دربارهی همانندسازی فرافکنانه | تامس آگدن
دربارهی همانندسازی فرافکنانه
اول: مقدمه
یک وظیفه پایدار در تفکر روانتحلیلی تلاش برای ایجاد مفاهیم و زبان ثابت و پایداری است که در درک تعامل بین پدیدهها در حوزه درون روانشناختی (۱) (بهعنوان مثال افکار و احساسات) و پدیدههایی که در حوزه واقعیت خارجی و و روابط بینفردی است (بهعنوان مثال واقعیت دیگری در یک رابطهی اُبژهای برخلاف بازنمایی روانشناختی آن شخص است). نظریات روانکاوی از کمبود مفاهیم و زبانی رنج میبرند که بتواند این مناطق را بههم متصل کند. از آنجا که همانندسازی فرافکنانه (۲) میتواند به مثابه بازنمایی چنین فرمولبندیای که بتواند پلی بین این دو ایجاد کند تلقی میشود، به ضرر تفکر روانکاوی است که این مفهوم همچنان به عنوان یکی از مفاهیمی که تعاریف سُستی دارد باقی بماند و منجر به فهم ناقص از مفهومسازیهای روانکاوی گردد.
در این مقاله سعی شده است برخی گامها در جهت درک وسیعتر از همانندسازیِ فرافکنانه برداشته شود و همچنین تعریف دقیقتری از آن ارائه گردد. مفهوم همانندسازی فرافکنانه در ارتباط با مفاهیمی چون فرافکنی، درونفکنی، درونیسازی و برونیسازی قرار دارد.
همچنین تلاشهایی برای فهم دقیقتر ماهیت و عملکرد فانتزی در همانندسازی فرافکنانه و رابطه این مولفه با واقعیتِ خارجی و روابط اُبژهای واقعی، انجام شده است. بهویژه این مساله که فانتزیهای فرافکنانه (پدیدههای درونروانشناختی) راجع به اُبژههای بیرونی و واقعی چگونه هستند، سعی دارد تا مراجع و شواهد تجربی برای این مقاله همانندسازی فرافکنانه را بهصورت واضحتری بهکار ببرد. بعد از روشن شدن مفهوم همانندسازی فرافکنانه مرور مختصری از تاریخچه این مفهوم ارائه میگردد و بعد از آن در مورد پیامدهای ناشی از فهم این مفهوم برای تکنیکهای رواندرمانی و نظریه بالینی بحث خواهیم کرد.
دوم: همانندسازی فرافکنانه به مثابه فانتزی و رابطهی اُبژهای
همانندسازی فرافکنانه اصطلاحی است که توسط ملانی کلاین در سال ۱۹۴۶ معرفی شد. از آن زمان، در مورد معنای این اصطلاح در مواقعی که بهکار برده میشود، تفاوت آن با فرافکنی از یک طرف و همانندسازی از طرف دیگر و رابطهی آن با فانتزی عدم وضوح قابلتوجهی وجود دارد. این اصطلاح برای اشاره به نوعی فرافکنی استفاده شده است که در آن فردی که فرافکنی میکند احساس میکند که با اُبژهای که به او فرافکنی کرده «همسان» (at one with) شده است (شفر، ۱۹۷۴).
این اصطلاح معمولاً برای اشاره به دستهای از فانتزیها استفاده میشود که در آن احساس میشود بخشی از خود در شخص دیگری قرار دارد (سگال، ۱۹۶۴). بدون پرداختن بیشتر به کاربردهای مختلف این اصطلاح، در این مرحله کافی است بگوییم که اصطلاح «همانندسازی فرافکنانه» برای اشاره به انواع مختلف، اما غالباً مکمل مفهومسازیها استفاده شده است. تعریف همانندسازی فرافکنانه که در این مقاله ارائه خواهد شد، بیانگر تلفیق و بسط از مداخلات انجام شده توسط تعدادی از تحلیلگران است.
همانندسازی در این مقاله برای اشاره به گروهی از فانتزیها و روابط اُبژهای همراه با آن و اجبار برای رهایی از جنبههای ناخواسته خود بهکار خواهد رفت. سپردن «بخشهای» ناخواسته به شخص دیگر؛ و سرانجام، با «ترمیم و بهبود» یک نسخهی اصلاح شده از آنچه که به بیرون انداخته شده، خاتمه مییابد.
در مورد همانندسازی فرافکنانه بهگونهای بحث خواهد شد که گویی از توالی سه قسمت، مرحله یا قدم تشکیل شده باشد (مالین و گروتشتاین، ۱۹۶۶). با این حال، ایدهی وجود سه جنبه از یک رویداد روانشناختی، حس همزمانی و وابستگی متقابل را که متناسب با سه جنبه همانندسازی فرافکنانه است را، بهتر منتقل میکند. بهروش شماتیک، میتوان همانندسازی فرافکنانه را بهعنوان فرآیندی در نظر گرفت که توالی زیر را در بر میگیرد: در ابتدا، یک فانتزی در مورد فرافکنی بخشی از خودِ فرد به شخص دیگری وجود دارد و آن بخش، شخص دیگر را از درون اشغال میکند. بنابراین از طریق تعامل بینفردی فشاری وارد میشود به گونهای که «گیرنده» فرافکنی برای تفکر، احساس کردن و همخوان با فرافکنی رفتار کردن، این فشار را تجربه میکند. سرانجام، احساساتِ فرافکنی شده، پس از پردازش روانشناختی توسط گیرنده، مجدداً توسط فردی که فرافکنی کرده، درونی میشوند.
اولین قدم در همانندسازی فرافکنانه را باید با توجه به آرزویی که فرد برای رهایی از بخشی از خود دارد، درک کرد. این خواسته یا به این دلیل است که آن بخش فرد را تهدید به نابودی از درون میکند، یا اینکه فرد احساس میکند این قسمت در معرضِ خطر حمله از جانب سایر بخشهای «خود» قرار دارد و باید با نگه داشته شدن درون یک فرد حمایتکننده محافظت شود.
این کاربرد آخر همانندسازی فرافکنانه در یک نوجوان مبتلا به اسکیزوفرنی نقش برجستهای داشت که شدیداً اصرار داشت با درمان روانپزشکی مخالف است و فقط به اجبار والدین و درمانگرش به جلسات خود میآید. در حقیقت، این نوجوان ۱۸ ساله میتوانست خیلی بیشتر از آنچه که مقاومت کرده، مقاومت کند و توانایی آن را داشت که هرگونه اقدامِ درمانی را تخریب کند. با این حال، حفظ این فانتزی برای او مهم بود که همه آرزوهای او برای درمان و بهبودی در والدین و درمانگر واقع شده است، در نتیجه این آرزوها توسط بخشهایی از خودش که به نظر او بسیار مخرب و خطرناک هستند و قصد نابودی او را دارند در معرض خطر قرار نمیگیرند.
نوعی از همانندسازی فرافکنانه که شامل خلاص شدن از بخشهای ناخواسته و بد «خود» با قرار دادن آن در اختیار شخص دیگر است، در مثال یک بیمار وسواسی سایکوتیک بهخوبی تشریح شده است.
بیماری که مرتباً در مورد تمایل به قرار دادن «مغز بیمار» خود در درمانگر صحبت میکرد و مجبور بود اعداد روی هر پلاکی که میبیند را جمع کند و ترس زیادی داشت که هر وقت چیزی را که متعلق به او نیست لمس کند، به دزدی متهم میشود. این بیمار این مساله را روشن کرد که فانتزی او این نیست که صرفاً خودش را از چیزی خلاص کند. این فانتزی معادل ساکن شدن در شخص دیگر و کنترل او از درون بود. «مغز بیمار» او در فانتزی درمانگر را از درون بهگونهای آزار میداد که در حال حاضر احساس میشد که بیمار را آزار میدهد. این نوع فانتزی بر اساس یک ایدهی اولیه استوار است که احساسات و ایدهها اُبژههای عینی هستند و زندگی خودشان را دارند. احساس میشود که این «اُبژهها» درون فرد قرار دارند، اما بعضی اوقات میتوانند از درون فرد خارج شده و در شخص دیگری قرار بگیرند، در نتیجه «خود» را از اثرات حفاظت چنین موجوداتی راحت میکنند. بیمار وسواسی که شرح داده شد اغلب در طی یک ساعت درمانی سر خود را با خشونت به پهلو میچرخاند تا تلاش کند نگرانی را از خودش بیرون کند.
فانتزی قرار دادن بخشی از خود در شخص دیگر و کنترل آنها از درون، یک جنبه اصلی همانندسازی فرافکنانه را منعکس میکند: فردی که در چنین فرایندی درگیر است حداقل در بخشی از سطح رشد و تکامل که در آن مرزهای نامشخص عمیقی بین «خود» و بازنماییهای اُبژه وجود دارد، عمل میکند. فردی که فرافکنی میکند احساس میکند که گیرنده احساس او را تجربه میکند، نه فقط احساسی مانند احساس او، بلکه احساسی از او که به گیرنده پیوند داده شده است. شخصی که فرافکنی کرده با شخصی که جنبهای از خودش را به او فرافکنی کرده احساس «همسان» (at one with) شدن میکند.
این جا همان جایی است که فرافکنی با همانندسازی فرافکنانه متفاوت است. در فرافکنی، فرد احساس میکند که از اُبژهای که به او فرافکنی شده جدا و بیگانه است و بوسیله او مورد تهدید قرار گرفته، سرگردان شده یا از ارتباط با او خارج شده است. ممکن است شخصی که درگیر فرافکنی است، بپرسد، «چرا وقتی چیزی برا عصبانی شدن وجود ندارد همه اینقدر عصبانی رفتار میکنند؟»
انگار چیزی در مورد او وجود دارد. در فرافکنی، فرد احساس میکند از نظر روانشناختی با اُبژه فاصله دارد و از او دور است. در همانندسازی فرافکنانه فرد بهطرز عمیقی احساس میکند با اُبژه مرتبط است. البته، فرآیندهای متضاد بهندرت به شکل خالص یافت میشوند. در عوض، شخص مرتباً ترکیبی از این دو، با تسلط بیشتر یا کمتر از احساس همسان شدن یا احساس بیگانگی را پیدا میکند.
