skip to Main Content
تی‌پلاس
بریده‌ی مقالات

فانتزی غیر قابل تحمل والدین

چرا مردان پرخاشگر بیشتر اوقات خصومت خود را نسبت به دیگران ابراز می‌کنند، در صورتی که در میان زنان، جراحت زدن به خود متداول‌تر است؟ ما معتقدیم هر دو فرم خشونت نشان‌دهنده‌ی تلاش برای خلاص شدن از فانتزی غیر قابل تحمل افکار و در اصل افکار یکی از والدین، در ذهن یک نفر هستند. در این صورت عدم توازن جنسیتی می‌تواند نشان‌دهنده‌ی میل به حمله به تفکر والد هم‌جنس شود (که همانندسازی با او به شکل بالقوه دردناک‌تر و گریزناپذیرتر است).

هم در مورد دخترها و هم پسرها، افکار مادر درباره‌ی کودک عموماً پیش از موعد و به شکل درون‌ذهنی تجربه می‌شود و احتمالاً درون ذهن کودک بازنمود پیدا می‌کند. به عقیده‌ی ما تفکر پدر در هر دو جنس به صورت خارجی بازنمود پیدا می‌کند. آنگاه حضور ذهنی غیرقابل تحمل والد هم‌جنس درون ذهن زن، اما بیرون از ذهن مرد، در سایر افراد یا اُبژه‌هایی که نمایان‌گر پدر هستند، احساس می‌شود. در مقابل، همانطور که پیش از این اشاره کردیم مردانی که (مثل زنان) گرفتار مادر می‌شوند، در خودکشی به دنبال راه گریز هستند.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «درک بهتر بیماران خشن: استفاده از بدن و نقش پدر»

شخصیت خودبزرگ‌بین

اگر نارسیسیزم به عنوان آسیب شخصیت در نظر گرفته شود، به راحتی می‌توان آن را توصیف کرد. «شخصیت نارسیسیستیک فالیک» رایش (۱۹۳۳) آشکارا یا به شکل نامحسوسی متکبر، نمایشگر، خودبین، دغل‌کار، و تشنه‌ی تحسین است. توصیف شخصیت نارسیسیستیک در آخرین ویرایش راهنمای تشخیصی و آماری تا حد زیادی با این تصویر مطابقت دارد. با این حال به خوبی مشخص شده است که این دسته از نارسیسیست‌هایی که آشکارا از خود تعریف می‌کنند تنها یک نشانه از سندرومی را بروز می‌دهند که می‌تواند فرم‌های مختلفی به خود بگیرد، و وجه مشترک همه‌ی آن‌ها تلاش برای تقویت بازنمایی خودبزرگ‌بینانه است. به‌عنوان مثال تارتاکوف (۱۹۶۶) انواع بسیار ظریف‌تری از آسیب نارسیسیستیک را در افراد به‌ظاهر سالم توصیف کرده است. بورستن (۱۹۷۳) چهار نوع شخصیت نارسیسیستیک رایج را شرح داده است: نارسیسیستیک فالیک کلاسیک، نوع ویاردار، نوع پارانوئید و نارسیسیستیک دغل‌کار.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «آسیب‌شناسی نارسیسیزم در زندگی روزمره»

ما همیشه در حال رؤیا دیدن هستیم.

رویاها همان چیزی هستند که هستند. مانند استعاره‌ای که در کلمه تغییر شدید دریا نهفته است، رویاها به معنا اشاره دارند، اما نمی‌پذیرند که به یک معنا یا حتی مجموعه‌ای از معانی امتناع تقلیل یابند. این همان چیزی است که در مورد رویاها و خیال‌پردازی‌ها دشوار و شگفت آور است. آنها به معنای ناهشیار اشاره می‌کنند، اما هرگز آن را تعریف نمی‌کنند، هجی نمی‌کنند یا به عنوان ترجمه یا رمزگشایی از آن به کار نمی‌روند. آنها عمدتاً یک تجربه بصری هستند که هیچ کلمه‌ای برای بیان آن تجربه کافی نیست. رویاها و خیال‌پردازی‌ها استعاره‌ای از افکار و احساسات ناهشیار است. ما همیشه، چه وقتی بیداریم و چه هنگام خواب، در حال رویا دیدن هستیم (بیون ۱۹۶۲)،  در نتیجه، همه وقت درگیر استعاره‌سازی هستیم.

