
عواطف و سلفاُبژهها | سایکوپاتولوژی بوردرلاین

سلفاُبژه (مفهوم مرکزی و بنیادین در روانشناسی روانکاوانه خود) را میتوان به لحاظ پدیدهشناختی به عنوان ابژهای تعریف کرد که شخص به مثابه جدایی ناتمام از خود تجربه میکند و در خدمت حفظ فهم او از خود عمل میکند (کوهات، ۱۹۷۱، ۱۹۷۷). به زعم ما این مفهوم از سوی دو عارضه در معرض آسیب است که میتوانند اندیشههای نظری مهمی را در مراحل نخستین تحولشان متأثر کند. از یک سو، در این مفهوم گرایشی به بیجهت ایستا و کوتهاندیش ماندن هست، گرایشی به این که محدود به آرمانیسازی و آینگی[۱] خاص بماند و علایقی که پدیدآورندهاش ترسیم نموده را بازنماید. از دیگر سو، در شوقِ بسطِ نظری، این خطر وجود دارد که مفهوم بیش از اندازه کلی و نادقیق شود، همچون زمانی که بسط مییابد تا هر فعالیت مراقبتی را شامل شود که کودک یا بزرگسالِ دچار وقفه رشد نیاز دارد. قصد ما در مقاله حاضر این است که بسط و پالایشی از مفهوم سلفاُبژه ارائه دهیم که باور داریم قادر است هم سکولای رخوت نظری و هم خاروبدیس[۲] فراکلیسازی[۳] را پوشش دهد. بحث ما بر سر این است که کارکردهای سلفاُبژهها بنیاناً مربوط به یکپارچگی عواطف است و این که نیاز به سلفاُبژهها[۴] به ویژه در بطن خود مربوط است به نیاز پاسخدهیِ مقتضیِ-مرحله[۵] تا وضعیتها را در تمام مراحل چرخه زندگی متأثر کند. به منظور بسط این مدعا بایستی نخست نقش اساسی عاطفه و یکپارچگی عاطفه در ساختاریسازی خود[۶] را به ایجاز بررسی کنیم.
ما خود[۷] را به عنوان سازمانی از تجربه درک میکنیم که مشخصاً به ساختار تجربه شخص از خویش ارجاع دارد (اَتوود و استولورو، ۱۹۸۴، فصل ۱). خود، از این چشمانداز، ساختاری روانشناختی است که از خلال آن تجربه-خود بههمپیوستگی و امتداد مییابد و به لطف آن تجربه-خود[۸] شکل مشخصهاش و سازمانیافتگی دیرپایش را به خود میگیرد. نقش بنیادین هیجانپذیری در سازماندهی تجربه-خود مورد اشاره نسلهای پژوهشگران تحلیلی قرار گرفته و در مطالعات اخیر در باب طرحیابی تعاملات اولیه مراقب-نوزاد، تأیید قابل ملاحظهای یافته است (ن.ک لیشتنبرگ، ۱۹۸۹، و باش، ۱۹۸۴). از اینرو تعریف خود به مثابه ساختارِ تجربه، اهمیت مرکزی یکپارچگی عاطفه در تحکیم تحولاش را شایان توجه ویژه میسازد.
اگر واکنشهای تأیید، پذیرش، تمایزگذاری، بههمپیوستگی[۹] و دربرگیرندگی[۱۰] پاسخ مناسب از سوی مراقب حاصل شود، عواطف میتوانند به مثابه سازماندهندهی تجربه-خود در سرتاسر رشد دیده شوند. فقدان پاسخدهی همآهنگ و یکنواخت به وضعیت عاطفهی کودک منجر به انحراف از یکپارچهسازی بهینه عواطف و گرایش به قطع ارتباط یا رد واکنشهای عاطفی شود چرا که این امور ساختاریابیهای مشروط و در معرض خطری که به دست آمده را تهدید میکند. به بیان دیگر، کودک در معرض آسیبِ چندپاره شدنِ خود[۱۱] قرار میگیرد؛ زیرا وضعیت عواطفش با پاسخدهی بهینه از پوشش مراقبتی حاصل نشده و لذا نمیتواند با سازمانی از تجربه-خود یکپارچه شود. از این رو دفاعها علیه عواطف برای حفظ یکپارچگی خود-ساختاری شکننده، ضروری میشود.
نهادهی (تز) این مقاله این است که کارکردهای سلفاُبژه بنیاناً مربوط به بعد عاطفی تجربه-خود است و نیز نیاز به سلفاُبژهها مربوط به نیاز به پاسخدهی بهینه مشخصی به وضعیت عواطفی متغیر در طول رشد است. مفهومپردازی کوهات (۱۹۷۱،۱۹۷۷) از آینگی[۱۲] و آرمانیسازی سلفاُبژهها را میتوان به مثابه نمونههای ویژه بسیار مهمی از این مفهوم مبسوط از کارکردهای سلفاُبژه برای یکپارچگی عواطف دید. کشف اهمیت رشدیِ آینگی در تجارب بزرگمنش-نمایشگرانه[۱۳] مقتضیِ-مرحله، از دیدگاهِ ما به نقش خطیر پاسخدهی سلفاُبژه در یکپارچهسازی وضعیت عاطفی اشاره دارد که شامل غرور[۱۴]، گستردگی[۱۵]، اثربخشی[۱۶] و هیجانِ لذتبخش میشود. همانطور که کوهات نشان داده، یکپارچهسازی چنین وضعیتهای عاطفی برای تحکیم عزتنفس و جاهطلبیِ اعتمادبهنفس تعیینکننده است. از دیگر سو اهمیت تجربیات نخستین از یکیبودگی با منابع ایدهآلشده قدرت، امنیت و آرامش نشانگر نقش مرکزی واکنشهای آرامشبخش و آسایشبخش از سلفاُبژهها در یکپارچگی وضعیتهای عاطفی در ارتباط با اضطراب، آسیبپذیری و پریشانی است. همانگونه که کوهات نیز نشان داده، چنین یکپارچگی اهمیت بسیاری در رشد ظرفیت تسکینِ-خود دارد که در تحمل اضطراب و مهمتر از همه احساسِ بهزیستی فرد نقش حیاتی دارد.