در مرحله دوم همانندسازی فرافکنانه (بهصورت دقیقتر، جنبه دوم از یک واحد منفرد) فشاری از سمت فردی که فرافکنی میکند روی گیرنده فرافکنی وارد میشود تا گیرنده بتواند «خودش» یعنی فردی که فرافکنی کرده را تجربه کند و بهنوعی همخوان با فانتزی فرافکنی شده رفتار کند. این یک فشار خیالی نیست. این فشار واقعی است که بوسیله تعداد زیادی از تعاملات بینفردی که فرافکنی میکند و گیرنده آن اعمال میشود. همانندسازی فرافکنانه در جایی که تعاملی بین فرد فرافکننده و اُبژه نباشد، وجود ندارد. یک بیمار ۱۲ ساله، که در زمان نوزادی مورد خشونت روانی و جسمی قرار گرفته بود، این جنبه از همانندسازی فرافکنانه را برجسته میکند. بیمار تقریباً هیچ صحبتی نمیکرد و کاری در بخش انجام نمیداد، اما حضور خود را با تنه زدن دائمی و برخورد کردن با دیگران، بهویژه به درمانگر، نشان میداد. عموماً این امر توسط سایر بیماران و کارکنان بهعنوان امری عصبانیکننده تلقی میشد. در ساعتهای درمانی (غالباً یک بازی درمانی)، درمانگر وی میگفت که احساس میکند گویی فضایی برای او در اتاق وجود ندارد.
به نظر میرسید هر کجا که ایستاده نقطه و جای اوست. این شکل از تعامل بیانگر فرم خاصی از رابطه با اُبژه است که در آن بیمار فشاری به درمانگر وارد میکند تا «خودش» را بهعنوان فردی غیرقابل تجاوز تجربه کند. این تعامل بین فردی «مرحله القایی» همانندسازی فرافکنانه این بیمار را تشکیل میدهد.
بیمار وسواسی سایکوتیک که پیشتر به آن اشاره شد بهطور مداوم نوعی تعامل درمانی را ایجاد میکرد که مرحله القایی همانندسازی فرافکنانه را روشن میکند. این بیمار ۱۴ ساله با تنگی پیلور (تنگی هیپرتروفیک پیلور شیرخواران) متولد شده بود و قبل از تشخیص و ترمیم جراحی، در تمام ماه اول زندگی خود دچار استفراغ شدید جهنده بود. تجربه روانشناختی او که از آنزمان به بعد مستمر شده بود به این معنا بوده که خودش را در جایی مستقر تصور میکرده که دایم به او حمله میشود: والدین سرزنشگر، دردهای سوزش معده، نگرانیهایِ عذابآور و خشم قدرتمندی که کنترل کمی بر آنها دارد یا اصلاً کنترلی ندارد. مراحل اولیه درمان وی تقریباً منحصراً در تلاش او برای آزار دادن درمانگر از طریق لگد زدن به مبلمان اتاق درمانگر، زنگ زدن مکرر با زنگ اتاق انتظار و نشخوارهای بدون وقفه به صورت نالههایِ مکرر بلند بود.
همهی اینها عصبانیت تلافیجویانه از سمت درمانگر را بههمراه داشت و در حدی بود که درمانگر احساس تنش شدید و عصبانیت درمانده کنندهای داشت که اینجا بود که بیمار لحظهای احساس آرامش کرد. بیمار هم از تلاش خود برای ایجاد عصبانیت در درمانگر و هم از اثر آرامبخش و تسکین دهندهای که این امر بر خودش داشت کاملاً آگاه بود. من این تعامل درمانی را به عنوان فعلیت فانتزی بیمار درک میکنم که عصبانیت و تنش عوامل سمّی و مهلک درون او هستند و بیمار سعی کرد با قرار دادن آنها درونِ درمانگر از شرشان خلاص شود. بااینحال، مانند استفراغ پرتابهای و جهشیِ او، راهحل ساده نیست: عوامل مُهلک درونی که او تمایل دارد خود را از شر آنها خلاص کند (عصبانیت/غذا/والدین) برای زندگی ضروری نیز هستند. همانندسازی فرافکنانه یک راهحل مصالحهآمیز ارائه میدهد که در آن بیمار میتواند در فانتزی خود را از اُبژههای مُهلک اما زندگیبخشِ درون خودش خلاص شود و درعینحال آنها را در داخل یک اُبژه نسبتاً جدا زنده نگه دارد. این راهحل صرفاً یک فانتزی، بدون همراهی با رابطهی اُبژه است که در آن بیمار، فشار وحشتناکی به درمانگر وارد میکند تا درمانگر با فانتزی فرافکنی شده همانند شود.
هنگامی که شواهدی از تأیید فرافکنی پیدا شود (بهعنوان مثال زمانیکه درمانگر شواهدی از تنش و عصبانیت را نشان داد)، بیمار احساس تسکین میکند زیرا این مساله تأییدی را ارائه میدهد که عوامل مهلک/نجاتدهنده حیات یا زندگیبخش، هر دو درون فرد به بیرون رانده شده و در ضمن محافظت شدهاند. میخواهم بهطور خلاصه به یک مثال بالینی سوم اشاره کنم که در آن به «مرحله القای» همانندسازیِ فرافکنانه اشاره شده است. دکتر «تاهکا» از فنلاند گزارش داده است که عدم توجه و نگرانی عمیق برای بیمار از طرف درمانگر اغلب مقدمهای بر خودکشی بیمار است. اگرچه دکتر «تاهکا» به این پدیده از منظر همانندسازی فرافکنانه نزدیک نمیشود، اما مشاهدات وی را میتوان منعکسکننده تلاش بیمار برای القای وضعیت عدم مراقبت و توجه به خود یا زندگیاش در درمانگر دانست. این مساله میتواند به عنوان تلاشی از طرف بیمار تلقی شود:
۱) خلاص کردن خودش از این عدم حضور نگرانی بدخیم برای زندگی
۲) با القای این احساس در درمانگر، توسط او درک و فهمیده شود.
روند این القای احساسات مرحله دوم شناسایی فرافکنی را تشکیل میدهد.
وارن برودی (۱۹۶۵)، از دیدگاه مشاهدات خانوادگی، یک روش تعامل را مطالعه کرده است که برای ایجاد فشار برای مطابقت با یک فانتزی فرافکنانه بهکار میرود. او بسیار واضح توصیف میکند که چگونه یکی از اعضای خانواده میتواند واقعیت را در راستای تلاش برای مجبور کردن یکی دیگر از اعضای خانواده خود برای «تأیید» فرافکنی دستکاری کند. با واقعیتی که در تأیید یک فرافکنی مفید نیست، طوری رفتار میشود که گویی وجود ندارد. این دستکاریِ واقعیت و در نتیجه صدمه زدن به آزمون واقعیت، تنها یک تکنیک در تولید فشار برای انطباق با یک فانتزی فرافکنانه است.
یک نکته دیگر که باید در رابطه با القای همانندسازی فرافکنانه بیان شود، «یا دیگری» (Or else) است که برای مطابقت با همانندسازی فرافکنانه تحت فشار قرار دارد. من در جای دیگر توضیح دادهام (آگدن، ۱۹۷۶)، فشار بر روی نوزاد برای رفتار کردن بهصورت همخوان با آسیبشناسی مادر و تهدید همیشگی مبنی بر این که اگر نوزاد نتواند از این امر پیروی کند، وجودش برای مادر، نقض میشود و دیگر انگار برای مادر وجود ندارد. این تهدید «نیرویی» ناشی از تقاضا برای انطباق است: «اگر آن چیزی نباشی که من میخواهم، پس برای من وجود نداری» یا به زبان دیگر «من فقط آنچه را که در تو قرار دادهام را میبینم، از این رو اگر آن را در تو نبینم، هیچچیز نمیبینم». در تعاملِ درمانی، به درمانگر این احساس داده میشود که اگر مطابق با همانندسازی فرافکنانهی بیمار رفتار نکند، ترس وجود نداشتن و حذف شدن برای بیمار به او فشار وارد میکند (برای بحث مفصل درباره یک درمان حول این مسئله، به آگدن، ۱۹۷۸ مراجعه کنید).
تاکنون، در مورد دو جنبهی همانندسازی فرافکنانه صحبت کردهام: جنبهی اول شامل یک فانتزی است که میتواند خود (سلف) را از جنبهای از خودش خلاص کند و آن قسمت را به شخص دیگری وارد کند به گونهای که شخص دیگر را از درون کنترل کند. جنبهی دوم همانندسازی فرافکنانه که مورد بحث قرار گرفت، تعامل بینفردی است که از فانتزی ساکن شدن در دیگری و کنترل شخص دیگر حمایت میکند. از طریق تعامل فرد فرافکنی کننده با اُبژه، دو جنبه از فانتزی تأیید میشود: (۱) این ایده که اُبژه ویژگیهای بخشهای فرافکنیشده خودش را دارد (۲) دوم اینکه اُبژه توسط فردی که فرافکنی میکند کنترل میشود. در حقیقت، «تأثیر» واقعی است، اما این کنترل مطلق متصور شده با استفاده از جنبههای پیوند شده از خود که در اُبژه ساکن شده، نیست. بلکه یک فشار بیرونی است که با تعامل بینفردی اعمال میشود.
این مساله ما را به مرحله سوم همانندسازی فرافکنانه میرساند، که شامل «پردازش روانشناختی» فرافکنی توسط گیرنده، و درونیسازی مجدد فرافکنی اصلاح شده توسط فردی است که فرافکنی کرده است. در این مرحله از همانندسازی فرافکنانه، گیرندهی فرافکنی خود را در بخشی که در فانتزی فرافکنی شده به تصویر کشیده شده تجربه میکند. واقعیت این است که تجربه گیرنده مجموعه جدیدی از احساسات است که توسط شخصی متفاوت از فرد فرافکننده تجربه میشود. احساسات گیرنده ممکن است به احساسات فردی که فرافکنی کرده نزدیک باشد، اما این احساسات، احساسات پیوند شده نیست. گیرنده نویسنده احساسات خود است، البته احساساتی که تحت فشار بسیار خاصی از فردی که فرافکنی کرده ایجاد شده است. احساسات برآمده محصول یک سیستم شخصیتی متفاوت با نقاط قوت و ضعف متفاوت است. این واقعیت دریچهای را برای این احتمال باز میکند که احساسات فرافکنی شده (بهعبارت دقیقتر، مجموعه احساسات متجانسی که در گیرنده ایجاد میشود) با روشی متفاوت از روش فردی که فرافکنی کرده از عهدهی آنها برآمده، مدیریت میشود. گیرنده میتواند مجموعهای متفاوت از دفاعها و سایر فرآیندهای روانشناختی را بهکار گیرد تا احساسات «پردازش» و «متابولیزه» حفظ، نگهداری یا بهگونهای دیگر مدیریت شوند. این واقعیت که فردی که فرافکنی میکند از همانندسازی فرافکنانه استفاده میکند، نشان میدهد که او با تلاش برای رهایی از احساسات و بازنمودهای ناخواسته با جنبه معینی از خود سر و کار دارد. فرآیندهای روانشناختی جایگزینی که میتواند بهطور بالقوه توسط گیرنده برای مدیریت همان مجموعه احساسات استفاده شود، شامل تلاش برای ادغام آنها با سایر جنبههای شخصیت، تسلط بر آنها از طریق درک و والایش است.
