
دفاعی در برابر از دست دادن اُبژه
زمانی که کودک شدیدا انگشتان خود را میمکد یا دائم به آن آسیب میرساند، نفرت خود را ابراز میکند، او برای کنار آمدن با این احساسات ناخن خود را میجود. همچنین احتمال دارد به دهان خود آسیب زند. اما نمیتوان به قطع گفت که همۀ آسیبهایی که از این طریق به انگشت یا دهان وارد میشود، بخشی از نفرت است. به نظر میرسد که این فکر وجود دارد که در صورت لذت بردن باید رنج کشید: موضوع عشق اولیه درعینحال که مورد عشق است، مورد نفرت هم قرار میگیرد.
در واقع از آنجا که مکیدن شست پدیدهای عادی و جهانشمول است، گسترش پیدا میکند و به استفاده از عروسک و فعالیتهای عادی بزرگسالان سرایت میکند، این درست است که بگوییم مکیدن شست دست در شخصیتهای اسکیزوئید بسیار ماندگار است و در چنین نمونههایی بسیار اجباری است. در یکی از بیمارانم این برای ۱۰ سال بدل به اجباری برای مطالعۀ دائمی شده بود.
این پدیده را نمیتوان توضیح داد مگر اینکه آن را تلاشی برای مستقر کردن اُبژه بدانیم (پستان و غیره) تا نصف آن را در درون و نصف دیگر را در بیرون نگه دارد. این دفاعی است در برابر از دست دادن اُبژه در درون یا بیرون بدن، میتوان گفت یعنی از دست دادن کنترل روی اُبژه. شکی ندارم که مکیدن طبیعی شست این کارکرد را دارد.
بخشهایی از مقالهی «رشد هیجانی اولیه»
همجنسگرایی از دیدگاه فروید
به طور خلاصه، فروید چهار نوع آسیبشناسی را در مردان همجنسگرا مطرح میکند:
۱. فرار از اضطراب اختگی با انتخاب یک شریک جنسی دارای آلت مردانه؛
۲. نزدیکی بیش از حد به مادر، همانندسازی با او، و سپس انتخاب یک اُبژهی جنسی شبیه به خویش تا او را طوری دوست بدارد که مادرش او را دوست داشت؛
۳. «ادیپ منفی (negative oedipal)»، که در آن پسر پدرش را به عنوان اُبژه عشق ورزیدن انتخاب میکند به جای این که با او همانندسازی کند؛
۴. واکنش وارونه علیه حسادت و آرزوی مرگ برای خواهران و برادران؛ که نفرت را به عشق تبدیل میکند.
این چیزی بود که علاقه پیروانش را برانگیخت، که مشارکت آنها به طور روزافزونی بر توضیح آسیبشناختی جنسی و درمان متمرکز میشد. در سال ۱۹۴۰ رادو تئوری دوجنسگرایی جهانی فروید را به چالش کشیده و شروع به تئوریزه کردن همجنسگرایی از مدلهای سازگاری و پزشکیای شد که همجنسگرایی را نشانهای از ترس ناتوان کننده از جنس مخالف میدانستند. دیگرانی نیز بودند که شواهدی از فروپاشی اجتماعی را در افزایش جرم، نژادپرستی، و همجنسگرایی میدیدند؛ و ظهور فعالین همجنسگرایی را به عنوان یک نیروی شوم مخرب به تصویر کشید.
بخشهایی از مقالهی «تجدید نظر در همجنسگرایی»
موسای خشمگین
در سال ۱۹۴۲، ماکس گراف، پدر هانس گراف کوچک، در فصلنامه روانکاوی مقالهی ستایشآمیزی دربارهی فروید نوشت که در آن دستاوردهای فروید را تحسین کرد و دشمنیهایی را شرح داد که فروید در وین با آن روبرو بود و ایجاب میکرد تا او و شاگردانش به آنها پاسخ دهند. با اینحال وقتی جلسههای چهارشنبهشب را توصیف میکند دربارهی قاطعیت فروید اینگونه مینویسد: «حرف نهایی را همیشه خود فروید میزد. جو اتاق جو ظهور یک دین جدید بود. فروید پیامبر جدیدی بود که سطحی بودن روشهای رایج تحقیقات روانشناسی را نشان داده بود. شاگردان فروید –که همه به او باور داشتند و از او الهام میگرفتند- هم حواریونش بودند. علیرغم اینکه تفاوت بین شخصیتهای شاگردان داخل حلقه زیاد بود، در دورهی اولیهی تحقیقات فروید همهی آنها در احترام به او و الهام گرفتن از او متحد بودند. اگرچه بعد از آن دورهی طلایی ایمان بیچونوچرای حلقهی اولیه، موقع پیدایش کلیسا رسید. فروید با انرژی زیادی شروع به سازماندهی کلیسایش کرد. او در مطالبههایش از شاگردها جدی و سختگیر بود؛ اجازهی هیچ انحرافی از آموزههای ارتدکسش را نمیداد… گرچه فروید در زندگی شخصیاش دلسوز و خوشقلب بود اما در ارائهی ایدههایش سرسخت و بیرحم بود. وقتی مسئلهی علم به میان میآمد حاضر بود با نزدیکترین و مورداعتمادترین دوستانش قطع رابطه کند.
