skip to Main Content
تی‌پلاس
بریده‌ی مقالات

اضطراب جدایی

از نظر بالینی، اضطراب جدایی معمولاً در پاسخ به عدم تداوم درمان به خاطر وقفه‌های آخر هفته یا تعطیلات ظاهر می‌شود. اما نوع بنیادی‌تر اضطراب جدایی را بیمارانی تجربه می‌کنند که نمی‌توانند آگاهی از وجود مجزای تحلیل‌گر را حتی زمانی که در حضور تحلیل‌گر هستند، تحمل کنند.

بیمارانی که از این میزان اضطراب جدایی رنج می‌برند ممکن است از زمان‌هایی که تحلیل‌گر غرق در خیال‌پردازی می‌شود، به فکر فرو می‌رود یا روی فرآیند تمرکز می‌کند تا وضعیت بیمار را بهتر درک کند، چندان استقبال نکنند. بیمار با یاد گرفتن این‌که تحلیل‌گر به جای بودن با او، درباره‌ی او فکر می‌کند، حس طرد شدن پیدا می‌کند –نشانه‌ای از این که تحلیل‌گر نمی‌تواند کل نیروی وجود بیمار را تحمل کند.

همچنین ممکن است آن را به صورت رهاشدگی تجربه کند – خیانت در این پیمان خیالی که تحلیل‌گر همیشه از لحاظ کیفی نسبت به بیمار در یک سطح باقی خواهد ماند. محصول فعالیت بازتابی تحلیل‌گر –که در قالب تفسیر ارائه می‌شود– آشکارترین نشانه از این موضوع است که تحلیل‌گر فراتر از صرفاً «بودن با» بیمار عمل کرده است، و برخی بیماران بیش از آنکه به محتوای تفسیر واکنش نشان دهند، به عمل تفسیر شدن (مورد تفکر روانکاوانه قرار گرفتن) واکنش نشان می‌دهند. در این بیماران ممکن است «تفسیر شدن» به معنای عینیت یافتن –تبدیل شدن به اُبژه‌ی مشاهده– باشد که می‌تواند نگران کننده باشد.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «فکر کردن پیرامون و همراه با بیمارانی که از فکر کردن می‌ترسند.»

سرریز شدن خودبه‌خود احساسات شدید

فوران شدید عواطف در درمان فی‌نفسه نشانگر وجود تروما نیست. همان‌طور که ویلیام وردزورث نوشت: «سرریز شدن خودبه‌خود احساسات شدید» چیزی است که شعر را می‌سازد اما «ریشه‌ در عواطفی دارد که در آرامش به یاد می‌آیند». ما به عنوان درمانگر می‌دانیم که سرریز شدن خود‌به‌خود احساسات شدید اغلب نه به شعر بلکه به تناقض منجر می‌شود -نمی‌توان منشاء طغیان آشوبناک عواطفی که زندگی خود را دارند، در آرامش به یاد آورد چراکه در آرامش تجربه نشده‌اند.

یکی از اهداف ما درمانگران این است که به بیماران‌مان کمک کنیم تا بتوانند سرریز شدن خودبه‌خود احساسات شدید را با شرم‌ و وحشت تجربه نکنند بلکه در فضایی امن تجربه کنند. اگر درمان در بستری آرام برای زیستن دوبارۀ عواطف باشد -اگر به تغییر شکل عواطف تروماتیک به قوه‌ای برای «شعر» یاری رسانیم- دیگر چه چیز لازم است؟

پاسخ من این است که یک محیط بینافردی «به‌قدر کافی ایمن» -محیطی که هم برای اصالت عواطف روانکاو جا داشته باشد و هم برای بازیابی کنش و نمادین‌سازی تجربه‌ی تروماتیک اولیه که کورکورانه نتیجه‌ی اولیه را بازتولید نمی‌کند. باور دارم از طریق این تغییر شکل تروما به «شگفتی‌های ایمن» است که اشباح گسسته‌ی «غیر-من» کم‌کم دست از تسخیر برمی‌دارند و هرچه فعالانه‌تر و آشکارتر به عنوان تنظیم‌کننده‌ی عواطف، بازتابنده‌-خود در بخشی از «من» مشارکت می‌کنند.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «لازم نیست خانه‌ای پُر از وحشت باشد»

