آغاز درمان
وقتی چیز کمی دربارهی یک بیمار میدانم، در آغاز تنها او را به طور موقت، برای یک دوره یک تا دو هفتهای، میپذیرم. اگر طی این دوره درمان را قطع کنیم، بیمار را از تاثیر پریشان کننده شکست درمانی که به آن مبادرت شده، مصون نگه داشتهایم.
برای شناختن بیمار و تصمیم به این که آیا او برای روانکاوی مناسب است یا نه تنها اقدام به یک «عمقسنجی» کردهایم. جز این روش هیچ صورت دیگری از بررسی مقدماتی در دسترس ما قرار ندارد؛ طولانیترین گفتگوها و پرسشگریها در مشاورههای معمول هم نمیتوانند جانشین این روش باشند. با این حال، این آزمون مقدماتی به خودی خود آغاز روانکاوی است و باید از قوانین آن پیروی کند.
شاید بتوان این تمایز را قائل شد، که در آن روانکاو به بیمار اجازه میدهد تقریبا کل گفتگو را پیش ببرد و خودش جز آنچه برای این که بیمار صحبتش را ادامه دهد مطلقاً ضروری است هیچ توضیح دیگری نمیدهد.
بخشهایی از مقالهی «دربارهی آغاز درمان»
ارتکاب قتل
بیون که نویسندهای دشوارگوی است و نه ضعیف، در این نثر فاخر، نوشتارهای روانکاوانه را نه تلاشی با هدفِ گزارشدهی بلکه همچون آفرینش تجربهای هیجانی میبیند که بسیار نزدیک به تجربهی هیجانی روانکاو در حین تحلیل است. بیون در این بخش از نقل قول و تشریح بالینی که پیش از آن آورده بود، همانی را میکند که میگوید؛ او برخلاف توصیف کردن، نشان میدهد.
در آن نمونهی بالینی که ارائه میکند، بیمار سایکوتیکی «که [در واقعیت] ممکن است مرتکب قتل شود»، در آخر جلسه زیر لب زمزمه میکند که «دیگر طاقتش را ندارم». بیون در پاسخ میگوید که «به نظر نمیرسد هیچوقت دلیلی برای پایان دادن به این جلسات باشد». (در این جملهی آخر، بیون از نقطه نظرِ بیمار اظهار نظر میکند و با این کار آنچه را که در آن جمله و در آن جلسه بیان نشده، اما درعین حال هم به طرزی رعبآور در هر دو عیان است، مخابره میکند: اینکه در ساحتِ سایکوز، زمان ناپدید میشود و فرجام کار، خودسرانه و غیرمنتظره است و در نتیجه ممکن است به ارتکاب قتل واقعی منجر شود).
بخشهایی از مقالهی «خوانش بیون»
سر خوردن روی یخهای لغزنده
زمانی که تحلیلگر میتواند در جنبههای بدنی-حسی که تحت تأثیر آنها قرار میگیرد، درنگ کند. زمانی که تحلیلگر میتواند آنها را جنبه های بدنی-حسی نگه دارد، هرچند که در طی زمانی طولانی نتواند آنها را در لیست بازنماییها یا مفاهیم قرار دهد، یا هنگامی که به طور ضمنی این پیام را میرساند که با گوش دادن از فشاری که بر او وارد آمده است، جان سالم به در میبرد. به این ترتیب از نقل قول ویتگنشتاین در این عنوان استفاده میکنم. معتقدم که وقتی تحلیلگر نتواند به جنبههای حسی تعاملات بیمار گوش دهد، انگار که بخشهای ازهمگسسته در دینامیک انتقال، انتقال-متقابل بدون اینکه هرگز نگهداشته شوند، روی یخ لغزنده سر میخورند.
در چنین موقعیتهایی است که تاریخچه آسیبزای بیمار بدون اینکه شناخته شود، به رابطهی تحلیلی نفوذ میکند و در نتیجه باعث کنشگری، جابهجایی نقش و موقعیتهای دیگری میشود که زوج تحلیلی از آنچه که بیمار را ناخوش کرده است، بیمار میشوند. این تروما نوعی «آشفتگی» را ایجاد میکند که نیاز به شناسایی و به رسمیت شناختن دارد و تا زمانی که سر میخورد و هیچ نوع قلابی وجود ندارد، شناختی به دست نخواهد آمد.