از مقالهی «نیمهی تاریک میراث فرویدی ما»
سر خوردن روی یخهای لغزنده
زمانی که تحلیلگر میتواند در جنبههای بدنی-حسی که تحت تأثیر آنها قرار میگیرد، درنگ کند. زمانی که تحلیلگر میتواند آنها را جنبه های بدنی-حسی نگه دارد، هرچند که در طی زمانی طولانی نتواند آنها را در لیست بازنماییها یا مفاهیم قرار دهد، یا هنگامی که به طور ضمنی این پیام را میرساند که با گوش دادن از فشاری که بر او وارد آمده است، جان سالم به در میبرد. به این ترتیب از نقل قول ویتگنشتاین در این عنوان استفاده میکنم. معتقدم که وقتی تحلیلگر نتواند به جنبههای حسی تعاملات بیمار گوش دهد، انگار که بخشهای ازهمگسسته در دینامیک انتقال، انتقال-متقابل بدون اینکه هرگز نگهداشته شوند، روی یخ لغزنده سر میخورند.
در چنین موقعیتهایی است که تاریخچه آسیبزای بیمار بدون اینکه شناخته شود، به رابطهی تحلیلی نفوذ میکند و در نتیجه باعث کنشگری، جابهجایی نقش و موقعیتهای دیگری میشود که زوج تحلیلی از آنچه که بیمار را ناخوش کرده است، بیمار میشوند. این تروما نوعی «آشفتگی» را ایجاد میکند که نیاز به شناسایی و به رسمیت شناختن دارد و تا زمانی که سر میخورد و هیچ نوع قلابی وجود ندارد، شناختی به دست نخواهد آمد.
بخشهایی از مقالهی «گوش دادن تحلیلی به عنوان کارکرد نگهدارندهی بخشهای ازهمگسستهی بیمار»
سوپرایگوی سرکوبگر
زمانی که یک کاندیدای تازهکار بودم (با وجود خامی و بیتجربگی آشکارم) اکثر بیماران بدون هیچ تردیدی قرارداد تحلیلی کلاسیک و فراوانی جلسات آن را میپذیرفتند (مستقل از شرایط اقتصادیشان یا با تعدیلهایی دوجانبه و واقعبینانه). اساساً آنها اکراه خاصی برای وابستگی به تحلیل نداشتند.
زیرا غالباً مسئلهی اصلی در آن زمان سوپرایگوی سرکوبگری بود که زندگی بیماران را دشوار میساخت. هرچند که آنها وجود آن را در زندگی خود امری طبیعی میدانستند و حتی به طور متناقضی گاهی اوقات به آن اعتماد میکردند. در فرهنگ معاصر ما غالباً بزرگترین مانع، ایگو- ایدهآل نارسیسیستی است که وابستگی به اُبژه (که معمولاً معادل -به طور خلاصه- اُبژهی والدینی است) را شرایطی غیرقابل قبول و تحقیرآمیز معرفی میکند.
بخشهایی از مقالهی «سخنی با کاندیداهای تازهکار روانکاوی»
وضعیت تکانه–کشش
یکی از بیماران من، که زمانی در این تکنیک استاد بود، یک روز بعد از ارائه توصیف جامع منطقی از وضعیت تکانه–کشش، که احساس میکرد در آن قرار گرفته است، به من گفت: «خوب، در این مورد چه کاری میخواهید بکنید؟» در پاسخ، توضیح دادم که پرسش واقعی این بود که خودش قصد داشت چه کاری در این مورد انجام دهد. همانطور که انتظار میرفت، این پاسخ، خیلی او را دستپاچه کرد. او به این دلیل ناراحت شد که به طور ناگهانی با مسئله واقعی تحلیل و زندگیاش روبرو شده بود.
