skip to Main Content
تی‌پلاس
بریده‌ی مقالات

صلح با خاطره‌ها

من باور دارم که ایده‌ی صمیمیت معمولاً با احساس آرامش، سلامتی و صلح درونی تداعی می‌شود. از این رو صمیمیت به یک خیر مطلوب بدل می‌شود. اما چگونه می‌توانیم این خیر را توصیف کرده و بدست آوریم؟

برای تحلیل صمیمیت یک فرد، ابتدا لازم است خود آن شخص را درک کنیم. اولین ایده‌ای که بالا می‌آید این است که قابلیت شخص برای صمیمیت، از کیفیت تماس او با دنیای درونی خودش ناشی می‌شود – تجربه‌ی او از صمیمیت با خودش. در صلح. در صلح با خاطره‌ها و احساس‌هایش، با شک و یقین‌هایش، با تجربیاتی که قبلاً زیسته و آرزومندی در باب آنچه هنوز به دست نیاورده است. بودن در صلح با محدودیت‌ آنچه که می‌داند و میل به یادگیری آنچه نمی‌داند.

این هدف به هیچ‌وجه آسان نیست. به منظور درک آن، مهم است که چالش‌های عظیم و مداوم بر سر راه درک جهان خارج و محیط اطراف شخص را فراموش نکنیم. در این فضا، دیگر انسان‌ها جایگاه قابل توجهی را اشغال می‌کنند. من اعتقاد دارم که ظرفیت تنها بودن، پایه و اساس ظرفیت شادی و صمیمیت با دیگران است. علاوه بر این، ظرفیت تنها بودن مستلزم نوع خاصی از زیستن در سکوت است.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «سکوت و صمیمیت»

جوانه زدن حس واقعیت روانی

مشخصه موضع افسرده‌وار شامل رابطه دوسوگرایانه با اُبژه کامل، جوانه زدن حس واقعیت روانی، به همراه اضطراب‌های مربوط به از دست دادن و حس گناه خواهد بود. حرکت از یک موضع به موضع دیگر، حرکتی از یک عملکردِ عمدتا سایکوتیک به نوروتیک خواهد بود. همه‌توانی کمتر و قدرت ایگو بیشتر می‌­شود.

مفهوم موضع با مراحل تکامل یکی نیست. اگرچه، موضع پارانوئید/اسکیزوئید زودتر سازماندهی می‌شود. “موضع” وضعیت ایگو، اضطراب‌های معمول، رابطه با اُبژه و دفاع‌هایی که عمدتا در هر سطح وجود دارد، را توصیف می‌کند. خود عقده اُدیپ می‌تواند عمدتا به شیوه پارانوئید/اسکیزوئید یا افسرده‌وار سازماندهی شود. پایدار شدن موضع پارانوئید/ اسکیزوئید به درجاتی متفاوتی با حل و فصل موضع افسرده‌وار تداخل می‌کند و زمینه‌ساز پاتولوژی می‌شود.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «اشاره‌ای به برخی مفاهیم بالینی در آثار ملانی کلاین: رهایی از نارسیسیزم»

افسردگی از نوع خشم

یکی از عجیب‌ترین اما برانگیزاننده‌ترین بینش‌ها در مورد افسردگی را می‌توان در آثار روانکاوی یافت، که به ما می‌گوید، افسردگی ممکن است اساساً درمورد غم و اندوه نباشد؛  بلکه نوعی خشم است که چون راهی برای بروز نیافته به خود معطوف شده است، این حس ما را در مورد همه‌چیز و همه‌کس اندوهگین می‌سازد، در حالی که در حقیقت -در اعماق وجود خود- فقط از برخی چیزهای خاص و افراد خاص عصبانی هستیم.

