بسیار زودهنگام در مورد زنانی که خودارضایی میکنند شاهد هستیم، و در میان «بانوان جوان» به اندازهی خود خودارضایی شایع است.
فلیس در ادامه گفت که خودارضایی موجب تغییر شکل استخوان مخروطی میانی چپ در ثلث قدامی آن میشود، و بنابراین تصمیم گرفته بود این قسمت را «نقطهی شکمدرد» بنامد. او افزود که خونریزی بینی در میان زنانی که خودارضایی میکنند متداول است (Epistaxis der Onanisten ist ganz bekannt). این عقیده پیامدهای شومی برای اما اکشتاین داشت. فلیس ادامه داد:
بیماری را به خاطر میآورم که کلینیک ژینوکولوژیک سلطنتی به خاطر خونریزی عظیم رحمی به من تحویل داده بود. تمام روشهای ژینوکولوژیک در مورد او شکست خورده بودند. همان لحظهای که استخوان مخروطی میانی چپ هیپرتروفیک (بیش از حد رشد یافته) را برداشتم، خونریزی رحمی به طور کامل متوقف شد … لازم به ذکر است که به نظر میرسد استخوان مخروطی میانی دقیقاً در مکانیسم خونریزی رحمی نقش دارد. خونریزی رحمی عملکردی [یعنی رواننژندی] به ویژه در زنانی که خودارضایی میکنند دیده میشود. در اینجا نیز روش درمان آن از طریق بینی است، همانند مورد قاعدگی دردناک [ناشی از] خودارضایی.
اثر اصلی فلیس، ارتباطات میان بینی و اندامهای جنسی زنانه (Die Beziehungen zwischen Nase und weiblichen Geschlechtsorganen) در سال ۱۸۹۷ منتشر شد؛ نسخهی فروید امضا شده است: «برای زیگموند عزیزم- دوستدار تو، نویسنده». بخش آخر فصل ۶ این «نقاط شکمدرد» و «علاج ماندگار از طریق درآوردن این نقاط» (Dauererfolg durch Exstippation jener Stelle) را مورد بحث قرار میدهد. تاریخ سوابق این موارد روشن میسازد که دیدگاههای فلیس به دورهی عمل جراحی اما اکشتاین تعلق دارد. در اینجا قطعهای مهم از صفحهی ۱۰۸ آمده است:
تأثیر خودارضایی بر این اندام [بینی] به هیچ وجه به طور کامل با این گفته توصیف نمیشود که نتیجه، تغییر در نقاط تناسلی بینی است، مسلماً نه اگر نقاط تناسلی را استخوان مخروطی پایینی و Tuberculi septi قلمداد کنیم، یعنی کاری که تا به حال به دلیل خوبی انجام دادهایم. ناحیهی دیگری از بینی در نتیجهی خودارضایی دستخوش تغییری عادی میشود، یعنی استخوان مخروطی میانی در سمت چپ، عمدتاً در ثلث قدامی آن … اگر کسی کاملاً این بخش از استخوان مخروطی میانی در سمت چپ بردارد، که به راحتی میتوان با انبرکهای مناسب استخوان انجام داد، درد شکم را میتوان به طور دائمی درمان نمود.
بنابراین، بین سالهای ۱۸۹۳ و ۱۸۹۷، فلیس درمان بینی خود را یک گام به جلو برده و تکنیکهایی «جسورانه» را به کار گرفته بود. محتمل است که اولین شخصی که با این تکنیک جدید درمان شد اما اکشتاین بود.
در نامهی بیتاریخ نوشته شده توسط فروید برای فلیس بین عید پاک و ژوئن ۱۸۹۳، قطعهای مهم وجود دارد که به شکل عجیبی در نسخهی منتشر شده از قلم افتاد:
من در مورد دانشجوی نیروی دریایی شیرفهم نشدم. او به خودارضایی در صبح اعتراف کرد؛ آیا متوجه شدید که حمله مستقیماً پس از افراط در خودارضایی رخ داده است؟ فانتزیهای خاصی در مورد امکان سرکوب تکانش خودارضایی از طریق بینی، توضیح چنین تکانشهایی، خنثی کردن بیهوشی و غیره، فقط باید فانتزی بمانند؟
احتمالاً یکی از بیماران فلیس، یک دانشجوی نیروی دریایی بود که نوعی حمله (هیستریک؟) مربوط به خودارضایی داشت. میتوان فرض کرد که فلیس راجع به این مورد برای فروید نوشته بود، و به او گفت که قصد دارد مرد جوان را با انجام عمل بینی درمان کند. به نظر میرسد فروید در پاسخ خود چیزی را به فلیس میگوید که در طی دوستی بعدی و نزدیکترشان جرأت نداشت بگوید –یعنی این که کارایی «درمان بینی» فانتزی فلیس بود، و عمل بینی شاید بهترین راه برای درمان مشکل مرتبط با خودارضایی نباشد.
در ۳۰ می ۱۸۹۳، فروید نامهای برای فلیس نوشت که در آن برای اولین بار، احتمال اغواهای جنسی را در دوران کودکی اولیه به او پیشنهاد داد. در نسخهی انتشاریافته از نامههای فروید-فلیس، این قطعه بدون هیچ توضیحی حذف شده است:
من ادامه میدهم، زیرا اکنون با سهولت بیشتری مینویسم، تا مسئلهی ذیل را برای شما ارسال کنم:
بدون شک، مواردی از نوراستنیای نوجوانان بدون خودارضایی وجود دارد، اما نه بدون مقدمات معمول از آلودگیهای بیش از حد فراوان -یعنی دقیقاً انگار خودارضایی در کار بوده است. من فقط حدس و گمانهای اثبات نشدهی ذیل را برای درک این موارد دارم:
۱) ضعف درونی دستگاه تناسلی و عصبی
۲) سوءاستفاده در دورهی پیش از بلوغ
۳) آیا ممکن نیست که تغییرات ارگانیک بینی باعث ایجاد آلودگیها و بدینترتیب نوراستانیا شود، به طوری که در اینجا دومی به عنوان محصول عامل مضر رفلکس بینی رشد مییابد؟
در مورد آن چه فکری میکنید و چه چیزی میدانید؟
از آنجا که کلمهی سوءاستفاده (Missbrauch) نمیتواند به خودارضایی ارجاع داشته باشد (فروید در اینجا در مورد «نوراستنیای نوجوان بدون خودارضایی» صحبت میکند)، باید به سوءاستفادهی شخص دیگری ارجاع بدهد -ترومایی جنسی، یک اغوا- از آنجا که برای فروید علت رواننژندیهای واقعی همیشه جنسی بود. در واقع، در کل مجموعه آثار فروید، کلمهی Missbrauch منحصراً برای اشاره به سوءاستفادهی خارجی مورد استفاده قرار میگیرد و هرگز به خودارضایی ارجاع ندارد. این کاربرد به ویژه در پرتوی نامهی بعدی که در زیر نقل شده است روشن میگردد.
این نخستین مدرکی است که ما داریم از اینکه فروید شروع به کاوش در حوزههایی میکرد که خارج از قلمروی علائق فلیس بودند. در حالی که آسیبشناسی روانی خودارضایی، همکاری میان فروید و فلیس را میسر میساخت (فروید میتوانست بیمار را تشویق کند که از روانکاوی دست بکشد، و فلیس میتوانست از مهارتهای جراحی خود برای ترمیم «آسیبی» که قبلاً وارد شده بود استفاده کند)، اگر علت بیماری در چیزی قرار داشته باشد که سابقاً نادیده گرفته میشد، همچون یک ترومای واقعی از جهان خارجی، دلیل کمی برای مداخلهی پزشکی فلیس وجود خواهد داشت.
افزون بر این، غلبهی عوامل روانشناختی (هم در آسیب وارده و هم در علاج مورد نیاز) مانع هر گونه همکاری نزدیک میشود. توضیحات جسمانی و روانشناختی آنها اساساً ناسازگار بود، هرچند به نظر میرسد که تا مدتها برای فروید یا فلیس آشکار نشده باشد. با این حال بدیهی است که فروید عازم نوع جدیدی از جستجو بود.
نامهای که بخشی از آن در ادامه میآید، مورخ ۲۰ اوت ۱۸۹۳ از نسخهی منتشر شدهی مکاتبات فروید-فلیس حذف شده بود. با این حال بر خلاف دیگر نامهها و قطعات حذف شده، هرگز توسط ارنست کریس[۳۱] دیده نشد و پس از تهیهی رونوشت حذف نشده بود. من در میز تحریر فروید در میرزفیلد گاردنز به آن برخوردم. قطعهی مربوطه، از پایان نامه، به شرح ذیل است:
اما در مورد الباقی قضایا، علت رواننژندی همه جا من را دنبال میکند، همانطور که آهنگ مارلبورو دنبال مسافر انگلیسی میرود. اخیراً دختر مهمانخانهدار در راکس[۳۲] با من مشورت کرد؛ آن مورد خوبی برای من بود.
ممکن است فلیس پیامدهای این قطعهی مهم را درک نکرده باشد. او از پیش مقالهی فروید به نام «علت رواننژندی» را دیده بود، که به رواننژندی واقعی، یعنی نوراستنیا (در تقابل با سایکونوروز[۳۳]” – هیستری و رواننژندی وسواسی)، اشاره داشت که علت آن بنا به گفتهی فروید در خودارضایی قرار داشت. اما در این نامه، فروید دیگر به خودارضایی و مقاربت منقطع (سوءاستفادهی جنسی[۳۴] فلیس) به عنوان «علت رواننژندی» اشاره نکرد؛ او در پی چیزی به مراتب اساسیتر بود: اغواهای جنسی دوران کودکی. زیرا «دختر مهمانخانهدار در راکس» کسی جز کاترینا نیست، که داستان او در مطالعاتی در باب هیستری که تا می سال ۱۸۹۵ منتشر نشده بود تعریف میشود (این تنها ارجاعی است که فروید خارج از آن کتاب به او میدهد).
آن تاریخچهی کیس قابل توجه، که به سبکی غیرمعمول برای ادبیات پزشکی آن زمان نوشته شده است، در شکل دیالوگ پیش میرود تا آشکار سازد که کاترینا در سن سیزده یا چهارده سالگی مورد تعرض جنسی (nächtlicher Überfall، به معنای تحتاللفظی کلمه یک «حمله» شبانه) قرار گرفته بود. با این حال، این موضوع را که اغواگر او پدر خودش بود تنها از پانوشتی متوجه میشویم که فروید به نسخهی ۱۹۲۴ کتاب اضافه کرد:
پس از گذشت سالها جرأت میکنم تا پرده از راز بردارم و این واقعیت را فاش کنم که کاترینا نه برادرزاده بلکه دختر خانم خانه بود. بنابراین دختر به علت اقدامات جنسی از سوی پدر خودش بیمار شد. باید کاملاً از تحریفهایی مانند آنچه در مثال کنونی ارائه شد در گزارش تاریخچهی کیس اجتناب شود.
