
مفهوم روابط اُبژهای درونی

مفهوم روابط اُبژهای درونی
اگرچه اغلب به اشتباه تصور میشود که تئوری روابط اُبژهای، نظریهای منحصراً میان فردی است که توجه را از ناهشیار منحرف میکند، اما در واقع، اساساً نظریهی روابط اُبژهای درونیِ[۱] ناهشیار در تعامل پویا با تجربهی میانفردی فعلی قرار دارد. آنالیز روابط اُبژهای درونی بر بررسی رابطهی بین اُبژهای درونی و روشهای مقاومتِ بیمار در برابر تغییر این روابط اُبژهای درونیِ ناهشیار با وجود تجربه فعلی، متمرکز است. تئوری کلاسیک شامل مفهومی از اُبژههای درونی نیست. در عوض، مفاهیم مرتبط و تا حدی همپوشانِ ردپای حافظه، بازنمایی ذهنی خود (self) و اُبژه، درونفکنی، همانندسازی، و ساختارهای روانی وجود دارد.
فرضیهی مقاله حاضر این است که «درونیسازی» یک رابطهی اُبژهای لزوماً شامل دوپارهسازی ایگو[۲] به بخشهایی است که هنگام واپسرانی، اُبژههای درونی را تشکیل میدهند که در یک رابطهی ناهشیار خاص با یکدیگر قرار دارند. این رابطهی درونی از طریق ماهیت روابط اُبژهای اصلی شکل میگیرد، اما به هیچ وجه مطابقت یک – به – یک با آن ندارد، و علاوه بر این، به طور بالقوه با تجربه بعدی قابل تغییر است. رابطه اُبژهای درونی ممکن است بعداً با استفاده از فرافکنی و همانندسازی فرافکنانه در یک موقعیت میانفردی، دوباره برونیسازی شود، بنابراین، پدیدههای روانکاوی انتقال و انتقال متقابل و سایر تعاملات میان فردی به وجود میآیند.
همچنین پیشنهاد خواهد شد که اُبژههای درونی به منزلهی زیر–سازمانهای ناهشیارِ دینامیک ایگو شناخته میشوند که قادر به تولید معنا و تجربه، یا به عبارت دیگر، توانایی تفکر، احساس و ادراک هستند. این زیر–سازمانها در روابط ناهشیار با یکدیگر قرار دارند و شامل این موارد هستند: (۱) زیرسازمان خود ایگو[۳]، یعنی، جنبههایی از ایگو که از طریق آن، شخص، ایدهها و احساسات خودش را به طور کامل تجربه میکند، و (۲) زیرسازمانهای اُبژهای ایگو[۴]، که از طریق آن، معانی به شیوهای مبتنی بر همانندسازی یک جنبه از ایگو با اُبژه تولید میشوند. این همانندسازی با اُبژه آنقدر کامل است که حس اصلی خود (self) در یک نفر تقریباً به طور کامل از بین میرود. مفهوم روابط اُبژهای درونی فراتر از مفهوم کلاسیک خود و بازنمایهای ذهنی اُبژه است (هارتمن، ۱۹۶۴) ؛ (جاکبسون، ۱۹۶۴) ؛ (سندلر و روزنبلات، ۱۹۶۲). آنچه که در اینجا پیشنهاد میشود، این ایده است که ایگو به بخشهایی تقسیم میشود که هر کدام توانایی تولید تجربه را دارند و برخی از این بخشهای فرعی ایگو، تجربه را به شیوهای ایجاد میکنند که بر طبق حس اُبژهی فرد در یک رابطه اُبژهای اولیه مدلسازی شده است، در حالی که بخشهای فرعی دیگر، تجربه را به شیوهای ایجاد میکنند که در الگویی متناسب با تجربهی شخص در همان روابط اُبژهای اولیه ثابت باقی بماند. این دو بخش ایگو متصل به هم باقی میمانند و در صورت واپسرانی، یک رابطه اُبژهای درونی ناهشیار تشکیل میدهند.