این روشهای ساز و کار با احساسات در تضاد با همانندسازی فرافکنانه است، زیرا آنها اساساً تلاشهایی برای اجتناب، خلاص شدن از شر، انکار یا فراموش کردن احساسات و عقاید نیست. بلکه آنها انواع مختلفی از تلاشها برای زندگی کردن با، یا حفظ و نگهداری جنبهای از خود بدون انکار آن است. اگر گیرنده فرافکنی بتواند با احساسات برانگیخته شده «به او» با روشی متفاوت از روش فرد فرافکنی کننده برخورد کند، مجموعه جدیدی از احساسات ایجاد میشود که میتواند به عنوان یک نسخه «پردازش شده» از احساسات اصلی فرافکنی شده مشاهده شود. این مجموعه جدید از احساسات ممکن است این حس را به همراه داشته باشد که میتوان با احساسات، افکار و بازنماییهای فرافکنیشده زندگی کرد، بدون اینکه به سایرِ جنبههای خود (سلف) یا اُبژههای ارزشمند بیرونی یا درونی فرد آسیب برسد (ر.ک. لیتل ، ۱۹۶۶).
تجربه جدید (یا ملغمه احساسات فرافکنی شده به علاوه جنبههای گیرنده) حتی میتواند این حس را داشته باشد که احساسات مورد نظر را میتوان ارزشگذاری کرد و گاهی از آنها لذت برد. باید در نظر داشت که ایدهی پردازش «موفقیتآمیز» یک ایده نسبی است و تمام پردازشها توسط آسیبشناسی گیرنده تاحدی ناقص و آلوده هستند.
این فرافکنی هضم شده از طریق تعاملات گیرنده فرافکنی با فردی که فرافکنی کرده، برای درونی شدن توسط آن فرد در دسترس است. ماهیت این درونیسازی (در واقع یک درونیسازی مجدد) به سطح بلوغ فرد فرافکنیکننده بستگی دارد و از انواع اولیه درونفکنی تا انواع بالغ همانندسازی را در بر میگیرد (ر.ک. شفر ، ۱۹۶۸). شکل فرایند درونیسازی مجدد هر چه که باشد، درونیسازی فرافکنی متابولیزه شده، به فرد فرافکننده توانمندی دستیابی به روشهای جدیدی برای مدیریت مجموعهای از احساساتش را که در گذشته فقط آرزو داشت از شر آنها خلاص شود، میدهد. تا آنجا که فرافکنی با موفقیت پردازش و دوباره درونی شود، رشد روانشناختی واقعی رخ میدهد (عواقب دریافت یا پردازش ناکافی همانندسازی فرافکنانه در آینده در این مقاله مورد بحث قرار خواهد گرفت).
در زیر نمونهای از همانندسازی فرافکنانه آمده است که به این موضوع اشاره میکند که گیرندهی فرافکنی یکپارچهتر و بالغتر از فرد فرافکننده است. آقای”«ج» که حدود یک سال تحت درمان تحلیلی قرار داشت و به نظر میآمد که این درمان هم برای بیمار و هم برای تحلیلگر گنگکننده است. بیمار بهطور مکرر سوال میکرد که «آیا چیزی از این درمان در میآید!»، «شاید اتلاف وقت است» و غیره. آقای «ج» همیشه صورتحسابهایش را با غرولند پرداخت کرده بود و بهتدریج پرداخت آنها مکرراً به تاخیر میافتاد و دایم این سوال را برای درمانگر ایجاد میکرد که آیا اصلاً قرار است قبضها پرداخت شوند؟ تحلیلگر متوجه شد که نگران است که آیا ممکن است بیمار از ادامه درمان منصرف شود و صورتحسابهای آن ماه و ماه قبل را بدون پرداخت باقی بگذارد. همچنین، با طولانی شدن جلسات، تحلیلگر به فکر همکارانی میافتاد که به جای پنجاه و پنج دقیقه جلسه، پنجاه دقیقه جلسه داشتند و همان هزینه این تحلیلگر را میگرفتند.
درست قبل از شروع یک جلسه، تحلیلگر کوتاه کردن «ساعت» را مد نظر قرار داد و بیمار را وادار کرد که چند دقیقه قبل از اجازه دادن به وی برای وارد شدن به مطب صبر کند. همه اینها بدون توجه به بیمار یا تحلیلگر به خودش اتفاق افتاد. بهتدریج، تحلیلگر متوجه شد که به دلیل احساس گناه شدیدی که دارد و آن این مطلب که به بیمار به اندازه «ارزش پولش» چیزی نمیدهد، با سر موقع تمام کردن جلسات مشکل دارد و جلسات را بهموقع تمام نمیکند. بعد از اینکه این مشکل با زمان جلسه، بارها و بارها طی چندین ماه تکرار شد، و تحلیلگر بهتدریج توانست مشکل خود در حفظ چارچوب فضای تحلیل را بفهمد. برای تحلیلگر آشکار شد که او به این دلیل که انتظار داشته برای کار «بیارزشش» پولی به او پرداخت شود احساسِ طمع کرده بود و با سخاوتمندانه رفتار کردن در برابر زمان جلسات از خود در برابر چنین احساساتی دفاع کرده است، بهطوریکه دیگر هیچکس نمیتوانست او را به حرص و طمع متهم کند. با درک چنین احساساتی که توسط بیمار در وی ایجاد شده بود، تحلیلگر توانست نگاهی تازه به مطالب بیمار داشته باشد.
پدر آقای «ج» هنگامی که بیمار ۱۵ ماهه بود او و مادرش را ترک کرده بود. مادرش، بدوناینکه هرگز صریحاً چنین حرفی بزند، بیمار را مسئول این امر دانسته بود. احساس ناگفته و مشترک این بود که این حرص و طمع بیمار برای وقت، انرژی و عاطفه مادر بود که منجر به فرار پدر شده بود. بیمار نیاز شدیدی به انکار احساس حرص و طمع داشت. وی نتوانست به تحلیلگر بگوید که مایل است بیشتر او را ملاقات کند زیرا این آرزو را بهعنوان نوعی آزمندی تجربه میکند که منجر به رها شدن توسط پدر (انتقال) و حمله توسط مادر (انتقال) میشود که در تحلیلگر میبیند. در عوض، بیمار اصرار داشت که درمان تحلیلی و تحلیلگر کاملاً نامطلوب و بیارزش هستند. تعامل با تحلیلگر بهطرز ماهرانهای احساس شدیدی از حرص و آز را در تحلیلگر بهوجود آورده بود که آنقدر در ابتدا برای تحلیلگر غیرقابلقبول بود که سعی در انکار آن داشت. برای تحلیلگر اولین قدم برای یکپارچهکردن احساس طمع این بود که بتواند به درکی از خودش که در حال تجربه احساس گناه و دفاعهایی علیه احساس طمعی که در او فعال شده بود، برسد.
او میتوانست جنبهای از خود را بسیج کند که به درک احساسات حریصانه و گناهکارانه او علاقهمند است، نه اینکه سعی در انکار، پنهان کردن، جابجایی یا فرافکنی آنها داشته باشد. مساله اساسی برای این جنبه از کار روانشناختی این بود که تحلیلگر میتواند احساسات آزمندانه و گناه داشته باشد بدون اینکه توسط آنها آسیب ببیند. این احساسات حرص و طمع تحلیلگر نبود که در کار درمانی وی دخالت میکرد بلکه نیاز او به رد کردن چنین احساساتی، با انکار آنها و قرار دادن آنها در قالب فعالیتهای دفاعی بود. همانطور که این تحلیلگر از این جنبه از خود و بیمار خود، آگاه شد و توانست با آن زندگی کند، توانمندی او در کنترل مرزهای مالی و زمانی درمان نیز بیشتر شد.
او دیگر احساس را نداشت که باید این واقعیت را پنهان کند که از دریافت پولی که برای کارش داده شده، خوشحال است. بعد از مدتی، بیمار وقتی چک را بهموقع به تحلیلگر داد، اظهار داشت که بهنظر میرسد تحلیلگر از گرفتن «چک بزرگ و چربی» خوشحال است و این مساله برای یک روانپزشک جذاب نیست.
تحلیلگر خندید و گفت که دریافت پول در هر شرایطی خوب و دلچسب است.
در طی این مبادله، پذیرش تحلیلگر از احساسات گرسنه، حریص و بلعنده وی، همراه با توانایی او در ادغام این احساسات با دیگر احساسات سالمی از جنس برای خود ارزش قائل شدن و به خود علاقه داشتن، برای درونیسازی بیمار فراهم شد. تحلیلگر در این مرحله ترجیح داد تا ترس بیمار از حرص و آز و فانتزی فرافکنانه و دفاعی بیمار را تفسیر نکند. در عوض، درمان شامل هضم فرافکنی و روند در دسترس قرار دادن آن برای درونیسازی مجدد از طریق تعامل درمانی بود.
مسالهای که مطرح میشود این است که آنچه برای درمان بیمار ضروری است این است که درمانگر خودش را برای دریافت فرافکنیهای بیمار در دسترس قرار دهد و از جنبههایی از شخصیتش که بالغتر است در پردازش آنها استفاده کند و سپس فرافکنی هضم شده را از طریق رابطهی درمانی برای درونیسازی مجدد در دسترس بیمار قرار دهد.
بهطور خلاصه، همانندسازی فرافکنانه مجموعهای از فانتزیها و روابط اُبژهای است که میتوان به صورت شماتیک تصور کرد که در سه مرحله اتفاق میافتد: اول، فانتزی خلاص شدن از یک قسمت ناخواسته از خود و قرار دادن آن قسمت در یک شخص دیگر به روش کنترل کننده؛ سپس القای احساساتی در گیرنده که با فانتزی فرافکنی شده همخوان است (با استفاده از یک تعامل بین فردی). و در نهایت، پردازش فرافکنی توسط گیرنده، و به دنبال آن درونیسازی مجدد «فرافکنی متابولیزه شده» توسط فردی که فرافکنی کرده است.
