
ترس از فروپاشی و زندگی نزیسته

ترس از فروپاشی بهقلم وینیکات، کتاب ناتمامی است که خوانندهاش میبایست علاوه بر خواندن، نویسندهی این اثر نیز باشد، چراکه متن بهجای اینکه ایدههای کاملاً پروردهای را ارائه کند، اغلب با ایما و اشاره سخن میگوید. درک نویسنده از استدلالِ اغلب گیجکننده و گاهی اوقات مبهمِ مقالهی وینیکات بدین شرح است. در نوزادی، فروپاشیای در پیوند مادر-نوزاد به وقوع میپیوندد که نوزاد را مجبور میکند بهتنهایی با رخدادهای عاطفیای مواجه شود که ناتوان از مدیریت آنهاست. او تجربهی خود از رنج ابتدایی را با ایجاد سازمانهای دفاعی که ماهیتاً سایکوتیک هستند، نادیده میگیرد؛ یعنی واقعیت درونی خودساخته را جایگزین واقعیت خارجی میکند و بدینترتیب تجربهی واقعی خود از رخدادهای زندگیی حساس را مسدود میسازد. فرد با تجربه نکردن فروپاشیِ پیوند مادر-نوزاد که در نوزادی رخ داده است، حالتی روانی را میآفریند که در آن، او در ترس از فروپاشیای زندگی میکند که از پیش اتفاق افتاده اما وی تجربهاش نکرده است. نگارندهی این سطور، اندیشهی وینیکات را بسط میدهد و نشان میدهد که نیروی محرکِ نیاز بیمار برای یافتن منبع ترس خود، این احساس اوست که اجزایی از وجود خودش مفقود شدهاند و باید آنها را پیدا کند اگر میخواهد این نقص را برطرف سازد. آنچه از زندگی او باقی میماند، برای او عمدتاً یک زندگی نزیسته به نظر میآید.
کلمات کلیدی: وینیکات، فروپاشی، سایکوز، تجربه، خود، ترس از فروپاشی، زندگی نزیسته
مقالات و کتابهای انگشتشماری در حوزهی روانکاوی بیشترین تأثیر را بر طرز تفکر من نه صرفاً دربارهی روانکاوی بلکه دربارهی معنای زیستن انسانی داشتهاند. ماتم و ماخولیا (۱۹۱۷) اثر فروید، ساختارهای درونروانی از منظر روابط ابژهای (۱۹۴۴) اثر فربرن، یادداشتهایی در باب برخی مکانیسمهای اسکیزوئید (۱۹۴۶) به قلم کلاین، یادگیری از تجربه (۱۹۶۲) از بیون و زوال عقدهی ادیپ (۱۹۷۹) اثر لئووالد را باید در آن گروه بگنجانم، و همچنین مقالهای که کانون توجه مقالهی حاضر است، یعنی ترس از فروپاشی (۱۹۷۴) به قلم وینیکات.
اندیشیدن وینیکات با صدای بلند دربارهی ترس از فروپاشی
ترس از فروپاشی (۱۹۷۴) که در سال آخر عمر وینیکات نوشته شد و سه سال پس از مرگ وی به انتشار رسید، به نظر من آخرین اثر عمدهی او است[۱]. مانند بسیاری دیگر از مهمترین مقالات او، این مقاله را نیز میتوان در یک یا دو جمله خلاصه کرد مگر اینکه وقت بگذاریم تا نگاه دقیقتری به پیچیدگیای بیندازیم که زیر سطح به ظاهر سادهی آن نهفته است. هنگام خواندن خطوط آغازین مقاله نمیتوان بههیچوجه در این تردید کرد که وینیکات باور داشت به درک چیزی نائل شده که برای او جدید است و باید پیش از مرگ خود به گوش دیگران برساند.
مقاله اینطور آغاز میشود:
باور دارم که تجربیات بالینیام اخیراً من را به درک جدیدی از معنای ترس از فروپاشی رساندهاند.
(وینیکات، ۱۹۷۴: ص. ۸۷)
کلمهی «تجربیات» بیسروصدا در عبارت آغازین مقاله جا خوش کرده است –واژهای بسیار عادی که با اینحال در قلب جستار قرار دارد. به دنبال کلمات «اخیراً» و «جدید» در این جمله، دو بار دیگر از کلمهی «جدید» در جملهی بعد استفاده میشود:
هدف من در اینجا این است که این موضوع را تا جای ممکن ساده بیان کنم، که برای من تازه است و شاید برای سایر افرادی که در حوزهی رواندرمانگری کار میکنند نیز تازه باشد.
(ص. ۸۷)
او در جملات سوم و چهارم جستار مینویسد:
طبیعتاً اگر آنچه میگویم حامل حقیقتی در خود باشد، شعرای جهان از پیش به آن پرداختهاند، اما بارقههای بینشی که در شعر ظاهر میشوند، نمیتوانند ما را از تکلیف مشقتبار خود برای به درآمدن گامبهگام از تاریکی جهالت و ره پوییدن بهسوی هدفمان معاف دارند. عقیدهی من این است که مطالعهای در باب این حوزهی محدود به بیان مجدد چندین مسئلهی دیگر منجر میشود که ما را مبهوت میسازند چراکه در عملکرد بالینی خود آنطور که دوست داریم موفق نیستیم…
(ص. ۸۷)
چه کسی غیر از وینیکات میتوانست این کلمات را بنویسد؟ و حتی وینیکات، تا جایی که حافظهام یاری میکند، پیشتر اینگونه دستبهقلم نبرده بود. او به ما میگوید که اگر آنچه باور دارد کشف کرده و امیدوار است به ما منتقل کند، حامل حقیقتی در خود باشد، بیتردید حقیقتی خواهد بود که شعرا دانسته و در شعر مجسم کردهاند. اما ما در مقام درمانگر نمیتوانیم به بارقههای بینش قناعت کنیم و خشنود باشیم. فهم ساده و مختصر شعرا «ما را از تکلیف مشقتبار خود برای به درآمدن گامبهگام از تاریکی جهالت و ره پوییدن بهسوی هدفمان معاف [نمی]دارد». این زبان دارای لحنی تقریباً مذهبی است. مسئولیت ما در قبال بیمارانمان به ما اجازه نمیدهد که «از تکلیف مشقتبار خود» برای کار به طریقی که باید، تا برای بیمارانمان سودمند واقع شویم، شانه خالی کنیم. برای انجام این کار باید «گامبهگام از تاریکی جهالت» بیرون آییم. چه نوع جهلی؟ مسلماً نه جهل از نظریهی تحلیلی (دانشی که وینیکات بعداً دو بار در مقاله بیان میکند که فرض میگیرد خواننده از آن برخوردار است). آنطور که من این کلمات را میفهمم، جهالتی که باید بر آن غلبه کنیم جهل هیجانی از خودمان است. ضروری است که بتوانیم آنچه را در زندگیمان بیش از همه دردناک است، تجربه کنیم و به درکی از خودمان در رابطه به آن تجربیات برسیم. لحن او نه موعظهآمیز بلکه حاکی از تواضع و افسوس رودرروی شکستهای خودش است (فقط بعداً در مقاله از خودکشی یکی از بیماران وینیکات باخبر میشویم).
وینیکات به ما میگوید که باور دارد آنچه دربارهی «این حوزهی محدود» یاد گرفته است («معنای ترس از فروپاشی») شاید به ما کمک کند تا به درک مشکلات دیگری برسیم که سهمی در ناکامی ما در مورد بیمارانمان دارند. هنگام خواندن این سطور تردیدی نمیتوان داشت که وینیکات با شور و شوق آرزو دارد آنچه را آموخته به ما منتقل کند، مادام که هنوز قادر به انجام چنین کاری است.
نوشتههای وینیکات در سراسر زندگی تحلیلیاش تأثیرگذار است، نه چون او سفرهی دلش را پیش ما میگشاید. که در واقع، چیز بسیار اندکی (مستقیماً) دربارهی زندگی درونی خودش و چیز بسیار کمتری دربارهی مشخصات زندگی خود خارج از اتاق مشاوره میگوید. نوشتار او تأثیرگذار است چون میتواند با استفادهی خود از زبان، معنای زندگی را به تجربیاتی که توصیف میکند و ایدههایی که میپروراند (که همانطور که در عبارت آغازین این مقاله میگوید، از تجربیات او جداییناپذیر هستند) انتقال دهد.