در عملِ رویاپردازی، ما معنا را «فراتر» از محدوده‌های یک ردیف  تجربه (تجربه بصری رویا دیدن) به ردیف دیگری (تجربه کلامی «درک» رویا) انتقال می­دهیم [گراتستین ۲۰۰۰ ، سندلر ۱۹۷۶]). اما من معتقدم که اصطلاح «درک» یک اسم بی مسمی و غلط برای آنچه که ما با تجربه رویا دیدنمان انجام می­‌دهیم، است. ما هرگز تجربه ناهشیار را نمی‌شناسیم یا درک نمی‌کنیم زیرا تجربه ناهشیار، اصولاً غیرقابل دسترس به سطح هشیار است. دقیق‌تر این است که بگوییم ما بعضی اوقات قادر به تجربه‌ی تعابیر و تفسیرهای استعاری از ناهشیار هستیم، که معنا (اغلب معنای غافلگیر کننده و ناراحت کننده) را در زمان به جلو و عقب انتقال می­دهند. همانطور که در مورد یک شعر اتفاق می‌افتد، هیچ کلمه دیگری وجود ندارد که بتوان شعر را با آن گفت، توضیح‌ داد، درک کرد، ترجمه کرد، یا آن را به بیانی دیگر گفت یا مانند آن. یک شعر، همانند یک رویا، به طور تغییرناپذیری خودش است.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «در باب زبان و حقیقت در روانکاوی»

تقلاهای آگاهانه برای یادآوری

ما با تجربه‌ی یادآوری یک خواب آشنا هستیم. تجربه‌ای که باید آن را با رؤیاهایی که ناخواسته و ناطلبیده در ذهن شناور می‌شوند و دوباره به طرزی رازناک از ذهن‌مان پرواز می‌کنند، مقایسه کرد. با این‌حال لحن هیجانی چنین تجربه‌ای فقط منحصر به رؤیا نیست: افکار نیز گاه ناخواسته، تند و تیز، بارز و با وضوحی ظاهراً فراموش‌نشدنی به ذهن می‌آیند و سپس چنان ناپدید می‌شوند که هیچ ردی برای بازپس‌گیری‌شان باقی نمی‌ماند.

می‌خواهم اصطلاح «حافظه» را فقط برای آن دسته از تجاربی به کار ببرم که حاکی از تلاشی آگاهانه‌ برای یادآوری‌اند. این [تقلاهای آگاهانه برای یادآوری] بیانگر ترس از این هستند که مبادا عناصری همچون «ابهامات، اسرار و شبهات» از ذهن‌مان برود. از نظر بیون، «حافظه» نوعی استفاده‌ی اضطراب‌آلود از ذهن است که با ظرفیت روانکاو برای پذیرندگی حقیقتِ تجربه‌ی هیجانی، یعنی آن (O) اُو-ی تجربه که در لحظه زیست می‌شود، تداخل پیدا می‌کند. برعکس، حافظه‌ی رؤیاگونه [یعنی آن خاطراتی که ناطلبیده به ذهن می‌آیند]، حافظه‌ی واقعیتِ روانی و خمیرمایه‌ای برای تحلیل است…خواب و رؤیا و محتوای کارِ روانکاو هر دو کیفیتی رؤیاگونه دارند.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «خوانش بیون»

خودافشایی

به درمانگران توصیه می‌شود که پیشاپیش راجع به دیدگاه‌های خودشان در مورد اخلاق خودافشایی بیندیشند. وقتی فرصتی پیش‌بینی نشده به وجود می‌آید، یا هنگامی که یک بیمار درخواست افشا می‌کند، پاسخ -گرچه نیز خودجوش- نه بی‌فکر خواهد بود نه تکانشی.

به راستی، فرصت تأمل و کاوش موضوع توسط درمانگر با بیمار را نباید به نفع پاسخی فوری نادیده گرفت، چنان‌که اغلب دم در دفتر هنگام خروج بیمار طلب می‌شود. پاسخی محترمانه‌ برای دفع‌الوقت سودمند است، همچون «این به نظر می‌رسد چیزی باشد که شاید بخواهیم دقیق‌تر در جلسه‌ی بعدی بررسی کنیم».

بخش‌هایی از مقاله‌ی «جوانب اخلاقی خودافشایی در رواندرمانی»

زندگی نزیسته

همه‌ی ما جنبه‌های نزیسته‌ای در زندگی خود داریم که از وقایع اولیه‌ی زندگی‌مان نشات گرفته‌اند و تجربه‌ی آنها برایمان بسیار دردناک است. این رویدادهای زندگی نشده به صورت محدودیت‌هایی در شخصیت ما باقی می‌مانند.

این محدودیت‌ها را در وجوه مختلفی از زندگی تجربه می‌کنیم، مثلا در سخاوت و شفقت یا در عشق ورزیدن به همسر، فرزندان، والدین، ​​دوستان، بیماران و دانش‌آموزانمان یا در کمک به افرادی که آنها را نمی‌شناسیم امّا اگر عشقی را در درونمان تجربه کنیم می‌توانیم به آنها اهدا کنیم.