سوم: شرایط تکاملی اولیه
همانندسازی فرافکنانه همانطور که در بخش قبل توضیح داده شد، یک فرایند روانشناختی است که همزمان نوعی دفاع ساخته شده از ارتباطات، شکل ابتدایی رابطهی اُبژهای و راهی برای تغییر روانشناختی است.
به مثابه یک دفاع، همانندسازی فرافکنانه برای ایجاد احساس فاصلهی روانشناختی از جنبههای ناخواسته (اغلب ترسناک) از خود است. به مثابه یک روش ارتباطی فرایندی است که در آن احساسات همخوان با احساسات شخصی در فرد دیگری القا میشود، در نتیجه احساس درک شدن توسط فرد دیگر یا «همسان شدن با او» ایجاد میشود. به مثابه یک نوع رابطهی اُبژهای، همانندسازی فرافکنانه راهی برای بودن و ارتباط با یک اُبژه نسبی جداگانه را ایجاد میکند. و سرانجام، به مثابه راهی برای تغییر روانشناختی، فرایندی است که طی آن احساساتی مانند احساساتی که فرد با آنها دست و پنجه نرم میکند، توسط شخص دیگری از نظر روانشناختی پردازش میشود و به شکل تغییر یافته برای درونیسازی مجدد در دسترس قرار میگیرد.
هر یک از این عملکردهای همانندسازی فرافکنانه در بستر و زمینه تلاشهای اولیه نوزاد برای درک، سازماندهی و مدیریتِ تجارب درونی و بیرونی وی و برقراری ارتباط با محیط زندگی تکامل مییابد. نوزاد با یک محرک بسیار پیچیده، گیجکننده و ترسناک مواجه است. با کمک یک مادر «به اندازه کافی خوب» (وینیکات، ۱۹۵۲)، کودک میتواند تجربه خود را سازماندهی کند. در این تلاش برای سازماندهی، نوزاد ارزش نگه داشتن تجربیات خطرناک، دردناک و ترسناکش را جدا از تجربههای تسکیندهنده و آرامبخش کشف میکند (فروید، ۱۹۲۰). این نوع «دو پاره شدن» بهعنوان بخشی اساسی از روشهای اولیه روانشناختی برای سازماندهی و دفاع ایجاد میشود. بهعنوان توضیح و پشتیبانی از این شیوهی سازماندهی، نوزاد از فانتزیهای خلاص شدن از جنبههای خود (فانتزیهای فرافکنانه) و فانتزیهای به درون بردن جنبههای دیگران (فانتزیهای درونفکنانه) استفاده میکند. این طرز تفکر به کودک کمک میکند آنچه را که از نظر روانشناختی برای او ارزشمند است را، جدا کند و در قالب فانتزی از آنچه خطرناک و مخرب احساس میشود، در امان نگه دارد.
این تلاشها برای سازماندهی روانشناختی و ثبات در چارچوب الگوی مادر شیرخوار رخ میدهد. اسپیتز (۱۹۶۵) اولین ارتباط «شبه تله پاتیک» بین مادر و نوزاد را توصیف میکند که در آن حس کردن به صورت احشایی است و محرکها در نقطه مقابل «درک شدن»، «دریافت میشوند».
حالت عاطفی مادر توسط نوزاد دریافت میشود و به صورت عواطف ثبت میشود. مادر همچنین از یک روش ارتباطی خاصی استفاده میکند. وینیکات بهزیبایی وضعیت افزایش قدرت پذیرش مادر را که در مادر یک نوزاد تازه متولد شده مشاهده میشود، توصیف میکند: «من اعتقاد ندارم که درک عملکرد مادر در ابتدای زندگی نوزاد بدون دیدن اینکه او باید توانایی دستیابی به این حساسیت افزایش یافته را داشته باشد وجود داشته باشد. این حالت حساسیت بیشتر، تقریباً یک بیماری است و سپس بهبودی از آن رخ میدهد. … فقط اگر مادر از طریقی که من توصیف میکنم حساس شود، میتواند خودش را بهجای نوزاد بگذارد و بنابراین نیازهای نوزاد را برآورده کند» (وینیکات، ۱۹۵۶).
در این شرایط رشد است که نوزاد فرایند همانندسازی فرافکنی را بهعنوان یک حالت فانتزی در همراهی با روابط اُبژهای که در خدمت عملکرد دفاعی و ارتباطی است را توسعه میدهد. همانندسازی فرافکنانه مکمل تلاش نوزاد برای حفظ آنچه احساس میشود خوب است در یک فاصله امن از آنچه احساس میشود بد و خطرناک است. جنبههای نوزاد میتواند در فانتزی به گونهای در شخص دیگر سپرده شود که کودک احساس نکند ارتباط خود را با آن قسمت از خود و یا با شخص دیگر از دست داده است. از نظر ارتباطی، همانندسازی فرافکنانه وسیلهای است که نوزاد میتواند احساس کند که احساس میکند. نوزاد نمیتواند احساسات خود را با کلمات برای مادر توصیف کند. در عوض، او این احساسات را در او القا میکند. همانندسازی فرافکنانه علاوه بر اینکه در خدمت ارتباط بینفردی عمل میکند، میتواند یک نوع ابتدایی رابطهی اُبژهای، یک راه پایه برای بودن با اُبژهای که از نظر روانشناختی نسبتاً جداست را نیز ایجاد میکند. این یک شکل موقتی از رابطهی اُبژهای است که بین مرحله اُبژهی سوژهای و رابطه واقعی اُبژه قرار دارد.
این امر ما را به چهارمین کارکرد همانندسازی فرافکنانه یعنی مسیری در جهت تغییر روانشناختی، میرساند. تعامل فرضی زیر در تلاشی برای توصیف جایگاه این جنبه از همانندسازی فرافکنانه در اوایل سیر تکامل ارائه خواهد شد. بیایید تصور کنیم که کودک از آرزوی خود برای نابودی و تخریب هر کسی که او را ناامید کرده یا با او مخالفت میکند، ترسیده است. یکی از راههای کنترل این احساسات این است که بهصورت ناهشیار آرزوهای مخربش را در فانتزی به مادرش منتقل کند و از طریق تعامل واقعی با او احساساتی را در او ایجاد کند که انگار مادر یک فرد بیرحم و خودخواه است و میخواهد هر چیزی را که مانعِ راهش، در ارضای نیازها و رسیدن به اهدافش است، نابود کند. یک راه که کودک میتواند این احساس را در مادر خود ایجاد کند، رفتار مداوم لجبازی در بسیاری از زمینههای فعالیت روزانه است. بهعنوان مثال با ایجاد نبردی بزرگ در غذا خوردن، دستشویی کردن، لباس پوشیدن، خواباندن او در شب و صبح، ترک او نزد شخص دیگر و غیره.
مادر ممکن است بهصورت غیر واقعی احساس کند که دائماً در فضای طوفانی داخل خانه و در یک عصبانیت ناامیدکننده گرفتار شده و هر لحظه برای نابود کردن کسانی که بین او و چیزی که به آن تمایل دارد، قرار گرفتهاند آماده است. مادری که درگیریهای خود را در مورد چنین آرزوها و انگیزههای مخربی به اندازه کافی حل نکرده باشد، با افزایش این احساسات زندگی برایش دشوار خواهد بود. او ممکن است سعی کند با کنار کشیدن و دوری از کودک و لمس نکردن او، با چنین احساسی کنار بیاید. یا ممکن است نسبت به کودک بهصورت خصمانه یا با تعرض رفتار کند یا بهطرز خطرناکی نسبت به او بیتوجه باشد. برای جلوگیری از اینکه کودک هدف این حملات قرار نگیرد، مادر ممکن است احساسات خود را به شوهر، والدین، کارفرما یا دوستانش جابهجا کند. متناوباً، ممکن است مادر نسبت به این احساسات ناامیدکننده و مخرب احساس گناه و یا ترس کند که ممکن است منجر به حفاظت بیش از حد از کودک شود و هرگز اجازه ندهد کودک از دید او دور شود و از ترس اینکه صدمه ببیند اجازه ماجراجویی را به او ندهد.
این نوع «نزدیکی» ممکن است بسیار بهصورت جنسی دربیاید، بهعنوان مثال مادر دائماً کودک را نوازش میکند و تلاش میکند به خودش نشان دهد که با لمس خود به او آسیب نمیرساند. هر یک از این شیوههای برخورد با احساسات پدید آمده، در کودک این احساس را تأیید میکند که آرزوهای خشمگینش برای تخریب اُبژههای ناامیدکننده برای خودش و برای اُبژههای ارزشمندش خطرناک است. آنچه در این مورد از مادر درونی میشود، کودک را بیشتر از قبل متقاعد میکند که باید از شر چنین احساساتی خلاص شود. علاوه بر این، کودک میتواند جنبههایی از روشهای آسیبشناختی مادر را در مدیریت این نوع احساسات (به عنوان مثال فرافکنی بیش از حد، دوپارهسازی، انکار یا فعلیت خشونتآمیز بهعنوان یک حالت رهایی از تنش یا بهعنوان یک حالت بیان احساسات) درونی کند. از طرف دیگر، مدیریت «به اندازه کافی خوب» احساسات فرافکنیشده ممکن است شامل توانایی مادر در ادغام احساسات برآمده با جنبههای دیگر خود باشد.
بهعنوان مثال، احساس سالم علاقه به خویشتن، پذیرش اینکه مادر حق دارد نسبت به کودک بهدلیل اینکه کودک گاهی مانع رسیدن مادر به خواستههایش میشود، دچار احساس خشم و کینه شود. اعتماد به نفس مادر در مورد اینکه میتواند چنین احساساتی را داشته باشد، بدون اینکه روی آنها بهشکلی تلافیجویانه رفتار کند بسیار اهمیت دارد.
هیچ یک از این نیازها در دسترس بخش هشیار مادر نیست. این عمل ادغام روانشناختی مرحله پردازش همانندسازی فرافکنانه را تشکیل میدهد. از طریق تعاملات مادر با کودک، فرافکنی پردازش شده (که شامل احساس تسلط مادر بر احساسات ناامیدکننده و آرزوهای مخرب و تلافیجویانه او است) برای درونیسازی مجدد کودک در دسترس قرار میگیرد.
