عذاب وجدان
وقتی به بیماران در مورد حس گناه ناخودآگاه میگوییم، بهراحتی حرف ما را باور نمیکنند. آنها به خوبی با حس گناه آگاهانه و عذاب وجدان آشنایی دارند، لذا نمیتوانند بپذیرند که دقیقا مشابه همین تکانه در آنها وجود داشته باشد، بدون آن که کوچکترین اطلاعی از آن داشته باشند. احتمالا اگر عبارت “حس گناه ناخودآگاه” را که از نظر روانشناختی نیز نادرست است، کنار بگذاریم و به جای آن در مورد “نیاز به تنبیه شدن” صحبت کنیم، که به خوبی با مشاهدات آنها همخوان است، میتوانیم آنها را قانع کنیم که مخالفت خود را کنار بگذارند. اگر چه نمیتوانیم این حس گناه ناخودآگاه را مثل نوع آگاهانه در خودمان قضاوت و محدود نکنیم.
ما عملکرد وجدان را به سوپرایگو نسبت دادهایم و آگاهی از حس گناه را تظاهری از تنش بین ایگو و سوپرایگو در نظر گرفتهایم. ایگو از تصور این که در حد انتظارات ایدهآلش یعنی سوپرایگو ظاهر نشده، دچار حس اضطراب، یعنی اضطراب وجدانی میشود. آنچه میخواهیم بفهمیم این است که سوپرایگو چطور به چنین نقش طلبکاری دست یافته و چرا ایگو در مواقع اختلاف نظر با ایدهآلش دچار وحشت میشود.
بخشهایی از مقالهی «مسئلهی اقتصادی مازوخیسم»
سلفاُبژه
ما بسط و پالایشی از مفهوم کارکردهای سلفاُبژه را پیش نهادهایم و مدعی هستیم که بنیاناً به یکپارچهسازی عاطفه با سازمان در حال رشد تجربه خود وابسته است. این مفهومپردازی اهمیت رشدیِ خطیرِ همآهنگی عاطفهی قابل اتکا از محیط مراقبت در کمک به کودک در تفکیک و ترکیب و تعدیل و مفصلبندی شناختی وضعیتهای عاطفی آشکار شوندهاش زیر توجه نافذش میآورد، که این سپس مشارکتی حیاتی در سازماندهی فهم وی از خود دارد.
ما این نهاده را با تمرکز بر یکپارچگیهای ضروری عواطف افسردهوار در سرتاسر رشد و با نمایش تصویری بالینی از شکست سهمگین سلفاُبژه در این حیطه نمایش دادیم. همانطور که نمونه موردی ما نشان میدهد، تمرکز بر یکپارچکی عواطف و ناکامیهای آن حاوی دلالتهای مهمی برای رویکرد تحلیلی و نیز برای مقابله و درک از عنصر درمانی در انتقالهای سلفاُبژه است.
بخشهایی از مقالهی «عواطف و سلفاُبژهها»
لوح سفید بودن روانکاو
علیرغم تفاوت زیادی که همچنان در نگرش مکاتب مختلف روانکاوی وجود دارد، ولی در مورد مفید بودن انتقالمتقابل در درک بهتر بیمار، تفاهم وجود دارد. تلاش بیمار برای تبدیل روانکاو به اُبژه انتقالی بهعنوان یکی از وجوه غیرقابل اجتناب درمان بهطور گسترده مورد پذیرش قرار گرفته است. همچنین انتقال متقابل روانکاو بهصورت آفرینش مشترک بیمار و روانکاو که هر دو در شکلگیری آن سهم دارند، پذیرفته شده است و به نظر میرسد بخشی از آنچه روانکاو تجربه میکند، بازتابی از دنیای درونی بیمار است.
بنابراین یکی از وظایف روانکاو در تعامل با بیمار، تلاش برای پیدا کردن راه خروج از کنشنمایی انتقال- انتقالمتقابل است، تا بتواند بهصورت تحلیلی و همراه با بیمار اتفاقی که در جریان است، را بفهمد. در این شرایط قلمرو تحلیلی و قلمرو درونروانی بههم پیوسته هستند و لذا بهنظر میرسد انتظار لوحِ سفید بودن روانکاو در عمل امکانپذیر نباشد. همچنین وظیفه دیگر روانکاو، بازبینی و آنالیز مداوم خود خواهد بود. همانطور که شافر تاکید میکند که: «میتوانیم درمانی را تحلیلی درنظر بگیریم که از سه بخش تحلیل انتقالمتقابل، تحلیل انتقال و تحلیل دفاعهای در جریان را شامل شود».
