skip to Main Content
تی‌پلاس
بریده‌ی مقالات

رنج‌های ابتدایی

وینیکات با در نظر داشتن این بیان از رابطه‌ی مادر-نوزاد اولیه، فهرستی از «رنج‌های ابتدایی» شکلی از درد که «اضطراب واژه‌ای به‌قدر کافی قدرتمند برای آن نیست» ارائه می‌دهد و پس از هرکدام، سازمان دفاعی که قرار است در برابر تجربه‌ی رنج ابتدایی اساسی «که غیرقابل اندیشیدن است»، از فرد محافظت کند. این رنج‌ها در طی دوره‌ای به وقوع می‌پیوندند که فرد در حالت وابستگی مطلق است. زمانی که مادر «کارکرد ایگوی کمکی را تأمین می‌کند… زمانی که نوزاد، «نا-من» را از «من» جدا نکرده است». رنج‌های ابتدایی و راه‌هایی که در برابر آن‌ها از خود دفاع می‌کنیم عبارت‌اند از:

  1. بازگشت به حالت غیر یکپارچه (دفاع: عدم‌یکپارچگی).
  2. سقوط برای همیشه (دفاع: خودنگاه‌داری).
  3. فقدان سازش روان‌تنی، شکست جای‌گیری (دفاع: شخصیت‌زدایی).
  4. فقدان حس امر واقعی (دفاع: بهره‌گیری از خودشیفتگی اولیه و غیره)
  5. فقدان ظرفیت رابطه با اُبژه‌ها (دفاع: حالات اوتیستی، رابطه فقط با پدیدارهای سلف).

و الا آخر.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «ترس از فروپاشی و زندگی نزیسته»

صلح با خاطره‌ها

من باور دارم که ایده‌ی صمیمیت معمولاً با احساس آرامش، سلامتی و صلح درونی تداعی می‌شود. از این رو صمیمیت به یک خیر مطلوب بدل می‌شود. اما چگونه می‌توانیم این خیر را توصیف کرده و بدست آوریم؟

برای تحلیل صمیمیت یک فرد، ابتدا لازم است خود آن شخص را درک کنیم. اولین ایده‌ای که بالا می‌آید این است که قابلیت شخص برای صمیمیت، از کیفیت تماس او با دنیای درونی خودش ناشی می‌شود – تجربه‌ی او از صمیمیت با خودش. در صلح. در صلح با خاطره‌ها و احساس‌هایش، با شک و یقین‌هایش، با تجربیاتی که قبلاً زیسته و آرزومندی در باب آنچه هنوز به دست نیاورده است. بودن در صلح با محدودیت‌ آنچه که می‌داند و میل به یادگیری آنچه نمی‌داند.

این هدف به هیچ‌وجه آسان نیست. به منظور درک آن، مهم است که چالش‌های عظیم و مداوم بر سر راه درک جهان خارج و محیط اطراف شخص را فراموش نکنیم. در این فضا، دیگر انسان‌ها جایگاه قابل توجهی را اشغال می‌کنند. من اعتقاد دارم که ظرفیت تنها بودن، پایه و اساس ظرفیت شادی و صمیمیت با دیگران است. علاوه بر این، ظرفیت تنها بودن مستلزم نوع خاصی از زیستن در سکوت است.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «سکوت و صمیمیت»

بازی شکوهمند

هر کسی که امیدوار است بازی شکوهمند شطرنج را از کتاب‌ها بیاموزد به زودی در خواهد یافت که تنها حرکت‌های نخست رقبا و آخر بازی جا را برای یک نمایش نظام‌مند تمام عیار باز می‌گذارند و تنوع بی‌نهایت حرکاتی که پس از حرکات نخست روی می‌دهند هرگونه بازنمودی از این قبیل را به چالش می‌کشد. این شکاف در دستورالعمل را تنها می‌توان از طریق مطالعه‌ای دقیق بر بازی‌های انجام شده توسط اساتید پر کرد. قوانینی که می‌توان برای کاربست درمان روانکاوی مقرر کرد نیز دستخوش همین محدودیت‌ها هستند.