باورهای پیشگامان روانکاوی

تاریخ روانکاوی پس از اکتشافات فروید نشان می‌دهد که چگونه ایده‌های مسلط، تصورات و پنداشت‌های نسل‌های بعدی روانکاوان را تسخیر می‌کنند و معمولاً به سمت افراط کشیده می‌شوند، زمانی که به ناامیدی برسند، آنگاه فضایی برای ایده‌های جدید فراهم می‌شود. به عنوان مثال: ایده‌های ویلهلم رایش مبنی بر اینکه تفسیرهای مقاومت همیشه باید مقدم بر تفسیر محتوا باشند و اصرار او بر اینکه زره و حفاظ کاراکتر باید قبل از تفسیرهای محتوا درهم بشکند، دیگر بخشی از تکنیک روانکاوی نیست. یکی دیگر از باورهای محبوب پیشگامان روانکاوی که تحلیل کودک، مانند تلقیح (ایمن‌سازی)، نقش پیشگیرانه‌ای در برابر نِوروز بزرگسالی دارد، دیگر باوری مشترک نیست.

این ایده که روانکاوی باید به عنوان تکنیکی درمانی تعریف شود که هدف آن به حداکثر رساندنِ نقش نِوروز انتقالی است، دیگر جایگاه غالبی ندارد. این ایده که روانکاوی از طریق مطالعه و بررسی فضای عاری از تعارض به روانشناسی عمومی تبدیل خواهد شد و راپاپورت را بسیار هیجان‌زده کرده بود، و منجر به ورود روانشناسان بالینی به روانکاوی شد، دیگر دیدگاهی پویا نیست. دیگر کسی یه سراغِ روانکاو ساکت ناامیدکننده‌ای که در کتاب کارل منینگر (۱۹۵۸) در مورد تکنیک، مورد حمایت قرار گرفته بود، نمی‌رود. در طول تاریخ روانکاوی، هر افراط و تفریطی مطلب جدیدی به ما آموخت و از این نظر سودمند بود. مطالعه تاریخ روانکاوی هنوز در مراحل اولیه قرار دارد و روند تغییر در روانکاوی به دقت مورد بررسی قرار نگرفته است.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «تأملاتی در تاریخ روانکاوی»

تحمل خیانت بدن

خیانت واکنش‌های مختلفی در ما بر می‌انگیزد: شوکه شدن و انکار، آرزو برای انتقام، درماندگی و سردرگمی عمیقی از اینکه چرا به ما خیانت شده است. هر چقدر این ارتباط با فرد آسیب‌زننده صمیمی‌تر باشد شوک و انکار بیشتری تجربه می‌شود و اگر فرض بگیریم که خیانت‌کننده بدن ماست این انکار قوی‌تر می‌شود: با توجه به غفلتی که نسبت به سلامت بدن داریم. بعضی غفلت‌ها مانند یک انتقام در مقابل بدن است. مانند یک آرزوی مرگ برای او.

انگار به نوعی از این خیانت بدن نمی‌توان اجتناب کرد. تحمل رازهایی توام با احساس گناه ترس از دست دادن کنترل هم می‌تواند جز فرضیات باشد. در حقیقت بدن پذیرای پیام‌هایی از سمت ناهشیار می‌شود. پیچیدگی در معنای تظاهرات بدنی به‌خاطر فانتزی‌ها و تفسیرهایی است که می‌تواند معنایی عمیق را با بدن زنده کند. حتی اگر روبه‌رو شدن با بیماری و مرگ از بدن ما خارج شده است. در حقیقت این زمانی حیاتی است برای اینکه یادآور شویم که اولین و مهم‌ترین هسته‌ی ایگو، ایگوی بدنی است.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «وقتی که بدن به تو خیانت می‌کند»