میتوانیم بهراحتی شتابان از «مقدمهچینیها»یی که اینک از آغاز ترس از فروپاشی نقل کردهام، بگذریم و مشتاقانه به دنبال رسیدن به اصل مطلب باشیم. اما اینگونه جوهر مقاله را از دست میدهیم: وینیکات در این جملات ابتدایی، هم در عمل نوشتن خودش و هم (بالقوه) در عمل خواندن خواننده، به خواننده نشان میدهد که زیستن (هشیار بودن نسبت به) تجربهی خود به چه معناست.
وینیکات میگوید که چیزهایی که به آنها خواهد پرداخت، «پدیدارهای کلی» هستند (ص. ۸۸)، گرچه ممکن است در برخی از بیماران ما مشهودتر باشند. مهمتر از همه، این پدیدارهای کلی
بهراستی به همگان این امکان را میدهند که به نحوی همدلانه بدانند وقتی یکی از بیماران ما این ترس [از فروپاشی] را به شکلی برجسته نشان میدهد، واقعاً چه حسی دارد (بهراستی همین را میتوان دربارهی تمام جزئیات جنون شخص مجنون گفت. ما همه دربارهی آن میدانیم، اگرچه این جزئیات خاص [این وجه از جنون] ممکن است ما را [در این لحظه] آزار ندهد).
(ص. ۸۷)
وینیکات نمیتوانست منظور خود را با وضوح و قوتی بیش از این بیان کند: برای اینکه درمانگر شایستهای باشیم باید از دانش شخصی خودمان از اینکه «چه حسی دارد» -«جنون» چه حسی دارد- بهره ببریم، حتی بااینکه کاملاً متوجه «جزئیات» خاص آن جنون در لحظهای معین نباشیم.
وینیکات در ترس از فروپاشی، همانند استفاده از یک ابژه (۱۹۶۷)،[۲] زبان جدید و تعمداً گیجکنندهای برای آنچه سعی دارد انتقال دهد، ابداع میکند. وینیکات در ترس از فروپاشی، اصطلاحات را به طریقی از کاربرد عادی آنها منفصل میسازد که موفق به بیقرار کردن خواننده میشود. اصطلاح فروپاشی از جایگاه اصلی در میان این کلماتِ از نو ساختهشده برخوردار است:
من تعمداً از واژهی «فروپاشی» استفاده کردهام چون نسبتاً مبهم است و بدین خاطر که میتواند به معانی مختلفی باشد. در کل، این کلمه را میتوان در این زمینه به معنای شکست سازمان دفاعی گرفت. اما بلافاصله میپرسیم: دفاع علیه چه؟ و این پرسش ما را به معنای عمیقتر واژه سوق میدهد، چراکه نیاز داریم از واژهی «فروپاشی» برای توصیف وضع امور غیرقابل اندیشیدن که در شالودهی سازمان دفاعی نهفته است، استفاده کنیم.
(وینیکات، ۱۹۷۴: ص. ۸۸)
هر بار این بخش را میخوانم، سرم شروع به چرخیدن میکند. مجموعهای از واژگان به هم مرتبط معرفی میشود که معنای هرکدام از بین انگشتانمان میلغزد و سر میخورد. سعی میکنم کلاف این بخش را جمله به جمله بگشایم. وینیکات میگوید:
در کل، کلمهی [فروپاشی] را میتوان در این زمینه به معنای شکست سازمان دفاعی گرفت.
(ص. ۸۸)
خیلی خوب: فروپاشی به معنای شکست سازمان دفاعی است. جملهی بعد میگوید:
اما بلافاصله میپرسیم: «دفاع علیه چه؟»
(ص. ۸۸)
وینیکات پاسخی برای این سؤال ارائه میدهد:
نیاز داریم از واژهی «فروپاشی» برای توصیف وضع امور غیرقابل اندیشیدن که در شالودهی سازمان دفاعی نهفته است، استفاده کنیم.
(ص. ۸۸)
در اینجا بحث سردرگمکننده میشود: به نظر میرسد وینیکات میگوید که «فروپاشی» (که همین یک جمله قبل گفت به معنای شکست سازمان دفاعی است) همچنین وضع امور غیرقابل اندیشیدن «در شالودهی» سازمان دفاعی است. سؤالی که پیش میآید این است که چطور فروپاشی میتواند هم به معنای شکست سازمان دفاعی و هم به معنای امر غیرقابل اندیشیدن که در زیر آن سازمان نهفته است، باشد؟
انگار که این پیچاپیچ سؤالات بهقدر کافی سردرگمکننده نباشد، وینیکات در پاراگراف بعد میافزاید: آنچه «در پس دفاعها نهفته است» (ص. ۸۸) «پدیدارهای سایکوتیک» (ص. ۸۸) هستند که شامل «فروپاشی تشکیلات سلف واحد» میشوند (ص. ۸۸). (سلف واحد عبارت است از «وضعیتی که در آن نوزاد یک واحد به شمار میآید، شخصی کامل دارای درون و بیرون، و شخصی که در یک بدن زندگی میکند و کمابیش به پوست خود محدود میشود» [وینیکات، ۱۹۶۳: ص. ۹۱]. نوزاد با نیل به «وضعیت واحد… به یک شخص تبدیل میشود، فردی مستقل» [وینیکات، ۱۹۶۰: ص. ۴۴].)
پس تاکنون چه در دست داریم؟ «فروپاشی» به معنای شکست سازمان دفاعی است که برای حفاظت از فرد در برابر امر غیرقابل اندیشیدن برساخته شده بود، وضع سایکوتیک که شامل «فروپاشی تشکیلات سلف واحد» میشود. یکی از مشکلات در اینجا در این واقعیت نهفته است که کلمهی «فروپاشی» به چندین طریق مختلف مورداستفاده قرار میگیرد. مشکل دیگر این است که کلمهی «فروپاشی» مکرراً در هر تلاش برای تعریف اصطلاح «فروپاشی» استفاده میشود.
معتقدم که چنین تعریف مغشوشی از کلمهی «فروپاشی»، محصول این واقعیت است که وینیکات در هنگام نوشتن فکر میکند، یا به بیان معکوس، از نوشتن بهعنوان واسطهای برای اندیشیدن استفاده میکند. همانطور که خود در آغاز گفت، تمام اینها برای او جدید هستند و باید بیفزایم که هنوز کاملاً مطمئن نیست که چطور آنها را با کلمات بیان کند. کلمات او تهی از معنا نیستند؛ در عوض، معنا در فرایند اندیشیده شدن و تعریف شدن با دقت بیشتری قرار دارد. سؤالات زیادی به وجود آمدهاند:
- آیا فروپاشی به معنای گسست سایکوتیک و تجزیهی ذهن (یا وضعیت واحد) است؟
- آیا سازمان دفاعی (که خودش ماهیتاً سایکوتیک است) به دفع فاجعهی سایکوتیک حتی بدتری کمک میکند؟
- آیا سایکوز همان «وضع امور غیرقابل اندیشیدن» است که «در شالودهی سازمان دفاعی نهفته است»؟
- فروپاشی چطور در آینده در قالب «ترس از فروپاشی» جای میگیرد؟
خواننده باید شکیبا باشد و سردرگمی را تحمل کند، همچنانکه وینیکات به مصاف مشکلِ ارائهی تعریفی از ماهیت «فروپاشی» میرود که موضوع مقالهی او است.
تجربهی زیسته و نزیسته
پس به نظر میرسد که وینیکات به تلاش تازهای برای روی آوردن به این مبحث دست میزند. او این تلاش را با بیان فرایندهای بنیادین متعلق به مراحل اولیهی رشد هیجانی برای خودش آغاز میکند. نقطهی شروع وی جایی است که ما همگی باید در خواندن وینیکات از همانجا شروع کنیم:
فرد وارث فرایند بلوغ است. این فرایند تا جایی فرد را با خود به همراه میبرد که محیطی تسهیلگر وجود داشته باشد… ویژگی ذاتی [آن محیط] این است که نوعی رشد از آنِ خودش دارد و با نیازهای متغیر فردِ در حال رشد انطباق مییابد.