از مقاله‌ی «درباره‌ی آغاز درمان»

مراقبت به ازای پول

زیگموند فروید در اتاق مشاوره‌ی خود در خیابان برگاس، در مرکز وین، به نتیجه‌ی مهمی در مورد پول رسید. اکثر قریب به اتفاق مراجعین او از طبقات متوسط به بالای اتریش بودند: آن‌ها مددکار، مهندس، استاد دانشگاه و صاحبان کسب و کار بودند. پول معمولاً برای آن‌ها مشکل و مسئله نبود. با این حال، وقتی نوبت به پرداخت پول برای جلسات با او می‌رسید، مکرراً مقاومت نشان می‌دادند: آن‌ها ادعا می‌کردند که کیف پول خود را فراموش کرده‌اند، توضیح می‌دادند که پول نقد کافی ندارند (فروید همیشه درخواست پول نقد می‌کرد)، یا قسم می‌خوردند که بعداً می‌پردازند، بَعدنی که دائماً به تعویق می‌افتاد. فروید در زیر این شکایت‌های موردی، مشکل بزرگ‌تر و بنیادین‌تری را احساس می‌کرد: در نگاه مراجعین او، درخواست پرداخت پول به ازای زمانی که با صمیمیت صرف صحبت در مورد امیال، هیجانات و نقاط ضعف خود کرده بودند، ظاهراً نادرست می‌آمد.

این بی‌میلی، فروید را مجذوب ساخت، که آن را نشانه‌ای از خیل نِوروزهای اجتماعی پیرامون پول بداند. او برای ردگیری این نشانه‌ها به خاستگاهشان، خاطرنشان کرد که ما همگی در قالبی پا به دنیا می‌گذاریم که –در ابتدا- مجبور نیستیم برای مراقبت‌هایی که از ما می‌شود پولی بپردازیم. در دوران نوزادیمان پوشاک، مسکن و آموزش همراه با لطیف‌ترین و مقوی‌ترین انواع عشق، به رایگان به ما داده می‌شود. و ما تنها با گذر زمان است که به تدریج با این انگاره‌ی پیچیده مواجه می‌شویم که باید برای داشتن بسیاری از آن‌چه که نیاز داریم هزینه کنیم. در برخی حوزه‌ها، این امر را بدون ناراحتی می‌پذیریم: مثلاً ما از نانوا که در ازای نان از ما پول می‌خواهد یا لوله‌کشی که برای تعمیر ماشین لباسشویی برای ما صورت‌حساب می‌فرستد متنفر نمی‌شویم. اما این انتظار را در پس‌زمینه حفظ می‌کنیم که برخی چیزها باید خارج از تجارت باقی بمانند –به طور اخص، چیزهایی که با نیازهای والاتر و معنادارتر خود ملازم می‌دانیم: نیاز برای عشق، آسایش، فهم، مشاوره، راهنمایی و دوستی. در این بین حتی هنرها که منزلگاه طبیعی چیزهای والاتر هستند، بیشتر کانون سوءظن ما هستند: به طوری که گویا عادی‌ست هنرمندی را طرد کنیم که بسیار آشکارا درخواست پول می‌کند یا متفکر جدی‌ای که کتاب‌هایش به طور مشکوکی موفقیت‌آمیز هستند. به نظر می‌رسد در برابر این مفهوم مقاومت می‌کنیم که آن‌چه را که با کرامت و معنادار است، می‌توان همزمان به بازار برد و بر مبنای پرسودی به لحاظ تجاری فروخت.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «روانکاوی، پول و جامعه‌ی مصرفی»

نافرمانی حسادت‌آمیز

اگر روانکاو احتمالاً ثالثیت در تفرد را به بیمار منتقل نکند، اگر از موضع متقابل خالص (کسی که می‌داند، شفا می‌دهد، در مسئولیت خود باقی می‌ماند) به بیمار ببخشد، بیمار حس خواهد کرد که روانکاو به خاطر چیزی که به او داده، مالک او است؛ به عبارت دیگر، روانکاو می‌تواند در عوض او را بخورد. علاوه بر این، بیمار چیزی ندارد که در عوض آن بدهد، هیچ تأثیر یا بینشی که بتواند روانکاو را تغییر دهد. بیمار احساس خواهد کرد که باید تفاوت‌هایش را سرکوب کند، روانکاو را عفو کند، در ‌رابطه‌ی کاذب دوطرفه شرکت کند یا با نافرمانی حسادت‌آمیز نسبت به قدرت روانکاو واکنش نشان دهد.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «فراتر از کنش‌گر و کنش‌پذیر: دیدگاهی بیناذهنی به ثالثیت»