از این منظر تکوینی میتوان دریافت که مفهوم همانندسازی فرافکنانه کاملاً از چارچوب نظری یا تکوینی کلاینی و یا هر مکتب دیگری از اندیشه روانکاوی قابل تفکیک است. بهطور خاص، ضرورتاً هیچ ارتباطی بین همانندسازی فرافکنانه و غریزه مرگ، مفهوم حسادت، پرخاشگری سرشتی، یا هر جنبه دیگر از تئوری بالینی کلاینی یا فرا روانشناختی خاص وجود ندارد. علاوه بر این، هیچ چیز برای پیوند دادن مفهوم همانندسازی فرافکنانه با مراحل زمانی تکامل وجود ندارد. مفهوم همانندسازی فرافکنانه فقط به این موارد نیاز دارد که: (۱) فردی که فرافکنی میکند (نوزاد، کودک یا بزرگسال) قادر به ایجاد فانتزی فرافکنانه (البته بهصورت خیلی ابتدایی و در حالت نمادینسازی) و انواع خاصی از وابستگی به اُبژهها که در فاز القاء و درونیسازی مجدد از همانندسازی فرافکنانه نقش دارند، باشد؛ (۲) اینکه اُبژهی فرافکنی قادر به نوعی وابستگی و رابطه با اُبژه باشد که علاوهبر توانایی در نوعی از «پردازش» فرافکنی، در «دریافت» آن نیز توانمند باشد. در برههای از رشد، نوزاد توانایی انجام این وظایف روانشناختی را پیدا میکند و فقط در آن مرحله است که مفهوم همانندسازی فرافکنانه قابل استفاده میشود.
چهارم: چشمانداز تاریخی
قبل از بحث در مورد مفاهیم تکنیکال و نظری بحث فوق، ارائه مرور مختصری از مداخلات مهم در توسعه و کاربرد مفهوم همانندسازی فرافکنانه مفید خواهد بود. مفهوم و اصطلاح همانندسازی فرافکنانه توسط ملانی کلاین در «یادداشتهایی درباره برخی از مکانیزمهای اسکیزوئید» (۱۹۴۶) معرفی شد. در این مقاله، خانم کلاین اصطلاح همانندسازی فرافکنانه را برای یک فرایند روانشناختی بهکار میبرد که در مرحله پارانوئید-اسکیزوئید رشد ایجاد میشود، جایی که قسمتهای «بد» از خود جدا شده و به «درون» شخص دیگر فرافکنی میشود. این امر تلاشی برای رهایی از اُبژههای بدی که فرد را به نابودی از درون تهدید میکند، است. این اُبژههای بد (بازنماییهای روانشناختی غریزه مرگ) در تلاش برای «کنترل و تصاحب اُبژه» فرافکنی میشوند. تنها مقاله دیگری که خانم کلاین در آن در مورد همانندسازی فرافکنانه بحث میکند مقاله «در باب همانندسازی» است (۱۹۵۵).
در این مقاله، خانم کلاین، با استفاده از بحث در مورد داستانی از جولیان گرین (اگر من جای شما بودم) گزارش روشنی از سهم سوژهای دخیل در روند همانندسازی فرافکنانه را ارائه میدهد. در داستان گرین، شیطان به قهرمان این قدرت را میدهد تا بدن خودش را رها کند و وارد بدن و زندگی هر کسی را که انتخاب میکند بشود و آنها را تصاحب کند. توصیف خانم کلاین از تجربه قهرمان در فرافکنی خود به شخص دیگر، این حس را بهوجود میآورد که زندگی و اقامت در شخص دیگر، کنترل آنها و از دستدادن این احساس که شخص واقعی چه کسی است البته نه به طور کامل، شبیه چیست. شاید شبیه حس ناظر بودن در شخص دیگر است، اگر چه این تجربه باعث ایجاد تغییر در فرد میشود بهگونهای که برای همیشه از شیوه قبلیاش متفاوت میگردد.
علاوه بر این، این گزارش جنبه مهمی از دیدگاه خانم کلاین در مورد همانندسازی فرافکنانه را به ارمغان میآورد: فرآیند همانندسازی فرافکنانه از نظر روانشناختی یک فرایند تقلیل دهنده است که فردی که فرافکنی کرده را تا زمانیکه بخش فرافکنی شده مجدداً درونی شود، فقیر میکند. تلاش برای کنترل فرد دیگر و وادار کردن آنها به این مساله که همخوان با فانتزیهای شخص رفتار کنند، مستلزم گوش به زنگی فراوان و صرف انرژی روانی بسیار زیاد است که فرد را از نظر روانی ضعیف میکند.
ویلفرد بیون گامهای مهمی در شرح و بهکارگیری مفهوم همانندسازی فرافکنانه برداشته است. وی همانندسازی فرافکنانه را بهعنوان مهمترین شکل تعامل بین بیمار و درمانگر در درمان فردی و همچنین در گروههای مختلف میبیند. دیدگاه کاملاً بالینی بیون در تأکید بر جنبهای از این روند که توسط خانم کلاین بسیار کم توضیح داده شده مفید است: «تحلیلگر احساس میکند برای اینکه بتواند نقشی را ایفا کند، در فانتزی شخصی دیگر، مورد دستکاری قرار گرفته است، هرچقدر که تشخیص آن دشوار باشد».
همچنین بیون به این مساله آگاه است که علاوه بر این که همانندسازی فرافکنانه یک فانتزی است، در طی آن یک دستکاری و در اراده قرار گرفتن شخص توسط شخصی دیگر یا در واقع یک تعامل بینفردی رخ داده است. آثار بیون همچنین موفق شده است برخی از عجیببودن و رمز و رازهایی را که ویژگی تجربه درگیر شدن به عنوان ظرف (یعنی دریافتکننده) در یک همانندسازی فرافکنانه است را، به تصویر بکشد. او این تجربه را به ایده «اندیشهای بدون اندیشمند» تشبیه میکند (بیون، ۱۹۷۷). به یک معنا، در جایگاه گیرنده همانندسازی فرافکنانه بودن، مانند داشتن اندیشهای است که فکر خود آن فرد نیست. نکته دیگری که بیون بیان میکند، این ایده است که تأثیر بسیار مخربی از والدین (یا درمانگر) وجود دارد که نمیتواند به آنها اجازه دهد همانندسازی فرافکنانه کودک (یا بیمار) را دریافت کنند: «محیط در بدترین حالت برای بیمار با استفاده از مکانیسمهای دوپارهسازی و همانندسازی فرافکنانه انکار میشود (بیون، ۱۹۵۹).
یک قسمت اساسی از رشد طبیعی، تجربه کودک از والدین خود بهعنوان افرادی است که میتوان با اطمینان و امنیت به آنها اعتماد کرد تا بهعنوان کسانی که همانندسازی فرافکنانه وی را حفظ و نگهداری میکنند، عمل کنند.
هربرت روزنفلد در مقالات مقدماتی مهم (۱۹۵۲)، (۱۹۵۴) در مورد کاربردهای بالینی تئوری همانندسازی فرافکنانه در درک و درمان اسکیزوفرنی کمک کرده است. بهطور خاص، او از مفهوم همانندسازی فرافکنانه برای ردیابی ریشههای ژنتیکی حالت مسخ شخصیت و وضعیت گیجی استفاده کرد.
توسعه و کاربرد مفهوم همانندسازی فرافکنانه محدود به کارهای انجام شده توسط ملانی کلاین و پیروانش نبوده است. اگرچه اصطلاح همانندسازی فرافکنانه همیشه توسط اعضای مکاتب تفکر تحلیلی دیگر استفاده نمیشود، کار غیرکلاینیها بخش اساسی از توسعه این مفهوم بوده است. بهعنوان مثال، دونالد وینیکات بهندرت از اصطلاح همانندسازی فرافکنانه در نوشتههای خود استفاده میکند، اما من میتوانم بسیاری از آثار وی را بهمثابه مطالعه نقش همانندسازیهای فرافکنانهی مادر در رشد و تکاملِ اولیه و پیامدهای آن شکل از ارتباط اُبژهای با هر دو مفهوم رشد طبیعی و پاتولوژیک مشاهده کنم. بهعنوان مثال مفاهیم او راجع به برخورد و بازتاب کردن (۱۹۵۲) ، (۱۹۶۷) گزارشات مایکل بَلِنت (۱۹۵۲)، (۱۹۶۸) در مورد نحوه مدیریتِ واپسرانی درمانی (بهویژه در مرحله درمانی که وی آن را «آغاز جدید» مینامد) بر ملاحظات تکنیکالی متمرکز است که ارتباط مستقیمی با مدیریت همانندسازی فرافکنانه دارد. بَلِنت به ما در مورد اجبار به تفسیر دادن و یا عمل کردن طبق احساسی که بیمار آشکار میکند، هشدار میدهد. در عوض، درمانگر باید «بیمار را بپذیرد»، «با بیمار احساس کند»، «با بیمار و احساساتی که با آن دست و پنجه نرم میکند و از درمانگر میخواهد که آنها را تشخیص دهد، تاب بیاورد و تحمل کند». تحلیلگر [هنگام موفقیت در مدیریت واپسروی بیمار] علاقهی زیادی به «فهم» بلافاصله همه چیز، و بهویژه، «سازماندهی» و تغییر هر چیز نامطلوب با تفسیرهای صحیح خود ندارد. در حقیقت درمانگر بهجای اینکه دائم در تلاش برای «تجزیه و تحلیل» آنها برای اثبات قدرت مطلق درمانی خود باشد، در برابر رنجهای بیمار تحمل بیشتری دارد و میتواند با آنها تاب بیاورد.
این امر به معنای «پذیرفتن ناتوانی نسبی خود درمانگر» (۱۹۶۸ ، ص. ۱۸۴) است. من این نکته را تا حدی بهعنوان بیانی فصیح در مورد وظیفه تحلیلگر میبینم که خود را در برابر دریافت همانندسازی فرافکنانه بیمار بدون نیاز به عمل به این احساسات باز نگه میدارد.
