تأملاتی در باب کاربست روانکاوی | تامس آگدن
تأملاتی در باب کاربست روانکاوی
تامس آگدن[۱]
گهگاه با نوشتن دربارهی فرایند روانکاوی تلاش میکنم دریابم به عنوان یک روانکاو چه کسی شدهام و یا درحال تبدیل شدن به چه کسی هستم (آگدن ۱۹۹۴، 1997a، 1997b، ۲۰۰۴، ۲۰۰۹ را ببینید). فهم این که چنین تلاشی را از کجا باید شروع کرد دشوار است، اما نقطهی
آغازی که اکنون به نظرم درست میآید این است که روانکاوی را برای هر بیمار از نو بیافرینم. در ادامه، به عنوان یک تحلیلگر جنبههای مختلف روش کارم را مورد بررسی قرار دادهام. علیرغم اینکه میدانم احتمالاً این بخشها نمیتوانند عیناً تجربیاتم را به طور یکپارچه منعکس کنند اما با طرح آنها در اینجا برای خودم و خواننده، امیدوارم به درکی از نحوهی انجام روانکاوی برسیم و بتوانم تاملاتی را برای خواننده فراهم کنم که از آنجا ایدههای خود را بپروراند.
من متوجه شدم که با هر بیمار به شکل متفاوتی صحبت میکنم، با لحن متفاوت، زیر و بمی، بلندی و آهنگ متفاوت و حتی انتخاب و ترکیب کلمات متفاوت. با این کار آنچه را که به هیچ شکل دیگری نمیتوان منتقل کرد با بیمارانم در میان میگذارم. تعجب نمیکنم از این که با دو فرزند بزرگم به شکلی یکسان صحبت نمیکنم یا در هیچ دورهای از زندگیام با پدرم همان گونهای صحبت نکردهام که با مادرم. با همسرم به شیوهای حرف نمیزنم که با هر فرد دیگری حرف میزنم. هر شخصی که با او وارد گفتگویی صمیمی میشوم من را شکل میدهد و من نیز او را میسازم، به گونهای که تا حدی فرد دیگری میشوم و با هر کدام از این افراد به شکلی متفاوت صحبت میکنم. هرچه گفتگو صمیمیتر باشد، این موضوع بیشتر صادق است. مکالماتی که با بیمارانم دارم، در زمرهی صمیمیترین گفتگوهایی است که در زندگیام داشتهام.
باور دارم که هر یک از بیمارانم از شنیدن نحوهی صحبت من با بیمار دیگر متعجب خواهند شد. مدل صحبت من با یک بیمار ممکن است برای دیگری بیگانه باشد؛ چیزی که به یک بیمار میگویم و نحوهی بیان آن ممکن است برای بیمار دیگر بیش از حد دوستانه، بیش از حد مادرانه، بیش از حد رسمی یا هرطور دیگری به نظر آید. به عبارت دیگر ممکن است یکی از بیمارانم احساس کند مدلی که با بیمار دیگر صحبت میکنم برای او مناسب نیست و حق با اوست چرا که این شیوه برای او منظور نشده، “با” او و “برای” او ساخته نشده است.
روند تبادل کلامی[۳] نیز در کار تحلیلی من با هر بیمار منحصر به فرد است. روند گفتگوهایم الگوی مرسوم سکوت طولانی در حین صحبتهای بیمار و اظهارنظرهای گهگاه در میانۀ آنها نیست. روند گفتگو شبیه مکالمات روزمرهی خارج از اتاق درمان هم نیست. روند گفتگوی تحلیلی با روند هر نوع دیگری از گفتگو متفاوت است. چندین دلیل بههموابسته برای این موضوع وجود دارد.
در ابتدا محیطی[۴] که گفتگوی تحلیلی در آن رخ میدهد به گونهای طراحی میشود که به بیمار و تحلیلگر فرصت رؤیاورزی[۵] در اشکال مختلف رؤیاورزیِ در بیداری (خیالپروری[۶]) مانند «صحبت کردن به مثابهی رؤیاورزی[۷]» (آگدن ۲۰۰۷)، «تفکر رؤیاگون[۸]» و «تفکر دگرگون کننده[۹]» داده شود (برای بحث بیشتر درباره تفکر رؤیاگون و تفکر دگرگون کننده آگدن ۲۰۱۰ را ببینید). در تلاش برای ایجاد چنین فضایی برای رؤیاورزی (به غیر از جلسه یا جلسات اولیه درمان)، پشت کاناپه مینشینم درحالیکه بیمار روی آن دراز میکشد. به هر کدام از بیمارانم در شروع تحلیل توضیح میدهم که استفاده از کاناپه به من آن حریم خصوصی را میدهد که برای تفکر به شکلی متفاوت از تفکر در گفتگوی چهره به چهره نیاز دارم. اضافه میکنم که ممکن است بیمار نیز به این نتیجه برسد که این موضوع برای او هم صدق میکند. بیمارانم را صرف نظر از تعداد جلساتی که با آنها داشتهام روی کاناپه میبرم (آگدن ۱۹۹۶).
مورد دوم اینکه من به “قاعده بنیادین[۱۰]” فروید (۱۹۱۲) پایبند نیستم. هم مبتنی بر تجربهی خودم و هم در کار با تحلیلگرانی که از من مشورت گرفتهاند به این موضوع پیبردم که فرمان “هرچه در ذهنت داری بگو” موجب نقض حریم خصوصی بیمار میشود، چیزی که برای آزادیِ رؤیاورزی در جلسه ضروری است. پس به جای اینکه از بیمار بخواهم هر چیزی که به ذهنش میآید بگوید به او میگویم (گاهی صریح، گاهی ضمنی) آزاد است هر چه را که دوست دارد بیان کند و هر چه را که نمیخواهد پیش خود نگه دارد و این کاری است که خودم هم انجام میدهم (آگدن ۱۹۹۶).
نتیجهی این جنبههای مهارورزی[۱۱] در جلسه (مدیریت چهارچوب تحلیلی) نوعی روند در گفتگو است که با گفتگوهای دیگر متفاوت است. این روندی است که در آن همیشه حضور دارم (همیشه گوش میدهم، گاهی صحبت میکنم) و طی آن خودم و بیمار انواع گوناگونی از رؤیاها را تجربه کرده و از آنها عبور میکنیم. بیدار شدن از رؤیاورزیِ در جلسهی تحلیلی به اندازهی ارزش درمانی ذاتی خود رؤیاورزی حائز اهمیت است. به عبارت دیگر، به نظر من صحبت دربارهی رؤیاورزی – فهم چیزی دربارهی معنای رؤیایمان بخشی اساسی از فرآیند درمان است.
