
اختلالات خویشتن و درمان آنها

اختلالات خویشتن (Self) و درمان آنها
هدف از این مطالعه، ارائهی خلاصهای از مفاهیم و نظریههای روانشناسی روانکاوانه دربارهی خویشتن و فرمولبندیهای بالینی (تشخیصی و درمان) مرتبط با آنها است. اگرچه قصد ما جامع بودن مطلب و انتقال حس پیچیدگی موضوع مورد نظرمان بود، سعی کردیم مقاله را تا حد امکان خلاصه کنیم. گرچه این مقصود نیازی به عذر و بهانه ندارد، اما شاید ذکر یک نکته برای احتیاط بد نباشد. با در نظر گرفتن این نکته که ما باید تعاریف خود را کوتاه و فرمولبندیها را خلاصه نگه میداشتیم، غالباً نمیتوانستیم در لذت بیان جملات و عبارات توصیفی زیادهروی کنیم. چرا که فکر میکنیم این مقاله باید در چارچوب یک طرح کلی خلاصه ارائه شود. با وجود این باید تأکید کنیم که محدودسازی و تعدیل عبارتها به این معنا نیست که قصد ما ارائهی یک سیستم فکری کامل یا قاطع بوده است. برعکس، باید این مطالعه را یک گزارش پیشرفت کار دربارهی وضعیت کنونی مسیر تکامل روانکاوی، که تازه در مراحل بسیار ابتدایی خود قرار دارد، تلقی کنیم.
پس اگر در چنین مرحلهای قرار دارد چرا خلاصه نوشته شده است؟ پاسخ این سوال ساده است. وضعیت پر هرج و مرج دانش علمی در طول یک حرکت تکاملی جدید اقتضا میکند که با بیان اکتشافات بالینی انجام شده و ساختارهای نظری تشکیل شده به صورت دقیق، ساده و سرراست، اعتبار این حوزه را افزایش دهیم. اگرچه این افزایش اعتبار نباید باعث سختتر شدن اعتقادات ما شود. در عوض باید به ما کمک کند تا محتوای باارزش را از اطلاعات بیارزش جدا کنیم –ما را قادر سازد تا حوزههایی را که بررسیهای ما در آنها موفق بوده و حوزههایی را که تا به حال ناکام ماندهاند، تشخیص دهیم. اما اجازه دهید الان به سراغ اصل مطلب برویم و توضیح دهیم که روانشناسی جدید خویشتن چگونه پدید آمده است.
۱. پیدایش روانشناسی خویشتن
در طول سالهای اخیر بررسی روانکاوانهی برخی بیماران پر مراجعهی خاص منجر به تشخیص یک سندروم قابل تعریف شده است که در ابتدا به نظر میرسید با روانرنجوریها و اختلالات کاراکتر نوروتیک ارتباط داشته باشد. از همان ابتدا مشخص بود که مشخصهی این بیماران یک آسیبپذیری خاص است: عزت نفس آنها به شکل غیر معمولی ناپایدار است، و به طور خاص نسبت به ناکامی، سرخوردگی و خوار و خفیف شدن حساس هستند. اگرچه، این بررسی دقیق نشانهشناسی بیماران نبود، بلکه فرآیند درمانی بود که ماهیت اختلال این بیماران را روشن کرد. تحلیل تعارضهای روانی این بیماران منجر به بهبود مورد انتظار در رنج آنها یا پایان یافتن رفتارهای نامطلوب نشد؛ با این حال، کشف اینکه برخی از نیازهای خاص نارسیسیستیک این بیماران در شرایط روانکاوانه عود میکند، یعنی «انتقال نارسیسیستیک» (narcissistic transferences) در آنها محرز میشود، درمان روانکاوانهی مؤثر را ممکن ساخت. سندروم آسیبشناسی روانی که این بیماران از آن رنج میبرند، اختلال شخصیت نارسیسیستیک نامیده میشد. انتقالهای نارسیسیستیک که نشانههای تشخیص این سندرومها هستند، به دو دسته تقسیم شده بودند: (۱) انتقال آینهای که در آن، پاسخ ناقص یا نادرست به نیاز کودکی برای منبع بازتابدهندهی پذیرش-تأیید در شرایط درمانی احیا میشود، و (۲) انتقال آرمانیسازی که در آن نیاز به ادغام با یک منبع قدرت و آرامش «آرمانی شده» به شکل مشابهی احیا میشود. هرچه درک نشانهشناسی، آسیبشناسی روانی درونی، و درمان اختلال شخصیت نارسیسیستیک، به طور خاص از طریق بررسی انتقالهای نارسیسیستیک افزایش یافت، این مسئله روشنتر شد که نمیتوان ماهیت اختلالی را که این بیماران از آن رنج میبرند، در چهارچوب روانشناسی کلاسیک رانه-و-دفاع (drive and defence) بهخوبی تشریح کرد. با در نظر گرفتن این نکته که خویشتن ضعیف یا دفاعی در مرکز این اختلال قرار دارد، توضیحاتی که روی تعارضهای مربوط به تکانههای شهوانی یا پرخاشگرانه در این بیماران تمرکز دارند، نه آسیبشناسی روانی و نه فرآیند درمان را روشن نمیکنند. با بسط دادن نظریهی کلاسیک لیبیدو و با تجدید نظر در نظریهی کلاسیک پرخاشگری، پیشرفتهایی صورت گرفت. به ویژه اینکه ضعف خویشتن در شهوانیسازی –به عنوان یک نقص شهوانیشده در فراروانشناسی فرویدی– و پرخاشگریهای شدیدی که در اختلالات شخصیت نارسیسیستیک دیده میشود، به عنوان پاسخهای خویشتن آسیبپذیر نسبت به انواع مختلفی از آسیبها شناخته شدند. با وجود این، با معرفی مفهوم سلفاُبژه و با درک عمیق خویشتن از نظر روانشناختی، گامهای محکمی در مسیر درک این اختلالات برداشته شد. سلفاُبژهها اُبژههایی هستند که آنها را به عنوان بخشی از خویشتن خود تجربه میکنیم؛ بنابراین کنترل مورد انتظار روی آنها به مفهوم کنترلی که یک فرد بالغ انتظار دارد روی بدن و ذهن خود داشته باشد نزدیکتر از مفهوم کنترلی است که انتظار دارد روی دیگران داشته باشد. دو نوع سلفاُبژه وجود دارد: آنهایی که به حس درونی کودک از قدرت، بزرگی و کمال پاسخ داده و آن را تأیید میکنند؛ و آنهایی که کودک میتواند به دنبالشان بگردد و به عنوان تصویری از آرامش، مصونیت و قدرت مطلق با آنها در هم آمیزد. نوع اول را تحت عنوان بازتاب یافتن سلفاُبژه و نوع دوم را آرمان خردسالی از والدین میشناسند. خویشتن، هستهی شخصیت ما، اجزای مختلفی دارد و ما این اجزا را در تعامل با افرادی به دست میآوریم که در دوران کودکی آنها را به عنوان سلفاُبژه تجربه کردهایم. یک خویشتن محکم و استوار که حاصل تعاملات بهینه میان کودک و سلفاُبژههای او است، از سه بخش اصلی تشکیل میشود: (۱) بخشی که تلاشهای اساسی برای قدرت و موفقیت از آن منشأ میگیرند؛ (۲) بخش دیگری که اهداف اساسی آرمانیشده را پرورش میدهد؛ و (۳) یک محیط بینابینی از استعدادها و مهارتهای پایهای که با کشش ایجاد شده میان بلندپروازیها و آرمانها فعال میشود.
تعامل معیوب میان کودک و سلفاُبژههای او منجر به یک خویشتن آسیبدیده –یک خویشتن آسیبدیده بهصورت پراکنده یا خویشتنی که در یک یا چند بخش خود آسیب جدی دیده است– میشود. اگر بیماری که خویشتن او آسیب دیده است وارد درمان روانکاوانه شود، نیازهای خاصی را که به خاطر تعاملات معیوب میان خویشتن نوزاد و سلفاُبژههای اوایل زندگی بدون پاسخ باقی ماندهاند دوباره فعال میسازد –در نتیجه انتقال سلفاُبژه به وجود میآید.
بسته به کیفیت تعاملات بین خویشتن و سلفاُبژههای آن در کودکی، خویشتن یا به صورت یک ساختار استوار و سالم و یا به صورت ساختاری کم و بیش آسیبدیده ظاهر خواهد شد. در نتیجه خویشتن بالغ ممکن است درجات مختلفی از به هم پیوستگی، از پیوستگی تا چندپارگی؛ درجات مختلفی از نیروی حیات، از نیرومند تا ناتوان؛ درجات مختلفی از هماهنگی عملکردی، از نظم تا هرج و مرج داشته باشد. عدم دستیابی به پیوستگی، قدرت یا هماهنگی، یا از دست دادن این ویژگیها بعد از ایجاد موقتی آنها، میتواند به منزلهی حالتی از اختلال خویشتن باشد. این وضعیت روانکاوانه شرایطی را ایجاد میکند که در آن، خویشتن آسیبدیده برای دستیابی یا برقراری مجدد حالت پیوستگی، قدرت و هماهنگی درونی شروع به تلاش میکند.