(ص. ۸۹)
وینیکات با در نظر داشتن این بیان از رابطهی مادر-نوزاد اولیه، فهرستی از «رنجهای ابتدایی» (ص. ۹۰) –شکلی از درد که «اضطراب واژهای بهقدر کافی قدرتمند برای آن نیست» (ص. ۸۹)- ارائه میدهد و پس از هرکدام، سازمان دفاعی که قرار است در برابر تجربهی رنج ابتدایی اساسی «که غیرقابل اندیشیدن است» (ص. ۹۰)، از فرد محافظت کند. این رنجها در طی دورهای به وقوع میپیوندند که فرد در حالت وابستگی مطلق است– زمانی که مادر «کارکرد ایگوی کمکی را تأمین میکند… زمانی که نوزاد، «نا-من» را از «من» جدا نکرده است» (ص. ۸۹). رنجهای ابتدایی و راههایی که در برابر آنها از خود دفاع میکنیم عبارتاند از:
- بازگشت به حالت غیر یکپارچه (دفاع: عدمیکپارچگی).
- سقوط برای همیشه (دفاع: خودنگاهداری).
- فقدان سازش روانتنی، شکست جایگیری (دفاع: شخصیتزدایی).
- فقدان حس امر واقعی (دفاع: بهرهگیری از خودشیفتگی اولیه و غیره)
- فقدان ظرفیت رابطه با ابژهها (دفاع: حالات اوتیستی، رابطه فقط با پدیدارهای سلف).
و الا آخر.
(وینیکات، ۱۹۷۴: صص. ۸۹-۹۰)
خواننده باید در اینجا زحمت زیادی بکشد: او نباید فقط مقاله را بخواند، باید همچنین آن را بنویسد. از نظر من، ترس از فروپاشی مقالهای ناتمام است (که معتقدم در اواخر عمر وینیکات نوشته شده). در خوانش خود از این مقاله سعی نمیکنم از «منظور واقعی» وینیکات سر دربیاورم. در عوض، ایدههای صریحاً و تلویحاً بیانشدهی وینیکات را نقطهی آغازی برای رشد اندیشهی خودم میگیرم[۳]. من از این نقطهنظر به سراغ رنجهای ابتدایی فهرستشده در بالا میروم که هر یک از آنها، به عنوان مثال، «بازگشت به حالت غیر یکپارچه»، فقط به این خاطر رنج محسوب میشود که در غیاب پیوند بهقدر کافی خوب مادر-نوزاد رخ میدهد (وضعیتی که وینیکات شکست محیط تسهیلگر مینامد)[۴]. همانطور که وینیکات (۱۹۷۱) در مبنای سلف در بدن روشن میسازد، نوزاد ممکن است «در مواقعی دچار عدم یکپارچگی و شخصیتزدودگی شود و حتی برای لحظهای تقریباً انگیزش بنیادین برای وجود و احساس موجودیت را ترک گوید» (ص. ۲۶۱). ظرفیت حرکت در میان این حالات، هنگامی وضعیت سالمی است که درون زمینهی پیوند سالم مادر-نوزاد تجربه شود.
نوزادی که در حالت غیر یکپارچه، تنها است –خارج از پیوند مادر-نوزاد- در حالت هولناکی قرار دارد. وینیکات نشان میدهد که نوزاد برای حفاظت از خودش از دفاع سایکوتیک عدم یکپارچگی استفاده میکند، یعنی به شکلی پیشگیرانه خودش را نابود میکند («دفاع: عدمیکپارچگی»). به باور من –گرچه باید خوانش خود را بر مقاله تحمیل کنم- نکتهی محوری در اینجا این است که حالات احساسی که در بستر پیوند مادر-نوزاد قابلتحمل هستند، هنگامی به رنجهای ابتدایی تبدیل میشوند که نوزاد باید آنها را بر روی پاهای خودش تجربه کند. من در فهرست روشن وینیکات از رنجها و دفاعهای آنها، مورد ذیل را «مینویسم»: هنگامیکه نوزاد از مادر جدا میشود، بهجای تجربه کردن رنج، تجربه را دور میزند و سازمان دفاعی سایکوتیک (همچون عدم یکپارچگی) را جایگزین آن میکند.
بهطور مشابه، رنج ابتدایی که وینیکات «سقوط برای همیشه» مینامد، دور زده میشود (تجربه نمیشود) زیرا تجربهی آن برای نوزاد بهتنهایی غیر قابل تحمل خواهد بود. به تصور من، رنج سقوط برای همیشه، تجربهای مانند آن چیزی است که در فیلم استنلی کوبریک به نام «۲۰۰۱: ادیسه فضایی» به تصویر کشیده میشود. فضانوردی پس از قطع بند ناف به کشتی فضایی، تنها در فضای بیپایان، ساکت و خالی شناور است.
نوزاد برای اینکه رنج غیر قابل تحمل سقوط برای همیشه را تجربه نکند، بهوسیلهی «خودداری» از خودش دفاع میکند -تلاشی نومیدانه، در غیاب مادر، برای کنار هم نگاهداشتن وجودش. بار دیگر، ایدهی اصلی در اینجا این است که احساس سقوط برای همیشه تنها هنگامی رنج به شمار میآید که سلف نوزاد از مادر جدا باشد (نکتهای که نوشتن آن به خواننده واگذار میشود).
وینیکات در حین آماده شدن برای آنچه «بیان مضمون اصلی» خود مینامد، میگوید:
اگر به بیماری سایکوتیک بهمثابه فروپاشی بیندیشیم به خطا رفتهایم؛ در عوض، سازمان دفاعی در برابر رنج ابتدایی است.
(۱۹۷۴: ص. ۹۰)
بنابراین به یکی از پرسشهای بیپاسخمانده در بخش اولیهی مقاله پرداخته میشود: واژهی فروپاشی، آنطور که وینیکات مورد استفاده قرار میدهد، مترادف با گسست سایکوتیک نیست؛ در عوض، سایکوز در سازمان دفاعی قرار دارد که فرد برای حفاظت از خودش در برابر تجربهی «رنج ابتدایی» استفاده میکند. با اینحال، این پرسش هنوز بیپاسخ میماند: اگر «فروپاشی» یک گسست سایکوتیک نیست، پس چیست؟
تنها در این مقطع در مقاله، وینیکات برای آنچه «بیان مضمون اصلی» مینامد، حاضر است. او به این پرسش میپردازد: منظور او از فروپاشی چیست؟ او شروع به توضیح میکند: «من مدعی میشوم که ترس بالینی از فروپاشی، ترس از فروپاشیای است که از پیش تجربه شده است» (ص. ۹۰). به نظر من میرسد که وینیکات به دلایلی مضمون اصلی خود را بهدرستی بیان نکرده است. فکر میکنم منظور او، و آنچه بعداً چندین بار میگوید، این است که ترس از فروپاشی در واقع ترس از فروپاشیای است که از پیش اتفاق افتاده اما هنوز تجربه نشده است. بهعبارتدیگر، ما راههایی برای تجربه کردن یا نکردن رخدادهای زندگی خود داریم.
تفکر وینیکات دربارهی ارتباط گذشته با حال در فروپاشیای که به وقوع میپیوندد اما تجربه نمیشود، با مفهوم فروید (۱۹۱۸) از «کنش معوق» [Nachträglichkeit] تفاوت دارد. دومی به شیوهای ارجاع دارد که «تجارب، ادراکات و ردهای حافظه ممکن است در زمانی بعد برای تطابق با تجربیات تازه یا با رسیدن به مرحلهی جدیدی از رشد، مورد تجدیدنظر قرار گیرند» (لاپلانش[۵] و پونتالیس،[۶] ۱۹۷۳: ص. ۱۱۱). در کنش معوق، رخداد تجربه شده است اما معنای آن با رشد روانی فرد تغییر میکند. در ترس از فروپاشی، رخداد تجربه نشده و همین صفت است که رابطهی آن را با زمان حال تعریف میکند[۷].
به باور من، آثار مکتب روانتنی فرانسوی به برداشت وینیکات از رخدادی که تجربه نمیشود نزدیکتر است (دو موزان[۸]، ۱۹۸۴؛ مکدوگال[۹]، ۱۹۸۴). از نظر آنها تجربهی هیجانی که بیشازحد آزارنده است تا فرد بتواند تحملش کند، از آگاهی روانی دفع شده به قلمروی بدن منتقل میشود که انحراف یا بیماری جسمانی ممکن است در آنجا به وجود بیاید.
وینیکات به سراغ «مضمون اصلی» خود میرود و نخست بر مشکل کار با بیمارانی تمرکز میکند که درد میکشند زیرا نمیتوانند فروپاشی را که در گذشته رخ داده است تجربه کنند و در عوض از ترس از فروپاشی در آینده رنج میبرند:
ما نمیتوانیم بیمارانمان را به تعجیل واداریم. بااینحال، میتوانیم به خاطر جهل خود مانع پیشرفت آنها شویم؛ کوچکترین درکی ممکن است به ما برای انطباق با نیازهای بیمار کمک کند.
