چگونه توماس آگدن روانکاو، خودِ واقعیاش را در داستان یافت؟
ماجرای چگونگی ورود توماس آگدن به ادبیات -جای تعجب ندارد که- با مادرش شروع میشود.
سانفرانسیسکو– دکتر توماس آگدن [۱] روی صندلی درمانگریاش نشسته و من در انتهای دیگر اتاق روی صندلیای روبروی او نشستهام. بین ما یک تخت باریک وجود دارد که سرش به سمت اوست. آگدن؛ روانکاو برجسته، استاد و مدرس درمانگری، و نویسندهی چندین کتاب و مقاله اینجا در کلینیکش در طبقهی همکف خانهاش در سانفرانسیسکو به نظر کاملاً راحت میآید. در پسزمینه کتابخانهی زیبایی دیده میشود و روی دیوارها عکسهای آبستره که برای کسانی که قبلاً در جلسات درمانگری حضور داشتهاند آشناست -سایههای تکرنگ و خطوطی که طرح مشخصی را ترسیم نمیکنند؛ چیزهایی برای خیره شدن و یافتن معنا.
آگدن خوشمشرب، خوشبیان و کنجکاو است. او جوانتر از ۷۰ سال سناش به نظر میرسد. روشن است که مهارت خاصی در بهسرعت صمیمی شدن با غریبهها دارد؛ استعدادی که او را به یکی از نوآورترین و جذابترین روانکاوان نسلاش بدل کرده است. او بهندرت مصاحبه میکند، اما با صحبتهای مداومش در طول ملاقاتمان گفتگو را به سمتی کشید که کنترلش سخت بود. با اینکه او روی صندلی درمانگری نشسته بود، گویی صحبتهایش را این قاعدهی اساسی روانکاوی هدایت میکرد که بایستی مثل یک آنالیزان همهی تداعیهایش را بدون فیلتر ابراز کند. او دربارهی زندگیاش –چه حرفهای و چه شخصی- با گشودگی صحبت میکرد. در ده دقیقهی اول مصاحبهمان گفت هفتساله بود که برای اولین بار گریهی مادرش را بعد از مرگ روانکاو مادرش دید.
به وضوح برایش مهم تر آن بود که مطمئن باشد فهمیده میشود نه اینکه بخواهد چهرهی رازآلودش را بهعنوان روانکاو یا داستاننویس حفظ کند. با این همه آگدن آدم جالب و سرگرمکنندهای است و داستان زندگیاش را طوری تعریف میکند که تصویر روشنی از خودش به عنوان روانکاو، نویسنده و حتی یک نفر از نسل انفجار جمعیت[۲] عرضه میکند.
بهانهی دیدار ما انتشار ترجمهی عبری اولین رمانش، «از قلم افتاده»[۳] (۲۰۱۴) بود. او میگوید دومین رمانش، «در دستان جاذبه و بخت»[۴] (۲۰۱۶) هم به عبری ترجمه خواهد شد. او نویسندگی را بعد از چند دهه نوشتن متون روانکاوی شروع کرده است. خوانندگان اسرائیلی با چند تا از آنها آشنا هستند: «ماتریس ذهن»[۵]، «آستانه ی اولیهی تجربه»[۶]، «کشف دوبارهی روانکاوی»[۷] و «دربارهی ناتوانی در رؤیا دیدن»[۸] که هم در بین جامعهی روانکاوی و هم بیرون از آن کتابهای موفقی بودند.
اینکه کتابهای تخصصی او در اسرائیل منتشر شده و فروش خوبی داشته مایهی تعجب اوست اما برایش توضیحی هم دارد. میگوید: «به نظرم یهودیها –من خودم هم یهودیام- برخلاف اغلب آمریکاییها به دروننگری اهمیت میدهند. یهودیها همیشه در حال تفسیر متون بودهاند و زبان هم متن است. این بخشی از ژن این مردم است».