فروید به صراحت گفت که کاتارینا از هیستری رنج می برد (از این رو نه از رواننژندی واقعی). بنابراین فروید اکنون فرمول سببشناختی جدید خود را فراتر از رواننژندی واقعی به سایکونوروز اطلاق کرده بود. او بدون اطلاع به قلمرویی وارد شده بود که هیچکس آماده نبود دنبال او برود.
در سال ۱۸۹۴ فروید غرق در جمعآوری مواردی برای اثر خود به نام مطالعاتی در باب هیستری بود، که برای آن با ناظر سابق خود جوزف بروئر همکاری میکرد، و از منابع دیگر میدانیم که چقدر بروئر نسبت به انتشار آن بیمیل بود. اما در هیچکجا دلیل این عدم تمایل آشکارتر از قطعهی دیگری نیست که از نسخهی انتشاریافته از نامهای مورخ ۲۱ می ۱۸۹۴ حذف شده است. در این نامه، فروید برای فلیس نوشت:
آیا ماریون دلورمه[۳۵] یک جواهر نبود؟ او در مجموعهای که با بروئر مینویسیم گنجانده نخواهد شد، زیرا سطح دوم [Stockwerk، یعنی طبقهی ساختمان]، سطح انگیزهی جنسی، نباید در آنجا افشا شود. تاریخچهی کیس که من اکنون مینویسم از جمله دشوارترین کارهای من است. شما آن را پیش از بروئر دریافت خواهید کرد اگر بلافاصله بازگردانید. در میان افکار غمانگیز چند ماه گذشته، یک اندیشه در مقام دوم درست بعد از همسر و فرزندان وجود داشت –که دیگر قادر نخواهم بود تز جنسی را اثبات کنم. روی هم رفته، آدم نمیخواهد بلافاصله یا کاملاً از دنیا برود.
وقتی فروید گفت که میترسد نتواند «تز جنسی» را اثبات کند، مرادش به یقین این بود که ممکن است از اعلام کشف جدید او مبنی بر اینکه خشونت جنسی علیه کودک منبع هیستری و رواننژندی وسواسی است ممانعت به عمل بیاید. پس کاملاً ممکن است که فروید به درخواست بروئر، تاریخچهی کاترینا را برای این کتاب با غفلت از شناسایی اغواگر او به عنوان پدرش تغییر داده باشد.
اگر یکی از شرایط بروئر برای موافقت با انتشار مشترک این بود که این تز فروید از کتاب حذف شود، آنگاه برخی از تاریخچههای کیس معنای جدیدی به خود میگیرند. چون میتوانیم فرض کنیم که فروید نخست آنها را با در نظر داشتن چنین اغواهایی نوشته است. صحنهی ذیل از تاریخچهی کیس یکی از بیماران فروید، یک «دختر سرزنده و بااستعداد»، اکنون معنادار است:
… به او گفتم که کاملاً مطمئنم که مرگ عموزادهی او هیچ ارتباطی با وضعیت او نداشته است، اما چیز دیگری اتفاق افتاده بود که او ذکر نکرده بود. در این حال، او در حد این که اجازه دهد یک عبارت مهم از دهانش خارج شود وا داد؛ اما به زحمت کلامی گفته بود پیش از این که باز ایستد، و پدر پیر او، که پشت سرش نشسته بود، به تلخی شروع به گریستن کرد. طبیعتاً پرس و جویم را پیشتر نبردم؛ اما هرگز دوباره بیمار را ندیدم.
محتمل به نظر میرسد که فروید در اینجا داشت صحنهای را به تصویر میکشید که دختر جوانی پدر خود را به تجاوز متهم میکرد، که در نتیجه پدر با اذعان به گناه خود شروع به گریستن میکند.
مطالعاتی که فروید در این زمان انجام میداد به موضوع اغوا مربوط بود. در کتابخانهی شخصی او چهار نسخه از سایکوپاتی سکس[۳۶] اثر کرافت-ابینگ[۳۷] وجود دارد: ویراست پنجم (۱۸۹۰)، هفتم (۱۸۹۲)، نهم (۱۸۹۴) و یازدهم (۱۹۰۱). اگر قطعاتی را که فروید در ویراست ۱۸۹۴ مشخص کرد بررسی کنیم، تنها ویراستی که او حاشیهنویسی کرده است، روشن میشود که بیشتر نشانهگذاریهایش مربوط به سوءاستفادهی جنسی از کودکان هستند (گرچه کرافت-ابینگ خودش هیچ نظریهای در این باره نداشت).
بدینترتیب دو تاثیر غالب بر فروید در جریان بودند، که تز تازه توسعه یافتهی او را در مورد اهمیت اغواهای جنسی تشویق میکردند: مطالعات او و کار بالینی که با بیمارانش در آن شرکت میکرد (که میتوانیم در مورد آنها در نامههای منتشر شده به فیلیس بخوانیم). عدم تأیید دوست و حامی سابق او، جوزف بروئر، این تأثیرات را خنثی میکرد. اما شاید هیچ چیز بیشتر از نگرشی که فلیس نسبت به موضوع اتخاذ کرد بر فروید تأثیر نگذاشت، زیرا فروید هم اکنون آماده بود که همکاری علمی خود را با فلیس علناً اعلام کند.
فروید در نامهای منتشر شده برای فلیس در تاریخ ۲۹ اوت ۱۸۹۴، به «میگرن م.» اشاره کرد، که کریس فرض میکرد ارجاع به کتابی از تئودور مینرت[۳۸] باشد. در واقع، اشاره به کتابی از موبیوس[۳۹] در باب میگرن است که فروید در سال ۱۸۹۵ بازبینی کرد، اگرچه مقالهی انتقادی او برای محققان فروید یا ویراستاران نسخهی استاندارد مجموعه آثار کامل روانشناختی زیگموند فروید شناخته نشده بود. این بازبینی حاوی نخستین تصدیق منتشر شدهی فروید نسبت به کار فلیس است. آخرین بند آن به شرح ذیل است:
من بیشتر مایلم بر رابطهای میان میگرن و بینی -که موبیوس رد نمیکند- تأکید کنم… [که ذکر میکنم زیرا] آشنایی نزدیکی با کار و موفقیت درمانی شگفتانگیز محققی که برای خوانندگان این مجله شناخته شده است، یعنی دکتر دابلیو. فلیس [دارم]. به گفتهی فلیس که در استفاده از کوکائین به عنوان یک کمک تشخیصی، [اتخاذ] تکنیک جسورانهی درمان مدرن، و نقطهنظرات [سرگرمکننده] با اهمیت عمومی، از سلف خود هک[۴۰] فراتر رفت، باید نقشی به بینی در بیماریزایی[۴۱] تمام انواع سردردها و همچنین میگرن، نه تنها در موارد استثنایی بلکه به عنوان یک قاعده نسبت داد…
در این زمان فروید ماهیت دقیق درمان جدید را میشناخت: جراحی – و شاید به همین دلیل است که آن را «جسورانه» (Kühn) توصیف کرد. بدینترتیب نه تنها فروید اما اکشتاین را برای عمل جراحی به فلیس تحویل داد بلکه اکنون پس از آنکه عمل جراحی به وقوع پیوسته بود، آشکارا به تحسین خود برای فلیس به عنوان یک پزشک اذعان میکرد.
ادعای من این است که اما اکشتاین فرمول فروید از نظریهی اغوا را تسریع کرد؛ و دلایل من برای اثبات این ادعا در ادامه آشکار خواهد شد. اما آیا شواهدی وجود دارد که خود اما اکشتاین در کودکی مورد سوءاستفاده قرار گرفته باشد؟ فروید در «سببشناسی هیستری» که در سال ۱۸۹۶ نوشته شد، در حالی که اکشتاین هنوز بیمار بود، نوشت:
اگر ادعای من را مبنی بر اینکه علت هیستری در زندگی جنسی نهفته است را به سختترین بوتهی آزمون بگذارید، درخواهید یافت که با این واقعیت حمایت میشود که در ۱۸ مورد هیستری توانستهام این ارتباط را در هر یک از علائم کشف کنم، و در جایی که شرایط اجازه میداد، آن را با موفقیت درمانی تأیید کنم… این هجده مورد همزمان تمام مواردی هستند که قادر بودهام کار تحلیل را بر آنها انجام دهم… بنابراین این تز را مطرح میکنم که در اعماق هر مورد هیستری، یک یا چند رویداد تجربهی جنسی زودرس [اغوا] وجود دارد…
فروید مسلماً اما اکشتاین را هیستریک در نظر میگرفت، و بنابراین آشکار است که فروید معتقد بود او در کودکی اغوا شده است.
اطلاعات اضافی را در مورد این نکته میتوان در «پروژهی روانشناسی علمی» فروید یافت که در پاییز سال ۱۸۹۵ نوشت. بخش دوم از فصل ۴ «پروژه» تلاشی برای توضیح منشأ یک سمپتوم ظاهراً کشفناپذیر در بیماری است که اما نامیده میشود. بیمار در واقع اما اکشتاین بود. فروید (در ترجمهی جیمز استراچی،[۴۲] ویراستار نسخهی استاندارد) شروع کرد:
اِما در حال حاضر تابع این اجبار است که تنهایی به داخل مغازهها نرود. [او] در توضیح این مسئله خاطرهای را از زمانی که دوازده ساله بود (اندکی پس از بلوغ) ارائه کرد. او به داخل یک مغازه رفت تا چیزی بخرد، دو دستیار فروشگاه را (که یکی از آنها را میتوانست به یاد آورد) در حال خندیدن با هم دید، و با نوعی تأثر وحشت فرار کرد. در ارتباط با این، او به خاطر آورد که آن دو نفر به لباسهای او میخندیدند و یکی از آنها از لحاظ جنسی باب طبع او بود.
به عبارت دیگر، خود اکشتاین علائمش را با اشاره به این تجربهی پیشین توضیح داد. اما فروید ادامه داد:
حال پرس و جوی بیشتر، خاطرهی دومی را فاش ساخت که او به خاطر داشتن آن را در لحظهی صحنه انکار میکند… در دو موقعیت که او کودکی هشت ساله بود، به داخل مغازهی کوچکی برای خرید چند شیرینی رفته و مغازهدار آلت جنسی او را از روی لباس لمس کرده بود. [استراچی چیزی را در اینجا تغییر داده است: فروید نگفت «مغازهدار». او گفت «der Edle)، یعنی «مرد بزرگمنش» -فروید با کنایه اتزجار خود را از عمل مغازهدار ابراز میکرد، بدون شک در همدردی با اما اکشتاین. به رغم نخستین تجربه او بار دیگر به آنجا رفته است؛ پس از بار دوم او دوری گزید. اکنون خودش را به خاطر اینکه دفعهی دوم به آنجا رفته است ملامت میکرد، انگار خواسته بود از آن طریق موجب تعرض شود. در واقع حالتی از «عذاب وجدان ظالمانه» را میتوان به این تجربه ردگیری کرد.
