تسلیم مازوخیستی به یک شریک سادیستیک
آرزوهای اُدیپال چنان آسیبزا و گناهآلودند که در زندگی بزرگسالی ناهشیار، ناشناخته و حل نشده باقی میمانند. بنابراین در روابط دگرجنسگرایانه بزرگسالان در دسترس نیستند، اگرچه احساس گناه فراگیر در آنها منجر به یک نیاز ناهشیار برای تنبیه و مجازات خواهد شد؛ همانند تسلیم مازوخیستی به یک شریک سادیستیک، یا مجازات خود با سقط جنین ناخواسته در یک بارداری که آرزویش را داشتهاند. دوسوگرایی طبیعی زن باردار نسبت به جنین و اینکه آن جنین نماینده چه کسی است، احتمالاً با آرزوهای گناه آلود، ناشناخته و حل نشده دختر کوچک نسبت به یک اُبژه جنسی ممنوعه تقویت میشود.
سقط خودبهخودی که زندگی را از جنین میگیرد، میتواند برای این تعارض روانی، یک راه حل روان-تنی فراهم کند. اگر بیمار در دوران بارداری تحت جلسات درمان تحلیلی باشد، تجزیه و تحلیل تعارضهای وی میتواند در بعضی موارد منجر به بارداری موفقیت آمیز و تولد یک کودک گردد.
بخشهایی از مقالهی «چشمانداز روانکاوانه به بارداری، سقط جنین برنامهریزیشده و سقط جنین ناخواسته»
تغییرات ایگو
من معتقدم که این تجربیات اولیه که منجر به «تغییرات ایگو» میشود، و این روزها «تحریفهای ایگو» نامیده میشوند، نیز ساختاری سه مرحلهای دارند. این بدان معنا است که در اصل آنها نیز تروما هستند، و باید به عنوان رویدادهایی در یک رابطهی اُبژهای، هرچند در یک رابطه بدوی، در نظر گرفته شوند. آنچه آنها را از تروما به معنای واقعی متمایز میکند، سن تقویمی یا شاید رشدی کودک است که تاثیر گستردهای بر این رویدادها دارد. هر چه کودک بزرگتر باشد، احتمال بیشتری وجود دارد که تعامل بین او و بزرگسال مانند یک «اغوای جنسی» باشد، و به افراط جنسی یا حتی افراط آشکارای تناسلی تنزل یابد.
به همین ترتیب، هر چه کودک بزرگتر باشد، احتمال بیشتری وجود دارد که سایر بزرگسالان، غیر از مادر، و از همه مهمتر پدر، به اُبژههای ترومازا تبدیل شوند. از سوی دیگر، هر چه کودک کوچکتر باشد، احتمال افراط جنسی–تناسلی آشکار کمتر است؛ هر اتفاقی که ممکن است بیفتد، معمولاً در سطح پیش-تناسلی باقی میماند. از سوی دیگر، اگر هر رویداد تروماتیک در یک کودک خردسال یا نوزاد رخ دهد، به دلیل وضعیت ساختاری است که در آن، تنها شخصی که میتواند ترومازا باشد، مادر است.
بخشهایی از مقالهی «تروما و رابطهی اُبژهای»
نیاز نارسیستیک در تعاملات عاطفی
یک زن میتواند دائماً برای پیشبینی و برآورده کردن نیازهای یک مرد نارسیسیستیک تلاش کند، به این امید که نشانههایی از قدردانی او (و در نتیجه، اعتراف مرد به اهمیت داشتن زن برای او) را به دست آورد. چیزی که احتمالاً به دست خواهد آورد پیامی با این مفهوم است که «به خاطر اینکه آدم بسیار بافضیلتی هستم، حاضرم تسلیم خواستههای تو شوم». به عنوان مثال، شوهر با اخم وارد آشپزخانه میشود و گرسنه است. همسرش از او میپرسد «میخواهی زودتر غذا بخوری؟» شوهر به جای اینکه بگوید «بله، گرسنهام» و به طور ضمنی اشاره کند که «ممنون از توجهت»، پاسخ میدهد «حتماً» یا «باشه» یا حتی «هرطور خودت راحتی».
