
لغزش تایپی
نوع دیگری از لغزشهای فرویدی که بهویژه در زمانهی کنونی رایج است لغزش تایپی است (البته اصالتاً فروید به لغزش در نوشتار یا در نامهها اشاره کرده است، ولی چیزی که در زمانهی ما رایج است، نامههای تایپی است). احتمالاً این برای شما آشناتر باشد. اشتباه در نوشتار گاهی از نیات پنهان شما پرده برمیدارد. استفاده ناخودآگاه از کلمههای زشت یا توجه نکردن به غلط تایپی و ارسال آن به فردی که با او رودربایسی دارید احتمالاً رایجترین شکل این لغزشها هستند. گویی نوعی دهنکجی در اینجور اشتباههای تایپی وجود دارد. یا احتمالاً پیش آمده که پشت سر یک نفر غیبت کنید و پیام را درست برای همان نفر بفرستید.
به این مثال واقعی توجه کنید:
کاربری قصد دارد در روز مرگ «اِمی واینهاوس»، احساس خود را نسبت به این خوانندهی فقید ابراز کند. او قطعهی «Back to Black» را به اشتراک میگذارد و مینویسد: «اینجا قصد دارم دربارهی اِمی واینهاوس و مرگ زودبهنگاماش در ۲۷ سالگی به خاطر مسمویت الکلی بنویسم». این اشتباه گویی میل ناخودآگاه کاربر را لو میدهد. احتمالاً بخشی از او مرگ اِمی واینهاوس در ۲۷ سالگی را «بهنگام» میداند ولی بخش خودآگاهش قصد دارد آن را «زودهنگام» تصویر کند.
بخشهایی از مقالهی «لغزش کلامی چیست و چگونه ما را لو میدهد؟»
افسردگی از نوع خشم
یکی از عجیبترین اما برانگیزانندهترین بینشها در مورد افسردگی را میتوان در آثار روانکاوی یافت، که به ما میگوید، افسردگی ممکن است اساساً درمورد غم و اندوه نباشد؛ بلکه نوعی خشم است که چون راهی برای بروز نیافته به خود معطوف شده است، این حس ما را در مورد همهچیز و همهکس اندوهگین میسازد، در حالی که در حقیقت -در اعماق وجود خود- فقط از برخی چیزهای خاص و افراد خاص عصبانی هستیم.
اگر فقط میتوانستیم ناامیدی و خشم خود را با پذیرش بیشتری درک کنیم، میتوانستیم -آنطور که این نظریه باور دارد- روحیهی خود را مجدداً به دست آوریم. این خود وجود فینفسه نیست که ما را سرخورده کرده است، بلکه چند رخداد و بازیگر خاص هستند که گویی هویت دقیقشان را از نظر دور داشتهایم.
بخشهایی از مقالهی «چرا ممکن است اندوه را به خشم ترجیح بدهیم؟»
معنای حاصل از همکاری
روابط صمیمانه میتوانند بعضی از اساسیترین ترسهای ما را برانگیزند که مهمترین آنها عبارتاند از ترس از رهاشدگی/طردشدگی/ازدستدادن عشق؛ شرم و تحقیر، حسادت، گناه، کنترل شدن از این طریق که به فرد گفته شود چه کار کند یا چگونه بیندیشد؛ غرق شدن و له شدن زیر بار نیازهای همسر خویش، بازبینی تروماهای گذشته. بهترین حالت نگریستن به بسیاری از ترسهایی که در درمان آشکار میشوند، دیدن آنها بهعنوان ترکیباتی از وضعیتهای ذهنی وحشتآور است.. برای مثال ما ممکن است کشف کنیم که نگرانی مفرط یکی از زوجین در مورد قسط کارت اعتباری توسط ترس از بازگشت تروماهای متعدد کودکی پیرو ازدستدادن شغل پدرش، قدرت میگیرد: نهتنها ترس از خود فقر بلکه اضطراب درباره مشاجرات والدینی، اعتیاد به الکل والدین، خود سرزنشگری فرد درباره نزاع والدین، اعتیاد به الکل در پدر، سرزنش افراط آمیز خود برای دعوای والدین، و شرم در مدرسه به دلیل ناتوانی در تقبل لباسهای مد روز.