نوشتههای روانکاوی آگدن منحصراً وابسته به یک مکتب خاص نیست. او بیش از همه متأثر از دونالد وینیکات[۹] که یکی از تحلیلگران برجستهی مکتب روابط ابژه[۱۰] در بریتانیا است (در ادامه به او برمیگردیم)، ملانی کلاین[۱۱] و ویلفرد بیون[۱۲] است. آگدن نوشتههای زیادی دربارهی این سه نفر دارد اما نظریهاش که عمومی و جامع نیست، به جهات دیگر هم کشیده شده است. رویکرد او به روانکاوی و نوشتههایش در این باره معمولاً بیشتر تحلیل متنی[۱۳] به حساب میآید تا روش تشخیصی[۱۴].
اولین چیزی که در نوشتههای آگدن به چشم میخورد، آسانفهمی آنها است. متون روانکاوی معمولاً پیچیده و فنی میشوند اما نوشتههای آگدن نه. گاهی سادگی بیان او دربارهی ایدههایش غیرقابلانکار است. مثلاً در مقالهاش دربارهی رویاها بهمثابه استعارههایی از ضمیر ناآگاه. در آنجا او مثالهایی میآورد از فکرهایی که وقتی روی صندلی درمانگری نشسته است در سرش میگذرد، مثلاً نامهی شخصیای که باید جواب دهد، حرف به نظر احمقانهای که در گذشته به دوستش گفته است یا کارهای روزانه، حواسپرتیهای آشکار.
در یکی از این موارد او دربارهی بیماری مینویسد که به او گفته زنش بعد از سالها زندگی مشترک از او شکایت میکند که صد درصد مال او نیست. بیمار این مساله را نشانهی این نمیداند که همسرش را ترک میکند بلکه این مساله چیزی است که با همسرش ماندن را ممکن میکند. آگدن مرز باریکی را میان دو حس قایل میشود، افتراق میان احساس «عدم حضور کنار یک نفر» و احساس داشتن عنصری ضروری به نام «حریم شخصی»[۱۵] که حتی در زمانی که شخص به نحو هیجانی خود را در کنار دیگری حس میکند، وجود دارد. او مقایسهای موازی میان تجربهی بیمار و تجربهی خودش میکند و تخیل، به این معنی، فرایندی است که در آن استعارههایی ساخته میشوند که به تجربهی تحلیلگر از ابعاد ناآگاه روابط تحلیلی شکل میدهند.
ماجرای ورودش به عرصه نویسندگی ادبی –جای تعجب ندارد که- با مادرش شروع میشود. مادرش عاشق کتاب خواندن بود و او را تشویق به خواندن میکرد. او در دبیرستان از لیست کتابهای ویژهی تابستان کتابی از فروید انتخاب کرد و از آنجا به بعد برایش روشن شد که در مسیر روانکاوی پیش خواهد رفت. او هر دو جریان ادبیات و روانکاوی را به طور موازی در زندگیاش پیش برد.
میگوید: «وقتی سه ساله بودم مادرم پیش یک روانکاو رفت. با اینکه هیچ وقت در این باره با من صحبت نمیکرد اما “جلساتش” یادم است. بهعنوان یک بچهی سه یا چهارساله نمیدانستم «جلسه» یعنی چه؛ اما میدانستم که از خانه میرود بیرون. یک حضور [مضاف] در خانواده مان حضور داشت. در کنار برادرم که دو سال از من کوچکتر است، پدرم و مادرم، در ذهنم همیشه نفر پنجمی هم دور میز نشسته بود. تا سالها این را بیشتر از همین احساس مبهم درک و صورتبندی نمیکردم. در واقع اولین باری که دیدم مادرم گریه کرد وقتی بود که روانکاوش مرد، وقتی من هفت سال داشتم.»