معتقدم که ما همیشه در عمل رؤیاورزی درگیر کار روانشناختی ناهشیاری هستیم (چه در بیداری و چه در خواب، چه به تنهایی و چه با دیگران) که به ما کمک می‌کند بهتر بتوانیم جنبه‌های نزیسته پیشین زندگی‌مان را دربربگیریم.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «تأملاتی در باب انجام روان‌کاوی»

ناهشیار سرکوب شده

دقایقی وجود دارند که باید به بیمار گفت فروپاشی‌ای که ترس از آن زندگی او را نابود می‌کند، از پیش روی داده است. این واقعیتی است که پنهانی در ناهشیار چرخ می‌زند. ناهشیار در اینجا دقیقاً ناهشیار سرکوب شده‌ی نِوروز نیست، یا ناهشیار متعلق به صورت‌بندی فروید از بخشی از روان که بسیار به کارکرد عصب-فیزیولوژیک نزدیک است. ناهشیار یونگ نیز نیست که من این‌طور توصیف خواهم کرد: تمام آن چیزهایی که در غارهای زیرزمینی جریان دارند، یا (به عبارت دیگر) اسطوره‌شناسی جهانی که در آن سازشی میان فرد و واقعیت‌های روانی درونی مادرانه رخ می‌دهد. در این بستر خاص (که منظور من است)، ناهشیار یعنی یکپارچگی ایگو قادر نیست چیزی را در بر بگیرد. ایگو آن‌قدر نابالغ است که نمی‌تواند پدیدارها را در حوزه‌ی همه‌توانی شخصی گرد آورد.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «ترس از فروپاشی»

اضطراب ناتوانی

کودکانی که مادرانشان نمی‌توانند پاسخ مناسب و سازنده به احساساتشان دهند، ممکن است احساس فقدان اعتماد به احساسات، درماندگی و خشم را تجربه کنند. برای آنها بسیار دشوار است که از تجربیات حسی عینی و مشخص بدن به بازنمایی کردن این احساسات در ذهن تغییر کنند و تجربه‌ی این احساسات به صورت خام سخت و ناتوان‌کننده می‌شود. در چنین مواردی کودکان ممکن است مکانسیم دفاعی همه‌توانی و کنترل یا جابه‌جایی به موضوعات دیگر را در مقابل اضطراب ناتوانی شکل دهند.

پیتر فوناگی که طراح نظریه‌ی ذهنی‌سازی است در این مورد بیان می‌کند که ناتوانی در ذهنی‌سازی، تجربه‌ی به کلام آوردن احساسات را برای مراجعین بسیار سخت می‌کند. این مراجعین احساسات خود را به صورت بدنی حس می‌کنند و نمی‌توانند پاسخ‌های عاطفی‌شان را به کلام در بیاورند.

بنابراین یک فرآیند روان-تنی در جریان است: ممکن است احساسات به طرق مختلفی در روان تجربه نشوند و در کلام جاری نشوند. اما در حقیقت آنها در بدن پنهان می‌شوند.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «وقتی کلمات بیان نمی‌شوند: پلی فراتر از سکوت»

بی‌میلی نسبت به انتخاب

افراد نارسیسیستیک غالباً از راه‌های ضمنی استفاده می‌کنند تا دیگران را به حل ابهام‌ها مجاب سازند، و از خودشان در برابر احتمال اینکه در اشتباه هستند محافظت کنند. به عنوان مثال وقتی زن و شوهری، که از میان آن‌ها شوهر نارسیسیستیک رفتار می‌کند، در مسیر سفر خود به یک دوراهی می‌رسند و نمی‌دانند باید از کدام راه بروند، شوهر راهی پیدا می‌کند تا همسرش مسیر را انتخاب کند. اگر انتخاب همسرش درست باشد جایگاه برتر او حفظ می‌شود، چون می‌تواند به خاطر اینکه اجازه‌ی انتخاب را به او داده است خودش را تحسین کند؛ اگر همسرش اشتباه کرده بود، می‌تواند از انتخاب او اظهار رنجش کرده و (غالباً به‌صورت غیر کلامی) نشان دهد که اگر انتخاب با او بود، مسیر دیگر را انتخاب می‌کرد.