(ص. ۹۰)
فکر میکنم که مراد وینیکات هنگام گفتن «کوچکترین درکی ممکن است به ما برای انطباق با نیازهای بیمار کمک کند»، این است: ما باید قادر باشیم فروپاشی و رنج ابتدایی را بشناسیم (خودمان تجربه کنیم) اگر قرار است به بیمار برای گسترش ظرفیت تجربهی فروپاشی و رنج ابتدایی خودش کمک کنیم.
وینیکات ادامه میدهد:
بنا بر تجربهی من، لحظاتی هستند که باید به بیمار گفت که فروپاشی که ترس از آن زندگی او را نابود میکند، از پیش در کار بوده است. این واقعیتی است که پنهانی در ناخودآگاه جولان میدهد.
(ص. ۹۰)
فروپاشی بسیار زودهنگام در زندگی بیمار به وقوع پیوست، اما در آن زمان تجربه نشد. واقعیت فروپاشی اولیه، «پنهانی در ناخودآگاه جولان میدهد»؛ اما او توضیح میدهد که این ناخودآگاه، ناخودآگاه سرکوبشدهی فروید یا ناخودآگاه اید غریزی فروید یا ناخودآگاه کهنالگویی یونگ نیست. وینیکات بیان میکند:
در این زمینهی خاص [فروپاشی که از پیش به وقوع پیوسته اما تجربه نشده است]، ناخودآگاه یعنی اینکه یکپارچگی ایگو قادر نیست چیزی را در بربگیرد.
(صص. ۹۰-۹۱، تأکید از من)
باور دارم که وینیکات در این جمله، بسط برداشت تحلیلی از ناخودآگاه را پیشنهاد میکند. ناخودآگاه علاوه بر اینکه عبارت است از حوزهی روانی برای تجربهی جوانب سرکوبشدهی زندگی که رخ داده و تجربه شدهاند اما آنقدر آزارنده هستند که باید از ورود به هشیاری آگاهانه منع شوند، همچنین شامل جنبهای از فرد میشود (اغلب بیشتر فیزیکی تا روانی) که آثار رخدادهایی که رخ داده اما تجربه نشدهاند در آن وجود دارند. این جنبه از فرد، حامل تجربهی تروماتیک هضم نشدهی فرد است، «رؤیاهای دیده نشدهی» فرد (آگدن، ۲۰۰۴b).
اکنون پاسخ به سؤالات دیگری که در اوایل این مقاله مطرح شده اما پاسخ نگرفتهاند، امکانپذیر است. منظور وینیکات از «فروپاشی» چیست؟ آیا فروپاشی به معنای تجزیهی ذهن در سایکوز است؟ «سازمان دفاعی»، دفاع در برابر سایکوز است یا در برابر فروپاشی یا در برابر رنج ابتدایی؟ بار دیگر، آنچه میخواهم بگویم خوانش/نوشتار خود من از مقالهی وینیکات است. به نظر من، اصطلاح «فروپاشی» به فروپاشی پیوند مادر-نوزاد اشاره دارد که نوزاد را تنها و نارس، و در آستانهی عدم وجود بهجا میگذارد. نوزاد، در این حالت –جداشده از مادر- بهسوی آنچه ممکن است به تجربهی رنج ابتدایی بدل گردد، رانده میشود. اما تجربهی رنج ابتدایی به وقوع نمیپیوندد (یا دور زده میشود) زیرا نوزاد که هستیاش در معرض تهدید قرار دارد، به طریقی تمام و کمال از سازمان دفاعی استفاده میکند که تجربهی رنج ابتدایی را [به آگاهی] راه نمیدهد. بنابراین به نظر من میرسد که اصطلاح فروپاشی به گسست در پیوند مادر-نوزاد ارجاع دارد، نه به گسست سایکوتیک. سایکوز در دفاع علیه تجربهی گسست در پیوند مادر-نوزاد نهفته است.
وینیکات در جملهی بعد شرح بیشتری میدهد:
ایگو [متعلق به شخصی که فروپاشی را تجربه کرده است] بیشازحد نابالغ است و نمیتواند تمام پدیدارها را در حوزهی همهتوانی شخصی گردآورد.
(ص. ۹۱)
در هنگام خواندن این مقاله، همیشه در اینجا از بهت خشکم میزند. عدم توانایی برای «گردآوردن تمام پدیدارها در حوزهی همهتوانی شخصی» یعنی چه؟ حوزهی همهتوانی شخصی چیست؟ این شکل از همهتوانی به این دلیل «شخصی» است که فرد بهقدر کافی به بلوغ رسیده تا بتواند بهتنهایی درگیر این طرز تفکر شود؟ وینیکات تصریح میکند که این نوع تفکر (در «حوزهی همهتوانی شخصی») را بخشی از رشد سالم در نظر میگیرد.
آنچه در ادامه میآید تفسیر خودم از بیان وینیکات در رابطه با ناتوانی ایگوی نابالغ از گردآوری پدیدارها درون حوزهی همهتوانی شخصی است. فکر میکنم که اصطلاح «همهتوانی شخصی» به حالت احساسی در پسزمینهی جهان درونی شخصی که به وضعیت واحد دست یافته ارجاع دارد، کسی که به یک شخص مستقل تبدیل شده است. اگر این فرض صحت داشته باشد، همهتوانی در این بستر به درونیسازی تجربهی اولیه با مادری ارجاع دارد که قادر است این توهم را برای نوزاد بیافریند که جهان درست همانطوری است که او میخواهد و به آن نیاز دارد. اگرچه مادر (محیط تسهیلگر) به طریقی به بلوغ میرسد که پاسخگوی نیاز رو به رشد نوزاد برای «مراقب منفی و غفلت هشیارانه» باشد (وینیکات، ۱۹۴۹: ص. ۲۴۵) و رشد نوزاد را در جهت وضعیت واحد تسهیل میکند، تجربهی اولیهی «همهتوانی» -تجربهی اینکه جهان درست همانطوری است که باید باشد- عنصری از جهان درونی سالم و ناخودآگاه فرد باقی میماند.
وینیکات با در نظر داشتن این برداشت از ناخودآگاه، در ادامه به یکی دیگر از پرسشهای طرحشده در آغاز مقاله میپردازد: فروپاشی چطور در آینده در قالب «ترس از فروپاشی» جای میگیرد؟ پاسخ وینیکات به این پرسش، بخشی را تشکیل میدهد که به نظر من یکی از زیباترین بخشهای مکتوب در مقالهی او است:
باید در اینجا پرسید: چرا بیمار به نگرانی [ترس از اینکه چه اتفاقی در آینده خواهد افتاد] دربارهی آنچه به گذشته تعلق دارد، ادامه میدهد؟ پاسخ باید این باشد که تجربهی اصلی رنج ابتدایی نمیتواند به گذشته بپیوندد مگر اینکه ایگو هماکنون نخست بتواند آن را در تجربهی زمان حال خودش گردآورد و تحت کنترل همهتوان قرار دهد (با فرض کارکرد حامی-ایگوی کمکی مادر (تحلیلگر)).
بهعبارتدیگر، بیمار باید به جستجو برای جزئیات گذشته که هنوز تجربه نشده است، ادامه دهد. این جستجو به شکل جستجو برای این جزئیات در آینده درمیآید.
(۱۹۷۴: ص. ۹۱، تأکید از من)
بنابراین رخداد گذشته که به وقوع پیوست اما تجربه نشد، به عذاب بیمار ادامه میدهد تا وقتیکه در زمان حال (با مادر/تحلیلگر) زیسته شود. و بااینحال، علیرغم زیبایی پاسخ وینیکات به پرسشی که مطرح میکند، جواب او را ناقص مییابم. به نظر من میرسد که اگرنه تنها، لااقل یکی از انگیزههای اصلی برای فردی که اجزای مهمی را از آنچه در اوایل عمرش اتفاق افتاد تجربه نکرده است، نیاز مبرم برای دست گذاشتن بر آن اجزای گمشدهی خودش و سرانجام تکمیل خودش با در برگرفتن زندگی نزیستهی (تجربه نشده) خویشتن تا جایی که میتواند درون خودش است. من این را یک نیاز کلی میخوانم – نیاز از جانب هر شخص تا آنچه را از وجود خودش از دست داده است بار دیگر، یا برای نخستین بار، مطالبه کند و در نتیجه فرصتی به دست آورد تا به شخصی تبدیل شود که هنوز پتانسیل بودنش را دارد. فرد چنین کاری را علیرغم این واقعیت انجام میدهد که تلاش برای تحقق آن پتانسیل تا سلف خودش را کمال بخشد، شامل تجربهی درد میشود (ناشی از فروپاشی و رنج ابتدایی که از فروپاشی نشئت میگیرد) که تحمل آن در نوزادی و دوران کودکی بیش از حد توان فرد بوده و به فقدان جنبههای مهمی از سلف او منجر شده است.
