skip to Main Content
«کالبد تهی»: مادر مرده، کودکِ مرده، تحلیل‌گرِ مرده

«کالبد تهی»: مادر مرده، کودکِ مرده، تحلیل‌گرِ مرده

«کالبد تهی»: مادر مرده، کودکِ مرده، تحلیل‌گرِ مرده

«کالبد تهی»: مادر مرده، کودکِ مرده، تحلیل‌گرِ مرده

عنوان اصلی: THE EMPTY CARCASS: DEAD MOTHER, DEAD CHILD, DEAD ANALYST
نویسنده: هِنری اِف. اسمیت
انتشار در: The Psychoanalytic Quarterly
تاریخ انتشار: 2019
تعداد کلمات: 9364 کلمه
تخمین زمان مطالعه: 54 دقیقه
ترجمه: زهرا قنبری
«کالبد تهی»: مادر مرده، کودکِ مرده، تحلیل‌گرِ مرده

هِنری اِف. اسمیت[۱] ۲۰۱۹

با استفاده از مقاله‌ی آندره گرین[۲] در مورد «مادر مرده» (۱۹۸۳)، از جمله مفهوم ارائه‌شده توسط او با عنوان «ساختارِ چهارچوب‌ساز[۳]»، نویسنده یک مورد بالینی با جزییات را ارائه می‌کند تا اجرا کردن[۴] در تحلیل وضعیت‌های عدم حضور و مُردگیِ تا حدودی بی‌نشانی را توصیف کند که در بیمار، در تحلیل‌کننده، و در رابطه‌ی میان آن‌ها ایجاد می‌شود. نویسنده معتقد است در برخی بیماران «ساختار چهارچوب‌ساز دروغین[۵]» در مواردی در جریان تحلیل دیده می‌شود که خلائی در نمودهای بیمار از خویشتن و از مادر را در بر می‌گیرد، این خلاء را پس می‌زند و در برابر آن دفاع می‌کند. فرآیند تحلیل که برای هر دو طرف رنج‌آور است نیز بررسی خواهد شد.

کلمات کلیدی: غیبت[۶]، مُردگی[۷]، مادرِ مُرده، اجرا کردن، خیال‌پروری[۸]، تجربه‌ی بدونِ نمود[۹]، نمودِ غیبت[۱۰]، ساختار چهارچوب‌ساز، آندره گرین.

مورد بالینی: بخش اول

چند سال پیش، نویسنده‌ی ۴۸ ساله‌ای به من مراجعه کرد که به نظر می‌رسید به بن‌بست رسیده است. میخکوب و سردرگم در مورد آن‌چه داشت برایش اتفاق می‌افتاد و علت آن، او متقاعد شده بود که دیگر هرگز نخواهد نوشت.

پیش از این نیز در مواردی این احساس به او دست داده بود، و پس از شکست ازدواجش، قبلاً در یک دوره‌ی تحلیلی شرکت کرده بود. در آن دوره‌ی تحلیلی که تا حدی برایش مفید بود، تأکید زیادی بر از دست دادن پدرش به دلیل سرطان معده در سن چهار سالگیِ او و هراس، سردرگمی، و ترس مداوم و وسواسی از مرگ که در نتیجه‌ی آن رویداد در او به وجود آمده بود، شده بود. او یک تک‌فرزند بود که در موارد بسیاری با پرستاران بچه‌ی گوناگون تنها گذاشته می‌شد. او پس از مرگ پدرش، دچار یک بیماری روان‌تنی[۱۱] شده بود و برای التیام به مادرش پناه می‌برد که خودش پدرش را به طور ناگهانی در سن ۱۳ سالگی از دست داده بود. از همان زمان، مادرش دارای پیشینه‌ی افسردگی بود که هر چند وقت یک بار به سراغ او می‌آمد. این افسردگی پس از مرگ همسرش به شکلی حاد برگشته بود.