این مفهومسازی روابط اُبژهای درونی، نتیجهی کارهای فروید، آبراهام، ملانی کلاین، فیربرن، وینیکات و بیون است. اگرچه تفاوت تئوری قابل توجهی در میان این گروه از روانکاوها وجود دارد، اما به نظر من، مفهوم اُبژهی درونی توسط هر یک از آنها به گونهای مدیریت شده است تا با فراهم نمودنِ زمینه برای مورد بعدی، با هم خط فکری اصلی تئوری روابط اُبژهای را تشکیل دهند. نقش هر یک از این روانکاوها در مفهوم روابط اُبژهای درونی مورد بحث و بررسی قرار خواهد گرفت. با توجه به نقش متقابل هر یک از این روانکاوها در کمک به ارتقای این مفهوم، یک مفهوم یکپارچه از ماهیت روابط اُبژهای درونی ارائه خواهد شد. سپس، نشان داده خواهد شد که چگونه درک پدیدههای بالینی انتقال، انتقال متقابل، و مقاومت بیشتر میشوند چنانچه از دیدگاه تئوری اُبژهای درونی که در این مقاله پیشنهاد شده است، بررسی شوند.
توسعه تئوری روابط اُبژهای اُبژههای درونی
فروید نه از اصطلاح اُبژه درونی استفاده کرد و نه مفهومی معادل با آنچه که به عنوان مفهوم روابط اُبژهای درونی مورد بحث و بررسی قرار خواهد گرفت، ایجاد کرده است. در تفسیر رویاها (۱۹۰۰)، او به ردپای حافظه ناهشیار اشاره میکند و توضیح میدهد که آنها قدرت جاودانه ساختنِ احساساتِ دخیل در فراموش کردنِ تجربه اولیه، جلب توجه به آنها در طی رویا و شکلگیری علائم و فشار برای بیان آگاهانه، بازنمایی رویا و بازنمایی نمادین در رفتار مشخصه و دارای علائم و آسیبشناسی شخصیت را دارند. در سال ۱۹۱۴، فروید این ایده را مطرح کرد که فانتزیهای ناهشیار در مورد اُبژهها ممکن است تحت شرایطی خاص، جای روابط واقعی با مردم را بگیرد.
در ماتم و مالیخولیا (۱۹۱۷)، بر همانندسازی به عنوان ابزاری متمرکز میشود که از طریق آن نه تنها به یاد میآورد، بلکه تا حدی از لحاظ هیجانی یک اُبژه خارجی گمشده را با بخشی از خودش جایگزین میکند که بر طبق آن اُبژهی خارجی گمشده الگوبرداری شده است. فروید توضیح میدهد که چگونه در مالیخولیا رابطه با یک اُبژه خارجی «به شکاف بین فعالیت حیاتی ایگو و ایگویی که از طریق همانندسازی تغییر یافته است، تبدیل میشود» (ص. ۲۴۹). به عبارت دیگر، رابطه درونی که شامل تعامل دو جنبهی فعالِ شخص هستند و در نتیجهی دوپارهسازی ایگو ایجاد شدهاند، جایگزینِ رابطه خارجی میشود.