هارولد سرلز تصریح میکند که درمانگر یا والدین باید تلاش کنند خود را برای دریافت همانندسازیهای بیمار باز و پذیرا کنند. او در مقاله خود (۱۹۶۳) در مورد «سایکوز انتقال در رواندرمانی اسکیزوفرنیا»، سرلز در مورد اهمیت پرهیز درمانگر از دفاع سختگیرانه از خود در برابر تجربه جنبههایی از احساسات بیمار بحث میکند: «بیمار ایگو خود را از طریق همانندسازی با درمانگری که میتواند تحمل کند، و در «خود» بزرگترش، نوعی رابطهی اُبژهای نسبی سوژهای از نوع غیر بشری را که بیمار در او پرورانده و به آن احتیاح دارد، ادغام کرده، مستحکم میکند. بعداً در همان مقاله، سرلز میافزاید که مقدار و اندازهای که درمانگر یک حس عمیق مشارکت در وابستگی از نوع «انتقالِ هذیانی» بیمار به درمانگر را در طی مرحله همزیستی درمانی احساس میکند، بهسختی قابل تبدیل به کلمات است؛ ضروری است که درمانگر بداند که چنین درجهای از احساس مشارکت شواهدی به نفع «سایکوز ضد انتقال» نیست بلکه بیشتر شامل چیزهای ضروری است که بیمار در این مرحله حیاتی از درمان از سمت درمانگر نیاز دارد.
سرلز در اینجا دیدگاهی ارائه میدهد که درمان، حداقل در مراحل خاصی از پسرفت، فقط میتواند در حدی پیشرفت کند که درمانگر بتواند به خودش اجازه دهد که آنچه را که بیمار احساس میکند (با شدت کمتری) احساس کند، یا در اصطلاح همانندسازی فرافکنانه، به خود اجازه دهد در دریافت فرافکنیهای بیمار باز باشد. این «احساس مشارکت» مساوی با بیمار شدن به اندازه مراجع نیست زیرا درمانگر علاوه بر دریافت فرافکنی، باید آن را پردازش کرده و در شخصیت «بزرگتر» خودش ادغام کند و این تجربه یکپارچه را برای درونیسازی مجدد در دسترس بیمار قرار دهد. سرلز در مقاله اخیر خود، «بیمار به عنوان درمانگر آنالیزور» (۱۹۷۵)، بهطور مفصل فرصت رشد در تحلیلگر را توصیف میکند که موروث و نتیجه تلاش او برای بازکردن خود برای همانندسازیهای فرافکنانه بیمار است، مجموعهای از متون در حال رشد است که تلاش کردهاند تا مفهوم همانندسازی فرافکنانه را روشن کنند و تلاش کردهاند تا این مفهوم را در یک چارچوب روانکاوی غیر کلاینی ادغام کنند.
مالین و گروتشتین (۱۹۶۶) یک صورتبندی بالینی از همانندسازی فرافکنانه را ارائه میدهند که در آن با بحث در مورد سه عنصر کمک میکنند تا این مفهوم بسیار بزرگ را قابل مدیریت کنند: فرافکنی، خلق «آلیاژی» از اُبژه بیرونی به علاوه «خود فرافکنی شده»، و درونیسازی مجدد. این نویسندگان این دیدگاه را ارائه میدهند که درمان شامل اصلاح اُبژههای درونی بیمار، بهواسطه فرآیند همانندسازی فرافکنانه است. تفسیر بهعنوان روشی دیده میشود که میتواند به بیمار در مشاهده «چگونگی دریافت و تأیید فرافکنیهای وی توسط تحلیلگر» کمک کند.
در آخر، من میخواهم به کار رابرت لانگ (۱۹۷۵) ، (۱۹۷۶) اشاره کنم که در حال حاضر درگیر کار توسعه یک چارچوب سازگاری-تعاملی برای رواندرمانی و روانکاوی است. تلاشهای وی نمایانگر احساس فزایندهای از اهمیت و سودمندی مفهوم همانندسازی فرافکنانه به عنوان ابزاری برای درک فرایند درمانی است.
لانگ معتقد است که لازم است نظریهی تحلیلی از دیدن تحلیلگر بهعنوان صرفاً یک صفحه اسکرین به دیدن او به عنوان «ظرفی برای محتوای پاتولوژیک بیمار که کاملاً در تعامل تحلیلی شرکت دارد» (۱۹۷۶) منتقل شود. برای لانگ، همانندسازی فرافکنانه واحد اصلی مطالعه در یک چارچوب تعاملی است.
پنجم: پیامدهای مربوط به تکنیک و نظریه بالینی
سوالی که بلافاصله مطرح میشود این است که وقتی درمانگر مشاهده میکند که خودش را به روشی همخوان با فانتزی فرافکنی شده بیمار تجربه میکند، یعنی وقتی او میداند که گیرنده همانندسازی فرافکنانه بیمار است چه کاری انجام میدهد؟ یک پاسخ این است که درمانگر هیچکاری نمیکند. در عوض، او سعی میکند با احساساتی که در او ایجاد شده زندگی کند بدون اینکه احساسات خود را انکار کند یا از راههای دیگر سعی در خلاص شدن از شر این احساسات بکند. این همان معنای «باز کردن خود برای دریافت فرافکنی» است. وظیفه درمانگر این است که احساسات بیمار را حفظ و نگهداری کند.
بهعنوان مثال، وقتی بیمار احساس میکند که به طور ناامیدانهای بدون مادر، غیردوست داشتنی و غیرقابل درمان است، درمانگر باید بتواند این احساس را که درمانگر و درمان برای این بیمار ناامید بیفایده است تحمل کند، و در عین حال نباید روی این احساسش با ختم درمان عمل کند (نک. نادلسون ، ۱۹۷۶).
«حقیقتی» که بیمار در مورد خود ارائه میدهد باید بهعنوان نوعی پدیده موقتی تلقی شود (وینیکات، ۱۹۵۱). درحالیکه این سوال که آیا «حقیقت» بیمار واقعیت است یا فانتزی هرگز موضوع مهمی نیست. مانند هر پدیده موقتی، میتواند هم واقعیت و هم فانتزی یا همزمان ذهنی و عینی باشد. از این منظر، برای پاسخ به این سوال که «اگر بیمار هرگز نمیتواند بهتر شود، چرا باید درمان ادامه یابد؟»، هرگز نیازی به فعالیت خاصی نیست. در عوض، درمانگر سعی میکند با این احساس که درگیر یک درمان ناامیدکننده با یک بیمار ناامید است و خودش نیز یک درمانگر ناامید است زندگی کند.
این البته یک حقیقت نسبی است که بیمار آن را بهعنوان یک حقیقت کامل تجربه میکند. «حقیقت» احساسات بیمار باید توسط درمانگر به همان اندازه که از نظر عاطفی درست است، تجربه شود، درست همانطور که «مادر به اندازه کافی خوب» باید بتواند حقیقت را در احساسات کودکش در مورد قدرت تسلیبخش و زندگیآور خود که به مانند تکه پارچه ساتن نرم است به اشتراک بگذارد.
چندین جنبهی دیگر از سوال در مورد کار با همانندسازی فرافکنانه وجود دارد که باید مورد توجه قرار گیرد. اولین مورد این است که درمانگر صرفاً یک مخزن خالی نیست که بیمار بتواند همانندسازی فرافکنانه خود را در آن قرار دهد. درمانگر انسانی با گذشته، ناهشیار سرکوب شده، تعارضات، ترسها و مشکلاتِ روانی خودش است. احساساتی که بیماران با آن دست و پنجه نرم میکنند، بنا بر طبیعتشان زمینههای بسیار آشفته، دردناک و مملو از تعارضات ناشی از تجارب انسانی هم برای درمانگر و هم برای بیمار است. امیدوارم درمانگر، از طریق بهرهمندی از یکپارچگی بیشتر در طول تجربه رشد و در طول درمان تحلیلی خود، از این احساسات کمتر از بیمار ترسیده و کمتر در معرض فرار است. با این حال، ما در اینجا با یک پدیده «همه یا هیچ» روبرو نیستیم، و کنترل احساسات فرافکنی شده توسط بیمار به تلاش، مهارت و «فشار» قابلتوجهی از طرف درمانگر نیاز دارد (وینیکات، ۱۹۶۰). یکی از اصلیترین ابزارهایی که درمانگر در تلاش برای حفظ و نگهداری همانندسازی فرافکنانه بیمار خود دارد، توانایی او در درک آنچه احساس میکند و آنچه بین خود و بیمارش اتفاق میافتد، است. آموزش نظری، تحلیل شخصی درمانگر، تجربیات، ذهنیت روانشناختی و زبان روانشناختی درمانگر میتواند کمک کند که درمانگر تجربهای را که سعی در درک و حفظ آن دارد را، تحمل کند.
اکنون این سوال مطرح میشود که «چه میزان از تلاش درمانگر برای درک همانندسازی فرافکنانه بیمار در شکل تفسیر برای بیمار بیان میشود؟». توانایی درمانگر نه تنها در درک بلکه در فرمولبندی دقیق و واضح درک خود با کلمات برای تأثیر درمانی او اساسی است (فروید ، ۱۹۱۴)، (گلاور ، ۱۹۳۱).
در مورد کار با همانندسازی فرافکنانه، این امر نه تنها به این دلیل است که چنین درکهای کلامی ممکن است از نظر بیمار در قالب توضیحات و تفسیرهای بهموقع و در زمانِ خوب از ارزش برخوردار باشد، بلکه دقیقاً به همین دلیل این درکها بخشی اساسی از تلاش درمانگر برای حفظ و نگهداری احساساتی است که در او ایجاد شده است. درک درمانگر ممکن است یک تفسیر صحیح برای درمانگر ایجاد کند، اما بههیچوجه برای بیمار تفسیری در زمان مناسب نیست. در این حالت، تفسیر باید «تفسیر ساکت» باقی بماند (اسپاتنیتس، ۱۹۶۹)، به عنوان مثال در قالب کلماتی که صرفاً در ذهن درمانگر فرموله شده است، اما به بیمار گفته نمیشود.
جنبه دیگری از اهمیت تفسیر ساکت این است که میتواند دارای وزن بسیار سنگینتری از محتوای «خود-تحلیلی» نسبت به آنچه در تفسیر ارائه شده به بیمار ارائه میشود، باشد.
ادامه «تحلیل خودِ درمانگر» به این روش در تلاشهای یک درمانگر برای مبارزه، حفظ و رشد ناشی از احساساتی که بیمارانش در او ایجاد میکنند بسیار ارزشمند است.
بخش دیگر این مساله را نیز باید ذکر کرد. خطری وجود دارد که درمانگر در مدیریت و کار با همانندسازی فرافکنانه ممکن است وسوسه شود تا از درمان بیمار بهطور انحصاری بهعنوان عرصهای برای کمک به مشکلات روانی خود استفاده کند. این امر میتواند منجر به تکرار یک تعامل اولیه بیماریزا برای بیمار شود (که اغلب در آسیبشناسی دوران کودکی بیماران خودشیفته گزارش شده است) که در آن تقریبا به شکل انحصاری تمرکز اصلی روابط مادر و کودک، نیازهای مادر است. برای توضیح بیشتر در مورد این شکل از تعامل مادر و کودک، به آگدن، (۱۹۷۴)، (۱۹۷۶)، (۱۹۷۸) مراجعه کنید.