این نوع تمایل به پاسخ دادنِ درخواستهای دلسوزانه با کلماتی مثل «باشه» یا «حتماً» یا ژست شبیه به آن از مشخصههای تعامل دفاعی نارسیسیستیک است. موضع فرضی این است که «اینجا کسی که نیاز دارد تو هستی، نه من؛ اما من آنقدر آدم خوبی هستم که تو را راضی نگه میدارم». تفاوتهای این تغییر شکل سوژه و اُبژه چنان ظریف و گولزننده است که تعجبی ندارد همسران افراد دارای شخصیت نارسیسیستیک اغلب دربارهی اینکه رابطهی آنها چه مشکلی دارد و چطور ممکن است آنها هم در دلسردکننده بودن آن نقش داشته باشند، دچار سردرگمی هستند. اگر بتوانند یاد بگیرند بهجای رسیدگی به نیازهای ناگفتهی همسرشان، چطور او را ترغیب کنند که نیازهای خود را آشکارا بیان کند، باعث میشوند که همسرشان صداقت او را آنقدر که در ناخودآگاه تصور میکرد، خطرناک نبیند، به عبارت دیگر، این فرض نارسیسیستیک را که بیان نیازها به معنای تحقیر کردن خود است، بیاثر میسازند. و بار سنگین پیگیریهای بعدی را از دوش خود بر خواهند دشت.
بخشهایی از مقالهی «آسیبشناسی نارسیسیزم در زندگی روزمره»
اجازهی واپسروی
با توجه به دفتر خاطرات فرنتسی، میتوان گفت که او به عنوان جد بسیاری از مُصلحان روانکاوی آینده ظاهر میشود. دو مقالهی آخر او «کودک ناخواسته و غریزهی مرگ» (۱۹۲۹) و «آشفتگی زبان بین بزرگسالان و کودکان» (۱۹۳۳) شروع تئوری روابط اُبژه را نشان میدهند. اگر شرایط مساعد بود، او میتوانست تاثیرگذارتر باشد. او از طریق شاگردش، مایکل بالینت، در تاریخ پسین روانکاوی تاثیر گذاشت. این ایده که روانکاو باید اجازهی واپسروی دهد، تا جایی که لازم است به عقب برگردد، تا زمانی که شروعهای جدید به طور خودبهخودی پدیدار شوند، معمولاً ما را با بالینت و وینیکات ارتباط میدهد، اما در واقع این ایده به فرنتسی برمیگردد.
از مقالهی «تأملاتی در تاریخ روانکاوی»
ماهیت اُبژه
رابطه با اُبژه را میتوان در قالب تجربهی سوژه توضیح داد. برای توصیف استفاده از اُبژه باید ماهیت اُبژه را مد نظر قرار دهیم. من در این بحث، نظراتم را دربارهی اینکه چرا ظرفیت استفاده از یک اُبژه پیچیدهتر از ظرفیت رابطه با اُبژه است مطرح کردهام؛ و اینکه رابطه میتواند یک اُبژهی ذهنی باشد اما استفاده نشاندهندهی این است که اُبژه بخشی از واقعیت بیرونی است.
این توالی را میتوان مشاهده کرد:
۱- سوژه با اُبژه رابطه دارد.
۲- اُبژه به جای اینکه توسط سوژه در دنیا قرار داده شود، در حال کشف شدن است.
۳- سوژه اُبژه را تخریب میکند.
۴- اُبژه از تخریب نجات مییابد.
۵- سوژه میتواند از اُبژه استفاده کند.
اُبژه همیشه در حال تخریب شدن است. این تخریب به یک زمینهی ناخودآگاه برای عشق یک اُبژهی واقعی؛ یعنی اُبژهای در بیرون از محدودهی کنترل قادر مطلق سوژه تبدیل میشود.
مطالعهی این مشکل مستلزم بیان ارزش مثبت تخریبگری است. تخریبگری به علاوهی نجات اُبژه از تخریب، اُبژه را خارج از محدودهای که مکانیسمهای ذهنی فرافکنانه عمل میکنند قرار میدهد، بنابراین دنیایی از واقعیت مشترک ایجاد میشود که میتواند به سوژه بازخورد بدهد و سوژه هم از آن استفاده کند.
بخشهایی از مقالهی «استفاده از اُبژه»
دوسوگرایی در روابط والد-کودکی
تجربه بالینی ما را به این درک میرساند که دوسوگرایی، چه به صورت پنهان و چه آشکار، در همه روابط والد-کودکی وجود دارد، و بسیار به رابطه بین والدین بیولوژیکی و فرزند آینده آنها بستگی دارد. رها شدن همه نوزادان پس از تولد توسط والدینشان در افسانه موسی در کتاب مقدس، اسطوره یونانی اُدیپ و افسانه سلتیک مرلین، جهانشمول بودن این موضوع را نشان میدهد.