حس فقدان پدر در بیمار من عمیق بود، اما همان‌طور که بعدها متوجه شدیم، پدر تنها چیزی نبود که او از دست داده بود. او به شدت احساس تنهایی و دیده نشدن می‌کرد، مانند فردی که «در خلاء زندگی می‌کند،» و دچار کابوس‌های تکرارشونده‌ای بود. در پیِ این کابوس‌ها، برای آرامش بخشیدن به او، و شاید خودش، مادر او را، معمولاً حدود ساعت ۴ صبح، به بستر خود دعوت می‌کرد. بعدها در این مورد به شوخی می‌گفتیم: «درست به موقع برای تغذیه‌ی ساعت ۴.» با بررسی مکرر این «تغذیه‌های» شهوانی، این مسأله به ذهنمان رسید که آن‌ها توسط مادر و پسر به شکلی طراحی شده‌اند که یأس و حس خلاء عمیق در هردوی آن‌ها را برطرف کنند. و به این ترتیب، با نگاه به تجربه‌ی از دست دادن یک پدر، او به تدریج این احساس را پیدا کرد که در افسردگی و یأس مادرش، و همین‌طور در پناه بردنِ مادرش به او برای آرامش پیدا کردن، او یک مادر را نیز از دست داده بود.

از طرف دیگر، در جریان دوره‌ی تحلیلی اول، و تا سال‌ها در تحلیلی که بیمار با من داشت، او بر این نکته اصرار داشت که این عشق و آسایش فراهم‌شده توسط مادرش بود که او را سرپا نگه داشته بود. در مواقعی، زیر لب، و در حالی که در همان حین این مسأله را رد می‌کرد، اشاره می‌کرد چقدر باید تلاش کند که مادرش را سرپا نگه دارد. گاهی اوقات، مادر به طور مستقیم از او می‌پرسید: «چقدر من را دوست داری؟» در موارد دیگر، او همین سؤال را از مادرش می‌پرسید، و با ردوبدل کردن این پرسش این «بازی عشق» را یا یکدیگر انجام می‌دادند. گاهی اوقات یکی این بازی را شروع می‌کرد، و گاهی اوقات، دیگری. به نظر می‌رسید این بازی باعث دلگرمی هردوی آن‌ها می‌شود. حتی در بزرگسالی نیز هیچ‌گاه این مسأله به ذهن او خطور نکرده بود که، فارق از این دستکاری متقابل در «عشق»، یک مادر ممکن است بی‌دلیل به فرزندش بگوید او را دوست دارد و در این مورد صادق هم باشد. در واقع، به یاد نداشت مادرش هرگز این کار را کرده باشد، و گاهی اوقات که به طور خاص مستأصل بود از مادرش بشنود که او را دوست دارد، مادرش آن بازی را انجام نمی‌داد و می‌گفت: «احمق نشو، عزیزم، معلومه که دوستت دارم،» انگار که مطرح شدن این پرسش باعث آزارش شده باشد.

گوش دادن به این تعاملات آسان نبود، و هر بار که بیمارم یکی از آن‌ها را تشریح می‌کرد، متوجه می‌شدم که ته دلم خالی می‌شود. بعد از مدتی به تدریج به این نتیجه رسیدم که، همان‌طور که مادر نیاز داشت خودش و او را سرزنده کند، پسرش نیز تمایل داشت مادر مضطرب و افسرده‌ی خود را سرزنده کند تا از همان ابتدا به خودش اطمینان بدهد مادری زنده دارد.

و به این ترتیب، همان‌طور که به شکلی مشخص‌تر از خودم می‌پرسیدم در پسِ خاطره‌ی مُصر بیمارم از مادری سرزنده و بامحبت چه چیزی نهفته است، در پیِ یک گِره‌ی[۱۲] مشخص در جریان تحلیل، متوجه موارد بیش‌تری شدم. در ادامه، این موارد را توصیف خواهم کرد[۱۳]. در ابتدا، به پیدایش این گره در سال پنجم دوره‌ی تحلیل می‌پردازم.