به موضوع تشخیص خطاها در مدیریت همانندسازی فرافکنانه و مراحل اصلاحی قابل انجام در جاهای مختلف در بحث فوق پرداخته شده است. خطاهای موجود در تکنیک اغلب منعکسکننده عدم موفقیت درمانگر در شناسایی کافی همانندسازی فرافکنانه بیمار است. ممکن است درمانگر در تلاش برای دفاع در مقابل احساسات ایجاد شده در خودش به طور فزایندهای، به انکار، دوپارهسازی، فرافکنی، همانندسازی فرافکنانه یا فعلیت اتکا کند یا از طریق همانندسازی با روشهای کنترل احساسات فرافکنی شده بیمار، یا با اتکاء به دفاعهای متداول خود عمل کند. این موضع اساساً دفاعی میتواند منجر به «عدم اتحاد درمانی» شود (لانگ، ۱۹۷۵) که در آن بیمار و درمانگر «به دنبال ارضاء نیازها و تقویت دفاعها در روابط خود هستند». برای حمایت از دفاع شخصی خود، درمانگر ممکن است دچار انحرافاتی در مسیر تکنیکهایش شود و حتی ممکن است به عنوان مثال با گسترش رابطه درمانی به بسترهای اجتماعی، دادن هدیه به بیمار یا تشویق بیمار برای دادن هدیه به وی، عدم رعایت رازداری و غیره قوانین اساسی و چارچوب رواندرمانی و روانکاوی را نقض کند.
عدم موفقیت کافی یک درمانگر در پردازش یک همانندسازی فرافکنانه به یکی از دو روش زیر منعکس میشود: درمانگر بهسختی و بدون انعطاف در برابر آگاهی ایجاد شده ناشی از احساسات بیمار در خودش، دفاعهایش را بهکار میگیرد، یا اجازه میدهد احساس یا دفاع ایجاد شده در برابر آن به عمل تبدیل شود. عواقب هر دو نوع شکست در حفظ همانندسازی فرافکنانه این است که بیمار احساسات فرافکنی شده خود را که با ترس درمانگر در مورد آنها ترکیب شده و به اندازه کافی روی این احساسات کار نشده، مجدداً درونی میکند. ترسهای بیمار و دفاعهای پاتولوژیک بیمار تقویت و گسترش مییابد. علاوه بر این، بیمار ممکن است از احتمال کمک شدن توسط یک درمانگر که دارای جنبههای قابلتوجهی از آسیبشناسی خود او است، ناامید شود.
بیمار تنها کسی نیست که در جفت درمانی همانندسازی فرافکنانه را به کار میبرد. همانطور که بیمار میتواند برای مطابقت با همانندسازی فرافکنانه خود به درمانگر فشار وارد کند، درمانگر نیز میتواند برای تأیید همانندسازی فرافکنانه خود از سمت بیمار به او فشار وارد کند.
درمانگران آرزوی پیچیدهی بیش از حد واقعی برای بیماران خود دارند که بیماران «بهتر شوند» و این اغلب مبنا و اساس فانتزی قادر مطلق بودن است که درمانگر بیمار را به «آنچه که برای بیمار آرزو میکند» تبدیل کرده است. غالباً، درمانگر میتواند از طریق تعامل درمانی، بر بیمار فشار وارد کند تا به گونهای رفتار کند که انگار «مداوا شده است» که در واقع آرزوی درمانگر همین امر است. یک بیمار نسبتاً سالم اغلب میتواند از این فشار آگاه شود و با گفتن جملاتی مانند: «من اجازه نمیدهم شما مرا به موفقیتهای دیگر خود تبدیل کنید»، آنرا به درمانگر هشدار میدهد. این نوع اظهارات، باید به درمانگر هشدار دهد که درمانگر احتمالاً در همانندسازی فرافکنانه درگیر شده است و اینکه بیمار فرافکنیهای خود را با موفقیت پردازش کرده است. هنگامیکه بیمار قادر به پردازش همانندسازی فرافکنانه از این طریق نیست و یا باید خود را با فشار مطابقت دهد (با تبدیل شدن به بیمار «ایدهآل») یا برای مقابله با فشار شورش و نافرمانی کند (با افزایش مقاومت یا خاتمه درمان) احتمال آسیب به بیمار و رابطه درمانی بیشتر است.
وینیکات (۱۹۴۷) همچنین به ما یادآوری میکند که آرزوهای درمانگران و والدین برای بیماران و کودکان انحصاراً در راستای درمان و رشد نیستند. همزمان آرزوهای نفرتانگیزی برای حمله، کشتن یا نابودی بیمار یا کودک وجود دارد. یک درمان به بنبست رسیده، یک بیمار دائماً ساکت، یک فعالیت خودتخریبی یا خشونتآمیز از طرف بیمار، همه اینها میتواند نشانههایی از تلاش بیمار برای مطابقت با همانندسازی فرافکنانه درمانگر باشد که مورد حمله قرار گرفتن یا نابودی بیمار را شامل میشود. همانطور که وینیکات پیشنهاد میکند، ضروری است که والدین یا درمانگر بتوانند خشم و آرزوهای نابود کننده خود را نسبت به فرزندان و بیماران بدون اینکه روی این احساسات عمل کنند و یا مجبور شوند با انکار و فرافکنی از شر آنها خلاص شوند، در هم ادغام کنند. همانندسازیهای فرافکنانهی مداوم و تغییرناپذیر از طرف درمانگر باید در صورت شناسایی، به درمانگر هشدار دهد که باید وضعیت روانی خود را بهطور جدی بررسی کند و احتمالاً به دنبال تجزیه و تحلیل بیشتر خود باشد.
با توجه به درک همانندسازی فرافکنانه که در این مقاله شرح داده شده است، میخواهم رابطه همانندسازی فرافکنانه را با گروهی از فرآیندهای روانشناختی مرتبط توضیح دهم: فرافکنی، درونفکنی، همانندسازی و برونیسازی. همانطور که قبلاً ذکر شد، فرافکنی به معنای وسیع نوعی تفکر است که در آن فرد خود را بهعنوان بیرون انداخته شدن جنبهای از خود تجربه میکند. باید بین نحوه فرافکنی تفکر که در همانندسازی فرافکنانه رخ میدهد و فرافکنی بهعنوان یک فرایند مستقل تمایز قائل شد. در حالت اول، فرد در فانتزی خود از اینکه خودش را از بخشی از خودش خلاص کند و شخص دیگری را با آن قسمت ساکن کند، از یک حالت خاص فرافکنی فکر استفاده میکند. تجربه ذهنی یکی بودن با فرد دیگر با توجه به احساس خارج شده، ایده، بازنمایی خود و غیره است. در مقابل، در فرافکنی بهعنوان یک فرایند مستقل، مالکیت جنبهای که از شخص به بیرون رانده شده، رد میشود و به اُبژه فرافکنی نسبت داده میشود.
فردی که فرافکنی کرده احساس خویشاوندی و وابستگی با اُبژه ندارد و برعکس، غالباً اُبژه را بهعنوان اُبژهای بیگانه، عجیب و ترسناک تجربه میکند. در همانندسازی فرافکنانه، بخش فرافکنی شده تفکر فقط یک جنبه از یک کنش متقابل پویا بین فرافکنی و درونیسازی است. با این حال، باید در نظر داشت که تمایز بین فرافکنی و همانندسازی فرافکنانه یک امر همه یا هیچ نیست. همانطور که نایت (۱۹۴۰) اشاره کرد، هر فرآیند فرافکنی شامل تعامل با یک درونفکنی و بالعکس است. فرافکنی و همانندسازی فرافکنانه بیمار باید بهعنوان دو انتهای یک شیب که در آن تسلط فزایندهای از کنش متقابل بین فرآیندهای فرافکنی و درونفکنی وجود دارد، که بالاخره یکی از اینها به سمت انتهای همانندسازی فرافکنانه شیب حرکت میکند.
همانطور که حالت فرافکنی تفکر، برخلاف فرافکنی، میتواند زیربنای فاز اول همانندسازی فرافکنانه تلقی شود، میتوان فاز سوم را مبتنی بر یک حالت درونفکنی دانست که در نقطه مقابل درونفکنی قرار دارد. در مرحله نهایی همانندسازی فرافکنانه، فرد تصور میکند که جنبهای از خود را که «در حال سکون و استراحت کردن» در شخص دیگری است را مجدداً تصاحب میکند (بیون، ۱۹۵۹).
در همراهی با این فانتزی فرایند درونیسازی قرار دارد که در آن روشهای اُبژه برای مدیریت همانندسازی فرافکنانه توسط فرد درک میشود و تلاش میشود این جنبه از اُبژه به بخشی از خود تبدیل شود. بهدنبال طرحوارهای که توسط شفر مطرح شد درونفکنی و همانندسازی به عنوان انواعی از فرایندهای درونیسازی شناخته میشوند. بسته به سطح بلوغ فردی که فرافکنی میکند، نوع فرآیند درونیسازی که فرد بهکار میگیرد، ممکن است از درونفکنی اولیه تا انواع همانندسازیهای بالغانه باشد. در درونفکنی، جنبه درونی شده اُبژه در باقی مانده سیستم شخصیت به مقدار خیلی ناچیز ادغام میشود و به عنوان یک عنصر بیگانه (یک حضور) درون خود تجربه میشود. در همانندسازی، انگیزهها، الگوهای رفتاری و بازنماییهایی شخصی بهگونهای اصلاح میشود که فرد احساس کند با توجه به جنبهای که از آن شخص به او داده شده، «مانند» یا «عین» اُبژه شده است. بنابراین اصطلاحات درونفکنی و همانندسازی به انواع فرآیندهای درونیسازی اشاره دارد که میتوانند عمدتاً جدا از فرآیندهای فرافکنی یا صرفاً بهعنوان فازی از همانندسازی فرافکنانه عمل کنند.