هنگامی که خویشتن در تعامل بین عوامل ارثی و محیطی متبلور میشود، به سمت تحقق برنامهی عملی خاص خود پیش میرود –برنامهای که توسط الگوی درونی خاصی از بلندپروازیها، اهداف، مهارتها و استعدادها، و با فشارهایی که بین این بخشها شکل میگیرد، تعیین میشود. الگوهای بلندپروازی، مهارتها و اهداف؛ کشمکشهای بین آنها؛ برنامهی عملی که ایجاد میکنند؛ و فعالیتهایی که در راستای تحقق این برنامه انجام میگیرند، همگی به شکل پیوسته در فضا و زمان تجربه میشوند– اینها خویشتن هستند، یک مرکز ابتکار مستقل، یک تأثیرپذیر مستقل.
۲. اختلالات اولیه و ثانویهی خویشتن
نشانههای تجربی و رفتاری اختلالات ثانویهی خویشتن، واکنشهای یک خویشتن دارای ساختار آسیبدیده به فراز و نشیبهای زندگی هستند. یک خویشتن پرقدرت به ما اجازه میدهد تا حتی نوسانهای گستردهی عزت نفس را در پاسخ به پیروزی یا شکست، موفقیت یا ناکامی تحمل کنیم. و احساسات مختلفی –پیروزمندی، شعف؛ نومیدی، خشم– با این تغییر حالتهای خویشتن همراه هستند. اگر پایههای خویشتن ما محکم بنا شده باشد، نه از اندوه پس از ناکامی میترسیم و نه از فانتزیهای گستردهای که ممکن است پس از موفقیت شکل بگیرند، واکنشهایی که افراد دارای خویشتن ناپایدارتر را در معرض خطر قرار میدهند.
همچنین در میان اختلالات ثانویه، واکنشهایی از خویشتن نسبت به ناخوشی جسمی یا ناتوانیهای روانرنجوری ساختاری وجود دارند؛ مثل اندوه یا خشمی که وقتی فلج عضلانی درمانناپذیر یا اضطراب نوروتیک مزمن مانع از دنبال کردن اهداف مرکزی فرد برای ارتقای خود میشوند، آنها را تجربه میکند. و حتی واکنشهای خاصی از لایههای نسبتاً سالم خویشتن نسبت به پیامدهای خود اختلالات اولیه –مثل اندوه ناشی از اینکه آسیبپذیری یک خویشتن آسیبدیده منجر به انزوای اجتماعی شده است– باید به عنوان اختلالات ثانویهی خویشتن به حساب آیند.
اختلالات ثانویهی خویشتن را میتوان بسته به گستردگی، شدت، ماهیت و توزیع اختلال به چندین زیر گروه تقسیم کرد. اگر آسیب جدی به خویشتن دائمی یا ادامهدار است، یا اگر هیچ ساختار دفاعی نقص را پوشش نمیدهد، نشانههای تجربی و رفتاری که دیده میشوند همان مواردی هستند که به عنوان سایکوز میشناسیم. خویشتن هستهای ممکن است یا به خاطر گرایش زیستی ذاتی، یا به خاطر اینکه کلیت و پیوستگی آن حتی با کماثرترین بازتاب در دوران اولیهی زندگی پاسخ داده نشده است، یا به خاطر تعامل بین عوامل زیستی و محیطی یا همگرایی آنها، غیر منسجم باقی مانده باشد (اسکیزوفرنی). ممکن است میزانی از پیوستگی حاصل شده باشد اما به خاطر تعامل عوامل ذاتی و نبودِ پاسخهای مسرتبخش به وجود و جسارت آن، باعث تحلیل رفتن عزت نفس و نیروی حیات خواهد شد (افسردگی «پوچ»). ممکن است در دورههای مهمی از شکلگیری آن، از تجربهی مکرر و سالمِ سهیم بودن در آرامش یک فرد بزرگسال آرمانیشده (یعنی ادغام با یک سلفاُبژهی آرمانیشده) بهکلی محروم مانده باشد، و باز هم نتیجه، که به طور قطع تحت تأثیر عوامل ذاتی زیستی قرار دارد، این خواهد بود که گرایش افسارگسیختهای به انتشار خویشتنپذیری غیرواقعگرایانه (شیدایی)، یا طرد کردن و سرزنش خود (افسردگی «گناه») به عنوان یک نقطه ضعف جدی در ساختار آن باقی میماند.
دومین زیرگروه اختلالات اولیهی خویشتن، حالتهای مرزی هستند. در اینجا نیز در هم شکستن، ناتوانی یا آشفتگی عملکردی خویشتن هستهای به صورت دائمی یا طولانیمدت است، اما بر خلاف سایکوزها، نشانههای تجربی و رفتاری نقص مرکزی با دفاعهای پیچیدهای پوشش داده میشوند. با اینکه عموماً به درمانگر توصیه نمیشود این تدابیر محافظتی را دستکاری کند، گاهی میتوان با بازسازی پیدایش آسیبپذیری مرکزی و دفاع کاراکتر شناسی مزمن، استفادهی مراجع از آنها را منعطفتر ساخت. به عنوان مثال شاید برای بیمار خوب باشد که توالی رویدادها، اتفاقات مکرر یا بیشماری را که در آنها بهعنوان یک کودک، دخالتهای سلفاُبژهی والدین مانع نیاز او به ایجاد یک خویشتن خودگردان میشوند، درک کند. به عبارت دیگر زمانی که خویشتن نوظهور کودک نیاز به پذیرش بازتاب استقلال خود دارد، سلفاُبژه به خاطر نواقص خود و ترس از چندپارگی، بر حفظ یک آمیختگی کهنه اصرار دارد.[۱]
در زیرگروه بعدی، یعنی اختلالات رفتار نارسیسیستیک، خویشتن انعطافپذیرتری دیده میشود و حتی علائمی که این افراد بروز میدهند –مثل رفتارهای لجوجانه، بزهکارانه یا اعتیادآور– ممکن است آنها را در معرض خطرات بزرگ فیزیکی و اجتماعی قرار دهد. اما اختلال نهفتهی آنها، در هم شکستن، ناتوانی یا اختلال جدی در خویشتن، در این موارد موقتی است و آنها با افزایش بینش دربارهی ریشههای ژنتیک و هدف پویای رفتارهای نشانهای خود میتوانند از آنها دست کشیده و با حمایتهای بالغانهتر و واقعگرایانهتر برای عزت نفس خود جایگزین کنند.
اختلالات شخصیت نارسیسیستیک که در آنها نیز در هم شکستن، ناتوانی یا اختلالات جدی خویشتن موقتی است اما علائم –مثل خود بیمار انگاری، افسردگی، حساسیت شدید به موارد کماهمیت، بیمیلی و بیرغبتی– مربوط به رفتارها و تعاملات اولیهی فرد نیستند و به حالت روانشناختی او مربوط میشوند، ارتباط نزدیکی با اختلالات رفتار نارسیسیستیک دارند.
از میان بیمارانی که از اختلالات خویشتن رنج میبرند، تنها کسانی که اختلالات رفتار و شخصیت نارسیسیستیک دارند میتوانند ناکامیهای مربوط به نیازهای نارسیسیستیک دوباره فعالشدهی خویشتن آسیبپذیر خود را، که در فرآیند روانکاوی بدون چندپارگی یا تحلیل رفتن طولانی خویشتن با آنها مواجه میشوند، تحمل کنند. به عبارت دیگر، از میان تمام اختلالات اولیهی خویشتن فقط اختلالات رفتار و شخصیت نارسیسیستیک قابل تحلیل هستند.
