تحمل آنالیست
بیمار نارسیستیک تمایل دارد نسبت به خاطرهی فاکس-پس با شرم و خودتنبیهی خیلی زیاد واکنش نشان دهد. ذهنش بارها و بارها به آن لحظهی دردناک برمیگردد و تلاش میکند واقعیت آن حادثه را به صورت جادویی پاک کند. به طور همزمان بیمار احتمالاً به منظور پاک کردن خاطرهی آزاردهنده به این روش، با خشم آرزو میکند که از شر خودش خلاص شود. در تحلیل شخصیتهای نارسیستیک این لحظات بسیار مهماند. آنها برای بازگو کردن تکراری این صحنههای دردناک و برای عذابی که اغلب به نظر میرسد رخدادی بی اهمیت است که بر آنها گذشته، تحمل آنالیست را میخواهند.
برای دورههای طولانی آنالیست باید در عدم تعادل روانی ایجاد شده به خاطر آنچه که مراجع از آن رنج میکشد، مشارکت همدلانه داشته باشد، او باید برای خجالت دردناکی که بیمار کشیده و برای خشم او از اینکه آن عملی که رخ داده است قابل خنثی شدن نیست، فهم و درک خود را نشان بدهد. سپس کم کم میتوان به پویایی موقعیت نزدیک شد و مجدد با واژههای پذیرا آرزوی بیمار برای تحسین شدن و نقش مزاحم بزرگمنشی و نمایشگری کودکیاش را شناسایی کرد. بزرگمنشی و نمایشگری کودکی نباید محکوم شوند. از یک طرف، آنالیست باید به بیمار نشان دهد که چطور مداخلهی تقاضاهای تعدیل نشده کودکیاش اینجا باعث خجالت واقعی او میشود و البته از طرفی دیگر، همانطور که در زمینهی بازسازیهای ژنتیک درمانگر به صورت همدلانه عمل میکند در اینجا نیز باید پذیرشی دلسوزانه در خصوص برحق بودن این تلاشها وجود داشته باشد.
بخشهایی از مقالهی «وضعیتهای تروماتیک در بیماران نارسیسیستیک»
روده چیزی را قورت نمیدهد!
آنچه که با همانندسازی فرافکنانه در ارتباط است، ناتوانی شخصیت سایکوتیک در درونفکنی است. اگر او بخواهد تفسیری را بپذیرد، یا این اُبژههایی را که توصیف کردم، بازگرداند، او این کار را از طریق همانندسازی فرافکنانه به صورت معکوس، یا در همان مسیر انجام میدهد. در مورد بیماری که گفته بود از رودهاش به عنوان مغز استفاده میکند، این وضعیت به طور کامل توضیح داده شده است.
هنگامی که گفتم او چیزی را قورت داده است، در پاسخ گفت که «روده چیزی را قورت نمیدهد.» دکتر سیگال در مقالهاش، که این شانس را داشتم که قبل کنگره آن را ببینم، برخی از تغییرات در زندگی بیمار را در موضع افسردهوار توضیح داده است؛ اکنون اضافه میکنم که، به دلیل استفاده از همانندسازی فرافکنانه، او نمیتواند اُبژههایش را ترکیب کند: او فقط میتواند آنها را انباشته و فشردهسازی کند. علاوه بر این، فرقی نمیکند که احساس کند چیزی به درون او وارد شده است، یا اینکه احساس کند آن را درونفکنی کرده است، آن ورود را نوعی تجاوز و حمله، و انتقامجوییِ اُبژه، به دلیل نفوذ خشونتآمیز به درون آن میداند.
بخشهایی از مقالهی «رشد اندیشهی اسکیزوفرنی»
گامهایی بنیادی بهسوی رفع حالت افسردهوار
در نیمهی دوم سال اول، کودک گامهایی بنیادی بهسوی رفع حالت افسردهوار برمیدارد. اما، مکانیسمهای اسکیزوئید هنوز هم به قوت خود باقی میمانند، هر چند بهصورت تعدیلشده و بهمیزان کمتر، و وضعیتهای اضطراب اولیه بارها در فرایند تعدیل تجربه میشوند. رفع گزند و حالات افسردهوار در طول چند سال اول کودکی گسترش مییابند و نقشی اساسی در رواننژندی کودکان ایفا میکنند. در طول این فرایند، اضطرابها قدرت خود را از دست میدهند، اُبژهها هم کمتر آرمانی و هم کمتر هراسانگیز میشوند، و ایگو یکپارچهتر خواهد شد. تمامی اینها لازم و ملزوم درک رو به رشد واقعیت و سازگاری با آن است. اما، اگر رشد در طول مرحلهی اسکیزوئید بهطور عادی پیش نرفته باشد و کودک نتواند -به دلایل درونی یا بیرونی- از عهدهی تأثیر اضطرابهای افسردهوار برآید، یک دور باطل ایجاد میشود.