برای بیان مختصر آنچه قبلاً گفته شد، مفهوم بیرونیسازی برای اشاره به نوع خاصی از همانندسازی فرافکنانه بهکار میرود که در آن دستکاری واقعیت در خدمت تحت فشار قرار دادن اُبژه برای مطابقت با فانتزی فرافکنی قرار میگیرد. با این حال، بهمفهوم وسیعتر، در هر همانندسازی فرافکنانه، «بیرونیسازی» وجود دارد به این صورت که فانتزی فرافکنی شده فرد از صحنه داخلی بازنماییهای روانشناختی، افکار و احساسات، به صحنه بیرونی سایر انسانها و تعاملات فرد با آنها منتقل میشود. بهجای تغییر ساده بازنماییهای روانشناختی از یک اُبژه بیرونی، در همانندسازی فرافکنانه فرد سعی میکند تغییرات خاصی را در حالت احساس و بازنمایی شخصی «فرد دیگر» ایجاد کند و اغلب نیز موفق میشود.
سرانجام، میخواهم بهطور خلاصه تلاش کنم تا موقعیت همانندسازی فرافکنانه را در رابطه با انتقال فرافکنانه، انتقال متقابل و همانندسازی متقابل فرافکنانه قرار دهم. انتقال شامل انتساب ویژگیها، احساسات و ایدههایی به درمانگر است که از رابطه با یک اُبژهی اولیه قبلی نشات گرفته است. انتقال فرافکنانه نوعی انتقال است که در آن جنبههایی از «خود» به درمانگر نسبت داده میشود. زمانیکه همانندسازی فرافکنانه جنبهای از رابطه انتقال است، میتواند از فرافکنی انتقال متمایز شود چون فرافکنی انتقال عمدتاً یک پدیده دفاعی درونروانشناختی است. در مقابل، همانندسازی فرافکنانه نه تنها شامل یک رویداد درون روانشناختی (یک فانتزی فرافکنانه)، بلکه شامل یک تعامل بینفردی است که در آن اُبژه تحت فشار قرار میگیرد تا تبدیل به شیوهای برای بازنمایی فرافکنی شود و همچنین، مانند سایر اشکال فرافکنی، اصطلاح انتقال فرافکنانه دلالت بر وزن بیشتری از انکار جنبهای از خود که شامل همانندسازی فرافکنانه است، دارد و احساس کمتری از همبستگی با اُبژه را نسبت به آنچه در همانندسازی فرافکنانه میبینیم در پی خواهد داشت.
انتقال متقابل به روشهای مختلفی تعریف شده است. از نظر برخی به عنوان مجموعه احساسات درمانگر که توسط بیمار ایجاد شده، دیده میشود که بیانگر آسیبشناسی تحلیل نشده درمانگر است. چنین احساساتی با توانایی او در پاسخ درمانی به بیمار تداخل ایجاد میکند. برخی دیگر، انتقال متقابل را کل پاسخ درمانگر به بیمار دانستهاند. برخی دیگر به بخشی از انتقال متقابل که نشان دهنده پاسخ بالغ و همدلانه درمانگر به انتقال بیمار است، به عنوان «انتقال متقابل اُبژهای» اشاره میکنند (وینیکات، ۱۹۴۷).
این جنبه از پاسخ درمانگر به بیمار بهعنوان مکمل جنبهای از رابطه اولیه بیمار است که در انتقال به تصویر کشیده میشود. بخش باقیمانده انتقال متقابل میتواند به عنوان بازتاب آسیبشناسی درمانگر تلقی شود. به نظر من دیدگاه وینیکات برای روشن کردن نقش احساسات یک درمانگر در مدیریت موفقیتآمیز همانندسازی فرافکنانه بیمار، مفیدترین نظر است. بهعنوان هدف همانندسازی فرافکنانه بیمار، وظیفه درمانگر این است که احساسات مربوط به فرافکنی را تجربه و پردازش کند.
درمانگر به خود اجازه میدهد که تا حدی در یک رابطهی اُبژهای که بیمار بر اساس روابط اولیه قبلی ایجاد کرده است، شرکت کند. با این کار، درمانگر این فرصت را دارد تا ویژگیهای روابط اُبژهای بیمار را که قبلاً درونی شده است مشاهده کند و با گذشت زمان، احساسات درگیر را به گونهای پردازش کند که بیمار فقط یک رابطه قدیمی را در درمان تکرار نکند. از نظر اصطلاحشناسی وینیکات، این جنبه از کار درمانگر نمایانگر مشاهده و استفاده درمانی از انتقال متقابل اُبژهای است. عدم موفقیت درمانگر در استفاده از همانندسازیهای فرافکنانه بیمار، اغلب بازتاب این واقعیت است که او بهجای استفاده درمانی از دادههای انتقالِ متقابل اُبژهای، در آنچه گرینبرگ (۱۹۶۲) آنرا «همانندسازی متقابل فرافکنانه» مینامد درگیر شده است. در این شکل اخیر انتقال متقابل، درمانگر بدون اینکه آگاهانه از آن باخبر باشد، خود را کاملاً به این صورت تجربه میکند که در همانندسازیهای فرافکنی بیمار به تصویر کشیده شده است.
او احساس میکند نمیتواند مانع از این امر شود که خودش همان چیزی شود که بیمار ناهشیار از او میخواهد که باشد. این امر با «باز بودن» از نظر درمانی برای همانندسازی فرافکنی بیمار فرق میکند، زیرا در حالت دوم، درمانگر از این فرایند آگاهی دارد و فقط تا حدی، و با شدت کمتری، در احساساتی که بیمار ناهشیار از او میخواهد تجربه کند، سهیم است. دستیابی موفقیتآمیز به همانندسازی فرافکنانه موضوعی حد واسط است – درمانگر باید به اندازه کافی باز باشد تا بتواند همانندسازیهای فرافکنانه بیمار را دریافت کند و در عین حال بتواند فاصله روانشناختی کافی از فرایند را حفظ کند تا امکان تجزیه و تحلیل رابطه متقابل درمانی را فراهم کند.
خلاصه
این مقاله تبیینی از مفهوم همانندسازی فرافکنانه از طریق ترسیم رابطه فانتزی با روابط اُبژهای که در این فرایند روانشناختی-بین فردی بهوجود میآید، ارائه میدهد.
همانندسازی فرافکنانه بهعنوان گروهی از فانتزیها و روابط اُبژهای همراه با آن که شامل سه مرحله است در نظر گرفته میشود که در مجموع همه این سه مرحله یک واحد روانشناختی را تشکیل میدهند. در مرحله اولیه، فردی که فرافکنی میکند در فانتزی و خیال، خود را از جنبهای از «خود» خلاص کرده و آن جنبه را با روشی کنترلکننده در شخص دیگر قرار میدهد. در مرحله دوم، از طریق تعامل بین فردی، فردی که فرافکنی کرده به گیرنده فرافکنی فشار میآورد تا احساساتی همخوان با فرافکنی را تجربه کند. سرانجام، گیرنده از نظر روانشناختی فرافکنی را پردازش میکند و نسخه اصلاح شده آن را برای درونیسازی مجدد فرد فراکننده در دسترس قرار میدهد.
همانندسازی فرافکنانه، همانطور که در اینجا صورتبندی شده است، فرایندی است که به صورت زیر عمل میکند: (۱) نوعی دفاع که در آن فرد میتواند از یک قسمت ناخواسته یا در معرض خطر خود فاصله بگیرد، درحالیکه در فانتزی آن جنبه از خودش را در فرد دیگر «زنده» نگه داشته است. (۲) نوعی ارتباطی که بهموجب آن فرد با اعمال فشار بر شخص دیگر، آن فرد را وادار به درک و فهم خودش میکند به این صورت که فرد دریافتکننده فرافکنی مجموعهای از احساسات مشابه احساسات فرد فرافکننده را تجربه میکند. (۳) نوعی وابستگی به اُبژه که در آن فردی که فرافکنی میکند، گیرنده فرافکنی را به اندازه کافی بهصورت جداگانه بهعنوان یک مخزن برای نگهداری قسمتهایی از خود تجربه میکند، اما به اندازه کافی این تمایز برای حفظ این توهم رخ نداده است که فرد بهصورت کلامی احساس معینی را با شخص دیگری شریک شده است (۴) مسیری برای تغییر روانشناختی که توسط آن احساساتی مشابه احساساتی که فرد با آن دست و پنجه نرم میکند توسط شخص دیگری پردازش میشود و به دنبال آن فردی که فرافکنی کرده است ممکن است با ساز و کار رفتار گیرنده در برابر احساساتی که در او ایجاد شده است، همانندسازی کند.
فرافکنی و همانندسازی فرافکنانه بهعنوان نمایانگر دو قطب پیوستاری از انواع فانتزیهای به بیرون راندن جنبههای خود تلقی میشود که اولی عمدتاً شامل تغییر و جابجایی در بازنماییهای خود و اُبژه است. در مقابل، مورد دوم مستلزم آن است که فانتزیهای فرافکنانه فرد در یک توالی برونیسازی و درونیسازی پشت هم، به اُبژههای بیرونی واقعی اصابت کنند.
این مقاله با عنوان «On Projective Identification» در نشریهی بینالمللی روانکاوی منتشر شده و توسط مریم فارسینژاد ترجمه و در تاریخ ۷ آذر ۱۳۹۹ در مجلهی روانکاوی تداعی منتشر شده است. |
تصویر: Serge Poliakoff |
- 1.در باب آموزش روانکاوی | تامس آگدن
- 2.نگارش روانکاوانه بهمثابه یک فرم داستانی | تامس آگدن
- 3.خوانش بیون | تامس آگدن
- 4.خوانش لووالد: بازاندیشی در اُدیپ | تامس آگدن
- 5.تأملاتی در باب کاربست روانکاوی | تامس آگدن
- 6.این هنر روانکاوی: رؤیت رؤیاهای نادیده و گریههای قطع شده | تامس آگدن
- 7.در باب زبان و حقیقت در روانکاوی | تامس آگدن
- 8.مفهوم روابط اُبژهای درونی | تامس آگدن
- 9.خوانش تازهای از ریشههای نظریهی روابط اُبژهای | تامس آگدن
- 10.رویابینیِ جلسهی روانکاوی: یک مقالهی بالینی | تامس آگدن
- 11.دیالوگ روانکاوانه | ماتریس ذهن
- 12.دربارهی همانندسازی فرافکنانه | تامس آگدن
- 13.دربارهی روانکاو شدن | تامس آگدن و گلن گابارد
- 14.ضلع سوم روانکاوی: کار کردن با حقایق بالینی بیناذهنی | تامس آگدن
- 15.ترس از فروپاشی و زندگی نزیسته | تامس آگدن
- 16.چگونه توماس آگدن روانکاو، خودِ واقعیاش را در داستان یافت؟
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.
سلام و تشکر بسیار زیبا ترجمه شده بود.مطلب بسیار جذاب و زیبا بود.سپاس فراوان