نارسیسیزم مرضی

نارسیسیزم مرضی آفت بزرگی است که بر روابط عاشقانه می‌افتد. زیرا افرادی که از آن رنج می‌برند خشم حل نشده شدیدی را با خود حمل می‌کنند که مشخصاً شکلی از حسادت به خود می‌گیرد. آنها حسادت را تجربه می‌کنند چرا که اساساً آنها از شخصی که بیش از همه به او نیازمندند متنفرند. یعنی همان مادر. آنها متنفرند از آنچه که تصور می‌کنند مادر دارد و به آنها نمی‌دهد، لذا این نفرتی را ایجاد می‌کند از آن چیزی که دیگران دارند ولی آنها ندارند.

مع‌الاسف اساسی‌ترین نفرتی که ما تجربه می‌کنیم، نفرت به جنس مخالف، به جنسیت دیگر است، به این دلیل که همه‌ی ما محکوم به تک جنسی بودن هستیم. ما نیمی از سرگرمی‌ها و توانایی‌ها را از دست می‌دهیم و این موضوع برای مردانی که ناهشیارانه به زنان حسادت می‌کنند و همینطور زنانی که ناهشیارانه به مردان حسد می‌ورزند دیده می‌شود. افراد نارسیستیک نیاز دارند تا به صورت ناهشیار افرادی که عاشق‌شان می‌شوند را بی‌ارزش کنند.

این امر فاجعه است. به این خاطر که فرد نارسیستیک ابتدا فرد را ایده‌آل می‌کند و سپس او را ناارزنده می‌کند. افراد نارسیسیستیک نمی‌توانند در رابطه بمانند و بی بندوباری جنسی متعاقباً اتفاق خواهد افتاد، یعنی ناتوانی در حفظ طرف مقابل. نشانه‌های متعدد دیگری نیز وجود دارد که به آنها ورود نمی‌کنم.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «روابط عاشقانه‌ی زوج دگرجنس‌گرا»

دل‌مشغولی مادرانه

نگرش غالب فروید نسبت به مادری این بود که فرزند اول مادر تداوم خودشیفتگی اوست، و بدین ترتیب دوسوگرایی او نسبت به فرزند زنده‌اش به طور مثبت برطرف می‌شود. فرزند او احساس خواستنی و دوست‌داشتنی بودن می‌کند. عشق او به این کودک زنده احساس گناه در مورد احساسات منفی خود را برانگیخته و او را وادار به ترمیم می‌کند.

با این حال فروید نیز دوسوگرایی مادرانه و دشواری یک مادر در داشتن یک فرزند زنده و در عین حال ناخواسته را تأیید کرد. «چه تعداد مادرانی هستند که کودکانشان را با مهربانی یا حتی مهربانی بیش از حد دوست دارند… اما آن‌ها را ناخواسته تصور کرده و آرزو دارند که آن موجود زنده در آن‌ها رشد بیشتری پیدا نکند!»

بخش‌هایی از مقاله‌ی «دل­‌مشغولی مادرانه­‌ی آغازین»

افکار و عواطف در رؤیاها

برای بیون، رویاها نگهبانان جذب و پردازش افکار و عواطف در طول خواب هستند. این پردازش به شکل «تفکر» ناآگاه (فانتزی ناآگاه) و افکار رویاگونه درمی‌آید، که ساز و برگ تولید «افکار» آگاهانه و ظرفیت «تفکر و نمادسازی» در حیات بیداری همتای آن‌هاست. آن چه که به نظر می‌رسد در این جا با آن مواجه‌ایم ایده‌ی بدیع رویا به مثابه چیزی به هدف پردازش است، به ویژه، قسمی از تابع پردازش دانش برای تجربیات هیجانی.