در پایان فصل، فروید سخنان خود را این طور خاتمه میدهد:
در اینجا ما مورد خاطرهای را داریم که موجب تحریک عاطفهای میشود که در مقام تجربه تحریک نکرده بود، چون در این ضمن، تغییر [صورت گرفته] در بلوغ درک متفاوتی را از آنچه که به خاطر آورده میشد امکانپذیر ساخته بود.
حال این مورد، نمونهی نوعی از سرکوب در هیستری است. ما همواره فقط وقتی متوجه میشویم یک خاطره سرکوب شده است که توسط یک کنش معوقه به تروما تبدیل شده باشد. علت این وضعیت امور، تأخیر بلوغ در مقایسه با الباقی رشد فرد است.
بدینترتیب فروید از مورد اما اکشتاین برای توضیح سرکوب استفاده کرد. ما نمیدانیم فروید چه چیزی را ریشهی مشکلات اکشتاین در نظر میگرفت. موضع نظری او که اغلب بیان میشود این بود که علائم هیستریک در زمان نهفتگی (پس از سن هشت سالگی) یا در نوجوانی تقریباً همواره بازنمود آثار تعرضی جنسی در زمان بسیار پیشتر هستند.
فروید در آن زمان متقاعد شده بود که خاطرات اما اکشتاین واقعی هستند. «صحنه» [Szene] چنانکه فروید از آن در این قطعه از «پروژه» استفاده میکرد بدون چون و چرا ارجاع به چیزی است که در واقع به وقوع پیوسته است. تازه بعدها بود که فروید اینگونه «صحنهها» را فانتزی قلمداد کرد. این قطعه از «پروژه» نشان میدهد که پس از عمل جراحی اما اکشتاین، فروید دلمشغول تروماها و رخدادهای بالفعل اولیه و تأثیر آنها بر زندگی هیجانی بعدی قربانی بود.
نظریهی جدید فروید نخستین بار در نشریهی فرانسوی روو نورولوژیک[۴۳] (نورولوژیک ریویو) در ۳۰ مارس ۱۸۹۶ علناً بیان شد. عنوان مقالهی او «توارث و سببشناسی رواننژندی»[۴۴] بود. این مقاله شامل نخستین استفادهی منتشر شده از کلمات «روانکاوی» و «سایکونوروز» است. فروید انجام «روانکاوی کاملی را در سیزده مورد هیستری» گزارش کرد. فروید نوشت: «در هیچ یک از این موارد، رخدادی از نوع فوقالذکر [اغوا در دوران کودکی] غایب نیست. این رویداد یا با تعرضی وحشیانه توسط یک بزرگسال یا با اغوایی کمتر سریع و کمتر اجباری، اما منجر به همان نتیجه، بازنمایی میشد».
فروید ادامه داد:
چگونه ممکن است که نسبت به واقعیت این اعترافات تحلیلی که ادعا میشود خاطراتی از اولیهترین دوران کودکی هستند متقاعد بمانیم؟ و چگونه باید خودمان را علیه گرایش به دروغ و امکان ابداع که به سوژههای هیستریک نسبت داده میشود مسلح کنیم؟
پاسخی که فروید داد امروزه همانقدر صحت دارد که در آن زمان –یعنی احساساتی که با چنین خاطراتی بر انگیخته میشوند نمیتوانند محصول ابداع باشند. عواطف درازمدت که به رویداد اصلی تعلق دارند و برای سالها در جایی امن نگهداری شدهاند، به روی سطح میآیند:
واقعیت این است که این بیماران هرگز این داستانها را به صورت خودجوش تکرار نمیکنند، یا هرگز در طول درمان به طور ناگهانی خاطرهی کاملی را از این نوع صحنهها به پزشک عرضه نمیکنند. فرد فقط تحت پرانرژیترین فشار روند تحلیلی، و علیه مقاومتی عظیم، موفق به بیداری رد فیزیکی یک رخداد جنسی پیشرس میشود. علاوه بر این، خاطره باید قطعه قطعه از بیماران استخراج شود، و در حالی که در آگاهی آنها بیدار می شود آنها طعمهی هیجانی میگردند که جعل آن دشوار خواهد بود.
فروید این مقاله را چنین خاتمه میدهد:
من متقاعد شدهام که توارث عصبی به تنهایی قادر به تولید سایکونوروزها نیست اگر علت مشخص آنها، یعنی انگیختگی جنسی پیشرس، حاضر نباشد.
فروید در همان روز مقالهی حتی قدرتمندتری را تحت عنوان «اظهارات بیشتری در باب نوروسایکوزهای دفاعی»[۴۵] («Weitere Bemerkungen über die Abwehrneuropsychosen») برای نورولوگیشز تسنترالبلات[۴۶] ارسال کرد؛ با این حال، تا ۱۵ می سال ۱۸۹۶ منتشر نشد. در این مقاله، فروید برای نخستین بار در مورد تأثیر خودارضایی (که فلیس همراه با بسیاری از نویسندگان دیگر، یک منبع هیستری تلقی میکرد) شک و تردید دارد.
خودارضایی فعال باید از فهرست من از عوامل مضر جنسی در دوران کودکی اولیه که مولد هیستری هستند حذف شود. اگر چه اغلب اوقات در کنار هیستری مشاهده میشود، به دلیل شرایطی است که خودارضایی خودش بسیار بیشتر از آنچه تصور میشود نتیجهی شایع اغوا یا سوءاستفاده است.
وی خاطرنشان کرد که برای دختران متداولتر است که قربانی فریب اغوای جنسی باشند، اما ترجمهی استراچی گمراهکننده است:
علاوه بر این، راهی برای فهمیدن اینکه چرا هیستری در اعضای زنان به مراتب و بسیار بیشتر است گشوده میشود؛ چون حتی در دوران کودکی آنها بیشتر مستعد تحریک حملات جنسی هستند.
آنچه فروید واقعاً نوشته بود (zu sexuellen Angriffen reizt…) این بود که جنس مؤنث است که مردان را «به حملات جنسی تحریک میکند». نسخهی استراچی قرار بود به دیدگاه استاندارد تبدیل شود، اما دیدگاه فروید نبود.
زمانی در طی سال ۱۸۹۵ یا ۱۸۹۶، فروید متقاعد شده بود که اکثر اوقات پدران کودکان خردسال (عمدتاً دختران) مقصر سوءاستفادهی جنسی از آنها هستند (فروید در نامهای منتشر شده از ۲۱ سپتامبر ۱۸۹۷ برای فلیس نوشت: «پس تعجببرانگیز است که در تمام موارد، پدر [تاکید در متن اصلی]، بدون استثنای پدر خودم، را باید به انحراف جنسی متهم کرد»). اما فروید این موضوع را علناً بیان نکرد. به نظر میرسد تابو علیه صحبت کردن در مورد پدرانی که کودکان خود را اغوا میکنند در خلال نسلهای تحلیلگران از زمان فروید منتقل شده باشد. بدینترتیب، ویراستاران منشأ روانکاوی، ارنست کریس و آنا فروید، چندین تاریخچهی کیس را از نامهها حذف کردند که در آنها یک پدر کودکی را اغوا میکرد، و بدین وسیله آیندگان را از فرصتی برای قضاوت یا حتی آگاه شدن از شواهدی که فروید در عمل بالینی خود برای اعتقاد به واقعیت تروماهای جنسی اولیه مییافت محروم کردند. این کار به طور نظاممندی برای نامههای نوشته شده پس از ۲۱ سپتامبر ۱۸۹۷ انجام شد (تاریخی که فروید ظاهراً فرضیهی اغوا را رها کرد). دلیل این حذفها احتمالاً این است که وقتی فروید از این انگاره به عنوان یک اشتباه دست کشیده بود، تحلیلگران آتی را گیج خواهد کرد که اطلاعاتی را مربوط به زمانی داشته باشند که فروید هنوز ماهیت قدرتمند فانتزی را درک نکرده بود. سند مهمی در این تاریخچهی کیس است که از نسخهی منتشر شده از نامهای در ۶ دسامبر ۱۸۹۶ حذف شده است:
پارهای از تجربهی روزمرهی من: یکی از بیمارانم که پدر شدیداً منحرف او نقش عمدهای در تاریخچهی او ایفا میکند، برادر کوچکتری دارد که الدنگی معمول تلقی میشود. یک روز او با چشمان گریان در دفتر من ظاهر شد تا اعلام کند که نه الدنگ بلکه بیمار و دارای تکانشهای غیرعادی و بازداریهای اراده است. به هر حال او همچنین تماماً در حاشیه از آنچه مسلماً سردردهای بینی هستند شکایت میکند. من او را به خواهر و شوهرخواهرش هدایت میکنم، که به راستی آنها را ملاقات میکند. همان روز عصر خواهر با من تماس میگیرد زیرا در حالتی آشفته است. روز بعد متوجه میشوم که او پس از آمدن و رفتن برادرش، حملهای از هولناکترین سردردها را داشت –که در غیر این صورت هرگز به آنها دچار نشده بود. دلیل: برادر به او گفت که زمانی که دوازده سال داشت بود، فعالیت جنسی او شامل بوسیدن (لیسیدن) پای خواهرانش بود وقتی شبانه برهنه میشدند. در این رابطه، او خاطرهی صحنهای را از ناخودآگاه بازیابی کرد که در آن (در سن چهار سالگی) بابای خود را در گیر و دار انگیختگی جنسی تماشا میکرد که پاهای پرستار خیسی را میلیسید. به این طریق او گمان برد که ترجیحات جنسی پسر از پدر سرچشمه میگیرد؛ که دومی همچنین اغواگر اولی بود. حالا به خودش اجازه داد که با برادر همذاتپنداری کند و سردردهای او را بگیرد. به هر حال، او میتوانست این کار را انجام دهد زیرا در همان صحنه، پدر خشمگین با پوتین خود بر سر کودک (که زیر تخت پنهان شده بود) ضربه میزند. برادر از هرگونه انحراف بیزار است، در حالیکه از تکانشهای اجباری رنج میبرد. یعنی او تکانشهای معینی را سرکوب کرده است که توسط اجبارها با سایرین جایگزین میشوند. راز تکانشهای اجباری، به طور کلی، همین است اگر او میتوانست منحرف باشد، مانند پدر سالم میبود.