دو تفاوت اساسی میان تجربهی این رخدادها هنگامیکه در نوزادی اتفاق افتادند و تجربهی آنها در مقام بیمار در تحلیل وجود دارد: بیمار اکنون بزرگسال است، نه نوزاد یا کودک، و بنابراین تا حدودی [نظام] خود-سازماندهی بالغتری دارد؛ و حتی مهمتر از آن، بیمار تنها نیست وقتی تحلیلگری در کنار او حضور دارد که قادر است تجربیات خودش و بیمار از فروپاشی و رنج ابتدایی را تحمل کند.
به نظر من میرسد که ما همگی به درجات مختلف رخدادهایی در اوایل زندگی خود داشتهایم که شامل فروپاشیهای قابلتوجه در پیوند مادر-نوزاد میشد و با سازمانهای دفاعی سایکوتیک به آن رخدادها واکنش نشان دادهایم. هرکدام از ما به شکل دردناکی آگاه است که صرفنظر از اینکه چقدر از لحاظ روانشناختی ممکن است برای دیگران (و گاهی برای خودمان) سالم به نظر آییم، از دو جهت مهم قادر نیستیم نسبت به تجربهی خود هشیار و بینا باشیم، چه تجربهی لذت باشد، چه توانایی دوست داشتن یکی یا همهی فرزندانمان، یا ظرفیت سخاوتمندی تا حد دست کشیدن از چیزی بسیار مهم برای ما، یا ظرفیت بخشیدن کسی (از جمله خودمان) که کاری را انجام داده که ما را عمیقاً آزرده است، یا صرفاً احساس سرزندگی و هشیاری از جهان پیرامون ما و درون ما. اینها فقط نمونههای اندکی از هزاران شکل محدودیت هیجانی هستند که از ناتوانی برای زیستن فروپاشیهایی مشتق میشود که وقتی ما نوزاد و کودک بودیم، به وقوع پیوستند. هر یک از این محدودیتها جنبهای از زندگی نزیستهی ما است، چیزی که ناتوان از تجربهی آن بودهایم و همچنان هستیم. ما همگی حوزههای تجربهی خاص خودمان را داریم که ناتوان از زیستن آن بودهایم و در جستجوی آن تجربیات از دست رفته زندگی میکنیم، آن اجزای گمشدهی خودمان.
بخش بزرگی از تحلیل را میتوان اساساً شامل این دانست که تحلیلگر به بیمار کمک میکند تا زندگی نزیستهی خود را در انتقال-انتقال متقابل زندگی کند. وینیکات توصیف میکند که چگونه تحلیلگر ممکن است توانایی بیمار را برای تجربهی آنچه من جوانب نزیستهی زندگی او مینامم، تسهیل کند:
اگر بیمار به نحوی حاضر به پذیرش این نوع غریب از حقیقت باشد که آنچه هنوز تجربه نشده با اینحال در گذشته اتفاق افتاده است، آنگاه راه برای تجربهی رنج در انتقال، در واکنش به ناکامیها و اشتباهات تحلیلگر، هموار میگردد. با این اشتباهات بهشرط اینکه بیشازحد نباشند، میتوان مقابله کرد و بیمار میتواند هر ناکامی فنی تحلیلگر را بهعنوان انتقال متقابل توضیح دهد. به عبارت دیگر، بیمار ناکامی اصلی محیط تسهیلگر را درون حوزهی همهتوانی خود و تجربهی همهتوانی که به حالت وابستگی تعلق دارد (واقعیت انتقال) گرد میآورد.
(ص. ۹۱)
در اینجا وینیکات در چند کلمه برداشت خود را از نحوهی کار تحلیل ارائه میدهد: بهمنظور اینکه تجربهی فروپاشی به زمان گذشته دربیاید، فرد باید تجربهی آنچه را (در آن زمان) اتفاق افتاد در انتقال (اکنون) تجربه کند. این اتفاق در تحلیل از این طریق میافتد که بیمار و تحلیلگر با هم در طی زمان تجربهای را زندگی میکنند، تجربهی ناکامی از جانب تحلیلگر ناکامیای که قابل توجه است اما نه بیشتر از آنچه بیمار بتواند تحمل کند. وینیکات بهروشنی میگوید که تحلیلگر تلاش میکند تجربهی فروپاشی را محصور در اتاق مشاوره نگه دارد بهطوریکه بستری شدن ضروری نباشد. همچنین، تجربهی فروپاشی «اگر شامل درک و بینش تحلیلی از جانب بیمار نشود، بهقدر کافی خوب نیست» (ص. ۹۲). وینیکات درمان با کاتارسیس را تصور نمیکند. رشد روانشناختی بهوسیلهی تجربه و درک تجربهی تحلیلی زیسته از ناکامی مادر/تحلیلگر در وضعیت وابستگی تام صورت میگیرد. شاید متناقض به نظر برسد اما تحلیلگر همزمان باید بیمار را به طریقی قابلتوجه ناکام بگذارد تا پیوند میان بیمار و تحلیلگر در طول دورهی وابستگی گسیخته شود و بیمار را از طریق زیستن تجربهی فروپاشی کنونی با بیمار و کمک به بیمار برای درک تجربهی خود از فروپاشی ناکام نگذارد.
نمونههای بالینی
وینیکات فقط ۴ شرح بالینی مختصر در ترس از فروپاشی ارائه میدهد. او در یکی از اینها، بحثی دربارهی تهیبودگی (صص. ۹۳-۵)، کار خود را با یک بیمار توصیف میکند که ترس از تهیبودگی یا ترس از فروپاشی را تجربه نمیکرد و در عوض «نوعی غیرمستقیم از تجربه را نشان میداد» (ص. ۹۴). وضعیت ذهنی که وینیکات در شالودهی تهیبودگی «هنوز-تجربه-نشده» میدید، صرفاً حسی از این است که «ممکن بود چیزی باشد» (ص. ۹۴).
در دو مثال بالینی که ارائه خواهم کرد، کانون توجه من مانند وینیکات در بحث وی دربارهی تهیبودگی، بر شیوههایی نخواهد بود که ترس از فروپاشی خودش را بهمثابه فرافکنی فروپاشیای که در گذشته رخ داده است به آینده، جلوهگر میسازد. در عوض، بر شیوههایی تمرکز خواهم کرد که فروپاشی پیوند مادر-نوزاد در دوران نوزادی و کودکی، بخشهای نزیستهای از زندگی فرد را به وجود میآورد که به حضور مستمر در قالب حس ناکاملیِ سلف تبدیل میشوند (مشابه با این ایدهی وینیکات که تهیبودگیِ هنوز-تجربه-نشده، خودش را در زمان حال بهعنوان این حس که «چیزی ممکن بود باشد»، نشان میدهد [ص. ۹۴]).
در مقالهی حاضر، ابتدا در بحث من دربارهی نظریه، و اکنون در ارائهی مطالب بالینی، امیدوارم شیوههایی را به خواننده انتقال دهم که نیاز بنیادین بیمار را برای کسب اجزای گمشدهی خودش که هرگز به زندگی درنیامدهاند و نزیسته باقی ماندهاند (بدینترتیب فقط بهمثابه جنبهی بالقوه از سلف ماندگارند)، درک و با آن کار میکنم. همانطور که نشان خواهم داد، نگرشی تحلیلی که ظریفترین و نامحتملترین راههایی را تشخیص میدهد و ارج مینهد که بیمار ممکن است تلاش به تجربهی رخدادهای نزیستهی گذشته برای نخستین بار کند، از اهمیت بنیادین برای کمک به بیمار در تجربهی جنبههایی از خودش که «از دست رفتهاند» (یعنی تحقق نیافتهاند) برخوردار است.
نخستین تجربهی بالینی که به بحث میگذارم، در تحلیلی چهار جلسه در هفته با زنی که در کودکی از غفلت شدید رنج برده بود، روی داد. مادر او افسرده بود –اغلب ناتوان از برخاستن از تخت- و پدر او وقتی بیمار فقط دو سال داشت خانواده را ترک کرد.