پدر و مادر آگدن که به گفتهی او از نظر فرهنگی یهودیانی «متعصب» بودند در همان محله در نیویورک بزرگ شده بودند. پدرش به کالج نرفت، او میگوید: «نه به این خاطر که به اندازهی کافی باهوش نبود بلکه چون دانشآموز ضعیفی بود. ذهنش طوری که سیستم کار میکرد کار نمیکرد. او شیفتهی انگلیسی –ببخشید، یک لغزش زبانی بود- موسیقی بود و اولین شغلش بهعنوان راهنما در تالار کارنگی بود که میتوانست بلیط مجانی برای کنسرتها داشته باشد. مادرم، همانطور که قبلاً گفتم کتابخوان حریصی بود. او زن باهوشی بود و گرچه ذهن او هم با ساختار نظام مدرسه سازگار نبود به کالج هم رفته بود».
او میگوید: «ذهن من در داخل نظام آموزشی خوب کار میکند. دانشآموز خوبی بودم و این خیلی باعث تعجب مادرم میشد. همیشه میگفت نمیدانم تو از کجا آمدی».
- پس مادرتان به شما داده های حداقل ده سال تحلیل را داد.
«بله او فوقالعاده بود. او ۱۵ سال پیش مرد، در ۹۴ سالگی. در خانهی برادرم بستری بود و من رمان دومم را که به او تقدیم کرده بودم برایش خواندم.»
وقتی سه ساله بودم مادرم پیش یک روانکاو رفت. با اینکه هیچ وقت در این باره با من صحبت نمیکرد اما “جلساتش” یادم است. بهعنوان یک بچهی سه یا چهارساله نمیدانستم «جلسه» یعنی چه؛ اما میدانستم که از خانه میرود بیرون. یک حضور [مضاف] در خانواده مان حضور داشت. در کنار برادرم که دو سال از من کوچکتر است، پدرم و مادرم، در ذهنم همیشه نفر پنجمی هم دور میز نشسته بود. تا سالها این را بیشتر از همین احساس مبهم درک و صورتبندی نمیکردم. در واقع اولین باری که دیدم مادرم گریه کرد وقتی بود که روانکاوش مرد، وقتی من هفت سال داشتم
آگدن در حومهی نیویورک بزرگ شده بود. میگوید: «دوران متفاوتی بود. فکر میکنم خوششانس بودم که در آن دوره بزرگ شدم. مثل حالا بچهها را نمیبردند خانهی همدیگر برای بازی. ما همهی بچهها در فضای آزاد دوچرخهسواری میکردیم یا با تکهسنگها بیس میکاشتیم و بیسبال بازی میکردیم. اگر یکی از والدین میآمد و یکی از بچهها را میبرد همه چیز میایستاد. جای بزرگترها نبود. من خیلی ناراحتم که بچههای من این چیزها را نداشتند. دورهی آنها همهی چیزها را بزرگترها تدارک میدیدند. افتضاح بود.»
بعد از دبیرستان آگدن دانشجوی ادبیات و پیشپزشکی در کالج آمهرست[۱۶] در ماساچوست شد. او دربارهی سال اولش دانشجوییاش در ادبیات انگلیسی اینطور میگوید: «مهمترین تجربهی یادگیری من در کل زندگی بود». دانشجوها باید سه بار در هفته مقالهای یک و نیم صفحهای تحویل میدادند. موضوعات بسیار جالب بود. آگدن به یاد میآورد که «یکی از موضوعات این بود که موقعیتی را که در آن صادق بودید توصیف کنید. موضوع جلسهی بعد این بود که موقعیتی را که صادق نبودید توصیف کنید؛ و موضوع جلسهی سوم این بود که فرق نوشتن دو مقالهی اول را توصیف کنید. تجربهی فوقالعادهای بود چون دائماً در حال نوشتن بودم. از آن زمان فهمیدم که نوشتن بخش مهمی از زندگی من است.»