ترکیب این ویژگیها و سایر ویژگیهای کار تحلیلی –از جمله این واقعیت که تحلیل در درجهی اول به منظور کمک به بیمار برای دستیابی به رشد روانشناختی طراحی شده است– در روند منحصر به فرد گفتگوی تحلیلی نقش دارند. این روند برای هر بیمار و در هر ساعت، متفاوت است اما عمدتاً مستلزم تعاملی فعال است که در آن بیمار بیشتر از من صحبت کند اما هیچکدام از ما در گفتگو «غالب[۱۲]» نباشیم. من خودم را به عبارات کوتاه محدود نمیکنم. گاهی متوجه میشوم وقتی که داستانی برای بیمار میگویم به طرز قابل توجهی طولانی صحبت میکنم (گاهیاوقات داستانی که بیمار از قبل آن را میداند اما چون میخواهد آن را دوباره از من بشنود وانمود میکند که نمیداند). عملاً همانند هر چیز دیگری در رابطهی تحلیلی، جریان گفتگو نوعی آفرینندگی است که فقط این بیمار و این تحلیلگر (تحلیلگری که من در تحلیلِ او در حال بدل شدن به آن هستم) میتوانند به این روش خاص آن را به دنیا بیاورند.
هنگامی که در حال خلق روانکاوی با و برای یک بیمار خاص نباشم، تحلیل هم برای من و هم برای بیمار، عمومی و غیر شخصی حس میشود. اغلب حین چنین جلساتی حوصلهی من سر میرود و حتی به خواب میروم. به خواب رفتن طی این جلسات برای من نشانهی این است که قادر به رؤیاورزی با بیمار در جلسه نیستم و ممکن است به طور ناهشیار از انجام این کار طفره رفته و تلاش کنم به تنهایی به «رؤیاورزیِ جلسه[۱۳]» بپردازم. من کار خودم را به عنوان یک روانکاو اینگونه در نظر میگیرم: «با هم رؤیاورزی کردن جنبههایی از تجربیات بسیار دردناک بیمار، تا زمانی که او بتواند به تنهایی رؤیاورزی کند». برای اشاره به تفکر ناهشیار از اصطلاح رؤیاورزی استفاده میکنم که باور دارم غنیترین شکل تفکری است که انسان قادر به انجام آن است، زیرا به طور همزمان بر مشکل هیجانی چندگانگی انواع تفکر (فرایند اولیه و ثانویهی تفکر، حس همزمانی و دوزمانی[۱۴]، تفکر علت و معلولی و تفکری که این دو را از یک رابطهی خطی آزاد میکند) غلبه میکند.
هیچگاه نمیتوان گفت «یک ایده از کجا میآید». معلمان اصلی من در روانکاوی، فروید، کلاین، فربرن، وینیکات، بیون، لووالد و سرلس[۱۵] بودهاند، اما به همین اندازه از شاعران، داستاننویسان و نمایشنامهنویسان نیز دربارهی روانکاوی آموختهام. از یک منظر، هر جملهای که دربارهی روش «خودم» برای انجام روانکاوی مینویسم باید به نوعی یک رشته ارجاع به افرادی داشته باشد که در توسعهی ایدههایی که مطرح میکنم نقش داشتهاند؛ و از منظر دیگر هیچ ارجاعی لازم نیست زیرا آنچه که من با آثار آنها میسازم منحصراً متعلق به خودم است.
در طی مسیر زندگیام، اساساً به واسطهی تجربیاتی که با والدینم داشتم و سه تحلیلگری که با آنها کار کردم، دگرگون شدهام. خوشبختانه میتوانم بگویم تغییراتی که توسط این تجربیات حاصل شده عمدتاً غنابخش و رشد دهنده بودند. با این حال به این نتیجه رسیدهام که مسئولیت دارم به تحلیلگری بهتر از آنچه که آنها میتوانستند برای من باشند بدل شوم. به نظر من همین مسئولیت مشابه برای نسلهای بعدی والدین و فرزندانشان نیز وجود دارد.
این مسئولیت بهتر بودن از آنها (هم برای تحلیلگر و هم والدین) اقدامی اعتراضی یا شورشی نیست، بلکه تلاشی برای بهره بردن بهتر از آنها است. میدانم والدینم آرزو داشتند که میتوانستند والدین بهتری برای من باشند و به نظرم تحلیلگرانم نیز همین حس مشابه را داشتند. این تمایل احساس شده از سمت والدینم به شدت در نیاز من به تصویرسازیِ (رؤیاورزی کردن[۱۶]) روشی برای تبدیل شدن به والدینی بهتر برای فرزندانم و تحلیلگری بهتر برای بیمارانم تاثیرگذار بود. هنگامی که با نوههایم هستم، به وضوح میبینم که پسرم نسبت به آن پدری که من برای او بودم، پدر بهتری است. این موضوع باعث نمیشود که احساس کنم طرد یا مغلوب او شدهام؛ بلکه برعکس یک فرزند چه هدیهای بهتر از این میتواند به والدینش بدهد؟
هنگامی که از بدل شدنِ یک فرزند یا بیمار به «والدین بهتر» یا «تحلیلگر بهتر» نسبت به والدین یا تحلیلگر خودشان صحبت میکنم، رشد ظرفیت کودک (آنالیزان) برای تحمل درد را در نظر گرفتهام (همراه با بسیاری کیفیتهای دیگر)، یعنی تا زمانی که کودک یا آنالیزان به اندازه کافی بالغ شوند که بتوانند درد خود را به دوش بکشند. در جانشینی نسلها، توانایی والدین یا تحلیلگران برای تحمل درد کودک یا بیمار به همان اندازه اهمیت دارد که آنها در هر مرحله از رشد، توانایی بازگرداندن درد به کودک یا بیمار را داشته باشند، چرا که این درد متعلق به آنها است (کودک یا بیمار) و بخشی حیاتی از احساس خویشتنشان[۱۷] در آن جای دارد. این موضوع حتی برای تجربهی تروماتیک فرد یا دقیقتر به ویژه برای تجربهی تروماتیک فرد نیز صادق است. فرد به همان میزانی که تجربهی ترومایش «نزیسته[۱۸]» باقی مانده، مرده است. اقدام والدین و تحلیلگران مبنی بر بازگرداندنِ مسئولیتِ درد به کودک یا بیمار، به اندازهی به دوش کشیدن آن درد دشوار است، زیرا بازگرداندن میتواند موجب از دست دادن احساس مورد نیاز بودن[۱۹] والدین یا تحلیلگر شود، احساسی که به شکل بیمانندی ارضاءکننده و خودکامبخش و البته دست کشیدن از آن فوقالعاده دشوار است.
