انسانها اساساً حیواناتی دوسوگرا هستند.
ما دربارهی تمام چیزهایی که برایمان اهمیت دارد دوسوگرا هستیم؛ در حقیقت، دوسوگرایی راهی است برای اینکه تشخیص دهیم کسی یا چیزی برای ما اهمیت پیدا کرده است. این یعنی ما دربارهی دوسوگرایی، دربارهی عشق، نفرت، سکس، لذت، دیگران، خودمان و… دوسوگرا هستیم؛ هرکجا اُبژهی مطلوبی وجود داشته باشد باید دوسوگرایی نیز وجود داشته باشد.
اما اصرار فروید بر دوسوگرایی ما، بر اینکه انسانها اساساً حیواناتی دوسوگرا هستند، بیان دیگری از این موضوع است که ما هیچگاه آنچنان که به نظر میرسد فرمانبردار نیستیم: اینکه هرکجا فداکاری باشد اعتراض هم وجود دارد، هرکجا اعتماد باشد شک هم وجود دارد، و هرکجا خودبیزاری یا احساس گناه باشد، عشق به خود هم وجود دارد. شاید نتوانیم زندگیای را تصور کنیم که در آن بخش زیادی از وقتمان را صرف انتقاد از خودمان و دیگران نمیکنیم؛ اما باید عشق به خود را که همیشه نقش مؤثری دارد به خاطر داشته باشیم. خودانتقادگری میتواند ناخوشایندترین –سادومازوخیستیترین– شیوهی عشق ورزیدن ما به خودمان باشد.
بخشهایی از مقالهی «علیه خودانتقادگری»
پیشینهی سوپرایگو
سوپرایگوی فرویدی یک تکگویی ملالآور و شریرانه با مخاطب انسان است. چرا که از دیدگاه فروید، سوپرایگو یک ندای ساختگی –یک بخش جعلی– است و پیشینهای دارد. فروید رد این پیشینه را به منظور اصلاح آن میگیرد، که مقصود از اصلاح، ایجاد شجرهنامهای است که با ایدهی سنتیتر و غیرسکولار وجدان آغاز میشود. جدا کردن وجدان از مفهوم بهظاهر سکولار سوپرایگو، فروید را در تمام تناقضاتی که با پردهبرداری از پیشینهی فرد همراه هستند گرفتار میسازد.
به سادهترین بیان ممکن، والدین فروید و بیشتر والدینی که اواخر قرن نوزدهم در وین زندگی میکردند، احتمالاً خودشان را دارای وجدان میپنداشتند؛ و هر حس دیگری دربارهی این وجدانها داشتند کم و بیش میراث ضمنی یک پیشینهی مذهبی، یک میراث فرهنگی بود. فروید در واقع میخواست توضیح دهد که وارث سکولار این وجدانهای مذهبی و مذهبیِ سکولارشده، سوپرایگو بوده است.
بخشهایی از مقالهی «علیه خودانتقادگری»
رابطهی نابهنگام با روانکاو
رابطه با روانکاو، نابهنگام، ناگهانی و به شدت وابسته است. هنگامی که بیمار آن را تحت فشار غرایز زندگی یا مرگ گسترش میدهد، دو جریان همزمانِ پدیدهها آشکار میشود:
جریان اول، همانندسازی فرافکنانه با روانکاو به عنوان یک اُبژه است که با حالات گیجکنندهی دردناک مانند آنچه که روزنفلد توصیف کرده است، بیش از حد فعال میشود.
جریان دوم، فعالیتهای ذهنی و سایر فعالیتهایی که از طریق آنها تکانه غالب، اعم از غرایز زندگی یا غرایز مرگ، تلاش میکند تا خودش را بیان کند، به یکباره و از طریق تکانهای که به طور موقت تابع است، در معرض آسیب قرار میگیرند.
بیمار تحتالشعاع آرزویش برای فرار از حالات گیجکننده و سردرگم از آسیب تلاش میکند تا رابطه محدود را بازیابی کند؛ دوباره انتقال بدون هیچ ویژگی خاصی قدرت میگیرد. فرقی نمیکند که بیمار مستقیماً از کنار من بگذرد و به گونهای که انگار اصلاً متوجه حضور من نشده است، وارد اتاق مشاوره شود، یا رفتاری پرحرارت، یا دلمرده از خود نشان دهد، این رابطهی محدود حتمی است. محدودیت و گسترش در طول دوره تحلیل جایگزین هم میشوند.