********

بیمارم به طور مکرر به خودش و توانایی‌اش حمله می‌کند. در مواقعی، وقتی این مسأله‌ که از نظر من خودکوچک‌بینیِ بیش از حد است را به او گوشزد می‌کنم یا به دستاوردی اشاره می‌کنم که به آن بی‌اعتناست، با تحقیر می‌گوید «هلهله‌چی[۱۴]» هستم و من را به خاطر نقصی که در تکنیک تحلیلی‌ام می‌بیند سرزنش می‌کند. وقتی این اتفاق می‌افتد، مسأله‌ی عجیبی پیش می‌آید. تقریباً بلافاصله، همین حس به خودم هم دست می‌دهد. یعنی، حرفی که زده‌ام به نظرم غلط، غیرضروری، و کاملاً غیرتحلیلی می‌رسد، با آن که در آن زمان معتقدم در حال اشاره به نمونه‌ای از حملات مصرانه‌ی او به خودش و انکار واقعیت قابل اثبات از طرف او هستم. به علاوه، چنین اطمینان‌بخشی‌هایی از طرف من معمول نیستند؛ انگار من نیستم که این کار را انجام می‌دهم. با خودم فکر می‌کنم آیا خودم با اطمینان‌بخشی ساختگی‌ای که می‌تواند تحقیرکننده باشد باعث حمله‌ی او می‌شوم؟

گاهی اوقات، به من می‌گوید هر بار که بیش‌ترین احساس یأس و بیش‌ترین احتیاج به تصدیق آن یأس از طرف من را دارد، متوجه هلهله‌چی‌گری در من می‌شود، و هنگامی که واقعاً عصبانی است با تحقیر می‌گوید شاید به او اطمینان می‌دهم چون یأسش باعث اضطراب من می‌شود و نیاز دارم در واقع به خودم اطمینان بدهم. معقول بودن این مشاهده و مطابقت آن با فرضیه‌ام در مورد نیاز مادرش به اطمینان گرفتن برایم روشن است، اما به شکل هشیار حس نمی‌کنم یأس او باعث ایجاد اضطراب در من می‌شود. بعد از آن که این گفتگو چندبار تکرار می‌شود، حس می‌کنم باید بسیار مراقب رفتارم و کلماتی که استفاده می‌کنم باشم. هم‌چنین به تدریج احساس تنهایی شدیدی می‌کنم و از خودم می‌پرسم آیا چیزی زنده یا حقیقی در مورد رابطه‌مان وجود دارد یا خیر.

به بیمارم می‌گویم که مشاهده‌اش در مورد من ممکن است درست باشد، اما از طرفی هم به نظر می‌رسد ما مکرراً در حال بازسازی چیزی بینمان هستیم، و امیدوارم در مورد آن چیز بیش‌تر بیاموزیم. وقتی این را می‌گویم، گاهی اوقات آن را به شکل اعترافی صادقانه به «اشتباهات» از طرف من تلقی می‌کند و گاهی اوقات فکر می‌کند می‌خواهم با استفاده از نیرنگ‌های روان‌کاوی از کنار این اشتباهات عبور کنم و نادیده‌شان بگیرم. رفتار در موردی که از نظر من اجرا کردن است، برایم حسی هم حقیقی و هم غیرارادی دارد، انگار برای نمایشنامه‌ای که او در حال نوشتنش است استخدام شده‌ام، اما این رفتار به شکل عجیبی آشنا هم هست و روشن است که نظر او در مورد من بر من تأثیرگذار است.

در جلسه‌ای که تشریح خواهم کرد، حتی پیش از آن که روی کاناپه دراز بکشد حس می‌کنم در محلی پذیراتر قرار گرفته‌ام و به شکل قابل توجهی احساس آرامش دارم.