بااینحال بعضی از ترسها و خواستهها از این ترکیبِ آرزوها و ترسها مجزا هستند. این امر بهویژه برای میل به فعالیت مشترک، هماهنگ یا مشارکتی صدق میکند: شریک شدن و ساختن زندگی مشترک، داشتن سکس با همسر موردعلاقه، پرورش کودکان در کنار هم، تماشای غروب آفتاب و به اشتراک گذاشتن افکار. این آرزوها دربرگیرنده مواد اولیه حیاتی اشتراک عاطفی و «معنای حاصل از همکاری» هستند.
بخشهایی از مقالهی «زوجدرمانی روانپویشی: یک تلفیق کاربردی»
ناتوانی اخلاقی
هیچ چیز دور از دیدگاه لکان در خصوص اندوه و افسردگی و محیط تحلیلی نیست. از نظر لکان، در اکثر موارد بیماریهای رواننژندی، این عواطف نمایانگر آنچیزی است که او «ناتوانی اخلاقی» مینامد: بیمار موفق در به یاد آوردن رویاهای خود نمیشود، از این کار و همینطور از انجام تکنیک تداعی آزاد، به یاد آوردن رویاهای روزانه، لغزشها و فانتزیهایش امتناع میورزد و در یک کلام، با سر باز زدن از ورودش به دنیای تحلیل به شکل درست از مواجه با امور خودداری میکند. او در عوض موضعی ناتوان اتخاذ میکند. اگرچه او باید در جلسات خود حضور یابد اما هیچ مسئولیتی در خصوص آنچه در جلسات رخ میدهد، بر عهده نمیگیرد و به دست گرفتن زمام امور را به عهدهی تحلیلگر میگذارد. او اغلب امیدوار است که هیچ چیز تغییر نکند تا به این ترتیب ثابت کند روانکاوی نمیتواند تغییرش دهد.
به گفته لکان اگر بیمار «کژخلق» شود به این دلیل است که از رویارویی با این واقعیت امتناع میورزد که روابط بین دو جنس مخالف آن گونه نیست که تمام عمر تصور میکرده است و عشق و رابطه جنسی بسیار فراتر و پیچیدهتر از آن چیزی است که میخواست. او تنها مایل به پذیرش نوعی عشق شدید، عاشقانه و پر حرارات است که در آن میتواند خودش را به طور کلی فراموش کند. او هیچ کار دیگری نخواهد کرد. . از نظر لکان اگر بیمار احساس «گناه» داشته باشد به این علت است که نمیخواهد این واقعیت را در نظر بگیرد که «از امیالش چشمپوشی کرده است» یا اجازه داده است که خواستههایش تحتالشعاع خواستههای دیگران قرار بگیرد.
او حتی شاید از اینکه نقش قربانی را ایفا میکند احساس ثانوی بیماری دارد و دوست دارد قربانی رفتار بد دیگران باشد. او نمیتواند این واقعیت را بپذیرد که امیال و لذت او از امیال و لذت دیگران کم اهمیتتر نیست. بنابراین هیچگونه مطالبهای ندارد که به تعویق بیافتد. این امر درک رایجی که از گناه هست را کاملاً تغییر میدهد. بر این اساس گناه از انجام تکانشی یک کار و بعد احساس پشیمانی از انجامش به وجود نمیآید، بلکه از کارهایی که از ته دل میخواهیم انجام دهیم اما به دلیل نگرانی، اضطراب یا نبود اعتماد به نفس از انجام آنها اجتناب میکنیم به وجود میآید.
بخشهایی از مقالهی «در خصوص ارزش رویکرد لکانی در عمل تحلیلی»
مقاومتهای هیجانی
قویترین مقاومتها در برابر روانکاوی از نوع عقلانی نبود بلکه از منابع هیجانی نشات گرفته بود. این امر شخصیت پرشور و نیز فقر آنها در منطق را توضیح میدهد. این وضعیت از یک قاعده ساده پیروی میکند: افراد به صورت دسته جمعی دقیقا به همان شیوهای با روانکاوی رفتار میکردند که افراد رواننژندی که برای اختلالاتشان تحت درمان هستند رفتار میکنند.