حتی اگر فروید تا آنجا پیش نمیرفت که علناً اعلام کند پدر او گناهکار است، در سال ۱۸۹۶ مایل بود از واقعیت اغوا دفاع کند.
اما در طی همان زمان، فلیس در جهت کاملاً متفاوتی حرکت میکرد. برخی از ایدههای او از این دوره به تغییر نظر فروید کمک کردند. زیرا معتقدم که دیدگاههای فلیس در مورد منشا رواننژندی عمیقا بر فروید تاثیر میگذاشتند، و باعث میشدند او نگرش کاملاً جدید و شکاکانهای نسبت به اما اکشتاین و خاطرات او، و فراسوی آن، نسبت به بیماران مؤنث خود از سال ۱۸۹۷ به بعد اتخاذ کند. فلیس در کتاب خود در سال ۱۸۹۷، روابط میان بینی و آلت جنسی زنانه[۴۷]، مورد فریتز ال.[۴۸] سه ساله را ارائه داد:
برای یک سال نامادری هشیار متوجه شد که پسر کوچک احساسات بسیار آشکار خجالت و شرم دارد، و علاوه بر آن کاملاً به وضوح به بدن عریان زن علاقهمند است، آن را لمس میکند و غیره. از آن زمان تا به حال، او ترسهای شبانه [pavor nocturnus] و اضطراب در هنگام غروب دارد… تقریباً همیشه یک یا دو روز قبل، هق هق و گریه [singularus] همراه با نعوظ برای او پیش میآید.
فلیس چطور این مشاهدات را توضیح داد؟ او گفت که نخستین حملهی singultus در تاریخ ۱۱ اکتبر رخ داد، دومی در ۲۶ فوریه و سومی در ۲۸ می –با فاصلهی ۱۳۸ روز، یعنی شش ضربدر ۲۳، «پریود مردانه». «پریودهای زنانه» ۲۸ روزه با دقت در پسر کوچک مشاهده شدند. چند صفحه بعد، فلیس به «سببشناسی هیستری» فروید اشاره کرد:
در اینجا نیز میخواهم به آثار فروید اشاره کنم، که راهگشا هستند و بینشهای جدید و کاملاً غیرمنتظرهای در مورد روابط جنسی و آثار این روابط بر سیستم عصبی در اختیار ما میگذارند.
اما گرچه او کار فروید را تصدیق کرد، در جای دیگری از کتاب با اعلام این که مظاهر سکسوالیتهی کودکانه تماماً خودجوش هستند و از دورههای معین زیستی نشأت میگیرند، ستایش خود را نفی میکرد. بنا به نظر فلیس، حیات جنسی شخص عبارت بود از دادههای فطری، مادرزادی و ساختی که از فردی به فرد دیگر تفاوت داشتند اما از هیچ معنای روانشناختی برخوردار نبودند و نمیتوانستند طبق ماهیت خود با متدهای روانشناختی درمان شوند.
در حالی که شمار معینی از متون اخیراً در مورد دیدگاههای فلیس نوشته شدهاند، به قطعات نقل شده در ادامه اشارهای نشده است.
در نامههای منتشر نشدهای که فروید در سال ۱۸۹۶ برای فلیس نوشت، دورهمندی به تدریج نقش بیشتر و بیشتری ایفا میکرد. فروید دائماً در گذشتهی خودش برای پیدا کردن آنچه فلیس «Termine»، یعنی تاریخهای بحرانی، مینامید جستجو میکرد. بنا به گفتهی فلیس، این تاریخها همواره به ۲۸ و ۲۳ و اعدادی که به نحوی با آنها ارتباط داشتند (به عنوان مثال، ۵، تفاوت بین آن دو) گره خورده بود. فلیس باور داشت که تمام حوادث یک فرد با این تاریخهای بحرانی تعیین میشوند. خودبزرگپنداری[۴۹] تشخیصی عجیبی با این اعتقاد همراه میشد. فلیس فکر میکرد که نظریاتش به او قدرتهای ویژهای میدهند که او را قادر به پیشبینی مرگ یک نفر میسازند:
من چندین بار متوجه شدهام که آخرین نفس مادر دقیقاً در همان زمانی برمیآید که پریود ماهانهی دخترش آغاز میشود، حتی وقتی دختر هیچ ایدهای از مرگ [قریبالوقوع] ندارد؛ و بالعکس، در موارد بیماری مزمن که به مرحلهی نهایی نزدیک میشد، قادر بودهام روز مرگ را از طریق ارتباط آن با چنین روزی [قاعدگی] پیشبینی کنم. «مادر در روزی خواهد مرد که دخترش پریود میشود». و آنگاه او جان سپرد.
در ۲۴ نوامبر ۱۹۳۷، هنگامی که ماری بناپارت از وین دیدن میکرد تا نامههای او به فلیس را که خریداری کرده بود به فروید نشان دهد، با او در مورد فلیس بحث کرد. او نوشت:
اگر او [فلیس] چنین لجوجانه به نظریهی دورهها معتقد بود که مرگ افراد را تعیین میکند، اگر آن را تصور میکرد، به باور فروید باید به خاطر ندامت او از مرگ خواهر کوچکترش باشد. او از ذاتالریه درگذشت در حالی که فلیس تحصیلات پزشکی خود را به اتمام میرساند. او خودش را به خاطر احتمال مراقبت نامناسب از خواهرش ملامت میکرد، یا احتمال این که به شکل بدی [توسط دیگران] مراقبت شده باشد. بنابراین، اگر فرد از مرگی درمیگذشت [که تاریخ آن] پیشاپیش تعیین میشد، او میتوانست احساس بیتقصیری کند.
در واقع، کلمات خود فلیس قویاً این را نشان میدهد:
در بعد از ظهر ۲۴ مارس سال ۱۸۹۹، درد زایمان خواهر همسر من ملانی آر. شروع شد، و شش ساعت بعد دختر او مارگارت به دنیا آمد. همان روز بعد از ظهر پریود همسرم شروع شد، و همانطور که بعداً مطلع شدیم، بنا بود آخرین پریود او [پیش از حاملگی] باشد. بنابراین یک خواهر حالت آبستنی دیگری را ادامه داد. ماجرا چیزی بیش از الگویی ساده است. قانون پنهان طبیعت در پس آن نهفته است که روابط را تعیین میکند. زیرا اگر ۲۸۰ روز را از ۲۴ مارس بشماریم، یعنی ۱۰ ضربدر ۲۸، به ۲۹ دسامبر میرسیم، همان روزی که ۴ سال پیش، بزرگترین پسر من به دنیا آمد (۲۹ دسامبر ۱۸۹۵). و ۲۰ سال پیشتر، در ۲۹ دسامبر سال ۱۸۷۹، تنها خواهر من ناگهان به لرز مرگباری مبتلا شد و سی ساعت بعد فوت کرد.
پنهان در پس این عینیت ریاضی فرضی، بزرگنمایی عجیبی نهفته است، زیرا فلیس خودش را تنها کسی میدانست که این قوانین بزرگ طبیعت را درک کرده است. پس جای تعجب نیست که فروید تحت فشار قابلتوجهی قرار داشته است تا یا همان قوانین را به رسمیت بشناسد یا از فلیس فاصله بگیرد.
یک تاریخچهی کیس از کتاب ۱۸۹۷ فلیس (روابط[۵۰]) توجه ما را به توضیحاتی که او به بیماران خود ارائه میداد جلب میکند. خانم ان. پنجاه و سه ساله بود. او آخرین بار در ۱ مارس ۱۸۹۲ پریود شده بود، زمانی که چهل و نه سال داشت. در ۱۲ مارس ۱۸۹۶ فلیس بررسی کرد که از حلزونی میانی سمت چپ بینی او چه چیز باقی مانده است، که بیشتر آن قبلاً برداشته شده بود (به احتمال زیاد توسط خود فلیس). وقتی فلیس مشغول معاینه بود، او شروع به خونریزی شدیدی کرد، و جریان را فقط با پانسمانی بسیار محکم میشد بند آورد. همزمان، اشکهایی آمیخته با خون از چشم راست او سرازیر شد. در شب ۱۳ ام، او ترشح خونینی از واژن خود داشت. فلیس فوراً برای او «توضیح» داد که خونریزی نیابتی بوده است. اثبات: بین ۱ مارس ۱۸۹۲ و ۱۲ مارس ۱۸۹۶، ۱۴۷۲ روز گذشته بود، یعنی ۶۴ ضربدر ۲۳، پریود مردانهی او.
درست همانند اتفاقی که در مورد اما اکشتاین افتاده بود، واکنش بلادرنگ فلیس به خونریزی جستجوی توضیح از منظر ۲۸ و ۲۳ بود نه از منظر کاری که با بیمار انجام داده بود. در حالی که فروید نمیتوانست در مورد اکشتاین با این موضوع کنار بیاید بدون اینکه دیدگاههایش راجع به منشأ رواننژندی را رها کند، مانند فلیس (و بدون تردید به نفع فلیس) تحقیقات خود را از عمل جراحی، یعنی از منبع خارجی، دور کرد و در خود اکشتاین به دنبال علت خونریزی گشت. برای اکشتاین، مایهی آسایش اندکی میبود که روش فروید پیچیدهتر است. حقیقت این است که منبع خونریزی او را نه در سلسلهای از چرخههای ۲۳ روزه و ۲۸ روزه و نه در اشتیاق هیستریک بلکه باید در یک عمل جراحی غیر ضروری یافت که به دلیل جنون دونفره[۵۱] از جانب دو پزشک گمراه انجام گرفته بود.
فروید این گزینه را پیش روی خود داشت تا این موضوع را تشخیص دهد، آن را به اما اکشتاین اعتراف کند، فلیس را با حقیقت روبرو کند، و با عواقب مواجه شود. یا میتوانست با عذرتراشی برای اتفاقی که افتاده بود از فلیس محافظت کند. اما برای انجام این کار، برای محو کردن ترومای خارجی عمل جراحی، برساخت نظریهای مبتنی بر فانتزیهای هیستریک ضروری بود، نظریهی که بنا بر آن، تروماهای خارجی که بیمار از آنها رنج میبرد هرگز اتفاق نیفتاده و جعلی بودند. اگر مشکلات اما اکشتاین (خونریزی او) هیچ ارتباطی با دنیای واقعی (عمل جراحی فلیس) نداشت، پس شرحهای پیشین او از اغوا نیز میتوانست فانتزی باشد. عواقب ناشی از وفاداری فروید به فلیس، به مراتب فراتر از این مورد واحد میرفت.