چنین مفهوم معرفت‌شناسانه ماهیتا با این نظریه فرق دارد که رویا توسط کار-رویا که رویای پنهان را به رویای آشکار تبدیل می‌کند پدید می‌آید. فروید به معماری رویاها و رویا دیدن علاقه‌مند بود اما بیون ادعا می‌کرد کار-رویا تنها سویه‌ی کوچکی از رویا است، و از این رو بر عملکرد دانشی رویا تأکید می‌‌نهد که رویا دیدن را به برساخت روایاتی با دلالت نهان و آشکار محدود نمی‌کند. با این حال، وقتی بیون اعلام می‌کند که یک رویا می‌تواند آن قدر اضطراب‌آور باشد که نتوان رویایش را دید، معتقدم که از مفهوم سرکوب استفاده می‌کند.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «نظریه‌ی رویاهای بیون»

عذاب وجدان

وقتی به بیماران در مورد حس گناه ناخودآگاه می‌­گوییم، به­‌راحتی حرف ما را باور نمی­‌کنند. آن­ها به­‌ خوبی با حس گناه آگاهانه و عذاب وجدان آشنایی دارند، لذا نمی‌­توانند بپذیرند که دقیقا مشابه همین تکانه در آن­ها وجود داشته باشد، بدون آن که کوچک­ترین اطلاعی از آن داشته باشند. احتمالا اگر عبارت “حس گناه ناخودآگاه” را که از نظر روانشناختی نیز نادرست است، کنار بگذاریم و به جای آن در مورد “نیاز به تنبیه شدن” صحبت کنیم، که به ­‌خوبی با مشاهدات آن­ها هم‌خوان است، می‌توانیم آن­ها را قانع کنیم که مخالفت خود را کنار بگذارند. اگر چه نمی‌­توانیم این حس گناه ناخودآگاه را مثل نوع آگاهانه در خودمان قضاوت و محدود نکنیم.

ما عملکرد وجدان را به سوپرایگو نسبت داده‌­ایم و آگاهی از حس گناه را تظاهری از تنش بین ایگو و سوپرایگو در نظر گرفته‌­ایم. ایگو از تصور این که در حد انتظارات ایده‌آلش یعنی سوپرایگو ظاهر نشده، دچار حس اضطراب، یعنی اضطراب وجدانی می­‌شود. آن­چه می­‌خواهیم بفهمیم این است که سوپرایگو چطور به چنین نقش طلبکاری دست یافته و چرا ایگو در مواقع اختلاف نظر با ایده‌­آلش دچار وحشت می­‌شود.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «مسئله‌ی اقتصادی مازوخیسم»

وضعیت تکانه–کشش

یکی از بیماران من، که زمانی در این تکنیک استاد بود، یک روز بعد از ارائه توصیف جامع منطقی از وضعیت تکانه–کشش، که احساس می‌کرد در آن قرار گرفته است، به من گفت: «خوب، در این مورد چه کاری می‌خواهید بکنید؟» در پاسخ، توضیح دادم که پرسش واقعی این بود که خودش قصد داشت چه کاری در این مورد انجام دهد. همانطور که انتظار می‌رفت، این پاسخ، خیلی او را دستپاچه کرد. او به این دلیل ناراحت شد که به طور ناگهانی با مسئله واقعی تحلیل و زندگی‌اش روبرو شده بود.

اینکه فرد چگونه می‌خواهد از شر تکانه–تنش خود خلاص شود، همانطور که قبلاً بیان شد، به طور کاملاً مشخصی مسئله مربوط به روابط اُبژه‌ای است، اما به همان اندازه، مسئله‌ی مربوط به شخصیت نیز است، زیرا یک رابطه اُبژه‌ای لزوماً شامل یک سوژه (subject) و یک اُبژه است. بنابراین، تئوری روابط اُبژه‌ای به ناچار ما را به این موقعیت سوق می‌دهد که، اگر نتوان «تکانه‌ها» را جدا از اُبژه‌ها در نظر گرفت، چه بیرونی و چه درونی، نمی‌توان آنها را جدا از ساختارهای ایگو نیز در نظر گرفت.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «روانشناسی تکانه و محدودیت‌های آن»

تی‌پلاس
بریده‌ی مقالات

رؤیا دیدن به مثابه تفکر

برای بیون، رویاها نگهبانان جذب و پردازش افکار و عواطف در طول خواب هستند. این پردازش به شکل «تفکر» ناآگاه (فانتزی ناآگاه) و افکار رویاگونه درمی‌آید، که ساز و برگ تولید «افکار» آگاهانه و ظرفیت «تفکر و نمادسازی» در حیات بیداری همتای آن‌هاست. آن چه که به نظر می‌رسد در این جا با آن مواجهیم ایده‌ی بدیع رویا به مثابه چیزی به هدف پردازش است، به ویژه، قسمی از تابع پردازش دانش برای تجربیات هیجانی.