۳. علتشناسی آسیب خویشتن
با در نظر گرفتن این نکته که اختلالات خویشتن روی هم رفته حاصل عدم موفقیت در توسعهی طبیعی خویشتن هستند، ابتدا باید خلاصهای از رشد طبیعی خویشتن را بیان کنیم. به سختی میتوان سن دقیقی را مشخص کرد که در آن، نوزاد یا بچهی کوچک دارای خویشتن میشود. برای شروع میتوان اینگونه فرض کرد که، اگر بخواهیم دقیق شویم، نوزاد هنوز بدون خویشتن است. نوزادی که تازه به دنیا آمده است از نظر فیزیولوژیک با برخی شرایط فیزیکی –وجود اکسیژن، غذا، محدودهی دمایی خاص– سازگاری پیدا کرده است و خارج از آن نمیتواند زنده بماند. به همین صورت، بقای روانشناختی نیز به محیط روانشناختی خاصی نیاز دارد؛ وجود سلفاُبژههای پاسخگو و عاطفی. در این محیط خاص سلفاُبژه است که خویشتن هستهای کودک از طریق فرآیند خاص شکلگیری ساختار روانشناختی با نام درونیسازی دگرگونساز (transmuting internalization)، متبلور میشود. بدون اینکه وارد جزئیات این فرآیند شکلگیری شویم میتوانیم بگوییم که (۱) بدون یک مرحلهی پیشین که در آن نیازهای بازتابدهی و آرمانیسازی کودک به خوبی پاسخ داده نشده باشد، نمیتواند رخ دهد؛ (۲) در نتیجهی ناکامیهای خفیف و غیر آسیبزا در پاسخهای بازتابدهی و آرمانیسازی سلفاُبژهها رخ میدهد؛ و (۳) این ناکامیها منجر به جایگزینی تدریجی سلفاُبژهها و کارکردهای آنها با یک خویشتن و کارکردهای آن میشود. و باید اضافه کنیم که اگرچه ممکن است یکیانگاری با سلفاُبژهها و کارکردهای آنها به صورت موقتی و گذرا رخ دهد، نتیجهی سالم نهایی یعنی خویشتن خودگردان، دقیقاً نسخهی رونوشت سلفاُبژه نیست. مقایسه با دریافت پروتئین خارجی برای ساخت پروتئینهای خود فرد –حتی با در نظر گرفتن جزئیات شکستن اجزا و بازآرایی موادی که گوارش شدهاند– در اینجا بسیار مفید واقع میشود.
اگر فرآیندهایی را که خویشتن توسط آنها ایجاد میشود به خاطر داشته باشیم، متوجه میشویم با این که خویشتن هستهای در مقایسه با خویشتن بزرگسال، ابتدایی است، اما در آغاز یک ساختار پیچیده قرار دارد که در انتهای یک فرآیند رشد ظاهر میشود و میتوان گفت که شروع واقعی آن همراه با تشکیل آرزوها، رویاها و انتظارات خاص دربارهی آیندهی کودک در ذهن والدین، بهویژه مادر است. وقتی بچه متولد میشود، مواجهه با تواناییهای زیستی ساختاری و عملکردی واقعی او روی تصوری از شخصیت آیندهی او در ذهن والدین شکل گرفته است، تأثیر میگذارد. اما از زمان تولد به بعد، انتظارات والدین تأثیر قابل توجهی روی خویشتن در حال رشد کودک خواهد داشت. بنابراین خویشتن در نتیجهی تعامل بین تواناییهای درونی نوزاد و پاسخهای انتخابی سلفاُبژه به وجود میآید که از طریق آنها، برخی استعدادهای بالقوه در رشد آنها تشویق شده و برخی بدون تشویق باقی مانده یا حتی فعالانه تضعیف میشوند. از این فرآیند انتخابی، احتمالاً در طول دومین سال زندگی، یک خویشتن هستهای پدید میآید و همانطور که قبلاً اشاره شد، در حال حاضر بهعنوان یک ساختار دوقطبی تصور میشود؛ بلندپروازیهای هستهای کهنه یک قطب، و آرمانهای هستهای کهنه قطب دیگر آن را تشکیل میدهند. کشش بین این دو قطب باعث تقویت رشد مهارتها و استعدادهای هستهای کودک میشود؛ مهارتها و استعدادهای رشد نیافته به تدریج تبدیل به مواردی میشوند که فرد بزرگسال از آنها در جهت بهرهوری و خلاقیت خویشتن بالغ خود استفاده میکند.
استحکام این سه بخش اصلی خویشتن، انتخاب محتوای خاص آنها، ماهیت رابطهی آنها –مثلاً اینکه کدام یک در نهایت غالب میشود– و پیشروی آنها به سمت بلوغ و تحقق بالقوهی آنها از طریق فعالیتهای خلاقانه، کمتر تحت تأثیر پاسخهایی از سلفاُبژهها قرار میگیرد که بهجای بیان حالت خویشتن هستهای خودشان، در نتیجهی تصور آنها از پرورش کودک شکل گرفته است. به عبارت دیگر، اینگونه نیست که آنچه والدین انجام میدهند روی کاراکتر خویشتن کودک تأثیر میگذارد، بلکه آنچه هستند این تأثیر را خواهد گذاشت. اگر والدین با نیازهای خودشان برای درخشیدن درگیری نداشته باشند و تا جایی پیش بروند که بتوانند این نیازها را به شکل واقعگرایانه برآورده سازند، یا به عبارت دیگر، اگر اعتماد به نفس والدین محکم باشد، آنگاه نمایش مغرورانهی خویشتن در حال شکوفایی فرزندشان با رضایت پاسخ داده خواهد شد. هرچقدر ضربهی ناشی از بزرگنمایی کودک در اثر واقعیتهای زندگی بزرگتر باشد، لبخند غرورآمیز والدین بخشی از قدرت مطلق اصلی را زنده نگه میدارد تا به عنوان هستهی اعتماد به نفس و امنیت درونی دربارهی ارزشی که فرد را در طول زندگی سالم نگه میدارد، حفظ شود. و همین موضوع دربارهی آرمانهای ما نیز صدق میکند. هرچقدر هم ناامیدی ما به خاطر اینکه ضعفها و محدودیتهای سلفاُبژههای آرمانیشدهی زندگی ابتدایی خودمان را کشف میکنیم بزرگ باشد، اعتماد به نفس آنها زمانی که در دوران کودکی ما را نگهداری میکردند، امنیت آنها زمانی که –با صدای آرام خود یا بدن آرام خود هنگامی که ما را بغل میکردند- به ما اجازه دادند خویشتن مضطرب خودمان را با آرامش آنها ادغام کنیم، به عنوان هستهی قدرت آرمانهای مهم ما و آرامشی که هنگام زندگی کردن تحت هدایت اهداف درونی خودمان تجربه میکنیم، حفظ خواهند شد.
تنها با درک تأثیر مهمی که شخصیت سلفاُبژههای دوران کودکیمان روی رشد خویشتن ما دارند میتوانیم ریشههای ژنتیکی اختلالات خویشتن را ردیابی کنیم. شرح پروندههای روانکاوانه معمولاً بر حوادث دراماتیک خاص، رویدادهایی که به طور فاحشی آسیبزا باشند –از دیدن «صحنهی آغازین» توسط کودک گرفته تا از دست دادن والدین در دوران کودکی– تأکید دارند. اما ما بیشتر به این دیدگاه گرایش پیدا کردهایم که این رویدادهای آسیبزا ممکن است صرفاً سرنخهایی باشند که به عوامل واقعاً بیماریزا، یعنی فضای ناسالمی که کودک در طول سالهای به وجود آمدن خویشتن خود با آن مواجه بوده است، اشاره دارند. به عبارت دیگر، این عوامل به خودی خود و در مقایسه با شرایط مزمن ایجاد شده توسط نگرشهای عمیق سلفاُبژهها، در هشیاری اختلالات کمتری به جا میگذارند، چون حتی خویشتن آسیبپذیر در فرآیند شکلگیری هم اگر در یک محیط حمایتی سالم قرار گیرد، میتواند با آسیبهای جدی مقابله کند. جوهرهی یک بستر سالم برای رشد خویشتن کودک، خویشتن بالغ و منسجم والدینی است که با نیازهای در حال تغییر کودک هماهنگ هستند. این خویشتن میتواند به کمک یک شادی مشترک، یک دقیقه خودبزرگبینی کودک را بازتاب دهد و شاید یک دقیقه بعد، که قرار است کودک به خاطر خودنمایی آن مضطرب و برانگیخته شود، با در پیش گرفتن دیدگاه واقعگرایانه در برابر محدودیتهای کودک، نمایش را متوقف کند. این درماندگیهای بهینهی نیاز کودک به بازتاب یافتن و ادغام با سلفاُبژهی آرمانیشده، همراه با کامرواسازی بهینه، زمینهی مناسب و تسهیلکنندهی رشد خویشتن را فراهم میسازد.
با این حال برخی والدین به اندازهی کافی نسبت به نیازهای کودک حساس نیستند، بلکه به جای آن به نیازهای خویشتن نامطمئن خود پاسخ خواهند داد. مشخصههای دو مورد از ضعفهای سلفاُبژههای بیماریزا به این صورت است. این مشخصهها مربوط به رویدادهای معمولی هستند که هنگام تحلیل بیماران دارای اختلالات شخصیت نارسیسیستیک، طی انتقال مکرر تجربیات دوران کودکی که با رشد طبیعی خویشتن تداخل داشت پدید میآید. در اینجا باید این نکته را اضافه کنیم که نمونههای مطرح شده در صحنههای زیر، تنها در صورتی که بخشی از نگرش مزمن سلفاُبژهها را تشکیل دهند دلالت بر محیط بیماریزای دوران کودکی دارند. به بیان دیگر، اگر اینها به عنوان پیامد قصور اتفاقی و غیر قابل اجتناب والدین رخ داده باشند، در برهههای حساس انتقال سلفاُبژه ظاهر نمیشوند.