در اواسط سال ۱۸۹۶، فروید با یک تعارض مواجه شد: از یک سو، بیمارانش به شکل دردناکی خاطرات تروماتیک خود را از دوران کودکی به یاد میآوردند؛ او هیچ دلیلی برای عدم باور اینها نداشت، و مجموعهای از جُستارهای بالینی و نظری عالی را منتشر کرد که مشتمل بر یافتههای جدید او بودند. از سوی دیگر، یکی از بیماران که شواهدی در این حوزه به او ارائه میداد به شدت از یک عمل جراحی که توسط فروید توصیه شده بود و توسط نزدیکترین دوست شخصی و همکار علمی او انجام گرفت مجروح شده بود. تنش میان این دو مجموعه حوادث، که در ظاهر امر آشتیناپذیر به نظر نمیرسیدند، مقدر بود که به نقطهی شکست برسد. فروید مجبور بود دست به انتخاب بزند.
فروید در ۱۶ آوریل ۱۸۹۶ (در نامهای که از منشأ روانکاوی حذف شده اما همانند دو نامهی ذیل توسط شور بازنشر شده بود) فروید به فلیس گفت که:
توضیح کاملاً تعجبآوری برای خونریزیهای اکشتاین [یافته است] -که به شما لذت زیادی خواهد داد. من از پیش داستان را فهمیدهام، اما پیش از انتشار آن باید صبر کنم تا خود بیمار به آن رسیده باشد.
در ۲۶ آوریل فروید دوباره نوشت:
اول از همه، اکشتاین، باید بتوانم برای شما ثابت کنم که حق با شما بود؛ اپیزودهای خونریزی او هیستریک بودند، با اشتیاق مشروط میشدند، و احتمالاً در مواقع مربوطهی جنسی رخ میدادند (آن زن از سر مقاومت هنوز تاریخها را در اختیار من نگذاشته است).
از این قطعه روشن است که فلیس به فروید گفته بود که خونریزی بینی اما اکشتاین پس از عمل جراحی هیچ ربطی به گازی که او در زخم وی جا گذاشته بود نداشت بلکه هیستریک بود –ناشی از فانتزیهای اوست نه به خاطر مراقبتهای پزشکی ناجور او. کلمهای که فروید برای «وقایع مربوطهی جنسی» استفاده کرد Sexualtermine بود، از مفهوم فلیس که رخدادهای جنسی به تاریخهای خاصی گره خوردهاند. به نظر میرسد که تاریخهای خونریزی بیش از همه مورد علاقهی فلیس بودهاند.
در ۴ می فروید این توضیح را ارائه داد:
در رابطه با اکشتاین –من از تاریخچهی او یادداشت برمیدارم تا بتوانم برای تو بفرستم- تا کنون فقط میدانم که او به خاطر اشتیاق خود خونریزی کرد. او همیشه در هنگام بریدن خودش و در شرایط مشابه خونریزی میکرده است؛ او در کودکی از خوندماغهای شدید رنج میبرد؛ در طی سالهایی که هنوز پریود نمیشد، سردردهایی داشت که برای او به عنوان تمارض تفسیر میشدند و در حقیقت با تلقین به وجود آمده بودند؛ به همین دلیل او با لذت از خونریزی شدید قاعدگی خود به عنوان مدرکی مبنی بر اینکه بیماری او واقعی است، استقبال کرد، مدرکی که توسط دیگران نیز به رسمیت شناخته شد. او صحنهای را از سن ۱۵ سالگی توصیف کرد که ناگهان شروع به خونریزی از بینی کرد وقتی که آرزو داشت توسط دکتر جوان خاصی درمان شود که آنجا حضور داشت (و در رویا نیز ظاهر شد). هنگامی که دید چقدر تحت تأثیر اولین خونریزی او قرار گرفتم در حالی که در دستان روزانس بود، این را به عنوان تحقق خواهشی قدیمی که در بیماری دوست داشته شود تجربه کرد، و علیرغم خطر در طول ساعات متوالی احساس خوشحالی بیسابقهای میکرد. سپس در آسایشگاه، او در طول شب به خاطر خواهش ناخودآگاه خود برای جلب من به آنجا بیقرار شد، و از آنجا که در طی شب نیامدم، خونریزی را به عنوان وسیلهی موفقیتآمیزی برای تحریک مجدد عواطف من تجدید کرد. او سه بار به صورت خودجوش خونریزی کرد، و هر خونریزی چهار روز طول کشید، که باید اهمیت داشته باشد. او هنوز جزئیات و تاریخهای خاص را به من بدهکار است.
فروید مشتاق بود بتواند تاریخهایی را به فلیس عرضه کند که سرانجام او را از هر گونه مسئولیت برای خونریزی اما اکشتاین مبرا سازد. این تغییر در استفادهی فروید از واژهی «صحنه» مهم بود. این کلمه کم کم بر فانتزی دلالت میکرد؛ با «تحقق خواهش» ارتباط یافت، نه فقط با رخدادهای واقعی و این تغییر به زودی کامل میشد.
به نظر میرسد شور متوجه قطعهی بعدی (منتشر نشده) در مورد اما اکشتاین نشده باشد. فروید در ۴ ژوئن ۱۸۹۶ برای فلیس نوشت:
متأسفانه تاریخهای مهم اکشتاین را نمیتوان به دست آورد زیرا آنها در آسایشگاه ثبت نشده بودند. داستان او حتی روشنتر میشود؛ تردیدی نیست که خونریزیهای او به دلیل خواهشها بودند؛ او چندین حادثهی مشابه را داشته است، از جمله شبیهسازیهای واقعی [direkte]، در دوران کودکی او. اتفاقاً کارش هم خیلی خوب است.
فروید سعی داشت عواقب عمل جراحی را توجیه کند، که اما اکشتاین تقریباً تا حد مرگ خونریزی کرد. خود عمل بسیار به پسزمینه رانده شده بود؛ به حادثهای جزئی تقلیل یافته بود. علت حقیقی خونریزی اما اکشتاین نه گازی که فلیس در بینی او جا گذاشت بلکه خواهشی برای نزدیکی به فروید بود. شواهد امر این بود که او در دوران کودکی دچار خونریزی بینی شده بود. درک اینکه چطور اما اکشتاین میتوانست خونریزی عظیمی را شبیهسازی کند دشوار است.
به نظر میرسد فلیس در نامهای به فروید گفته باشد که گمان میکند خونریزیهای اکشتاین از علتی فیزیکی ناشی نمیشدند بلکه «روانتنی» بودند. فروید با تلاش برای به دست آوردن «تاریخهای مهم» اکشتاین، تلویحاً فرض فلیس را میپذیرفت. نظریهی خونریزی هیستریک را با سهولت بیشتری میتوان با نظریات فلیس تطبیق داد تا بازشناسی منبع حقیقی خونریزی اکشتاین. بدون شک فلیس باور داشت که علائم شکمی و قاعدگی او به نقاط تناسلی در بینی مربوط هستند. حذف آن نقاط موجب نابودی علائم خواهد شد. با این حال اگر عمل جراحی واقعاً مورد نیاز بود، همانطور که فلیس فکر میکرد، آنگاه مسلماً اما اکشتاین باید اکنون شفا مییافت و هیچ نیازی نبود که فروید دوباره او یا در آن صورت هیچ بیمار دیگری را ببیند، زیرا تمام علائم آنها را میتوان با درمان بینی از بین برد. آیا فروید میتوانست باور داشته باشد که اکنون اما اکشتاین را صرفاً برای درمان واکنش هیستریک او به عمل جراحی میبیند؟ شاید. اما فلیس به خاطر خونریزی هیستریک تصمیم به جراحی اما اکشتاین نگرفته بود. خونریزی، حتی طبق گزارش فروید، محصول عمل بود نه مقدمهی علی آن. با این حال در اینجا هیچ کلامی در مورد خود عمل وجود ندارد. به نظر میرسید که کاملاً فراموش شده باشد، با استفاده از یکی از عبارات خود فروید «نادیده گرفته شده باشد».
در ۱۷ ژانویهی ۱۸۹۷ فروید برای فلیس نامه نوشت، و در قطعهای که از نامههای منتشر شده حذف شده بود اما توسط شور گنجانده شده است، نام اما اکشتاین را ذکر کرد: «اما صحنهای دارد که در آن، دیابولوس[۵۲] سوزنهایی در انگشت او فرو میکند و یک قطعه آبنبات بر هر قطره خون او قرار میدهد». هنگامی که فروید از کلمهی «صحنه» در مقالات ۱۸۹۶ خود استفاده کرده بود به رخدادی واقعی اشاره داشت. اما کاربرد او تغییر کرده است. ماکس شور در مورد این قطعه مینویسد:
استعمال کلمهی «صحنه» در اینجا … بسیار مهم است. ما از مکاتبات فروید با فلیس میدانیم که او هنوز به «علت اغوا» برای هیستری باور داشت. با این حال، در بخش منتشر شده از این نامه و نامهی قبلی، او به روشنی آنچه را که بعدها فانتزی نامید توصیف میکند. این در مورد «صحنههای» اما صادق است. بنابراین به نظر میرسد که اما یکی از نخستین بیمارانی بود که به فروید سرنخی برای درک این موضوع مهم ارائه کرد که آنچه بیماران او به عنوان اپیزودهای واقعی اغوا برایش توصیف کرده بودند فانتزی بود. همانطور که میدانیم، این درک راه را برای کشف سکسوالیتهی کودکانهی اولیه و مظاهر آن در دوران کودکی گشود.
نامهای که این گذر در آن رخ میدهد نخستین نامهای است که فروید در مورد موضوع سحر و جادو برای فلیس نوشت. او بیان کرد:
به هر حال چه میگفتید اگر به شما میگفتم که نظریهی جدید من در مورد علت اولیهی هیستری از پیش مشهور بود و صد بار انتشار یافته بود، گرچه چندین قرن قبل؟ … اما چرا شیطانی که آن موجودات بیچاره را تسخیر میکرد همواره از لحاظ جنسی و به طرزی نفرتانگیز آنها را مورد سوءاستفاده قرار میداد؟ چرا اعترافات آنها زیر شکنجه به این اندازه شبیه گفتههای بیماران من در درمان روانکاوی است؟
گرچه پاسخ به این سوال بسیار مهم است. فروید پاسخی ارائه نکرد. زیرا بسیار اهمیت دارد که بگوییم این که شیطان همواره ساحره را به لحاظ جنسی مورد سوءاستفاده قرار میدهد به این دلیل است که یک فانتزی در جانب ساحره و ناشی از خواهش کودکی برای تسخیر شدن توسط پدر است، یا بگوییم که شرح سوءاستفاده یک خاطرهی تحریف شده از رخدادی واقعی و تراژیک است که به قدری دردناک است که تنها میتوان به وسیلهی این لفافهپوشی به خاطر آورد. حق با شور است: نکتهای که فروید در این نامه مطرح کرد این بود که ساحرهها اغوا را از روی اشتیاق ابداع کردند. به طور مشابه، اما اکشتاین خون را با شیطان و لذت (جنسی) ملازم ساخت. فروید نامهی خود را به فلیس با جملهای حیرتانگیز ادامه داد: تا آنجا که به خون مربوط میشود، شما کاملاً بیتقصیر هستید!»