بخشهایی از مقالهی «گوش دادن تحلیلی به عنوان کارکرد نگهدارندهی بخشهای ازهمگسستهی بیمار»
تحمل آنالیست
بیمار نارسیستیک تمایل دارد نسبت به خاطرهی فاکس-پس با شرم و خودتنبیهی خیلی زیاد واکنش نشان دهد. ذهنش بارها و بارها به آن لحظهی دردناک برمیگردد و تلاش میکند واقعیت آن حادثه را به صورت جادویی پاک کند. به طور همزمان بیمار احتمالاً به منظور پاک کردن خاطرهی آزاردهنده به این روش، با خشم آرزو میکند که از شر خودش خلاص شود. در تحلیل شخصیتهای نارسیستیک این لحظات بسیار مهماند. آنها برای بازگو کردن تکراری این صحنههای دردناک و برای عذابی که اغلب به نظر میرسد رخدادی بی اهمیت است که بر آنها گذشته، تحمل آنالیست را میخواهند.
برای دورههای طولانی آنالیست باید در عدم تعادل روانی ایجاد شده به خاطر آنچه که مراجع از آن رنج میکشد، مشارکت همدلانه داشته باشد، او باید برای خجالت دردناکی که بیمار کشیده و برای خشم او از اینکه آن عملی که رخ داده است قابل خنثی شدن نیست، فهم و درک خود را نشان بدهد. سپس کم کم میتوان به پویایی موقعیت نزدیک شد و مجدد با واژههای پذیرا آرزوی بیمار برای تحسین شدن و نقش مزاحم بزرگمنشی و نمایشگری کودکیاش را شناسایی کرد. بزرگمنشی و نمایشگری کودکی نباید محکوم شوند. از یک طرف، آنالیست باید به بیمار نشان دهد که چطور مداخلهی تقاضاهای تعدیل نشده کودکیاش اینجا باعث خجالت واقعی او میشود و البته از طرفی دیگر، همانطور که در زمینهی بازسازیهای ژنتیک درمانگر به صورت همدلانه عمل میکند در اینجا نیز باید پذیرشی دلسوزانه در خصوص برحق بودن این تلاشها وجود داشته باشد.
بخشهایی از مقالهی «وضعیتهای تروماتیک در بیماران نارسیسیستیک»
جوانه زدن حس واقعیت روانی
مشخصه موضع افسردهوار شامل رابطه دوسوگرایانه با اُبژه کامل، جوانه زدن حس واقعیت روانی، به همراه اضطرابهای مربوط به از دست دادن و حس گناه خواهد بود. حرکت از یک موضع به موضع دیگر، حرکتی از یک عملکردِ عمدتا سایکوتیک به نوروتیک خواهد بود. همهتوانی کمتر و قدرت ایگو بیشتر میشود.
مفهوم موضع با مراحل تکامل یکی نیست. اگرچه، موضع پارانوئید/اسکیزوئید زودتر سازماندهی میشود. “موضع” وضعیت ایگو، اضطرابهای معمول، رابطه با اُبژه و دفاعهایی که عمدتا در هر سطح وجود دارد، را توصیف میکند. خود عقده اُدیپ میتواند عمدتا به شیوه پارانوئید/اسکیزوئید یا افسردهوار سازماندهی شود. پایدار شدن موضع پارانوئید/ اسکیزوئید به درجاتی متفاوتی با حل و فصل موضع افسردهوار تداخل میکند و زمینهساز پاتولوژی میشود.
بخشهایی از مقالهی «اشارهای به برخی مفاهیم بالینی در آثار ملانی کلاین: رهایی از نارسیسیزم»
نیاز نارسیستیک در تعاملات عاطفی
یک زن میتواند دائماً برای پیشبینی و برآورده کردن نیازهای یک مرد نارسیسیستیک تلاش کند، به این امید که نشانههایی از قدردانی او (و در نتیجه، اعتراف مرد به اهمیت داشتن زن برای او) را به دست آورد. چیزی که احتمالاً به دست خواهد آورد پیامی با این مفهوم است که «به خاطر اینکه آدم بسیار بافضیلتی هستم، حاضرم تسلیم خواستههای تو شوم». به عنوان مثال، شوهر با اخم وارد آشپزخانه میشود و گرسنه است. همسرش از او میپرسد «میخواهی زودتر غذا بخوری؟» شوهر به جای اینکه بگوید «بله، گرسنهام» و به طور ضمنی اشاره کند که «ممنون از توجهت»، پاسخ میدهد «حتماً» یا «باشه» یا حتی «هرطور خودت راحتی».