من دریافتم که تئوری روانکاوی چیزی جدا از تجربهی من با بیمارانم در اتاق درمان نیست. هنگام کار با بیماران، ایدههای تحلیلی همیشه در معرض دید هستند. حتی وقتی تئوری تحلیلی خارج از حیطهی اندیشههای آگاهانهام باشد، با وجود این “ماتریسی[۲۰]” (یک زمینهی روانشناختی، اصطلاح استعاری برای رَحِم) وجود دارد که روش من را در حین کار با بیمارانم میسازد. چگونه ممکن است ایدههای بنیادینی مانند ناهشیار (به معنای تحلیلی که افراد کمی غیر از تحلیلگران واقعا آن را درک میکنند)، رؤیاورزی (دوباره به معنایی که فقط تحلیلگران میفهمند)، خیالپروری، انتقال، تمایلات جنسی نوزادی و کودکی و ترس از فروپاشی، بخشی از ساختار ذهن و تفکر من در این مرحله از زندگیام نباشد؟ تئوری فقط هنگامی اسباب زحمت است که متوجه میشوم دارم چیزها را طوری میفهمم که صرفا منطبق بر تئوری باشند، نه اینکه چارچوب بدهد یا پرسشهایی را مطرح کند. نقش تئوری تحلیلی از بیماری به بیمار دیگر و همچنین ساعت به ساعت و دقیقه به دقیقه با هر بیمار بسیار متفاوت است. شرایط بیشماری وجود دارد که در آنها تئوری نقش مهمی در کار تحلیلی من ایفا کرده است. به دلایلی که نمیتوانم توضیح دهم، مثالی به ذهنم میرسد مربوط به زمانی که در جلسه با یک بیمار، افکارم درباره تئوری تحلیلی در واقع مانند یک روش ضروری برای فاصله گرفتن از آنچه در جلسه در حال وقوع بود، عمل میکرد. در طی سالها کار تحلیلی با آقای A احساس میکردم که در حال زیستنِ وحشتهای سایکوتیک او از محو شدن در یک فضای خالی هستم و با آنها کاملاً تنها ماندهام. این چیزی بود که قطعاً نمیتوانستم تحملش کنم.
در طی جلسات پی بردم که درگیر موضوعات مرتبط با تئوری تحلیلی هستم و بعداً متوجه شدم این کار را به گونهای انجام میدهم که گویی با افرادِ (سالم[۲۱]) علاقهمند و آگاه به تئوریهای تحلیلی در مورد حالات روانی بدوی گفتگو میکردم. درگیر شدن با تئوری (و نظریهپردازان خیالی) اینگونه به من کمک کرد که آنچه را بیمار در من برانگیخته میکند، به اندازه کافی تحمل کنم تا از این طریق نتیجهی کار را ببینم. اکنون، سالها پس از پایان کارم با آقای A به این نتیجه رسیدهام که مشغولیتم با تئوری وحشت بدوی[۲۲] (و نظریهپردازانی که آن را ایجاد کردهاند) را میتوان به عنوان یک تجربهی خیالپروری در نظر گرفت که در آن فهمیدم لازم نیست تا ابد وحشتهای بدوی را به تنهایی زندگی کنم. به شدت معتقدم که این درک، اگرچه آن را با آقای A در میان نگذاشتم، نوعی ابراز و بیان ضروری این موضوع بود که او نیز نیازی ندارد وحشت خود را به تنهایی و تا ابد زندگی کند. در این مثال، تئوری تحلیلی صرفاً مجموعهای از ایدهها نبود، بلکه زبانی خردمندانه[۲۳] (معنیساز و نمادساز) بود که در آن میتوانستم در طول جلسات، بین جلسات و مدتها پس از اتمام جلسات با خودم صحبت کنم (البته این الگویی برای نقش تئوری در کار بالینی نیست؛ بلکه تنها نمونهای از یک تجربه است).
این ایده که ذهن بشر به همان اندازه که ما به آب و غذا نیاز داریم به حقیقت محتاج است (بیون، 1962a، صفحه ۳۲) و اینکه ذهن ما -به ویژه جنبهی ناهشیار ذهن ما- پیوسته در جستوجوی حقیقت است، در درک کنونی من از فرآیند تحلیلی نقش اساسی داشته است. به نظر من در تماس بودن با (شهود[۲۴]) حقیقتِ آنچه که هر لحظه در یک جلسهی تحلیلی اتفاق میافتد با پدیدهی زنده بودنِ جلسه ارتباط تنگاتنگی دارد. وقتی جلسهای زنده به نظر نمیرسد، برای من و بیمار نیز اینگونه حس میشود که ما درگیر تجربهی صادقانهای نیستیم. این بدان معنا نیست که ما “دروغ میگوییم” یا “مقاومت میکنیم” (اصطلاحاتی که به نظر اخلاقی میآیند و در نتیجه تلاش برای تفکر را مختل میکنند) بلکه از حقیقتِ آنچه در آن لحظه رخ میدهد بیمناکیم (آگدن، ۱۹۹۵).
عواقب این ایده که ناهشیار نه تنها کارکرد معناساز بلکه کارکرد حقیقتجویانه نیز دارد (آگدن ۲۰۱۵، گراتستین، ۲۰۰۷) در کار بالینی من چندگانه است. هنگام نوشتن این مطلب، تجربهای را به خاطر میآورم که در کارم با آقای C رخ داد، بیماری که دچار فلج مغزی بود. آرزوهای همهتوانی من برای “درمان” فلج مغزی او به من کمک میکرد تا از مواجهه با این حقیقت مصون بمانم: من نتوانستم بیمار را به همان صورتی که هست بپذیرم، همانطور که مادرش قادر به کنار آمدن با این واقعیت نبود که پسرش با نقصی جدی به دنیا آمده و با عصبانیت او را هیولا میخواند. من از او خشمگین نبودم، اما نتوانسته بودم او را همانطور که هست بپذیرم. مدت زیادی طول کشید تا در فانتزی ناهشیارم او را به عنوان یک نسخهی ناقص از کسی که میتوانست در صورت مبتلا نبودن به فلج مغزی باشد (و بدتر از آن، باید باشد) تجربه کنم. افزایش ظرفیت من برای زندگی با حقیقت فلج مغزی او، با پیشرفت درمان در قالب عشق من (هیچ کلمهی دیگری کفایت نمیکند) به این بیمار دقیقا همانطور که بود پدیدار شد.
