skip to Main Content
تی‌پلاس
بریده‌ی مقالات

مسائل زنان

بسیاری از زنان تمایز روشنی میان «فعال بودن، جاه‌طلب بودن، ویران‌گر بودن یا عصبانی بودن» قائل نمی‌شوند. از آنجا که زنان اغلب وقتی از خود جرأت و جسارت نشان می‌دهند با خشم و عصبانیت مواجه می‌شوند، به این باور رسیده‌اند که وقتی بر خودشان پافشاری می‌کنند به مردم آسیب می‌رسانند و در معرض خطر از دست دادن آن‌ها هستند. و اضافه خواهم کرد که وقتی آن‌ها موفق می‌شوند نیز همین طور.

برای اکثریت ما، شخصی که بیشترین قدرت را در دوران کودکی بر ما داشت وقتی از همیشه آسیب‌پذیرتر بودیم، مؤنث بود. بنابراین، زن قدرتمند و جسور باعث تحریک اضطراب و حسادت برای هر دو جنس می‌شود، حتی در بزرگسالی. به علاوه، و این به ویژه به حرفه‌ی ما مربوط است، هریس می‌گوید: «زنان و مردان می‌توانند از هر چیز کمتر از خشنودی تمام و کمال احساس [ناامیدی بزرگی] کنند… وقتی که شخص مسئول یک زن است». همین که این را درک کنیم، می‌توانیم ببینیم که وضعیت در اتاق مشاوره برای روانکاوان زن چقدر پرتنش می‌گردد وقتی که با حسرت‌های اولیه‌ و خشم ابتدایی بیمار رو به رو می‌شود.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «حق‌الزحمه و مسائل زنان»

رابطه‌ی نابهنگام با روانکاو

رابطه با روانکاو، نابهنگام، ناگهانی و به شدت وابسته است. هنگامی که بیمار آن را تحت فشار غرایز زندگی یا مرگ گسترش می‌دهد، دو جریان همزمانِ پدیده‌ها آشکار می‌شود:

جریان اول، همانندسازی فرافکنانه با روانکاو به عنوان یک اُبژه است که با حالات گیج‌کننده‌ی دردناک مانند آنچه که روزنفلد توصیف کرده است، بیش از حد فعال می‌شود.

جریان دوم، فعالیت‌های ذهنی و سایر فعالیت‌هایی که از طریق آنها تکانه غالب، اعم از غرایز زندگی یا غرایز مرگ، تلاش می‌کند تا خودش را بیان کند، به یکباره و از طریق تکانه‌ای که به طور موقت تابع است، در معرض آسیب قرار می‌گیرند.

بیمار تحت‌الشعاع آرزویش برای فرار از حالات گیج‌کننده و سردرگم از آسیب تلاش می‌کند تا رابطه محدود را بازیابی کند؛ دوباره انتقال بدون هیچ ویژگی خاصی قدرت می‌گیرد. فرقی نمی‌کند که بیمار مستقیماً از کنار من بگذرد و به گونه‌ای که انگار اصلاً متوجه حضور من نشده است، وارد اتاق مشاوره شود، یا رفتاری  پرحرارت، یا دل‌مرده از خود نشان دهد، این رابطه‌ی محدود حتمی است. محدودیت و گسترش در طول دوره تحلیل جایگزین هم می‌شوند.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «رشد اندیشه‌ی اسکیزوفرنیک»

جوانه زدن حس واقعیت روانی

مشخصه موضع افسرده‌وار شامل رابطه دوسوگرایانه با اُبژه کامل، جوانه زدن حس واقعیت روانی، به همراه اضطراب‌های مربوط به از دست دادن و حس گناه خواهد بود. حرکت از یک موضع به موضع دیگر، حرکتی از یک عملکردِ عمدتا سایکوتیک به نوروتیک خواهد بود. همه‌توانی کمتر و قدرت ایگو بیشتر می‌­شود.

