
رفتار تسهیلکنندهی انتقالی

رفتار تسهیلکنندهی انتقالی؛ پُل بین نظریه دلبستگی و روابط اُبژهای بریتانیایی
جو حاضر در رشته ما (روانشناسی) به همکاری بین شاخههای مختلف کمک کرده و به ما اجازه میدهد تا دغدغه مشترک دیدگاههای مختلف را بررسی کنیم. این مساله بنا نیست به راحتی به کنار گذاشتن تفاوتها بیانجامد، بلکه میتواند رهنمونی به فهم نقش تفاوتها در دانش ما باشد.
در ادامه، نوع خاصی از رفتار مادرانه را مطرح میکنم که میتواند از دیدگاه نظریه دلبستگی و کلاینیهای معاصر مورد بررسی قرار گیرد. سپس آن را توصیف کرده و به دیگر رفتارهای همنوایانهی مادر ارتباط میدهم و منشاء و کارکرد آن را برحسب دیدگاه کلاینیهای مدرن بررسی خواهم کرد. نیز مشاهدهای از نوزاد را در بیان این رفتار و دو نمونه بالینی از فقدان آن را به تصویر میکشم.
کلاین و بالبی هر دو به ترس و فقدان توجه نشان دادند. علاقهی بالبی به ترس پیرامون مفهوم شکار بوده و سیستم دلبستگی نوزاد را به مثابه روشی برای اجتناب از شکار به منظور حفظ بقا میداند. کلاین به ترس از نابودی به عنوان اضطراب نخستین اشاره کرد. او به مکانیزمهایی ذهنی پرداخت که به خلاص شدن از اضطراب کمک میکردند. با اینکه در نظریه دلبستگی به انتخاب طبیعی پرداخته شده، در دیدگاه کلاین نیاز کودک به رهایی از اضطراب نابودی –یا اضطراب گزند و آسیب– از چنین منظری مورد بررسی قرار نگرفته است. لیکن کلاین اضطراب گزند و آسیب را به مثابه حالتی درونی، به شکل نیروی انگیزشی بهنجار در رشد روانی مدنظر قرار میدهد.
بالبی نظریه دلبستگی را با استفاده از دوگانهی خطر-ایمنی چارچوببندی کرد. کلاین نیز دوگانهای را برای توصیف شکل اولیهی کارکردی ذهنی درنظر گرفت، دوپارهسازی به خوب و بد. او دوپارهسازی اولیه را به مثابه نوعی مکانیسمِ دستهبندی میدانست برای تحمل حجم زیاد تجربههای جدید و فشردهای که از درون و بیرون میآیند.
در اینجا مثالی از مشاهدهی نوزاد آوردهام:
نوزاد ۵ ماههای به نام الاین در تختخوابش بیدار بود. او زانوهایش را بالا میآورد و مشتش را در دهانش فرو میکرد. ابروهایش را در هم کشیده و شروع به پیچ و تاب خوردن میکرد. نفسش تند میشد و بلافاصله به شدت گریه میکرد. پوستش پر از لکه بود و حرکات دیوانهواری داشت.
مادر الاین به تخت نزدیک شد. سعی کرد که از زیر ژاکتش سینهاش را بیرون بیاورد. او بیدرنگ نوزاد را بلند کرد. دستش را پشت سر نوزاد گذاشت و بدن او را در مقابل قفسه سینهاش قرار داد. در حالیکه الاین در حال خوردن شیر زیر ژاکت بود، مادر خودش را در میز آشپزخانه جا داد. او با الاین صحبت میکرد: «بخور عزیزم، ما کاری میکنیم که گرگ گرسنه بدجنس بره». زمانی که الاین سرش را بیرون آورد، به فردی که به عنوان مشاهدهکننده آنجا بود نگاه کرد. چشمهای نوزاد براق و پوستش صاف بود.
اشاره به شکار را در این توصیف کوتاه در نظر داشته باشید. مادر تجربه گرسنگی کودک را به گرگ درون نسبت داد. او به نحوی شهودی گرسنگی عذابآور را با ترس توأم دانسته و عاشقانه نه تنها احساس سیری بلکه احساس ایمنی را هم به نوزاد بازگرداند. گرگ بد است، پستان خوب است. تجربههای مکرری از این ترتیب دوگانهی دنیا تایید میکنند که چیزی بد و چیزی خوب وجود دارد و این دو مشابه نیستند. کلمه «چیز» هم به اُبژه و هم به ویژگی ارتباطش با ذهن نوزاد اشاره دارد.
تجربه بد با غیاب اُبژهی خوب همراه است. معنایی که این تجربه بد دارد، اینکه چطور توسط عوامل درونی و بیرونی شکل داده میشوند و اینکه چه معنایی در خصوص رفتار انسان دارند، همگی سوالاتی هستند که کلاین و بالبی به آنها پرداختهاند و بعدها نظریهی روابط اُبژهای و نظریه دلبستگی آنها را مورد بررسی قرار دادهاند. دیدگاه روانکاوی کلاسیک رایج در دهه ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰ نوزادان را قادر به تجربه افسردگیای که به سبب فقدان اُبژهی عشق رخ میدهد نمیدید. تحلیلهای کلاین از کودکانی با سن کم نشان داد که نوزادان در واقع از افسردگی مرتبط با فقدان رنج میبرند و این رنج بر روابط درونی و بیرونی آتی آنها تاثیر انتقالی خواهد بود. با استفاده از روش بررسی متفاوتی، مطالعهی اولیه بالبی از مجرمان جوان و کار بعدی او با رابرتسون بر کودکان کم سن در زمینه جدایی کوتاهمدت کمک کرد تا توجه عموم به دنیای سوگ شخصی در کودکان جلب شود. طبق گفته رابرت کارن: «بالبی به باور کلاین در مورد توانایی نوزاد برای شکل دادن روابط اولیه توجه کرد و نه تنها تحت تاثیر تاکید او بر ابزار قدرتمند فانتزی دوران کودکی و تغییرات دوسوگرایانه به عشق و نفرت قرار گرفت، بلکه تمرکز کلاین بر فقدان، سوگواری و افسردگی نیز او را متاثر کرد».
