نیاز نارسیستیک در تعاملات عاطفی
یک زن میتواند دائماً برای پیشبینی و برآورده کردن نیازهای یک مرد نارسیسیستیک تلاش کند، به این امید که نشانههایی از قدردانی او (و در نتیجه، اعتراف مرد به اهمیت داشتن زن برای او) را به دست آورد. چیزی که احتمالاً به دست خواهد آورد پیامی با این مفهوم است که «به خاطر اینکه آدم بسیار بافضیلتی هستم، حاضرم تسلیم خواستههای تو شوم». به عنوان مثال، شوهر با اخم وارد آشپزخانه میشود و گرسنه است. همسرش از او میپرسد «میخواهی زودتر غذا بخوری؟» شوهر به جای اینکه بگوید «بله، گرسنهام» و به طور ضمنی اشاره کند که «ممنون از توجهت»، پاسخ میدهد «حتماً» یا «باشه» یا حتی «هرطور خودت راحتی».
این نوع تمایل به پاسخ دادنِ درخواستهای دلسوزانه با کلماتی مثل «باشه» یا «حتماً» یا ژست شبیه به آن از مشخصههای تعامل دفاعی نارسیسیستیک است. موضع فرضی این است که «اینجا کسی که نیاز دارد تو هستی، نه من؛ اما من آنقدر آدم خوبی هستم که تو را راضی نگه میدارم». تفاوتهای این تغییر شکل سوژه و اُبژه چنان ظریف و گولزننده است که تعجبی ندارد همسران افراد دارای شخصیت نارسیسیستیک اغلب دربارهی اینکه رابطهی آنها چه مشکلی دارد و چطور ممکن است آنها هم در دلسردکننده بودن آن نقش داشته باشند، دچار سردرگمی هستند. اگر بتوانند یاد بگیرند بهجای رسیدگی به نیازهای ناگفتهی همسرشان، چطور او را ترغیب کنند که نیازهای خود را آشکارا بیان کند، باعث میشوند که همسرشان صداقت او را آنقدر که در ناخودآگاه تصور میکرد، خطرناک نبیند، به عبارت دیگر، این فرض نارسیسیستیک را که بیان نیازها به معنای تحقیر کردن خود است، بیاثر میسازند. و بار سنگین پیگیریهای بعدی را از دوش خود بر خواهند دشت.
بخشهایی از مقالهی «آسیبشناسی نارسیسیزم در زندگی روزمره»
انتقال آرمانیساز
در اواخر کتاب تحلیل خویشتن (کوهوت، ۱۹۷۱) دربارهی انتقال آرمانیساز صحبت کردم. دربارهی شکلی از انتقال متقابل در روانکاو در مقابل شرمندگی از آرمانی شدن، که در بعضی افراد بسیار شدید است، سخن گفتم. آنها بلافاصله با واقعگرایی بیش از حد (overrealistic) به بیمار میگویند: «نه، نه، من آنقدرها خوب نیستم، من فقط یک انسان معمولی هستم،» و چیزهایی از این قبیل. گفتم که این به همان اندازه غلط است که به کسی که مثلاً نخستین نشانههای انتقال اُدیپی را نشان میدهد بگوییم «نه، نه، من پدرت نیستم، احمق نباش.» شما اجازه میدهید رشد کند، سعی میکنید آنچه پیش میآید، آنچه بیمار نشان میدهد و ابراز میکند را درک کنید؛ آنگاه به تدریج آن را تحلیل میکنید. من گفتم که دقیقا همین امر در اینجا نیز صدق میکند.