او سپس برای تحصیل در رشتهی پزشکی که در آن زمان برای تحصیل روانکاوی ضروری بود به دانشگاه ییل رفت. در طول ۴۰ سال مقالات و کتابهایی را در زمینهی روانکاوی نوشت. او میگوید: «وقتی در کنار بیمار هستم مسئلهی اصلی پرداختن به مشکلات هیجانی اوست؛ اما از همان ابتدا من میخواستم که نویسنده هم باشم. وقتی میخواهید دربارهی یک تجربهی روانکاوی بنویسید دیگر به بیمار کمک نمیکنید. مسئله تبدیل به مسئلهای ادبی راجع به ساختار مقاله میشود».
«خستهکنندهترین چیز دنیا»
یکی از مشهورترین جنبههای نوشتههای روانکاوی آگدن، توصیف کیس[۱۷] است که به کاراکترها و ماجراها بسیار غنی و ظریف و بی اینکه زیادهگویی کند، میپردازد. با اینکه او نمیخواهد رمانش، «از قلم افتاده»، که در آن یکی از کاراکترها تحت رواندرمانی قرار میگیرد بهعنوان یک شرح موردی فهمیده شود، با شرحهای موردیاش مثل داستان ادبی برخورد میکند.
او میگوید: «اکثر روانکاوها آرزو دارند علمی باشند. چیزی که به نظرم مسخره است. روانکاوی علم طبیعی نیست. در بهترین حالت علم اجتماعی است و شاید نزدیکتر به تجربهی ادبی یا تجربهای در زبان باشد. شرحهای موردی داستاناند، هر چند بر پایهی تجربههای واقعی رویارویی با مردم باشند. تجربهها و نوشتهها یکی نیستند، شما در واقع یک تجربه یا شخصیت را تصور میکنید و باید آن را بهنوعی به قالب زبان بریزید».
«اگر به یادداشتهای یک جلسه نگاه کنید خستهکنندهترین چیز دنیا است. خشک است. چون خیلی از چیزها را ثبت نکرده است. احساسات، تن صداها، آهنگ جملات، همهی راههای بیانگری زبان؛ بنابراین وقتی دربارهی یک مورد مینویسید، باید طوری بنویسید که آن موسیقی را بسازید».
- این باعث میشود که خواندنش لذتبخشتر باشد یا پیام را بهتر میرساند؟
«هر دو. چیزی که مهم است زیبایی زبانی است –نه اینکه مغلق و شعرگونه باشد، زیبایی میتواند بسیار ساده تر باشد و این چیزیست که اهمیت دارد.»
- نویسندههایی هستند که از آنها یاد گرفته باشید؟
«بیشتر از همه، روانکاو نابغه، وینیکات. به نظر من وینیکات بهترین نویسندهی زبان انگلیسی است. هر مقالهاش مثل یک جواهر است. مقالههای او نصف اندازهی استانداردند –چیزی که من را به صحبت دربارهی رماننویسی وسوسه میکند. یکی از دلایلش این است که همهی جزئیات را حذف میکرد».
وینیکات (۱۹۷۱-۱۸۹۶) متخصص اطفال و روانکاوی بودکه مقالات زیادی دربارهی رابطهی کودک-مادر و دربارهی اهمیت بازی در حفظ احساس جوهریت[۱۸]، زندهبودن[۱۹] و اصالت[۲۰] نوشت. یکی از معروفترین مفاهیمی که او مبدعش بود «ابژهی انتقالی»[۲۱] است. «خود حقیقی»[۲۲] که به کودک اجازهی احساس ارتباط با دیگران، بدن اش، فرایندهایش و تجربه کردن حس خودمختاری را میدهد و در برابر، «خود کاذب»[۲۳] که مکانیزمی دفاعی است که خود واقعی را میپوشاند تا انتظارات دیگران را برآورده سازد؛ مانند آگدن، وینیکات هم به مکتب روانکاوی خاصی وابسته نبود و در عوض وامدار گزارههای تئوریک بود و نظریهاش را مستقلاً بنا کرد.