به همین صورت، زنی که مستعد رفتار نارسیسیستیک است وقتی برای شام با شوهرش بیرون می‌رود، با حالت تدافعی اصرار می‌کند که شوهر رستوران را انتخاب کند. مسئول نبودن برای اشتباه احتمالی در چنین تصمیم‌گیری‌هایی به غذای مورد علاقه‌ی او اولویت دارد. با اینکه ممکن است بی‌تفاوتی خود را نسبت به محل غذا خوردن به زبان بیاورد، اما بعداً اگر از غذا ناراضی باشد ممکن است به صورت ضمنی اشاره کند که اگر انتخاب با او بود رستوران دیگری را انتخاب می‌کرد، یا اینکه اخم کرده و با دلسردی مشخصی با غذا بازی می‌کند.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «آسیب‌شناسی نارسیسیزم در زندگی روزمره»

تمایز میان تخطی از مرز و عبور از مرز در روانکاوی

تمایز گذاشتن میان تخطی از مرز و عبور از مرز، سودمند است. اولی معمولاً فاحش و تکراری است، در حالی که دومی ماهیتاً خفیف‌تر است و گاهی اوقات در طول درمان تحلیلی رخ می‌دهد. تخطی از مرز، اغلب با بیمار مورد بحث قرار نمی‌گیرد. از سوی دیگر، عبور از مرزها قابل بحث و تحلیل است. در حالی که تخطی از مرزها ممکن است درمان را از بین ببرد، عبور از مرزها اغلب حوزه‌های جدیدی را برای کاوش در درمان می‌گشاید.

تحلیل‌گری که قصد داشت به تعطیلات برود، در پایان آخرین جلسه‌ی خود با بیمار مرد بلند شد و بلافاصله از گفته‌ی او جا خورد: «امیدوارم تعطیلات به شما خوش بگذرد. کجا می‌روید؟»، او بدون دقت و فکر پاسخ داد: « باید برای دیدن مادرم به دنور بروم. او سخت بیمار است». بیمار با نگاهی از نگرانی بر چهره‌ی خود واکنش نشان داد. تحلیل‌گر بلافاصله دانست که چیزی را بروز داده که بسیار شخصی است، و وقتی بازگشت، این مسئله را با بیمار خود مطرح کرد، بیمار گفت احساس کرده بود که تحلیل‌گر می‌خواهد او نگرانش باشد. در همان حال که این واکنش را بررسی می‌کردند، او فاش کرد که همیشه احساس کرده بود که مادرش می‌خواهد او نگرانش باشد. از این رو، زمینه‌ی جدیدی در نتیجه‌ی این عبور از مرزها گشوده شد.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «مرزها و تخطی از مرزها در روانکاوی-فصل اول»

تی‌پلاس
بریده‌ی مقالات

مادر مرده

طبق نظر گرین، ناپدید شدن ناگهانی مادر در افسردگی، زمانی که کودک حدود دو سال دارد، یک «حفره» —نوعی غیبت یا مردگی—در بطن نمودِ مادرانه‌ای ایجاد می‌کند که تا پیش از این یکپارچه بوده است. در ابتدا، کودک تلاش خواهد کرد «مادر مرده» را با استفاده از ابزاری زنده کند که به نظر می‌رسد به امیال ممنوع مربوط می‌شوند، امیال اودیپی، شهوانی و عاشقانه، اما کودک به چیزی اساسی‌تر نیاز دارد، و بعد از مدتی، وقتی این شیوه‌ها کاملاً شکست خوردند، کودک با غیبتِ مادر همانندسازی می‌کند، یعنی با خودِ «حفره»، و تعمداً آن را در درونِ خود قرار می‌دهد و به این ترتیب، یک مردگی یا غیبت درونی ایجاد می‌کند، حفره‌ای در نمود کودک از خویشتن.

بنا به گفته‌ی گرین، این همانندسازیِ تعمدی با غیبتِ مادر، یک «همانندسازیِ انعکاسی» است، یک تلفیق دهانیِ تمام‌عیار، و «یک تقلید، با هدفِ مالکیتِ ابژه‌ (ابژه‌ای که دیگر امکان مالکیت آن وجود ندارد) از طریق بدل شدن به آن، نه بدل شدن به چیزی شبیه به آن، بلکه بدل شدن به خودِ آن ابژه.»

بخش‌هایی از مقاله‌ی («کالبد تهی»: مادر مرده، کودکِ مرده، تحلیل‌گرِ مرده)

دفاعی در برابر از دست دادن اُبژه

زمانی که کودک شدیدا انگشتان خود را می‌مکد یا دائم به آن آسیب می‌رساند، نفرت خود را ابراز می‌کند، او برای کنار آمدن با این احساسات ناخن خود را می‌جود. همچنین احتمال دارد به دهان خود آسیب زند. اما نمی‌توان به قطع گفت که همۀ آسیب‌هایی که از این طریق به انگشت یا دهان وارد می‌شود، بخشی از نفرت است. به نظر می‌رسد که این فکر وجود دارد که در صورت لذت بردن باید رنج کشید: موضوع عشق اولیه درعین‌حال که مورد عشق است، مورد نفرت هم قرار می‌گیرد.