تجربه بالینی نشان میدهد که، وسوسه رفتار بیرحمانه فیزیکی یا عاطفی نسبت به یک کودک درمانده جهانشمول است. این معضل والدینی جهانشمول میتواند در غالب انتقال متقابل ما آشکار شود، این اتفاق زمانی میافتد که رفتار بیمار احتمالاً با معیارهای اخلاقی شخصی ما مغایرت داشته باشد.
در این شرایط، به ویژه با بیماران منحرف یا سادیستیک، ممکن است حفظ موضع خنثی برای فرد آنالیست دشوار باشد. ممکن است آنالیست مجبور باشد موقعیت خود را کنترل کند تا در مقابل وسوسه پذیرش نقش والدینی که معیارهای اخلاقی خود را به کودک سرکش اعمال میکنند، مقاومت کند.
بخشهایی از مقالهی «چشمانداز روانکاوانه به بارداری، سقط جنین برنامهریزیشده و سقط جنین ناخواسته»
رابطهی جنسی رضایتبخش
روابط جنسی که برای هر دو طرف ارضاکننده و پرشور باشد مؤلفه اصلی رابطه طولانیمدت زوجین است. حتی اگر شما در حال حاضر هم رابطه خوبی داشته باشید، ممکن است بعد از ازدواج ناگهان به دلایل روانشناختی این ارتباط آنقدرها هم خوب پیش نرود. به این علت که ما همگی احساس گناه زیادی نسبت به رابطه جنسی رضایتبخش را در دل پنهان میکنیم که به طور ناهشیاری بازتولید رابطهی والدین است. بسیاری از زوجها تا زمانی که ازدواج نکردند زندگی جنسی رضایتبخشی دارند. روزی که ازدواج میکنند مشکلی پیش میآید. آنها به لحاظ جنسی بعد از دعواهای شدیدشان رابطه بهتری دارند، چرا که هزینه آن رابطه را پرداخت کردند و رابطه جنسی دوباره بلامانع میشود».
بخشهایی از مقالهی «روابط عاشقانهی زوج دگرجنسگرا»
لغزش تایپی
نوع دیگری از لغزشهای فرویدی که بهویژه در زمانهی کنونی رایج است لغزش تایپی است (البته اصالتاً فروید به لغزش در نوشتار یا در نامهها اشاره کرده است، ولی چیزی که در زمانهی ما رایج است، نامههای تایپی است). احتمالاً این برای شما آشناتر باشد. اشتباه در نوشتار گاهی از نیات پنهان شما پرده برمیدارد. استفاده ناخودآگاه از کلمههای زشت یا توجه نکردن به غلط تایپی و ارسال آن به فردی که با او رودربایسی دارید احتمالاً رایجترین شکل این لغزشها هستند. گویی نوعی دهنکجی در اینجور اشتباههای تایپی وجود دارد. یا احتمالاً پیش آمده که پشت سر یک نفر غیبت کنید و پیام را درست برای همان نفر بفرستید.
به این مثال واقعی توجه کنید:
کاربری قصد دارد در روز مرگ «اِمی واینهاوس»، احساس خود را نسبت به این خوانندهی فقید ابراز کند. او قطعهی «Back to Black» را به اشتراک میگذارد و مینویسد: «اینجا قصد دارم دربارهی اِمی واینهاوس و مرگ زودبهنگاماش در ۲۷ سالگی به خاطر مسمویت الکلی بنویسم». این اشتباه گویی میل ناخودآگاه کاربر را لو میدهد. احتمالاً بخشی از او مرگ اِمی واینهاوس در ۲۷ سالگی را «بهنگام» میداند ولی بخش خودآگاهش قصد دارد آن را «زودهنگام» تصویر کند.
بخشهایی از مقالهی «لغزش کلامی چیست و چگونه ما را لو میدهد؟»
ما همیشه در حال رؤیا دیدن هستیم.
رویاها همان چیزی هستند که هستند. مانند استعارهای که در کلمه تغییر شدید دریا نهفته است، رویاها به معنا اشاره دارند، اما نمیپذیرند که به یک معنا یا حتی مجموعهای از معانی امتناع تقلیل یابند. این همان چیزی است که در مورد رویاها و خیالپردازیها دشوار و شگفت آور است. آنها به معنای ناهشیار اشاره میکنند، اما هرگز آن را تعریف نمیکنند، هجی نمیکنند یا به عنوان ترجمه یا رمزگشایی از آن به کار نمیروند. آنها عمدتاً یک تجربه بصری هستند که هیچ کلمهای برای بیان آن تجربه کافی نیست. رویاها و خیالپردازیها استعارهای از افکار و احساسات ناهشیار است. ما همیشه، چه وقتی بیداریم و چه هنگام خواب، در حال رویا دیدن هستیم (بیون ۱۹۶۲)، در نتیجه، همه وقت درگیر استعارهسازی هستیم.