کوهات (۱۹۷۷) در بحث خود درباره دو روشی که والدین در آن میتوانند به خصائص وضعیتهای عاطفی مرحله ادیپی واکنش نشان دهند خود را در مسیر مفهومی وسیعتر از سلفاُبژه میبیند:
میل عاطفی و رقابتِ جرأتمند-سبقتجوی کودک ادیپی از سوی والدین معمولاً همدل به دو طریق واکنش مییابد. والدین به امیال جنسی و رقابت سبقتجویانه کودک به این ترتیب واکنش نشان میدهند که به لحاظ جنسی برانگیخته شده و پرخاش متقابل[۱۷] پیشه میکنند و در همین حال با خوشی و غرور نسبت به دستاوردهای رشد کودک، به این قدرت و جرأت واکنش نشان میدهند [ص ۲۳۰].
اینکه دوره ادیپی رشد افزا یا بیماریزا باشد به تعادلی بستگی دارد که کودک میان این دو حالت واکنش والدین به احساسات ادیپیاش تجربه میکند:
برای نمونه اگر پسرِ کوچک، احساس کند که پدرش به او همچون قطرهای از دریای خویش مینگرد و او را مجاز میدارد تا با او و عظمتِ بزرگسالیاش یکی شود، در آن صورت مرحله ادیپی او گامی قاطع در تثبیت-خود[۱۸] و استحکام-الگوی-خود[۱۹] است که شامل پذیرش یکی از گونههای متعدد یکپارچگی مردانگی است… با اینهمه، اگر این وجه از طنین والدینی در طی مرحله ادیپی غایب باشد، تعارضات ادیپی کودک حتی در غیاب واکنشهای مشخصاً تحریفشدهی والدانه به تقلاهای لیبیدویی و پرخاشگرانهی کودک، کیفیتی بدخیم به خود میگیرد. بهعلاوه، واکنشهای تحریفشده والدانه همچنین تحت چنین شرایطی احتمال وقوع بیشتری دارند. به بیان دیگر، والدینی که توان ایجاد رابطهای همدلانه با خودِ رشد کنندهی کودک را ندارند، گرایش به این خواهند داشت که اشتیاقهای ادیپی کودک را در انزوا قرار دهند -آنها گرایش خواهند داشت… سکسوالیتهای هشداردهنده و خصومتی هشداردهنده در کودک ببینند، به جای آنکه شکلگیریِ عواطف جرأتمندانهی بزرگتر و رقابتجوییِ جرأتمندانه را ببینند- و در نتیجه تعارضات ادیپی کودک تشدید خواهد شد [صص ۲۳۴-۲۳۵].
کوهات در این نقلقولها نه تنها بر اهمیت پاسخدهی والدانه به احساسات عاطفی و رقابتجویانه مرحله ادیپی تأکید میکند؛ بلکه بهعلاوه با تمرکز بر [این] عواطف و احساسات رقابتجویانه، حیطه عاطفی که این واکنشها را از سلفاُبژهها میطلبد را به شکلی قابل ملاحظه به فراتر از آنچیزی بسط میدهد که در صورتبندیهای اولیهاش از آینگی و آرمانیسازی روابط سلفاُبژه تلویحاً بیان شده بود.
باش[۲۰] (۱۹۸۳)، در بحثی در باب مرحله حسی-حرکتی اولیه، با گسترش مفهوم اصلی کوهات (۱۹۷۱) از کارکرد آینه به مثابه وابستهی بزرگمنشی باستانی به منظور احاطهی نواحی گستردهای از «آینگی عاطفی»، استدلالی مشابه به ما اقامه میکند. او با نزدیک شدن به پژوهش استرن (۱۹۸۳)، مینویسد:
مادر از خلال همآهنگی عاطفی به عنوان سلفاُبژه اصلی در خدمت کودکش است، در تجربههای نوزاد شریک است، فعالیتاش را تصدیق میکند، و مدلی حسی-حرکتی برای آن چیزی میسازد که خودانگارهی وی خواهد شد. همآهنگی عاطفه منجر به دنیایی مشترک میشود؛ بدون همآهنگی عاطفه فعالیتهای فرد منزوی، خصوصی و ویژه هستند…
[ا]گر … عاطفه همآهنگ نباشد یا در طی آن سالهای نخستین غیرفعال باشد، فقدان تجربه مشترک میتواند احساس انزوا ایجاد کند و این باور را به وجود بیاورد که نیازهای عاطفی فرد عموماً به طریقی ناپذیرفتنی و شرمآورند [صص۵-۶].باش ریشهی دفاعهایی که به مثابه مقامت علیه عاطفه[۲۱] در درمان ظاهر میشوند را در غیاب همآهنگی عاطفی اولیه میبیند.
حال مایلیم مفهوم مبسوط کارکردهای سلفاُبژه را به ابعاد خاص دیگری از رشد عاطفی گسترش دهیم که باور داریم برای ساختارمندی تجربه-خود، مرکزیاند. این [موارد] عبارتند از: ۱) تفکیک عاطفه و ارتباط آن با شکلگیری مرزهای شخصی؛ ۲) ترکیب تجربیاتی که عواطف متباین دارند؛ ۳) رشد تحمل عواطف و ظرفیت استفاده از عواطف به مثابه علائم شخصی؛ و ۴) غیرجسمانیسازی و مفصلبندی شناختی وضعیتهای عاطفی.
تمایز عاطفی و مفصلبندی خود
کریستال (۱۹۷۴)، که در کاربست دیدگاه رشدی روانکاوانه بر نظریه عاطفه جامعترینِ تأثیرات را داشته، به این امر اشاره کرده که جزء مهمی در تبدیل رشدی عواطف «شامل جدایی و تفکیک آنها از ماتریسی واحد است» (ص ۹۸). او همچنین به اهمیت حیاتی پاسخدهی مادر در یاری کودک برای درک و تفکیک وضعیتهای عاطفیاش تأکید کرده. آنچه مایلیم در اینجا بر آن تأکید کنیم این است که این همآهنگی تفکیک عواطف برای وضعیتهای احساسی تازه سربرآورده کودک کم سال در مفصلبندی تدریجی تجربه-خود وی مشارکتی حیاتی دارد. از اینرو چنین پاسخدهی تفکیکی به عواطف کودک، عملکرد سلفاُبژه مرکزی را برای محیط مراقبت در برقراری ابتداییترین شکلگیریهای مرزهای شخصی و تعریف وی از خود تشکیل میدهد.