مفهوم موضع با مراحل تکامل یکی نیست. اگرچه، موضع پارانوئید/اسکیزوئید زودتر سازماندهی می‌شود. “موضع” وضعیت ایگو، اضطراب‌های معمول، رابطه با اُبژه و دفاع‌هایی که عمدتا در هر سطح وجود دارد، را توصیف می‌کند. خود عقده اُدیپ می‌تواند عمدتا به شیوه پارانوئید/اسکیزوئید یا افسرده‌وار سازماندهی شود. پایدار شدن موضع پارانوئید/ اسکیزوئید به درجاتی متفاوتی با حل و فصل موضع افسرده‌وار تداخل می‌کند و زمینه‌ساز پاتولوژی می‌شود.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «اشاره‌ای به برخی مفاهیم بالینی در آثار ملانی کلاین: رهایی از نارسیسیزم»

اجازه‌ی واپس‌روی

با توجه به دفتر خاطرات فرنتسی، می‌توان گفت که او به عنوان جد بسیاری از مُصلحان روانکاوی آینده ظاهر می‌شود. دو مقاله‌ی آخر او «کودک ناخواسته و غریزه‌ی مرگ» (۱۹۲۹) و «آشفتگی زبان بین بزرگسالان و کودکان» (۱۹۳۳) شروع تئوری روابط اُبژه را نشان می‌دهند. اگر شرایط مساعد بود، او می‌توانست تاثیرگذارتر باشد. او از طریق شاگردش، مایکل بالینت، در تاریخ پسین روانکاوی تاثیر گذاشت. این ایده که روانکاو باید اجازه‌ی واپس‌روی دهد، تا جایی که لازم است به عقب برگردد، تا زمانی که شروع‌های جدید به طور خودبه‌خودی پدیدار شوند، معمولاً ما را با بالینت و وینیکات ارتباط می‌دهد، اما در واقع این ایده به فرنتسی برمی‌گردد.

از مقاله‌ی «تأملاتی در تاریخ روانکاوی»

پوست ثانویه

استربیک در مقاله سال ۱۹۶۸ خود عنوان می‌کند که در ابتدایی‌ترین مراحل وجوه بدنی و روان متمایز از یکدیگر نبوده و بخش‌های مختلف شخصیت نیز کاملاً پراکنده هستند و هیچ نیرویی آنها را کنار هم قرار نمی‌دهد. بنابراین در وهله اول چیزی از بیرون باید به شیوه‌ای کاملاً منفغلانه آنها را کنار هم قرار دهد. گویی که آغوش مادر همانطور که تمام قسمت‌های بدن کودک را در خود جا می‌دهد، بخش‌های مختلف درونی او را هم می‌تواند کنار هم قرار بدهد. این آغوش که به شکل عینی عملکردی مشابه پوست ایفا می‌کند، نه تنها قسمت‌های مختلف را کنار هم قرار می‌دهد و انسجامی ایجاد می‌کند بلکه ایجاد کننده‌ی مرزی بین درون و بیرون هم هست. وقتی اُبژه‌ی بیرونی این کارکرد را داشته باشد، نوزاد می‌تواند به تدریج این کارکرد را به درون برده و سپس می‌تواند فضایی درونی و بیرونی را تجربه کند.

کودک در ابتدا هیچ انسجامی ندارد، همه چیز پراکنده و جدای از هم است، اما نیاز به برقراری انسجام دارد. این نیاز او را به سمت جست‌وجوی اُبژه سوق می‌دهد. بهترین اُبژه سینه‌ای است که در دهان نوزاد قرار گرفته باشد، در عین حال مادر او را در آغوش گرفته باشد و با او صحبت کند و همینطور بوی آشنای مادر است.

شکل‌گیری این کارکرد نگهدارنده در دو حالت با مشکل مواجه می‌شود: حالت اول زمانی است که یا اُبژه بیرونی آن را انجام نداده و حالت دوم زمانی است که کودک در فانتزی به این کارکرد حمله کرده و آن را درونی‌سازی نکرده باشد. وقتی کارکرد پوست به درستی شکل نمی‌گیرد بخش‌ها و تکه‌های مختلف به درستی سازمان نمی‌یابند و کنار هم قرار نمی‌گیرند، در نتیجه هر لحظه آماده متلاشی شدن و پراکندگی هستند. این به‌هم‌ریختگی در بدن، حالت بدنی، ذهن و خصوصاً روابط خود را نشان می‌دهد. وقتی این کارکرد نگهدارنده اولیه در کودک شکل نگیرد، کودک روش دیگری را برای نظم‌دهی اتخاذ می‌کند که استر بیک آن را شکل‌دهی «پوست ثانویه» می‌نامد. اما در زیر آن به‌هم‌ریختگی وجود دارد که هر لحظه ممکن است خود را به نمایش بگذارد.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «تجربه‌ی پوست در روابط اولیه»

راه‌حل‌های کورکورانه برای تعارض

افرادی که بسیاری از تحلیلگران شخصیت معاصر، آنها را سازمان یافته در سطحی اساساً نوروتیک، توصیف می‌کنند، عمدتاً به دفاع بالغ‌تر یا درجه دوم متکی هستند. اگرچه آنها از دفاع‌های بدوی نیز استفاده می‌کنند، این‌ها در عملکرد کلی آنها چندان برجسته نیستند و بیشتر در مواقع استرس غیرعادی مشهود می‌شوند.