در واقع از آنجا که مکیدن شست پدیده‌ای عادی و جهانشمول است، گسترش پیدا می‌کند و به استفاده از عروسک و فعالیت‌های عادی بزرگسالان سرایت می‌کند، این درست است که بگوییم مکیدن شست دست در شخصیت‌های اسکیزوئید بسیار ماندگار است و در چنین نمونه‌هایی بسیار اجباری است. در یکی از بیمارانم این برای ۱۰ سال بدل به اجباری برای مطالعۀ دائمی شده بود.

این پدیده را نمی‌توان توضیح داد مگر این‌که آن را تلاشی برای مستقر کردن اُبژه بدانیم (پستان و غیره) تا نصف آن را در درون و نصف دیگر را در بیرون نگه دارد. این دفاعی است در برابر از دست دادن اُبژه در درون یا بیرون بدن، می‌توان گفت یعنی از دست دادن کنترل روی اُبژه. شکی ندارم که مکیدن طبیعی شست این کارکرد را دارد.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «رشد هیجانی اولیه»

محاصره‌ی اُبژه‌های عجیب و غریب

بنا بر اظهارات فروید یکی از همراهانِ تنفر از واقعیت، فانتزی‌های حملات سادیستیک نوزاد روان‌پریش به سینه است که ملانی کلاین به عنوان بخشی از مرحله پارانوئید–اسکیزوئید توصیف کرده است (کلاین، ۱۹۴۶). می‌خواهم تاکید کنم که در این مرحله، روان‌پریش اُبژه‌هایش را تقسیم می‌کند، و همزمان همه آن قسمت‌های شخصیت او، که موجب آگاهی‌اش از آن بخش از واقعیت می‌شود که از آن تنفر دارد، به بخش‌های بسیار دقیق تبدیل می‌شود، زیرا این همان چیزی است که نقش عمده‌ای در احساسات روان‌پریشی دارد که نمی‌تواند اُبژه‌هایش یا ایگوی خود را بازیابی کند. در نتیجه‌ی این حملات دوپاره‌سازی، همه آن ویژگی‌های شخصیتی که باید روزی پایه و اساسی برای درک شهودی خودش و دیگران باشند، از همان ابتدا به خطر می‌افتند.

همه آن کارکردهایی که فروید به عنوان وجود (being) توصیف می‌کند، در مرحله بعد، پاسخی رشدی به اصل واقعیت است، یعنی، آگاهی از تاثیرات حسی، توجه، حافظه، قضاوت، تفکر، به شکل‌های نیمه‌تمام (نوپایی) که ممکن است در آغاز زندگی داشته باشند، دوپاره‌سازی سادیستیک حملات خالی‌کننده که منجر به چندپاره‌سازی دقیق وجود آنها می‌شود، علیه آنها گسترش می‌یابند، و سپس از شخصیت بیرون رانده می‌شود تا در اُبژه‌ها نفوذ کند، یا اُبژه‌ها را دربر بگیرند. در فانتزی بیمار، ذرات بیرون رانده شده‌ی ایگو به یک وجود مستقل و غیرقابل کنترل سوق داده می‌شوند، که یا توسط اُبژه‌های خارجی احاطه شده‌اند یا شامل آن‌ اُبژه‌های خارجی هستند؛ آنها همچنان به کارکردهایشان ادامه می‌دهند، گویا تجربه‌ای سخت متحمل شده‌اند که هدف آن، فقط افزایش تعداد آنها و تحریک دشمنی آنها با آن روانی است که بیرون انداخته‌اند. در نتیجه، بیمار احساس می‌کند در محاصره‌ی اُبژه‌های عجیب و غریبی است که اکنون ماهیت آنها را توصیف می‌کنم.

نیاز نارسیستیک در تعاملات عاطفی

یک زن می‌تواند دائماً برای پیش‌بینی و برآورده کردن نیازهای یک مرد نارسیسیستیک تلاش کند، به این امید که نشانه‌هایی از قدردانی او (و در نتیجه، اعتراف مرد به اهمیت داشتن زن برای او) را به دست آورد. چیزی که احتمالاً به دست خواهد آورد پیامی با این مفهوم است که «به خاطر اینکه آدم بسیار بافضیلتی هستم، حاضرم تسلیم خواسته‌های تو شوم». به عنوان مثال، شوهر با اخم وارد آشپزخانه می‌شود و گرسنه است. همسرش از او می‌پرسد «می‌خواهی زودتر غذا بخوری؟» شوهر به جای اینکه بگوید «بله، گرسنه‌ام» و به طور ضمنی اشاره کند که «ممنون از توجهت»، پاسخ می‌دهد «حتماً» یا «باشه» یا حتی «هرطور خودت راحتی».