در عملِ رویاپردازی، ما معنا را «فراتر» از محدودههای یک ردیف تجربه (تجربه بصری رویا دیدن) به ردیف دیگری (تجربه کلامی «درک» رویا) انتقال میدهیم [گراتستین ۲۰۰۰ ، سندلر ۱۹۷۶]). اما من معتقدم که اصطلاح «درک» یک اسم بی مسمی و غلط برای آنچه که ما با تجربه رویا دیدنمان انجام میدهیم، است. ما هرگز تجربه ناهشیار را نمیشناسیم یا درک نمیکنیم زیرا تجربه ناهشیار، اصولاً غیرقابل دسترس به سطح هشیار است. دقیقتر این است که بگوییم ما بعضی اوقات قادر به تجربهی تعابیر و تفسیرهای استعاری از ناهشیار هستیم، که معنا (اغلب معنای غافلگیر کننده و ناراحت کننده) را در زمان به جلو و عقب انتقال میدهند. همانطور که در مورد یک شعر اتفاق میافتد، هیچ کلمه دیگری وجود ندارد که بتوان شعر را با آن گفت، توضیح داد، درک کرد، ترجمه کرد، یا آن را به بیانی دیگر گفت یا مانند آن. یک شعر، همانند یک رویا، به طور تغییرناپذیری خودش است.
بخشهایی از مقالهی «در باب زبان و حقیقت در روانکاوی»
پوست ثانویه
استربیک در مقاله سال ۱۹۶۸ خود عنوان میکند که در ابتداییترین مراحل وجوه بدنی و روان متمایز از یکدیگر نبوده و بخشهای مختلف شخصیت نیز کاملاً پراکنده هستند و هیچ نیرویی آنها را کنار هم قرار نمیدهد. بنابراین در وهله اول چیزی از بیرون باید به شیوهای کاملاً منفغلانه آنها را کنار هم قرار دهد. گویی که آغوش مادر همانطور که تمام قسمتهای بدن کودک را در خود جا میدهد، بخشهای مختلف درونی او را هم میتواند کنار هم قرار بدهد. این آغوش که به شکل عینی عملکردی مشابه پوست ایفا میکند، نه تنها قسمتهای مختلف را کنار هم قرار میدهد و انسجامی ایجاد میکند بلکه ایجاد کنندهی مرزی بین درون و بیرون هم هست. وقتی اُبژهی بیرونی این کارکرد را داشته باشد، نوزاد میتواند به تدریج این کارکرد را به درون برده و سپس میتواند فضایی درونی و بیرونی را تجربه کند.
کودک در ابتدا هیچ انسجامی ندارد، همه چیز پراکنده و جدای از هم است، اما نیاز به برقراری انسجام دارد. این نیاز او را به سمت جستوجوی اُبژه سوق میدهد. بهترین اُبژه سینهای است که در دهان نوزاد قرار گرفته باشد، در عین حال مادر او را در آغوش گرفته باشد و با او صحبت کند و همینطور بوی آشنای مادر است.
شکلگیری این کارکرد نگهدارنده در دو حالت با مشکل مواجه میشود: حالت اول زمانی است که یا اُبژه بیرونی آن را انجام نداده و حالت دوم زمانی است که کودک در فانتزی به این کارکرد حمله کرده و آن را درونیسازی نکرده باشد. وقتی کارکرد پوست به درستی شکل نمیگیرد بخشها و تکههای مختلف به درستی سازمان نمییابند و کنار هم قرار نمیگیرند، در نتیجه هر لحظه آماده متلاشی شدن و پراکندگی هستند. این بههمریختگی در بدن، حالت بدنی، ذهن و خصوصاً روابط خود را نشان میدهد. وقتی این کارکرد نگهدارنده اولیه در کودک شکل نگیرد، کودک روش دیگری را برای نظمدهی اتخاذ میکند که استر بیک آن را شکلدهی «پوست ثانویه» مینامد. اما در زیر آن بههمریختگی وجود دارد که هر لحظه ممکن است خود را به نمایش بگذارد.
بخشهایی از مقالهی «تجربهی پوست در روابط اولیه»