چرا که اگر ترس گزند، و بههمان نسبت مکانیسمهای اسکیزوئید، بیش از حد شدید باشند، ایگو قادر به رفع حالت افسردهوار نیست. این بهنوبهی خود ایگو را مجبور میکند تا به حالت اسکیزوئید عقبنشینی کند و ترسهای گزند و پدیدههای اسکیزوئید اولیه را تقویت میکند. از این رو این بنیان انواع مختلف اسکیزوفرنی است که بعداً در زندگی ایجاد میشود؛ چرا که وقتی چنین عقبنشینیای رخ میدهد، نهتنها نقاط تثبیت در حالت اسکیزوئید تقویت میشوند، بلکه خطر ریشهدواندن وضعیتهای فروپاشی شدیدتر هم وجود دارد. پیامد دیگر {آن} چهبسا تقویت ویژگیهای افسردهوار باشد.
بخشهایی از مقالهی «یادداشتهایی در باب برخی مکانیسمهای اسکیزوئید»
مدیریت زندگی اروتیک
باید دانست که هر فرد، به واسطه کنش مشترک خلق و خوی ذاتی خود و تاثیراتی که در سالهای اولیه زندگیاش روی او اعمال شده، شیوهای مخصوص به خود را برای مدیریت زندگی اروتیک خود اکتساب کرده است – یعنی، در پیششرطهایی که برای عاشق شدن وضع میکند، در رانههایی که ارضا مینماید و در هدفهایی که در سیر آن، برای خود تعیین میکند. این موجب چیزی میشود که میتوان به عنوان یک کلیشه (یا چندین قالب) توصیف کرد، که در طول زندگی فرد، مرتباً در حال تکرار هستند – دائماً از نو تجدید میشوند، تا آنجا که شرایط بیرونی و طبیعت اُبژههای عشقِ در دسترس او اجازه دهند، که بیشک کاملاً مصون از تغییر در مواجهه با تجربیات اخیر نیست.
مشاهدات ما نشان داده است تنها بخشی از این برانگیختگیها که سیر زندگی اروتیک را تعیین میکنند دستخوش فرایند کامل رشد روانی میشوند. این بخش به سوی واقعیت معطوف است، و در دسترس شخصیت هشیار قرار داشته، و بخشی از آن را شکل میدهد. بخش دیگری از این برانگیختگیهای لیبیدویی در طول رشد بیتغییر باقی ماندهاند؛ آنها از شخصیت هشیار و از واقعیت دور نگه داشته میشوند، و یا از گسترش بیشتر آنها جز در فانتزی، جلوگیری میشود یا به طور کامل در ناهشیار میمانند به طوری که برای هشیاریِ شخصیت ناشناختهاند. اگر نیاز کسی برای عشق از طریق واقعیت به طور کامل ارضا نشود، او به ناچار به هر شخص جدیدی که ملاقات میکند با اندیشههای پیشنگرانه لیبیدویی نزدیک میشود؛ و بسیار محتمل است که هر دو بخش لیبیدوی او، بخشی که قادر به هشیار شدن است همراه با بخش ناهشیار، در شکل دادن این نگرش سهم داشته باشند.
بخشهایی از مقالهی «پویاییهای انتقال»
همجنسگرایی از دیدگاه فروید
به طور خلاصه، فروید چهار نوع آسیبشناسی را در مردان همجنسگرا مطرح میکند:
۱. فرار از اضطراب اختگی با انتخاب یک شریک جنسی دارای آلت مردانه؛
۲. نزدیکی بیش از حد به مادر، همانندسازی با او، و سپس انتخاب یک اُبژهی جنسی شبیه به خویش تا او را طوری دوست بدارد که مادرش او را دوست داشت؛
۳. «ادیپ منفی (negative oedipal)»، که در آن پسر پدرش را به عنوان اُبژه عشق ورزیدن انتخاب میکند به جای این که با او همانندسازی کند؛
۴. واکنش وارونه علیه حسادت و آرزوی مرگ برای خواهران و برادران؛ که نفرت را به عشق تبدیل میکند.
این چیزی بود که علاقه پیروانش را برانگیخت، که مشارکت آنها به طور روزافزونی بر توضیح آسیبشناختی جنسی و درمان متمرکز میشد. در سال ۱۹۴۰ رادو تئوری دوجنسگرایی جهانی فروید را به چالش کشیده و شروع به تئوریزه کردن همجنسگرایی از مدلهای سازگاری و پزشکیای شد که همجنسگرایی را نشانهای از ترس ناتوان کننده از جنس مخالف میدانستند. دیگرانی نیز بودند که شواهدی از فروپاشی اجتماعی را در افزایش جرم، نژادپرستی، و همجنسگرایی میدیدند؛ و ظهور فعالین همجنسگرایی را به عنوان یک نیروی شوم مخرب به تصویر کشید.