یک هفته بعد، در ۲۴ ژانویه ۱۸۹۷، فروید در مورد ساحرهها، خون و سکسوالیته برای فلیس نوشت، در قطعهای (منتشر شده توسط شور) که تنها میتواند در مورد اکشتاین باشد:
تصور کنید، من به صحنهای در مورد ختنهی دختران دست یافتم. بریدن قطعهای از لب کوچک[۵۳] (که امروزه باز هم کوتاهتر است)، مکیدن خون، و به دنبال آن دادن قطعهای از پوست به کودک برای خوردن.
بار دیگر منطور فروید از «صحنه» یک فانتزی بود، و او مدرکی را در اختیار فلیس میگذاشت مبنی بر اینکه اکشتاین فردی هیستریک بود که تروماها را ابداع میکرد. نکتهی انجام این کار این بود که به فلیس نشان دهد طرز عمل جراحی او کاملاً منزه از گناه بوده است: اکشتاین خونریزی کرده بود چون مملو از فانتزی بود. فروید ادامه داد: «عمل جراحی که یک بار توسط شما انجام شد تحت تأثیر هموفیلی قرار گرفت که به این طریق به وجود آمده بود». به عبارت دیگر، اکشتاین خونریزی میکرد، فارغ از بلایی که سرش آمده بود. فلیس را نباید ملامت کرد. فروید حتی فراتر رفت، زیرا ذهن او به مسئلهی ماهیت فانتزی اغواها مشغول شده بود:
بنابراین من رویای مذهب شیطانی نخستینی را میبینم که آیینهای آن مخفیانه انجام میگیرد، و درمان خشونتبار قضات ساحران را درک میکنم [emphasis added].
فروید در اینجا تلویحاً اشاره میکرد که سبثها (بخشی از یک مذهب آیینی که انحرافات جنسی در آن کنشنمایی میشوند) رخدادهایی واقعی بودند. به نظر میرسد که او گفته است: شکنجه و قتل ساحران قابل درک است، زیرا قضات سعی داشتند این فرقهی شوم را محدود کنند.
زنجیرهای ناخوشایند تداعیها به راه میافتند: اگر فلیس قاضی بود، و اکشتاین ساحره بود، پس فروید به عنوان ناظر ناگهان متوجه میشد که چرا فلیس باید اینقدر در مجازات او خشن میبود – او در طول عمل جراحی مخفیانه آیین خودش را اجرا میکردند؛ با استفاده از عمل فلیس به عنوان نوعی اجابت جسمانی، نه در واکنش به فلیس بلکه در واکنش به تئاتر فانتزی درونی و خصوصی خودش خونریزی کرد. بنابراین اگر تقریباً تا حد مرگ خونریزی داشت، نه به خاطر فلیس بلکه به خاطر تخیل منحرف خودش بود.
از سال ۱۸۹۴ تا ۱۸۹۷، فروید دلمشغول واقعیت اغوا و تقدیر اما اکشتاین بود. به نظر میرسید دو موضوع با هم پیوند دارند. به نظر من تصادفی نیست که همین که فروید تعیین کرد که خونریزیهای اما اکشتاین، هیستریک و نتیجهی فانتزیهای جنسی بودند، آزاد بود تا فرضیهی اغوا را رها کند. دلمشغولی او با اغوا ظاهراً در ۲۱ سپتامبر ۱۸۹۷ با نامهی قابلتوجهی به فلیس به پایانی ناگهانی رسید. شرح ارنست جونز[۵۴] از این نامه در زندگینامهی فروید چشمگیر است.
تا بهار ۱۸۹۷ فروید هنوز به اعتقاد خود در مورد واقعیت تروماهای دوران کودکی پایبند بود. آموزهی شارکو در مورد تجربیات تروماتیک بسیار قوی بود و تحلیل تداعیهای بیمار آنها را با یقین فراوان بازتولید میکرد. در آن زمان، شک و تردیدها از راه رسیدند اگرچه او در سوابق پیشرفت خود که مرتباً برای دوستش فلیس میفرستاد هیچ ذکری از آنها به میان نیاورد. سپس به طور کاملاً ناگهانی تصمیم گرفت «راز بزرگ چیزی را که در چند ماه گذشته به تدریج بر من آشکار گشته است» نزد او فاش کند. این حقیقت وحشتاک که اکثر –نه تمام- اغواها در دوران کودکی که بیمارانش افشا کرده بودند، و او کل نظریهی هیستری خود را حول آنها بنا کرده بود، هرگز رخ ندادهاند… نامهی ۲۱ سپتامبر ۱۸۹۷ که این موضوع را برای فلیس اعلام کرد شاید در آن مجموعهی ارزشمندی که خوشبختانه حفظ شده است باارزشتر از همه باشد.
به دلیل جایگاه بسیار مهمی که این نامه در تاریخ تفکر فروید اشغال میکند، سزاوار نقل مفصل است:
ویلهلم عزیز:
من دوباره آمدم. دیروز صبح رسیدم، تازهنفس، شاداب، بینوا، در حال حاضر بدون کار، و پس از اسکان مجدد، ابتدا برای شما نامه مینویسم.
و اکنون میخواهم بلافاصله راز بزرگ چیزی را برای شما فاش کنم که در چند ماه گذشته به تدریج بر من آشکار شده است. دیگر به نوروتیکا[۵۵] [نظریهی رواننژندی] اعتقاد ندارم. این موضوع احتمالاً بدون توضیح قابل فهم نیست؛ روی هم رفته، خود شما آنچه را که قادر بودم به شما بگویم معتبر یافتید. پس سخن خود را به شکل تاریخی شروع خواهم کرد [و به شما میگویم] که دلایل بیاعتقادی از کجا آمده است. ناامیدی مداوم در تلاشهایم برای رساندن هر گونه تحلیل به نتیجهی واقعی؛ فرار افرادی که برای یک دورهی زمانی بیش از همه گرفتار [تحلیل] بودند؛ فقدان موفقیتهای کاملی که بر آنها حساب کرده بودم؛ امکان توضیح موفقیتهای جزئی برای خودم به طرق دیگر، به سبک معمول -این اولین گروه بود. سپس تعجب از اینکه در تمام موارد، پدر، نه به استثنای پدر خودم، باید متهم به انحراف میشد –درک فراوانی غیرمنتظرهی هیستری، با دقیقاً همان شرایط که در هر کدام غالب است، در حالی که مسلماً چنین انحرافات گستردهای علیه کودکان خیلی محتمل نیستند. ([وقوع] انحراف باید به غایت مکررتر از هیستری [حاصله] باشد زیرا بیماری، روی هم رفته، فقط در جایی رخ میدهد که انباشت رخدادها وجود داشته است و عاملی کمکی وجود دارد که دفاع را تضعیف میکند). ثالثاً، این بینش معین که هیچ نشانهای از واقعیت در ناخودآگاه وجود ندارد، به طوری که فرد نمیتواند میان حقیقت و افسانه که با عواطف تحریک شده است تمایز قائل شود (بر این اساس، این راهحل باقی خواهد ماند که فانتزی جنسی همواره از مضمون والدین بهرهبرداری میکند). رابعاً، این نکته که حافظهی ناخودآگاه در عمیقترین روانپریشی آشکار نمیگردد، به طوری که راز تجارب کودکی حتی در آشفتهترین هذیانها فاش نمیشود. بدینترتیب اگر میبینیم که ناخودآگاه هرگز بر مقاومت خودآگاه غلبه نمیکند، این انتظار که متضاد امر باید در درمان اتفاق بیفتد تا حدی که ناخودآگاه کاملاً توسط خودآگاه رام شود نیز کمرنگ میشود.
تاکنون تحت تاثیر [این] قرار داشتم که حاضر بودم دو چیز را کنار بگذارم: رفع کامل رواننژندی و دانش معین از علل آن در دوران کودکی. در حال حاضر هیچ نظری ندارم که در کجا ایستادهام چرا که موفق نشدهام فهمی نظری از سرکوب و فعل و انفعال نیروهای آن به دست آورم. بار دیگر قابل بحث به نظر میرسد که تنها تجربیات بعدی به فانتزیها انگیزه میدهند، که [آنگاه] به دوران کودکی بازمیگردند، و با این کار، عامل یک تمایل ارثی به عرصهای از نفوذ دست پیدا میکند که بیرون راندنش از آنجا را به وظیفهی خود بدل ساخته بودم –به نفع روشنگری رواننژندی.
اگر افسرده، سردرگم و خسته بودم، چنین تردیدهایی مسلماً باید به عنوان نشانههای ضعف تعبیر میشدند. از آنجا که در حالتی متضاد هستم، باید آنها را به عنوان نتیجهی کار فکری شدید و صادقانه به رسمیت بشناسم، و باید افتخار کنم که پس از عمیق شدنهای بسیار، هنوز هم قادر به چنین انتقادی هستم. آیا این تردید میتوانست صرفاً نمایندهی اپیزودی در پیشرفت به سوی بینش بیشتر باشد؟
همچنین عجیب است که هیچ احساس شرمی ظاهر نشد، که روی هم رفته میتوانست دلیل خوبی برای آن نیز وجود داشته باشد. البته آن را به زبان دانمارکی نخواهم گفت، یا از آن در اسکلون، در سرزمین فلسطینیها صحبت نخواهم کرد، اما در نگاه شما و خودم، بیشتر احساس پیروزی دارم تا شکست (که مسلماً درست نیست) … من گفتهی هملت را تغییر میدهم: «آماده بودن»: شاداب بودن همه چیز است! به راستی میتوانستم بسیار احساس ناخرسندی کنم. انتظار شهرت ابدی بسیار زیبا بود، همانند ثروتی معین، استقلال کامل، مسافرت و خلاص کردن فرزندان از نگرانیهای شدیدی که من را از جوانی خود محروم کردند. همه چیز به این بستگی داشت که آیا هیستری درست شناخته خواهد شد یا خیر. حالا میتوانم بار دیگر آرام و فروتن باقی بمانم، به نگرانی ادامه بدهم و صرفهجویی کنم. داستان کوچکی از مجموعهی من به خاطرم میرسد: «ربکا، لباس خود را دربیاور، تو دیگر عروس نیستی [Kalle]».