اگر فقط می‌توانستیم ناامیدی و خشم خود را با پذیرش بیشتری درک کنیم، می‌توانستیم -آن‌طور که این نظریه باور دارد- روحیه‌ی خود را مجدداً به دست آوریم. این خود وجود فی‌نفسه نیست که ما را سرخورده کرده است، بلکه چند رخداد و بازیگر خاص هستند که گویی هویت دقیق‌شان را از نظر دور داشته‌ایم.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «چرا ممکن است اندوه را به خشم ترجیح بدهیم؟»

عقده بیماری‌زا

اگر یک عقده بیماری‌زا را از بازنمودش در آگاهی (چه بازنمودی آشکار باشد چه به شکل یک سیمپتوم یا چیزی کاملاً نامشهود) تا ریشه‌هایش در ناخودآگاه پیگیری کنیم، به زودی وارد حوزه‌ای می‌شویم که مقاومت خود را در آن به وضوح آشکار می‌سازد به صورتی که تداعی بعدی باید آن را مورد توجه قرار دهد و به عنوان سازشی میان مطالبات آن و مطالبات کارِ کاوش، ظاهر گردد. در این نقطه است که، بر اساس شواهد مبتنی بر تجربه ما، انتقال وارد صحنه می‌شود.

وقتی هر چیزی در محتوای عقده (در موضوع اصلی عقده) برای انتقال یافتن به پیکره پزشک مناسب باشد، انتقال صورت می‌پذیرد؛ و خطور بعدی را تولید کرده، به واسطه نشانه‌های مقاومت خبر از حضور خود می‌دهد – مثلا به واسطه وقفه. از این تجربه استنباط می‌شود که اندیشه‌ی انتقال، پیشاپیش هر امکانات خطور دیگری، به آگاهی نفوذ کرده است چرا که برآورده کننده مقاومت است. رویدادی از این دست در موقعیت‌های بی‌شمار دیگری در سیر روانکاوی تکرار می‌شود. دوباره و دوباره، زمانی که به یک عقده بیماری‌زا نزدیک می‌شویم، بخشی از آن عقده که قادر به انتقال است اول از همه به آگاهی پیش می‌رود و با حداکثر سرسختی مورد دفاع قرار می‌گیرد.

بخش‌هایی از مقاله‎‌ی «پویایی‌های انتقال»

رومانس‌های خانوادگی

برای یک کودک کوچک، والدینش در ابتدا تنها مرجع و منبع همه‌ی باورها هستند. شدیدترین و مهم‌ترین آرزوی کودک در سال‌های اولیه زندگی‌اش این است که مانند والدینش (یعنی، والدی از جنس خود) باشد و مانند پدر و مادرش بزرگ باشد. اما افزایش رشد فکری، نمی‌تواند به کودک در کشف تدریجیِ طبقه و جایگاهی که والدینش به آن تعلق دارند، کمک کند.

او با والدین دیگر آشنا می‌شود و آنها را با پدر و مادر خودش مقایسه می‌کند، و بدین ترتیب، حق تردید نسبت به خصوصیات بی‌نظیر و منحصر به فردی که به آنها نسبت داده بود، به دست می‌آورد. اتفاقات کوچکی در زندگی کودک که باعث نارضایتی او می‌شود، موجب تحریک او برای شروع انتقاد از والدینش می‌شود، و برای حمایت از نگرش انتقادی‌اش، از اطلاعاتی که در مورد برتری‌های والدین دیگر نسبت به والدینش به دست آورده است، استفاده می‌کند.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «رومانس‌های خانوادگی»

آغاز درمان

وقتی چیز کمی درباره‌ی یک بیمار می‌دانم، در آغاز تنها او را به طور موقت، برای یک دوره یک تا دو هفته‌ای، می‌پذیرم. اگر طی این دوره درمان را قطع کنیم، بیمار را از تاثیر پریشان کننده شکست درمانی که به آن مبادرت شده، مصون نگه داشته‌ایم.

برای شناختن بیمار و تصمیم به این که آیا او برای روانکاوی مناسب است یا نه تنها اقدام به یک «عمق‌سنجی» کرده‌ایم. جز این روش هیچ صورت دیگری از بررسی مقدماتی در دسترس ما قرار ندارد؛ طولانی‌ترین گفتگو‌ها و پرسش‌گری‌ها در مشاوره‌های معمول هم نمی‌توانند جانشین این روش باشند. با این حال، این آزمون مقدماتی به خودی خود آغاز روانکاوی است و باید از قوانین آن پیروی کند.

شاید بتوان این تمایز را قائل شد، که در آن روانکاو به بیمار اجازه می‌دهد تقریبا کل گفتگو را پیش ببرد و خودش جز آنچه برای این که بیمار صحبتش را ادامه دهد مطلقاً ضروری است هیچ توضیح دیگری نمی‌دهد.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «درباره‌ی آغاز درمان»

روانکاوی، هنرِ آفریدن است.