- پس میدانستید که میخواهید نویسنده شوید. ولی سالها فقط متنهای آکادمیک مینوشتید. چه شد که اولین رمانتان را نوشتید؟
«من ۴۰ سال کارآموز بودم تا اینکه تصمیم گرفتم قلمم را در داستان نویسی محک بزنم. در واقع به خودم اعتماد نداشتم. مردم میگفتند “مثالهای موردیتان خیلی جالب است. تا به حال به داستان نوشتن فکر کردهاید؟” و من میگفتم “بله فکر کردهام اما این کار را نمیکنم چون استعدادش را ندارم”؛ ولی خودم را فریب میدادم چون اصلاً امتحانش نکرده بودم.»
«در نهایت در دههی ششم زندگی به این فکر کردم که برای همیشه فرصت ندارم و بنابراین امتحانش کردم. اولین تلاشم چیزی نیمهاتوبیوگرافی شد بر پایهی سرگذشت خانوادهام و بزرگ شدن پدر و مادرم بهعنوان یهودیهایی در نیویورک؛ اما به مشکل بزرگی برخوردم: حس میکردم درست نیست که خیلی دربارهی چیزهایی که مادرم دربارهی خانوادهام گفته بنویسم؛ ولی اگر نمینوشتم خستهکننده میشد».
او ادامه میدهد: «حین اینکه به دنبال طرح میگشتم با دوستی صحبت کردم که دربارهی یکی از اعضای خانوادهاش گفته بود که در یکی از شهرهای این کشور بیخانمان شده است. از او پرسیدم که در طول سالهایی که با هم بزرگ شدند، آیا نشانهای دیده که آن فرد مشکل روانی حادی داشته باشد. او گفت نه و تنها چیزی که به ذهنش آمد این بود که آن فرد در نوجوانی انگشت شستش را میمکید و والدینش مجبورش کردند که در رختخواب دستکش بپوشد تا عادتش را ترک کند. بعد از آن کل طرح به ذهنم رسید».
«یک داستان کوتاه نوشتم -که پایهی دو یا سه فصل اول رمان حاضر است- که در آن مادری با پسرش سر انگشت مکیدن او دعوا دارد. مادر پماد و دستکش را امتحان میکند و سپس کنترل اوضاع را از دست میدهد و یک بار با چاقو به دنبال پسر میافتد. پدر دخالت میکند و مادر را هل میدهد و به شدت او را کتک میزند به طوری که مادر میمیرد. این پایان این داستان کوتاه بود اما مدام این کلمات را با خود میگفتم که “تکههای زیادی از قلم افتاده است”. چه اتفاقاتی در این خانواده افتاده بود که باعث شد مادر با چاقو به دنبال پسرش بیفتد و شوهر همسرش را بکشد. این نمیتواند یک داستان کوتاه بماند، خیلی از تکهها از قلم افتاده است».
قصهی «از قلم افتاده» در یک شهر کوچک غربی اتفاق میافتد که اطراف آن مزارع ذرت و گندم است. جهان رمان کوچک و تنگ و ایزوله است؛ که متشکل از همسایههای مزارع اطراف، اعضای کلیسای محلی، داروفروش و معاون کلانتر است که همهای اینها فاصلهی زیادی از خانوادهی شامل مادر، پدر، دختر و پسر –که هر کدام چهرههای درونی و بیرونی متفاوتی دارند- قرار دارند. رمان زندگی کاراکترها را دنبال میکند و وقایعی را توصیف میکند که منجر به مرگ خشونتآمیز مادر در خانهاش (در فصل یک) شده است؛ اما همچنین بارها و بارها ناتوانی و محدودیت فهم، توضیح و توصیف را متذکر میشود و به سایههایی اشاره میکند که بین کاراکترها و همینطور بین راوی و خواننده افتاده است.
او میگوید: «به نظر من یکی از مهمترین جنبههای نوشته در تاثیری نهفته است که تکههای نوشتهنشده میگذارند. اینها معما و تعلیق درست میکنند. چیزهایی قابل فهم اما غیرقابل توضیحاند. از قلم انداختن تکهها احترام به توانایی مخاطب نه فقط در تأثیرپذیری از نوشته بلکه در مشارکت در نوشتن رمان است».