خانم ال در طی این تحلیل طولانی مکرراً «عاشق» مردانی میشد که به نظر میرسید عشق او را بازمیگردانند، اما خیلی زود طوری عمل میکردند که انگار هرگز اصلاً هیچ علاقهای به او ابراز نکرده بودند. پس از اینکه خانم ال مدتزمانی را صرف خرید ماشین کرد، به من گفت که فروشنده در یکی از نمایندگیهای خودرو در طرز صحبت خود با او بسیار پرمهر و محبت بوده است. وقتی برای آزمودن خودرو رفتند، فروشنده دراینباره حرف زد که راندن خودرو در جادهای که از کنار بیگ سار میگذرد، چقدر مفرح خواهد بود.
خانم ال پس از خرید خودرو به نمایندگی برگشت تا فروشنده را ببیند. او احساس «خُردشدگی» داشت وقتی بارها و بارها فروشنده پس از صحبت چند دقیقهای با او، «وی را رها میکرد» تا «با هرکسی» که از درب نمایشگاه وارد میشد حرف بزند. بیمار بعد از «بیاعتنایی» فروشنده به او در طی آن دیدار احساس میکرد که «از دورویی او شوکه شده است». خانم ال در دو هفتهی آتی، هر روز خودروی خود را آنسوی خیابان روبروی نمایندگی پارک میکرد تا فروشنده را تماشا کند. در طی ماههایی که به دنبال آمدند، بیمار بهسختی میتوانست به چیزی غیر از این بیاندیشد که چقدر در اشتیاق این مرد میسوزد.
من با خانم ال دربارهی ارتباط محتملی صحبت کردم که میان تجربهی یأسآور، دیوانهکننده و تحقیرآمیز او با فروشنده و این احساس او وجود داشت که من نیز مکرراً وی را در پایان هر جلسه، در طی آخر هفتهها و وقتی به تعطیلات میروم، رها میکنم. خانم ال که از چنین ادعایی به خشم آمده بود، من را به ناباوری نسبت به این متهم کرد که مردی که او «درگیرش شده بود»، علاقهای حقیقی به او نشان داده است. من باور او را به چالش نکشیدم یا بر اظهارنظر دربارهی انتقال اصرار نکردم.
حتی وقتی با خانم ال دربارهی مشابهتها میان نحوهی احساسی که نسبت به فروشنده داشت و احساسی که دربارهی من داشت، حرف میزدم، اظهارنظرهای خود را کلیشهای و قالبی تجربه میکردم. به نظرم میرسید که خانم ال کاملاً حق دارد به آنها اعتراض کند –اظهارنظرها غیرشخصی و «پیشساخته» بودند و منحصراً برای او و اتفاقاتی که میان ما دو نفر آگاهانه و ناخودآگاه جریان داشت، ساخته نشده بودند. با کمک خانم ال، به طرز صحبت خود با او پایان دادم.
سپس تلاش کردم که اجازه دهم ذهنم «رها شود» تا به هر اندیشه و احساسی که در طی جلسات با خانم ال بر من نازل میشد (تجربهی خیالی خودم) توجه کنم. اما در طی ماهها پس از «تفاسیر» انتقال بدون فکر من، آگاه شدم که رویهی جدید من نیز درست مثل «تکنیک تحلیلی» از پیشساختهای به نظر میرسید. من نمیتوانستم خودم را به آزادی و زندهبودن اندیشه مجبور کنم. به آهستگی به این درک رسیدم که آنچه بیش از همه دربارهی وقایع میان من و خانم ال واقعیت داشت، تجربهی سترونی از جانب هر دوی ما بود.
پس از چندین ماه دیگر زندگی با این نوع سترونی در تحلیل، به خانم ال گفتم: «تو در اصل به این خاطر سراغ من آمدی که احساس حقارت میکردی به خاطر نحوهای که مردان دست رد به سینهی تو میزدند و بعد با آنچه «پیگیری» آنها مینامی، اوضاع را برای خودت بدتر میکردی. این حرف ممکن است تو را به تعجب وادارد، اما من به این باور رسیدهام که هر چه در درون تو است که باعث میشود در تعقیب این مردان ایستادگی داشته باشی، سالمترین بخش تو است».
خانم ال: مسخرهام میکنید؟
تحلیلگر: نه، هیچوقت اینقدر جدی نبودهام. همانطور که دربارهاش صحبت کردهایم، در کودکی به حال خود رها شدی تا بهتنهایی بزرگ شوی –پدرت تو را ترک کرد، مادرت از تو کناره گرفت. اما جهان آدمهای خیالی تو جایگزینی مکفی برای یک کودکی واقعی با والدین واقعی و دوستان واقعی نبود. فکر میکنم اغراق نباشد اگر بگویم که تو وقتی مُردی که کودکی خردسال بودی، به خاطر فقدان عاطفه و خواهش دیده شدن همانطور که واقعاً هستی. وقتی تماشای فروشندهی ماشین را از آنسوی خیابان توصیف کردی، به نظرم رسید که مانند کارآگاهی ازخودگذشته هستی که دست از کار نمیکشد مگر زمانیکه شخص گمشده را پیدا کند.
خانم ال: اواخر این احساس به من دست داده بود که از من قطع امید کردهاید، و فقط بدین خاطر به ملاقات با من ادامه میدهید که نمیدانید چگونه از این وضعیت خلاص شوید.
نمیتوانستم آخرین باری را به یاد بیاورم که خانم ال چیزی به این اندازه صادقانه و شخصی گفته بود. من گفتم: «به همین دلیل به تو گفتم که فکر میکنم پیگیریهای تو سالمترین بخش وجودت هستند. این بخش از تو، از خودت قطع امید نکرده است، بخشی از تو که حاضر نیست از خودت قطع امید کند تا زمانی که بالاخره با شخصی واقعی رابطهی عاشقانه داشته باشی، عشقی که حقیقتاً با همان شدتی که میدهی به تو بازگردد».
خانم ال: این بخشی از من است که بیش از همه مرا شرمسار میسازد. احساس رقتانگیزی میکنم وقتی در ماشینم نشستهام و مردی را دید میزنم، اما نمیدانم چهکاری غیرازآن انجام دهم.
تحلیلگر: من فکر میکنم که همین پیگیریها تو را زنده نگه میدارند. راهی برای محکم چنگ زدن به آخرین رشتهای که تو را به زندگی وصل میکند. بدیل، این است که به خودت اجازه دهی بمیری، یا به معنای واقعی کلمه یا زندگی مانند یک زامبی.
خانم ال: من در بچگی از زامبیها وحشت داشتم. از عنکبوتها یا مارها یا خونآشامها یا قاتلان زنجیرهای نمیترسیدم، اما از زامبیها میریدم به خودم.
اولین باری بود که خانم ال از کلمات رکیک استفاده میکرد و اهمیت چنین کاری در این زمان از نگاه هیچکداممان دور نماند. به نظر من میرسید که این امر نشان از آزادی حقیقی بیمار برای اندیشیدن و بیان افکار و احساسات خود است. او با خود این عمل، یعنی گفتن به من که چقدر از تبدیلشدن به یکی از آن مردگان زنده هراس داشت، قادر بود به عبارتی، واژهی ریدن را به درون حوزهی تحلیلی سابقاً سترون پرتاب کند.
تحلیلگر: اگر به نحوی گُه را از رودههای فرد حذف کنی، او خواهد مرد. افراد به باکتریهایی که باعث میشود گُه آنها اینقدر بدبو باشد، نیاز دارند.
صدای خانم ال بسیار کمتر از حد معمول تحتفشار بود وقتی به من گفت: «بامزه است که میشنوم از کلمهی «گُه» استفاده میکنی. خوشم میآید. انگار بچهمدرسهایهایی هستیم که قواعد را زیر پا میگذاریم و این کار را با هیچکس دیگری غیر از من نمیکنی. عجیب است که نمیترسم از تحلیل اخراج شوم».
در دورهی بعدی کار با خانم ال، سرزندگی جلسهای که اکنون توصیف کردهام، همراه با دورههای ترس شدید خانم ال از اینکه دارم او را دستکاری میکنم، باقی ماند. او گفت که میترسد من مشغول «بازی تحلیلی» با او باشم و او را گول میزنم تا آنچه را میان ما اتفاق میافتد جدی بگیرد در حالیکه بیتفاوت از بیرون تماشایش میکنم. اتهامات او تا حدی من را جریحهدار میکردند و این به نحوی برای من نامعمول بود. من شیفتهی خانم ال بودم و احساس میکردم که تا جایی که میتوانستم، با خودم و با او (در نقش خود بهعنوان تحلیلگر او) صادق بودهام.