این نوع تمایل به پاسخ دادنِ درخواست‌های دلسوزانه با کلماتی مثل «باشه» یا «حتماً» یا ژست شبیه به آن از مشخصه‌های تعامل دفاعی نارسیسیستیک است. موضع فرضی این است که «اینجا کسی که نیاز دارد تو هستی، نه من؛ اما من آنقدر آدم خوبی هستم که تو را راضی نگه می‌دارم». تفاوت‌های این تغییر شکل سوژه و اُبژه چنان ظریف و گول‌زننده است که تعجبی ندارد همسران افراد دارای شخصیت نارسیسیستیک اغلب درباره‌ی اینکه رابطه‌ی آن‌ها چه مشکلی دارد و چطور ممکن است آن‌ها هم در دلسردکننده بودن آن نقش داشته باشند، دچار سردرگمی هستند. اگر بتوانند یاد بگیرند به‌جای رسیدگی به نیازهای ناگفته‌ی همسرشان، چطور او را ترغیب کنند که نیازهای خود را آشکارا بیان کند، باعث می‌شوند که همسرشان صداقت او را آنقدر که در ناخودآگاه تصور می‌کرد، خطرناک نبیند، به عبارت دیگر، این فرض نارسیسیستیک را که بیان نیازها به معنای تحقیر کردن خود است، بی‌اثر می‌سازند. و بار سنگین پیگیری‌های بعدی را از دوش خود بر خواهند دشت.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «آسیب‌شناسی نارسیسیزم در زندگی روزمره»

افسردگی از نوع خشم

یکی از عجیب‌ترین اما برانگیزاننده‌ترین بینش‌ها در مورد افسردگی را می‌توان در آثار روانکاوی یافت، که به ما می‌گوید، افسردگی ممکن است اساساً درمورد غم و اندوه نباشد؛  بلکه نوعی خشم است که چون راهی برای بروز نیافته به خود معطوف شده است، این حس ما را در مورد همه‌چیز و همه‌کس اندوهگین می‌سازد، در حالی که در حقیقت -در اعماق وجود خود- فقط از برخی چیزهای خاص و افراد خاص عصبانی هستیم.

اگر فقط می‌توانستیم ناامیدی و خشم خود را با پذیرش بیشتری درک کنیم، می‌توانستیم -آن‌طور که این نظریه باور دارد- روحیه‌ی خود را مجدداً به دست آوریم. این خود وجود فی‌نفسه نیست که ما را سرخورده کرده است، بلکه چند رخداد و بازیگر خاص هستند که گویی هویت دقیق‌شان را از نظر دور داشته‌ایم.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «چرا ممکن است اندوه را به خشم ترجیح بدهیم؟»

تحمل آنالیست

بیمار نارسیستیک تمایل دارد نسبت به خاطره‌ی فاکس-پس با شرم و خودتنبیهی خیلی زیاد واکنش نشان دهد. ذهنش بارها و بارها به آن لحظه‌ی دردناک برمی‌گردد و تلاش می‌کند واقعیت آن حادثه را به صورت جادویی پاک کند. به طور همزمان بیمار احتمالاً به منظور پاک کردن خاطره‌ی آزاردهنده به این روش، با خشم آرزو می‌کند که از شر خودش خلاص شود. در تحلیل شخصیت‌های نارسیستیک این لحظات بسیار مهم‌اند. آنها برای بازگو کردن تکراری این صحنه‌های دردناک و برای عذابی که اغلب به نظر می‌رسد رخدادی بی اهمیت است که بر آنها گذشته، تحمل آنالیست را می‌خواهند.

برای دوره‌های طولانی آنالیست باید در عدم تعادل روانی ایجاد شده به خاطر آنچه که مراجع از آن رنج می‌کشد، مشارکت همدلانه داشته باشد، او باید برای خجالت دردناکی که بیمار کشیده و برای خشم او از اینکه آن عملی که رخ داده است قابل خنثی شدن نیست، فهم و درک خود را نشان بدهد. سپس کم کم می‌توان به پویایی موقعیت نزدیک شد و مجدد با واژه‌های پذیرا آرزوی بیمار برای تحسین شدن و نقش مزاحم بزرگ‌منشی و نمایشگری کودکی‌اش را شناسایی کرد. بزرگ‌منشی و نمایشگری کودکی نباید محکوم شوند. از یک طرف، آنالیست باید به بیمار نشان دهد که چطور مداخله‌ی تقاضاهای تعدیل نشده کودکی‌‌اش اینجا باعث خجالت واقعی او می‌شود و البته از طرفی دیگر، همانطور که در زمینه‌ی بازسازی‌های ژنتیک درمانگر به صورت همدلانه عمل می‌کند در اینجا نیز باید پذیرشی دلسوزانه در خصوص برحق بودن این تلاش‌ها وجود داشته باشد.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «وضعیت‌های تروماتیک در بیماران نارسیسیستیک»