دیالوگهای کتاب پر از جوابهای غیرمستقیم و نامربوط است که به قول آگدن «گاهی مغلطه به نظر میرسد». او توضیح میدهد که «میگویم “به نظر میرسد” چون اینها کم و بیش در یک عمق معنی دارند. عمقی که ممکن است همیشه در عرصهی آگاهی خواننده یا خود من وقتی آن را مینوشتم نباشد؛ اما من تردید دارم که به این عمق بگویم “ضمیر ناآگاه”. چون کلاً از استفاده از واژگان و مفاهیم روانکاوی در ادبیات خوشم نمیآید. شبهتوضیح میسازند. توضیحاتی که به نظر علمی میآیند اما در واقع امکان تخیل را محدود میکن».
- نوشتن داستان چه فرقی با نوشتن شرح مورد میکند؟
«من [موقع نوشتن داستان] سعی میکنم روانکاوی را پشت سر بگذارم. خیلی تلاش میکنم. وقتی رمان مینویسم رماننویسم و وقتی پیش بیماران هستم تحلیلگر هستم. اولی کاملاً تجربهی ادبی است و من آزادم هر کاری میخواهم بکنم و بهای این هر کار کردن هیچ چیز آماده نداشتن است. باید همه چیز را خودت بسازی. وقتی من بیماری را اولین بار در اتاق انتظار میبینم چیزهای آمادهی زیادی را در دسترس دارم: طرز نگاه بیمار به من، اینکه ایستاده بوده یا نشسته، سرعت گام برداشتن و تنش عضلاتش هنگام ورود به مطب. اینها مقادیر زیادی اطلاعات به ما میدهند».
یکی از ایدههای بنیادی وینیکات این است که شرط لازم ولی نه کافی تحلیل این است که تحلیلگر و بیمار با هم زندگی و تجربه کنند و از آن تجربه درس بگیرند. فکر میکنم این چیزی باشد که آرزویش را دارم. اینکه بتوانم در فرم ادبی برای خواننده تجربهای بسازم که با من نویسنده زندگی کند و در اثرش تغییر کند. همهی تاکید من بر این است، چه در درمان و تحلیل و چه در ادبیات، فیلم یا هر فرم هنر دیگر.
آگدن در مقالهی «تخیل و استعاره» شرح مشابهی از تیزبینی و توجه مورد نیاز درمانگر نسبت به بیمار میدهد. او میگوید تقویت «حساسیت تحلیلی عمدتاً منوط به افزایش ظرفیت تحلیلگر برای حس کردن تکتک لحظات زندهی جلسهی تحلیل بهطور غریزی است». «شنیدن اینکه یک کلمه یا عبارت … به طرز جالب و غیرمنتظرهای به کار رفته است. توجه به اینکه نگاه بیمار در اتاق انتظار خجالتزده یا معذرتخواه یا شهوتآمیز است؛ حس کردن اینکه پیام روی پیغامگیر تلفن خطرناک و در عین حال به طرز جذابی مرموز به نظر میرسد. واقعاً تجربه کردن اینکه وقفهی سکوت در ساعت حسی بدنی شبیه روی تخت خوابیدن فرد با نامزدش دارد که سالها عاشقش بوده اما حالا به نظرش کاملاً غریبه میآید.»
- شما دربارهی جزئیات حساسیت و اهمیتش در درمان نوشتهاید. خودتان چطور تقویتش کردید؟
«به نظرم بخشی از آن فطری است. من همیشه طبعی قوی داشتم. همه چیز را، چه خوب و چه بد، با شدت زیاد تجربه کردهام. فکر میکنم بعد از آن دورهی کالج همه چیز را همزمان به دو شکل خواندهام. هم خودم را داخل یک قطعه داستان یا شعر میگذارم و هم همزمان فکر میکنم که آنها چطور این کار را میکنند. این دو کار همیشه در احساسی که در من به وجود میآوردند اهمیت یکسانی داشتهاند».