هر چند این امکان وجود دارد که با فعالیت صبورانه دسته دوم را متقاعد کنیم که همه چیز آنطور که ما ادعا کرده بودیم اتفاق افتاده است: ما خودمان آن را اختراع نکردهایم بلکه با مطالعه سایر رواننژندها در یک دورهی زمانی بیست یا سی ساله به آن رسیدیم. این موضع زمانی نگرانکننده و تسلیبخش بود: نگران کننده به این دلیل که دیدن کل نژاد بشر به عنوان یک بیمار چیز کوچکی نیست، و تسلی بخش به این دلیل که به هر حال همه چیز همانطور اتفاق میافتاد که فرضیات روانکاوی اعلام کرده بودند باید اتفاق بیفتد.
اگر یک بار دیگر به مقاومتهای متنوع در برابر روانکاوی که برشمرده شد نگاهی بیندازیم، آشکار است که تنها تعداد کمی از آنها از نوعی هستند که به طور معمول علیه علمیترین نوآوریها که از هرگونه اهمیت قابل توجهی برخوردارند، برانگیخته میشود.
بخشهایی از مقالهی «مقاومت در برابر روانکاوی»
نارسیسیزم مرضی
نارسیسیزم مرضی آفت بزرگی است که بر روابط عاشقانه میافتد. زیرا افرادی که از آن رنج میبرند خشم حل نشده شدیدی را با خود حمل میکنند که مشخصاً شکلی از حسادت به خود میگیرد. آنها حسادت را تجربه میکنند چرا که اساساً آنها از شخصی که بیش از همه به او نیازمندند متنفرند. یعنی همان مادر. آنها متنفرند از آنچه که تصور میکنند مادر دارد و به آنها نمیدهد، لذا این نفرتی را ایجاد میکند از آن چیزی که دیگران دارند ولی آنها ندارند.
معالاسف اساسیترین نفرتی که ما تجربه میکنیم، نفرت به جنس مخالف، به جنسیت دیگر است، به این دلیل که همهی ما محکوم به تک جنسی بودن هستیم. ما نیمی از سرگرمیها و تواناییها را از دست میدهیم و این موضوع برای مردانی که ناهشیارانه به زنان حسادت میکنند و همینطور زنانی که ناهشیارانه به مردان حسد میورزند دیده میشود. افراد نارسیستیک نیاز دارند تا به صورت ناهشیار افرادی که عاشقشان میشوند را بیارزش کنند.
این امر فاجعه است. به این خاطر که فرد نارسیستیک ابتدا فرد را ایدهآل میکند و سپس او را ناارزنده میکند. افراد نارسیسیستیک نمیتوانند در رابطه بمانند و بی بندوباری جنسی متعاقباً اتفاق خواهد افتاد، یعنی ناتوانی در حفظ طرف مقابل. نشانههای متعدد دیگری نیز وجود دارد که به آنها ورود نمیکنم.
بخشهایی از مقالهی «روابط عاشقانهی زوج دگرجنسگرا»
خشونت در بازی کودک
خشونت در بازی کودک کلاینی مستقیم و غیر مستقیم بیان میشود. گاهی با شکستن، گاهی با برخورد اسباببازیها بهم، گاهی با استفاده از قیچی یا چاقویی روی میز به اسباببازیها. کلاین این شانس را به کودک میداد تا حتی به صورت کلامی به سمت کلاین خشم را ابراز کند. احساساتی چون طرد شدن یا ناکامی، حسادت به والدین یا خواهر و برادر، لذت از همبازی داشتن و یا نفرت و به طور کلی تناقض عشق و نفرت نسبت به کودک تازه متولد شده، احساس گناه و اضطرابهای مزاحم همگی در بازی ترمیم مییابند.
رانههای ترمیمی گامی مهم در انسجام است. تعارض بین عشق و نفرت پررنگ میشود و در همین امر کنترل تخریبگری و هم ترمیم در آسیب وارد شده موثر است. از دید کلاین ظرفیت ایگو اینگونه پایهریزی میشود. ترمیم موضوع خوب درونی و بیرونی بر پایه حفظ عشق و روابط در مواجهه با دشواریها و تعارضها مهم هستند و همین روند باعث رشد ذهنی و خلاقیت میشود.
بخشهایی از مقالهی «جهتگیرهای جدید در روانکاوی با ملانی کلاین»
وضعیت تکانه–کشش
یکی از بیماران من، که زمانی در این تکنیک استاد بود، یک روز بعد از ارائه توصیف جامع منطقی از وضعیت تکانه–کشش، که احساس میکرد در آن قرار گرفته است، به من گفت: «خوب، در این مورد چه کاری میخواهید بکنید؟» در پاسخ، توضیح دادم که پرسش واقعی این بود که خودش قصد داشت چه کاری در این مورد انجام دهد. همانطور که انتظار میرفت، این پاسخ، خیلی او را دستپاچه کرد. او به این دلیل ناراحت شد که به طور ناگهانی با مسئله واقعی تحلیل و زندگیاش روبرو شده بود.