در سال ۱۹۲۳، فروید مفهوم همانندسازی را گسترش داد تا نه تنها شامل مدلسازی از خود بر طبق اُبژه خارجی باشد، بلکه همانند مورد شکلگیری سوپرایگو، فرآیندی باشد که از طریق آن، کارکردهای اُبژه خارجی درون روان قرار میگیرد. فروید (۱۹۴۰ الف) در پایان عمرش، به طور خلاصه به بیان تئوریاش در مورد شکلگیری ساختاری که از طریق آن، یک عامل فعال جدید به وجود میآید، میپردازد: «بخشی از جهان خارجی، حداقل تا اندازهای، به عنوان یک اُبژه رها شده است و در عوض، از طریق همانندسازی، به درون ایگو برده شده است، و در نتیجه، به بخش جداییناپذیر جهان درونی تبدیل شده است. این عاملیت روانی جدید همچنان به انجام وظایف و کارکردهایی که تا کنون توسط مردم [اُبژههای متروکه] در جهان خارجی انجام میشدند، ادامه میدهد: ایگو را مشاهده میکند، به آن دستوراتی میدهد، آن را مورد قضات قرار میدهد و آن را تهدید به مجازات میکند، دقیقاً مانند والدینی که جای آنها را گرفته است» (ص. ۲۰۵). فروید در این خط فکری مدلی را پیشنهاد میدهد که به موجب آن، یک اُبژه خارجی «از طریق همانندسازی … به درون ایگو جذب شده است.» او در ادامه توضیح میدهد که جذب اُبژه به درون ایگو مستلزم ایجاد «یک عاملیت روانی جدید» است، یعنی جنبهای از شخصیت که ظرفیت ادامهی کارکردهایی را در جهان درونی دارد که قبلاً در جهان خارجی توسط آن اُبژه انجام شده است. این عاملیت جدید در ارتباط با ایگو قرار دارد و میتواند درک کند، فکر کند، پاسخ دهد و فعالیتی را شروع کند. علاوه بر این، سیستم انگیزشی خاص خود را دارد: «ایگو را مشاهده میکند، به آن دستوراتی میدهد، آن را مورد قضاوت قرار میدهد، و او را تهدید به مجازات میکند». فروید در اینجا نوعی توالی رشد طبیعی را توضیح میدهد که به موجب آن، کودک، در چارچوب روابطش با اُبژههای خارجی، یک زیر–سازمان ایگو به وجود میآورد که ظرفیت انگیزش مستقل را دارد و به رابطه اُبژهای با سایر جنبههای ایگو ادامه میدهد.
در مقالات «فتیشیسم» (۱۹۷۲) و «دوپارهسازی ایگو در فرآیند دفاع» (۱۹۴۰ ب) فروید، با استفاده از مفهوم دوپارهسازی در ایگو[۵]، روشی را که یک فرد هم میتواند بداند و همزمان هم نداند، توضیح داده میشود. به عبارت دیگر، ایگو میتواند در حالت دفاعی طوری تقسیم شود که بر اساس انواع مختلف درک واقعیت فعالیت کند. این امر هم فرآیند دوپارهسازی ایگو مرتبط با شکلگیری سوپرایگو را توضیح میدهد و هم بیانگر گسترش ایدهای است که برای توضیح تقسیم درونی در داخل شخصیت غیر از آنکه در شکلگیری سوپرایگو نقش دارد، بکار میرود.
مفهوم ساختارهای روانی فروید یا «عاملیتهایی» که در «جهان درونی» فعالیت میکنند و در بستر روابط اولیهی فرد با اُبژههای خارجی ایجاد میشوند، چارچوب تئوری را تشکیل دادند که به موجب آن، سایر نقشها و مشارکتهای بعدی در تئوری روابط اُبژهای توسعه یافتند.
آثار کارل آبراهام نقش محوری در توسعه شاخهی روابط اُبژهای تئوری روانکاوی داشت و به ویژه بنیانی فراهم نمود که کلاین و فیربرن ایدههایشان را بر اساس آن ایجاد و توسعه دادند. آبراهام (۱۹۲۴) که در چارچوب تئوری غریزه جنسی فروید کار میکرد، نسبت به فروید اهمیت بیشتری برای نقش اُبژه در رشد لیبیدویی قائل بود و تاکید بیشتری بر جایگاه فانتزی ناهشیار در زندگی روانی داشت.
تقسیمبندی رشد اولیه به مراحلِ پیشادوسوگرایی، دوسوگرایی و پسادوسوگرایی توسط آبراهام، پیشدرآمدی بر سطوح اسکیزوئید[۶] و افسردهوار کلاین و فیربرن در سازماندهی اولیه روانشناختی بود. در ذات مفهوم فرمهای مختلف دوسوگرایی نسبت به اُبژهها که آبراهام مطرح نمود، مفهوم انوع فرمهای تعارض روانی بر سر تجربه تمایز خود–اُبژه (self–object differentiation) وجود داشت.