این نوع تمایل به پاسخ دادنِ درخواستهای دلسوزانه با کلماتی مثل «باشه» یا «حتماً» یا ژست شبیه به آن از مشخصههای تعامل دفاعی نارسیسیستیک است. موضع فرضی این است که «اینجا کسی که نیاز دارد تو هستی، نه من؛ اما من آنقدر آدم خوبی هستم که تو را راضی نگه میدارم». تفاوتهای این تغییر شکل سوژه و اُبژه چنان ظریف و گولزننده است که تعجبی ندارد همسران افراد دارای شخصیت نارسیسیستیک اغلب دربارهی اینکه رابطهی آنها چه مشکلی دارد و چطور ممکن است آنها هم در دلسردکننده بودن آن نقش داشته باشند، دچار سردرگمی هستند. اگر بتوانند یاد بگیرند بهجای رسیدگی به نیازهای ناگفتهی همسرشان، چطور او را ترغیب کنند که نیازهای خود را آشکارا بیان کند، باعث میشوند که همسرشان صداقت او را آنقدر که در ناخودآگاه تصور میکرد، خطرناک نبیند، به عبارت دیگر، این فرض نارسیسیستیک را که بیان نیازها به معنای تحقیر کردن خود است، بیاثر میسازند. و بار سنگین پیگیریهای بعدی را از دوش خود بر خواهند دشت.
بخشهایی از مقالهی «آسیبشناسی نارسیسیزم در زندگی روزمره»
روده چیزی را قورت نمیدهد!
آنچه که با همانندسازی فرافکنانه در ارتباط است، ناتوانی شخصیت سایکوتیک در درونفکنی است. اگر او بخواهد تفسیری را بپذیرد، یا این اُبژههایی را که توصیف کردم، بازگرداند، او این کار را از طریق همانندسازی فرافکنانه به صورت معکوس، یا در همان مسیر انجام میدهد. در مورد بیماری که گفته بود از رودهاش به عنوان مغز استفاده میکند، این وضعیت به طور کامل توضیح داده شده است.
هنگامی که گفتم او چیزی را قورت داده است، در پاسخ گفت که «روده چیزی را قورت نمیدهد.» دکتر سیگال در مقالهاش، که این شانس را داشتم که قبل کنگره آن را ببینم، برخی از تغییرات در زندگی بیمار را در موضع افسردهوار توضیح داده است؛ اکنون اضافه میکنم که، به دلیل استفاده از همانندسازی فرافکنانه، او نمیتواند اُبژههایش را ترکیب کند: او فقط میتواند آنها را انباشته و فشردهسازی کند. علاوه بر این، فرقی نمیکند که احساس کند چیزی به درون او وارد شده است، یا اینکه احساس کند آن را درونفکنی کرده است، آن ورود را نوعی تجاوز و حمله، و انتقامجوییِ اُبژه، به دلیل نفوذ خشونتآمیز به درون آن میداند.
بخشهایی از مقالهی «رشد اندیشهی اسکیزوفرنی»
اعطای تأییدیه به عنوان قدردانی
فردی از خودِ مغرور خود دفاع میکند و توهم برتری، غالباً فرصت سپاسگزاری را به موقعیتی برای نوازش کردن سر طرف مقابل تبدیل میکند، انگار که این نوازش از جایگاهی والاتر از جایگاه فردی که کار شایستهی تقدیر انجام داده است انجام میشود. به عنوان مثال، ممکن است والدین نارسیسیست به معلمی که تلاش فوقالعادهای برای فرزند بهانهگیر آنها انجام داده است به جای «بسیار بابت کاری که انجام دادید از شما متشکریم» بگویند «کارتان خوب بود».