تحلیلگر: فکر میکنم که وقتی من را به فریبکاری در رابطه با خودت متهم میکنی، به من نشان میدهی که دیده نشدن، نامرئی بودن، چه احساسی دارد. تو بهمراتب بیشتر از آنچه میخواهی دراینباره میدانی که نامرئی بودن، تا حدی که حتی برای خودت وجود نداری، چه حسی دارد.
خانم ال در باقی آن جلسه ساکت نشسته بود، بهطوریکه در نگاه من عمیقاً ناراحت به نظر میرسید.
اکنونکه به این دوره از کار با خانم ال نگاه میکنم، به نظرم میرسد که ما در طی دورهای بسیار طولانی از سترونی هیجانی پایدار ماندیم. در طی این سالها، هر یک از ما دو نفر سعی میکرد از بازشناسی وضعیتی که میان ما وجود داشت، طفره برود (برای مثال در قالب تلاشهای من برای تقلید تجربهی تحلیلی با تفاسیر انتقال «از پیش بستهبندیشده» و تجارب خیالی). ما علیرغم سترونی (غیاب او بهمثابه انسانی که زنده است، نفس میکشد و میریند) به پافشاری خود ادامه دادیم، شاید چون به نحوی میدانستیم که باید آن را با هم تجربه کنیم پیش از اینکه هر چیز دیگری بتواند رخ دهد. حقیقت این ایده که او در اوان کودکی مرده بود، فقط بعد از تجربهی بیروحی و مُردگی تحلیل با من –و احساس عجز از انجام کاری برای تغییر آن- میتوانست برای او واقعی به نظر آید. فقط آن زمان قادر بودیم کلماتی را بیابیم –گرچه به نظر میرسید که کلمات، همچون کلمهی «گه»، ما را پیدا کردند- تا آنچه را در لحظهی حاضر تجربه میکردیم به بیان درآوریم.
با اندیشیدن دربارهی این تجربهی بالینی، میتوان پرسید که درک من از آنچه در تحلیل خانم ال رخ داد، چه تفاوتی با شیوههایی دارد که برخی از ایدههای فربرن (۱۹۴۴) را در کار بالینی خودم سودمند یافتهام (آگدن، ۲۰۱۰). من تجربیاتی با بیمارانی داشتهام که آنها را از منظر دلبستگیهای اعتیادآور میان ابژههای درونی ناخودآگاه، برای مثال، میان «ایگوی لیبیدویی» فربرن و «ابژهی برانگیزاننده» و میان «خرابکار درونی» و «ابژهی رد کننده»، درک کردهام. باید بگویم که تفاوتی مهم میان برداشت فربرن از روابط ابژهای درونی اعتیادآور و نحوهی درک من از رفتار «پیگیری» اجباری خانم ال وجود دارد. جهان ابژهای درونی فربرن، بهمثابه نسخهای درونی شده از تجارب زیسته در روابط ابژهای غیر رضایتبخش مادر برساخته میشود. در مقابل، جهان ناخودآگاه خانم ال، جهانی بود که تجربهی نزیسته در روابط ابژهای اولیهی غیر رضایتبخش با مادر وی در درجهی اول به آن شکل میداد. عزم جزم خانم ال برای مطالبهی زندگی نزیستهی او، موتور محرکهای بود که فعالیت (پیگیری) سمپتومی او را بهپیش میراند. خانم ال در آن رفتار پیگیری، سرسختانه در پی جنبههای نزیسته و تجربه نشدهی خودش و زندگیاش، در زمان حال و گذشته، بود.
به نظر من میرسد که بیمارانی که شدیدترین اشکال ترس از فروپاشی را تجربه میکنند، همچون خانم ال، از این واقعیت احساس مظلومیت میکنند که ناتوان از زیستن (ناتوان از هشیاری در) اکثر تجارب زندگی خود بودهاند. چنین بیمارانی احساس زندهبودن –حتی تا حد احساس لذت در واکنش به حس گرمای ملایم خورشید بر پوستشان- را بهشدت دردآور مییابند زیرا درد بازشناسی این را که چقدر از زندگی آنها نزیسته بوده است، به دنبال دارد. آنها اغلب نسبت به این واقعیت احساس تلخکامی میکنند که زندگی از آنها سلب شده است و هرگز نخواهند توانست آن را باز پس گیرند. به نظر من، آن درد معمولاً به شکل ترکیبی از درد فیزیکی (اغلب بهعنوان بخشی از بیماری فیزیکی بالفعل) و درد هیجانی درمیآید.
از آنجاکه میزان زیادی از درد تجربهی نزیسته در بدن در آنچه بیون (۱۹۴۸-۵۱) «حالت پیشذهنی» مینامید (ص. ۱۵۴) ذخیره میشود، تعجبی ندارد که درک ناخودآگاه من از آن درد اغلب اوقات به شکل تجربهی بدنی خودم در حین کار با یک بیمار درمیآید. برای مدتی در حین کار با یکی از اینگونه بیمارها، خانم زد، گرسنگی فیزیکی زجرآوری را در طی جلسات او تجربه کردم که هنگام ملاقات با بیمار بعدیام برطرف میشد. مدتها طول کشید تا بفهمم که چگونه خانم زد از من بهعنوان جایگزینی برای زندگی نزیستهی خودش استفاده میکرد.
خانم زد در اوایل تحلیل برای من تعریف کرد که وقتی یکی از همسایگان از او پرسید که فلان رستوران را در محله دوست دارد یا نه، به آن شخص گفت که هرگز به آنجا نرفته است، حال آنکه در واقع دفعات بسیاری در آنجا غذا خورده بود. اکنونکه به گذشته نگاه میکنم، خانم زد در هنگام تعریف این داستان برای من، بیش از آنچه هر یک از ما در آن زمان میدانست حقیقت را میگفت: او مکرراً به آن رستوران رفته اما واقعاً هرگز آنجا حضور نداشته بود، به معنای هشیاری نسبت به تجربهی خود از آنجا بودن.
او سالها بعد به من گفت که در طی آن نخستین سالهای تحلیل، پس از هر پنج جلسه که در هفته داشتیم، خاطراتش را در دفتر مینوشت، اما فقط آن چیزهایی را که من میگفتم ثبت میکرد، نه یک کلام خودش را. من غیبت خانم زد از خاطرات خود از تحلیل را راه وی برای ثبت عدم وجود خودش درک میکردم، فروپاشی خودش در قالب گسستن از زندگی.
تحلیل بسیار دشوار بود و من هرگز مطمئن نبودم که به خانم زد کمک میکنم تا به تجربهی زندگی بازگردد. پس از سالهای متمادی کار تحلیلی، موضوع پایان دادن به تحلیل را مطرح کردم. به بیمار گفتم که به نظرم میرسد دیگر برای ایجاد تغییر در شیوهی زندگی او سودمند نیستم و او ممکن است از کار با کس دیگری نفع ببرد.
خانم زد پاسخ داد: «هرگز به ذهنم نرسید که این تحلیل را پیش از مردن هر یک از ما پایان میدهیم». من فکر کردم اما نگفتم که هردوی ما از بسیاری جهات پیشاپیش مرده بودیم. او ادامه داد: «در واقع، هرگز تصور نمیکردم تحلیل به تغییر ربط داشته باشد». برای خانم زد، تغییر مفهومی بود که هیچ معنایی نداشت. مردگان تغییر نمیکنند، و او مرده بود. ما به کار خود پایان نمیدادیم تا زمانی که یکی از ما بهطور فیزیکی بمیرد (ما هر دو از پیش به لحاظ ذهنی در تحلیل مرده بودیم).
برای من تعجبآور بود که طرح ایدهی پایان دادن به تحلیل، نقش انگیزش قدرتمندی را برای بحث دربارهی مردگی بیمار، مردگی من با او و مردگی تحلیل ایفا میکرد. خانم زد در جلسهی بعد از جلسهای که من ختم جلسه را مطرح کردم، گفت که چیزهایی هست که میخواهد در زندگی خود به انجام برساند پیش از اینکه کارمان تمام شود: او میخواست ازدواج کند، تحقیقاتش را تکمیل کند و آن تحقیقات را بهعنوان کتاب منتشر کند. در طی سالهای متعاقب تحلیل، خانم زد تمام این اهداف را به انجام رساند. من و او دربارهی این واقعیت بحث کردیم که ازدواج با موفقیت زناشویی تفاوت دارد و کار زیادی بعد از توقف تحلیل پیش روی او است اگر میخواهد به آن هدف دست یابد. ما پنج سال بعد از آنکه برای نخستین بار این مبحث را باز کردم، تحلیل را خاتمه دادیم.