موضوع ترس و فقدان در کار بالبی و کلاین مفاهیمی محوری باقی ماندند. با اینکه آنها به شیوههای متفاوتی به این موضوعها پرداختند، هر دو به آن چیزی اهمیت میدادند که بالبی بدینگونه توصیف میکرد: «پرخاشگری و تمایل به آسیب رساندن به همان شخصی که بیش از همه دوست داشته میشود، عریانیِ ناخوشایند و سادگی تعارضآمیزی است که طبیعت بشری با آن سرکوب میشود».
ملانی کلاین این دوراهی را که اصل مطلب موضع افسردهوار است به عنوان مشکل اصلی رشد در نظر گرفت. این مشکل از منظر کلاینیها به این شیوه اظهار میشود: چه چیزی باعث میشود دوپارهسازی اولیه به تدریج به دریافت و ادراک و ارتباطی منسجم و واقعگرایانهتر با دنیا برسد؟ از دیدگاه دلبستگی، چارچوببندی مشکل به این صورت است که: چطور دلبستگی ایمن درونی میشود به طوریکه خود کودک بتواند حدفاصل دوگانه ایمنی-خطر را پیدا کرده و به سمت وضعیت اکتشافی پیچیده نوزاد سالم و معمولی برود. بدون اشاره به چارچوبی نظری، بلکه صرفاً به عنوان شخصی که در مورد رشد انسان کنجکاو است احتمالاً میپرسیم: «مادر چه کاری انجام میدهد که به کودک کمک میکند تا از تجربهی دوگانه ساده به تجربه منسجم و پیچیدهای سوق داده شود».
اینجا کارهای اخیر از «عصر بازنماییِ[۱]» پژوهشهای دلبستگی و روانشناسی تحولی بسیار کمک کننده است. اریک هس و ماری ماین توانستهاند با استفاده از مصاحبه دلبستگی بزرگسالان نشان دهند که برخی مشخصههای گفت و گوی مادر به دلبستگی ایمن در نوزادش ارتباط پیدا میکند. ویژگیهای این گفت و گو به دنیای بازنمایی درونی مادر مربوط است. هس و ماین خصوصیت انسجام را که از اهمیت ویژهای برخوردار است مشخص میکنند. من باور دارم که انسجام ویژگیای است که در رفتار و نیز گفتار مادرانه قابل مشاهده است. نوع خاصی از این رفتار منسجم احتمالاً ارتباط ویژهای با رشد نوزاد دارد. این ویژگی، رفتار تسهیلکنندهی انتقالی نام دارد.
در طول سالها مشاهدهی مادر-نوزادهای بهنجار در محل سکونتشان، بر اساس مدل مشاهده نوزاد که توسط استربیک در تویستاک ۵۳ سال پیش بنیانگذاری شد، متوجه شدیم الگوی مداومی از رفتار مادرانه وجود دارد که ظاهراً شبیه اما متفاوت از رفتار همنوایانهای است که توسط دنیل استرن، بیترس بیبی و فرانک لاکمن توصیف شده است. رفتارهای همنوایانهای که آنها توصیف میکنند ذاتاً دوتایی بود و بر محور ایدهی اصلی انطباق دقیق بین کنشهای مادر و کودک و بر اساس ریتم، فاصله، شکل و شدت رفتار میچرخد. بلسکی معتقد است: «تعاملِ به خوبی هماهنگِ مادر/نوزاد پیشبینیکنندهی دلبستگی ایمن است». دانیل استر فراتر از این میگوید: «آنچه در خطر است چیزی کمتر از دنیای درونی قابل اشتراک نیست». رفتار مادرانهای که مدنظر ماست نوعی از همنوایی به نظر میرسد اما نه دوتایی بوده و نه بر انطباق رفتار آن دو مبتنی است. این رفتار تا حدی بر پیشبینی دقیق تاثیر تغییر بر کودک بنا شده است. بنابراین کارکردی حفاظتی داشته و ذاتاً سهتایی است. مولفهی سوم در اینجا خودِ تغییر است. مادر همزمان هم متوجه حالت ذهنی نوزاد و هم بخشهای بیرونی محیط میشود که میتواند بر ذهنیت او تاثیر بگذارد. او کارکرد جهتدهی و حفاظتی دارد. این رفتار پیشبینیکننده حفاظتی احتمالاً از طریق چندین روش متفاوت عمل میکنند، اما در واقع همهی آنها اهداف مشابهی دارند. این رفتار، از یک حالت به حالتی دیگر و یا از یک تجربه به تجربهای دیگر پُل میسازد.