اینکه فرد چگونه میخواهد از شر تکانه–تنش خود خلاص شود، همانطور که قبلاً بیان شد، به طور کاملاً مشخصی مسئله مربوط به روابط اُبژهای است، اما به همان اندازه، مسئلهی مربوط به شخصیت نیز است، زیرا یک رابطه اُبژهای لزوماً شامل یک سوژه (subject) و یک اُبژه است. بنابراین، تئوری روابط اُبژهای به ناچار ما را به این موقعیت سوق میدهد که، اگر نتوان «تکانهها» را جدا از اُبژهها در نظر گرفت، چه بیرونی و چه درونی، نمیتوان آنها را جدا از ساختارهای ایگو نیز در نظر گرفت.
بخشهایی از مقالهی «روانشناسی تکانه و محدودیتهای آن»
بازگشت امر واپسرانده
نخست اینکه آن رسانهگرایی افراطی غالباً مغشوشی که با مضامینی که از دیروز به تحلیل آن مشغول بودهایم ارتباط مییابد، بهناگزیر مرا واداشت تا به آنچه «بازگشت امر واپسرانده» مینامیم بیندیشم. و دلیلش این است: بیتوجهی به کشف اساسی فروید، یعنی سکسوالیتهی کودکانه، و در پی آن نظریههای دیگر- از مفهوم «دلبستگی» نزد بالبی گرفته، که حقیقتاً نوعی ابزار جنگی علیه سکسوالیتهی کودکانه است، تا روانشناسیهای مبتنی بر اراده، خواه آنها را روانشناسیهای سازگاری بنامیم خواه روانشناسیهای اگو یا رفتارگرا، که نه میخواهند چیزی راجع به ناهشیار بدانند و نه چیزی دربارهی سکسوالیته- همهی این نظریهها امر جنسی را در پستوی خانه پنهان کردهاند: رویکردی که بیتردید برای بیماران بسیار آسانتر- و چنان که در آنسوی اقیانوس اطلس میگویند تجاریتر- است.
ولی روانکاوی نیز در این زمینه بیتقصیر نیست. اگر شک دارید، کافی است بار دیگر به کنفرانس آندره گرین رجوع کنید که در ۲۷ آوریل ۱۹۹۵ در مرکز آنا فروید با این عنوان ارائه شد: «آیا سکسوالیته هیچ ربطی به روانکاوی دارد؟».
بهطور خلاصه، میتوان گفت مخالفان فراروانشناسی میخواهند رانهها را با نظریهی انگیزش، ناهشیار را با مدار عصبی، هشیار را با [مرکز] پردازش اطلاعات و سوپراگو را با فشار اجتماعی جایگزین سازند. مشروط به آنکه نتوان آن را با فشار شبکههای اجتماعی جایگزین کرد.
«بازگشت امر واپسرانده»ای که بر آن تأکید کردم در رابطه با سه واقعیت «دوباره فعال شد»:
واقعیت نخست را همکارمان کلود بلیه، متخصص رواندرمانی مجرمان زندانی، مورد توجه قرار داده است: بهگفتهی او، «از دههی ۹۰ تاکنون، ۲۵ درصد زندانیان آزارگران جنسی بودهاند».
ولی بیش از همه، وفور مباحثات عمومی و درخواستهای- گاه مضحکِ- قانونگذاری [برای این جرائم] نشاندهندهی بازگشت امر واپسرانده، یعنی رانهی جنسی کودکانه یا چنان که فروید در نوشتههای منتشر شده پس از مرگش اشاره کرده، «الگوی اولیهی کل سکسوالیتهی انسان» است، رانهای که هرگز از خواست ارضای خود باز نمیایستد.
این اشتیاق جنونآمیز به وضع قانون برای محرمآمیزی، روابط جنسی و بهطور کلی سکسوالیته را میتوان در اظهار نظر تاحدی خام فروید در اثرش در سال ۱۹۱۲ «توتم و تابو» مشاهده کرد: «کاری که هیچ کس مایل به انجام آن نیست لزومی ندارد ممنوع شود؛ در تمامی موارد، باید آن چیزی منع گردد که ابژهی میلی قرار میگیرد». و برای آنکه پیشاپیش احتمال هر گونه مقاومتی از سوی خواننده [در برابر پذیرش این گفته] منتفی گردد، در صفحهی بعد میگوید: «در هر جا که ممنوعیتی باشد، باید میلی نیز باشد».