چنین مفهوم معرفت‌شناسانه ماهیتا با این نظریه فرق دارد که رویا توسط کار-رویا که رویای پنهان را به رویای آشکار تبدیل می‌کند پدید می‌آید. فروید به معماری رویاها و رویا دیدن علاقه‌مند بود اما بیون ادعا می‌کرد کار-رویا تنها سویه‌ی کوچکی از رویا است، و از این رو بر عملکرد دانشی رویا تأکید می‌‌نهد که رویا دیدن را به برساخت روایاتی با دلالت نهان و آشکار محدود نمی‌کند. با این حال، وقتی بیون اعلام می‌کند که یک رویا می‌تواند آن قدر اضطراب‌آور باشد که نتوان رویایش را دید، معتقدم که از مفهوم سرکوب استفاده می‌کند.

به سخن کوتاه، نوشته‌های بیون در باب رویاها، توجه ما را به این ایده که رویا دیدن نوعی از «تفکر» است جلب می‌کنند.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «نظریه‌ی رویاهای بیون»

گام‌هایی بنیادی به‌سوی رفع حالت افسرده‌وار

در نیمه‌ی دوم سال اول، کودک گام‌هایی بنیادی به‌سوی رفع حالت افسرده‌وار برمی‌دارد. اما، مکانیسم‌های اسکیزوئید هنوز هم به قوت خود باقی می‌مانند، هر چند به‌صورت تعدیل‌شده و به‌میزان کمتر، و وضعیت‌های اضطراب اولیه بارها در فرایند تعدیل تجربه می‌شوند. رفع گزند و حالات افسرده‌وار در طول چند سال اول کودکی گسترش می‌یابند و نقشی اساسی در روان‌نژندی کودکان ایفا می‌کنند. در طول این فرایند، اضطراب‌ها قدرت خود را از دست می‌دهند، اُبژه‌ها هم کمتر آرمانی و هم کمتر هراس‌انگیز می‌شوند، و ایگو یکپارچه‌تر خواهد شد. تمامی این‌ها لازم و ملزوم درک رو به رشد واقعیت و سازگاری با آن است. اما، اگر رشد در طول مرحله‌ی اسکیزوئید به‌طور عادی پیش نرفته باشد و کودک نتواند‌ -‌به دلایل درونی یا بیرونی‌- از عهده‌ی تأثیر اضطراب‌های افسرده‌وار برآید، یک دور باطل ایجاد می‌شود.

چرا که اگر ترس گزند، و به‌همان نسبت مکانیسم‌های اسکیزوئید، بیش از حد شدید باشند، ایگو قادر به رفع حالت افسرده‌وار نیست. این به‌نوبه‌ی خود ایگو را مجبور می‌کند تا به حالت اسکیزوئید عقب‌نشینی کند و ترس‌های گزند و پدیده‌های اسکیزوئید اولیه را تقویت می‌کند. از این رو این بنیان انواع مختلف اسکیزوفرنی است که بعداً در زندگی ایجاد می‌شود؛ چرا که وقتی چنین عقب‌نشینی‌ای رخ می‌دهد، نه‌تنها نقاط تثبیت در حالت اسکیزوئید تقویت می‌شوند، بلکه خطر ریشه‌دواندن وضعیت‌های فروپاشی شدیدتر هم وجود دارد. پیامد دیگر {آن} چه‌بسا تقویت ویژگی‌های افسرده‌وار باشد.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «یادداشت‌هایی در باب برخی مکانیسم‌های اسکیزوئید»

انتقال مثبت

در انتقال مثبت، فروید به همکاری مشترک آنالیست و بیمار تاکید داشت اما من یک دیدگاه دیگر دارم. فروید می‌گفت: «در درمان، ما با ایگوی فرد تحت درمان متحد می‌شویم تا بخش‌های اید او که کنترل نشده‌اند را در خدمت سنتز ایگو رام کنیم. اگر قادر باشیم با ایگو چنین اتحادی داشته باشیم، این ایگو نرمال محسوب می‌شود که البته ایگوی نرمال یک داستان ایده‌آل است و هر انسان نرمالی فقط در حد متوسط نرمال است. ایگوی او هم در بعضی بخش‌ها به سایکوز نزدیک می‌شود و درجه و میزانی که به سایکوز نزدیک می‌شود به ما نشان می‌دهد که به چه میزان از «ایگوی جانشین» باید مجهز شویم.