در اواخر کارمان، آقای C رؤیایی را برایم تعریف کرد: «اتفاق خاصی در خواب نیفتاد. من خودم بودم با فلج مغزیام که ماشینم را میشستم و از شنیدن موسیقی درحال پخش از رادیوی ماشین که صدای آن را بلند کرده بودم لذت میبردم». این اولین باری بود که آقای C هنگام تعریف یک رؤیای مشخص به فلج مغزی خود اشاره میکرد. علاوه بر این، زبانی که او برای بیان آن استفاده کرد -“من خودم بودم با فلج مغزیام”- درخشان بود. دیگر چگونه میتوانست بهتر از این عمق شناخت و پذیرش خود را ابراز کند؟ در خواب، او توانست مادری باشد که در حین شنیدن و لذت بردن از موسیقی که از درون کودک میآید، از حمام کردن کودکش (اتومبیل خود) لذت ببرد. این رؤیای پیروزی نبود؛ این یک رؤیای معمولی از یک عشق معمولی بود: “اتفاق خاصی در خواب نیفتاد”. از اینکه بیمار رؤیایش را برایم تعریف کرد بسیار تحت تأثیر قرار گرفتم. به او گفتم، “چه رؤیای خارقالعادهای بود”. با گفتن این حرف، من هم تجربهی رؤیا را با آقای C داشتم و هم به عنوان فردی جدا صحبت میکردم که شاهد این حقیقت است که او در فرآیند تبدیل شدن به چه کسی است (در رؤیا، در رابطه با من و در جهان خارج از اتاق درمان).
تنها پس از اینکه کار روانشناختیِ پذیرفتن این بیمار همانطور که هست را انجام دادم، او توانست برای اولینبار در زندگیاش نوعی از دوستداشتنی بودن و پذیرش خود را تجربه کند، زیرا کسی که واقعاً بود (واقعی، زنده) حقیقی به نظر میرسید، حتی وقتی که از درد ناله میکرد و اشک و بزاق و مخاط بینی روی صورت بزرگ و فلجش جاری میشد. احساسی به او پیدا کردم مشابه حسی که بعداً نسبت به دو فرزندم داشتم وقتی که آنها نوزادانی گرفتار در چنگال ترس و درد بیکلام و بیشکل بودند. تجربهی من با این بیمار به من کمک کرد تا به عنوان یک تحلیلگر و بعدا به عنوان پدر و پدربزرگ (آینده) رشد کنم. آقای C تقریباً ۴۰ سال پس از پایان کار مشترک ما بسیار در من زنده مانده است (برای بحث بیشتر در مورد تحلیل آقای C به آگدن، ۲۰۱۰ مراجعه کنید).
این عقیده که بشر نیازمند حقیقت است، معانی بیشتری برای من دارد. نیاز به حقیقت یک عملکرد اجباری[۲۵] نیست (که فردی را صادق نگه دارد)، بلکه بیشتر بیانگر نیاز به “آزادی در اندیشیدن” دربارهی واقعیت تجربهی فرد است (سیمینگتون، ۱۹۸۳) که برای روانکاوی به عنوان یک فرایند درمانی ضروری است. نقش من به عنوان یک تحلیلگر این است به بیمار کمک کنم تا به شیوهای بالغ شود که به او اجازه میدهد واقعیتهای زندگی هیجانی خود را بهتر دربربگیرد[۲۶]. کمک به بیمار در رویارویی با حقیقت تجربهی خود نیازی به تجربهی مواجههای ندارد. من حقیقت را به بیمار نشان نمیدهم، من آن را با بیمار زندگی میکنم تا زمانی که او بتواند خودش به تنهایی آن را تجربه کرده و به روشهای کلامی یا غیرکلامی بیان کند. لازمهی رویارویی با حقیقت، اعتماد بیمار به من و ظرفیت جلب اعتماد من است.
فضای امن گوشدادن، خواندن و گفتگوی کاملاً آزاد مستلزم بیشترین اعتماد (هرقدر هم شکننده و آسیبپذیر) است؛ اعتماد به خیرخواهی ذاتی دیگران و اعتماد به تابآوری خودِ فرد دربارهی اینکه بتواند از هم بپاشد و حتی به شکل معنیداری تغییر کند بیآنکه حس اساسی خود بودن را از دست بدهد (وارن پولند، ارتباط شخصی، ۲۰۱۴). به نظر من آن دسته از نظریات تحلیلی که میکوشند استعارههای تازهای برای حقایق تجربهی هیجانی بشر فراهم کنند، بیش از بقیه ارزشمندند. نظریاتی از این دست تمایل به رویگردانی از اصطلاحات تخصصی تحلیلی دارند و در عوض تلاش میکنند آنچه را که روی داده از نقطه نظر مطلوبی توصیف کنند که به نظر من اصیل و واقعی است. به عبارت دیگر، زبان صرفاً سبدی نیست که اندیشهها را حمل کند؛ نحوهی استفاده از زبان برای بیان ایده از محتوای ایده جدا نیست.
با استناد به بخشی از “رشد هیجانی اولیه”ی وینیکات (۱۹۴۵)، مقالهای که به دلیل نوشتار درخشان و تفکر برجستهاش تحسینش میکنم، ایدهی جداییناپذیری روش[۲۷] و محتوا[۲۸] را شرح میدهم.