در حالی که نقش آبراهام در تئوری روابط اُبژهای عمدتاً شامل تغییر تاکید وی در چارچوب مفهومی بود که در ابتدا فروید، ملانی کلاین (۱۹۷۵)، با دادن نقش به روابط اُبژهای درونی ناهشیار ارائه نمودند، اما او دیدگاه جدیدی معرفی نمود که موجب سازماندهی تفکر فراروانشناختی و بالینی شد. تصور کلاین (۱۹۴۶)، (۱۹۵۸) این بود که کودک در بدو تولد با یک ایگو ابتدایی، تا حدوی سازمانیافته، اما کامل، در ارتباط با اُبژهای که به عنوان یک کل تجربه میشود، فعالیت میکند. تحت فشار اضطراب غیر قابل تحملِ نابودی قریبالوقوع که توسط غریزه مرگ ایجاد میشود، نوزاد با حالتی دفاعی سعی میکند تا با دوپارهسازی ایگو به جنبههای کنترلپذیرتر خوب و بد (زیرا جدا هستند) تجربهی مرتبط با اُبژه، از حس ویرانگری خودش فاصله بگیرد. به بیان سادهتر، کودک یک رابطه پیچیدهی غیر قابل مدیریت با مادر را (که شامل همزیستی احساس نفرت و عشق نسبت به مادر و تجربه شده از سوی مادر است)، از طریق بررسی و ترمیم رابطه، سادهتر و قابل مدیریتتر میکند، گویی روابط بسیاری بین تصورات عشق بدون تردید و بدخواهی بدون تردید از خود و اُبژه وجود دارد. این جنبههای رابطهی نوزاد با اُبژه با استفاده از فانتزیهای فرافکنانه و درونفکنانه جدا از هم نگه داشته میشوند. دوپارهسازی تجربیات نوزاد از روابطی که با اُبژهها دارد، به او این امکان را میدهد تا یک پناهگاه روانی (در امان از احساسات خصمانه و مخرب) ایجاد کند که از طریق آن بتواند با خیال راحت تغذیه کند، و با اطمینان هر آنچه را که از مادرش میخواهد، دریافت کند.
محدودیت دسترسی به ادامهی مطلب
دسترسی کامل به محتوای تخصصی تداعی صرفاً برای اعضای ویژهی تداعی در نظر گرفته شده است.
با عضویت در تداعی و فعال کردن عضویت ویژه به امکان مطالعهی آنلاین این مقاله و تمام مقالات تداعی که در حال حاضر بیش از ۴۰۰ مقالهی تخصصی شامل نظریات روانکاوی، رویکردهای مختلف، تکنیکهای بالینی و مواردی از این دست است دسترسی خواهید یافت. عضویت ویژه فقط برای مطالعهی آنلاین در سایت است و امکان دانلود پیدیاف با عضویت ویژه وجود ندارد. اگر نیاز به پیدیاف مقالات دارید، آنها را بایستی جداگانه تهیه کنید.
در این صفحه میتوانید پلنهای عضویت ویژه را مشاهده کنید و از این صفحه میتوانید نحوهی فعال کردن عضویت ویژه را ببینید.
اگر اکانت دارید از اینجا وارد شوید.
اگر اکانت ندارید از اینجا ثبتنام کنید.
- 1.نگارش روانکاوانه بهمثابه یک فرم داستانی
- 2.خوانش بیون
- 3.خوانش لووالد: بازاندیشی در اُدیپ
- 4.تأملاتی در باب کاربست روانکاوی
- 5.این هنر روانکاوی: رؤیت رؤیاهای نادیده و گریههای قطع شده
- 6.در باب زبان و حقیقت در روانکاوی
- 7.مفهوم روابط اُبژهای درونی
- 8.خوانش تازهای از ریشههای نظریهی روابط اُبژهای
- 9.رویابینیِ جلسهی روانکاوی: یک مقالهی بالینی
- 10.دیالوگ روانکاوانه | ماتریس ذهن
- 11.دربارهی همانندسازی فرافکنانه
- 12.دربارهی روانکاو شدن
- 13.ضلع سوم روانکاوی: کار کردن با حقایق بالینی بیناذهنی
- 14.ترس از فروپاشی و زندگی نزیسته
- 15.چگونه توماس آگدن روانکاو، خودِ واقعیاش را در داستان یافت؟