در اینجا مثالهای خلاصهای از رفتار تسهیلکنندهی انتقالی ذکر میکنم که از طریق مشاهدهی نوزاد توسط دستیار روانپزشکی کودک طی چند سال به دست آمده است. در ابتدا، نمونههایی از تجربههای حسی که توسط مادر به شیوهای فیزیکی تعدیل میشوند: مادر قبل از اینکه نوزاد را از اتاق تاریک به اتاق پذیرایی روشن ببرد، نور رسیده به چشم او را با محیط منطبق میکند؛ مادر قبل از اینکه کودک را کاملاً داخل وان حمام فرو ببرد ابتدا دستهای او را با آب خیس میکند. ثانیاً، مثالی از تجربه ارتباطی که مادر آن را از طریق شیوهای فیزیکی تعدیل میکند: مادر قبل از اینکه کودک را به سمت فرد تازهواردی ببرد، بدن خود را به سمت آن فرد هدایت میکند. ثالثاً، مواردی که به شیوهی زبانی نیز در تعاملهای اجتماعی وجود دارند: مادر در حالیکه با فرد مشاهدهکننده صحبت میکند به کودک نگاه کرده و میگوید: «ما امروز روز خوبی داشتیم، مگه نه؟» مادر همچنین قبل از اینکه نوزاد را به اتاق شلوغی ببرد به او میگوید: «تو هیچوقت این همه آدم را با هم ندیدی، مگه نه؟». در نهایت روش زبانی در ارتباط با توالی رویدادها به این صورت است: «بعد از اینکه چرت زدی میرویم برای خرید» یا «وقتی سوار ماشین شدم من کمربند تو رو به صندلی میبندم». همانطور که این مثالها نشان دادند، رفتارهای تسهیلکنندهی انتقالی در ارتباط با چهار نوع تجربه (حسی، ارتباطی، زمانی فضایی، وضعیتی) و دو روش (فیزیکی و زبانی) رخ میدهند.
از سازگاریهای فیزیکی جزئی تا آمادگیهای زبانی پیچیدهتر گرفته، مادرها بدون آگاهی هشیار بهطور پیوسته بین حالتها و تجربههای کودکانشان پُل میسازند. بین روشنایی و تاریکی، خیسی و خشکی، تنهایی و بودن با دیگران، خواب و بیداری، محدودیت و آزادی، اینجا و آنجا، در لباس پیچاندن و باز کردن، حال حاضر و گذشته.
این رفتار آنقدر طبیعی است که ما آن را کاملاً بدیهی میدانیم و تنها در صورت نبودن چنین رفتاری متوجه آن میشویم. آنوقت آنچه میبینیم کودک غرق در احساساتی است که دامنه آنها از وحشت لحظهای تا آشفتگی مدام یا بیپاسخی پیوسته خواهد بود. غیر محتمل به نظر میرسد که رفتار تسهیلکنندهی انتقالی ویژگی رفتار مادرانه پریماتها باشد. فرزندان آنها همانند نوزادان انسان درمانده نیستند. احتمالاً این شکل خاص از رفتار مراقبتی برای حفظ تعادل در نوزاد انسان ضروری بوده و میتواند تاییدکنندهی نظر جورج و سولومون باشد مبنی بر اینکه: «انواع گستردهای از رفتارهای مادرانه باید در جهت برآورده کردن هدف مراقبت باشند، خصوصاً زمانی که نوزاد نابالغ و بیحرکت است».
کارکرد پل زدن که در آغاز فقط توسط مراقب انجام میشود، تدریجاً توسط خود کودک درونی میشود. کودک به آرامی میتواند تا گذارهایی برای خودش ایجاد کند. برای مثال، کودکی به نام «اُ» گرسنه بوده و شروع به بیتابی میکند. درحالیکه مادر بطری کودک را آماده میکند او به مادر نگاه کرده و انگشت شستش را میمکد و مشتاقانه به او مینگرد. کودک نوپایی به نام «بی» اخیراً از تخت خودش که تعداد زیادی پستانک را در آن جا داده بود به سمت تخت بزرگ راه میفتد. حالا او مرتباً دور خانه میچرخد در حالیکه دو پستانک در دست راست، یکی در دست چپ و یکی در دهان دارد. کودک نوپایی به نام «جی» در حال ورود به اتاق پر سروصدای مهدکودک است. او در قسمت ورودی توقف میکند، با خونسردی اتاق را نگاه کرده و به طرف کامیون آتشنشانی میرود.
رفتار تسهیلکنندهی انتقالی همانند پل، تناقضی در خود دارد. در عین حال که دو بخش جدا را نشان میدهد، اما فاصله بین آن دو را کم میکند. رفتار تسهیلکنندهی انتقالی باعث شناخت تفاوتها شده، دو تکه را پذیرفته و به تجربهای منسجم میانجامد. این امر باید دفعات بیشماری در مورد اتفاقات مختلف تکرار تا به کارکردی درونی بدل شود. خود اتفاقات مجزا درونی نمیشوند بلکه فرآیند ایجاد پل به درون میرود. این فرآیند وابسته به ذهن دیگری و نیازمند ذهنی است که به اندازه کافی با کودک همسان شده باشد تا بتواند امور را از دیدگاه او ببیند و در عین حال به اندازه کافی بیرون از ذهن او بوده تا نگاه متفاوتی داشته باشد.