لذا بدویترین فرایندهای سرحدگذاری بر خود و فردیسازی مستلزم حضور سلفاُبژهای است که به یمن فهم از خود و دیگری، به شکلی قابل اعتماد قادر به بازشناسی، تمییز و ارائه بازخورد شایسته به وضعیتهای عواطف متمایز کودک است. وقتی والدی نمیتواند به درستی وضعیتهای احساسی کودک را تمییز داده به آنها واکنش نشان دهد (برای نمونه، وقتی آن وضعیتها در تعارض با نیاز به این باشد که کودک در خدمت یکی از نیازهای سلفاُبژه خود والد درآید) در آنصورت کودک انحراف شدیدی از رشد فردیاش را تجربه خواهد. به ویژه، چنین شرایطی مانعی جدی برای فرایند شکلگیری مرز شخصی خواهد شد؛ چرا که کودک احساس میکند مجبور است که سلفاُبژهای که والد نیاز دارد «شود» (میلر، ۱۹۷۹) و لذا کیفیات عاطفی مرکزی خودش را که با این نیاز [والد] در تعارض است را به انقیاد در آورده و جداسازی کند (برای شکل بالینی تفصیلی ن.ک اتوود و استولورو، ۱۹۸۴، فصل ۳).
همنهاد تجربیات عاطفی متباین[۲۲]
یک عمکلرد حیاتی دیگرِ سلفاُبژه در محیط مراقبت بدوی مربوط به همنهاد کودک از تجربیات متناقض عاطفی است، فرایندی که برای استقرار فهمی یکپارچه از خود، حیاتی است. این فرایندهای ترکیب عاطفی نیازمند حضور سلفاُبژهای هستند که به یمن ادراکاتی خوشساخت قادر به پذیرش قابل اعتماد، تحمل، درک و مآلاً ترجمه قابل فهمی از وضعیتهای عاطفی شدید و متناقض کودک باشد که از خودی پیوسته و وحدتیافته صادر شده است. در مقابل، وقتی والدی باید کودک را به مثابه [امری] «دوپاره[۲۳]» درک کند (برای نمونه؛ به یک پاره که عواطف «خوب»اش با نیازهای سلفاُبژه والد میخواند و دیگری بیگانهای که عواطف «بد»اش آن نیازها را بیپاسخ میگذارد) رشد ظرفیت ترکیب عاطفی کودک و پیشروی متناظر آن به سوی نفسانیتی[۲۴] (خودبودگی) یکپارچه شدیداً مسدود خواهد شد. این از آن روست که تجربههای متباین عاطفی، در انطباق با ادراکات چندپاره والد از یکدیگر جدا خواهد شد (برای شکل بالینی ن.ک اتوود و استولورو، ۱۹۸۴، فصل ۳).
تحمل عاطفه و استفاده از عواطف به مثابه علامت خود
مشارکت محیط مراقبت اولیه با رشد تحمل عاطفه و ظرفیت استفاده از عواطف به مثابه علامتهای به خود فرد، با نقش سلفاُبژه اولیه در فرایندهای تفکیک و برنهاد[۲۵] عواطف و برنهاد و تفکیکهای متناظر تجربه-خود ارتباط نزدیکی دارد (کریستال، ۱۹۷۴، ۱۹۷۵). این پیشرفتهای رشدی نیز نیازمند حضور سلفاُبژهای هستند که بتواند به طریقی پایا به طور مقتضی به وضعیتهای عاطفی شدید و دگرگون شونده کودک پاسخ داده، آنها را تشخیص داده و تاب بیاورد. این پاسخدهی مراقب است که تلفیق، ارتقاء و تحدید عواطف قدرتمند را تدریجاً ممکن میکند. کارکردی از سلفاُبژه که در مفهوم والد به مثابه «مانع محرک» یا «سپر محافظتی» در برابر ترومای روانی (کریستال، ۱۹۷۸)، در ایدهی وینیکات (۱۹۶۵) از «محیط نگهدارنده» و در استعاره فراخواننده[۲۶] بییان[۲۷] (۱۹۷۷) از ظرف و مظروف به آن اشاره شده است. این تلفیق و تحدید عواطف استفاده از آنها به مثابه علامتهای خود را ممکن میکند. به موجب این امر، عواطف میتوانند بهجای آنکه به شیوهای تروماتیک پیوستگی تجربه-خود را بگسلند، در خدمت حراست از آن به کار گرفته شوند.
مراقب اولیه، به عنوان سلفاُبژه باید کودک را در درک و دریافت و تفسیر وی از تجربیات عاطفیِ همواره در حال تغییر و دگرگونیاش یاری کند. مراقب از طریق تجربیات بیشمار طی رشد اولیه، با تفسیر، پذیرش و پاسخ همدلانه با وضعیتهای احساسی جداگانه و منحصربهفرد کودک، در عین حال او را قادر میسازد تا بر آنها نظارت کرده مفصلبندیشان کند و به تنهایی به آنها پاسخی توأم با درک دهد. وقتی مراقب با استفاده از ظرفیت علامتدهی عاطفی خودش، قادر به اجرای کارکرد مهم سلفاُبژه شد فرایند درونیسازی رخ میدهد و در توانایی کودک در کاربست واکنشهای عاطفیاش به مثابه علامتهای خود به اوج خود میرسد (ن.ک تولپین، ۱۹۷۱، و کریستال، ۱۹۷۴، ۱۹۷۵). وقتی عواطف به جای علامتهای درهمریختگی و چندپارگی قریبالوقوع روانشناختی، به عنوان علامتهای وضعیت خودی در حال تغییر درک میشوند، کودک میتواند واکنشهای عاطفی خود را بی آنکه تجربه تروماتیکی از آنها داشته باشد تاب بیاورد. لذا برخی ظرفیتهای اولیه برای استفاده از عواطف به مثابه علامتهای خود جزء مهمی از ظرفیت تحمل احساسات درهمگسیخته در مواقع اضطرار است. بدون این ظرفیت علامتدهی به خود، عواطف منادی وضعیات تروماتیک بوده (کریستال، ۱۹۷۸) و لذا انکارشده، گسسته یا در قواعد رفتاری صلب و کوششهایی در راستای حراست از نفس کپسوله میشوند که به معنای حقیقی کلمه تمام بخشهای زیست عاطفی کودک را منقطع میکند. در چنین مواردی، ظهور عواطف اغلب تجربیات دردناکی از شرم و نفرتِ از خود را فرامیخواند، که در اصل از فقدان پاسخدهی مثبت و پذیرش نسبت به احساسات کودک ناشی میشود. به موجب این امر تهییجپذیری با وضعیتی منزوی و ناپذیرفتنی پیوند مییابد که باید به طریقی از میان برود. اینجا تروما نه همچون رخداد یا مجموعهای از رخدادهایی که «دستگاه روانیِ[۲۸]» فاقد لوازم مقتضی را تحت فشار قرار میدهد، که به مثابه گرایش به تجربیات عاطفی برای ایجاد وضع فردی درهمریخته (یعنی تروماتیک)ی دیده میشود که از همآهنگیهای معیوب سلفاُبژههای اولیه ریشه میگیرد و فاقد اشتراک و پذیرش متقابل وضعیتهای عاطفی است که منجر به تحمل عاطفه معیوب و ناتوانی در استفاده از عواطف به مثابه علامتهای خود است.