روانکاوی یک تجربه‌ی هیجانی زیسته است. به این ترتیب، قابلِ ترجمه، رونویسی، ضبط، توضیح، درک یا گفتن از طریق کلمات نیست. همان چیزی‌ست که هست. با وجود این، معتقدم که می‌­توان در مورد آن تجربه­‌ی زیسته مطالبی بیان کرد که در مورد جنبه­‌هایی از آنچه که بین روانکاوان و بیماران آنها در زمان اجرای کار روانکاوی اتفاق می­‌افتد، ارزش تفکر دارد.

در تفکراتم که غالباً در زمان نوشتن اتفاق می‌­افتد، این کار را مفید دانسته‌­ام که هنگام تلاش برای یافتنِ ماهیت معنا، در ابتدا خودم را به استفاده از حداقل کلمات ممکن محدود کنم. تجربه‌ی من در زمان نوشتن مطالب روانکاوی، همچنین نوشتن شعر این است که تراکم و غلظت کلمات و معانی آنها کمک می‌­کند تا از قدرت زبان برای بیان آنچه نمی‌­توان گفت، بهره‌­مند شد.

یک شخص به دلیل داشتنِ درد عاطفی، که برایش مجهول و ناشناخته است، با روانکاو مشورت می­‌کند، او یا نمی­‌تواند رؤیا ببیند (یعنی قادر به انجام فعالیت روانی ناهشیار نیست) یا آنقدر از آنچه که در رؤیا می­بیند، آشفته است که رؤیا دیدنِ او قطع می‌­شود. تا زمانی که او نتواند تجربه‌­ی عاطفی­‌اش را در رؤیا ببیند، قادر به تغییر، رشد، یا تبدیل شدن به چیز دیگری غیر از آنچه که بوده است، نیست. بیمار و روانکاو در طی جلسات روانکاوی در آزمونی مشارکت می‌کنند که این آزمون به گونه‌­ای طراحی شده تا آنالیزان (با مشارکت روانکاو) بهتر بتواند رؤیاهای نادیده و رؤیاهای قطع شده‌­اش را ببیند. رؤیاهایی که بیمار و روانکاو می­بینند، همزمان رؤیاها (و خیال‌پروری­‌های) خودشان و سوژه‌ی سومی است که هم بیمار و روانکاو است و  در عین حال، هیچ یک از آن دو نیز نیست.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «هنر روانکاوی: رؤیت رؤیاهای نادیده و گریه‌های قطع شده»

سلف‌اُبژه

ما بسط و پالایشی از مفهوم کارکردهای سلف‌اُبژه را پیش نهاده‌ایم و مدعی هستیم که بنیاناً به یکپارچه‌سازی عاطفه با سازمان در حال رشد تجربه خود وابسته است. این مفهوم‌پردازی اهمیت رشدیِ خطیرِ هم‌آهنگی عاطفه‌ی قابل اتکا از محیط مراقبت در کمک به کودک در تفکیک و ترکیب و تعدیل و مفصل‌بندی شناختی وضعیت‌های عاطفی آشکار شونده‌اش زیر توجه نافذش می‌آورد، که این سپس مشارکتی حیاتی در سازماندهی فهم وی از خود دارد.

ما این نهاده را با تمرکز بر یکپارچگی‌های ضروری عواطف افسرده‌وار در سرتاسر رشد و با نمایش تصویری بالینی از شکست سهمگین سلف‌اُبژه در این حیطه نمایش دادیم. همانطور که نمونه موردی ما نشان می‌دهد، تمرکز بر یکپارچکی عواطف و ناکامی‌های آن حاوی دلالت‌های مهمی برای رویکرد تحلیلی و نیز برای مقابله و درک از عنصر درمانی در انتقال‌های سلف‌اُبژه است.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «عواطف و سلف‌اُبژه‌ها»

اضطراب ناتوانی

کودکانی که مادرانشان نمی‌توانند پاسخ مناسب و سازنده به احساساتشان دهند، ممکن است احساس فقدان اعتماد به احساسات، درماندگی و خشم را تجربه کنند. برای آنها بسیار دشوار است که از تجربیات حسی عینی و مشخص بدن به بازنمایی کردن این احساسات در ذهن تغییر کنند و تجربه‌ی این احساسات به صورت خام سخت و ناتوان‌کننده می‌شود. در چنین مواردی کودکان ممکن است مکانسیم دفاعی همه‌توانی و کنترل یا جابه‌جایی به موضوعات دیگر را در مقابل اضطراب ناتوانی شکل دهند.