اینکه فرد چگونه میخواهد از شر تکانه–تنش خود خلاص شود، همانطور که قبلاً بیان شد، به طور کاملاً مشخصی مسئله مربوط به روابط اُبژهای است، اما به همان اندازه، مسئلهی مربوط به شخصیت نیز است، زیرا یک رابطه اُبژهای لزوماً شامل یک سوژه (subject) و یک اُبژه است. بنابراین، تئوری روابط اُبژهای به ناچار ما را به این موقعیت سوق میدهد که، اگر نتوان «تکانهها» را جدا از اُبژهها در نظر گرفت، چه بیرونی و چه درونی، نمیتوان آنها را جدا از ساختارهای ایگو نیز در نظر گرفت.
بخشهایی از مقالهی «روانشناسی تکانه و محدودیتهای آن»
درک رؤیا بدون تداعیها
در مورد امکان درک رؤیا بدون تداعیها، آزمایشی غیر رسمی است که من با تعدادی از گروههای رؤیا اجرا کردهام. یک رؤیا از تفسیر رؤیاها اثر فروید، معمولاً نه یکی از معروفترین آنها، را انتخاب میکنم و متن رؤیا را به گروهی از روانکاوان ارائه میدهم، بدون اینکه به آنها بگویم چه کسی این رؤیا را دیده است یا تداعیها چه بودند.
سپس روشمان را با استفاده از رویکرد اصلاحشدهی اولمان برای ارتباط با رؤیا طوری که گویا رؤیای خودمان است دنبال میکنیم. تقریباً همیشه، بدون دانستن هیچ یک از تداعیهای رؤیابین، این گروه کم و بیش به همان تفسیری که فروید مطرح کرد میرسند. معمولاً بیشتر از آن: گروه به عناصر اساسی تفسیر فروید، به علاوهی ابعاد و جزئیات بیشتر میرسد. آزمون این یافتهها در آزمایشی کمی و کنترلشده مفید خواهد بود.
بخشهایی از مقالهی «تفسیر رؤیا در روانکاوی معاصر | بخش چهارم»
حمله به اُبژه
اغوا، دستکاری، نفوذ، و متقاعد کردن، همه جنبههای تمایل به «حمله» به اُبژه هستند، به تعبیری، به منظور کنترل و/یا تغییر رفتار اُبژه. از دیدگاه منحصر به فرد روابط اُبژهای جزئی، یک جهان هیدرولیک (جهان آینه-تصویر) تشکیل میشود که در آن سوژهی فرافکن اضطراب خود را با تحمیل جنبههایی از خود به اُبژه کنترل میکند و سپس حداقل دو نوع رابطهی متفاوت ایجاد میکند – که بهشکل ناهشیار از دیدگاه سوژهی فرافکن تجربه میشود:
الف) یک جنبه دستکاری همخوان خودش که در اُبژه ساکن میشود، آن را دگرگون میکند و بعد به یک اُبژهی سختگیر، کنترلکننده، دستکاری کننده و زورگو تبدیل میشود. علاوه بر این، از آنجایی که همهکار توانی در همانندسازی فرافکنانه به کار رفته است، احساس میشود که اُبژه در کنترل متقابل خودش همهکار توان است؛
ب) احساس میشود که اُبژه در اثر دستکاری آسیب دیده، بیارزش شده، بدنام شده، و بنابراین به عنوان یک اُبژهی آسیب دیده تلقی میشود که باعث ایجاد احساس گناه آزاردهنده در سوژه میشود. هنگامی که این دو جنبهی مختلف اُبژه درونی میشوند و با آنها همانندسازی میشود:
الف) یک سوپرایگوی سختگیر، کنترل کننده و دستکاری کننده شکل میگیرد؛ و ب) ایگویی دارای نقص، ضعیف و فقیر، که سزاوار آزار و اذیت سوپرایگو است شکل میگیرد.
بخشهایی از مقالهی «همانندسازی فرافکنانه و انتقال متقابل: توضیح مختصری در باب رابطهی آنها»