تصویر اول: دختر کوچکی از مدرسه به خانه میآید و با اشتیاق میخواهد دربارهی موفقیت بزرگ خود با مادرش صحبت کند. اما مادر به جای اینکه با افتخار گوش کند، صحبت را از کودک به سمت خودش منحرف میکند، و دربارهی موفقیتهای خودش صحبت میکند که این موجب میشود موفقیتهای دختر کماهمیت جلوه کند.
تصویر دوم: پسر کوچکی مشتاق است تا پدرش را برای خود آرمانیسازی کند، او از پدرش میخواهد تا دربارهی زندگی خود، نبردهایی که در آنها شرکت کرده و پیروز شده است، صحبت کند. اما پدر به جای اینکه در راستای نیاز پسرش با خوشحالی جواب او را بدهد، از این درخواست احساس شرمساری میکند. احساس خستگی و بیحوصلگی میکند، از خانه بیرون میرود و در میخانه، با نوشیدن و صحبتهای حمایتی و متقابل با دوستان، یک منبع نیروی حیاتی موقت برای خویشتن تضعیفشدهی خود پیدا میکند.
۴. آسیبشناسی روانی و نشانهشناسی
در ادامه، برخی از سندرومهای آسیبشناسی خویشتن را معرفی میکنیم که به دنبال نقصهای رشدی مطرح شده در بخش قبل پدید میآیند. بدیهی است که در بسیاری از موارد، انواع مختلف اختلال خویشتن که آنها را در دستهبندی زیر از هم جدا میکنیم، در برخی بیمارها به طور واضح قابل شناسایی نیستند. غالباً ترکیبی از تجربیات مختلف وجود دارد، و حتی به دفعات پیش میآید که یک بیمار، یک یا چند حالت آسیبشناختی خویشتن را در زمانهای مختلف، و غالباً در فواصل نزدیک به هم تجربه کند. با این حال توضیحات زیر میتواند از نظر بالینی مفید واقع شود، چرا که دربارهی تجربیاتی است که به دفعات اتفاق میافتند.
خویشتن کمانگیخته. این حالت مزمن یا عودکنندهی خویشتن است که گرایش به آن، بهدنبال عدم پاسخدهی محرک به مدت طولانی از سمت سلفاُبژهها در کودکی، ایجاد میشود. چنین شخصیتهایی دچار کمبود نیروی حیاتی هستند. آنها خودشان را خستهکننده و بیعاطفه میبینند، و دیگران هم همین تجربه را دربارهی آنها دارند. افرادی که خویشتن نوظهور آنها به طور ناقص پاسخ داده شده است، از هر محرکی برای ایجاد هیجان کاذب استفاده میکنند تا حس دردناک بیروح بودن را که میخواهد آنها را فرا بگیرد، از خود دور کنند. کودکان متناسب با مرحلهی رشد خود منابعی –مثل کوبیدن سر در میان کودکان نوپا، خودارضایی وسواسی در اوایل بزرگسالی، فعالیتهای جسورانه در نوجوانی– را به کار میگیرند. بزرگسالها در این فرآیند، تجهیزات گستردهتری را برای تحریک خویشتن به کار میبرند؛ که به طور خاص، در حوزهی جنسی شامل فعالیتهای بیقید و بند و انحرافات مختلف، و در حوزهی غیر جنسی شامل فعالیتهایی هیجانآوری مثل قمار، مواد و الکل، و سبک زندگی بر مبنای معاشرت بیش از اندازه است. اگر درمانگر بتواند به لایهی دفاعی ایجاد شده در اثر این فعالیتها نفوذ کند، همواره افسردگی پوچی را خواهد یافت. الگوی غالب، خودارضایی وسواسی کودکان تنها و بازتابنیافته است. چیزی که منجر به خودارضایی مداوم و مکرر کودک میشود یک فشار سالم نیست، بلکه وقتی لذت نمایش خویشتن کامل وجود نداشته باشد، آن را با حس لذتبخش در بخشهایی از بدن (نواحی شهوتزا) جایگزین میسازد.
خویشتن چندپاره. این حالت مزمن یا عودکنندهی خویشتن است که گرایش به آن، بهدنبال عدم وجود پاسخهای منسجم به خویشتن نوظهور در کلیت آن و از سمت سلفاُبژهها در کودکی، به وجود میآید. حالتهای چندپارگی به میزان خفیف و در بازههای کوتاه همهجا اتفاق میافتد. زمانی که عزت نفس ما به مدت طولانی تحت فشار بوده باشد و وقتی هیچگونه بازیابی و تقویتی روی آن انجام نشده باشد، این حالتها برای همه ما اتفاق میافتد. همهی ما ممکن است بعد از گذراندن روزی که در آن مجموعهای از ناکامیهای متزلزلکنندهی عزت نفس را تجربه کرده باشیم، پیاده به خانه برویم و درون خودمان حس درهم و برهمی داشته باشیم. طرز راه رفتن و وضعیت بدن ما در چنین زمانهایی چندان موزون نیست، حرکات ما عمدتاً نسنجیده هستند و حتی عملکرد ذهنی ما نیز علائمی از ناهماهنگی را نشان خواهد داد. بیماران دارای اختلالات شخصیت نارسیسیستیک نهتنها تمایل دارند که حتی به سرخوردگیهای خفیف هم با این نشانههای چندپارگی واکنش نشان دهند، بلکه نشانههای آنها شدیدتر نیز خواهد بود. اگر بیماری با لباسهای معمولی و خوشسلیقه و آرایشی نامرتب وارد مطب ما شود، اگر کراوات او بدقواره و نامتناسب باشد، و رنگ جورابهای او با کفشها متناسب نباشد، اگر در چنین شرایطی در حافظهی خودمان به دنبال جواب این سوال بگردیم که آیا در آخرین جلسهی درمان همدلی نکردهایم، و آیا نتوانستهایم نیاز نارسیسیستیک او را تشخیص دهیم، معمولاً نتیجه چندان بد نخواهد بود. با این حال، درجات شدیدتر چندپارگی را هنگام درمان روانکاوانهی بیماران دارای اختلالات شدیدتر شخصیت نارسیسیستیک خواهیم دید. در این موارد ممکن است بیمار حتی به پسزدگیهای خفیف نیز، چه از سمت درمانگر و چه در زندگی روزانهی خود، پاسخ دهد و حس فقدان عمیقی در پیوستگی خویشتن از نظر زمانی و انسجام آن از نظر فضایی پیدا میکند –شرایطی روانی که اضطراب عمیقی را ایجاد میکند. به طور خاص، حس این که اجزای مختلف بدن دیگر با یک آگاهی قوی و سالم از کلیت خویشتن بدن کنار هم نگه داشته نمیشوند، منجر به پیدایش نگرانی دربارهی چندپارگی بدن شده و غالباً در قالب نگرانی هیپوکندریایی بیمار دربارهی سلامتی خود ابراز میشود. با این حال، بر خلاف افکار هیپوکندریایی مزمن که در برخی سایکوزها دیده میشود، حتی شدیدترین نگرانیهای شبهتوهمی مشابه در اختلالات شخصیت نارسیسیستیک هم پیامد مستقیم یک آسیب نارسیسیستیک قابل شناسایی هستند، و غالباً به محض اینکه یک پل همدلی از طریق درک سلفاُبژه ساخته شود، این پیامدها با سرعت چشمگیری از بین میروند. مجموعه اتفاقاتی که هنگام تحلیل بیمارانی که انتقال آینهای را به وجود آوردهاند دیده میشود، این نکته را اثبات میکند. وقتی انتقال آینهای در تعادل باشد، بیمار با دریافت توجه عاطفی درمانگر، احساس کامل بودن و پذیرش خویشتن میکند. با این حال بعد از یک تعبیر نادرست –مثلاً بعد از جلسهای که در آن (مثلاً بعد از مقداری پیشروی در درمان، یا بعد از یک موفقیت خارجی)، بیمار خویشتن کامل خود را برای تأیید به درمانگر عرضه کرده است، درمانگر خودش را مخاطب برخی از جزئیات زندگی روانی بیمار قرار داده است؛ حس بیمار از کامل بودن، که به وسیلهی انتقال حفظ شده بود، از بین میرود. وقتی درمانگر پیوند عاطفی با سلفاُبژه را از طریق تفسیر درست رشته حوادثی که منجر به اختلال او شدهاند ترمیم میکند، دوباره این حس به وجود میآید.
خویشتن بیشبرانگیخته: گرایش به این حالت عودکننده که در آن خویشتن بیش از حد برانگیخته میشود، بهدنبال پاسخهای شدیداً غیر عاطفی یا در مرحلهی نابهجا از طرف سلفاُبژههای کودکی، در برابر فعالیتهای قطب مغرور و خودنمای خویشتن نوظهور کودک و یا در برابر فعالیتهای قطبی که به آرمانها پناه میبرد، یا هر دوی اینها، به وجود میآید.