… نوزاد انگیزههای غریزی و ایدههای غارتگرانه[۲۹] دارد. مادر دارای پستان و قدرت تولید شیر است و دوست دارد مورد حملهی نوزاد گرسنه قرار گیرد. این دو پدیده تا زمانی که مادر و فرزند تجربهای را با هم زندگی نکنند، به هم وصل نخواهند شد. مادر که فردی بالغ و از نظر جسمی توانمند است باید آنی باشد که دارای تحمل و درک است، او آن کسی است که موقعیتی را فراهم میسازد تا اولین پیوند نوزاد با ابژهی بیرونی که از دیدگاه نوزاد خارج از خویشتن است ایجاد شود (صفحه ۱۵۲، وینیکات). وینیکات در اینجا، داستان “کودک شکارچی[۳۰]” (شرور پوشکپوش) که به مادر “حمله” میکند و داستان مادر که با سینههای پر از شیر “دوست دارد مورد حمله”ی این شرور قرار بگیرد را (هرچند که بارها و بارها مورد حمله قرار میگیرد و میتواند تجربهای فرساینده باشد اما سر زندگی و ذوق او را میستاید) روایت میکند. این همگرایی اشتیاقها (میل، کلمهای بیش از حد ضعیف برای توصیف این وضعیت است) به این دو اجازه میدهد «یک تجربه را با هم زندگی کنند» (روشی ساده برای بیان ایدهای که روند رشد تفکر تحلیلی را دگرگون کرده است). پارادوکس همزمانیِ جدایی[۳۱] (حملهی نوزاد به مادر و استقبال مادر از حمله) و یکی بودن[۳۲] (نوزاد و مادر تجربهای را با هم زندگی میکنند) واسطهای تجربی برای “اولین پیوندی است که نوزاد با یک ابژهی بیرونی ایجاد میکند، ابژهای که از دیدگاه نوزاد خارج از خویشتن است”.
وینیکات به روش خودش – که دستکم گرفته شده – برداشت اساساً جدیدی را از پیدایش درک نوزاد از مادر به عنوان موجودی خارج از خود و رسیدن به درک جدایی خودش از مادر معرفی میکند. وینیکات این ایده را تنها بر اساس تأمل نظری مطرح میکند که دستیابی نوزاد به «دیدگاه[۳۳]» (به عنوان فردی که نه تنها از مادر بلکه از خودش نیز جدا است) نمایانگر تولد هشیاری[۳۴] (خود آگاهی[۳۵]) بشر است. «داستانهایی» که وینیکات در این چند جمله میگوید با واژگانی دیگر، بدون از دست رفتن معنا قابل بیان نیستند.
مثالهای فراوان دیگری از جداییناپذیری روش و محتوا در تئوری تحلیلی وجود دارد. چند مورد از آنها که نه تنها متقاعد کننده بلکه دلنشین هم هستند را به خاطر دارم:
در سوگ، این دنیا است که بیمایه و تهی میشود و در ملانکولیا «ایگو» (فروید، ۱۹۱۷، صفحه ۲۴۶). اگر همواره بیپرده و صریح با والدینمان سخن بگوییم، در مقام فرزند، بیتردید چیزی حیاتی را در آنها میکشیم –نه به یکباره و در همهی جنبهها، بلکه در مرگ آنها سهیم میشویم (لووالد، ۱۹۷۹ صفحه ۳۹۵). بیماری که نمیتواند رؤیا ببیند، نمیتواند به خواب برود و بیدار شود. به همین قرار است وضعیتِ غریبِ بیمار سایکوتیک هنگامی که با رفتارش تجربهی چنین وضعیتی را نشان میدهد (بیون، 1962a، صفحه ۷).
عمل «توضیح» و «درک» همیشه مقولههایی متفاوت از تجربه به نظر میرسند، اما اخیراً تفاوتهای بین این دو، اهمیت قواعد در عمل را برجسته کرده که برای من بسیار مهم هستند. مثالی کلیشهای برای توضیح چیزی به بیمار ممکن است این باشد: «من فکر میکنم امروز صبح خواب ماندی تا بیشترِ جلسه را از دست بدهی زیرا ابراز قدردانی دیروزت نسبت به من هنگام ترک جلسه، تو را ترساند». به نظر من مشکل اساسی این تعبیر حتی اگر از جهتی دقیق باشد، این است که بیمار را عینی در نظر میگیرد. تحلیلگر درحال صحبت دربارهی بیمار است، نه صحبت با بیمار. این توضیح عمدتاً به هشیاری و فرایند ثانویهی تفکر متکی است، هرچند که قصدِ پرداختن به عملکرد ناهشیار بیمار را دارد. واکنش انسان به تجربه، پیرو قوانین منطق علت و معلولی یا زمان خطی نیست. ما همانطور که در لحظهی حال زندگی میکنیم، مجموع تمام تجربیات زندگیمان هستیم. گذشته «پشت سر ما» نیست بلکه درون ما است. ناهشیار «بی زمان[۳۶]» نیست، بلکه پر از زمان است (کل زندگی ما).
در محیط تحلیلی، «درک» برخلاف «توضیح» با تجربهی بیمار و تحلیلگر در «زیستن یک تجربه با یکدیگر[۳۷]» آغاز میشود (وینکات ۱۹۴۵، صفحه ۱۵۲) که وینیکات آن را در متنی که قبلتر ذکر کردم، آورده است. این مرحله از رشدِ درک، متضمن شکلی نسبتاً ابتدایی و تا حدی تمایز نیافته از ارتباط حسی بین بیمار و تحلیلگر، و بین مادر و نوزاد است. با استفاده از این شکل ابتدایی ارتباط، تجربهی درک با یک تضاد همراه میشود: درک، ارتباطی بسیار صمیمیتر از توضیح است، در عین حالی که رشد میکند و تکامل مییابد همزمان دربرگیرندهی آگاهی بیمار و تحلیلگر از جداییشان است. به عبارت دیگر، «درک» در وضعیت تحلیلی آنطور که من آن را میبینم و تجربه میکنم مستلزم به رسمیت شناختنِ (هم از سوی بیمار و هم تحلیلگر) این موضوع است که آنها دو فرد جدا با دو ذهن جدا هستند: من نسبت به تو فرد دیگری هستم و تو نسبت به من فردی دیگر. بنابراین، تجربهی درک تحلیلگر از بیمار به طور متناقضی شامل یکی بودن و جدایی همزمان است. اگر چنین درکی از جدایی و فاصله نداشته باشم – اینکه من یک “دیگری[۳۸]” هستم – آنچه بیمار تجربه میکند، گفتگو با خودش خواهد بود.
از این نظر «درک»، پدیدهای هستیشناختی است؛ تجربهای که در آن جنبهای از وجود ضروری فرد توسط فردی دیگر شناسایی میشود. این امر فقط در رابطهای قابل دستیابی است که بیمار و تحلیلگر احساس اعتماد عمیقی به یکدیگر داشته باشند. در غیاب چنین اعتمادی، درکشدن هولناک است: کسی که میفهمد یک فرد دیگر است، یعنی فردی کاملاً جداگانه که خارج از کنترل دیگری زندگی میکند امّا او (آن دیگری) عمیقاً او را میشناسد و اگر بخواهد، میتواند آسیب زیادی به او بزند.