پیتر فوناگی که طراح نظریه‌ی ذهنی‌سازی است در این مورد بیان می‌کند که ناتوانی در ذهنی‌سازی، تجربه‌ی به کلام آوردن احساسات را برای مراجعین بسیار سخت می‌کند. این مراجعین احساسات خود را به صورت بدنی حس می‌کنند و نمی‌توانند پاسخ‌های عاطفی‌شان را به کلام در بیاورند.

بنابراین یک فرآیند روان-تنی در جریان است: ممکن است احساسات به طرق مختلفی در روان تجربه نشوند و در کلام جاری نشوند. اما در حقیقت آنها در بدن پنهان می‌شوند.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «وقتی کلمات بیان نمی‌شوند: پلی فراتر از سکوت»

انسان‌ها اساساً حیواناتی دوسوگرا هستند.

ما درباره‌ی تمام چیزهایی که برایمان اهمیت دارد دوسوگرا هستیم؛ در حقیقت، دوسوگرایی راهی است برای اینکه تشخیص دهیم کسی یا چیزی برای ما اهمیت پیدا کرده است. این یعنی ما درباره‌ی دوسوگرایی، درباره‌ی عشق، نفرت، سکس، لذت، دیگران، خودمان و… دوسوگرا هستیم؛ هرکجا اُبژه‌ی مطلوبی وجود داشته باشد باید دوسوگرایی نیز وجود داشته باشد.

اما اصرار فروید بر دوسوگرایی ما، بر اینکه انسان‌ها اساساً حیواناتی دوسوگرا هستند، بیان دیگری از این موضوع است که ما هیچ‌گاه آن‌چنان که به نظر می‌رسد فرمان‌بردار نیستیم: اینکه هرکجا فداکاری باشد اعتراض هم وجود دارد، هرکجا اعتماد باشد شک هم وجود دارد، و هرکجا خودبیزاری یا احساس گناه باشد، عشق به خود هم وجود دارد. شاید نتوانیم زندگی‌ای را تصور کنیم که در آن بخش زیادی از وقتمان را صرف انتقاد از خودمان و دیگران نمی‌کنیم؛ اما باید عشق به خود را که همیشه نقش مؤثری دارد به خاطر داشته باشیم. خودانتقادگری می‌تواند ناخوشایندترین –سادومازوخیستی‌ترین– شیوه‌ی عشق ورزیدن ما به خودمان باشد.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «علیه خودانتقادگری»

تی‌پلاس
بریده‌ی مقالات

تحمل آنالیست

بیمار نارسیستیک تمایل دارد نسبت به خاطره‌ی فاکس-پس با شرم و خودتنبیهی خیلی زیاد واکنش نشان دهد. ذهنش بارها و بارها به آن لحظه‌ی دردناک برمی‌گردد و تلاش می‌کند واقعیت آن حادثه را به صورت جادویی پاک کند. به طور همزمان بیمار احتمالاً به منظور پاک کردن خاطره‌ی آزاردهنده به این روش، با خشم آرزو می‌کند که از شر خودش خلاص شود. در تحلیل شخصیت‌های نارسیستیک این لحظات بسیار مهم‌اند. آنها برای بازگو کردن تکراری این صحنه‌های دردناک و برای عذابی که اغلب به نظر می‌رسد رخدادی بی اهمیت است که بر آنها گذشته، تحمل آنالیست را می‌خواهند.