در این رابطه قلمرو تحلیلی و درونروانی به هم پیوسته هستند و دیدگاه خوشبینانه لوح سفید بودن روانکاو امکانپذیر نیست. وظیفه دیگر روانکاو تحت آنالیز و بازبینی مداوم خود بودن است.
بخشهایی از مقالهی «انتقالمتقابل: حوزهی مورد توافق»
شخصیت خودبزرگبین
اگر نارسیسیزم به عنوان آسیب شخصیت در نظر گرفته شود، به راحتی میتوان آن را توصیف کرد. «شخصیت نارسیسیستیک فالیک» رایش (۱۹۳۳) آشکارا یا به شکل نامحسوسی متکبر، نمایشگر، خودبین، دغلکار، و تشنهی تحسین است. توصیف شخصیت نارسیسیستیک در آخرین ویرایش راهنمای تشخیصی و آماری تا حد زیادی با این تصویر مطابقت دارد. با این حال به خوبی مشخص شده است که این دسته از نارسیسیستهایی که آشکارا از خود تعریف میکنند تنها یک نشانه از سندرومی را بروز میدهند که میتواند فرمهای مختلفی به خود بگیرد، و وجه مشترک همهی آنها تلاش برای تقویت بازنمایی خودبزرگبینانه است. بهعنوان مثال تارتاکوف (۱۹۶۶) انواع بسیار ظریفتری از آسیب نارسیسیستیک را در افراد بهظاهر سالم توصیف کرده است. بورستن (۱۹۷۳) چهار نوع شخصیت نارسیسیستیک رایج را شرح داده است: نارسیسیستیک فالیک کلاسیک، نوع ویاردار، نوع پارانوئید و نارسیسیستیک دغلکار.
بخشهایی از مقالهی «آسیبشناسی نارسیسیزم در زندگی روزمره»
گفتوگو بدون ساختار
در محیط روانکاوی که با شیوه گفتوگوی بدون ساختار در آن به حداکثر رساندن نقش زبان و صدا با استفادهی بیمار از کاناپه تلاش برای رهایی روانکاو و بیمار از چیرگی و استیلای فرآیند تفکر ثانویه، که اجازه میدهد رویاپردازی در بیداری (خیالپردازی) به شکلی از ارتباط درون سوژه و بین سوژه تبدیل شود. همه این موارد به گونهای طراحی شدهاند تا به جفت تحلیلی کمک کنند وارد حالت ذهنی شوند که در آن تجربهای از حقیقت و حقیقت تجربه ممکن است هم به شکل آنچه گفته میشود و هم آنچه که ترک شده است، آشکار شود.
مورد اول، وقتی از با هم «رویا دیدنِ» بیمار و روانکاو صحبت میکنم، به تفکر و احساس ناخودآگاه آنها، چه صورت فردی و چه با هم، به حقیقت تجربهای که برای بیمار قبلاً قابل تصور نبود، اشاره میکنم.
مورد دوم، تا جایی که من این اصطلاح را میفهمم، ناخودآگاه، جنبهای از ذهن است که قادر به درک واقعبینانهی واقعیت درونی و بیرونی است و در فرآیند تولید نوعی از واقعیت روانی که من آن را حقیقت روانیِ تجربهی شخص میدانم، شامل هر دوی آنها است.
مورد سوم، ضروری است که به عناوینی که برای سه شکل گفتوگو انتخاب کردهام و در مورد آنها بحث خواهم کرد، بیش از حد بها ندهم. من علاقهای به اصطلاحشناسی ندارم، و همچنین خطوط تقسیم مشخصی را نمیبینم که نشان دهد دقیقاً چه زمانی بخشی از گفتوگوی مستقیم متوقف میشود و به گفتوگوی غیرمستقیم و حاشیهای تبدیل میشود، و چه زمانی گفتوگوی غیرمستقیم و حاشیهای به گفتوگوی نامرتبط به موضوع مورد بحث تبدیل میشود.