تلاش برای بیحسکردنِ خود – مثلاً با تجزیه، دفاع مانیک، طرد پیچیدگیهای روانیِ تجربه با استفاده از جسمانیسازی یا انحراف[۳۹] – اینگونه معنا مییابد که هستهی وجودی فرد در معرض خطر است و باید با شیوهی در دسترسی محافظت شود. با تمرکز بیشتر بر تفاوتهای بین توضیح و درک، متوجه شدم که سوال «چرا؟» بیمار را دعوت میکند تا با استفاده از جنبههای هشیارتر شخصیت خود (که ریشه در فرایند ثانویهی تفکر و منطق علت و معلولی دارد) پاسخ دهد. در مقابل، سوال «چه حسی داشت؟» توصیفی استعاری میطلبد که معمولاً پاسخش بسیار غنیتر و سرشار از احساساتی است که از جنبههای ناهشیارتر ناشی میشود.
من اغلب از خودم میپرسم با بیمارانی که در حال تحلیل آنها هستم دارم چه کار میکنم. پاسخ به این سوال که در سالهای اخیر برای من بیش از پیش الزامآور شده، شامل این ایده است که هر بیمار -تقریباً همیشه بدون کلمات و ایدههایی که آن را بتواند بیان کند– احساس مردگیای را به جلسه تحلیل میآورد که در نوزادی یا کودکی، یا شاید در مرحلهی بعدی زندگی تجربه کرده و امیدوار است که کار با تحلیلگر به او کمک کند تا زندگی “نزیسته” خود را بازیابد (آگدن ، ۲۰۱۴).
منشأ مرگ روانی اغلب مجموعهای از رویدادها در دوران نوزادی و کودکی است که شامل تجربهی “رنجهای اولیه”ای (وینیکات، ۱۹۷۱/۱۹۷۴) میشوند که فراتر از توان تحمل بیمار بودند. در مواجههی با حوادث هولناک، بیمار خودش را از زندگی خود حذف میکند و با اینکار از خودش در برابر فروپاشی روانی گسترده و حالت سایکوز مزمن حفاظت میکند. تحت این شرایط، بیمار با ایجاد وضعیتی روانی که در آن وقایع غیرقابلتحمل تجربه نمیشوند، به طور واکنشی از خود محافظت میکند و در عوض، به “زندگی نزیسته” ادامه میدهد. فرد همیشه در تلاش خواهد بود تا نظامِ شخصیتیای بسازد که بتواند تجربهی غیرقابل تحملی را که زندگی نکرده در خود جای دهد. در محیط تحلیلی، چنین نظامی با پیوند ذهن ناهشیار بیمار و تحلیلگر به وجود میآید. به نظر من ایجاد چنین نظام شخصیتیای یکی از راههای فهم هدف اساسی روانکاوی است.
همهی ما جنبههای نزیستهای در زندگی خود داریم که از وقایع اولیهی زندگیمان نشات گرفتهاند و تجربهی آنها برایمان بسیار دردناک است. این رویدادهای زندگی نشده به صورت محدودیتهایی در شخصیت ما باقی میمانند. این محدودیتها را در وجوه مختلفی از زندگی تجربه میکنیم، مثلا در سخاوت و شفقت یا در عشق ورزیدن به همسر، فرزندان، والدین، دوستان، بیماران و دانشآموزانمان یا در کمک به افرادی که آنها را نمیشناسیم امّا اگر عشقی را در درونمان تجربه کنیم میتوانیم به آنها اهدا کنیم. معتقدم که ما همیشه در عمل رؤیاورزی درگیر کار روانشناختی ناهشیاری هستیم (چه در بیداری و چه در خواب، چه به تنهایی و چه با دیگران) که به ما کمک میکند بهتر بتوانیم جنبههای نزیسته پیشین زندگیمان را دربربگیریم.
اکنون سعی میکنم مبنای بالینی برخی از ایدههایی را که در این مقاله مورد بحث قرار دادهام مطرح کنم، زیرا ایدهها به تنهایی برای انتقال درک تحلیلی کافی نیستند. شرح کار بالینی، قدرتمندترین ابزاری است که ما به عنوان تحلیلگر در اختیار داریم تا بتوانیم ایدههایمان را برای دیگران قابل فهم کنیم.
پنج جلسه روانکاوی در هفته با آقای V مدتی برایم مشکلساز شده بود. در شروع اغلب جلسات احساس ناآرامی میکردم. حدود یک سال پس از آغاز کار، رؤیای شفافی دیدم که در آن با گروهی از مردم بودم که به دلایل مبهم اما ترسناکی فرار میکردند. کار وحشتناکی کرده بودیم، شاید قتل. پلیس در تعقیب ما بود و قصد داشت ما را یا بکشد یا به زندان بیندازد. بعد از آن خودم را تنها دیدم که تپانچهای پر در دست داشتم در حالیکه یکی از ماموران پلیس -که به نظر خیلی جوان میرسید- به سمتم میآمد.
تحتتأثیر این واقعیت قرار گرفتم که او (پلیس جوان) از خودش محافظت نمیکرد. او سپر یا جلیقهی ضدگلوله به همراه نداشت. حتی باتوم هم نداشت، چه برسد به اسلحه. من تپانچه را مستقیماً به سمت سینهی او نشانه گرفتم، اما نمیخواستم به او شلیک کنم. در حالیکه با رنج و عذاب میخواستم تصمیم بگیرم ماشه را بکشم یا نه با تپش قلب از خواب بیدار شدم. صبح روز بعد وقتی آقای V را در اتاق انتظار ملاقات کردم این رؤیا به ذهنم خطور کرد، اما ارتباطش با او برایم نامعلوم بود. در طول جلسه برای اولین بار او نام برادر کوچکترش را عنوان کرد. غالباً از خواهرش با استفاده از نام او صحبت میکرد، اما در مورد برادرش پائول خیلی کم گفته بود.
آقای Vبه من گفت که دیروز پائول تماس گرفته است: «صحبت کردن با او همیشه برایم ناراحت کننده است. در واقع گفتگو با هیچکس است. او تند و سریع صحبت میکند و من فقط گوش میدهم. نمیتوانم بیشتر صحبتهای او را درک کنم».