والد آزارگر

اغلب فرزندانی که در کودکی با والد آزارگر یا طردکننده یا سرد رشد یافته‌اند، برای قابل تحمل کردن این موقعیت، دو راه پیش‌رو دارند تا این رفتارهای خصمانه را تبیین کنند. چیزی شبیه این که با خود می‌گویند یا «پدر و مادر من آدم‌های بدی هستند» یا این‌که «من دوست‌داشتنی نیستم» و مستحق همین توجه ناکافی هستم (یعنی یک‌جور جابجایی در مسئولیت). پذیرش گزاره‌ی اول دنیا را برای کودک ناامن می‌کند، پس او ناگزیر تصور دوم را می‌پذیرد (این صورت‌بندی را روانکاوی به نام رونالد فیربرن انجام داده است). بنابراین، این کودک در بزرگسالی، ارتباطاتی را اصیل و ارزشمند می‌داند که فرد مقابل با آنها رفتاری سردتر از معمول داشته باشد. اگر کسی خلاف این روند را با او پیش بگیرد، از این محبت خوشنود نمی‌شود، بلکه ممکن است به نظرش طرف مقابل فردی سوءاستفاده‌گر یا بی‌ارزش باشد. جمله‌ی معروفی که «وودی‌آلن» در مونولوگ ابتدای فیلم «آنی هال» به نقل از «گروچو مارکس» می‌گوید، می‌تواند مثال خوبی برای این موقعیت باشد: «من عضو گروهی نمی‌شوم که آدمی مثل من را به عضویت می‌پذیرد».

بخش‌هایی از مقاله‌ی «چرا ترک کردن یک رابطه‌ی بد برای ما دشوار است؟»

اضطراب ناتوانی

کودکانی که مادرانشان نمی‌توانند پاسخ مناسب و سازنده به احساساتشان دهند، ممکن است احساس فقدان اعتماد به احساسات، درماندگی و خشم را تجربه کنند. برای آنها بسیار دشوار است که از تجربیات حسی عینی و مشخص بدن به بازنمایی کردن این احساسات در ذهن تغییر کنند و تجربه‌ی این احساسات به صورت خام سخت و ناتوان‌کننده می‌شود. در چنین مواردی کودکان ممکن است مکانسیم دفاعی همه‌توانی و کنترل یا جابه‌جایی به موضوعات دیگر را در مقابل اضطراب ناتوانی شکل دهند.

پیتر فوناگی که طراح نظریه‌ی ذهنی‌سازی است در این مورد بیان می‌کند که ناتوانی در ذهنی‌سازی، تجربه‌ی به کلام آوردن احساسات را برای مراجعین بسیار سخت می‌کند. این مراجعین احساسات خود را به صورت بدنی حس می‌کنند و نمی‌توانند پاسخ‌های عاطفی‌شان را به کلام در بیاورند.

بنابراین یک فرآیند روان-تنی در جریان است: ممکن است احساسات به طرق مختلفی در روان تجربه نشوند و در کلام جاری نشوند. اما در حقیقت آنها در بدن پنهان می‌شوند.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «وقتی کلمات بیان نمی‌شوند: پلی فراتر از سکوت»

گام‌هایی بنیادی به‌سوی رفع حالت افسرده‌وار

در نیمه‌ی دوم سال اول، کودک گام‌هایی بنیادی به‌سوی رفع حالت افسرده‌وار برمی‌دارد. اما، مکانیسم‌های اسکیزوئید هنوز هم به قوت خود باقی می‌مانند، هر چند به‌صورت تعدیل‌شده و به‌میزان کمتر، و وضعیت‌های اضطراب اولیه بارها در فرایند تعدیل تجربه می‌شوند. رفع گزند و حالات افسرده‌وار در طول چند سال اول کودکی گسترش می‌یابند و نقشی اساسی در روان‌نژندی کودکان ایفا می‌کنند. در طول این فرایند، اضطراب‌ها قدرت خود را از دست می‌دهند، اُبژه‌ها هم کمتر آرمانی و هم کمتر هراس‌انگیز می‌شوند، و ایگو یکپارچه‌تر خواهد شد. تمامی این‌ها لازم و ملزوم درک رو به رشد واقعیت و سازگاری با آن است. اما، اگر رشد در طول مرحله‌ی اسکیزوئید به‌طور عادی پیش نرفته باشد و کودک نتواند‌ -‌به دلایل درونی یا بیرونی‌- از عهده‌ی تأثیر اضطراب‌های افسرده‌وار برآید، یک دور باطل ایجاد می‌شود.