اگر قطب مغرور و خودنمای خویشتن فرد با بیشبرانگیختگی غیر همدلانه در کودکی مواجه شده باشد، او نمیتواند از موفقیتهای خارجی هیچگونه شادی سالمی به دست آورد. برعکس، چون این افراد در معرض غرق شدن در فانتزیهای غیرواقعی و کهنه از بزرگی قرار دارند که فشار و اضطراب دردناکی ایجاد میکند، و آنها سعی میکنند از شرایطی که ممکن است در مرکز توجه قرار گیرند، دوری کنند. در برخی از این افراد ممکن است تا زمانی که هیچگونه نمایشی از خویشتن-بدن چه به صورت مستقیم و چه غیرمستقیم وجود نداشته باشد، خلاقیت سالم و دستنخورده باقی بماند. با این حال در بیشتر آنها پتانسیل خلاقیت-بهرهوری کاهش مییابد، چون بلندپروازیهای شدید آنها که با فانتزیهای مغرورانهی تغییرنیافته پیوند داشت، آنها را میترساند. علاوه بر این، با در نظر گرفتن این نکته که پاسخهای سلفاُبژهها به شکل نابهنگام و غیر واقعگرایانهای روی عملکرد خیالی یا محصولات خیالی خویشتن تمرکز داشته اما پاسخ مناسبی به نمایش خویشتن هستهای نوظهور کودک به عنوان آغازگر عملکرد و شکلدهندهی محصولات ندادهاند، خویشتن در طول زندگی جدا از اعمال آن تلقی شده و در مقایسه با آنها ضعیف است. این افراد معمولاً از اینکه وارد فعالیتهای خلاقانه شوند خجالت میکشند، چرا که خویشتن آنها با کشیده شدن به سمت عملکرد خود یا محصولی که در حال شکل دادن به آن است در معرض خطر تخریب قرار میگیرد.
اگر عمدتاً قطبی که به آرمانها پناه میبرد بیشبرانگیخته شود –مثلاً با نمایش طولانی و شدیداً غیر همدلانهی یک سلفاُبژهی والدینی نیازمند تحسین– آنگاه نیاز مبرم و شدیدی به آمیختگی با یک آرمان خارجی وجود خواهد داشت که توازن خویشتن را به خطر میاندازد. بنابراین چون تماس با سلفاُبژهی آرمانی به عنوان یک خطر تجربه میشود و باید از آن اجتناب گردد، ظرفیت سالم برای شور و اشتیاق از دست خواهد رفت؛ اشتیاق برای اهداف و آرمانهایی که افراد دارای خویشتن استوار میتوانند در برابر عظمت مورد تحسینی که راهنما و الگوی آنهاست یا نسبت به اهداف آرمانی که دنبال میکنند، تجربه کنند.
خویشتن بیشبرانگیخته ارتباط نزدیکی با خویشتن بیشتحمیلشده (overburdened) دارد. اما در حالیکه به بلندپروازیها و آرمانهای خویشتن بیشبرانگیخته به شکل غیر همدلانه و در انزوا، و بدون توجه کافی به کلیت خویشتن پاسخ داده میشود، خویشتن بیشتحمیلشده اصلاً فرصتی برای آمیختگی با آرامش سلفاُبژهی قادر مطلق ندارد. به عبارت دیگر خویشتن بیشتحمیلشده خویشتنی است که از آسیب ناشی از تهییجپذیری غیرمشترک رنج میبرد. نتیجهی این عدم همدلی از سمت سلفاُبژه، نبودن ظرفیت آرامشدهندهی خویشتن است که از فرد نرمال در برابر آسیب ناشی از انتشار احساسات، بهویژه احساس اضطراب محافظت میکند. دنیایی که این سلفاُبژههای آرامشبخش را نداشته باشد خصمانه و خطرناک است. پس تعجبی ندارد که وقتی خویشتنی که در اوایل زندگی خود به خاطر نبود سلفاُبژههای آرامشبخش در معرض حالت «بیشتحمیلی» قرار گرفته است، تحت شرایط خاصی محیط آن را خصمانه میبیند. طی حالات «بیشتحمیلی» در دوران بزرگسالی –مثلاً بعد از اینکه درمانگر غیر همدلانه عمل کرده است، بهویژه با تفسیر نادرست از حالت احساسی بیمار، یا با ارائهی روانآگاهی بیش از اندازه، بدون توجه به اینکه دریافت این درک جدید موجب میشود بیمار با یک تکلیف اضافی روبرو باشد– ممکن است بیمار خواب ببیند که در یک جو مسموم زندگی میکند یا زنبورهای درشت و خطرناکی او را احاطه کردهاند؛ و در هشیاری خود تمایل داشته باشد که اگر محرکهای نه چندان قابل توجه به حساسیتهای او حمله کنند، به آنها پاسخ دهد. به عنوان مثال او از سر و صداها، بوی نامطبوع و… در مطب درمانگر شکایت میکند. این واکنشهای بیماران دارای اختلالات شخصیت نارسیسیستیک، به ویژه زمانی که با یک تحریکپذیری و بدگمانی کلی همراه باشند، ممکن است گاهی در ذهن ما بسیار شبیه به واکنشهای مشابه در سایکوزها، مخصوصاً در پارانویا به نظر برسند. با این حال، بر خلاف بدگمانیهای مزمن و کموبیش سیستماتیک و خصمانهی پارانویا، این نشانههای حالت بیشتحمیلی مثل افکار خودبیمارانگارانهی مشابه در حالت چندپارگی خویشتن، همیشه به عنوان پیامد مستقیم یک آسیب نارسیسیستیک خاص، به عنوان یکی از پیامدهای پاسخ غیر همدلانه و بیشتحمیلی یک سلفاُبژه پدید میآیند. زمانی که پیوند همدلانه با سلفاُبژه مجدداً برقرار شود، یعنی زمانی که در درمان، تفسیر صحیح انجام شود، این نشانهها به سرعت از بین میروند.
۵. الگوهای رفتاری و خویشتن آسیبدیده
حتی اگر درمانگر قادر باشد شرح خودش از مجموعه نشانههای سطحی خاصی که به دفعات اتفاق میافتند را با منظومههای پویا و بنیادین یا برخی آزمونهای ژنتیکی خاص به هم ارتباط دهد، باز هم اکراه زیادی برای ارائهی سنخشناسی رفتار خواهد داشت. بهترین کارهای گذشتگان –فروید (۱۹۰۸، ۱۹۱۰، ۱۹۱۶، ۱۹۳۱)؛ آبراهام (۱۹۲۱، ۱۹۲۴، ۱۹۲۵)– نیز از این قاعده مستثنی نیستند که ارتباط ساده شدهی الگوهای خاصی از رفتار آشکار با شرایط روانشناختی موجود، که لاجرم بخشی از چنین سنخشناسیهایی را تشکیل میدهند، در بلندمدت مانع از پیشرفت علمی میشود. پس چرا ما اصرار به طرح منششناسی داریم؟ پاسخ این است که این دستهبندیها، ولو با در نظر گرفتن این نکته که در نهایت ممکن است فکر ما را محدود ساخته و سر راه ما قرار گیرند، میتوانند تا مدتی یک راهنمای ارزشمند در حوزهی روانشناختی، که هنوز با آن احساس غریبگی میکنیم، باشند. به عنوان مثال تردیدی دربارهی این موضوع وجود ندارد که درمانگری که بهشدت به الگوهای فکری آبراهام در سال ۱۹۲۱ پایبند است، در توانایی درک برخی از مراجعین خود دچار مشکل خواهد شد. از آنجایی که توصیف «وسواسی» آقای دبلیو از محتویات جیب خود (کوهوت، ۱۹۷۷، صفحات ۱۶۴ تا ۱۶۹) بی چون و چرا به عنوان نشانهای از «کاراکتر مقعدی» او تلقی شده است، معنای مهم رفتار او برای حفظ خویشتن به خطر افتاده بهخوبی درک نشده است و دادههای مهم ژنتیکی بهخوبی شفافسازی نشدهاند. اما آیا این بدان معناست که اگر آبراهام هرگز این سنخشناسی را ارائه نمیکرد برای درمانگرها بهتر بود؟ قطعاً خیر. این یکی از بزرگترین کمکها به چندین نسل از روانکاوها بود و تا زمانی که از محدودیتهای کاربرد آن آگاه باشیم، حتی امروزه نیز میتواند فواید محدود خود را داشته باشد.