ناتنیسازی و مفصلبندی شناختی عاطفه
کریستال (۱۹۷۴،۱۹۷۵) بر این امر تأکید کرده که وجه مهمی از رشد عاطفی (و ما اضافه میکنیم، از رشد فردی) عبارت است از تکامل عواطف از اشکال اولیهشان به مثابه وضعیتهای مشخصاً تنی به تجربیاتی که میتوانند تدریجاً مفصلبندی لفظی بیابند. او همچنین بر نقش توانایی مراقب در شناسایی صحیح و زبانیسازی عواطف اولیه کودک در مشارکت با این فرایند رشدی تأکید میکند. از دید ما، اهمیت مفصلبندی زبانیای که همدلانه همآهنگ شده باشد صرفاً این نیست که به کودک در بیان احساساتش با کلمات یاری میرساند؛ بلکه این نقش بسیار بنیادیتر، این است که تدریجاً یکپارچهسازی وضعیات عاطفی را به سوی طرحوارههای شناختی-عاطفی -ساختاری روانشناختی که به نوبه خود مشارکت قابل ملاحظهای در سازماندهی و تحکیم خود دارد- تسهیل میکند. لذا مفصلبندیهای زبانی مراقب از عواطف ابتدایی نیمهتمام کودک که تجربهای تنانه از آنها دارد، کارکرد حیاتی سلفاُبژه در ترویج ساختارگذاری تجربه-خود دارد.
پایداری وضعیتهای روان-تنی و اختلالات در بزرگسالان را میتوان به عنوان بقایای وقفه در این وجه از رشد عاطفی و فردی دید. وقتی انتظاراتی در کار است که سازمانهای تجربه عاطفی پیشرفتهتر و به لحاظ شناختی پرداختهتر با پاسخدهی بهینه مطابقت ندارد و همآهنگی معیوب عاطفه محیط کودکی در آن تکرار میشود، ممکن است فرد با این امید ناخودآگاه به حالات کهنتر و تنانه بیان عاطفه رجوع کند که در نتیجه این امر واکنشهای لازم را از سلفاُبژهها فرابخواند. لذا چنین وضعیات روانتنی مسیری کهن و پیشانمادین از بیان عاطفه را از طریقی بازمینمایند که فرد ناخودآگاه میکوشد پیوندی با سلفاُبژهای بیابد که برای تحدید عاطفه و ازاینرو برای نگهداری از یکپارچگی خود نیاز است. در وضعیت روانکاوی مرتباً میبینیم که وقتی تحلیلگر به عنوان سلفاُبژهای که شامل و صورتبندِ عاطفه است استقرار مییابد، دردنمونهای[۲۹] روان-تنی پسرفته یا ناپدید میشوند و تنها هنگامی بازگشته یا تشدید میشود که پیوند سلفاُبژه گسیخته شده یا وقتی که اعتماد بیمار به پذیرندگی تحلیلگر نسبت به عواطفش به شکل مشهودی متزلزل شود.
تلویحات درمان روانکاوانه
دو دلالت ضمنی درمانی اصلی از پی مفهوم مبسوط ما از کارکردهای سلفاُبژه مرتبط به عاطفه یکپارچه و از تأکید متناظر ما بر اهمیت بنیادین ساختسازی خودِ پاسخدهی محیطِ مراقب به وضعیتهای عاطفی پدیدارشونده کودک میآید. یک اشارت مربوط به رویکرد تحلیلی به دفاعها علیه عواطف در زمانی است که اینها به مثابه مقاومت در فرایند درمان روانکاوی ظاهر میشوند. همانگونه که تأکید کردهایم، نیاز به انفصال، جداسازی، یا در غیر اینصورت کپسولهسازی دفاعی عاطفه در اصل متعاقب شکستِ محیط اجتماعی اولیه سلفاُبژه در برآوردن همآهنگیهای متناسب مرحله-مقتضی و پاسخدهی به وضعیت عاطفی کودک رخ میدهد. هنگامی که چنین دفاعهایی علیه عاطفه در درمان سربرمیآورد، باید ریشه آنها را در انتظار یا ترس بیمار از انتقالی دید که وضعیتهای احساسی آشکارشوندهاش با همان پاسخدهی معیوبی مطابقت خواهد داشت که از مراقب اصلیاش دریافت کرده. از این گذشته، این مقاومتها علیه عاطفه را نمیتوان نتیجه صرف فرایندهای درونروانی بیمار دانست. چنین مقاومتهایی اغلب با رخدادهایی فراخوانده میشوند که درون وضعیت تحلیلی رخ میدهند که برای بیمار نشان فقدان توان پذیرش وضعیتهای احساسی آشکارشونده بیمار از سوی تحلیلگر است و ازاینرو منادی بازپیدایی شکست سلفاُبژه اولیه است.
اشارت درمانی دوم نهاده[۳۰] ما مربوط به عواطف و آن دست سلفاُبژههایی است که وقتی مقاومتهای انتقال علیه عاطفه مبتنی بر «وحشت از تکرار» (اورنشتاین، ۱۹۷۴)، تجربیات آسیبزای کودکی به قدر کافی تحلیل شد (در بافت همآهنگی عاطفی «بهقدرکافیخوب» از سوی تحلیلگر)، نیاز رشدی متوقف شده بیمار به پاسخدهی اساساً غایب یا معیوب به وضعیتهای آشکارشونده عاطفیاش با تحلیلگر احیا خواهد شد. وضعیتهای عاطفی مشخصی که شامل میشود و کارکردهای مشخصی که بیمار نیاز دارد تحلیلگر در نسبت با این وضعیتها برآورده کند، خصائص ویژه انتقال سلفاُبژه که کمکم آشکار میشود را تعیین خواهد کرد. به موازات ورود آنها به انتقال، توانایی تحلیلگر در درک و تفسیر این وضعیتهای احساسی و کارکردهای متناظر سلفاُبژه در تسهیل فرایند تحلیلی و رشد بیمار بهسوی زندگی عاطفی غنی و به لحاظ تحلیلی مبسوط خطیر خواهد بود.