- چه چیزی میخواهید در داستانهایتان به خواننده بدهید؟ در نوشتههای روانکاویتان شما دربارهی مفاهیم آن یا تجربهی خودتان به عنوان تحلیلگر صحبت میکنید اما در رمان چه؟
«حرفتان دقیقاً درست نیست. فکر نمیکنم نوشتههای روانکاویام آنقدر سازنده باشند. من آرزو دارم اما توهم نمیکنم که جایی نزدیک وینیکات باشم. امیدوارم به خوانندگان تجربهای عرضه کنم که همانقدر که مفهومی است عاطفی باشد. یکی از ایدههای بنیادی وینیکات این است که شرط لازم ولی نه کافی تحلیل این است که تحلیلگر و بیمار با هم زندگی و تجربه کنند و از آن تجربه درس بگیرند. فکر میکنم این چیزی باشد که آرزویش را دارم. اینکه بتوانم در فرم ادبی برای خواننده تجربهای بسازم که با من نویسنده زندگی کند و در اثرش تغییر کند. همهی تاکید من بر این است، چه در درمان و تحلیل و چه در ادبیات، فیلم یا هر فرم هنر دیگر.»
«مهم چیزی نیست که شخص یاد میگیرد یا حتی به یاد میآورد بلکه این است که چگونه بر اثر تجربه تغییر میکند. این دربارهی رؤیا هم صادق است: رؤیا تا جایی اهمیت دارد که ما با آن تغییر کرده باشیم. حتی لازم نیست که به یادش بیاوریم. چیزی اتفاق افتاده که باعث تغییر ما شده است. این چیزی است که واقعاً آرزو میکنم. اینکه وقتی خواننده رمان را تمام کرد احساس کند که تغییر کرده است. کمی متفاوت از قبل شده است».
- دوست دارید تعیین کنید که به چه سمتی تغییر کنند؟
آگدن میخندد و میگوید: «نه. این خیلی مهم است. این هم چیزی است که وینیکات به خوبی فهمید. مهم این است که فضایی باز روبروی شخص بگذارید تا از خودش کاری بکند؛ و کاری که من میکنم با کاری که شما میکنید و با کاری که هر شخص دیگر میکند متفاوت است. فکر میکنم نوعی پذیرنگی و گشودگی از طرف فرد مشارکتکننده است و اینجا در تحلیل و نوشتن متفاوت است چون همه یک کتاب را میخوانند اما تحلیل اینطور نیست. برای فروید قاعدهی اساسی این بود که شما همهی چیزهای داخل ذهنتان را بیرون بریزید و هیچ رازی را نگه ندارید؛ اما برای من قاعدهی اساسی این است که شما گفتگویی با فلان شخص میکنید که با هیچ کس دیگر نکردهاید. این خیلی متفاوت با خواندن کتاب است، سوای پذیرنگی خواننده که ممکن است به این موضوع علاقهمند باشد یا نباشد».
او ادامه میدهد: «برای مثال در “از قلم افتاده” تجربهی کشمکش با درماندگی در خلاص کردن خود از چیزی به نظر خطرناک وجود دارد. شوهر، ارل[۲۴]، دائماً با آن درگیر است و بنابراین نوعی حس تقدیر وجود دارد که او با آن میجنگد. خوب، بعضی از مردم این را بیواسطه در زندگیشان تجربه میکنند و بنابراین کتاب آنها را متأثر کرده و تغییرشان داده است، بعضی دیگر هم نه».
- من کتاب را به نوعی دیگر تفسیر میکنم. به نظرم دربارهی پیامدها است و مرا به این سمت میکشاند که بپرسم چرا کاراکترها این کارها را میکنند. در رابطه با کیفیت تصادفی تصمیمات در زندگی که منجر به پیامدهایی میشوند که هرگز قابل تصور نبودند.