بخشهایی از مقالهی «روانشناسی خویشتن و جنبش روانکاوانه: مصاحبهای با دکتر هاینتس کوهوت»
والد آزارگر
اغلب فرزندانی که در کودکی با والد آزارگر یا طردکننده یا سرد رشد یافتهاند، برای قابل تحمل کردن این موقعیت، دو راه پیشرو دارند تا این رفتارهای خصمانه را تبیین کنند. چیزی شبیه این که با خود میگویند یا «پدر و مادر من آدمهای بدی هستند» یا اینکه «من دوستداشتنی نیستم» و مستحق همین توجه ناکافی هستم (یعنی یکجور جابجایی در مسئولیت). پذیرش گزارهی اول دنیا را برای کودک ناامن میکند، پس او ناگزیر تصور دوم را میپذیرد (این صورتبندی را روانکاوی به نام رونالد فیربرن انجام داده است). بنابراین، این کودک در بزرگسالی، ارتباطاتی را اصیل و ارزشمند میداند که فرد مقابل با آنها رفتاری سردتر از معمول داشته باشد. اگر کسی خلاف این روند را با او پیش بگیرد، از این محبت خوشنود نمیشود، بلکه ممکن است به نظرش طرف مقابل فردی سوءاستفادهگر یا بیارزش باشد. جملهی معروفی که «وودیآلن» در مونولوگ ابتدای فیلم «آنی هال» به نقل از «گروچو مارکس» میگوید، میتواند مثال خوبی برای این موقعیت باشد: «من عضو گروهی نمیشوم که آدمی مثل من را به عضویت میپذیرد».
بخشهایی از مقالهی «چرا ترک کردن یک رابطهی بد برای ما دشوار است؟»
افسردگی از نوع خشم
یکی از عجیبترین اما برانگیزانندهترین بینشها در مورد افسردگی را میتوان در آثار روانکاوی یافت، که به ما میگوید، افسردگی ممکن است اساساً درمورد غم و اندوه نباشد؛ بلکه نوعی خشم است که چون راهی برای بروز نیافته به خود معطوف شده است، این حس ما را در مورد همهچیز و همهکس اندوهگین میسازد، در حالی که در حقیقت -در اعماق وجود خود- فقط از برخی چیزهای خاص و افراد خاص عصبانی هستیم.
اگر فقط میتوانستیم ناامیدی و خشم خود را با پذیرش بیشتری درک کنیم، میتوانستیم -آنطور که این نظریه باور دارد- روحیهی خود را مجدداً به دست آوریم. این خود وجود فینفسه نیست که ما را سرخورده کرده است، بلکه چند رخداد و بازیگر خاص هستند که گویی هویت دقیقشان را از نظر دور داشتهایم.
بخشهایی از مقالهی «چرا ممکن است اندوه را به خشم ترجیح بدهیم؟»
سعی نکنید بفهمید!
لکان (۱۹۶۶) میپرسد: «یک تحلیگر چه نیازی به یک گوش اضافی میتواند داشته باشد، وقتی که گاهی اوقات به نظر میرسد همان دو گوش هم بسیار زیاد است، زیرا او را بیدرنگ به سمت سوءتفاهم بنیادی میبرد که ناشی از رابطه با فهمیدن است؟ بارها به دانشجویانم گفتهام: «سعی نکنید بفهمید!» … شاید یکی از گوشهای شما به همان اندازهای ناشنوا باشد که دیگری باید قوی باشد. و این همان گوشی است که باید برای گوش دادن به صداها و واجها، کلمات، عبارات، و جملات، بدون فراموش کردن مکثها، برشها، نقطهها، و موازیگراییها امانت دهید، زیرا در این چیزها است که میتوان رونویسی کلمه به کلمه تهیه کرد، که بدون آن کشف و شهود تحلیلی هیچ مبنا یا هدفی ندارد».
گوش دادن به اینهاست که به ما اجازه میدهد تا ژوئیسانس روانکاویشونده را مکانیابی کنیم و در نهایت، بر واقعیت، یعنی اقتصاد لیبیدویی آنها، تأثیر بگذاریم. اینکه فقط به معنا گوش دهیم، ما را در سطح خیال، یعنی سطح فهم محدود میکند؛ گوش دادن در سطح نمادین گوش دادن به چیزی است که گفتار را به بیراهه میبرد، چه در زمانی که فکری آنقدر آزاردهنده است که نمیتوان آن را بیان کرد و غرق در سکوت میشویم، چه زمانی که آرزوها و دیدگاههای متعدد و گاه متضادی برای بیان همزمان با هم رقابت میکنند و نوعی صورتبندی سازشی ایجاد میکنیم، به ما کمک میکند تا به امر واقعی دسترسی پیدا کنیم، که فهمیدن آن (خیالی با ظاهر توضیحی آن) چیزی بیش از یک پوشش و عقلانیسازی نیست.