از پی همین صورتبندی نتیجه میشود که وقتی بقایای شکست سلفاُبژه در ساخت نسبت تحلیلی برجسته میشود، عنصر درمانی مرکزی را میتوان در انتقال سلفاُبژه یافت که خود و نقش محوریاش را به مفصلبندی، یکپارچهسازی و دگردیسی رشدی هیجانپذیری بیمار پیوسته است. لذا ممکن است که اهمیت درمانی تحلیل گسستگیها در پیوند انتقال سلفاُبژه، تنها و حتی اصولاً در «درونیسازیهای قلبِماهیتیافته[۳۱]»ای (درونیسازیهای دگرگونساز) نباشد که تصور میشود حاصل «ناکامی بهینه[۳۲]» است (کوهات، ۱۹۷۱). از دید ما کنش درمانی چنین تحلیلی، اساساً در ترمیم پیوند سلفاُبژهای است که وقتی سالم و دستنخورده است، پیوندی از رابطهمندی[۳۳] فراهم میآورد که در آن رشد عاطفی از مسیر منحرف شده بیمار و ساختاریابیهای متناظر آن از خود میتواند دیگربار با میانجیگری همآهنگی تحلیلگر از سر گرفته شود.
بهمنظور نمایش نمونه نهاده مربوط به عواطف و سلفاُبژهها، اکنون به تأملی از یکپارچگی عاطفه افسردهوار رجوع میکنیم.
یکپارچگی عاطفهی افسردهوار
وضعیتهای عاطفه افسردهوار همچون غمگینی، سوگ، پشیمانی، ناامیدی و سرخوردگی ریشهها، معانی و کارکردهای زیادی دارند. تمرکز ما در بخش حاضر بر این است که عاطفه افسردهوار چطور و زیر چه شرایطی تاب آورده شده و در طی رشد، یکپارچه میشود. فرض ما این است که همهی عواطف، که در مورد حاضر عبارتند از عواطف افسردهوار، در هماهنگی با تحکیم و ساختاریابی خود دستخوش رشد میشوند. مقدمات بدوی چنین یکپارچگی عاطفه، در مرحله حسی-حرکتی، در پاسخدهی مشخص سلفاُبژه به وضعیتهای عاطفه است که در خدمت تسهیل رشد و نمو عاطفی کامل است.
عاطفه افسردهوار از خلال همآهنگی مداوم، پایا و همدلانه سلفاُبژه با ساختار خود یکپارچه شده است. وقتی چنین همآهنگی به صورت مزمن غایب یا معیوب است، چنین عواطفی میتواند منادی از دست رفتن همبستگی و پایداری خود-سازمانیافتگی باشد. ظرفیت تشخیص و ایستادگی در برابر احساسات افسردهوار بدون زوال متناظر خود، ترس از انحلال خود یا گرایش به تنانهسازی عاطفه ریشه در وابستگی به عاطفه اولیه میان کودک و مراقب اولیه دارد. روندی از سوگواری که از پی ضایعه یا جدایی میآید ممکن است تنها در صورتی رخ دهد که بتوان عواطف افسردهوار را شناسایی، درک و دریافت و تحمل کرد. ازاینرو توانایی یکپارچهسازی عاطفه افسردهوار مربوط به همآهنگی سلفاُبژه اولیه است که خود به تجربه کودک از خود را تعریف کرده مرزهای شخصی را روشن میکند. اختلالات افسردگی (متمایز از وضعیتهای عاطفه افسردهوار) ریشه در شکستهای سلفاُبژه اولیه دارند و منجر به ناتوانی در یکپارچهسازی احساسات افسردگی و انحراف از مسیر متناظر آن در رشد شخصی میشوند.
کوهات (۱۹۷۱، ۱۹۷۷) نشان داده که تجربیات متناسب با هر مرحله کودک (یا بزرگسالی که دچار وقفه رشد شده) از سرخوردگی تدریجی با تصاویر ایدهآل شده از خودش و ابژههای اولیهاش مراحل برجستهای از ساختاریابی خود را در وی تشکیل میدهند. ما در اینجا به عنوان بدیلی برای مفهوم «ناکامی بهینه» کوهات در مخالفتمان اعلام میداریم که «کمیت» عواطف افسردهوار همراه، نه به تنهایی و نه حتی به عنوان عامل اصلی تعیین نمیکنند که تجربه از آنها تروماتیک و از هم پاشاننده خود یا تابآوردنی و مستعد یکپارچگی با خودسازماندهی در حال رشد خواهد بود. باور داریم که آنچه برای ظرفیت فزاینده کودک (یا بیمار) برای یکپارچهسازی غمگینی و ناامیدی دردناکش از خود و سایرین تعیین کننده است عبارت است از حضور پایای سلفاُبژهای که آرامشبخش، دربرگیرنده و همدلانه باشد، فارغ از «میزان» یا شدت عواطف مورد نظر[۳۴]. هنگامی که مراقب قادر به تحمل، فروبردن و بازداشتن وضعیتهای عاطفه کودک است، که خود متضمن این است که آنها سازمان فهم خود او [مراقب] از خود را تهدید نکنند، او [مراقب] به مثابه «نگهدارنده وضعیت» (وینیکات، ۱۹۶۵) عمل میکند تا آن [وضعیتهای عاطفه] بتواند یکپارچه شود. در بهترین حالت، اگر چنین پاسخدهی پیوسته حاضر باشد، عملکردهای سلفاُبژه مراقب تدریجاً به شکل ظرفیتی برای خود-تلفیقی[۳۵] عاطفه افسردهوار و توانایی فرض رویکردی آرامش و آسایشبخش نسبت به خودش درونی میشود. متعاقباً، چنین عاطفی مستلزم خسارات غیرقابل بازگشت در خود نخواهد بود. این انتظار که گسست از پی اعاده ساختاریافته میشود و بنیانی برای فهمی از امتداد خود و امید توأم با اطمینان به آینده فراهم میآورد.
وقتی والدی نمیتواند احساسات افسردهوار کودک را تحمل کند (چرا که بر وفق وضعیتهای عاطفه، اقتضائات خودسازماندهیاش یا نیازهای سلفاُبژه خودش نیستند) از یاری کودک در وظیفهی خطیر یکپارچهسازی عاطفه ناتوان خواهد بود. هنگامی که کودک چنین انحراف از همآهنگی عاطفه ممتدی را تجربه میکند، ممکن است برای حراست از پیوند لازم احساسات افسردهوار خود را برای شکست سلفاُبژه مقصر بداند که به خودبیزاری مستأصل و نومید یا (اگر با حالت تدافعی به جداسازی عواطف «رنجاننده» بپردازد) وضعیت تهیبودگی در تمام عمر منجر میشود. باور داریم اینجاست که میتوان ریشههای اختلال افسردگی مزمن را یافت. چنین بیمارانی در تحلیل از ترس اینکه باز هم با همان پاسخدهی معیوبی مواجه شوند که در کودکی تجربه کرده بودند در برابر ظهور احساسات افسردگیشان مقاومت میکنند.