بخشهایی از مقالهی «میان محرمآمیزی و سکسوالیتهی کودکانه: اغواگری؟»
صلح با خاطرهها
من باور دارم که ایدهی صمیمیت معمولاً با احساس آرامش، سلامتی و صلح درونی تداعی میشود. از این رو صمیمیت به یک خیر مطلوب بدل میشود. اما چگونه میتوانیم این خیر را توصیف کرده و بدست آوریم؟
برای تحلیل صمیمیت یک فرد، ابتدا لازم است خود آن شخص را درک کنیم. اولین ایدهای که بالا میآید این است که قابلیت شخص برای صمیمیت، از کیفیت تماس او با دنیای درونی خودش ناشی میشود – تجربهی او از صمیمیت با خودش. در صلح. در صلح با خاطرهها و احساسهایش، با شک و یقینهایش، با تجربیاتی که قبلاً زیسته و آرزومندی در باب آنچه هنوز به دست نیاورده است. بودن در صلح با محدودیت آنچه که میداند و میل به یادگیری آنچه نمیداند.
این هدف به هیچوجه آسان نیست. به منظور درک آن، مهم است که چالشهای عظیم و مداوم بر سر راه درک جهان خارج و محیط اطراف شخص را فراموش نکنیم. در این فضا، دیگر انسانها جایگاه قابل توجهی را اشغال میکنند. من اعتقاد دارم که ظرفیت تنها بودن، پایه و اساس ظرفیت شادی و صمیمیت با دیگران است. علاوه بر این، ظرفیت تنها بودن مستلزم نوع خاصی از زیستن در سکوت است.
بخشهایی از مقالهی «سکوت و صمیمیت»
نارسیسیزم مرضی
نارسیسیزم مرضی آفت بزرگی است که بر روابط عاشقانه میافتد. زیرا افرادی که از آن رنج میبرند خشم حل نشده شدیدی را با خود حمل میکنند که مشخصاً شکلی از حسادت به خود میگیرد. آنها حسادت را تجربه میکنند چرا که اساساً آنها از شخصی که بیش از همه به او نیازمندند متنفرند. یعنی همان مادر. آنها متنفرند از آنچه که تصور میکنند مادر دارد و به آنها نمیدهد، لذا این نفرتی را ایجاد میکند از آن چیزی که دیگران دارند ولی آنها ندارند.
معالاسف اساسیترین نفرتی که ما تجربه میکنیم، نفرت به جنس مخالف، به جنسیت دیگر است، به این دلیل که همهی ما محکوم به تک جنسی بودن هستیم. ما نیمی از سرگرمیها و تواناییها را از دست میدهیم و این موضوع برای مردانی که ناهشیارانه به زنان حسادت میکنند و همینطور زنانی که ناهشیارانه به مردان حسد میورزند دیده میشود. افراد نارسیستیک نیاز دارند تا به صورت ناهشیار افرادی که عاشقشان میشوند را بیارزش کنند.
این امر فاجعه است. به این خاطر که فرد نارسیستیک ابتدا فرد را ایدهآل میکند و سپس او را ناارزنده میکند. افراد نارسیسیستیک نمیتوانند در رابطه بمانند و بی بندوباری جنسی متعاقباً اتفاق خواهد افتاد، یعنی ناتوانی در حفظ طرف مقابل. نشانههای متعدد دیگری نیز وجود دارد که به آنها ورود نمیکنم.
بخشهایی از مقالهی «روابط عاشقانهی زوج دگرجنسگرا»
بدن انسان چیز شرمآوری ندارد!
والدین ممکن است تلاش کنند تا، با رفتار کردن به شیوهای که انگار هیچ تفاوتی میان نسلها وجود ندارد، در برابر خالی کردن عرصه برای نسل بعد از خود دفاع کنند. مثلاً وقتی والدین در اتاق خواب و دستشویی را نمیبندند یا تصاویر اروتیک را به عنوان «هنر» به نمایش میگذارند یا در خانه لباس نمیپوشند چون «بدن انسان چیز شرمآوری ندارد»، آنها به طور غیرمستقیم ادعا میکنند که هیچ تفاوت نسلیای وجود ندارد، کودکان و بزرگسالان برابر هستند. کودکان، تحت چنین شرایطی، هیچ اُبژهی والدینی ندارند تا بکُشند و تنها نسخهای منحرف از حاکمیت والدینی را دارند که بر آن تصاحب یابند. این امر باعث میشود فرد یک کودک از رشد بازمانده منجمد در زمان باقی بماند.
بخشهایی از مقالهی «خوانش لووالد: بازاندیشی در اُدیپ»