برای دوره‌های طولانی آنالیست باید در عدم تعادل روانی ایجاد شده به خاطر آنچه که مراجع از آن رنج می‌کشد، مشارکت همدلانه داشته باشد، او باید برای خجالت دردناکی که بیمار کشیده و برای خشم او از اینکه آن عملی که رخ داده است قابل خنثی شدن نیست، فهم و درک خود را نشان بدهد. سپس کم کم می‌توان به پویایی موقعیت نزدیک شد و مجدد با واژه‌های پذیرا آرزوی بیمار برای تحسین شدن و نقش مزاحم بزرگ‌منشی و نمایشگری کودکی‌اش را شناسایی کرد. بزرگ‌منشی و نمایشگری کودکی نباید محکوم شوند. از یک طرف، آنالیست باید به بیمار نشان دهد که چطور مداخله‌ی تقاضاهای تعدیل نشده کودکی‌‌اش اینجا باعث خجالت واقعی او می‌شود و البته از طرفی دیگر، همانطور که در زمینه‌ی بازسازی‌های ژنتیک درمانگر به صورت همدلانه عمل می‌کند در اینجا نیز باید پذیرشی دلسوزانه در خصوص برحق بودن این تلاش‌ها وجود داشته باشد.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «وضعیت‌های تروماتیک در بیماران نارسیسیستیک»

انتقال مثبت

در انتقال مثبت، فروید به همکاری مشترک آنالیست و بیمار تاکید داشت اما من یک دیدگاه دیگر دارم. فروید می‌گفت: «در درمان، ما با ایگوی فرد تحت درمان متحد می‌شویم تا بخش‌های اید او که کنترل نشده‌اند را در خدمت سنتز ایگو رام کنیم. اگر قادر باشیم با ایگو چنین اتحادی داشته باشیم، این ایگو نرمال محسوب می‌شود که البته ایگوی نرمال یک داستان ایده‌آل است و هر انسان نرمالی فقط در حد متوسط نرمال است. ایگوی او هم در بعضی بخش‌ها به سایکوز نزدیک می‌شود و درجه و میزانی که به سایکوز نزدیک می‌شود به ما نشان می‌دهد که به چه میزان از «ایگوی جانشین» باید مجهز شویم.

اگر در درمان با ایگوی فرد متحد نشویم، درمان حالت منفعلانه و زودگذر پیدا خواهد کرد، مثل هیپنوتیزم.  من معتقدم که ما باید بین ۱) انتخاب اُبژه‌ای که انتقالی نیست و بعد از مدل‌ها و الگوهای کودکی شکل می‌گیرد (که اغلب به اشتباه انتقال مثبت نامیده می‌شود) و ۲) انتقال‌های حقیقی تمایز قایل شویم. شکل اول انتخاب اُبژه تشکیل شده از «تلاش‌های معطوف به اُبژه، که گرچه از عمق روان پدید می‌آیند، اما از سد واپس‌رانی عبور نمی‌کنند» و «آن تلاش‌های ایگو که گرچه اصالتاً انتقالی هستند، بعداً از گره‌های واپس‌رانی جدا می‌شوند و بنابراین به نوعی به انتخاب اُبژه‌ی خودمختار ایگو تبدیل می‌شوند»، بنابراین من می‌گویم گرچه درست است بگوییم همه‌ی انتقال‌ها «تکرار»اند اما همه‌ی تکرارها، انتقال نیستند و ممکن است خالی از تعارض باشند.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «ملاحظات کلی درباب انتقال‌های نارسیسیستیک»

والد آزارگر

اغلب فرزندانی که در کودکی با والد آزارگر یا طردکننده یا سرد رشد یافته‌اند، برای قابل تحمل کردن این موقعیت، دو راه پیش‌رو دارند تا این رفتارهای خصمانه را تبیین کنند. چیزی شبیه این که با خود می‌گویند یا «پدر و مادر من آدم‌های بدی هستند» یا این‌که «من دوست‌داشتنی نیستم» و مستحق همین توجه ناکافی هستم (یعنی یک‌جور جابجایی در مسئولیت). پذیرش گزاره‌ی اول دنیا را برای کودک ناامن می‌کند، پس او ناگزیر تصور دوم را می‌پذیرد (این صورت‌بندی را روانکاوی به نام رونالد فیربرن انجام داده است). بنابراین، این کودک در بزرگسالی، ارتباطاتی را اصیل و ارزشمند می‌داند که فرد مقابل با آنها رفتاری سردتر از معمول داشته باشد. اگر کسی خلاف این روند را با او پیش بگیرد، از این محبت خوشنود نمی‌شود، بلکه ممکن است به نظرش طرف مقابل فردی سوءاستفاده‌گر یا بی‌ارزش باشد. جمله‌ی معروفی که «وودی‌آلن» در مونولوگ ابتدای فیلم «آنی هال» به نقل از «گروچو مارکس» می‌گوید، می‌تواند مثال خوبی برای این موقعیت باشد: «من عضو گروهی نمی‌شوم که آدمی مثل من را به عضویت می‌پذیرد».