درونیسازی این فرآیندِ ایجاد پل، مثالی است از آنچه کارلن لایونس راث به عنوان ناهشیار روندی[۲] توصیف میکند. این مساله شکلی از «دانش عملی» بدون محتوای نمادین اما با منابع و مضامین ارتباطی است. این امر مضمونی شناختی و عاطفی دارد چرا که سبب میشود دوپارهسازی اجتنابناپذیر اولیه به تدریج جای خود را به روش متفاوتی از نظمدهی به دنیا و خود در ارتباط با جهان بیرون بدهد. رفتار تسهیلکنندهی انتقالی توانایی تحمل تغییر را قوت بخشیده و به حفظ هویت در زمینههای مختلف کمک میکند. این مساله ما را قادر به برقراری ارتباط میکند. بنابراین، رفتار تسهیلکنندهی انتقالی است که از طریق کردار و سخن در ارتباط با نوزاد خود را نشان داده و از دنیای درونی مادر ساطع میشود و به نوزاد اجازه حرکت از تجربه دوگانه به تجربهای منسجم را میدهد.
رفتاری که در پروتکل موقعیت غریبه آگاهانه بازداری میشود اتفاقی نیست، بلکه دقیقاً همین رفتار انتقالی است. سیستم دلبستگی کودک احتمالاً در طول پروتکل موقعیت غریبه نه تنها به خاطر غیبت مادر بلکه به دلیل بازداری عامدانه بخش مهمی از سیستم مراقبتی مادر یعنی رفتار تسهیلکنندهی انتقالی تحت استرس قرار میگیرد.
زمانی که رفتار ناهشیار و هشیار مادر شامل مجموعهای از رفتارهای تسهیلکنندهی انتقالی در ارتباط با کودک باشد، این روشها و انسجامی که آنها عرضه میدارند به بخشی از کودک بدل میشود.
مشاهدهای از نوزادی به نام لورا که در زمان مشاهده ۲۴ روزه و در ۳۶ هفتگی به دنیا آمده بود را با جزییات توصیف میکنم که در واحد مراقبت کامل نوزاد در دانشگاه ویرجینیا انجام شد.
کودکی به نام لورا: ۲۴ روزه، در هفته ۳۶ام بارداری به دنیا آمده بود
صدای گریه غمزدهای را شنیده و دستی را دیدم که به سراغ نوزاد میرفت. پرستاری به نام برنادت رسید. او با صدایی آهنگین گفت: «اینجا چه اتفاقی افتاده» و شروع به بازکردن پوشک کرد و نوزاد به محض اینکه صدای برنادت را شنید گریهاش را متوقف کرد. برنادت پوشک را درآورد و به شوخی چیزهای خنده داری در مورد مدفوعهای بزرگ کودک گفت. او آنها را هیولاهای سبز مینامید. همانطور که برنادت، لورا را تمیز میکرد او مدفوعهای بیشتری از خود خارج میکرد. برنادت پیوسته درباره مدفوع لورا صحبتهایی میکرد از جمله اینکه انگار لورا فکر میکرد هدیهای به او داده و از او بسیار متشکر است.
بعد از تعویض پوشک، برنادت کودک را بلند کرد و با بطری در دستش روی صندلی نشست. سر لورا با دقت بین انگشت شست و انگشت میانی برنادت بود. در همان حال که او توجه خود را از غذا دادن به کودک برگرداند، پرستار دیگری به منظور صحبت درباره چیدمان اداری آمد. برنادت گرم گفت و گویی دوستانه و مفصل با پرستار بالای سر لورا بود و به پایین و او نگاه نمیکرد. اما ظاهراً لورا اهمیت نمیداد. چشمان درخشانش میخکوب صورت برنادت شده بود و با اشتیاق مکالمه پر شور آنها را دنبال میکرد.
در نهایت برنادت توجهش را به کودک برگرداند. او قبل از اینکه بطری شیر را جایی نزدیک صورت لورا بیاورد با مهربانی و شوخطبعی با او صحبت میکرد. او دستی که شیشه را نگه داشته بود روی قفسه سینه لورا قرار داد و درحالیکه هنوز با او صحبت میکرد با انگشت سبابه گونه چپ کودک را با ضربههای کوچک و آرامی لمس میکرد.
دهان لورا به اندازه چشمانش باز بود. همانطور که برنادت لب پایین لورا را با نوک شیشه تماس میداد او زبانش را بیرون و تو میبرد. برنادت به آرامی شیشه را به نزدیک لب او برد اما لورا با زبانش آن را پس زد. برنادت خندید، کمی شیشه را از دهان کودک دور نگه داشت و با شوخطبعی به او گفت که میداند چطور این کار را انجام دهد. برنادت به نوزاد اجازه داد که با زبانش پی شیشه برگردد و به آرامی دوباره شیشه را جلو برد در حالیکه تمام مدت به نرمی و آرامی با او صحبت میکرد. لورا با شیفتگی به چهره پرستار نگاه کرد. همانطور که شیشه را میمکید به نظر میرسید که چشمانش تمام اطراف را زیر نظر دارند.