تصویر بالینی
استیون، مرد ۲۶ سالهای که به شکلی نامعمول باهوش است، برای بیخوابی، مردودی در تحصیلات تکمیلی و حس «خسته» شدن «از سرپوش گذاشتن روی افسردگی» در واکنش به این که دوستدخترش بعد از سه سال نامزدیشان را به هم زده بود به دنبال درمان بود. در ابتدا کاملاً آشفته بود و جلسات بسیاری را به تفصیل تاریخهای دقیق و رخدادهای تروماتیکی میگذراند که او را از تماس اولیه با رواندرمانگر ناگزیر کرده بودند. قطع رابطه با دوستدخترش درست از پی بستری غیرمنتظره مادرش آمده بود (یکی از چندین بستری که مادرش در طی رشد او برای [مجموعه] مختلفی از شرایط جسمی و روانپزشکی تحمل کرده بود). سبک وسواسی استیون و فقدان ارتباط با زندگی عاطفیاش برجستهترین وجوه این جلسات اولیه بودند. او نومیدانه میخواست به تفصیل و با دقت حسب تجربهاش گفتگو کند و حساسیت زیرکانهای به این داشت که آیا درک میشود یا خیر. بیمار شرح داد که ترس از «نادرست» یا «نادقیق» بودن ریشه اضطرابش بودند، اما به سرعت روشن شد که باور دارد حالتهای احساسیاش، تا آنجا که او همهشان را تجربه کرده بود ناپذیرفتنی بودند و در نهایت درمانگر را از او خواهند راند و رابطه درمانی را ویران خواهند کرد. در نتیجه پیوند رو به رشد با درمانگر پیوسته در مخاطره بود.
او باور داشت که نگهداری از این پیوند بستگی به این دارد که او هرگز «اشتباه» نکند که بعدتر معلوم شد معنایش این است که نباید هیچ احساسی را بروز دهد که بنا به درک استیو درمانگر به آن نیاز داشت و مهمتر این که این [احساسی باشد که] درمانگر را آزرده کرده یا باعث شود که درمانگر احساس کند نابسنده است. لذا بسیار مطیع مداخلات درمانگر بود، اما واکنشهایش به طرز تکاندهندهای عاری از عاطفه. از این وحشت داشت که هر احساس خودانگیختهای که میتوانست نسبتی فصلی با وضعیت ذهنی درمانگر داشته باشد هم از سوی درمانگر پس زده شود و هم اثری بر هم ریزنده بر خود وی داشته باشد. وقتی واکنش عاطفی شدیدی فراخوانده میشد، سرگشته و دستپاچه میشد، گویی از اینکه در حال تجربه واکنشی عاطفی بود بیخبر است و لذا کاملاً از بازشناسی اهمیت آن به مثابه نشانهای شخصی ناتوان بود. بهعلاوه مجاب شده بود در حالی که در سطح چنین مینمود که درمانگر احساساتش را میپذیرد، با اینحال نسبت به او مخفیانه احساس نفرت، انزجار و بیزاری داشت (گفت بهویژه بهخاطر اینکه «اینها بازنماینده احساسات من نسبت به زنهاست»).
ترس استیون از عواطف افسردهوار خودش مدتی طولانی در طی دوره درمان فضایی برجسته را اشغال کرد. بدواً تاحدودی از وحشتش از احساسات افسردهوار آگاه بود و باور داشت که وقتی آنها «در تماس باشد» در نهایت نابودش میکنند. میترسید به درون چاه تیرهای بیفتد و هیچگاه بازنگردد؛ چاهی همیشه تهی، درمانده، بیامیدی به آیندهاش. باور داشت به محض اینکه بگذارد آن غمگینی، ناامیدی و پشیمانی سهمگین را که در زیر آن سطح بود احساس کند، «دیوانه خواهد شد» و تکلیفش مثل مادرش خواهد شد که به طور مزمن و گاه روانپریشانه افسرده بود. لذا وحشتش از احساسات و تأیید عواطف افسردهوارش بخشی ریشه در همانندسازی قدرتمندش با و تفکیک ناکاملش از مادرش داشت. بهعلاوه، آسیبپذیری شدید خود مادر نسبت به واکنشهای افسردهوار او را از ارائه هر پاسخدهی همآهنگ و پایدار به احساسات افسردهوار فرزندش ناتوان ساخته بود. هر واکنشی از این دست از سوی استیون با تمسخر و نفی سرزنش مادرش مواجه میشد که میگفت «باید به احساسات دیگران فکر کنی». والدینش نه قادر به درک او بودند و نه تاب ناکامی بیمار را داشتند و هر عاطفهای از این دست را حملهای شوم به عزتنفس و سودمندی خودشان به مثابه والدین در نظر میگرفتند. در سایر مواقع یأس و ناامیدیاش با اموری مواجه میشد که او آنها را همچون عذر و بهانههایی سطحی درک میکرد و او را با این حس تنها میگذاشت که بازخوردی نگرفته و بیارزش و پوک و ناپذیرفتنی و تهی است.
در طی ملاقاتهای بسیار با مادرش در بیمارستان، اغلب شدیداً آشفته و وحشتزده بود و میترسید که او را از دست داده و تک و تنها بماند. در چنین مواقعی، [مادر] تنها میتوانست روی خودش تمرکز کند و احساساتی که در آن زمان داشت. به روشنی به استیون میگفت که آنچه خودش احساس میکند بیاهمیت و ناپذیرفتنی است و وضعیتهای عاطفیاش باید به طریقی مطابق نیازهای مادرش باشد. در چنین مواقعی نمیتوانست به پدرش هم رو کند. پدری که گویی همواره بیش از آن که بتواند به دردهای پسرش پاسخ دهد مشغول طرحهای عظیم و خیالاتش بود. در دسترس نبودن عاطفی پدر، احساسات افسردهوار استیون را مرکب کرد و درهمتنیدگیاش[۳۶] با مادرش را شدت بخشید. هیچ مسیر همجواری برای یکپارچهسازی عواطف در دسترس نبود. از اینرو استیون به این باور رسیده بود که احساسات افسردهوارش نقایصی زننده در خود او بودند. از آنجا که والدینش ابعاد دردناک زیست سوژگانیاش را تاب نمیآوردند، او اعتقاد راسخ به خوبی جاافتادهای را در خود پرورد که عواطف دردناک باید «از میان رفته» و «آسیب نباید مجاز شمرده شود».