چرا که اگر ترس گزند، و به‌همان نسبت مکانیسم‌های اسکیزوئید، بیش از حد شدید باشند، ایگو قادر به رفع حالت افسرده‌وار نیست. این به‌نوبه‌ی خود ایگو را مجبور می‌کند تا به حالت اسکیزوئید عقب‌نشینی کند و ترس‌های گزند و پدیده‌های اسکیزوئید اولیه را تقویت می‌کند. از این رو این بنیان انواع مختلف اسکیزوفرنی است که بعداً در زندگی ایجاد می‌شود؛ چرا که وقتی چنین عقب‌نشینی‌ای رخ می‌دهد، نه‌تنها نقاط تثبیت در حالت اسکیزوئید تقویت می‌شوند، بلکه خطر ریشه‌دواندن وضعیت‌های فروپاشی شدیدتر هم وجود دارد. پیامد دیگر {آن} چه‌بسا تقویت ویژگی‌های افسرده‌وار باشد.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «یادداشت‌هایی در باب برخی مکانیسم‌های اسکیزوئید»

تسلیم مازوخیستی به یک شریک سادیستیک

آرزوهای اُدیپال چنان آسیب‌زا و گناه‌آلودند که در زندگی بزرگسالی ناهشیار، ناشناخته و حل نشده باقی می‌مانند. بنابراین در روابط دگرجنسگرایانه بزرگسالان در دسترس نیستند، اگرچه احساس گناه فراگیر در آن‌ها منجر به یک نیاز ناهشیار برای تنبیه و مجازات خواهد شد؛ همانند تسلیم مازوخیستی به یک شریک سادیستیک، یا مجازات خود با سقط جنین ناخواسته در یک بارداری که آرزویش را داشته‌اند. دوسوگرایی طبیعی زن باردار نسبت به جنین و اینکه آن جنین نماینده چه کسی است، احتمالاً با آرزوهای گناه‌ آلود، ناشناخته و حل نشده دختر کوچک نسبت به یک اُبژه جنسی ممنوعه تقویت می‌شود.

سقط خودبه‌خودی که زندگی را از جنین می‌گیرد، می‌تواند برای این تعارض روانی، یک راه حل روان-تنی فراهم کند. اگر بیمار در دوران بارداری تحت جلسات درمان تحلیلی باشد، تجزیه و تحلیل تعارض‌های وی می‌تواند در بعضی موارد منجر به بارداری موفقیت آمیز و تولد یک کودک گردد.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «چشم‌انداز روانکاوانه به بارداری، سقط جنین برنامه‌ریزی‌شده و سقط جنین ناخواسته»

مقاومت در درمان

هر دلیلی که مراجعین برای سکوت داشته باشند، به عهده‌ی ماست که وضعیت آن‌ها را تشخیص دهیم. گاهی‌اوقات، مطابقت سکوت مراجع با سکوت پذیرای خودمان می‌تواند مفید باشد. گاهی‌اوقات می‌توانیم ریسک کنیم و به دقت اجازه بگیریم تا حدس بزنیم که ممکن است چه اتفاقی افتاده باشد.

گاهی‌اوقات مفید است که به فرد در مورد محرمانه بودن و فرآیند درمان آموزش دهیم. و گاهی‌اوقات مفید است که به مراجع گزینه‌ی نوشتن یا کشیدن افکارش را پیشنهاد کنیم. مهارت‌ها، تجربه و شهود شما می‌تواند به کار گرفته شود تا آن‌چه را که بیمار نمی‌تواند انجام دهد انجام دهید، یعنی بردن مکالمه به سطح کلامی‌تر.

سکوت به راستی می‌تواند «طلایی» باشد. با حمایت، همدلی و بینش درمان‌گر، معنای سکوت بیمار را می‌توان برای اطلاعات مفید استخراج کرد و می‌تواند به یکی از آن لحظات «آهان!» مهم منجر شود.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «معنای سکوت بیمار»

رهایی از یک عاطفه خفه شده

در کتاب «مطالعاتی در باب هیستری» (1895d) ادعا شد که علائم هیستری زمانی ایجاد می‌شوند که عاطفه ناشی از یک فرایند ذهنی دارای نیروگذاری عاطفی قوی، از این که به طور هشیار و هنجار بررسی شود به اجبار بازداشته شده و لذا به مسیر نادرستی منحرف شود. در موارد هیستری، بر اساس این نظریه، عاطفه به یک تحریک عصبی جسمانی نامعمول منتقل می‌شود (تبدیل)، اما اگر این تجربه تحت هیپنوتیزم احیا شود، می‌توان به آن مسیر دیگری داد و از آن خلاص شد (تخلیه هیجانی). نویسندگان این روش را تحت عنوان «پالایش» نامگذاری کردند (پاکسازی، رهایی از یک عاطفه خفه شده).