اگر در درمان با ایگوی فرد متحد نشویم، درمان حالت منفعلانه و زودگذر پیدا خواهد کرد، مثل هیپنوتیزم.  من معتقدم که ما باید بین ۱) انتخاب اُبژه‌ای که انتقالی نیست و بعد از مدل‌ها و الگوهای کودکی شکل می‌گیرد (که اغلب به اشتباه انتقال مثبت نامیده می‌شود) و ۲) انتقال‌های حقیقی تمایز قایل شویم. شکل اول انتخاب اُبژه تشکیل شده از «تلاش‌های معطوف به اُبژه، که گرچه از عمق روان پدید می‌آیند، اما از سد واپس‌رانی عبور نمی‌کنند» و «آن تلاش‌های ایگو که گرچه اصالتاً انتقالی هستند، بعداً از گره‌های واپس‌رانی جدا می‌شوند و بنابراین به نوعی به انتخاب اُبژه‌ی خودمختار ایگو تبدیل می‌شوند»، بنابراین من می‌گویم گرچه درست است بگوییم همه‌ی انتقال‌ها «تکرار»اند اما همه‌ی تکرارها، انتقال نیستند و ممکن است خالی از تعارض باشند.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «ملاحظات کلی درباب انتقال‌های نارسیسیستیک»

موسای خشمگین

در سال ۱۹۴۲، ماکس گراف، پدر هانس گراف کوچک، در فصلنامه روانکاوی مقاله‌ی ستایش‌آمیزی درباره‌ی فروید نوشت که در آن دستاوردهای فروید را تحسین کرد و دشمنی‌هایی را شرح داد که فروید در وین با آن روبرو بود و ایجاب می‌کرد تا او و شاگردانش به آنها پاسخ دهند. با این‌حال وقتی جلسه‌های چهارشنبه‌شب را توصیف می‌کند درباره‌ی قاطعیت فروید این‌گونه می‌نویسد: «حرف نهایی را همیشه خود فروید می‌زد. جو اتاق جو ظهور یک دین جدید بود. فروید پیامبر جدیدی بود که سطحی بودن روش‌های رایج تحقیقات روانشناسی را نشان داده بود. شاگردان فروید –که همه به او باور داشتند و از او الهام می‌گرفتند- هم حواریونش بودند. علی‌رغم اینکه تفاوت بین شخصیت‌های شاگردان داخل حلقه زیاد بود، در دوره‌ی اولیه‌ی تحقیقات فروید همه‌ی آن‌ها در احترام به او و الهام گرفتن از او متحد بودند. اگرچه بعد از آن دوره‌ی طلایی ایمان بی‌چون‌وچرای حلقه‌ی اولیه، موقع پیدایش کلیسا رسید. فروید با انرژی زیادی شروع به سازمان‌دهی کلیسایش کرد. او در مطالبه‌هایش از شاگردها جدی و سخت‌گیر بود؛ اجازه‌ی هیچ انحرافی از آموزه‌های ارتدکسش را نمی‌داد… گرچه فروید در زندگی شخصی‌اش دلسوز و خوش‌قلب بود اما در ارائه‌ی ایده‌هایش سرسخت و بی‌رحم بود. وقتی مسئله‌ی علم به میان می‌آمد حاضر بود با نزدیک‌ترین و مورداعتمادترین دوستانش قطع رابطه کند.

از مقاله‌ی «نیمه‌ی تاریک میراث فرویدی ما»

تسلیم مازوخیستی به یک شریک سادیستیک

آرزوهای اُدیپال چنان آسیب‌زا و گناه‌آلودند که در زندگی بزرگسالی ناهشیار، ناشناخته و حل نشده باقی می‌مانند. بنابراین در روابط دگرجنسگرایانه بزرگسالان در دسترس نیستند، اگرچه احساس گناه فراگیر در آن‌ها منجر به یک نیاز ناهشیار برای تنبیه و مجازات خواهد شد؛ همانند تسلیم مازوخیستی به یک شریک سادیستیک، یا مجازات خود با سقط جنین ناخواسته در یک بارداری که آرزویش را داشته‌اند. دوسوگرایی طبیعی زن باردار نسبت به جنین و اینکه آن جنین نماینده چه کسی است، احتمالاً با آرزوهای گناه‌ آلود، ناشناخته و حل نشده دختر کوچک نسبت به یک اُبژه جنسی ممنوعه تقویت می‌شود.