عمل اغواگرانه

حدود سال ۱۹۹۰ بود. من و یکی از بیمارانم در پایان یکی از جلسات شدیدا تکان‌دهنده جلوی در ایستاده بودیم، که او با هیجانی قابل توجه گفت، «جیم، دوستت دارم.» و من خودبخود در جوابش گفتم «من هم دوستت دارم.»

این لحظه عمیقا تاثیرگذار بود، یک «لحظه‌ی ملاقات» شاید علی‌الخصوص به این علت که او شخصی در این حوزه بود و می‌دانستم که «اصول را دور انداخته‌ام.» او بیرون رفت، در را بستم و فکر کردم، «آه خدای من، الان چه کار کردم؟» نگران بودم، از خودم می‌پرسیدم که آیا اغواگرانه عمل کردم، یا اغوا شده‌ام؟

پس از آن، به آسودگی بسیار بیشتری برای ابراز عشق دو طرفه دست یافتم و می‌توانم در آن مشارکت کنم (با همه انواعی که دارد). قویا باور دارم که ما، به عنوان روانکاو، باید بتوانیم در لحظات هم‌آفرینی شده خاص روشی را برای ابراز کردن احساس عشق خود به بیماران‌مان بیابیم و در غیر اینصورت بیماران را از لحظات احتمالی دو سویه یک رابطه محبت‌آمیز محروم کرده‌ایم.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «روانشناسی خویشتن معاصر: مصاحبه‌ای با جیمز فاسهاگی»

اضطراب از هم پاشیدگی

زمانی که فروپاشی خود (به دنبال ناکارآمدی ایگو و واپس‌روی ایگو) روی می‌دهد، بیماران اضطراب‌هایی بسیار شدیدتر از اضطراب‌های زندگی عادی تجربه می‌کنند. اضطراب به قدری شدید است که کارکرد ذهنی مختل می‌شود و بیمار در همان حدی که توان فکر کردن دارد، تشخیص می‌دهد که درمانده است و حس می‌کند خطری وحشتناک تهدیدش می‌کند. این حالت را گاهی اضطراب نابودی می‌نامند، واژه‌ای که فروید برای آن استفاده می‌کرد، اضطراب اولیه یا اضطراب تروماتیک بود. از آنجا که این‌گونه حمله‌های اضطراب شدید بسیار فلج‌کننده هستند، معمولاً چنین حس می‌شوند که از بیرون از خود سرازیر می‌شوند و باید تا آخرین حدِ توان و منفعلانه تحمل‌شان کرد. خود در رویارویی با این اضطراب درمانده می‌شود. فروید تجربه‌ی این اضطراب‌ها را از نظر جسمی بسیار خطرناک و برای ایگو آسیب‌رسان می‌دانست.

دیدگاه کوهوت این بود که اضطرابِ از هم پاشیدگی عمیق‌ترینِ اضطراب‌هاست و باور داشت که هیچ یک از انواع اضطرابی که فروید تشریح کرده، با آن برابر نیستند. او به‌طور بالقوه احساس می‌کرد که این اضطراب حتی می‌تواند از ترس از مرگ هم جدی‌تر باشد. اگر چنین باشد، با این دیدگاه هم هماهنگ است که برای گریز از اضطراب از هم پاشیدگی، بیمار ممکن است کشتن خودش را انتخاب کند، چون اضطراب از هم پاشیدگی می‌تواند طاقت‌فرساتر از وحشت از مردن باشد.

دیدگاه فروید مبنی بر این که اضطراب می‌تواند چنان شدید باشد که از نظر جسمی آسیب‌رسان باشد، از نظر تئوری جذاب است، چون به یکی از فرمول‌بندی‌های حالت مربوط به خودکشی کمک می‌کند: این که ایگوی ناکام از سوی سیستم سوپرایگو رها می‌شود، چون ناکارآمد و بی‌ارزش است.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «سقوط به خودکشی»

تداعی رؤیاها

تعداد مشخصی از رویاها هستند که، حتی اگر روزها به تداعی آزاد در خصوص آن رویا گوش دهید، پیام رویا به خودی خود به واسطه تداعی‌ها تعمیق نخواهد شد. تنها تداعی‌های موازی وجود خواهد داشت. محتوای آشکار رویا خودش عمیق‌ترین لایه رویا در آن موارد معدود است – من به آن‌ها «رویاهای وضعیت خویشتن (self state dreams)» می‌گویم – که در آن‌ها رویا تنها این که خواب بیننده، حتی پیش از آن که خودش به آن پی ببرد، درباره‌ی خودش چگونه فکر می‌کند را به تصویر می‌کشد.