بخش‌هایی از مقاله‌ی «چرا ترک کردن یک رابطه‌ی بد برای ما دشوار است؟»

نافرمانی حسادت‌آمیز

اگر روانکاو احتمالاً ثالثیت در تفرد را به بیمار منتقل نکند، اگر از موضع متقابل خالص (کسی که می‌داند، شفا می‌دهد، در مسئولیت خود باقی می‌ماند) به بیمار ببخشد، بیمار حس خواهد کرد که روانکاو به خاطر چیزی که به او داده، مالک او است؛ به عبارت دیگر، روانکاو می‌تواند در عوض او را بخورد. علاوه بر این، بیمار چیزی ندارد که در عوض آن بدهد، هیچ تأثیر یا بینشی که بتواند روانکاو را تغییر دهد. بیمار احساس خواهد کرد که باید تفاوت‌هایش را سرکوب کند، روانکاو را عفو کند، در ‌رابطه‌ی کاذب دوطرفه شرکت کند یا با نافرمانی حسادت‌آمیز نسبت به قدرت روانکاو واکنش نشان دهد.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «فراتر از کنش‌گر و کنش‌پذیر: دیدگاهی بیناذهنی به ثالثیت»

همدلی شفابخش

همدلی فهمیدن واقعیت سوبژکتیو بیمار، پیامدهای بالینی مستقیمی در پی دارد. برای بسیاری از بیماران ما علت اساسی رنج آن‌ها یا حتی فقدان یک احساس منسجم از خویش در مکان و زمان، در این واقعیت نهفته است که آن‌ها یا از ادراکات خود بی‌خبرند، یا به آن‌ها اعتماد ندارند و یا با آن‌ها تعارض دارند.

از این رو همدلی، یا تبعیت تنگاتنگ از دیدگاه بیمار به واقعیت، یک هدف اساسی بالینی شفابخش را دنبال می‌کند که بر اساس آن تجربه بیمار از یگانگی دیدگاه خودش به واقعیت دیگر، به مثابه تهدیدی برای خودش یا دیگران احساس نمی‌شود.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «روانشناسی خویشتنْ روان‌درمانی حمایتی نیست.»

صحبت­ کردن به مثابه‌ی رؤیاورزی

در ابتدا محیطی که گفتگوی تحلیلی در آن رخ می‌دهد به گونه‌ای طراحی می‌شود که به بیمار و تحلیل‌گر فرصت رؤیاورزی در اشکال مختلف رؤیاورزیِ در بیداری (خیال‌پروری) مانند «صحبت­ کردن به مثابه‌ی رؤیاورزی» (آگدن ۲۰۰۷)

«تفکر رؤیاگون» و «تفکر دگرگون کننده» داده شود. در تلاش برای ایجاد چنین فضایی برای رؤیاورزی، پشت کاناپه می‌نشینم درحالی‌که بیمار روی آن دراز می‌کشد. به هر کدام از بیمارانم در شروع تحلیل توضیح می‌دهم که استفاده از کاناپه به من آن حریم خصوصی را می‌دهد که برای تفکر به شکلی متفاوت از تفکر در گفتگوی چهره به چهره نیاز دارم. اضافه می‌کنم که ممکن است بیمار نیز به این نتیجه برسد که این موضوع برای او هم صدق می‌کند. بیمارانم را صرف نظر از تعداد جلساتی که با آنها داشته‌ام روی کاناپه می‌برم (آگدن ۱۹۹۶).

مورد دوم اینکه من به “قاعده بنیادینفروید پایبند نیستم. هم مبتنی بر تجربه‌ی خودم و هم در کار با تحلیل‌گرانی که از من مشورت گرفته‌اند به این موضوع پی‌بردم که فرمان “هرچه در ذهنت داری بگو” موجب نقض حریم خصوصی بیمار می‌شود، چیزی که برای آزادیِ رؤیاورزی در جلسه ضروری است. پس به جای اینکه از بیمار بخواهم هر چیزی که به ذهنش می‌آید بگوید به او می‌گویم (گاهی صریح، گاهی ضمنی) آزاد است هر چه را که دوست دارد بیان کند و هر چه را که نمی‌خواهد پیش خود نگه دارد و این کاری است که خودم هم انجام می‌دهم (آگدن ۱۹۹۶).