سقط خودبه‌خودی که زندگی را از جنین می‌گیرد، می‌تواند برای این تعارض روانی، یک راه حل روان-تنی فراهم کند. اگر بیمار در دوران بارداری تحت جلسات درمان تحلیلی باشد، تجزیه و تحلیل تعارض‌های وی می‌تواند در بعضی موارد منجر به بارداری موفقیت آمیز و تولد یک کودک گردد.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «چشم‌انداز روانکاوانه به بارداری، سقط جنین برنامه‌ریزی‌شده و سقط جنین ناخواسته»

عذاب وجدان

وقتی به بیماران در مورد حس گناه ناخودآگاه می‌­گوییم، به­‌راحتی حرف ما را باور نمی­‌کنند. آن­ها به­‌ خوبی با حس گناه آگاهانه و عذاب وجدان آشنایی دارند، لذا نمی‌­توانند بپذیرند که دقیقا مشابه همین تکانه در آن­ها وجود داشته باشد، بدون آن که کوچک­ترین اطلاعی از آن داشته باشند. احتمالا اگر عبارت “حس گناه ناخودآگاه” را که از نظر روانشناختی نیز نادرست است، کنار بگذاریم و به جای آن در مورد “نیاز به تنبیه شدن” صحبت کنیم، که به ­‌خوبی با مشاهدات آن­ها هم‌خوان است، می‌توانیم آن­ها را قانع کنیم که مخالفت خود را کنار بگذارند. اگر چه نمی‌­توانیم این حس گناه ناخودآگاه را مثل نوع آگاهانه در خودمان قضاوت و محدود نکنیم.

ما عملکرد وجدان را به سوپرایگو نسبت داده‌­ایم و آگاهی از حس گناه را تظاهری از تنش بین ایگو و سوپرایگو در نظر گرفته‌­ایم. ایگو از تصور این که در حد انتظارات ایده‌آلش یعنی سوپرایگو ظاهر نشده، دچار حس اضطراب، یعنی اضطراب وجدانی می­‌شود. آن­چه می­‌خواهیم بفهمیم این است که سوپرایگو چطور به چنین نقش طلبکاری دست یافته و چرا ایگو در مواقع اختلاف نظر با ایده‌­آلش دچار وحشت می­‌شود.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «مسئله‌ی اقتصادی مازوخیسم»

مادر مرده

طبق نظر گرین، ناپدید شدن ناگهانی مادر در افسردگی، زمانی که کودک حدود دو سال دارد، یک «حفره» —نوعی غیبت یا مردگی—در بطن نمودِ مادرانه‌ای ایجاد می‌کند که تا پیش از این یکپارچه بوده است. در ابتدا، کودک تلاش خواهد کرد «مادر مرده» را با استفاده از ابزاری زنده کند که به نظر می‌رسد به امیال ممنوع مربوط می‌شوند، امیال اودیپی، شهوانی و عاشقانه، اما کودک به چیزی اساسی‌تر نیاز دارد، و بعد از مدتی، وقتی این شیوه‌ها کاملاً شکست خوردند، کودک با غیبتِ مادر همانندسازی می‌کند، یعنی با خودِ «حفره»، و تعمداً آن را در درونِ خود قرار می‌دهد و به این ترتیب، یک مردگی یا غیبت درونی ایجاد می‌کند، حفره‌ای در نمود کودک از خویشتن.

بنا به گفته‌ی گرین، این همانندسازیِ تعمدی با غیبتِ مادر، یک «همانندسازیِ انعکاسی» است، یک تلفیق دهانیِ تمام‌عیار، و «یک تقلید، با هدفِ مالکیتِ ابژه‌ (ابژه‌ای که دیگر امکان مالکیت آن وجود ندارد) از طریق بدل شدن به آن، نه بدل شدن به چیزی شبیه به آن، بلکه بدل شدن به خودِ آن ابژه.»