یک نفر یک هفته پیش از این که افسرده شود خواب شهر‌های سوخته و محله‌های متروکه و غیره، یا خواب یک منظره زمستانی با پرندگان بی پرِ یخ زده، یا چیزی از این قبیل را می‌بیند. شما با تداعی نمی‌توانید به اعماق این رویا برسید. بهترین چیزی که می‌توانید به بیمار بگویید این است که «فکر می‌کنم در خصوص افسرده شدن نگران هستید. شما احساس می‌کنید که خلق شما در حال پایین آمدن است.» یا برعکس. بیماری را به یاد دارم که یکی دو هفته پیش از پشت سر گذاشتن افسردگی، خواب پرندگان بی‌پر را -من آن تصویر را به این شکل درک کردم- در منظره‌ای برفی می‌دید. اما یک پرنده در میان آن‌ها بود که بال داشت و به قدرت پر می‌زد و رنگی بود. شما نمی‌توانید تداعی‌هایی به دست آورید که شما را از اینجا به عقده ادیپ ببرد. تنها چیزی که می‌توانید از آن بیرون بکشید این است که احساس می‌کنید شروع کرده‌اید به کمی سرحال‌تر شدن یا احساس می‌کنید کمی بهتر شده‌اید.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «روانشناسی خویشتن و جنبش روانکاوانه: مصاحبه‌ای با دکتر هاینتس کوهوت»

روانکاوی، هنرِ آفریدن است.

روانکاوی یک تجربه‌ی هیجانی زیسته است. به این ترتیب، قابلِ ترجمه، رونویسی، ضبط، توضیح، درک یا گفتن از طریق کلمات نیست. همان چیزی‌ست که هست. با وجود این، معتقدم که می‌­توان در مورد آن تجربه­‌ی زیسته مطالبی بیان کرد که در مورد جنبه­‌هایی از آنچه که بین روانکاوان و بیماران آنها در زمان اجرای کار روانکاوی اتفاق می­‌افتد، ارزش تفکر دارد.

در تفکراتم که غالباً در زمان نوشتن اتفاق می‌­افتد، این کار را مفید دانسته‌­ام که هنگام تلاش برای یافتنِ ماهیت معنا، در ابتدا خودم را به استفاده از حداقل کلمات ممکن محدود کنم. تجربه‌ی من در زمان نوشتن مطالب روانکاوی، همچنین نوشتن شعر این است که تراکم و غلظت کلمات و معانی آنها کمک می‌­کند تا از قدرت زبان برای بیان آنچه نمی‌­توان گفت، بهره‌­مند شد.

یک شخص به دلیل داشتنِ درد عاطفی، که برایش مجهول و ناشناخته است، با روانکاو مشورت می­‌کند، او یا نمی­‌تواند رؤیا ببیند (یعنی قادر به انجام فعالیت روانی ناهشیار نیست) یا آنقدر از آنچه که در رؤیا می­بیند، آشفته است که رؤیا دیدنِ او قطع می‌­شود. تا زمانی که او نتواند تجربه‌­ی عاطفی­‌اش را در رؤیا ببیند، قادر به تغییر، رشد، یا تبدیل شدن به چیز دیگری غیر از آنچه که بوده است، نیست. بیمار و روانکاو در طی جلسات روانکاوی در آزمونی مشارکت می‌کنند که این آزمون به گونه‌­ای طراحی شده تا آنالیزان (با مشارکت روانکاو) بهتر بتواند رؤیاهای نادیده و رؤیاهای قطع شده‌­اش را ببیند. رؤیاهایی که بیمار و روانکاو می­بینند، همزمان رؤیاها (و خیال‌پروری­‌های) خودشان و سوژه‌ی سومی است که هم بیمار و روانکاو است و  در عین حال، هیچ یک از آن دو نیز نیست.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «هنر روانکاوی: رؤیت رؤیاهای نادیده و گریه‌های قطع شده»

Back To Top
×Close search
Search
کلینیک روانکاوی تداعی | رواندرمانی فردی و زوج‌درمانی
مشاهدهٔ درمانگران و رزرو