بخشهایی از مقالهی «علیه فهمیدن»
رهایی از یک عاطفه خفه شده
در کتاب «مطالعاتی در باب هیستری» (1895d) ادعا شد که علائم هیستری زمانی ایجاد میشوند که عاطفه ناشی از یک فرایند ذهنی دارای نیروگذاری عاطفی قوی، از این که به طور هشیار و هنجار بررسی شود به اجبار بازداشته شده و لذا به مسیر نادرستی منحرف شود. در موارد هیستری، بر اساس این نظریه، عاطفه به یک تحریک عصبی جسمانی نامعمول منتقل میشود (تبدیل)، اما اگر این تجربه تحت هیپنوتیزم احیا شود، میتوان به آن مسیر دیگری داد و از آن خلاص شد (تخلیه هیجانی). نویسندگان این روش را تحت عنوان «پالایش» نامگذاری کردند (پاکسازی، رهایی از یک عاطفه خفه شده).
بخشهایی از مقالهی «گزارشی کوتاه دربارهی روانکاوی»
خویشاوندکُشی
در واژههای فعالانهی «نابود کردن» و «منهدم کردن» که فروید برای اشاره به انحلال عقده اُدیپ استفاده کرده است، طنین یک ویژگی غالب تعارض ادیپی به گوش میرسد؛ خویشاوندکُشی [به معنای] نابود شدن والد توسط کودک. خویشاوندکُش اینگونه تعریف شده: «فردی که قاتلِ کسی است که با او پیوندی مقدس داشته است، مانند پدر، مادر یا دیگر خویشان نزدیک و یا در معنایی گستردهتر یک حاکم. گاه کسی که مرتکب خیانت شده است».
خویشاوندکُش قاتل یک والد یا یکی از خویشان نزدیک است که میتواند شامل قتل هر آنکس که نماینده و سمبل والد، پدر، مادر و یا خیانت به هر گروه و موجودیتی باشد که مرجع قدرتی والدانه دارد. هنگامی که پیوند مقدس میان کودک و والد شکسته میشود، مرجع قدرت والد به قتل رسیده است. خویشاوندکُشی جرمی علیه تقدس این پیوند است. این پیوند بیش از هر چیز با ارتباط ما با پدر و مادر خونیمان تجسم مییابد. در جوامع پدرسالار، پدرکُش، الگوی نخستین خویشاوندکُشی است. برای فروید، پدر در درجهی نخست تامینکننده و مراقبتکننده و در عین حال اگر قدرت و تسلطش به چالش کشیده شود، اختهکننده است.
در فرایند بزرگسال شدن بسیاری از پیوندهای هیجانی با والدین گسسته میشود. اگر چنین چیزی درست باشد، در فرایند رشد سالم این اشتیاق فعالانه به رها شدن و خلاصی [از والدین] پدیدار خواهد شد. در یک معنای مهم، ما با پروراندن خودمختاری و سوپرایگوی خودمان و نیز درگیر شدن در روابط اُبژهی غیر محرمآمیزانه، والدینمان را میکُشیم. ما قدرت، کفایت و مسئولیت آنها در قبال خودمان را غصب میکنیم و آنها را به عنوان اُبژههای لیبیدویی پسزده و انکار میکنیم. با نگریستن [به عقدهی ادیپ] در خویشاوندکشی، احساس گناه و مسئولیت، سرکوب کردن عقدهی ادیپ به نوعی طفره رفتنی ناخودآگاه از قتل رهاییبخش والدین و به نوعی محافظت کردن از پیوندهای وابستگی لیبیدویی دوران کودکی به آنهاست.
بخشهایی از مقالهی «افول عقدهی ادیپ»
تقلاهای آگاهانه برای یادآوری
ما با تجربهی یادآوری یک خواب آشنا هستیم. تجربهای که باید آن را با رؤیاهایی که ناخواسته و ناطلبیده در ذهن شناور میشوند و دوباره به طرزی رازناک از ذهنمان پرواز میکنند، مقایسه کرد. با اینحال لحن هیجانی چنین تجربهای فقط منحصر به رؤیا نیست: افکار نیز گاه ناخواسته، تند و تیز، بارز و با وضوحی ظاهراً فراموشنشدنی به ذهن میآیند و سپس چنان ناپدید میشوند که هیچ ردی برای بازپسگیریشان باقی نمیماند.