هرچند وجود دفاع‌های بدوی، تشخیص ساختار شخصیت سطح نوروتیک را نفی نمی‌کند، اما فقدان دفاع‌های بالغ این تشخیص را ممکن می‌کند. به طور سنتی، پیشینه‌ی پژوهش‌های روانکاوانه اشاره می‌کند که افراد سالم‌تر از واپس‌رانی به‌عنوان دفاع اساسی‌شان استفاده می‌کنند، و آن را به راه‌حل‌های کورکورانه برای تعارض، مانند انکار، دوپاره‌سازی، همانندسازی فرافکنانه، و دیگر مکانیسم‌های بدوی‌تر ترجیح می‌دهند.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «ویژگی‌های ساختار شخصیت سطح نوروتیک»

عقده بیماری‌زا

اگر یک عقده بیماری‌زا را از بازنمودش در آگاهی (چه بازنمودی آشکار باشد چه به شکل یک سیمپتوم یا چیزی کاملاً نامشهود) تا ریشه‌هایش در ناخودآگاه پیگیری کنیم، به زودی وارد حوزه‌ای می‌شویم که مقاومت خود را در آن به وضوح آشکار می‌سازد به صورتی که تداعی بعدی باید آن را مورد توجه قرار دهد و به عنوان سازشی میان مطالبات آن و مطالبات کارِ کاوش، ظاهر گردد. در این نقطه است که، بر اساس شواهد مبتنی بر تجربه ما، انتقال وارد صحنه می‌شود.

وقتی هر چیزی در محتوای عقده (در موضوع اصلی عقده) برای انتقال یافتن به پیکره پزشک مناسب باشد، انتقال صورت می‌پذیرد؛ و خطور بعدی را تولید کرده، به واسطه نشانه‌های مقاومت خبر از حضور خود می‌دهد – مثلا به واسطه وقفه. از این تجربه استنباط می‌شود که اندیشه‌ی انتقال، پیشاپیش هر امکانات خطور دیگری، به آگاهی نفوذ کرده است چرا که برآورده کننده مقاومت است. رویدادی از این دست در موقعیت‌های بی‌شمار دیگری در سیر روانکاوی تکرار می‌شود. دوباره و دوباره، زمانی که به یک عقده بیماری‌زا نزدیک می‌شویم، بخشی از آن عقده که قادر به انتقال است اول از همه به آگاهی پیش می‌رود و با حداکثر سرسختی مورد دفاع قرار می‌گیرد.

بخش‌هایی از مقاله‎‌ی «پویایی‌های انتقال»

انتقال مثبت

در انتقال مثبت، فروید به همکاری مشترک آنالیست و بیمار تاکید داشت اما من یک دیدگاه دیگر دارم. فروید می‌گفت: «در درمان، ما با ایگوی فرد تحت درمان متحد می‌شویم تا بخش‌های اید او که کنترل نشده‌اند را در خدمت سنتز ایگو رام کنیم. اگر قادر باشیم با ایگو چنین اتحادی داشته باشیم، این ایگو نرمال محسوب می‌شود که البته ایگوی نرمال یک داستان ایده‌آل است و هر انسان نرمالی فقط در حد متوسط نرمال است. ایگوی او هم در بعضی بخش‌ها به سایکوز نزدیک می‌شود و درجه و میزانی که به سایکوز نزدیک می‌شود به ما نشان می‌دهد که به چه میزان از «ایگوی جانشین» باید مجهز شویم.