بخشهایی از مقالهی «رشد اندیشهی اسکیزوفرنیک»
رویکرد فروید به تفسیر رؤیا
فروید اعتقاد داشت که رؤیا مانند یک معمای تصویری است، شما باید هر عنصر را برای درک اندیشهی رؤیایی زیرین (پنهان) ترجمه کنید و راه ترجمهی هر عنصر از طریق تداعیهای رؤیابین است. شما باید به روایت ظاهری رؤیا بیاعتنا باشید، تا عناصر رؤیا را یک به یک ترجمه کنید.
این پاراگراف عصارهی رویکرد فروید به تفسیر رؤیا است. تبدیل تصاویر رؤیایی به سلسلهای از کلمات با کمک تداعیهای رؤیابین صورت میپذیرد. در واقع فروید میگفت که بدون تداعیهای رؤیابین شما نمیتوانید رؤیا را تفسیر کنید و برخی از فرویدیهای معاصر به آن قاعده وفادار هستند. من در کنفرانسهای روانکاوانه که در آنها یک رؤیا ارائه میشد، بودهام. اگر تداعیهای رؤیابین در دسترس نبود، روانکاوان تلاش برای درک رؤیا را در نظر نمیگرفتند.
بخشهاییاز مقالهی «تفسیر رؤیا در روانکاوی معاصر | بخش چهارم»
زندگی نزیسته
همهی ما جنبههای نزیستهای در زندگی خود داریم که از وقایع اولیهی زندگیمان نشات گرفتهاند و تجربهی آنها برایمان بسیار دردناک است. این رویدادهای زندگی نشده به صورت محدودیتهایی در شخصیت ما باقی میمانند.
این محدودیتها را در وجوه مختلفی از زندگی تجربه میکنیم، مثلا در سخاوت و شفقت یا در عشق ورزیدن به همسر، فرزندان، والدین، دوستان، بیماران و دانشآموزانمان یا در کمک به افرادی که آنها را نمیشناسیم امّا اگر عشقی را در درونمان تجربه کنیم میتوانیم به آنها اهدا کنیم.
معتقدم که ما همیشه در عمل رؤیاورزی درگیر کار روانشناختی ناهشیاری هستیم (چه در بیداری و چه در خواب، چه به تنهایی و چه با دیگران) که به ما کمک میکند بهتر بتوانیم جنبههای نزیسته پیشین زندگیمان را دربربگیریم.
بخشهایی از مقالهی «تأملاتی در باب انجام روانکاوی»
معنای حاصل از همکاری
روابط صمیمانه میتوانند بعضی از اساسیترین ترسهای ما را برانگیزند که مهمترین آنها عبارتاند از ترس از رهاشدگی/طردشدگی/ازدستدادن عشق؛ شرم و تحقیر، حسادت، گناه، کنترل شدن از این طریق که به فرد گفته شود چه کار کند یا چگونه بیندیشد؛ غرق شدن و له شدن زیر بار نیازهای همسر خویش، بازبینی تروماهای گذشته. بهترین حالت نگریستن به بسیاری از ترسهایی که در درمان آشکار میشوند، دیدن آنها بهعنوان ترکیباتی از وضعیتهای ذهنی وحشتآور است.. برای مثال ما ممکن است کشف کنیم که نگرانی مفرط یکی از زوجین در مورد قسط کارت اعتباری توسط ترس از بازگشت تروماهای متعدد کودکی پیرو ازدستدادن شغل پدرش، قدرت میگیرد: نهتنها ترس از خود فقر بلکه اضطراب درباره مشاجرات والدینی، اعتیاد به الکل والدین، خود سرزنشگری فرد درباره نزاع والدین، اعتیاد به الکل در پدر، سرزنش افراط آمیز خود برای دعوای والدین، و شرم در مدرسه به دلیل ناتوانی در تقبل لباسهای مد روز.
بااینحال بعضی از ترسها و خواستهها از این ترکیبِ آرزوها و ترسها مجزا هستند. این امر بهویژه برای میل به فعالیت مشترک، هماهنگ یا مشارکتی صدق میکند: شریک شدن و ساختن زندگی مشترک، داشتن سکس با همسر موردعلاقه، پرورش کودکان در کنار هم، تماشای غروب آفتاب و به اشتراک گذاشتن افکار. این آرزوها دربرگیرنده مواد اولیه حیاتی اشتراک عاطفی و «معنای حاصل از همکاری» هستند.