بیمارم می‌گوید: «می‌دانم تمام مدت بسیار مضطرب هستم، و از این که کاری انجام بدهم، هر کار حقیقی، می‌ترسم. همین که همیشه دلم می‌خواهد مردم بامحبت‌تر و وفادارتر باشد و این صفات را برای آن‌ها در نظر می‌گیرم حتی وقتی چنین چیزی در آن‌ها نیست. درست مثل مادرم که به او می‌گفتم چقدر دوستش دارم تا بشنوم چقدر دوستم دارد، همان بازی که با هم انجام می‌دادیم.»

هنگام شنیدن حرف‌هایش، صدای خودم را می‌شنوم که همان نقش را حالا برای او بازی می‌کند، انگار که «هلهله‌چی» بودنِ من نوعی همانندسازیِ[۱۵] سخاوتمندانه با نمود مادرانه‌ی اوست. سرنخ‌هایی در آن نمود از زنی وجود دارد که خودش را با خیالات زودباورانه سرپا نگه می‌داشت و دنیا و پسرش را به شکل تصویری از شخصی ترسیم می‌کرد که به او احتیاج داشت، درست مانند اتفاقی که حالا در مورد پسرش هم در حال رخ دادن بود. این سؤال برایم مطرح می‌شود که آیا بیمارم با تصویر خیالیِ مادرش از او همانندسازی و پسری که مادرش نیاز داشته را برای او فراهم می‌کرده است؟ آیا هم با مادرش و هم با نمود مادرش از خودش همانندسازی زخ داده است؟

ادامه می‌دهد: «نمی‌توانم بنویسم. تمایلی به رسیدن به هیچ‌چیزی ندارم و دستاوردهای دیگران هم جذابیتی برایم ندارند. نمی‌توانم بلندپروازی‌هایشان را تحمل کنم. به هر کسی که چیزی چاپ می‌کند به شدت حسادت می‌کنم. امروز صبح در مورد یک «رمان شگفت‌انگیز جدید» شنیدم. بعد، متوجه شدم نویسنده ۲۹ سال دارد. حسادت سراپایم را گرفت. البته بلافاصله این رمان را سفارش دادم. از این نسل جدید که همه‌چیز در جهان برایش انقدر آسان است متنفرم، همه‌ی این رمان‌نویسان و فیلمسازان جوان. ما از هیچ‌چیز خبر نداشتیم. دنیا به رویمان بسته بود. یا این‌طور به نظر می‌رسید.» مکث می‌کند و بعد اضافه می‌کند: «می‌گویند نابغه است.»

تحت تأثیر روایت او قرار گرفتم، صدای خودم را می‌شنوم که می‌گویم: «همین حرف را در مورد کارهای تو هم زده‌اند.»

برای یک لحظه، در فضا معلق مانده‌ام، از این می‌ترسم که باز هم اشتباه کرده باشم. چیزی که می‌گویم به واقع حقیقت دارد، و هنوز هم فکر می‌کنم سعی دارم با واقعیتی که انکار می‌کند به او آرامش بدهم. اما حس می‌کنم مجبور به گفتنش هستم. آیا در هر حال دعوت کردن من به انجام همان کاری است که مادرش ممکن بود انجام بدهد، تا به همراه یکدیگر همان تعامل را تکرار کنیم و، همان‌طور که می‌گوید، از یأسی عمیق‌تر در او، یا در من، جلوگیری کنیم؟ آیا من حالا به یک پسر حرف‌گوش‌کن تبدیل شده‌ام که با او همانندسازی می‌کنم؟ آیا این واقعاً فرصتی برای درک بیش‌تر بیمارم و اتفاقی است که در حال رخ دادن است، یا صرفاً سعی می‌کنم به خودم اطمینان بدهم؟ همان طور که می‌بینید، شک او به خودش مسری است.

مکث می‌کند، و حس می‌کنم به زودی دوباره به من حمله خواهد کرد. اما این بار مرا شگفت‌زده می‌کند: «می‌دانم. حرفشان را باور نکردم. خجالت‌زده‌تر از آن هستم که چیزی روی کاغذ بیاورم. و عصبانی‌تر از آن که این کار را بکنم. امیدی نیست. مخاطبی ندارم. فقط یک صفحه کاغذ سفید. می‌دانم نویسندگان دیگر می‌گویند همین حس را دارند، اما خسته شده‌ام و نمی‌خواهم خودم را در معرض تمسخر قرار بدهم.»