بخشهایی از مقالهی «تجدید نظر در همجنسگرایی»
ناتوانی اخلاقی
هیچ چیز دور از دیدگاه لکان در خصوص اندوه و افسردگی و محیط تحلیلی نیست. از نظر لکان، در اکثر موارد بیماریهای رواننژندی، این عواطف نمایانگر آنچیزی است که او «ناتوانی اخلاقی» مینامد: بیمار موفق در به یاد آوردن رویاهای خود نمیشود، از این کار و همینطور از انجام تکنیک تداعی آزاد، به یاد آوردن رویاهای روزانه، لغزشها و فانتزیهایش امتناع میورزد و در یک کلام، با سر باز زدن از ورودش به دنیای تحلیل به شکل درست از مواجه با امور خودداری میکند. او در عوض موضعی ناتوان اتخاذ میکند. اگرچه او باید در جلسات خود حضور یابد اما هیچ مسئولیتی در خصوص آنچه در جلسات رخ میدهد، بر عهده نمیگیرد و به دست گرفتن زمام امور را به عهدهی تحلیلگر میگذارد. او اغلب امیدوار است که هیچ چیز تغییر نکند تا به این ترتیب ثابت کند روانکاوی نمیتواند تغییرش دهد.
به گفته لکان اگر بیمار «کژخلق» شود به این دلیل است که از رویارویی با این واقعیت امتناع میورزد که روابط بین دو جنس مخالف آن گونه نیست که تمام عمر تصور میکرده است و عشق و رابطه جنسی بسیار فراتر و پیچیدهتر از آن چیزی است که میخواست. او تنها مایل به پذیرش نوعی عشق شدید، عاشقانه و پر حرارات است که در آن میتواند خودش را به طور کلی فراموش کند. او هیچ کار دیگری نخواهد کرد. . از نظر لکان اگر بیمار احساس «گناه» داشته باشد به این علت است که نمیخواهد این واقعیت را در نظر بگیرد که «از امیالش چشمپوشی کرده است» یا اجازه داده است که خواستههایش تحتالشعاع خواستههای دیگران قرار بگیرد.
او حتی شاید از اینکه نقش قربانی را ایفا میکند احساس ثانوی بیماری دارد و دوست دارد قربانی رفتار بد دیگران باشد. او نمیتواند این واقعیت را بپذیرد که امیال و لذت او از امیال و لذت دیگران کم اهمیتتر نیست. بنابراین هیچگونه مطالبهای ندارد که به تعویق بیافتد. این امر درک رایجی که از گناه هست را کاملاً تغییر میدهد. بر این اساس گناه از انجام تکانشی یک کار و بعد احساس پشیمانی از انجامش به وجود نمیآید، بلکه از کارهایی که از ته دل میخواهیم انجام دهیم اما به دلیل نگرانی، اضطراب یا نبود اعتماد به نفس از انجام آنها اجتناب میکنیم به وجود میآید.
بخشهایی از مقالهی «در خصوص ارزش رویکرد لکانی در عمل تحلیلی»
عقده بیماریزا
اگر یک عقده بیماریزا را از بازنمودش در آگاهی (چه بازنمودی آشکار باشد چه به شکل یک سیمپتوم یا چیزی کاملاً نامشهود) تا ریشههایش در ناخودآگاه پیگیری کنیم، به زودی وارد حوزهای میشویم که مقاومت خود را در آن به وضوح آشکار میسازد به صورتی که تداعی بعدی باید آن را مورد توجه قرار دهد و به عنوان سازشی میان مطالبات آن و مطالبات کارِ کاوش، ظاهر گردد. در این نقطه است که، بر اساس شواهد مبتنی بر تجربه ما، انتقال وارد صحنه میشود.
وقتی هر چیزی در محتوای عقده (در موضوع اصلی عقده) برای انتقال یافتن به پیکره پزشک مناسب باشد، انتقال صورت میپذیرد؛ و خطور بعدی را تولید کرده، به واسطه نشانههای مقاومت خبر از حضور خود میدهد – مثلا به واسطه وقفه. از این تجربه استنباط میشود که اندیشهی انتقال، پیشاپیش هر امکانات خطور دیگری، به آگاهی نفوذ کرده است چرا که برآورده کننده مقاومت است. رویدادی از این دست در موقعیتهای بیشمار دیگری در سیر روانکاوی تکرار میشود. دوباره و دوباره، زمانی که به یک عقده بیماریزا نزدیک میشویم، بخشی از آن عقده که قادر به انتقال است اول از همه به آگاهی پیش میرود و با حداکثر سرسختی مورد دفاع قرار میگیرد.