خاطرات بسیار ابتدایی استیون، هرچند پراکنده و از هم گسیخته (پدیدهای همسان با گسستگی شدید عواطف اولیه)، بر فقدان همآهنگی با وضعیتهای عاطفی افسردهوارش متمرکز بود. هرگاه جرأت نمایش چنین عواطفی را داشت مادرش او را به این متهم میکرد که مثل پدرش در خودش غرق شده و به احساسات دیگران توجهی ندارد و در واقع منظورش خودش بود. او همواره به احساسات افسردهوار استیون از وجه نسبت آنها با آسیبپذیریها و نیازهای لحظهای خودش پاسخ میداد. او زیرکانه ترسش از این امر را با استیون در میان میگذاشت که احساسات افسردهوارش او را به همان واپسروی روانپریشانهای خواهد راند که با خود مادر کرده بود. استیون پیوسته احساس غریبگی از همسالان داشت. در نهایت در درمان، کودکیاش را به مثابه فقدان احساسی حقیقی و اصیلی تصویر کرد که تنها استثنای آن احساس پوچی فراگیری توأم با استیصالی ناامیدانه بود که با تقلای مدام برای «تنها یک روز دیگر زنده ماندن» ممزوج شده بود.
پیش از بحران وضعیتی که استیون را به سوی درمان آورد او به ویژه در نسبت با مادرش مطیعترینِ فرزندان بود. وقتی مادرش خود را در وضعیت اجتماعی و حرفهای تحملناپذیری مییافت به تنها فرزند «باهوش و خلاق و مطیعش» تکیه میکرد تا نجاتش دهد و آنچه او اشتباه کرده بود را «درست کند». استیون پس از طلاق والدینش در هشت سالگی، کاتولیک بسیار مؤمنی شده بود و تمام نیروهایش (عاطفی و بدنی) را به مجرای مذهبی بودنش میبرد. در این مسیر بود که برای دنیای همواره آشوبندهتر درونش منابعی برای ساختار یافت و بر آنها افزود. واکنشهای وحشتزای عاطفیاش هم نسبت به طلاق والدیناش و هم بستری مادرش از هم گسسته و سرکوب شده بودند و سبک شخصیتی فکری وسواسی او را یکدست کرده بودند. ایدهآل شخصی او از کمال عبارت شده بود از وضعیت ناب عقلانیت بیعاطفه که در تطابق آرمانی وی با شخصیت استار ترک[۳۷]، آقای اسپاک[۳۸] کالبدین شده بود؛ شخصیتی که زندگیاش عاری از «هیجانهای ناکامل» مینمود. به موازات این که درمان وجوه نفی شده زیست عاطفیاش را پیش میکشید، تقلای او برای نیل به ایدهآل بیعاطفهاش به طرز دردناکی روشن میشد.
برای استیون، عواطف افسردهوار در هر میزانی از شدت در بافت معنایی مشخصاً خطرناکی کالبدین[۳۹] شده بود و متعاقباً در طول زندگیاش منبع نیرومندی از اضطراب باقی مانده بود. استیون در واکنش به آخرین باری که مادرش بستری شد و دوستدخترش «قالش گذاشت» دیگر قادر به ادامه دفاع در برابر عواطف نبود. در طی فرایند درمان درکی از خطری که در پذیرش و ابراز احساسات افسردهوارش حاصل شد و در نهایت بر دو خروجی وحشتزای جدا اما وابسته به هم متمرکز شد. یکی این انتظار بود که احساساتش او را به بیسروسامانی در مادرش خواهد کشید و هر پاسخدهی پذیرا و یکپارچهسازِ عواطف را از سوی مادر منع خواهد کرد. دیگری این باور او بود که در بافت رابطه درهمآمیخته وی با مادرش او نیز به لحاظ روانشناختی خودی درهمریخته خواهد داشت که به طرزی ناامیدکننده از هم گسیخته خواهد بود. از این رو ظهور عاطفه افسردهوار بلافاصله وضعیت اضطراب حاد را فعال میکرد.
خلاصه، ناتوانی استیون در یکپارچهسازی عاطفه در خودسازماندهیاش به عنوان نتیجه شکست اساسی سلفاُبژه در نسبت با وضعیت غمگینی، سوگ و ناامیدی او بود و هم همبستگی عمیقاً جاافتاده عواطف افسرده خویش با طیف از هم گسیختگی (-ِ خود و ابژه مادرانهاش).
رابطه انتقالی استیون با درمانگر به سرعت و با وضوحی ممتاز پیوند او با مادرش را برگرداند. او پیوسته وحشت داشت که وقتی هر احساسات افسردهواری را ابراز کند درمانگر او را فردی شکننده و در معرض از هم گسیختگی خواهد دید که در معرض روانپریشی است. بهعلاوه از چنین وضعیتهایی در درمانگر از این جهت وحشت داشت که او نیز همچون مادر و خود او «مهار امور را از دست داده» و روانپریش شود. همچون مورد مادرش، باور داشت که شکست درمانگر و اشتباهات از آن خودش بود و محدودیتهای او را نقایص مهلکی در خودش میدید. این تفکیک ناکامل خود-ابژه[۴۰] به نوبه خود برای وی ضرورتی اساسی در انفصال از هر تجربه ناامیدی در انتقال ایجاد کرد.
وقتی عواطف افسردهوار، همراه با وضعیتهای متناظر اضطراب و وحشتزدگی[۴۱] در بیمار فراخوانده شدند، درمانگر بر بافتهای معنایی خاص و تکرارهای وحشتی تمرکز کرد که این احساسات به آنها متصل بودند. از خلال تحلیل مکرر در انتقال مقاومت بیمار نسبت به عاطفه افسردهوار و خطرهای شدید مورد انتظار که آنها را ضروری میکرد، درمانگر تدریجاً به مثابه سلفاُبژه استیون مستقر شد؛ یعنی به مثابه کسی که میتوانست درک کند، بپذیرد، تحمل کند و او را در یکپارچهسازی این احساسات، فارغ از «کمیت» یا شدتشان یاری کند. این انتقال تحکیم سلفاُبژه دو پیآمد بیواسطه داشت. نخست این بود که بیمار بنا کرد به ابراز احساسات پیشتر گسستهی عمیقِ ناامیدانه درباره خودکشی. باوجود دردناکی این احساسات، درمانگر قادر به تفسیر آنها به مثابه دستاوردی رشدی در یکپارچهسازی عاطفی بود.