در لحظه‌ی صحبت کردنش، معمولاً چیزی را حس می‌کنم که به نظر همان حسی است که در حال صحبت از آن است—این بار، حس ناامیدی در او و ترسش از تمسخر. شکی نیست که آن‌ها را در همانندسازی با او حس می‌کنم، اما دلایل درونیِ خود را هم دارم. امروز از مسخره شدن از طرف او در هراس بوده‌ام. اما همین حالا امیدوارترم چون حس می‌کنم این طور به نظر می‌رسد که کمی کم‌تر به خودش حمله می‌کند. در همان لحظه‌ای که این فکر از ذهنم می‌گذرد، از خودم می‌پرسم آیا در حال فراهم کردن امیدی هستم که او به خودش اجازه‌ی حس کردنش را نمی‌دهد، یعنی انکار بیش‌تر یأسِ او؟

این مرد مرتب، با تنها کمی حالت نمایشی، می‌گوید که «خیلی نزدیک است»—و در این‌جا از اشاره استفاده می‌کند—که اسلحه را روی سرش بگذارد. به من اطمینان می‌دهد که به این زودی‌ قصد خودکشی ندارد—اسلحه‌ هم ندارد—اما بعضی از رفتارهای خودمخربِ او من را می‌ترسانند، مثلاً به خواب رفتن برای مدتی بسیار کوتاه پشت فرمان ماشین. به خاطر این که در مورد تصمیمش به رانندگی طولانی در آخر شب به یک شهر دیگر تردید کرده‌ام، سرزنشم می‌کند، اما مطمئنم خطر واقعی جایی همین نزدیکی‌ست، همان‌طور که فکر می‌کنم در زمان کودکی‌اش، هم آرزوی مرگ می‌کرده و هم از آن هراس داشته. بعدها، در زمان دانشجویی، بعد از آن که مرد دیگری دوست‌دختری که بسیار دوست داشت را از او گرفته بود، از این می‌ترسید که شاید خودِ آرزوی مرگش کشنده باشد، و حالا متوجه می‌شوم من هم حالا همین تصور را در مورد او دارم. با توجه به این که از امیال مادرش اطاعت می‌کرده، این فکر هم به ذهنم خطور می‌کند که شاید خودِ مادرش هم آرزوی مرگ او را داشته. قبلاً به این مسأله فکر نکرده بودم.

محدودیت دسترسی به ادامه‌ی مطلب

دسترسی کامل به محتوای تخصصی تداعی صرفاً برای اعضای ویژه‌ی تداعی در نظر گرفته شده است.

با عضویت در تداعی و فعال کردن عضویت ویژه‌ به امکان مطالعه‌ی آنلاین این مقاله و تمام مقالات تداعی شامل نظریات روانکاوی، رویکردهای مختلف، تکنیک‌های بالینی و مواردی از این دست دسترسی ‌خواهید یافت. عضویت ویژه فقط برای مطالعه‌ی آنلاین در سایت است و امکان دانلود پی‌دی‌اف با عضویت ویژه وجود ندارد. اگر نیاز به پی‌دی‌اف مقالات دارید، آنها را بایستی جداگانه از طریق فروشگاه مقالات تهیه کنید.

در این صفحه می‌توانید پلن‌های عضویت ویژه را مشاهده کنید و از این صفحه می‌توانید نحوه‌ی فعال کردن عضویت ویژه را ببینید.

اگر اکانت دارید از اینجا وارد شوید.

اگر اکانت ندارید از اینجا ثبت‌نام کنید.

مجموعه مقالات تکنیک در روانکاوی
0 کامنت

دیدگاهتان را بنویسید

Back To Top
×Close search
Search
error: این محتوا محافظت‌شده است.
×