آنها مکث کردند. استراحت کردند. لورا آروغ زد. برنادت از او تشکر کرد. او دوباره آروغ زد. برنادت دوباره از تشکر کرد. برنادت مجدداً بطری را به او نزدیک کرد. چشمان لورا هنوز کاملاً باز بود. او کاملاً جدی نگاه میکرد. برنادت برای او زمزمه کرد: «بله، زیاد خوردی پس مدفوع بزرگی هم داری. بزرگ بخور، بزرگ دفع کن. اینطور رشد میکنی». دست لورا در دست برنادت بود. او کمی به دست برنادت فشار وارد کرد چرا که او گفت: «اوه، تو اون رو پس میزنی». لورا زبانش را بیرون آورد. برنادت صبر کرد. لورا به اطراف نگاه کرد. او همهچیز را زیر نظر داشت. من با کودک صحبت کردم. او به من با حالتی مبهم نگاه کرد، سپس چشمانش را به طرف برنادت برگرداند و با سریعترین حرکت بطری را به دهان کرد. او بطری را میمکید و تلاش زیادی میکرد تا در حالیکه برنادت با او صحبت میکرد چشمانش را باز نگه دارد. او آخرین ذره را خورد و برنادت او را روی شانهاش گذاشت. لورا سرش را بالا گرفت و لبخندی روی صورتش نقش بست. برنادت به او گفت: «سیرمونی نداری خانم کوچولو. تو دوست داری من رو برای تمام روز داشته باشی، مگه نه؟ وقتی با مامانت رفتی خونه میتونی او رو هر چه قدر که دوست داری داشته باشی». صدای گریه کودکی در آن سوی اتاق شنیده شد. برنادت گفت: «پیتر الان به من احتیاج داره». لورا اخم کرد. برنادت خندید و گفت: «وقتی درباره پیتر حرف میزنم خوشت نمیاد مگه نه؟».
او لورا را به جایش برگرداند و با او درباره زمین گذاشتنش صحبت کرد. لورا هنوز سعی میکرد که به او نگاه کند. برنادت سرش را عقب کشید و گوش نوزاد در مقابل دهان او قرار گرفت. برنادت گفت: «با پم و من خداحافظی کن». چشمان او هنوز باز بود. لورا گریه نمیکرد، دستانش را به هم قفل کرده و آنها را مقابل قفسه سینهاش گذاشته بود.
در این مراوده بیاندازه ظریف، بامزه و فعال، رفتارهای تسهیلکنندهی انتقالی زیادی به چشم میخورد که برای لورا تجربهی کاملاً دوطرفهای از علاقه زیاد رقم میزد. پرستار با دست و صدا با نرمی به لورا کمک میکرد تا از گرسنگی در تنهایی و آشفتگی به وضعیتی با درونمایههای کاملاً ارتباطی و فعال برود. اما او چطور این کار را انجام داد؟
به موقعیتهایی دقت کنید که دست پرستار قبل از بطری به دهان لورا میرسید. ابتدا نزدیک صورتش، بعد به آرامی روی قفسه سینهاش، سپس لمس گونه و بعد از آن قراردادن شیشه بر لبان لورا، که در نهایت آن را عقب کشید، زیرا لورا با حرکت زبانش نشان داده بود که «فعلا نه» و بعد به آرامی شیشه را نشان و به کودک اجازه جست و جوی آن را داد.
پرستار به نوزاد توجه میکرد. او اجازه میداد که رفتارش توسط پاسخ نوزاد اصلاح شود و بدین وسیله با لورا تعامل معناداری برقرار میکرد، یعنی از نبود شیشه با سرعت و روش خود نوزاد به سمت داشتن آن پیش میرفت. لورا صرفاً شیر نمیخورد. او تجربهای از انسجام را به درون میبرد که بر ویژگیهای خاصی در ذهن مراقب استوار بود، از جمله: احترام، توجه، مهربانی و آیندهنگری.
این پرستار هم چنین برای لورا پلی از طریق زبان ایجاد کرد. تصویرسازی او از درون بدن لورا «زیاد میخوری، دفع زیادی هم داری، اینطور رشد میکنی» و سپس ارتباطش با آینده او: «زمانی که با مامانت بری خونه میتونی اونو تا هر وقت که خواستی داشته باشی». اهمیتی ندارد که لورا کلمات را متوجه نمیشود. او آهنگ را میفهمد. ما این را میتوانیم در چهره متحیرش، تلاشش برای حفظ چهره پرستار در مقابل دیدگانش و لبخندش ببینیم. شاید سکوت کودک در برگشت به تخت و دستان گره شدهاش نشان میدهد که چطور پرستار این توان را به او داده تا احساس خوبی را حفظ کند و بتواند تغییر را تاب بیاورد.
اتفاقاتی از این قبیل ممکن است در مقیاس کوچکی باشند اما اهمیت شگرفی در رشد دارند. انباشت تدریجی کوچکترین لحظات است که زندگی را میسازد.
همانطور که کارلن لایونس-راث به زیبایی توصیف کرده و پژوهشهای تحولی و دلبستگی اخیر نشان دادهاند، لحظات معینی از تجربه ارتباطی وجود دارند که بخشی از دنیای بازنمایی درونی میشوند.
در این مقاله در مورد ایجاد پل به عنوان ویژگی ارتباطی که درونی میشود صحبت کرده و مشاهدهای از انتقال تاثیر هیجانی رفتار تسهیلکنندهی انتقالی را مطرح کردم. در ادامه توضیح خواهم داد که چطور این مفهوم هم بر نظریه دلبستگی و هم کلاینی تکیه دارد.