بخشهایی از مقالهی «در باب زبان و حقیقت در روانکاوی»
بیمیلی نسبت به انتخاب
افراد نارسیسیستیک غالباً از راههای ضمنی استفاده میکنند تا دیگران را به حل ابهامها مجاب سازند، و از خودشان در برابر احتمال اینکه در اشتباه هستند محافظت کنند. به عنوان مثال وقتی زن و شوهری، که از میان آنها شوهر نارسیسیستیک رفتار میکند، در مسیر سفر خود به یک دوراهی میرسند و نمیدانند باید از کدام راه بروند، شوهر راهی پیدا میکند تا همسرش مسیر را انتخاب کند. اگر انتخاب همسرش درست باشد جایگاه برتر او حفظ میشود، چون میتواند به خاطر اینکه اجازهی انتخاب را به او داده است خودش را تحسین کند؛ اگر همسرش اشتباه کرده بود، میتواند از انتخاب او اظهار رنجش کرده و (غالباً بهصورت غیر کلامی) نشان دهد که اگر انتخاب با او بود، مسیر دیگر را انتخاب میکرد.
به همین صورت، زنی که مستعد رفتار نارسیسیستیک است وقتی برای شام با شوهرش بیرون میرود، با حالت تدافعی اصرار میکند که شوهر رستوران را انتخاب کند. مسئول نبودن برای اشتباه احتمالی در چنین تصمیمگیریهایی به غذای مورد علاقهی او اولویت دارد. با اینکه ممکن است بیتفاوتی خود را نسبت به محل غذا خوردن به زبان بیاورد، اما بعداً اگر از غذا ناراضی باشد ممکن است به صورت ضمنی اشاره کند که اگر انتخاب با او بود رستوران دیگری را انتخاب میکرد، یا اینکه اخم کرده و با دلسردی مشخصی با غذا بازی میکند.
بخشهایی از مقالهی «آسیبشناسی نارسیسیزم در زندگی روزمره»
شناخت از طریق رؤیا
رؤیا دیدن یک فرآیند همیشگی و جاری است که هم در خواب و هم در زندگی بیداری ناهشیار اتفاق میافتد. اگر شخصی نتواند دریافتهای حسی خام را به عناصر ناهشیار تجربی که قابل پیوند هستند، تبدیل کند، آن شخص نمیتواند فکر رؤیاگونهی ناهشیار تولید کند و در نتیجه، نمیتواند رؤیا ببیند (چه در خواب یا بیداری). تجربه دریافتهای حسی خام (عناصر_بتا) در خواب، تفاوتی با تجربه عناصر بتا در زندگی بیداری ندارد. بنابراین، فرد «نمیتواند بخوابد و نمیتواند بیدار شود»، یعنی نمیتواند بین خواب بودن و بیدار بودن، ادراک و توهم، واقعیت خارجی و واقعیت درونی تمایز قائل شود.
بیمار و روانکاو در طی جلسات روانکاوی در آزمونی مشارکت میکنند که این آزمون به گونهای طراحی شده تا آنالیزان (با مشارکت روانکاو) بهتر بتواند رؤیاهای نادیده و رؤیاهای قطع شدهاش را ببیند. رؤیاهایی که بیمار و روانکاو میبینند، همزمان رؤیاها (و خیالاندیشیهای) خودشان و سوژهی سومی است که هم بیمار و روانکاو است و در عین حال، هیچ یک از آن دو نیز نیست. در طی مشارکت در دیدنِ رؤیاهای نادیده و قطع شدهی بیمار، روانکاو بیمار را آنچنان عمیق میشناسد که به او این امکان را میدهد تا به بیمار سخنی بگوید که با تجربه هیجانی هشیاری و ناهشیاری که در یک زمان مشخص در رابطهی تحلیلی اتفاق میافتد، مطابقت داشته باشد.
بخشهایی از مقالهی: «هنر روانکاوی: رؤیت رؤیاهای نادیده و گریههای قطع شده»
انسانها اساساً حیواناتی دوسوگرا هستند.
ما دربارهی تمام چیزهایی که برایمان اهمیت دارد دوسوگرا هستیم؛ در حقیقت، دوسوگرایی راهی است برای اینکه تشخیص دهیم کسی یا چیزی برای ما اهمیت پیدا کرده است. این یعنی ما دربارهی دوسوگرایی، دربارهی عشق، نفرت، سکس، لذت، دیگران، خودمان و… دوسوگرا هستیم؛ هرکجا اُبژهی مطلوبی وجود داشته باشد باید دوسوگرایی نیز وجود داشته باشد.