با اینکه حس میکنیم مطرح کردن سنخشناسیها موجه است، اما حتماً باید دربارهی نقایص ذاتی چنین اقداماتی بیپرده و صریح باشیم. به عنوان مثال تردیدی دربارهی این موضوع نداریم که مفهوم «شخصیت تشنهی تأیید» (mirror-hungry) به بیان خلاصه، بهعنوان یک دستگاه جهتنما در چارچوب روانشناسی خویشتن به اندازهی «کاراکتر مقعدی» آبراهام در چارچوب روانشناسی رانه (drive-psychology) مفید واقع خواهد شد. اما بلافاصله باید اشاره کنیم که برخی افراد تشنهی تأیید وجود دارند که ساختار شخصیتی آنها با ساختاری که بر اساس تفسیر پویای ما با رفتار تشنهی تأیید آنها مرتبط است، تفاوت دارد. تفاوت به خاطر این است که اینها در نتیجهی آسیبهای خاصی در کودکی، که طبق بازسازی ژنتیکی ما، عوامل مسئول در این فرآیند هستند، شکل نگرفتهاند. رفتار آقای ایکس (کوهوت، ۱۹۷۷، صفحات ۱۹۹ تا ۲۱۹) میتواند به خوبی نشانگر شخصیت تشنهی تأیید باشد. با این حال درخواستهای مصرانهی او برای جلب توجه و تحسین، و خودبزرگبینی متکبرانهی او، نشانههای ساختار شخصیتی خاصی –که ویژگی آن، کاستیهای ساده به خاطر عدم توجه کافی در کودکی است– نیستند؛ شخصیتی که بر اساس تعریف خودمان از شخص تشنهی تأیید، انتظار داریم با آن مواجه شویم. رفتار تشنهی تأیید او در یک شخصیت دارای آسیب روانشناختی پیچیدهتر گنجانده شده بود. رفتار او نشانهای از یک بخش شخصیتش بود که با «شکاف عمودی» -شکافی که نه به خاطر عدم توجه در کودکی، بلکه به خاطر یک نقص خاص در پاسخهای مادرش به او ایجاد شده بود– از خویشتن هستهای او جدا شده بود. به بیان دقیقتر، هنگامی که تأیید او توسط مادر بیش از اندازه بود، تمرکز بازتابسازی مادر بر اساس نیازهای پسرش –مثلاً پرورش یک خویشتن مستقل و محکم– انتخاب نشده بود، بلکه بر اساس نیازهای خود او، مثلاً وابستگی پسرش به خود برای اینکه او را در ساختار شخصیتی خود حفظ کند و به کمک آن خویشتن متزلزل خود را محکم سازد، انتخاب شده بود.
با این حال موارد بسیاری وجود دارند که در آنها تعریف خلاصهی ما از «شخصیت تشنهی تأیید» کما بیش صحیح است. به عنوان مثال خانم اف (کوهوت، ۱۹۷۱، صفحات ۲۸۳ تا ۲۹۳) در واقع به شخصیت تشنهی تأیید تبدیل شد –یعنی توجه انحصاری و تحسین و قوت قلب را حق خود میدانست– چون نیازهای مقطعی او به توجه، توسط مادرِ در خود فرو رفتهی او برآورده نشده بود. اما حتی در این موارد هم مطالبهگری بیماران، نشانگر نیازهای خودبیانگر طبیعی بهجا مانده از دوران کودکی به خاطر عدم پاسخدهی صحیح در گذشته نیست. به خاطر شدت این نیازها، و مهمتر از آن به خاطر اعتقاد این بیماران به اینکه بازتابی از همدلی را نخواهند دید، شرم عمیقی در آنها شکل میگیرد که در واقع منجر به سرکوب آنها شده و در قالب افسردگی و گوشهگیری نمایان میشود –گاهی این رفتار آخر، بهویژه در اختلالات رفتار نارسیسیستیک، با بیان خشمگینانه اما پیگیری نشدهی خواستههایی مبنی بر اینکه کار اشتباه به کار درست تبدیل شود، جایگزین میشود.
با توجه به مطالب قبلی که هم در موافقت و هم مخالفت کلی با منششناسی روانکاوانه مطرح شد و برخی معایب و مزایای دستهبندی سندرومهای رفتاری بهویژه در حوزهی خویشتن آشفته، حال بحثهای اضافی را کنار گذاشته و برخی از انواع شخصیتهای نارسیسیستیک که اغلب با آنها مواجه میشویم را به صورت خلاصه مطرح میکنیم.
شخصیتهای تشنهی تأیید، تشنهی سلفاُبژههایی هستند که پاسخهای تأییدی و تحسینی آنها، خویشتن گرسنهی آنها را تغذیه کند. آنها به طور فطری خودشان را به نمایش میگذارند و توجه دیگران را جلب میکنند تا اگرچه به صورت گذرا، با حس درونی خودشان از بیارزشی و نداشتن عزت نفس مقابله کنند. برخی از آنها میتوانند روابطی را با افراد تأییدکننده و مطمئنی برقرار کنند که به مدت طولانی آنها را محفوظ نگه خواهد داشت. اما بیشتر آنها، حتی با دریافت پاسخهای واقعاً تأییدکننده هم به مدت طولانی تغذیه نمیشوند. در نتیجه، علیرغم ناراحتی دربارهی نیاز خودشان به جلوهگری و علیرغم ترس و شرمی که گاهی شدید میشود، باید سعی کنند سلفاُبژههای جدیدی پیدا کنند که توجه و تصدیق مد نظر آنها را داشته باشند.
شخصیتهای تشنهی آرمان دائماً در جستوجوی کسانی هستند که بتوانند آنها را به خاطر پرستیژ، قدرت، زیبایی، هوش یا شأن اخلاقی تحسین کنند. آنها فقط تا زمانی میتوانند خودشان را باارزش تلقی کنند که بتوانند با سلفاُبژههای مد نظر خود ارتباط بگیرند. باز هم در برخی موارد، این روابط مدت زیادی برقرار میمانند و از هر دو طرف ماجرا پشتیبانی میکنند. با این حال در بیشتر موارد، همیشه نمیتوان فضای خالی درونی را به این طریق پر کرد. شخص تشنهی آرمان، پایداری نقص ساختاری را به عنوان یکی از پیامدهای آگاهی خود حس میکند و به دنبال نقایص واقعگرایانهای در خدای خود میگردد –و البته به ناچار آن را پیدا میکند. سپس جستوجو برای سلفاُبژههای قابل آرمانیسازی جدید ادامه مییابد، به این امید که شخص بعدی، که فرد تشنهی آرمان خود را به او متصل میکند، او را ناامید نخواهد ساخت.
شخصیتهای آلتر ایگو به رابطهای با سلفاُبژه نیاز دارند که با پیروی از ظاهر، نظرات و ارزشهای خویشتن، وجود و واقعیت خویشتن تأیید شود. شخصیتهای تشنهی آلتر ایگو نیز گاهی ممکن است دوستیهای پایداری تشکیل دهند –روابطی که در آنها هر یک از طرفین، احساسات دیگری را به گونهای تجربه میکند که گویی تجربهی خود او بوده است. «اگر تو اندوهگین باشی او گریه خواهد کرد؛ اگر تو بیدار شوی او نمیتواند بخوابد؛ هر سوگی که در قلب تو باشد، او نیز بخشی از آن را تحمل میکند» (شکسپیر، زائر پرشور). اما باز هم در بیشتر موارد، نمیتوان برای همیشه این فضای خالی درون را با دوقلو بودن پر کرد. شخصیت تشنهی آلتر ایگو متوجه میشود که دیگری خودش نیست، و در نتیجهی این کشف، با او احساس غریبگی میکند. در نتیجه مشخصهی بیشتر این روابط، عمر کوتاه آن است. مثل شخصیتهای تشنهی تأیید و آرمان، شخصیت تشنهی آلتر ایگو نیز مستعد بیقراری برای جایگزینیهای پیاپی است.
این سه نوع کاراکتری که در حوزهی نارسیسیستیک مطرح شد در زندگی روزمره به وفور دیده میشود و به طور کلی نباید آنها را نوعی آسیبشناسی روانی دانست، بلکه اینها انواعی از شخصیتهای طبیعی انسان، با همهی محاسن و معایب آن تلقی میشوند. به بیان دیگر اساساً این شدت نیاز نیست که نگرش و رفتار این افراد را شکل میدهد، بلکه بستگی به مسیری دارد که آنها برای جبران ضعفهای پیرامونی در خویشتن خود، به سمت آن سوق داده میشوند. این محل نقص خویشتن است که خصوصیات این افراد را تعیین میکند، نه اندازهی نقص در خویشتن. برعکس، دو نوع شخصیت زیر، کمتر مربوط به محل نقص هستند و بیشتر با گستردگی نقص مشخص میشوند. به طور کلی باید اینها را در طیف آسیبهای نارسیسیستیک قرار داد.