نتیجه‌­ی این جنبه‌­های مهارورزی در جلسه (مدیریت چهارچوب تحلیلی) نوعی روند در گفتگو است که با گفتگوهای دیگر متفاوت است. این روندی است که در آن همیشه حضور دارم (همیشه گوش می‌دهم، گاهی صحبت می‌کنم) و طی آن خودم و بیمار انواع گوناگونی از رؤیاها را تجربه کرده و از آنها عبور می‌کنیم. بیدار شدن از رؤیاورزیِ در جلسه‌ی تحلیلی به اندازه‌ی ارزش درمانی ذاتی خود رؤیاورزی حائز اهمیت است. به عبارت دیگر، به نظر من صحبت درباره‌ی رؤیاورزی – فهم چیزی درباره‌ی معنای رؤیایمان بخشی اساسی از فرآیند درمان است.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «تاملاتی در باب کاربست روان‌کاوی»

نمای بالینی از نارسیسیست خجالتی

همچون نارسیسیست معمول، نارسیسیست خجالتی نیز جاه‌طلب و در جستجوی همه‌توانی و غرق در فانتزی‌های افتخار و شهرت است. فاقد همدلی با دیگران است و ظرفیت برقراری روابط ابژه‌ی عمیق در او مختل است. همچنین آرزومند پذیرفته شدن از سمت همگان، ستایش شدن و تایید گسترده است. همچون جفت بهتر شناخته‌شده‌اش، نارسیسیست خجالتی نیز به منحصر به‌فرد بودن خود ایمان دارد و از این رو تنها افراد خاص یا عالی‌رتبه توان درک او را دارند.

برخلاف نارسیسیست معمول، نارسیسیست خجالتی باورها و جاه‌طلبی‌های خودبزرگ‌بینانه‌اش را به دقت مخفی نگاه می‌دارد. به نظر می‌رسد که فروتن و بی‌میل به موفقیت‌های اجتماعی است. همچنین ممکن است به شکل عیان و آشکار اکتساب امور مادی و پول را تحقیر کند.

نارسیسیست خجالتی وجدان سخت‌گیرتری از نارسیسیست معمول دارد. او استانداردهای اخلاقی سطح بالایی دارد و نسبت به لغزش اخلاقی آسیب‌پذیری کمتری دارد. برخلاف جفت نمایشی‌اش، نارسیسیست کمرو احساس پریشانی و ندامت شدیدی در قبال خطای ادیپی و نیز عدم ظرفیت برای همدلی کردن با دیگران احساس می‌کند.
در حالی که او قادر نیست به طور حقیقی نسبت به دیگران توجه کند، اما برای همیشه یاری‌ده آنهاست. برخلاف نارسیسیست معمول که پس از استفاده از دیگران، آنها را نادیده می‌انگارد، نارسیسیست خجالتی قادر به احساس سپاسگزاری و ارائه ترمیم به دیگران است.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «نارسیست خجالتی: پنهان در پشت دیوارهای فروتنی»

اعطای تأییدیه به عنوان قدردانی

فردی از خودِ مغرور خود دفاع می‌کند و توهم برتری، غالباً فرصت سپاسگزاری را به موقعیتی برای نوازش کردن سر طرف مقابل تبدیل می‌کند، انگار که این نوازش از جایگاهی والاتر از جایگاه فردی که کار شایسته‌ی تقدیر انجام داده است انجام می‌شود. به عنوان مثال، ممکن است والدین نارسیسیست به معلمی که تلاش فوق‌العاده‌ای برای فرزند بهانه‌گیر آن‌ها انجام داده است به جای «بسیار بابت کاری که انجام دادید از شما متشکریم» بگویند «کارتان خوب بود».