بخش‌هایی از مقاله‌ی «گزارشی کوتاه درباره‌ی روانکاوی»

تی‌پلاس
بریده‌ی مقالات

خویشاوندکُشی

در واژه‌های فعالانه‌ی «نابود کردن» و «منهدم کردن» که فروید برای اشاره به انحلال عقده اُدیپ استفاده کرده است، طنین یک ویژگی غالب تعارض ادیپی به گوش می‌رسد؛ خویشاوندکُشی [به معنای] نابود شدن والد توسط کودک. خویشاوندکُش این‌گونه تعریف شده: «فردی که قاتلِ کسی است که با او پیوندی مقدس داشته است، مانند پدر، مادر یا دیگر خویشان نزدیک و یا در معنایی گسترده‌تر یک حاکم. گاه کسی که مرتکب خیانت شده است». 

خویشاوندکُش قاتل یک والد یا یکی از خویشان نزدیک است که می‌تواند شامل قتل هر آن‌کس که نماینده و سمبل والد، پدر، مادر و یا خیانت به هر گروه و موجودیتی باشد که مرجع قدرتی والدانه دارد. هنگامی که پیوند مقدس میان کودک و والد شکسته می‌شود، مرجع قدرت والد به قتل رسیده است. خویشاوندکُشی جرمی علیه تقدس این پیوند است. این پیوند بیش از هر چیز با ارتباط ما با پدر و مادر خونی‌مان تجسم می‌یابد. در جوامع پدرسالار، پدرکُش، الگوی نخستین خویشاوندکُشی است. برای فروید، پدر در درجه‌ی نخست تامین‌کننده و مراقبت‌کننده و در عین حال اگر قدرت و تسلطش به چالش کشیده شود، اخته‌کننده است.

در فرایند بزرگسال شدن بسیاری از پیوندهای هیجانی با والدین گسسته می‌شود. اگر چنین چیزی درست باشد، در فرایند رشد سالم این اشتیاق فعالانه به رها شدن و خلاصی [از والدین] پدیدار خواهد شد. در یک معنای مهم، ما با پروراندن خودمختاری و سوپرایگوی خودمان و نیز درگیر شدن در روابط اُبژه‌ی غیر محرم‌آمیزانه، والدین‌مان را می‌کُشیم. ما قدرت، کفایت و مسئولیت آن‌ها در قبال خودمان را غصب می‌کنیم و آن‌ها را به عنوان اُبژه‌های لیبیدویی پس‌زده و انکار می‌کنیم. با نگریستن [به عقده‌ی ادیپ] در خویشاوندکشی، احساس گناه و مسئولیت، سرکوب کردن عقده‌ی ادیپ به نوعی طفره رفتنی ناخودآگاه از  قتل رهایی‌بخش والدین و به نوعی محافظت کردن از پیوندهای وابستگی لیبیدویی دوران کودکی به آن‌هاست.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «افول عقده‌ی ادیپ»

بازتاب آینه‌ای

موقعیت تحلیلی از زوایای بسیاری بررسی و توصیف شده است و در مورد ماهیت منحصر به فرد آن توافق کلی وجود دارد. اما تصور من این است که به اندازه‌ی کافی به این موضوع تأکید نشده است که این موقعیتْ رابطه‌ای بین دو نفر است. آنچه این رابطه را از دیگر رابطه‌ها متمایز می‌کند، وجود احساسات در یک شریک -یعنی بیمار- و نبود آن در شریک دیگر -یعنی تحلیلگر– نیست، بلکه مهم‌تر از همه میزان احساسات تجربه شده و استفاده از آنهاست، این عوامل به یکدیگر وابسته هستند.

از این منظر، هدف تحلیل خود تحلیلگر، این نیست که او را تبدیل به مغزی مکانیکی کند که بتواند بر اساس روشی صرفاً عقلانی تأویل‌هایی را تولید کند، بلکه این است که او را قادر سازد تا احساساتی را که در او برانگیخته می‌شود، تحمل کند و به جای تخلیه آنها (همانطور که بیمار انجام می‌دهد)، آنها را تحت سلطه کار تحلیلی درآورد، جایی که در آن او به عنوان بازتاب آینه‌ای بیمار عمل می‌کند.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «در باب انتقال-متقابل»

روان‌پریشی قلمرو بالقوه‌ی زنانه است.