ممکن است زنی به معشوق خود به جای گفتن «خوشحالم از این که نسبت به من صبر و شکیبایی داری» بگوید «از اینکه میبینم خلق و خوی خودت را بهتر از قبل تحت کنترل نگه داشتهای بسیار خوشحالم». یک نمونهی خوب از تظاهر به اعطای تأییدیه به عنوان قدردانی، در اجرای دختران رویایی (Dreamgirls) رخ داد، زمانی که خوانندهی تکخوان هنگام تشویق حضار به سمت خوانندههای پشت سرش برگشت و با هیجانی مبالغهآمیز گفت «و من بدون آنها از پس این کار برنمیآمدم!» شنوندهها به صورت فطری متوجه شدند که او با این تعریف ظاهری از همکاران خود چطور سعی کرد نقش آنها در موفقیت خود را به حداقل برساند.
بخشهایی از مقالهی «آسیبشناسی نارسیسیزم در زندگی روزمره»
روانکاوی، هنرِ آفریدن است.
روانکاوی یک تجربهی هیجانی زیسته است. به این ترتیب، قابلِ ترجمه، رونویسی، ضبط، توضیح، درک یا گفتن از طریق کلمات نیست. همان چیزیست که هست. با وجود این، معتقدم که میتوان در مورد آن تجربهی زیسته مطالبی بیان کرد که در مورد جنبههایی از آنچه که بین روانکاوان و بیماران آنها در زمان اجرای کار روانکاوی اتفاق میافتد، ارزش تفکر دارد.
در تفکراتم که غالباً در زمان نوشتن اتفاق میافتد، این کار را مفید دانستهام که هنگام تلاش برای یافتنِ ماهیت معنا، در ابتدا خودم را به استفاده از حداقل کلمات ممکن محدود کنم. تجربهی من در زمان نوشتن مطالب روانکاوی، همچنین نوشتن شعر این است که تراکم و غلظت کلمات و معانی آنها کمک میکند تا از قدرت زبان برای بیان آنچه نمیتوان گفت، بهرهمند شد.
یک شخص به دلیل داشتنِ درد عاطفی، که برایش مجهول و ناشناخته است، با روانکاو مشورت میکند، او یا نمیتواند رؤیا ببیند (یعنی قادر به انجام فعالیت روانی ناهشیار نیست) یا آنقدر از آنچه که در رؤیا میبیند، آشفته است که رؤیا دیدنِ او قطع میشود. تا زمانی که او نتواند تجربهی عاطفیاش را در رؤیا ببیند، قادر به تغییر، رشد، یا تبدیل شدن به چیز دیگری غیر از آنچه که بوده است، نیست. بیمار و روانکاو در طی جلسات روانکاوی در آزمونی مشارکت میکنند که این آزمون به گونهای طراحی شده تا آنالیزان (با مشارکت روانکاو) بهتر بتواند رؤیاهای نادیده و رؤیاهای قطع شدهاش را ببیند. رؤیاهایی که بیمار و روانکاو میبینند، همزمان رؤیاها (و خیالپروریهای) خودشان و سوژهی سومی است که هم بیمار و روانکاو است و در عین حال، هیچ یک از آن دو نیز نیست.
بخشهایی از مقالهی «هنر روانکاوی: رؤیت رؤیاهای نادیده و گریههای قطع شده»
پیشینهی سوپرایگو
سوپرایگوی فرویدی یک تکگویی ملالآور و شریرانه با مخاطب انسان است. چرا که از دیدگاه فروید، سوپرایگو یک ندای ساختگی –یک بخش جعلی– است و پیشینهای دارد. فروید رد این پیشینه را به منظور اصلاح آن میگیرد، که مقصود از اصلاح، ایجاد شجرهنامهای است که با ایدهی سنتیتر و غیرسکولار وجدان آغاز میشود. جدا کردن وجدان از مفهوم بهظاهر سکولار سوپرایگو، فروید را در تمام تناقضاتی که با پردهبرداری از پیشینهی فرد همراه هستند گرفتار میسازد.
به سادهترین بیان ممکن، والدین فروید و بیشتر والدینی که اواخر قرن نوزدهم در وین زندگی میکردند، احتمالاً خودشان را دارای وجدان میپنداشتند؛ و هر حس دیگری دربارهی این وجدانها داشتند کم و بیش میراث ضمنی یک پیشینهی مذهبی، یک میراث فرهنگی بود. فروید در واقع میخواست توضیح دهد که وارث سکولار این وجدانهای مذهبی و مذهبیِ سکولارشده، سوپرایگو بوده است.
بخشهایی از مقالهی «علیه خودانتقادگری»