مفهوم رفتار تسهیلکنندهی انتقالی به نوبه خود پلی بین این دو چارچوب نظری ایجاد میکند. این مفهوم به ما امکان میدهد تا رفتار خاصی که در مجموعه پاسخهای مادر به کودک جا میگیرد را توضیح دهیم. با استفاده از زبان نظریه دلبستگی، فعالیت رفتارهای دلبستگی، ساز و کارهای مکمل مادرانه را در مراقب فعال میکند. از طریق نزدیکی به مادر حس ایمنی نوزاد مجدداً برقرار میشود، سیستم دلبستگی غیر فعال شده و بعد از آن سیستم جست و جو شروع به کار میکند. به عبارت دیگر، نوزاد به کندوکاو محیط پرداخته و از این رهگذر میآموزد. رفتار تسهیلکنندهی انتقالی احتمالاً به عنوان نشانهای از رفتارهای مراقبتی مادر در نظر گرفته میشود. هدف رفتار ذکر شده این است که کودک را قادر به حرکت از تجربهای به تجربه دیگر بدون آشفتگی و به هم ریختگی کند. بنابراین به نوزاد کمک میشود تا علیرغم تغییرات محیطی بتواند پایه ایمنی داشته و به سمت وضعیتی جستوجوگرانه حرکت کند. این شیوه نگاه به رفتار تسهیلکنندهی انتقالی قطعاً آن را در چارچوب دلبستگی قرار میدهد، به ویژه اینکه این مفهوم با حفظ دلبستگی ایمن که خود ضرورتی برای رشد توانایی کاوش نوزاد است ارتباط پیدا میکند (به یاد بیاورید که چگونه رفتار پرستار به نوزاد اجازه کندوکاو داده و از او حمایت کرد).
مفهوم رفتار تسهیلکنندهی انتقالی هم چنین ریشه در نظریه روابط اُبژهای بریتانیایی دارد، چرا که این مفهوم به کارکرد ذهنی اشاره داشته که ضرورتاً در رفتار مادر یا مراقب موجود است -به بیانی دیگر، دربرگیرندگی که توسط بییان توصیف میشود (در اینجا اشارهای به این موضوع ندارم که رفتار تسهیلکنندهی انتقالی تنها یا مهمترین تظاهر فرآیند دربرگیرندگی است. این رفتار فقط شاهدی بر وجود این فرآیند است).
به منظور ایجاد رفتار تسهیلکنندهی انتقالی، ذهن مادر باید به شیوههای زیر متوجه کودک باشد:
- مادر باید بتواند به جزییات تجربه نوزاد دقت کند. توجه مادر باید به گونهای همکوک با تجربهی پویای نوزاد باشد که به طور شگفتانگیزی لایهبندی شده است.
- ذهن مادر باید بتواند از طریق همانندسازی با کودک به تجربهی او معنا دهد؛ تصور پذیرنده مادر او را قادر به همدلی با نوزاد میکند.
- در نهایت ذهن مادرانه دیدگاهی به تجربه نوزاد اضافه میکند. مادر آن تجربه را در بافتی هیجانی قرار میدهد. او میتواند تاثیر تغییر حالات و تجربهها را از طریق انعکاس هیجانی ناهشیار پیشبینی و تحمل کرده و تسکین دهد.
این سه ویژگی مولفهی ضروری ذهن دربرگیرنده هستند. بدون هریک از آنها یا بدون تمامی آنها کنار هم، رفتار تسهیلکنندهی انتقالی ممکن نخواهد بود. بنابراین معتقدم که این رفتار مستقیماً از فرآیند دربرگیرندگی ذهن مادر ناشی میشود.
رفتار تسهیلکنندهی انتقالی در نهایت بدل به ظرفیت درونی فرد میشود. در زبان نظریه دلبستگی، احتمالاً اینطور گفته میشود که این رفتار به مکانیسم روندی ذاتی در مدلهای کاری درونی هر فرد در ارتباط با دنیا تبدیل میشود. در گفتمان نظریهی روابط اُبژهای بریتانیایی که متاثر از بییان است، احتمالاً به این مطلب میرسیم که این کارکرد اُبژه نگهدارنده خوب بخشی از خود میشود. این موضوع همسو با دیدگاه کلاین است که باور دارد اُبژهی خوب هسته ایگو است. مفهوم رفتار تسهیلکنندهی انتقالی احتمالاً به ما در عملیاتی کردن این ایده کمک میکند.
نمونهای بالینی ارائه میکنم از اینکه چگونه رفتار تسهیلکنندهی انتقالی بین مادر و کودک از بین رفته و متعاقب آن در دنیای درونی پسربچه چهارساله آشفته غایب خواهد بود.
در دومین مثال بالینی نشان خواهم داد که چطور دنیای بازنمایی درونی مادر مضطرب اما به گونهای بهنجار در توانایی او برای انجام رفتار تسهیلکنندهی انتقالی در مورد دخترش در موقعیتی غیر تهدیدکننده اختلال ایجاد میکند.
در نهایت، بحث را با ایدههایی در زمینه پیوستار و عدم پیوستار دو مکتب نظری مورد مطالعه و ارتباط ما با آموختههایمان به پایان خواهم رساند.
مورد مایکل
مایکل از زمان تولد نحیف و پرسر و صدا بود. مشکلات او زمانی که مادرش در سه ماهگی او دچار حملههای سایکوتیک شد وخیمتر شد. او از مادرش به مدت دو هفته جدا شده بود و توسط پدرش مراقبت میشد که بطری را جایگزین پستان از دست رفته کرده بود. او به خوبی تغذیه نمیشد و زمانی که مادرش از بیمارستان برگشت رشدی نکره بود. با توضیحهای مادرش، او بخش عمدهای از سال اول زندگی مایکل را افسرده و منزوی بوده است.