اما اصرار فروید بر دوسوگرایی ما، بر اینکه انسانها اساساً حیواناتی دوسوگرا هستند، بیان دیگری از این موضوع است که ما هیچگاه آنچنان که به نظر میرسد فرمانبردار نیستیم: اینکه هرکجا فداکاری باشد اعتراض هم وجود دارد، هرکجا اعتماد باشد شک هم وجود دارد، و هرکجا خودبیزاری یا احساس گناه باشد، عشق به خود هم وجود دارد. شاید نتوانیم زندگیای را تصور کنیم که در آن بخش زیادی از وقتمان را صرف انتقاد از خودمان و دیگران نمیکنیم؛ اما باید عشق به خود را که همیشه نقش مؤثری دارد به خاطر داشته باشیم. خودانتقادگری میتواند ناخوشایندترین –سادومازوخیستیترین– شیوهی عشق ورزیدن ما به خودمان باشد.
بخشهایی از مقالهی «علیه خودانتقادگری»
دفاعی در برابر از دست دادن اُبژه
زمانی که کودک شدیدا انگشتان خود را میمکد یا دائم به آن آسیب میرساند، نفرت خود را ابراز میکند، او برای کنار آمدن با این احساسات ناخن خود را میجود. همچنین احتمال دارد به دهان خود آسیب زند. اما نمیتوان به قطع گفت که همۀ آسیبهایی که از این طریق به انگشت یا دهان وارد میشود، بخشی از نفرت است. به نظر میرسد که این فکر وجود دارد که در صورت لذت بردن باید رنج کشید: موضوع عشق اولیه درعینحال که مورد عشق است، مورد نفرت هم قرار میگیرد.
در واقع از آنجا که مکیدن شست پدیدهای عادی و جهانشمول است، گسترش پیدا میکند و به استفاده از عروسک و فعالیتهای عادی بزرگسالان سرایت میکند، این درست است که بگوییم مکیدن شست دست در شخصیتهای اسکیزوئید بسیار ماندگار است و در چنین نمونههایی بسیار اجباری است. در یکی از بیمارانم این برای ۱۰ سال بدل به اجباری برای مطالعۀ دائمی شده بود.
این پدیده را نمیتوان توضیح داد مگر اینکه آن را تلاشی برای مستقر کردن اُبژه بدانیم (پستان و غیره) تا نصف آن را در درون و نصف دیگر را در بیرون نگه دارد. این دفاعی است در برابر از دست دادن اُبژه در درون یا بیرون بدن، میتوان گفت یعنی از دست دادن کنترل روی اُبژه. شکی ندارم که مکیدن طبیعی شست این کارکرد را دارد.
بخشهایی از مقالهی «رشد هیجانی اولیه»
مسائل زنان
بسیاری از زنان تمایز روشنی میان «فعال بودن، جاهطلب بودن، ویرانگر بودن یا عصبانی بودن» قائل نمیشوند. از آنجا که زنان اغلب وقتی از خود جرأت و جسارت نشان میدهند با خشم و عصبانیت مواجه میشوند، به این باور رسیدهاند که وقتی بر خودشان پافشاری میکنند به مردم آسیب میرسانند و در معرض خطر از دست دادن آنها هستند. و اضافه خواهم کرد که وقتی آنها موفق میشوند نیز همین طور.
برای اکثریت ما، شخصی که بیشترین قدرت را در دوران کودکی بر ما داشت وقتی از همیشه آسیبپذیرتر بودیم، مؤنث بود. بنابراین، زن قدرتمند و جسور باعث تحریک اضطراب و حسادت برای هر دو جنس میشود، حتی در بزرگسالی. به علاوه، و این به ویژه به حرفهی ما مربوط است، هریس میگوید: «زنان و مردان میتوانند از هر چیز کمتر از خشنودی تمام و کمال احساس [ناامیدی بزرگی] کنند… وقتی که شخص مسئول یک زن است». همین که این را درک کنیم، میتوانیم ببینیم که وضعیت در اتاق مشاوره برای روانکاوان زن چقدر پرتنش میگردد وقتی که با حسرتهای اولیه و خشم ابتدایی بیمار رو به رو میشود.
بخشهایی از مقالهی «حقالزحمه و مسائل زنان»