بخشهایی از مقالهی «زوجدرمانی روانپویشی: یک تلفیق کاربردی»
عذاب وجدان
وقتی به بیماران در مورد حس گناه ناخودآگاه میگوییم، بهراحتی حرف ما را باور نمیکنند. آنها به خوبی با حس گناه آگاهانه و عذاب وجدان آشنایی دارند، لذا نمیتوانند بپذیرند که دقیقا مشابه همین تکانه در آنها وجود داشته باشد، بدون آن که کوچکترین اطلاعی از آن داشته باشند. احتمالا اگر عبارت “حس گناه ناخودآگاه” را که از نظر روانشناختی نیز نادرست است، کنار بگذاریم و به جای آن در مورد “نیاز به تنبیه شدن” صحبت کنیم، که به خوبی با مشاهدات آنها همخوان است، میتوانیم آنها را قانع کنیم که مخالفت خود را کنار بگذارند. اگر چه نمیتوانیم این حس گناه ناخودآگاه را مثل نوع آگاهانه در خودمان قضاوت و محدود نکنیم.
ما عملکرد وجدان را به سوپرایگو نسبت دادهایم و آگاهی از حس گناه را تظاهری از تنش بین ایگو و سوپرایگو در نظر گرفتهایم. ایگو از تصور این که در حد انتظارات ایدهآلش یعنی سوپرایگو ظاهر نشده، دچار حس اضطراب، یعنی اضطراب وجدانی میشود. آنچه میخواهیم بفهمیم این است که سوپرایگو چطور به چنین نقش طلبکاری دست یافته و چرا ایگو در مواقع اختلاف نظر با ایدهآلش دچار وحشت میشود.
بخشهایی از مقالهی «مسئلهی اقتصادی مازوخیسم»
دوسوگرایی در روابط والد-کودکی
تجربه بالینی ما را به این درک میرساند که دوسوگرایی، چه به صورت پنهان و چه آشکار، در همه روابط والد-کودکی وجود دارد، و بسیار به رابطه بین والدین بیولوژیکی و فرزند آینده آنها بستگی دارد. رها شدن همه نوزادان پس از تولد توسط والدینشان در افسانه موسی در کتاب مقدس، اسطوره یونانی اُدیپ و افسانه سلتیک مرلین، جهانشمول بودن این موضوع را نشان میدهد.
تجربه بالینی نشان میدهد که، وسوسه رفتار بیرحمانه فیزیکی یا عاطفی نسبت به یک کودک درمانده جهانشمول است. این معضل والدینی جهانشمول میتواند در غالب انتقال متقابل ما آشکار شود، این اتفاق زمانی میافتد که رفتار بیمار احتمالاً با معیارهای اخلاقی شخصی ما مغایرت داشته باشد.
در این شرایط، به ویژه با بیماران منحرف یا سادیستیک، ممکن است حفظ موضع خنثی برای فرد آنالیست دشوار باشد. ممکن است آنالیست مجبور باشد موقعیت خود را کنترل کند تا در مقابل وسوسه پذیرش نقش والدینی که معیارهای اخلاقی خود را به کودک سرکش اعمال میکنند، مقاومت کند.
بخشهایی از مقالهی «چشمانداز روانکاوانه به بارداری، سقط جنین برنامهریزیشده و سقط جنین ناخواسته»
بازگشت امر واپسرانده
نخست اینکه آن رسانهگرایی افراطی غالباً مغشوشی که با مضامینی که از دیروز به تحلیل آن مشغول بودهایم ارتباط مییابد، بهناگزیر مرا واداشت تا به آنچه «بازگشت امر واپسرانده» مینامیم بیندیشم. و دلیلش این است: بیتوجهی به کشف اساسی فروید، یعنی سکسوالیتهی کودکانه، و در پی آن نظریههای دیگر- از مفهوم «دلبستگی» نزد بالبی گرفته، که حقیقتاً نوعی ابزار جنگی علیه سکسوالیتهی کودکانه است، تا روانشناسیهای مبتنی بر اراده، خواه آنها را روانشناسیهای سازگاری بنامیم خواه روانشناسیهای اگو یا رفتارگرا، که نه میخواهند چیزی راجع به ناهشیار بدانند و نه چیزی دربارهی سکسوالیته- همهی این نظریهها امر جنسی را در پستوی خانه پنهان کردهاند: رویکردی که بیتردید برای بیماران بسیار آسانتر- و چنان که در آنسوی اقیانوس اطلس میگویند تجاریتر- است.
ولی روانکاوی نیز در این زمینه بیتقصیر نیست. اگر شک دارید، کافی است بار دیگر به کنفرانس آندره گرین رجوع کنید که در ۲۷ آوریل ۱۹۹۵ در مرکز آنا فروید با این عنوان ارائه شد: «آیا سکسوالیته هیچ ربطی به روانکاوی دارد؟».