بخشهایی از مقالهی «پویاییهای انتقال»
سلفاُبژه
ما بسط و پالایشی از مفهوم کارکردهای سلفاُبژه را پیش نهادهایم و مدعی هستیم که بنیاناً به یکپارچهسازی عاطفه با سازمان در حال رشد تجربه خود وابسته است. این مفهومپردازی اهمیت رشدیِ خطیرِ همآهنگی عاطفهی قابل اتکا از محیط مراقبت در کمک به کودک در تفکیک و ترکیب و تعدیل و مفصلبندی شناختی وضعیتهای عاطفی آشکار شوندهاش زیر توجه نافذش میآورد، که این سپس مشارکتی حیاتی در سازماندهی فهم وی از خود دارد.
ما این نهاده را با تمرکز بر یکپارچگیهای ضروری عواطف افسردهوار در سرتاسر رشد و با نمایش تصویری بالینی از شکست سهمگین سلفاُبژه در این حیطه نمایش دادیم. همانطور که نمونه موردی ما نشان میدهد، تمرکز بر یکپارچکی عواطف و ناکامیهای آن حاوی دلالتهای مهمی برای رویکرد تحلیلی و نیز برای مقابله و درک از عنصر درمانی در انتقالهای سلفاُبژه است.
بخشهایی از مقالهی «عواطف و سلفاُبژهها»
مادر مرده
طبق نظر گرین، ناپدید شدن ناگهانی مادر در افسردگی، زمانی که کودک حدود دو سال دارد، یک «حفره» —نوعی غیبت یا مردگی—در بطن نمودِ مادرانهای ایجاد میکند که تا پیش از این یکپارچه بوده است. در ابتدا، کودک تلاش خواهد کرد «مادر مرده» را با استفاده از ابزاری زنده کند که به نظر میرسد به امیال ممنوع مربوط میشوند، امیال اودیپی، شهوانی و عاشقانه، اما کودک به چیزی اساسیتر نیاز دارد، و بعد از مدتی، وقتی این شیوهها کاملاً شکست خوردند، کودک با غیبتِ مادر همانندسازی میکند، یعنی با خودِ «حفره»، و تعمداً آن را در درونِ خود قرار میدهد و به این ترتیب، یک مردگی یا غیبت درونی ایجاد میکند، حفرهای در نمود کودک از خویشتن.
بنا به گفتهی گرین، این همانندسازیِ تعمدی با غیبتِ مادر، یک «همانندسازیِ انعکاسی» است، یک تلفیق دهانیِ تمامعیار، و «یک تقلید، با هدفِ مالکیتِ ابژه (ابژهای که دیگر امکان مالکیت آن وجود ندارد) از طریق بدل شدن به آن، نه بدل شدن به چیزی شبیه به آن، بلکه بدل شدن به خودِ آن ابژه.»
بخشهایی از مقالهی («کالبد تهی»: مادر مرده، کودکِ مرده، تحلیلگرِ مرده)
سوگ
سوگ به تنهایی نشان از پختگی در فرد دارد. ساز و کار سوگ پیچیده است و شامل فرایند زیر است: فردی که اُبژه را از دست داده است، آن اُبژه را درونی میکند و آن اُبژه در درون ایگو با نفرت مواجه میشود. به لحاظ بالینی میزان مردگی اُبژهی درونی شده، بر اساس اینکه آن اُبژه در یک لحظهی بخصوص مورد تنفر و یا عشق است، متغیر است. در فرایند سوگ، ممکن است فرد به طور موقتی شاد شود. به این میماند که اُبژه زنده شده باشد چرا که در درون فرد زنده شده است اما نفرت با قدرت بیشتری در جریان است و دیر یا زود افسردگی بازمیگردد، گاه بدون علت مشخص و گاه به شکلی اتفاقی در سالگردهایی که ارتباط با اُبژه را یادآوری میکند و بر قصور اُبژه به خاطر ناپدید شدنش، تاکیدی دوباره میکند.
با گذر زمان و بهبودی، اُبژهی درونی شده خود را از نفرتی که در ابتدا بسیار نیرومند بود آزاد میکند. به مرور زمان فرد ظرفیت شاد بودن را بهرغم از دست دادن اُبژه باز مییابد، چرا که اُبژه بار دیگر در درون ایگوی فرد در حال زنده شدن است.
بخشهایی از مقالهی «روانشناسی جدایی»