پیآمد دوم که از پی اولی آمد تبلور اعتقاد راسخ او به ظهور احساسات افسردهوار بود که برای دیگران تهدیدی کشنده بود (باقیماندهای از تجربیات اولیه بیشمار که در آنها درمییافت که مادرش غمگینی و ناامیدی وی را همچون اموری که به لحاظ روانشناسی آسیبزا هستند تجربه میکرده). این درونمایه در رویاهایی که بیواسطه از پی این افشای احساسات خودکشیاش میآمد به شکلی نمادین نمایشی شد. در تصویرهای ذهنی این رؤیاها وضعیتهای احساسی آشکارشوندهاش را نیروهای مخربی مهارناشدنی تصویر میکرد که وقتی از بند برهند، همه اطرافیان را مستغرق و نابود میکنند.
این هم نامنتَظَر نبود که باور استیون به این که عواطف افسردهوارش که برای سایرین خطرناک و ویرانگر بودند، به موازات وحشت او از اینکه احساساتش درمانگر را دچار ضربهای روانشناختی خواهد کرد، کمکم بر انتقال چیره شد. از آنجا که این ترس در انتقال دائماً در حال تحلیل بود، ریشههای ژنتیکی آن در آسیبپذیریهای شدید مادرش و ناتوانی متعاقب او در تحمل و «حفظ» عواطف فرزندش با آسودگی هرچه بیشتری آشکار میشد. این تحلیل انتقال پیشرونده، به همراه تجربه جدید و یکدست کننده رو به رشد بیمار از همآهنگی عاطفه و تحدید نفس «به قدر کفایت» خوبِ درمانگر، استیون را قادر ساخت تا نه تنها احساسات افسردهوار پیشتر گسسته را تجربه و ابراز کند، بلکه همچنین با سپهر همواره در حال گسترش هیجان پذیریاش به طور عام به وحدتی دوباره برسد و سپس تدریجاً خود را همچون انسانی یکپارچه، متمایز و از حیث عاطفی پیچیده تجربه کند. لذا استقرار درمانگر به مثابه سلفاُبژهای یکپارچهساز، به رشد عاطفی پروار استیون و ساختاریابیهای متناظر آن از تجربه شخصی اجازه داد تا دیگر بار از سر گرفته شوند.
نتیجه
ما بسط و پالایشی از مفهوم کارکردهای سلفاُبژه را پیش نهادهایم و مدعی هستیم که بنیاناً به یکپارچهسازی عاطفه با سازمان در حال رشد تجربه خود وابسته است. این مفهومپردازی اهمیت رشدیِ خطیرِ همآهنگی عاطفهی قابل اتکا از محیط مراقبت در کمک به کودک در تفکیک و ترکیب و تعدیل و مفصلبندی شناختی وضعیتهای عاطفی آشکار شوندهاش زیر توجه نافذش میآورد، که این سپس مشارکتی حیاتی در سازماندهی فهم وی از خود دارد. ما این نهاده را با تمرکز بر یکپارچگیهای ضروری عواطف افسردهوار در سرتاسر رشد و با نمایش تصویری بالینی از شکست سهمگین سلفاُبژه در این حیطه نمایش دادیم. همانطور که نمونه موردی ما نشان میدهد، تمرکز بر یکپارچکی عواطف و ناکامیهای آن حاوی دلالتهای مهمی برای رویکرد تحلیلی و نیز برای مقابله و درک از عنصر درمانی در انتقالهای سلفاُبژه است.
این مقاله با عنوان «Affects and Selfobjects» در Annual of Psychoanalysis منتشر شده و توسط تیم تداعی ترجمه و در تاریخ ۶ اردیبهشت ۱۳۹۹ در بخش آموزش وبسایت گروه روانکاوی تداعی منتشر شده است. |
[۱] idealizing and mirroring
[۲] . سکولا و خاروبدیس نام دو هیولا در افسانههای ایتالیایی است و نویسنده در اینجا استعارهای از وضعی ناخوشایند در نظر گرفته که فرد باید با آن مواجه شود- م.
[۳] overgeneralization
[۴] . اینجا و جاهای دیگر وقتی از اصطلاح «سلفاُبژه» استفاده میکنیم مرادمان ارجاع به ابژهای است که به طریق سوژگانی تجربه شده و به مثابه عملکردهای سلفاُبژه خدمت میکند.
[۵] phase-appropriate
[۶] structuralization of the self
[۷] هر جا از «خود» استفاده شده منظور «سلف» است-م.
[۸] self-experience
[۹] synthesizing
[۱۰] containing
[۱۱] self-fragmentation
[۱۲] Mirroring
[۱۳] grandiose-exhibitionistic
[۱۴] pride
[۱۵] expansiveness
[۱۶] efficacy
[۱۷] counteraggressive
[۱۸] self-consolidation
[۱۹] self-pattern-firming
[۲۰] Basch
[۲۱] . باش حتی در ۱۹۱۵ اشاره میکند که فروید نیز باور به اینکه دفاع همواره علیه عاطفه بوده را بیان کرده.
[۲۲] The Synthesis of Affectively Discrepant Experiences
[۲۳] split
[۲۴] selfhood
[۲۵] syntheses
[۲۶] evocative
[۲۷] Bion
[۲۸] psychic apparatus
[۲۹] symptoms
[۳۰] thesis
[۳۱] transmuting internalizations
[۳۲] optimal frustration
[۳۳] Relatedness
[۳۴]. ما در اینجا به مفهوم «ناکامی بهینه» به خاطر نگاهداشت استعارههای اقتصادی و کمی که بقایای نظریه رانه هستند معترضیم. برای مثال، وقتی کوهات (۱۹۷۱) ناکامی بهینه نیازهای ایدهآل شونده کودکی را به مثابه امری شرح میدهد که در آن «کودک میتواند ناامیدیها را با یک وجه یا کیفیت ایدهآلشده ابژه را پس از دیگری تجربه کند» (ص ۵۰) بهجای آنکه با تمام ابژه یا یکی که در آن کاستیهای ابژه «نسبتهای تابآوردنی باشند» (ص ۶۴)، تأکیدش را روی «اندازه» ناامیدی (و تلویحاً، «مقدار» عاطفه افسردهوار) له عنوان عامل قاطعی میگذارد که تعیین میکند که ناامیدی بیماریزا خواهد بود یا رشد افزا. در مقابل، مدعی هستیم که این پاسخدهی محیط اجتماعی سلفاُبژه به واکنشهای افسردهوار (و سایر واکنشهای) کودک است که قاطع است. لذا ما تأکید را از «ناکامی بهینه» به مرکزیت همآهنگی عاطفه تغییر میدهیم.
[۳۵] self-modulation
[۳۶] Enmeshment
[۳۷] Star Trek
[۳۸] Mr. Spock
[۳۹] embedded
[۴۰] self-object
[۴۱] Panic