خانم زد از زمانی که ما کار با هم را متوقف کردیم، حدوداً سالی دو بار برای من نامه نوشته است. او در آن نامهها به من گفته است که احساس میکند پایان تحلیل یک کار خودسرانه نبود؛ اکنون برای او منطقی است که ما چگونه و چه زمانی تحلیل را خاتمه دادیم. الزامی بود که او زندگی خودش را داشته باشد، نه زندگیای وام گرفته یا دزدیدهشده از من. زندگی او اکنون متعلق به خودش به نظر میرسد تا با آن هر کاری از دستش برمیآید انجام دهد، و از من سپاسگزار است که چشمان او را به آن واقعیت باز کردم پیش از اینکه «تمامیت زندگیام را کسر کنم».
معتقدم که خانم زد، آگاهانه ترس از مرگ را تجربه نمیکرد زیرا به معنای مهمی از پیش مرده بود. برای خانم زد، مرده بودن، غیبت از زندگی خودش، راهی بود برای محافظت از خودش در برابر درد تجربهی یک گذشتهی هنوز-زیسته-نشده در زمان حال و همچنین درد فهم اینکه احساس «فقدانِ» (به هر دو معنای کلمه) اجزای مهمی از خودش را دارد.
خلاصه
ترس از فروپاشی اثر وینیکات هم یک پایان است، به این معنا که آخرین مقالهی اصلی او است، هم یک آغاز، به این معنا که این مقاله خط اندیشهی جدیدی را معرفی میکند تا دیگران بسط و گسترش دهند. این جُستار دشوار و اغلب گیجکننده و مبهم است. خواننده باید نهتنها خواننده بلکه همچنین نویسندهی این کتاب باشد که اغلب با ایما و اشاره سخن میگوید بهجای اینکه ایدههای کاملاً پروردهای را ارائه کند. تفسیر خود من از ترس از فروپاشی با این ایده شروع میشود که فروپاشی که وینیکات بر آن تمرکز میکند فروپاشی در پیوند مادر-نوزاد است. نوزاد که بهتنهایی ناتوان از تحمل رنجهای ابتدایی است که از گسست در پیوند با مادر ناشی میشوند، رخداد را بهگونهای دور میزند که آن را تجربه نمیکند و دفاعهایی با ماهیت سایکوتیک را جایگزین آن میکند. فرد با تجربه نکردن فروپاشی هنگامیکه در نوزادی رخ داده است، حالتی روانشناختی را میآفریند که در آن، در ترس از فروپاشی که قبلاً اتفاق افتاده اما او تجربهاش نکرده است، زندگی میکند. من ادعا میکنم که نیروی محرک نیاز فرد برای یافتن منبع ترس خود، این احساس او است که بخشی از زندگیاش از او گرفته شده و آنچه برای او بهجامانده، زندگیای است که از جهات مهمی یک زندگی نزیسته است.
این مقاله با عنوان «Fear of breakdown and the unlived life» در نشریه بینالمللی روانکاوی منتشر شده و توسط تیم تداعی ترجمه و در تاریخ ۱۶ فروردین ۱۳۹۹ در بخش آموزش وبسایت گروه روانکاوی تداعی منتشر شده است. |
[۱] دربارهی زمانی که وینیکات ترس از فروپاشی را نوشت، عدم قطعیت وجود دارد. خانم کلر وینیکات در یادداشت ویراستار بر نخستین انتشار این مقاله در نشریهی بینالمللی روانکاوی (۱۹۷۴) مینویسد: «این مقالهی خاص برای انتشار پس از مرگ ارائه شد زیرا مدتزمان اندکی پیش از درگذشت دونالد وینیکات [در سال ۱۹۷۱] نوشته شده بود و حاوی نخستین بیان موجز مبتنی بر کار بالینی کنونی است. صورتبندی این یافتههای بالینی حول ایدهی محوری واقع در این مقاله، تجربهی قابلتوجهی بود. چیزی از اعماق مشارکت بالینی به روی سطح درک آگاهانه آمد و جهتگیری جدیدی برای کل حوزهی عمل بالینی به ارمغان آورد. او قصد داشت برخی از مباحث خاص در مقاله را بیشتر مطالعه کند و دربارهی آنها با جزئیات بیشتری بنویسد، اما اجل مهلت نداد» (ص. ۱۰۳). در کندوکاوهای روانکاوانه (وینیکات و همکاران، ۱۹۸۹)، گزیدهای از مقالات منتشرشده و منتشرنشدهی وینیکات، ویراستاران که شامل کلر وینیکات میشدند، تاریخ ترس از فروپاشی را «نوشتهشده در سال ۱۹۶۳؟» مینگارند. خوانش خودم از مقاله، من را به این باور سوق میدهد که ماهیت طرحوار این مقاله که در باب موضوعی بسیار مهم برای وینیکات نوشتهشده، بر گفتهی کلر وینیکات (۱۹۷۴) صحه میگذارد که آن نزدیک به زمان درگذشت وینیکات به قلم تحریر درآمده است.
[۲] وینیکات در استفاده از یک ابژه، از اصطلاح رابطه با ابژه که در حالت عادی به رابطهمندی با ابژه در دوران بلوغ اشاره دارد، برای ارجاع به رابطهمندی ابتدایی استفاده میکند که ابژه در آن «کلافی از فرافکنیها» است (۱۹۶۷: ص. ۸۸)؛ و از اصطلاح استفاده از ابژه که معمولاً دال بر بهرهمندی از شخص دیگری است، برای ارجاع به شکل بالغی از رابطهمندی با ابژه استفاده میکند که فرد در آن دیگری را بهمثابه سوژهای مانند خودش به رسمیت میشناسد و این واقعیت را درک میکند که شخص دیگر فراسوی دسترسی همهتوانی روانی فرد قرار دارد.
[۳] دربارهی ترس از فروپاشی بسیار نوشته شده است. مقایسهی خوانش خودم با خوانش سایرین فراسوی دامنهی این مقاله است. در میان مقالات و کتابهایی که این اثر را مورد بحث قرار میدهند، چند نمونه در ذهن من برجسته هستند که دیدگاه خاصی در باب جوانبی از مقاله که بر آنها تمرکز میکنم، دارند:
Abram (2012), Gaddini (1981), Green (2010), and C. Winnicott (1980).
[۴] به نظر من میرسد که وینیکات مفهوم فروپاشی را در این مقاله بیشازحد سادهسازی میکند وقتی منبع آن را به «شکست محیط تسهیلگر» نسبت میدهد. به نظر عجیب میرسد که وینیکات که همواره پزشک اطفال بوده است، به نقش هزاران رخنه –در مقابل شکست- در محیط تسهیلگر اذعان نمیکند، همچون حساسیت بیشازحد از جانب نوزاد که نوزاد را تسلیناپذیر میسازد فارغ از اینکه مادری (محیط تسهیلگر) چقدر خوب ممکن است باشد؛ بیماری سایکوتیک شدید و/یا مزمن طفل؛ و غیره.
[۵] Laplanche
[۶] Pontalis
[۷] فیمبرگ (۲۰۰۷، ۲۰۱۳) سهم مهمی در بحث دربارهی ارتباط میان گذشته و حال در ترس از فروپاشی (و در Nachträglichkeit بهطورکلی) دارد. او تجربهی رخداد گذشته برای اولین بار در زمان حال را شامل «لحظهای دوسویه [تصور میکند]: پیشدستی (رنج ابتدایی) و واپسنگری (ارائهشده با کلمات تحلیلگر)» (۲۰۱۳: ص. ۲۰۸). به نظر من میرسد که ایدهی فیمبرگ از «پیشدستی» و «واپسنگری» درگیر نوعی «حرکت دوسویه»، معنایی از یک گذشتهی هنوز تجربهنشده را منتقل میکند که «در پی» حالت تجربی در زمان حال است و همزمان، زمان حال «در پی» آنچه در حالت کنونی آن مفقود است، در زمان گذشته.
[۸] de M’Uzan
[۹] McDougall