مایکل به صورت پسر بچه چهارساله رنگ و رو رفتهی لاغری با تظاهرات چهرهایِ اندک، حرکات ناگهانی و گفتار تقریباً غیرقابل فهم معرفی شد. در اتاق درمان، او از تماس با مادرش اجتناب میکرد به جز مواقعی که مادر سعی میکرد او را از انجام کارهایی مثل پریدن روی مبل و بازکردن کشوی میز بازدارد، آن وقت کودک به او لگد یا ضربهای میزد. رفتار مادر درمانده و غمزده بود و در من و شاید در مایکل هم این احساس را ایجاد میکرد که دارد به بیرون میخزد. او نه تلاشی میکرد تا در اتاق غریبه، مسیر مایکل را هموار کند و نه به او در معرفی خودش به من به عنوان فرد جدید کمکی میکرد. مادر کودک را برای جست و جو در اتاق حمایت نمیکرد و تاحدی با عصبانیت اما درماندگی کنجکاویهای او در مورد اشیا و محیط را سرزنش میکرد.
همانطور که مادر جدایی اولیه از مایکل را شرح میداد، او حرکات دیوانهوار خود را متوقف کرد و در مقابل من ایستاد و مستقیماً به چشمهای من نگاه کرد و کاملاً جدی چیزی گفت که من نتوانستم متوجه شوم. به مادرش نگاه کردم تا از او کمکی بگیرم. او توضیح داد مایکل گفته : «بادکنک ترکیده»، که بعد او با وضوح و اهمیت بیشتری آن را تکرار کرد. مادر به من گفت مایکل وقتی دو سال و نیمه بوده بادکنکی داشته که روی بوته تیغداری در حیاط جلویی فرود آمد و منفجر شد. این اتفاق شدیداً او را ناراحت کرد و برای مدتی طولانی آرام نمیشد. من این نابودی شوکهکننده را به فقدان اولیهی مادر و غیبت پیوستهی او در دوران افسردگی ربط دادم. به شکل تعجبآوری، مادر هم ارتباط مشابهی را به دست آورده بود. با تفکر بیشتر دربارهی تجربه مایکل از بادکنک، تصور کردم او بعد از ترکیدن بادکنک چه چیزی دیده و چه حسی داشته است. گفتم که باید چیزی چروکیده و وارفته میبوده، مایکل این کلمات را در حالیکه هنوز مستقیماً به من نگاه میکرد به وضوح تکرار کرد. اگرچه من شک داشتم که او معنی آنها را بداند.
چند ماه بعد، مایکل هر جلسه نواری را به دیوارها و مبلمان اتاق من میچسباند. او به این کار علاقه زیادی داشت و اغلب طی انجام آن میگفت: «بهترش کن». این بازی تغییر نکرد تا زمانی که جلسات را به هفتهای دو بار افزایش دادیم. بعد از آن او شروع به استفاده از اسباببازیهای حیوانی در بازیهای مربوط به خوردن کرد. او به ویژه علاقه داشت تا ریسمانی را در دهان دایناسوری بچپاند و او را بارها و بارها وادار به بالا آوردن کند. متوجه شدم که این بازی روشی است تا با آن مایکل به من نشان دهد که چطور داشتن و از دست دادن اُبژهاش را حس کرده است.
با گذشت هفتهها، مایکل از نخ به شیوه متفاوتی استفاده کرد. او به آرامی آن را از دهان دایناسور بیرون میکشید و به شکل حبابهایی در میآورد. بعد حباب را میترکاند. او از من خواست که این کار را برای او انجام دهم به طوری که بتواند بارها و بارها حبابها را بترکاند. طولی نکشید که از من خواست تا یک رشته حباب بزرگ برای او درست کنم تا بتواند وانمود کند که سوار بر آن تا دور دستها میرود.
با برگشتن از تعطیلات کریسمس در شرایطی که دو هفته جلسات را از دست داده بودیم، او برای من با خجالت تکه کاغذی کهنه و تاخورده به عنوان هدیه آورد. او گفت این بادکنک ترکیده است. من آن را نشانهای از امید تلقی کردم از اینکه مایکل توانسته فقدان فاجعهبار بادکنک (پستان) را به فقدان موقت و غیر مصیبتبار حباب جلسهاش ربط دهد. با آوردن کاغذ تاشده کهنه به من نشان داد که او شروع به درونیسازی توانایی من در برقراری ارتباط با او و برای او کرده و توانسته تا در فاصله تعطیلات کریسمس به شکلی نمادین پلی ایجاد کند.
مورد سوزان
به مثال بالینی خلاصهی دیگری اشاره میکنم که نشان میدهد چطور دنیای بازنمایی مادر مانع شکلگیری معمول رفتار تسهیلکنندهی انتقالی میشود. ژانت به دیدن من آمد چون همانطور که میگفت نگران بود «مشکلات عصبانیتش» به دختر سه سالهاش سوزان آسیبی برساند. مادر گفت که در خانوادهای بزرگ شده که همه سر هم داد میزدند و به هم زور میگفتند. او نمیخواست که همین کار را با سوزان انجام دهد. در حالیکه مادر صحبت میکرد، سوزان با خانه عروسکها بازی میکرد و مبلمان آن را از یک اتاق به اتاق دیگر جابهجا میکرد. وقتی قفسه کتاب کوچکی روی زمین افتاد، سوزان با ناراحتی گریه کرد و مادر با سرعت و اضطراب به او توصیه کرد تا به آرامی با استفاده از «صدای درونیش» صحبت کند. همانطور که مادر سرش را نزدیک خانه عروسکها قرار داد، سوزان او را کنار راند چون مانع دسترسی او به یکی از اتاقها میشد. مادر عقب رفت، با سر پایین و دست به سینه به سوزان گفت: «اوه، تو من رو زدی».