او گفت که پائول پسر بسیار بااستعداد و هنرمندی بوده، اما در سال اول تحصیل در دانشگاه فروپاشیروانی اسکیزوفرنیک برای او تشخیص داده میشود. او هرگز ازدواج نکرده و هیچ شغلی را بیش از چند ماه ادامه نداده است و با پولی که پدر و مادرش به او میدادند زندگی میکرد.
همانطور که گوش میدادم، توصیف آقای V از برادر کوچکترش مرا به یاد پلیس جوانی که در رؤیا دیده بودم انداخت (پسری) که احساس میکردم باید او را بکشم وگرنه او یا مرا میکشد یا به زندان میاندازد.
در این مرحله از جلسه، بابت مداخلاتی که در جلسات اخیر انجام داده بودم ناراحت شدم. به نظر میرسید که این مداخلات آنطور که به یاد میآوردم نه تنها زودرس، بلکه به شدت بیمعنا بودند (یعنی به تجربهی یک لحظهی معین از جلسه – که من هیچ کلمهای برای بیان آن نداشته باشم- وفادار نبودم). به ذهنم رسید که من این مداخلات را انجام دادهام تا این حقیقت را که احساس میکردم در تحلیل گم شدهام (از خودم و بیمار) پنهان سازم.
“گمشده” کلمهای بود که درباره احساس من صدق میکرد. به نظرم آقای V وقتی احساس میکرد گم شده به سختی به یک روش معین برای برقراری ارتباط با من اعتماد میکرد. او مرتباً طوری با من صحبت میکرد که انگار هیچ شناختی از ادبیات، موسیقی، فیلم، تئاتر یا هیچ نوع هنر دیگری ندارم.
همانطور که این افکار و احساسات در ذهنم میگذشت، آقای V برای چند دقیقه سکوت کرد که غیرمعمول بود و سپس گفت: “نمیدانم چرا نسبت به پائول احساس مسئولیت میکنم. من در کالجی متفاوت از دانشکدهای که او آنجا دچار مشکل شد درس میخواندم و پس از بستری شدنش در بیمارستان در جریان این موضوع قرار گرفتم. آنها او را به یک بیمارستان روانی در وسط ناکجاآباد منتقل کردند. بنابراین، نمیتوانستم به ملاقاتش بروم. البته این درست نیست، میتوانستم به دیدنش بروم، اما نمیخواستم او را در بیمارستان روانی ببینم».
پرسیدم، “چرا؟” به محض اینکه این کلمات از دهانم خارج شد از پرسیدن این سوال پشیمان شدم. در این لحظه از جلسه، به شدت از این واقعیت آشفته شدم که از بیمار در برابر مواجههای که در قالب یک سوال انجام داده بودم محافظت نکردهام. اینطور به نظرم میآمد که باید به اندازه بیمار از این حقیقت میترسیدم، البته به دلایل شخصی خودم. احساس میکردم که چشمانم به جنبهای از آنچه که بین من و بیمار روی میداد باز شده است، هرچند ماهیت چیزی که حس میکردم هنوز مشخص نبود.
علیرغم تلاش ناهشیارم برای اجتناب از آنچه که در آن لحظه از تحلیل در حال ظهور بود، جلسه به گونهای زنده حس میشد که تازه بود. با نگاهی به گذشته به نظرم میآمد که کار روانشناختی انجام شده در «رؤیای من» (که رؤیایی مدنظر بیمار نیز بود) به حرکت روانشناختی در جلسه کمک کرده است. نسبت به آقای V بسیار دلسوزتر از گذشته بودم و تواضع او نسبت به خودم را تلاشی برای تقویت عزت نفس او میدانستم.
اکنون به نظر میرسید که بیمار از خودش در برابر چیزی بسیار خطرناکتر محافظت میکند: حقیقتی که مدتها بود میترسید او را بکشد: برادرش. این حقیقت تا آن جلسه، یکسره جلوی او را در تحلیل گرفته بود. آنچه در آن مقطع بسیار واقعی به نظر میرسید این نبود که آقای V میترسد بودن با برادرش به او تحمیل شود. بلکه نوعی حس “درستبودن” در احساس خودم بود؛ اینکه آقای V سعی دارد چیزی به من بگوید، و از گفتن آن بسیار وحشتزده است: او مانند برادرش، در کودکی دچار نوعی فروپاشی شده و هرگز از آن بهبود نیافته است. این همان قسمتی از خودش بود که سعی میکرد از تحلیل دور نگه دارد. بر اساس تمام اتفاقاتی که در سال اول کار مشترک ما رخ داده بود، فهمیدم که فروپاشی بیمار، برخلاف برادرش، مورد توجه قرار نگرفته یا واکنشی به آن نشان داده نشده است. “آنها” -والدین، معلمان، اقوام و سایر بزرگسالان- به خود اجازه داده بودند که بیمار را نبینند و به درک شدن و به رسمیت شناختهشدنی که او به شدت به آن نیاز داشت پاسخ ندهند. “آنها” نمیدانستند که چه اتفاقی برای او میافتد (و شاید نمیخواستند بدانند) – همانطور که او من را در مورد ادبیات و موسیقی و غیره دستکم میگرفت و همانطور که من و پسرِ در “رؤیایم”، در مواجهه با موضوعات مهم زندگی و مرگ کاملاً تنها بودیم (“از دست دادن ذهن” به معنای از دست دادن خویشتن و معادل با از دست دادن زندگی است).
هنوز داشتم به دنبال مسیرم میگشتم که آقای V پس از مکث طولانی دیگری، به سوال من (“چرا؟” – چرا او هنگام بستری شدن برادرش در بیمارستان به ملاقات او نرفته بود؟) اینگونه پاسخ داد: «احساس شرم میکنم که بگویم میترسیدم با او درگیر نوعی درمان خانوادگی شوم که در آن باید میشنیدم چقدر برایش مهم بودم، و به عنوان برادر بزرگتر برای او کم گذاشتهام و حالا باید او را نجات دهم.»
کاناپه را به سمت دیوار چرخاند و ادامه داد: «چیزی هست که نمیخواهم به شما بگویم، اما میدانم که قرار است همهی آنچه را که در ذهن دارم، بگویم». پرسیدم، «چطور به این ایده رسیدی؟»
«این یکی از قوانین است، نه؟»
«این یکی از قوانین شماست.»