لکان مکررا به شباهت های میان این سه دسته اشاره کرد. لکان هربار که با یک مفهوم جدید دست و پنجه نرم می‌کرد یا روی یک دید بالینی جدید در کار بالینی تأکید می‌کرد، آن را در روان‌نژندی، روان‌پریشی و روان‌کژی به کار می‌برد. در روانکاوی، هر بار که به دیدگاه جدیدی برسید می‌توانید آن را مطابق با سه قلمرو به شکل پیچیده‌ای طبقه‌بندی کنید. بدیهی است که این سه مورد تنها قلمروهای موجود نیستند. به عنوان مثال دسته‌های بالینی دیگری مانند مرد و زن و همچنین ساختار مرد و ساختار زن وجود دارد که به وضوح تحت تاثیر سه دسته اصلی بالینی قرار دارند.

مثلا اگر لکان بگوید که روان‌کژی ویژگی مرد است، اگر ساختار دوتایی مرد و زن و ساختار سه‌گانه روان‌نژندی، روان‌پریشی و روان‌کژی را با هم ترکیب کنیم، مسائل پیچیده‌تر می‌شوند. می‌توان گفت روان‌کژی یک ویژگی مردانه است در حالی که همه‌ی بیماران روان‌پریش می‌توانند زن باشند. لکان عبارتی در رابطه با روان‌پریشی مطرح کرد که الان معروف است و اینگونه ترجمه شده است که روان‌پریشی قلمرو بالقوه‌ی زنانه است. در روان‌نژندی بین هیستری و وسواس تمایز قائل می‌شویم و معمولاً مرد و زن را به ترتیب به وسواس و هیستری مرتبط می‌دانیم. هنوز هیچ اجباری وجود ندارد که فرض بگیریم هیچ مرد هیستریکی وجود ندارد. بعضی مواقع همین‌گونه بر روان‌نژندی تمرکز می‌کنیم و در موارد دیگر تمرکزمان بر تمایز بین روان‌نژندی هیستریک و روان‌نژندی وسواس است با این شرط که فروید روان‌نژندی وسواس را به عنوان یک‌ گویش از هیستری در نظر گرفته و هیستری هسته مرکزی روان‌نژندی است. گاهی اوقات بر وجود روان‌نژندی دیگر که تحت عنوان فوبیا شناخته می‌شود تمرکز می‌کنیم.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «مقدمه‌ای بر دیدگاه‌های بالینی لکان»

نقشه‌ی عشق

روابط اولیه‌ی ما با والدین و سرپرستان، به ما کمک می‌کند تا یک «نقشه‌ی عشق» را شکل دهیم که در سراسر عمر ما باقی می‌ماند. این موضوع گاهی‌اوقات «انتقال» نامیده می‌شود. فروید خاطرنشان کرد که وقتی ابژه‌ی عشق را پیدا می‌کنیم، در واقع آن را «بازمی‌یابیم». پدیداری که اغلب به آن اذعان می‌شود به همین دلیل است: این‌که افراد شرکایی را انتخاب می‌کنند که آن‌ها را به یاد مادر/پدر خود می‌اندازند. ما همگی شاهد آن بوده‌ایم.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «هفت یافته درباره رابطه جنسی و عشق که زیگموند فروید کشف کرد.»

اضطراب از هم پاشیدگی

زمانی که فروپاشی خود (به دنبال ناکارآمدی ایگو و واپس‌روی ایگو) روی می‌دهد، بیماران اضطراب‌هایی بسیار شدیدتر از اضطراب‌های زندگی عادی تجربه می‌کنند. اضطراب به قدری شدید است که کارکرد ذهنی مختل می‌شود و بیمار در همان حدی که توان فکر کردن دارد، تشخیص می‌دهد که درمانده است و حس می‌کند خطری وحشتناک تهدیدش می‌کند. این حالت را گاهی اضطراب نابودی می‌نامند، واژه‌ای که فروید برای آن استفاده می‌کرد، اضطراب اولیه یا اضطراب تروماتیک بود. از آنجا که این‌گونه حمله‌های اضطراب شدید بسیار فلج‌کننده هستند، معمولاً چنین حس می‌شوند که از بیرون از خود سرازیر می‌شوند و باید تا آخرین حدِ توان و منفعلانه تحمل‌شان کرد. خود در رویارویی با این اضطراب درمانده می‌شود. فروید تجربه‌ی این اضطراب‌ها را از نظر جسمی بسیار خطرناک و برای ایگو آسیب‌رسان می‌دانست.