«صادقانه بگویم: به خوانش شما از کتاب بیشتر باور دارم. واقعاً میگویم. یک بار یکی از دوستان هنرمندم به من گفت که نمیدانم در کجا، یکی از هنرمندان معروف با منتقدی دیدار میکند که از او دربارهی یکی از نقاشیهایش میپرسد. هنرمند میگوید “من نقاشیها را میکشم و فکر کردن را به دیگران واگذار میکنم”. من هم دربارهی کتاب همین فکر را میکنم: من مینویسم و فکر کردن دربارهاش را به عهدهی شما میگذارم و به نظرم فکر شما قویتر از فکر من است».
او چند روز بعد در ایمیلی اضافه میکند: «برای من نوشتن باید همراه با شگفتی خودم از سمت و سویی باشد که رمان میرود. من موقع شروع نمیدانم قصه به کجا خواهد رفت. اگر نوشتن روی روال باشد خودم تعجب میکنم که چه دارم مینویسم. دائم از خودم میپرسم که این رمان دربارهی چیست؟ و فقط وقتی میتوانم شروع به پاسخ به این سؤال کنم که رمان برایم تمامشده باشد و حس کنم اینجا جایی است که باید توقف کنم. زندگی این طور نیست. قصهی زندگی جایی توقف نمیکند. فقط ادامه پیدا میکند و ما باید دائماً بپرسیم: دربارهی چیست؟»
این مقاله با عنوان «How Psychoanalyst Thomas Ogden Found His True Self in Fiction» در هاآرِتص منتشر شده و توسط تیم ترجمهی تداعی در تاریخ ۲۴ فروردین ۱۳۹۷ ترجمه و در مجلهی روانکاوی تداعی منتشر شده است. |
[۱] Thomas Odgen
[۲] Baby boomer
[۳] The Parts Left Out
[۴] In the Hands of Gravity and Chance
[۵] The Matrix of Mind
[۶] The Primitive Edge of Experience
[۷] Rediscovering Psychoanalysis
[۸] On Not Being Able to Dream
[۹] Donald Winnicott
[۱۰] Object Relation
[۱۱] Melanie Klein
[۱۲] Wilfred Bion
[۱۳] Textual analysis
[۱۴] Diagnostic procedure
[۱۵] Element of privacy
[۱۶] Amherst
[۱۷] Case description
[۱۸] Substantiality
[۱۹] Aliveness
[۲۰] Authenticity
[۲۱] Transitional Object
[۲۲] True Self
[۲۳] False Self
[۲۴] Earl
- 1.در باب آموزش روانکاوی | تامس آگدن
- 2.نگارش روانکاوانه بهمثابه یک فرم داستانی | تامس آگدن
- 3.خوانش بیون | تامس آگدن
- 4.خوانش لووالد: بازاندیشی در اُدیپ | تامس آگدن
- 5.تأملاتی در باب کاربست روانکاوی | تامس آگدن
- 6.این هنر روانکاوی: رؤیت رؤیاهای نادیده و گریههای قطع شده | تامس آگدن
- 7.در باب زبان و حقیقت در روانکاوی | تامس آگدن
- 8.مفهوم روابط اُبژهای درونی | تامس آگدن
- 9.خوانش تازهای از ریشههای نظریهی روابط اُبژهای | تامس آگدن
- 10.رویابینیِ جلسهی روانکاوی: یک مقالهی بالینی | تامس آگدن
- 11.دیالوگ روانکاوانه | ماتریس ذهن
- 12.دربارهی همانندسازی فرافکنانه | تامس آگدن
- 13.دربارهی روانکاو شدن | تامس آگدن و گلن گابارد
- 14.ضلع سوم روانکاوی: کار کردن با حقایق بالینی بیناذهنی | تامس آگدن
- 15.ترس از فروپاشی و زندگی نزیسته | تامس آگدن
- 16.چگونه توماس آگدن روانکاو، خودِ واقعیاش را در داستان یافت؟
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.
عالی