بهطور خلاصه، میتوان گفت مخالفان فراروانشناسی میخواهند رانهها را با نظریهی انگیزش، ناهشیار را با مدار عصبی، هشیار را با [مرکز] پردازش اطلاعات و سوپراگو را با فشار اجتماعی جایگزین سازند. مشروط به آنکه نتوان آن را با فشار شبکههای اجتماعی جایگزین کرد.
«بازگشت امر واپسرانده»ای که بر آن تأکید کردم در رابطه با سه واقعیت «دوباره فعال شد»:
واقعیت نخست را همکارمان کلود بلیه، متخصص رواندرمانی مجرمان زندانی، مورد توجه قرار داده است: بهگفتهی او، «از دههی ۹۰ تاکنون، ۲۵ درصد زندانیان آزارگران جنسی بودهاند».
ولی بیش از همه، وفور مباحثات عمومی و درخواستهای- گاه مضحکِ- قانونگذاری [برای این جرائم] نشاندهندهی بازگشت امر واپسرانده، یعنی رانهی جنسی کودکانه یا چنان که فروید در نوشتههای منتشر شده پس از مرگش اشاره کرده، «الگوی اولیهی کل سکسوالیتهی انسان» است، رانهای که هرگز از خواست ارضای خود باز نمیایستد.
این اشتیاق جنونآمیز به وضع قانون برای محرمآمیزی، روابط جنسی و بهطور کلی سکسوالیته را میتوان در اظهار نظر تاحدی خام فروید در اثرش در سال ۱۹۱۲ «توتم و تابو» مشاهده کرد: «کاری که هیچ کس مایل به انجام آن نیست لزومی ندارد ممنوع شود؛ در تمامی موارد، باید آن چیزی منع گردد که ابژهی میلی قرار میگیرد». و برای آنکه پیشاپیش احتمال هر گونه مقاومتی از سوی خواننده [در برابر پذیرش این گفته] منتفی گردد، در صفحهی بعد میگوید: «در هر جا که ممنوعیتی باشد، باید میلی نیز باشد».
بخشهایی از مقالهی «میان محرمآمیزی و سکسوالیتهی کودکانه: اغواگری؟»
اضطراب از هم پاشیدگی
زمانی که فروپاشی خود (به دنبال ناکارآمدی ایگو و واپسروی ایگو) روی میدهد، بیماران اضطرابهایی بسیار شدیدتر از اضطرابهای زندگی عادی تجربه میکنند. اضطراب به قدری شدید است که کارکرد ذهنی مختل میشود و بیمار در همان حدی که توان فکر کردن دارد، تشخیص میدهد که درمانده است و حس میکند خطری وحشتناک تهدیدش میکند. این حالت را گاهی اضطراب نابودی مینامند، واژهای که فروید برای آن استفاده میکرد، اضطراب اولیه یا اضطراب تروماتیک بود. از آنجا که اینگونه حملههای اضطراب شدید بسیار فلجکننده هستند، معمولاً چنین حس میشوند که از بیرون از خود سرازیر میشوند و باید تا آخرین حدِ توان و منفعلانه تحملشان کرد. خود در رویارویی با این اضطراب درمانده میشود. فروید تجربهی این اضطرابها را از نظر جسمی بسیار خطرناک و برای ایگو آسیبرسان میدانست.
دیدگاه کوهوت این بود که اضطرابِ از هم پاشیدگی عمیقترینِ اضطرابهاست و باور داشت که هیچ یک از انواع اضطرابی که فروید تشریح کرده، با آن برابر نیستند. او بهطور بالقوه احساس میکرد که این اضطراب حتی میتواند از ترس از مرگ هم جدیتر باشد. اگر چنین باشد، با این دیدگاه هم هماهنگ است که برای گریز از اضطراب از هم پاشیدگی، بیمار ممکن است کشتن خودش را انتخاب کند، چون اضطراب از هم پاشیدگی میتواند طاقتفرساتر از وحشت از مردن باشد.
دیدگاه فروید مبنی بر این که اضطراب میتواند چنان شدید باشد که از نظر جسمی آسیبرسان باشد، از نظر تئوری جذاب است، چون به یکی از فرمولبندیهای حالت مربوط به خودکشی کمک میکند: این که ایگوی ناکام از سوی سیستم سوپرایگو رها میشود، چون ناکارآمد و بیارزش است.
بخشهایی از مقالهی «سقوط به خودکشی»