زمان رفتن، مادر به سوزان گفت حیواناتی را که با آنها بازی میکرده کنار بگذارد. سوزان گفت که تمایلی به این کار ندارد چون هنوز بازیش تمام نشده است. مادر عصبانی شد، به من نگاه کرد و با حالتی رئیسمابانه ایستاد. مجدداً به سوزان گفت جمع کند و دوباره او درحالیکه نگاهش به حیوانات بود حرف مادر را رد کرد. من مداخله کردم و به سوزان پیشنهاد کردم که دو تا از حیوانات محبوبش را انتخاب کند و آنها را نگه دارد و بقیه آنها را در جعبه بگذاریم. او این کار را انجام داد و دوتای باقیمانده را هم همانطور که بلند شد برود در جعبه گذاشت. مادر گفت: «چرا من نتوانستم این کار را انجام دهم؟». گفتم شاید او به قدری از کسی که عصبانی شود میترسد که نمیتواند فکر کند. مادر متفکرانه نگاه کرد و رفتند. این مثال مختصری است ار آنچه مری مین و اریک هس به عنوان رفتار وحشتزده یا ایجادکننده ترس در مادر توصیف کردند. پسرفت فیزیکی مادر از سوزان با توضیح آنها از حرکات سر هراسان والدین در پاسخ به نزدیکی سر نوزاد جور در میآید.
اضطراب ژانت درباره مواجه خشمناک با سوزان به بازنماییهای درونی والدین پرخاشگر خودش مربوط میشد. این اضطراب پاسخ تسهیلکنندهی انتقالی معمول را که ممکن است به شکلهای مختلف رخ دهد بازداری میکند. نکته اینجا صرفاً این نیست که ژانت احتمالاً با رویاروییهای پرخاشگرانه، سوزان را تحت کنترل خود درمیآورد بلکه او سوزان را از فرصتهای یادگیری نحوه ایجاد پل محروم میکند و بنابراین مواقع انسجام هیجانی را به موقعیتهای فقدان و تغییر بدل میکند. این امر احتمالاً نشاندهنده یک جنبه از یافته شگفتانگیز مین و هس است که: ۶۵ درصد فرزندان مادرهایی که خود به اختلالات اضطرابی بدون آسیب دلبستگی دچار هستند، دلبستگی آشفته دارند. این امر آیا میتواند بدین معنی باشد که چنین آشفتگیای نه تنها حاکی از تعارض نزدیکی-اجتنابی است که آنها توصیف میکنند بلکه به دلیل نبود ظرفیت تسهیلکنندگی انتقالی درونی شده در مادر به خاطر ترس و ناتوانی او در تفکر به این شیوه است؟
۵۰ سال گذشته مسیر دوتکهای در رشته ما دیده میشود. نظریه دلبستگی به طور کلی در مسیر پژوهش، بر اساس رفتار قابل مشاهده و معیارهای قابل اندازهگیری حرکت کرده است. نظریه روابط اُبژهای بریتانیایی در جهت کاربست بالینی مبتنی بر تجربه شخصی اتاق درمان و تصور شهودی متخصصان بالینی مسیرش را پیموده است.
ما در حال حاضر دوره توجه دوطرفه نظریه دلبستگی و نظریه روابط اُبژهای را میگذرانیم که پس از سالها سوءظن و حتی خصومت بیپرده دو جانبه پیرامون شخصیتها بوده که تنها به شکل نادیده گرفتن تعمدی کار یکدیگر نبوده و از طریق شایعه و بدگویی قوت میگرفته است. فکر میکنم به طور واضحی تحول نظریه دلبستگی متصل به سنت روابط اُبژهای بوده و هست. روابط اُبژهای با کار ملانی کلاین در اواخر دهه ۱۹۲۰ آغاز شد و با کار ویلفرد بییان، دونالد وینیکات و بسیاری دیگر ادامه یافت. گسستگی روش و تفسیر به جای جدایی، احتمالاً در خدمت دیدگاه چندوجهی از واقعیتی پیچیده قرار گرفته است. ما به دنبال نقاط اشتراک بین تبیین و معنا هستیم. تلاش میکنیم تا متوجه شویم که چگونه ناهشیار مادر، خودش را به صورت رفتارهای دلبستگی سالهای اولیه نوزادی در میآورد. این اقدام در حال انجامی است که در آن ما نیازمند ظرافت، پیچیدگی و جزییات بینشهای روانکاوانهای دربارهی دنیای درونی مادر و کودک و همینطور رشد پروتکلهای پژوهشی دقیقی هستیم که قادر به بررسی آنها باشند.
این مقاله با عنوان «Transition Facilitating Behavior Bridging Attachment Theory and British Object Relations» در نشریهی رواندرمانی نوزاد، کودک و نوجوان منتشر شده و توسط آلاله آطاهریان ترجمه و در تاریخ ۲۱ شهریور ۱۳۹۹ در مجلهی روانکاوی تداعی منتشر شده است. |
[۱] representational era
[۲] procedural unconscious
خیلی مقاله ی جالبی بود .ممنونم از شما که زحمت ترجمه رو می کشین. ما واقعا به این مقاله های پژوهشی احتیاج داریم.
لطفا در مورد نظریه ویلفرد بیون بیشتر مقاله و مطلب بگذارین. چون متاسفانه منبع یا کتاب ترجمه شده ای که چاپ شده باشه پیدا نکردم.
ممنون از شما
در حال ترجمه هستیم، تا میانههای پاییز چند مقاله از او را به صورت یکجا منتشر میکنیم.