میخواهم اصطلاح «حافظه» را فقط برای آن دسته از تجاربی به کار ببرم که حاکی از تلاشی آگاهانه برای یادآوریاند. این [تقلاهای آگاهانه برای یادآوری] بیانگر ترس از این هستند که مبادا عناصری همچون «ابهامات، اسرار و شبهات» از ذهنمان برود. از نظر بیون، «حافظه» نوعی استفادهی اضطرابآلود از ذهن است که با ظرفیت روانکاو برای پذیرندگی حقیقتِ تجربهی هیجانی، یعنی آن (O) اُو-ی تجربه که در لحظه زیست میشود، تداخل پیدا میکند. برعکس، حافظهی رؤیاگونه [یعنی آن خاطراتی که ناطلبیده به ذهن میآیند]، حافظهی واقعیتِ روانی و خمیرمایهای برای تحلیل است…خواب و رؤیا و محتوای کارِ روانکاو هر دو کیفیتی رؤیاگونه دارند.
بخشهایی از مقالهی «خوانش بیون»
جوانه زدن حس واقعیت روانی
مشخصه موضع افسردهوار شامل رابطه دوسوگرایانه با اُبژه کامل، جوانه زدن حس واقعیت روانی، به همراه اضطرابهای مربوط به از دست دادن و حس گناه خواهد بود. حرکت از یک موضع به موضع دیگر، حرکتی از یک عملکردِ عمدتا سایکوتیک به نوروتیک خواهد بود. همهتوانی کمتر و قدرت ایگو بیشتر میشود.
مفهوم موضع با مراحل تکامل یکی نیست. اگرچه، موضع پارانوئید/اسکیزوئید زودتر سازماندهی میشود. “موضع” وضعیت ایگو، اضطرابهای معمول، رابطه با اُبژه و دفاعهایی که عمدتا در هر سطح وجود دارد، را توصیف میکند. خود عقده اُدیپ میتواند عمدتا به شیوه پارانوئید/اسکیزوئید یا افسردهوار سازماندهی شود. پایدار شدن موضع پارانوئید/ اسکیزوئید به درجاتی متفاوتی با حل و فصل موضع افسردهوار تداخل میکند و زمینهساز پاتولوژی میشود.
بخشهایی از مقالهی «اشارهای به برخی مفاهیم بالینی در آثار ملانی کلاین: رهایی از نارسیسیزم»
معنای حاصل از همکاری
روابط صمیمانه میتوانند بعضی از اساسیترین ترسهای ما را برانگیزند که مهمترین آنها عبارتاند از ترس از رهاشدگی/طردشدگی/ازدستدادن عشق؛ شرم و تحقیر، حسادت، گناه، کنترل شدن از این طریق که به فرد گفته شود چه کار کند یا چگونه بیندیشد؛ غرق شدن و له شدن زیر بار نیازهای همسر خویش، بازبینی تروماهای گذشته. بهترین حالت نگریستن به بسیاری از ترسهایی که در درمان آشکار میشوند، دیدن آنها بهعنوان ترکیباتی از وضعیتهای ذهنی وحشتآور است.. برای مثال ما ممکن است کشف کنیم که نگرانی مفرط یکی از زوجین در مورد قسط کارت اعتباری توسط ترس از بازگشت تروماهای متعدد کودکی پیرو ازدستدادن شغل پدرش، قدرت میگیرد: نهتنها ترس از خود فقر بلکه اضطراب درباره مشاجرات والدینی، اعتیاد به الکل والدین، خود سرزنشگری فرد درباره نزاع والدین، اعتیاد به الکل در پدر، سرزنش افراط آمیز خود برای دعوای والدین، و شرم در مدرسه به دلیل ناتوانی در تقبل لباسهای مد روز.
بااینحال بعضی از ترسها و خواستهها از این ترکیبِ آرزوها و ترسها مجزا هستند. این امر بهویژه برای میل به فعالیت مشترک، هماهنگ یا مشارکتی صدق میکند: شریک شدن و ساختن زندگی مشترک، داشتن سکس با همسر موردعلاقه، پرورش کودکان در کنار هم، تماشای غروب آفتاب و به اشتراک گذاشتن افکار. این آرزوها دربرگیرنده مواد اولیه حیاتی اشتراک عاطفی و «معنای حاصل از همکاری» هستند.
بخشهایی از مقالهی «زوجدرمانی روانپویشی: یک تلفیق کاربردی»