شخصیتهای تشنهی ادغام با نیاز خود به کنترل سلفاُبژهها برای تأمین نیاز به ساختار، ما را تحت تأثیر قرار خواهند داد. اینجا بر خلاف انواعی که قبلاً ذکر شد، نیاز به ادغام حکمفرماست، هرچند نوع دقیق ادغام –چه از طریق سلفاُبژهی بازتابگر یا آرمانیشده و چه از طریق آلتر ایگو– اهمیت کمتری در تعیین رفتار فرد دارد. از آنجایی که خویشتن این افراد به شدت معیوب یا ضعیف است، بهجای ساختار خویشتن به سلفاُبژهها نیاز دارند. ویژگیهای ظاهری شخصیت آنها و رفتارشان بیشتر تحت سلطهی این موضوع قرار دارد که روان بودن مرزهای بین آنها و دیگران، با توانایی آنها در تمایز افکار، آرزوها و مقاصد خودشان از سلفاُبژهها تداخل دارد. به خاطر اینکه آنها دیگری را به عنوان خویشتن خودشان تلقی میکنند، زیر بار استقلال او نمیروند: آنها نسبت به جدایی از او حساس هستند و میخواهند –در واقع انتظار بیچونوچرا دارند که– سلفاُبژهها دائماً حضور داشته باشند.
شخصیتهای رابطهگریز درست برعکس شخصیتهای تشنهی ادغام هستند. با اینکه آنها به دلایل واضحی کمترین توجه را به خود جلب میکنند، اما یکی از رایجترین انواع کاراکترهای نارسیسیستیک هستند. این افراد نه به خاطر بیعلاقگی به دیگران، بلکه برعکس، به خاطر اینکه نیاز بسیار شدیدی به آنها دارند، از ارتباط اجتماعی اجتناب میکنند و منزوی میشوند. شدت نیاز آنها نهتنها منجر به حساسیت شدید نسبت به طرد شدن میشود –حساسیتی که از دردناک بودن آن آگاهند– بلکه در سطوح عمیقتر و ناخودآگاه منجر به ترس از این موضوع میشود که بقایای خویشتن هستهای آنها توسط اتحاد پیرامون خود که آرزوی آن را دارند، بلعیده و تخریب شود.
۶. درمان رفتار نارسیسیستیک و اختلالات شخصیت
اصلیترین هدف درمانی در روانشناسی عمیق، بهبودی گسترده یا درمان کامل اختلال مرکزی است و نه سرکوب علائم از طریق متقاعدسازی یا آموزش، هرچند اگر از روی خیرخواهی این کار انجام گیرد. از آنجایی که آسیب مرکزی در رفتار نارسیسیستیک و اختلالات شخصیت، شرایط معیوب یا تضعیفشدهی خویشتن است، هدف از درمانْ ترمیم این ساختار است. درست است که از نگاه بیرونی، مجموعهی نشانهها و ویژگیهای شخصیتی اختلالات رفتار نارسیسیستیک از یک سو، و اختلالات شخصیت نارسیسیستیک از سوی دیگر کاملاً با هم متفاوت هستند: به نظر میرسد مطالبات خودبیانگر گروه اول بسیار قوی است اما در گروه دوم چنین نیست. اما بررسیهای روانشناختی عمیقتر نشان میدهد که اساس آسیبشناسی روانی هر دو گروه –بیماری خویشتن– در واقع یکی است.
در خصوص بیمارانی که آسیب خویشتن دارند، آنهایی که اختلالات رفتار نارسیسیستیک، و مطالبات نارسیسیستیک بسیار بزرگی دارند، و آنهایی که رفتارشان بیش از حد خودبیانگر به نظر میرسد، ممکن است درمانگر وسوسه شود که آنها را به رها کردن خواستهها و پذیرش محدودیتهای ایجاد شده در اثر واقعیتهای زندگی بزرگسالی ترغیب کند. اما انجام این کار مثل این است که بخواهیم یک بیمار روانرنجور ساختاری را متقاعد کنیم از فوبیا، فلج هیستریایی، یا تشریفات وسواسی خود دست بکشد. خواستههای بیش از حد نارسیسیستیک این بیماران که آشکارا بیان میشود، و چیزی که در واقع ابراز وجود افراطی و آشکار آنهاست، مجموعهای از نشانههای گنجانده شده در کاراکتر آنها هستند؛ اینها نشانههای نارسیسیزم کهنهای که در اوایل زندگی مهار نشدهاند و حالا باید با وقفه آنها را مهار کرد، نیستند. برعکس، این ماهیت بیماری آنهاست که دسترسی به نارسیسیزم دوران کودکی ممنوع شود. نیازهای نارسیسیستیک برآورده نشده در دوران کودکی آنها که باید یاد بگیرند با آنها کنار بیایند، آنها را بپذیرند، و یاد بگیرند آنها را ابراز کنند، در عمق جسارت پر از هیاهوی آنها قرار گرفته و با دیواری از شرم و آسیبپذیری از آن محافظت میشود. اگر درمانگر بر اساس تکامل روند درمان –یا واقعیت آن- روی نکوهش نارسیسیزم آشکار بیمار متمرکز شود، نیازهای نارسیسیستیک واپسرانده را به سمت سرکوب عمیقتر سوق میدهد -یا عمق شکافی که در شخصیت فرد وجود دارد و بخش روان را که حاوی خویشتن خودمختار بدون پاسخ است، از بخش پر سر و صدا و جسوری که استقلال ندارد جدا میکند- عمیقتر ساخته و مانع آشکارسازی انتقال نارسیسیستیک خواهد شد. این ملاحظات در مورد خواستههای نارسیسیستیک آشکار بیمار که از طریق فشار ملایم و پایدار، یا از طریق ابراز خشمهای تند نارسیسیستیک، و یا به شیوههای احساسی که بین این دو قرار میگیرد ابراز میشوند، کاربرد دارد. همهی ما کسانی را میشناسیم که با پرسیدن چندین و چندبارهی نظرمان دربارهی موفقیتهای خودشان، باعث آزارمان میشوند. و همهی ما کسانی را میشناسیم که در طول زندگی خودشان دائماً مشغول ابراز خشم خودخواهانه هستند، و نسبت به حقوق و احساسات کسانی که این خواستهها متوجه آنهاست، بیتوجه هستند. اگر درمانگر با پند و اندرز دربارهی واقعگرایی و بلوغ به این نیازها پاسخ دهد، یا بدتر از آن، اگر با نکوهش کردن بیمار، اینها را ابراز محرکهای گفتاری سیریناپذیری تلقی کند که نیاز به مهار دارند، یا ویرانگریهایی که باید با ساختارهای روانی کنترلکنندهی پرخاش، خنثی و محدود شوند، آنگاه همانطور که گفتیم مانع از رشد انتقال نارسیسیستیک خواهد شد. اما اگر بتواند به بیماری که خواهان تحسین است نشان دهد که علیرغم وجود پاسخهای خارجی متوسط، او باید همچنان به دنبال تعریف و تمجید دیگران باشد، چون نیاز نومیدکنندهی کودک بازتابنیافته در او فرو نشانده نمیشود و اگر بتواند به بیمار خشمگین، درماندگی و ناامیدی پشت این خشمها را نشان دهد، در حقیقت میتواند به او نشان دهد که خشم او پیامد مستقیم این حقیقت است که او نمیتواند خواستههای خود را به شکل مؤثری بیان کند، آنگاه هرچه بیمار بیشتر با او احساس همدلی کند، نیازهای قدیمی به آرامی جلوه پیدا میکنند. و زمانی که سرکوبها در نهایت کنار گذاشته میشوند –یا وقتی شکافی که از طریق انکار حفظ شده بود بسته میشود– و خواستههای نارسیسیستیک کودکی اولین جلوههای خجولانهی خود را پیدا میکنند، خطر این نیست که اینها به اوج میرسند، بلکه خطر وقتی به وجود میآید که با اولین واپسزدگی یا در اولین پاسخ غیر همدلانه، دوباره پنهان میشوند. به عبارت دیگر تجربه به ما یاد داده است که تلاش اصلی درمانگر باید تمرکز بر حفظ نیازهای قدیمیِ به حرکت درآمده باشد. اگر در انجام این کار موفق شود، آنگاه این نیازها به تدریج –و خودبهخودی– به ابراز وجود طبیعی و دلبستگی عادی به آرمانها تبدیل خواهند شد.