دیدگاه کوهوت این بود که اضطرابِ از هم پاشیدگی عمیق‌ترینِ اضطراب‌هاست و باور داشت که هیچ یک از انواع اضطرابی که فروید تشریح کرده، با آن برابر نیستند. او به‌طور بالقوه احساس می‌کرد که این اضطراب حتی می‌تواند از ترس از مرگ هم جدی‌تر باشد. اگر چنین باشد، با این دیدگاه هم هماهنگ است که برای گریز از اضطراب از هم پاشیدگی، بیمار ممکن است کشتن خودش را انتخاب کند، چون اضطراب از هم پاشیدگی می‌تواند طاقت‌فرساتر از وحشت از مردن باشد.

دیدگاه فروید مبنی بر این که اضطراب می‌تواند چنان شدید باشد که از نظر جسمی آسیب‌رسان باشد، از نظر تئوری جذاب است، چون به یکی از فرمول‌بندی‌های حالت مربوط به خودکشی کمک می‌کند: این که ایگوی ناکام از سوی سیستم سوپرایگو رها می‌شود، چون ناکارآمد و بی‌ارزش است.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «سقوط به خودکشی»

سوگ

سوگ به تنهایی نشان از پختگی در فرد دارد. ساز و کار سوگ پیچیده است و شامل فرایند زیر است: فردی که اُبژه را از دست داده است، آن اُبژه را درونی می‌کند و آن اُبژه در درون ایگو با نفرت مواجه می‌شود. به لحاظ بالینی میزان مردگی اُبژه‌ی درونی شده، بر اساس اینکه آن اُبژه در یک لحظه‌ی بخصوص مورد تنفر و یا عشق است، متغیر است. در فرایند سوگ، ممکن است فرد به طور موقتی شاد شود. به این می‌ماند که اُبژه زنده‌ شده باشد چرا که در درون فرد زنده‌ شده است اما نفرت با قدرت بیشتری در جریان است و دیر یا زود افسردگی بازمی‌گردد، گاه بدون علت مشخص و گاه به شکلی اتفاقی در سالگردهایی که ارتباط با اُبژه را یادآوری می‌کند و بر قصور اُبژه به خاطر ناپدید شدنش، تاکیدی دوباره می‌کند.

با گذر زمان و بهبودی، اُبژه‌ی درونی شده خود را از نفرتی که در ابتدا بسیار نیرومند بود آزاد می‌کند. به مرور زمان فرد ظرفیت شاد بودن را به‌رغم از دست دادن اُبژه باز می‌یابد، چرا که اُبژه بار دیگر در درون ایگوی فرد در حال زنده شدن است.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «روانشناسی جدایی»

بازی شکوهمند

هر کسی که امیدوار است بازی شکوهمند شطرنج را از کتاب‌ها بیاموزد به زودی در خواهد یافت که تنها حرکت‌های نخست رقبا و آخر بازی جا را برای یک نمایش نظام‌مند تمام عیار باز می‌گذارند و تنوع بی‌نهایت حرکاتی که پس از حرکات نخست روی می‌دهند هرگونه بازنمودی از این قبیل را به چالش می‌کشد. این شکاف در دستورالعمل را تنها می‌توان از طریق مطالعه‌ای دقیق بر بازی‌های انجام شده توسط اساتید پر کرد. قوانینی که می‌توان برای کاربست درمان روانکاوی مقرر کرد نیز دستخوش همین محدودیت‌ها هستند.