ممکن است زنی به معشوق خود به جای گفتن «خوشحالم از این که نسبت به من صبر و شکیبایی داری» بگوید «از اینکه می‌بینم خلق و خوی خودت را بهتر از قبل تحت کنترل نگه داشته‌ای بسیار خوشحالم». یک نمونه‌ی خوب از تظاهر به اعطای تأییدیه به عنوان قدردانی، در اجرای دختران رویایی (Dreamgirls) رخ داد، زمانی که خواننده‌ی تک‌خوان هنگام تشویق حضار به سمت خواننده‌های پشت سرش برگشت و با هیجانی مبالغه‌آمیز گفت «و من بدون آن‌ها از پس این کار برنمی‌آمدم!» شنونده‌ها به صورت فطری متوجه شدند که او با این تعریف ظاهری از همکاران خود چطور سعی کرد نقش آن‌ها در موفقیت خود را به حداقل برساند.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «آسیب‌شناسی نارسیسیزم در زندگی روزمره»

افشای احساسات غیرضروری

افشای سنجیده‌ی احساسات درمانگر نسبت به بیمار می‌تواند مفید باشد، اگرچه خودافشاگری به طور کلی به عنوان یک مداخله‌ی روان‌درمانگری پویا قلمداد نمی‌شود. اکثر درمانگران از افشاگری در مورد زندگی شخصی و یا مشکلات شخصی خودداری می‌کنند. با این حال، نوع مشخصی از افشاگری که شامل احساساتی می‌شود که در وضعیت درمانی اینجا و اکنون ظاهر شده‌اند، ممکن است در کمک به بیمار شدیداً کارآمد باشد که ببیند چه تاثیری بر روی دیگران دارد.

از آنجا که ما نمی‌توانیم همیشه مطمئن باشیم که وقتی احساسات خود را برای بیمار افشا می‌کنیم نیات ما چه هستند، خودافشاگری باید تنها زمانی مورد استفاده قرار گیرد که بر عواقب احتمالی که لزوماً نمی‌توان پیش‌بینی کرد، تأمل کرده باشیم. صحبت کردن با یک سوپروایزر یا مشاور برای بحث در مورد عواقب احتمالی پیش‌بینی نشده، عموماً سیر عمل عاقلانه‌ای است. با این حال، احتمالاً به علت ترس از فشار غیرضروری بر بیمار یا فروپاشی فضای تحلیلی که در آن ادراک درمانگر در قلمروی «چنان که گویی» است، برخی از احساسات را نباید افشا نمود. برخی از این موارد، شامل احساسات جنسی نسبت به یک بیمار و احساسات نفرت یا انزجار می‌شوند.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «انتقال متقابل در روان‎درمانی معاصر»

تکبر در جلسه‌ی درمان

در این مرحله از تحلیل، انتقال از این نظر عجیب و غریب است که علاوه بر ویژگی‌هایی که در مقالات قبلی مورد توجه قرار دادم، برای روانکاو به مثابه روانکاو است (نه عضوی از پیشینه‌ی تاریخی بیمار). یکی از این ویژگی‌ها ظاهر اوست و اینکه بیمار تا آنجا که تحلیل‌گر او را شناخته است، به نوبه خود نابینا، احمق، متمایل به خودکشی، کنجکاو و متکبر است.

باید تاکید کنم که در این مرحله به نظر می‌رسد که بیمار هیچ مشکلی به جز وجود خود روانکاو ندارد. علاوه بر این، با اقتباس از قیاس فروید، چشم‌انداز ارائه شده مشابه فرد باستان‌شناسی است که در کارهای میدانی‌اش شواهدی را کشف می‌کند، که خیلی مربوط به یک تمدن اولیه نیست، بلکه نوعی فاجعه بدوی است.

از نظر تحلیلی باید امیدوار بود تحقیقاتی که در حال انجام است، در بازسازی ایگو بکار خواهند رفت. اما این هدف مبهم است، زیرا این رویکرد تحلیلی در هر کجا که تشخیص داده شود، برون‌ریز حملات مخربی است که علیه ایگو وجود دارد. به عبارت دیگر، فرقی نمی‌کند که ایگو در بیمار یا در روانکاو به صورت آشکار به نظر برسد. این حملات کاملاً شبیه توصیفی است که ملانی کلاین از حملات فانتزی‌ نوزاد به سینه ارائه داده است.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «در باب تکبر»

Back To Top
×Close search
Search
error: این محتوا محافظت‌شده است.