علیرغم تفاسیر فراوانی که این نامه از سوی روانکاوان دریافت کرده است، هنوز هم پوشیده از ابهامهاست. اعتراضاتی که فروید در نامه نسبت به واقعیت سوءاستفادهی جنسی از کودکان مطرح کرد مانند آنهایی به نظر میآید که قبلاً توسط همکارانش مطرح شده بود، که از ابتدا نسبت به نظریه نگاه انتقادی داشتند. فروید به این اعتراضها در سه مقالهی ۱۸۹۶ خود در باب اغوا پاسخ داده بود؛ مقالاتی که در آنها او اعتقاد خود را به واقعیت اغوای دوران کودکی ثابث کرده بود، و مدارک و پاسخهایی را برای ردیههای احتمالی ارائه میداد. بگذارید مختصراً اعتراضات دیگر فروید را در نظر بگیریم. آیا واقعاً تعجبآور است که افراد پس از افشای چنین رازهای تراژیکی در مورد گذشتهی خود در تحلیل «فرار میکنند»؟ شک و تردید فروید در مورد فراوانی گناه پدر ممکن است به لحاظ زندگینامهای جالب باشد، اما آیا هیچ اهمیت نظری دارد؟ حق با فروید است که وقوع انحراف باید گسترده باشد تا نظریهی اغوا درست باشد، اما این احتمال قابلتصور است همین که آن نوع تقوای رازآمیز را در مورد «خانواده» رها کنیم که فروید هرگز از افشای آن در سایر حوزههای وجود انسانی دست نکشید. فروید گفت که هیچ نشانهای از واقعیت در ناخودآگاه وجود ندارد؛ با این حال وسایلی برای تمیز حقیقت از افسانه در دنیای خارجی وجود دارد. انتظار فروید مبنی بر این که در روانپریشی، ترومای تسریعکننده را میتوان بدون تحریف یا مفاومت به خاطر آورد ناموجه است، گرچه برخی علائم روانپریشی ممکن است به خوبی به ماهیت علت بنیادین خود اشاره کنند. به علاوه، فروید با صحبت از «خاطرات ناخودآگاه»، صریحاً به وجود واقعیتی اذعان میکند که خاطره از آن سرچشمه میگیرد. در نهایت، فروید قادر بود خاطرات شکننده را در تحلیل با اجازه دادن به بیماران خود برای یادآوری و همدلی با اولین اندوههای آنان بازیابی کند. با وجود این، همین که او شروع به تردید در واقعیت رخدادها در پس خاطرات کرد، طبیعتاً با عقبنشینی و کنارهگیری مواجه شد. پس با در نظر گرفتن تمام اینها، این نامه آشکارا نماد سرآغاز آشتی درونی او با همکارانش است. انگار فروید در پیشگاه همکارانش در انجمن روانپزشکی ایستاده است و میگوید: «روی هم رفته، حق با شما بود –آنچه فکر میکردم حقیقت دارد چیزی جز یک افسانهی پریان علمی نیست».
این ایده که فروید تصمیم ابدی و محکمی در مورد اغواها گرفته بود –که آنها من حیث المجموع غیرواقعی و فانتزیهای زنان هیستریک بودند- در اندیشهی روانکاوی به استاندارد تبدیل شده است. ماری بناپارت، پس از اینکه نامههای فروید را به فلیس خریداری کرد، نخستین کسی بود که این عقیده را به ثبت رساند. او دفترچه یادداشتی را در مورد نامهها نگه داشت، که در آن محتویات هر کدام را خلاصه کرد. این خلاصهها به طور قابلتوجهی دقیق و عینی هستند. من فقط یک سوءبازنمایی را از اظهارات فروید در نامهها پیدا کردم. آن یگانه سوءبازنمایی، نظر او در مورد نامهی ۲۱ سپتامبر ۱۸۹۷ است، که بار دیگر نشان میدهد که این موضوع چقدر عمیقاً برای تمام روانکاوان دارای بار هیجانی است. زیرا ماری بناپارت نوشت: «فروید از “دروغ” هیستریکها پرده برداشت. اغوای مکرر توسط پدر یک “فانتزی” است» («Freud a percé à jour le ‘mensonge’ ds hystériques. La seduction régulière par le père est un ‘fantasme»). در واقع همانطور که میتوانیم از خواندن نامه ببینیم، فروید نگفت که هیستریکها دروغ میگویند، با این حال چندین نسل از روانکاوان این نامه را بدینترتیب درک میکردند.
به عنوان مثال ارنست کریس که همراه با آنا فروید نامههای فروید برای فلیس را برای انتشار گزینش کرد، در مقدمهی خود بر مجلد نوشت:
در بهار ۱۸۹۷، علیرغم انباشت بینش در مورد ماهیت فانتزی-خواهشهای اولیه، فروید نمیتوانست تصمیم بگیرد تا گام قاطعی را بردارد که با مشاهداتش لازم آمده بود و ایدهی نقش تروماتیک اغوا را به نفع بینش در مورد شرایط عادی و لازم رشد کودک و حیات فانتزی کودکانه رها کند. او در نامههای خود تأثرات جدید خود را گزارش میدهد، اما به تعارض میان آنها و فرضیهی اغوا اشارهای نمیکند تا این که یک روز، در نامهی ۲۱ سپتامبر ۱۸۹۷ (نامهی ۶۹)، چگونگی درک خطای خود را توصیف میکند.
کریس در توضیح این گام مهم در یادداشتی مینویسد:
او به عقدهی ادیپ نزدیک شده بود، که در آن تکانشهای پرخاشگرانهی فرزندان علیه والدین را تشخیص داد، اما هنوز در باور خود نسبت به واقعیت صحنههای اغوا مؤمن مانده بود. این فرض معقول به نظر میرسد که فقط خود-تحلیلگری تابستان این سال، رد فرضیهی اغوا را ممکن ساخت.
حق با کریس است: فروید مسیر تفکر خود را تغییر داده بود. پیش از این، فروید اعمال پرخاشگرانهی والدین علیه فرزندانشان را به رسمیت شناخته بود – زیرا اغوا عملی خشونتآمیز است. در سال ۱۸۹۷، بینش جدیدی ظاهر شد که کودکان دارای تکانشهای پرخاشگرانه علیه والدین خود هستند: «تکانشهای خصمانه علیه والدین (آرزوی مرگ آنها) نیز بخشی جداییناپذیر از رواننژندی است». به راستی چرا فرزندان نباید آرزوی انتقام برای جنایات صورت گرفته علیه آنها داشته باشند؟ اگر اغواها در واقع اتفاق افتاده بودند، این تکانشهای پرخاشگرانه نشانههای سالم اعتراض میبودند. اما زمانی که فروید تصمیم گرفت که اغواها هرگز رخ ندادهاند، و والدین در واقعیت بلایی سر فرزندان خود نیاوردهاند، پس این تکانشهای پرخاشگرانه جایگزین اغوا در نظریات فروید میشدند. یک عمل با یک تکانش، و یک کردار با یک فانتزی جایگزین میشد. این «واقعیت» جدید برای فروید بسیار مهم بود به طوری که تکانشهای والدین علیه فرزندانشان به دست فراموشی سپرده شد، و هرگز اهمیت خود را در نوشتههای او بازنیافت. فقط اعمال پرخاشگرانهی والدین نبود که به حیات فانتزی کودک نسبت داده میشد؛ اکنون تکانشهای پرخاشگرانه نیز به کودک تعلق داشت، نه بزرگسال.
آنا فروید در نامهای در پاسخ به دیدگاه من مبنی بر اینکه فروید با رها کردن فرضیهی اغوا به خطا رفته بود، در ۱۰ سپتامبر ۱۹۸۱ برای من نوشت:
حفظ نظریهی اغوا به معنای رها کردن عقدهی ادیپ، و همراه با آن کل اهمیت حیات فانتزی -فانتزی آگاه یا ناخودآگاه- خواهد بود. در واقع، فکر میکنم پس از آن هیچ روانکاوی وجود نخواهد داشت.
این دیدگاه استاندارد است که اگر فروید از نظریهی اغوای خود دست نکشیده بود، هرگز از قدرت فانتزی درونی آگاه نمیشد و قادر نبود به اکتشافات خود ادامه دهد، از جمله عقدهی ادیپ، که به آفرینش روانکاوی به عنوان یک علم و درمان منجر شد. البته، هیچکس نمیتواند بداند که چه اتفاقی میافتاد اگر فروید فرضیهی اغوا را رها نکرده بود. با این حال آنچه به یقین میدانیم این است که دیدگاه آنا فروید و تقریباً تمام تحلیلگران دیگر عمیقاً مستقر شده است.
من مدعی هستم که بین سالهای ۱۸۹۷ و ۱۹۰۳، فروید به این باور رسید که مورد بیمار اولیهی او، یعنی اما اکشتاین، معمولی بود: اکثر (اگرچه نه همه) بیماران زن او خودشان را فریب داده و او را گمراه کرده بودند. خاطرات آنها از اغوا چیزی بیش از فانتزی یا خاطرات فانتزی نبود –آنها محصولات عقدهی ادیپ، و بخشی از سکسوالیتهی عادی دوران کودکی بودند.
دنیای جدیدی که با این «کشف» به روی فروید گشوده شد قابلتوجه بود، و به او اجازه داد تا به شمار زیادی از اکتشافات اصیل دست بزند که در طول سالها ارزش خود را حفظ کردهاند: شورهای جنسی و هیجانی دوران کودکی؛ واقعیت ناخودآگاه؛ ماهیت انتقال و مقاومت، سرکوب و فانتزیهای ناخودآگاه؛ قدرت هیجانهای ناخودآگاه؛ نیاز به تکرار اندوههای اولیه، و الخ.
این پرسش که اگر فروید اعتقاد پیشین خود را به اینکه خاطرات بیمارانش واقعی هستند و نه فانتزی حفظ کرده بود، آیا روانکاوی میتوانست ظهور کند یا نه، به زحمت امری حاشیهای برای عمل روانکاوی است (و شاید به طور کلیتر عمل رواندرمانی ، چرا که اکثر درمانها آشکارا یا تلویحاً بر اساس نظریهی فرویدی هستند). روانکاوان، و در آغاز خود فروید، موافقند که ترک نظریهی اغوا محرک اصلی برای اکتشافات بعدی فروید بود. طبق توافق همگانی، وجود اصیل و همچنین ماندگاری روانکاوی با ترک نظریهی اغوا پیوند دارد. صفحات پیشین مربوط به تأثیراتی بوده است که بر فروید گذاشته شد، و باعث شد او از بینشهای اولیه و غیرمحبوبی روی برگرداند که در رابطه با واقعیت سوءاستفادهی فیزیکی و جنسی کودکان کسب کرد. من شمار زیادی از واقعیت را که پیش از این ناشناخته یا صرفاً مغفول بودند احضار کردهام تا از عقیدهی خود مبنی بر این که فروید از این نظریه نه به دلایل بالینی یا نظری بلکه به دلایل شخصی پیچیده که هیچ ربطی به علم نداشتند دست کشید. فکر نمیکنم که فروید هرگز تصمیم آگاهانهای برای بیاعتنایی به تجارب پیشین خود گرفت. بدون تردید وقتی که توجه خود را از تروماهای خارجی به فانتزی درونی به عنوان عامل علی در بیماری روانی منتقل میکرد معتقد بود که کار درست و دشوار را انجام میدهد. اما بدین معنا نیست که بازنمود حقیقت است.