نتایج ذکر شده نهتنها دربارهی افراد دارای آسیب خویشتن، افرادی که اختلالات شخصیت نارسیسیستیک دارند و آنهایی که بیش از حد خجالتی، محجوب و از نظر اجتماعی منزوی هستند، بلکه دربارهی کسانی که فانتزیهای خودآگاهانه و نیمهخودآگاهانهی آنها –«زندگی پنهان والتر میتی»– بسیار بلندپروازانه است نیز صدق میکند. اگر درمانگر معتقد است کمرویی، خجالت و انزوای اجتماعی بیمار به خاطر وجود پندارهای کهنه است، به ویژه پندارهایی که بلندپروازیهای فطری دوران کودکی را در قالب فانتزیهای بلندپروازانهی او نشان میدهند، آنگاه به کارگیری فشار اخلاقی و آموزشی برای متقاعد ساختن بیمار برای رها کردن این فانتزیها را موجه میبیند. اما نه فانتزیهای بیمار و نه انزوای اجتماعی او علت بیماری او نیستند. برعکس، اینها با هم یک واحد روانشناختی تشکیل میدهند که به عنوان یک وسیلهی محافظ، با جلوگیری از مواجههی خطرناک خویشتن بیمار با طرد شدن یا مورد استهزا قرار گرفتن، از این خویشتن متزلزل حفاظت میکنند. اگر درمانگر به جای تحلیلگر بودن، وابسته به آموزش باشد، اگر رویکرد خود را به متقاعد ساختن بیمار برای دست برداشتن از فانتزیهای بلندپروازانه محدود سازد، آنگاه فاصلهی بین خویشتن دفاعی بیمار از یک طرف، و درمانگر به عنوان کسی که امید به پاسخ همدلانهی او به نیازهای نارسیسیستیک بیمار وجود دارد از طرف دیگر، افزایش یافته و خودبهخود حرکت به سمت اولین شکاف قابل توجه در دیوار حساسیت و بدگمانی را آغاز کرده، و مانع از انتقال نارسیسیستیک خواهد شد. با این حال اگر درمانگر بتواند بدون نکوهش بیمار، عملکرد محافظتی فانتزیهای بلندپروازانه و انزوای اجتماعی او را توضیح دهد و در نتیجه نشان دهد که او با اضطراب فروپاشی بیمار و شرم او دربارهی خویشتن متزلزل خود هماهنگ است، آنگاه با تحرک انتقال نیازهای قدیمی نارسیسیستیک تداخلی نخواهد داشت. با فروپاشی ترس و شرم، بیمار قادر خواهد بود تا ابتدا به صورت محتاطانه و بعد به صورت آزادانهتر، نیاز به پذیرش لذتبخش بلندپروازیهای کودکیاش توسط سلفاُبژه و محیط همهتوان در اطراف خود –نیازهای سالمی که در دوران کودکی پاسخ داده نشدهاند– را دوباره تجربه کند. و باز هم، مثل اختلالات رفتار نارسیسیستیک، نیازهای دوباره به حرکت درآمده به آرامی –و خودبهخود– به ابراز وجود طبیعی و دلبستگی عادی به آرمانها تبدیل میشود.
در مطالب ذکرشده، نشان دادیم که اصول درمانی مطرح شده و استراتژی درمانی مربوط به آنها بر اساس شناخت کامل آسیبهای مرکزی اختلالات قابل تحلیل خویشتن، و هدف آنها بهبود و درمان آسیبهای روانی مرکزی است. از آنجایی که آسیبشناسی روانی هر دو نوع اصلی اختلالات قابل تحلیل یکسان است، علیرغم نشانهشناسیهای مختلفی که دارند –خواستههای پر سر و صدا و فعالیت شدید در حوزهی اجتماعی در اختلالات رفتار نارسیسیستیک؛ شرم و انزوای اجتماعی در اختلالات شخصیت نارسیسیستیک– فرآیند درمان آنها نیز ماهیت یکسانی دارد. البته همین موضوع دربارهی ماهیت نتیجهی کلیِ بهدستآمده از درمان نیز صدق میکند: محکم ساختن خویشتنی که قبلاً ضعیف بوده است، هم در قطبی که بلندپروازیهای بیمار را به کمک اعتماد به نفس حفظ کرده است و هم در قطبی که اهداف آرمانی او را نگه میدارد. حال فقط باید این نکته اضافه شود که اعتماد به نفس احیاشدهی بیمار اشتیاق بازیافتهی او به اهداف خود در نهایت این امکان را فراهم میسازد که، چه در صورت داشتن اختلال رفتار نارسیسیستیک و چه اختلال شخصیت نارسیسیستیک، دوباره برنامهی متعادلی را که در میدان انرژیزای بین بلندپروازیها و آرمانهای هستهای به وجود آمده است از سر بگیرد، و این امکان را فراهم میسازد که به یک زندگی کامبخش، خلاق و پربار دست پیدا کند.
با توجه به نکات ذکر شده دربارهی برخی از دروس بالینی، که حاصل بهکارگیری روانشناسی خویشتن در شرایط درمانی بودند، مطالعهی روانشناختی ما از خویشتن به پایان رسیده است. از آنجایی که خلاصه کردن یک مقاله، که خودْ حاصل خلاصهسازی نتایج بررسیهای پیشین است، نتیجهی چندانی در پی ندارد، باید در بخش پایانی یک بار دیگر بر این موضوع تأکید کنیم که کوتاه بودن مقالهی ما به این معنا نیست که یک سیستم فکری تمام و کمال را ارائه کردهایم و به آن اعتقاد راسخ داریم. ما فقط تلاش کردیم به صورت خلاصه، وضعیت فعلی پیشرفتهای جدید در روانکاوی را شرح دهیم، پیشرفتی که نهتنها به پایان خود نرسیده است، بلکه برعکس، به هیچ عنوان از شتاب اولیهی آن کاسته نشده است. بنابراین باید مطالبی را که گفته شد به عنوان بررسی روانکاوانهی وضعیت فعلی روانشناسی خویشتن تلقی کرد، تحقیقی که باید به ما کمک کند تا برای بررسیهای بیشتر در این حوزهی روانشناسی، که هنوز به طور کامل بررسی نشده است، برنامهریزی کنیم.
این مقاله با عنوان «The Disorders of the Self and their Treatment: an outline» در نشریه بینالمللی روانکاوی منتشر و توسط تیم تداعی ترجمه و در تاریخ ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۹ در بخش آموزش وبسایت گروه روانکاوی تداعی منتشر شده است. |
[۱] دکتر Nathaniel J. London «سبک نوشتن» این مقاله را مورد بحث قرار داده است. او فکر میکند زبان ما غالباً نشاندهندهی انسان انگاری مفهوم «سلف» است؛ همانگونه که از «ایگو» انسان انگاری شده بود. او برای نشان دادن موضع خود، دو جمله از مقالهی ما را که پیش از این یادداشت آمده است بازنویسی کرد. نسخهای که او نوشت، به صورت زیر است.
به عنوان مثال شاید برای بیمار خوب باشد که توالی رویدادها، اتفاقات مکرر یا بیشماری را که در آنها به عنوان یک کودک، دخالت مادرش مانع نیاز او به ایجاد یک سلف خودگردان میشود، درک کند. به عبارت دیگر زمانی که کودک برای تشکیل سلف نوظهور خود نیاز به پذیرش بازتاب استقلال دارد، مادرش به خاطر نواقص خود و ترس از چندپارگی، اصرار دارد به یک ادغام و آمیختگی کهنه دست پیدا کند. مادر به جای اینکه به عنوان منبع یک سلفاُبژهی مفید برای کودک عمل کند، یک سلفاُبژهی غیر قابل کنترل و مستبد ارائه میکند که غیر از اثرات مخربی که روی رشد کودک دارد، او را با حسرت ارضا نشدنی چیزی که احساس سالم و کامل بودن رها میکند – چیزی که خود کودک میتوانست در شرایط بدون مداخلهی درمانی برای خود تعریف و تشریح کند.
ما کاملاً با منظور دکتر لندن از این نقد موافقیم – نقد ایشان شبیه به گفتههای Schafer در سال ۱۹۷۳ است – و معتقدیم هر زمان که بتوان بدون پیچیدگیهای بیدلیل در سبک نوشتاری به این مفهوم درست وفادار ماند، حتی در روابط عمدتاً بالینی هم باید آن را به کار گرفت. اما نه به هر قیمتی، مثل بیان نوع خاصی از اخلاق در خلوص اندیشه و زبان که کارل کراوس (مراجعه کنید به Janik & Toulmin 1973، صفحات ۹۱-۶۷) که مشهورترین هواخواه قرن ما بود. از آنجایی که دکتر لندن به راحتی میتواند منظور ما را درک کرده و آن را به زبان علمی دقیقتری ترجمه کند، و مطمئنیم دیگران هم میتوانند، در مییابیم که شیء انگاری زبان ما نهتنها نشانهی اشتباه گرفتن مفهوم نیست، بلکه در جهت جذابیت و اختصار عمل میکند.
با سلام و تشکر بسیار از شما، من مراحل خرید این مقاله رو انجام دادم، از کجا باید کل مقاله رو دریافت کنم؟
سلام
بعد از اتمام و بازگشت به سایت لینک دانلود را برایتان نمایش میدهد، غیر از این پس از خرید برایتان ایمیل میشود. اگر دریافت نکردهاید در ایمیل اعلام کنید تا دوباره برایتان ارسال کنیم.