از مقاله‌ی «درباره‌ی آغاز درمان»

احساس گناه در کودکی

سوپرایگو که در واقع بخش انتقادگر ایگو و همچنین کنترل‌کننده تکانه‌های آسیب‌رسان است، از دیدگاه من زودتر از ۵ سالگی که فروید مطرح کرد عمل می‌کند. من بر این باورم که در ۵ یا ۶ ماهگی کودک از آسیبی که تکانه‌های مخرب و طمعش ممکن است به اُبژه محبوب وارد آورد هراس دارد. کودک هنوز قادر نیست امیال و تکانه‌های خود را از حالت واقعی آنها تمیز دهد. او احساس گناه و تمایل به مراقبت از اُبژه‌ها را تجربه کرده و سعی می‌کند آسیبی که زده را جبران کند. در این حالت اضطراب کودک ماهیتی غالباً افسرده‌وار دارد و هیجان‌ها و همینطور دفاع‌هایی که در مقابل آن قرار می‌گیرند به عنوان بخشی از رشد بهنجار درنظر گرفته می‌شود، از همین رو من آن را موضع افسرده‌وار می‌نامم. احساس گناهی که گاهی در همه ما ایجاد می‌شود، ریشه‌های عمیقی در کودک دارد. می‌توان گفت که گرایش به ترمیم نقش مهمی در روابط اُبژه‌ای و اعمال ما ایفا می‌کند.

زمانی که کودکان را از چنین زاویه‌ای مشاهده می‌کنیم، می‌توانیم ببینیم که گاهی آنها بدون هیچ دلیل بیرونی افسرده به نظر می‌رسند. در این مرحله آنها در تلاش‌اند تا اطرافیان را به هر شیوه‌ی ممکن راضی نگه دارند. برای این کار از روش‌هایی مانند لبخند زدن، حرکات بامزه و حتی تلاش برای غذا دادن به مادر با قرار دادن قاشق غذا در دهان او استفاده می‌کنند. در عین حال در این زمان بازداری هایی نسبت به غذا و کابوس‌هایی هم در کودک وجود خواهند داشت و تمامی این نشانه‌ها زمانی که کودک از شیر گرفته می‌شود به وضوح خود را نشان می‌دهند.

بخش‌هایی ازمقاله‌ی «دنیای بزرگسالی وسرچشمه‌های آن در کودکی»

دل‌مشغولی مادرانه

نگرش غالب فروید نسبت به مادری این بود که فرزند اول مادر تداوم خودشیفتگی اوست، و بدین ترتیب دوسوگرایی او نسبت به فرزند زنده‌اش به طور مثبت برطرف می‌شود. فرزند او احساس خواستنی و دوست‌داشتنی بودن می‌کند. عشق او به این کودک زنده احساس گناه در مورد احساسات منفی خود را برانگیخته و او را وادار به ترمیم می‌کند.

با این حال فروید نیز دوسوگرایی مادرانه و دشواری یک مادر در داشتن یک فرزند زنده و در عین حال ناخواسته را تأیید کرد. «چه تعداد مادرانی هستند که کودکانشان را با مهربانی یا حتی مهربانی بیش از حد دوست دارند… اما آن‌ها را ناخواسته تصور کرده و آرزو دارند که آن موجود زنده در آن‌ها رشد بیشتری پیدا نکند!»

بخش‌هایی از مقاله‌ی «دل­‌مشغولی مادرانه­‌ی آغازین»

زندگی نزیسته

همه‌ی ما جنبه‌های نزیسته‌ای در زندگی خود داریم که از وقایع اولیه‌ی زندگی‌مان نشات گرفته‌اند و تجربه‌ی آنها برایمان بسیار دردناک است. این رویدادهای زندگی نشده به صورت محدودیت‌هایی در شخصیت ما باقی می‌مانند.

این محدودیت‌ها را در وجوه مختلفی از زندگی تجربه می‌کنیم، مثلا در سخاوت و شفقت یا در عشق ورزیدن به همسر، فرزندان، والدین، ​​دوستان، بیماران و دانش‌آموزانمان یا در کمک به افرادی که آنها را نمی‌شناسیم امّا اگر عشقی را در درونمان تجربه کنیم می‌توانیم به آنها اهدا کنیم.

معتقدم که ما همیشه در عمل رؤیاورزی درگیر کار روانشناختی ناهشیاری هستیم (چه در بیداری و چه در خواب، چه به تنهایی و چه با دیگران) که به ما کمک می‌کند بهتر بتوانیم جنبه‌های نزیسته پیشین زندگی‌مان را دربربگیریم.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «تأملاتی در باب انجام روان‌کاوی»

Back To Top
×Close search
Search