بخش‌هایی از مقاله‌ی («کالبد تهی»: مادر مرده، کودکِ مرده، تحلیل‌گرِ مرده)

ماهیت اُبژه

رابطه با اُبژه را می‌توان در قالب تجربه‌ی سوژه توضیح داد. برای توصیف استفاده از اُبژه باید ماهیت اُبژه را مد نظر قرار دهیم. من در این بحث، نظراتم را درباره‌ی اینکه چرا ظرفیت استفاده از یک اُبژه پیچیده‌تر از ظرفیت رابطه با اُبژه است مطرح کرده‌ام؛ و اینکه رابطه می‌تواند یک اُبژه‌ی ذهنی باشد اما استفاده نشان‌دهنده‌ی این است که اُبژه بخشی از واقعیت بیرونی است.

این توالی را می‌توان مشاهده کرد:

۱- سوژه با اُبژه رابطه دارد.

۲- اُبژه به جای اینکه توسط سوژه در دنیا قرار داده شود، در حال کشف شدن است.

۳- سوژه اُبژه را تخریب می‌کند.

۴- اُبژه از تخریب نجات می‌یابد.

۵- سوژه می‌تواند از اُبژه استفاده کند.

اُبژه همیشه در حال تخریب شدن است. این تخریب به یک زمینه‌ی ناخودآگاه برای عشق یک اُبژه‌ی واقعی؛ یعنی اُبژه‌ای در بیرون از محدوده‌ی کنترل قادر مطلق سوژه تبدیل می‌شود.

مطالعه‌ی این مشکل مستلزم بیان ارزش مثبت تخریب‌گری است. تخریب‌گری به علاوه‌ی نجات اُبژه از تخریب، اُبژه را خارج از محدوده‌ای که مکانیسم‌های ذهنی فرافکنانه عمل می‌کنند قرار می‌دهد، بنابراین دنیایی از واقعیت مشترک ایجاد می‌شود که می‌تواند به سوژه بازخورد بدهد و سوژه هم از آن استفاده کند.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «استفاده از اُبژه»

خودکشی مادر

عواقب مرگ واقعی مادر –خاصه زمانی که به دلیل خودکشی باشد– برای کودکی که از خود به جا می‌گذارد، بسیار مضر است. می‌توان بلافاصله به این رویداد، سیمپتوماتولوژی را که منجر به آن شده است، نسبت داد، حتی اگر تحلیل‌ها نشان دهد که این فاجعه تنها به دلیل رابطه مادر–فرزندی که قبل از مرگ او وجود داشت، غیرقابل جبران بوده است.

در واقع، در این مورد، حتی باید بتوان شیوه‌هایی از رابطه را توصیف کرد که به مواردی که می‌خواهم در اینجا توضیح دهم، نزدیک است. اما واقعیتِ فقدان و از دست دادن، ماهیت بی‌چون و چرا و غیر قابل برگشت آن، رابطه قبلی را به شکلی قطعی تغییر خواهد داد. بنابراین، من به تعارضاتی که به چنین وضعیتی مربوط می‌شود، اشاره نمی‌کنم. همچنین تحلیل‌های بیمارانی را که برای سیمپتوماتولوژی افسردگیِ شناخته شده به دنبال کمک هستند، در نظر نمی‌گیرم.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «مادرِ مُرده»

انتقال آرمانی‌ساز

در اواخر کتاب تحلیل خویشتن (کوهوت، ۱۹۷۱) درباره‌ی انتقال آرمانی‌ساز صحبت کردم. درباره‌ی شکلی از انتقال متقابل در روانکاو در مقابل شرمندگی از آرمانی شدن، که در بعضی افراد بسیار شدید است، سخن گفتم. آن‌ها بلافاصله با واقع‌گرایی بیش از حد (overrealistic) به بیمار می‌گویند: «نه، نه، من آنقدر‌ها خوب نیستم، من فقط یک انسان معمولی هستم،» و چیزهایی از این قبیل. گفتم که این به همان اندازه غلط است که به کسی که مثلاً نخستین نشانه‌های انتقال اُدیپی را نشان می‌دهد بگوییم «نه، نه، من پدرت نیستم، احمق نباش.» شما اجازه می‌دهید رشد کند، سعی می‌کنید آنچه پیش می‌آید، آنچه بیمار نشان می‌دهد و ابراز می‌کند را درک کنید؛ آنگاه به تدریج آن را تحلیل می‌کنید. من گفتم که دقیقا همین امر در اینجا نیز صدق می‌کند.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «روانشناسی خویشتن و جنبش روانکاوانه: مصاحبه‌ای با دکتر هاینتس کوهوت»

Back To Top
×Close search
Search