«پس قوانین اینجا چیست؟»
«چرا شما این حق را نداشته باشید که آنچه را میخواهید به من بگویید و آنچه را که نمیخواهید پیش خود نگه دارید؟»
آقای V به مدت طولانی دوباره ساکت شد. به نظر میرسید که او واقعاً در پذیرفتن این ایده که حق دارد از خودش محافظت کند مشکل دارد. با نگاهی به گذشته، فکر میکنم که آقای V با سوال ناخواندهی من «چرا؟» گیج شده بود. بخشی از او بسیار متمایل بود که با حقیقت فروپاشیاش روبرو شود و ناهشیار از من میخواست که در اینکار به او کمک کنم. و در عینحال، احساس میکرد روبرو شدن با این حقیقت، به تنهایی میتواند مشکلات او را پایان دهد. فکر میکنم سؤالم گیج کننده بود، زیرا برای آقای V (و برای من) این حس ایجاد شده بود که من دارم از او فاصله میگیرم (به ویژه با تهدیدی که فکر میکرد با گفتن حقیقت متحمل خواهد شد) و در این حال او را تنها میگذارم، همانطور که (من احساس کردم) او در دوران کودکی با فروپاشی خود تنها مانده بود. همزمان، فکر میکنم که او نیز ناهشیار پی برد که من به واسطهی اثر سؤالم بر او و خودم تغییر کردهام (و تغییر کرده بودم).
در این مقاله به دلیل محدودیت فضا امکان شرح مفصلی از آنچه در تحلیل رخ داده نیست، اما آنچه گفتم میتواند مفهومی از برهم کنش نیاز به حقیقت، هراس از حقیقت، کاری که من و آقای V باهم زندگی کردیم و درکی تکاملی را از آنچه بین ما رخ داد، ارائه دهد.
در حال حاضر که به زندگی خود مینگرم، همانطور که در حال نوشتن این مقاله هستم، احساس خوشبختی میکنم که لازم نبوده از بین اشتیاقهای زندگیام یکی را انتخاب کنم: تجربۀ روانکاوی کردن، نوشتن آثاری که بیانگر چگونگی تصور من از تئوری و عمل روانکاوی هستند، نوشتن آثار دیگری که در آنها میکوشم نحوۀ خواندن اشعار و داستانهای خاصی را که برای من اهمیت زیادی دارند به تصویر بکشم، نوشتن داستان، و به همان اندازه مهم، آموزش روانکاوی و نویسندگی خلاق در سمینارها و مشاورهها. تا حد قابل توجهی، این اَشکال از تجربه در کنار هم همانی است که من هستم، و در نتیجه همان چیزی که برای بیماران، دانشجویان و همکارانم به ارمغان میآورم.
من در کنار بیماران و دانشجویانم بزرگ شده و پیر شدهام و شاید در این فرایند کمی عاقلتر شده باشم. در نتیجهی صمیمیت خارقالعادهی روانکاوی و اغلب تدریس، عشقهای زیادی در زندگیام دارم. مهمتر از همه، این شانس را داشتهام که با بیمارانم رویدادهای مختلکنندهی زندگیشان را که هنوز نزیستهاند زندگی کنم و از شجاعتی که در این کار نشان دادهاند شگفتزده شوم. شاید بخشهایی از این تلاش برای بیان اینکه من به عنوان یک روانکاو تبدیل به چه کسی شدهام و میشوم با گفتن این نکته به هم گره بخورد که دریافتهام آنچه در مسیر روانکاو شدن بیشتر مناسب من است کار در خط مقدم حقایق هنوز ناشناختهی تجربهی بشری است، مکانی که دائماً شگفتی و فروتنی میآفریند.
این مقاله با عنوان «Some Thoughts on Practicing Psychoanalysis» در نشریهی بینالمللی روانکاوی منتشر شده و توسط فاطمه امیری ترجمه شده و در تاریخ ۱۱ آبان ۱۴۰۰ در بخش آموزش وبسایت گروه روانکاوی تداعی منتشر شده است. |
[۱] Thomas H. Ogden
[۳] the rhythm of the verbal exchange
[۴] setting
[۵] dreaming
[۶] reverie
[۷] talking-as-dreaming
[۸] dream thinking
[۹] transformative thinking
[۱۰] fundamental rule
[۱۱] containment
[۱۲] dominate
[۱۳] dream the session
[۱۴] synchronic and diachronic senses of time
[۱۵] Searles
[۱۶] dream up
[۱۷] sense of self
[۱۸] unlived
[۱۹] sense of being needed
[۲۰] matrix
[۲۱] sane
[۲۲] theory of primitive terror
[۲۳] sane
[۲۴] intuiting
[۲۵] policing function
[۲۶] encompass
[۲۷] style
[۲۸] content
[۲۹] predatory
[۳۰] predatory baby
[۳۱] separateness
[۳۲] oneness
[۳۳] point of view
[۳۴] consciousness
[۳۵] self-awareness
[۳۶] timeless
[۳۷] liv[ing] an experience together
[۳۸] other
[۳۹] perversion
- 1.در باب آموزش روانکاوی | تامس آگدن
- 2.نگارش روانکاوانه بهمثابه یک فرم داستانی | تامس آگدن
- 3.خوانش بیون | تامس آگدن
- 4.خوانش لووالد: بازاندیشی در اُدیپ | تامس آگدن
- 5.تأملاتی در باب کاربست روانکاوی | تامس آگدن
- 6.این هنر روانکاوی: رؤیت رؤیاهای نادیده و گریههای قطع شده | تامس آگدن
- 7.در باب زبان و حقیقت در روانکاوی | تامس آگدن
- 8.مفهوم روابط اُبژهای درونی | تامس آگدن
- 9.خوانش تازهای از ریشههای نظریهی روابط اُبژهای | تامس آگدن
- 10.رویابینیِ جلسهی روانکاوی: یک مقالهی بالینی | تامس آگدن
- 11.دیالوگ روانکاوانه | ماتریس ذهن
- 12.دربارهی همانندسازی فرافکنانه | تامس آگدن
- 13.دربارهی روانکاو شدن | تامس آگدن و گلن گابارد
- 14.ضلع سوم روانکاوی: کار کردن با حقایق بالینی بیناذهنی | تامس آگدن
- 15.ترس از فروپاشی و زندگی نزیسته | تامس آگدن
- 16.چگونه توماس آگدن روانکاو، خودِ واقعیاش را در داستان یافت؟