در واقع به نظر من فروید حقیقت مهمی را رها کرده بود: خشونت جنسی، فیزیکی و هیجانی بخش واقعی و تراژیکی از زندگی بسیاری از کودکان است. برای پاک کردن این حقیقت مطرود از تاریخ روانکاوی (مسلماً در ابتدا حاضر بود) آثار آن را نیز باید از نظریهی بعدی حذف کرد. این وظیفه را روانکاوانی که بعد از فروید آمدند به بهترین نحو بر عهده گرفتند. به اعتقاد من آنها موفق شدهاند: به طور کلی، اکثر تحلیلگران با بینشهایی موافق نیستند که به نظر من در مقالهی «علت هیستری» ۱۸۹۶ فروید متضمن هستند – که بسیاری از (احتمالاً اکثر) بیماران آنها دوران کودکی خشونتآمیز و ناشادی داشتند، نه به خاطر برخی صفات شخصیتی، بلکه به خاطر بلای وحشتناکی که والدین بر سر آنها آورده بودند. اگر این فرمول سببشناسانه حقیقت داشته باشد، و اگر به علاوه درست باشد که چنین رخدادهایی هستهی اصلی هر رواننژندی شدید را شکل میدهند، آنگاه اگر این رخدادهای مرکزی نادیده گرفته شوتد دستیابی به علاج موفقیتآمیز رواننژندی غیرممکن خواهد بود. من تمایل دارم دیدگاه بسیاری از نویسندگان اخیر –از جمله فلورانس راش[۵۶]، آلیس میلر[۵۷]، جودیت هرمان[۵۸]، لوئیز آرمسترانگ[۵۹] و دایانا راسل[۶۰]– را بپذیرم که میزان وقوع سوءاستفادهی جنسی در زندگی اولیهی کودکان بسیار بالاتر از آن چیزی است که عموماً اذعان میشود (در یکی از مطالعات اخیر، دایانا راسل این رقم را تا حد یک نفر از میان هر چهار زن یافت؛ و بیتردید در میان زنانی که به دنبال رواندرمانی هستند بالاتر است). تحلیلگری که بیمار را با خاطراتی از سوءاستفادهی جنسی میبیند تعلیم یافته است که معتقد باشد (چه آشکارا اظهار شود چه صرفاً به عنوان فرض نظری پنهان پذیرفته شده باشد) آن خاطرات فانتزی هستند. تحلیلگری که به این طریق آموزش میبیند، فارغ از اینکه چقدر خوشنیت باشد، در حق حیات درونی بیمار خود خشونت روا میدارد و در اتحاد پنهان با آن چیزی است که در وهلهی اول او را بیمار ساخت.
اکتشافات اصیل روانشناختی -برای مثال، واقعیت ناخودآگاه- نمیتواند در چنین فضایی به درستی مورد استفاده قرار گیرد. بدون تردید بسیاری از تحقیر، صدمه و خشم کودک مورد سوءاستفاده باید سرکوب شود تا آن کودک زنده بماند. اگر تحلیلگر به واقعیت رخدادهایی که موجب چنین هیجانهایی میشوند باور نداشته باشد، باید احساسات را به عاملی ذاتی در بیمار نسبت بدهد (برای مثال، نیاز بیشتر از حد معمول برای دوست داشته شدن). کل تحلیل از مسیر منحرف میشود. احساسات غیرعقلانی که بیمار برای تحلیلگر میپروراند (انتقال) غیر قابل توضیح میگردند، زیرا آنها به شکلی عقلانی مبتنی بر خشم از تحلیلگر خواهند بود، چون او مانند والدینی رفتار میکند که بلایی را که بر سر کودک آوردهاند انکار میکنند. این یک انتقال نیست؛ آگاهی مبهم از چیزی است که در دوران کودکی نسبت به بیمار انجام گرفته و در بزرگسالی پدیدار میگردد. چنین هیجاناتی اگرچه موجه هستند از درک تحلیلگر میگریزند. در چنین فضایی، درمان فقط در صورتی میتواند «موفقیتآمیز» باشد که بیمار به سرکوب دانش خودش از گذشته ادامه دهد، و همراه با تحلیلگر به این باور برسد که در دام هیجانات نابجا قرار دارد. برای «سالم» شدن، بیمار باید در دیدگاه تحلیلگر سهیم شود –یعنی بیشتر شبیه به او بشود، یا بیشتر شبیه آنچه تحلیلگر از او میخواهد که باشد. این وضعیت شامل انکار نفس بیمار میشود. حاکی از مرگ استقلال و آزادی بیمار است. سکوتی که از کودک توسط فردی که به او تجاوز کرده است خواسته میشود، توسط همان شخصی که او برای کمک به نزد وی آمده است تقویت میشود و تداوم مییابد. احساس گناه خودش را مستحکم میسازد، عدم اطمینان بیمار در مورد گذشته عمیقتر میگردد، و حس او از کیستی خود تضعیف میشود.
بازیابی آزادانه و صادقانهی خاطرات دردناک نمیتواند رویارو با شکاکیت و ترس از حقیقت رخ دهد. اگر تحلیلگر از تاریخچهی واقعی علم خودش بترسد، هرگز قادر نخواهد بود با گذشتهی هیچیک از بیماران خود مواجه شود. وقتی فروید اکتشافات جدید خود را در سخنرانی ۱۸۹۶ در باب علت هیستری اعلام کرد، با هیچ ردیهی مستدل یا بحث علمی روبرو نشد، فقط انزجار و انکار. ایدهی خشونت جنسی در خانواده به قدری بار هیجانی داشت که تنها پاسخی که دریافت کرد تنقر غیرعقلانی بود. هنگامی که فرنزی، یک نسل بعد، توسط بیمارانش به همان کشف سوق یافت با واکنش مشابهی مواجه شد، فقط این بار فروید نقشی را ایفا کرد که چهل سال پیش به کرافت-ابینگ تعلق داشت. در سال ۱۹۸۱، تلاش کردم توجه روانکاوان را به شواهد جدیدی جلب کنم که نشان میدادند نظریهی اغوا شایستهی توجه مجدد جدی است. مانند فروید و فرنزی، با تخاصم و طرد غیرعقلانی روبرو شدم. من نه بر اساس شواهدم بلکه بدینخاطر که شواهد را افشا کرده بودم به چالش کشیده شدم. روشن به نظر میرسد که این خصومت همیشگی بر اساس هیچ عداوت از پیش موجود نسبت به طرفداران نظریهی اغوا نبوده است، بلکه در بیزاری هیجانی از خود نظریه ریشه دارد.
زمان آن فرا رسیده تا از مخفی شدن از آنچه روی هم رفته یکی از مسائل بزرگ تاریخ بشر است دست برداریم. زیرا غیر قابل بخشش است کسانی که زندگی افرادی به آنها سپرده میشود که با درد عاطفی نزد آنها میآیند و از جراحات واقعی در کودکی رنج بردهاند، باید از اتکای کورکورانهی خود به رد نظریهی اغوا توسط فروید استفاده کنند تا به سوءاستفادهای که بیمارانشان در کودکی از آن رنج میبردند ادامه دهند. فروید با تغییر تأکید از دنیای واقعی غم، سیهروزی و بیرحمی به صحنهی نمایش درونی که بازیگران دراماهای ابداعی را برای مخاطبین نامرئی ساختهی دست خودشان اجرا میکنند، روندی را در دور شدن از دنیای واقعی آغاز کرد که به نظر من در ریشهی سترونی امروزی روانکاوی و روانپزشکی در سراسر جهان است. اگر برای اجتماع درمانگری ممکن نیست که به این مسئلهی جدی به طریقی صادقانه و روشنفکرانه بپردازد، پس زمان آن فرارسیده است که بیماران دیگر خودشان را در معرض تکرار بیهودهی اولیهترین و عمیقترین اندوه خود قرار ندهند.
این مقاله با عنوان «Freud and the Seduction Theory» در نشریهی آتلانتیک منتشر شده و توسط تیم تداعی ترجمه و در تاریخ ۱۷ فروردین ۱۳۹۸ در بخش آموزش وبسایت گروه روانکاوی تداعی منتشر شده است. |
[۱] Wilhelm Fliess
[۲] Anna Freud
[۳] Ernst Kris
[۴] Marie Bonaparte
[۵] Kurt Robert Eissler
[۶] Sándor Ferenczi
[۷] Charcot
[۸] Josef Breuer
[۹] Minna Bernays
[۱۰] Emma Eckstein
[۱۲] Wiener klinische Wochenschrift
[۱۳] Max Schur
[۱۴] Baron Richard von Krafft-Ebing
[۱۵] Coitus interruptus
[۱۶] Neurasthenia
[۱۷] On the Causal Connection between the Nose and the Sexual Organ
[۱۸] Dysmenorrhea
[۱۹] Cauterization
[۲۰] Robert Gersuny
[۲۱] Böcklin
[۲۲] Streitenfels
[۲۳] Loew Sanatorium
[۲۴] Adenotome
[۲۵] Gussenbauer
[۲۶] Ada Elias
[۲۷] Weil
[۲۸] Hypochondria
[۲۹] The Nasal Reflex Neurosis
[۳۰] Uber den ursächlichen Zusammenhang von Nase und Geschlechtsorgan
[۳۱] Ernst Kris
[۳۲] Rax
[۳۳] Psychoneuroses
[۳۴] Abusus sexualis
[۳۵] Marion Delorme
[۳۶] Psychopathia Sexualis
[۳۷] Krafft-Ebing
[۳۸] Theodor Meynert
[۳۹] Möbius
[۴۰] Hack
[۴۱] Pathogenesis
[۴۲] James Strachey
[۴۳] Revue neurologique
[۴۴] L’Hérédité et l’étiologie des névroses
[۴۵] Further Remarks on the Neuropsychoses of Defense
[۴۶] Neurologisches Zentralblatt
[۴۷] Die Beziehungen zwischen Nase und weiblichen Geschlechtsorganen
[۴۸] Fritz L.
[۴۹] Megalomania
[۵۰] Beziehungen
[۵۱] Folie à deux
[۵۲] Diabolus
[۵۳] Labia Minora
[۵۴] Ernest Jones
[۵۵] Neurotica
[۵۶] Florence Rush
[۵۷] Alice Miller
[۵۸] Judith Herman
[۵۹] Louise Armstrong
[۶۰] Diana Russell