اگر در درمان با ایگوی فرد متحد نشویم، درمان حالت منفعلانه و زودگذر پیدا خواهد کرد، مثل هیپنوتیزم.  من معتقدم که ما باید بین ۱) انتخاب اُبژه‌ای که انتقالی نیست و بعد از مدل‌ها و الگوهای کودکی شکل می‌گیرد (که اغلب به اشتباه انتقال مثبت نامیده می‌شود) و ۲) انتقال‌های حقیقی تمایز قایل شویم. شکل اول انتخاب اُبژه تشکیل شده از «تلاش‌های معطوف به اُبژه، که گرچه از عمق روان پدید می‌آیند، اما از سد واپس‌رانی عبور نمی‌کنند» و «آن تلاش‌های ایگو که گرچه اصالتاً انتقالی هستند، بعداً از گره‌های واپس‌رانی جدا می‌شوند و بنابراین به نوعی به انتخاب اُبژه‌ی خودمختار ایگو تبدیل می‌شوند»، بنابراین من می‌گویم گرچه درست است بگوییم همه‌ی انتقال‌ها «تکرار»اند اما همه‌ی تکرارها، انتقال نیستند و ممکن است خالی از تعارض باشند.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «ملاحظات کلی درباب انتقال‌های نارسیسیستیک»

والد آزارگر

اغلب فرزندانی که در کودکی با والد آزارگر یا طردکننده یا سرد رشد یافته‌اند، برای قابل تحمل کردن این موقعیت، دو راه پیش‌رو دارند تا این رفتارهای خصمانه را تبیین کنند. چیزی شبیه این که با خود می‌گویند یا «پدر و مادر من آدم‌های بدی هستند» یا این‌که «من دوست‌داشتنی نیستم» و مستحق همین توجه ناکافی هستم (یعنی یک‌جور جابجایی در مسئولیت). پذیرش گزاره‌ی اول دنیا را برای کودک ناامن می‌کند، پس او ناگزیر تصور دوم را می‌پذیرد (این صورت‌بندی را روانکاوی به نام رونالد فیربرن انجام داده است). بنابراین، این کودک در بزرگسالی، ارتباطاتی را اصیل و ارزشمند می‌داند که فرد مقابل با آنها رفتاری سردتر از معمول داشته باشد. اگر کسی خلاف این روند را با او پیش بگیرد، از این محبت خوشنود نمی‌شود، بلکه ممکن است به نظرش طرف مقابل فردی سوءاستفاده‌گر یا بی‌ارزش باشد. جمله‌ی معروفی که «وودی‌آلن» در مونولوگ ابتدای فیلم «آنی هال» به نقل از «گروچو مارکس» می‌گوید، می‌تواند مثال خوبی برای این موقعیت باشد: «من عضو گروهی نمی‌شوم که آدمی مثل من را به عضویت می‌پذیرد».

بخش‌هایی از مقاله‌ی «چرا ترک کردن یک رابطه‌ی بد برای ما دشوار است؟»

روانکاوی سبک زندگی نیست.

در تحلیل بیماران بوردرلاین، فرد این فرصت را دارد تا پدیده‌ی حساسی را مشاهده کند که به درک حالات واقعاً اسکیزوفرنیک کمک می‌کند. مقصود من از عبارت «بیماران بوردرلاین» مواردی است که در آن، هسته‌ی اختلال بیمارْ سایکوتیک است، اما سازماندهی سایکونوروتیک بیمار به قدری است که وقتی خطر نفوذ در اضطراب سایکوتیک آن‌ها به صورت خام وجود دارد، می‌تواند اختلال سایکونوروز (روان‌رنجوری) یا سایکوسوماتیک (روان‌تنی) را بروز دهد.

در چنین مواردی ممکن است روانکاو تا سال‌ها با نیاز بیمار به اینکه روان‌رنجور (در مقابل دیوانه) باشد و با او مثل یک روان‌رنجور رفتار شود، سازش کند. تحلیل خوب پیش می‌رود و همه راضی هستند. تنها نقطه ضعف این است که تحلیل هرگز به پایان نمی‌رسد. می‌توان آن را تمام کرد، و حتی ممکن است بیمار یک سلف کاذب روان‌رنجور با هدف تمام کردن و ابراز قدردانی به راه بیندازد. اما در حقیقت بیمار می‌داند که تغییری در حالت نهفته (سایکوتیک) او رخ نداده است و سازش و تبانی تحلیل‌گر و بیمار به شکست منجر شده است. اگر تحلیل‌گر و بیمار هر دو این شکست را درک کنند، می‌تواند ارزشمند نیز باشد. بیمار مسن‌تر شده و احتمال مرگ از طریق تصادف یا بیماری افزایش پیدا کرده است، بنابراین ممکن است از خودکشی واقعی اجتناب کند. علاوه بر این، اوقات سپری شده مفرح بوده است. اگر روانکاوی یک شیوه‌ی زندگی باشد، پس شاید بتوان گفت چنین درمانی، کاری را که باید انجام می‌داده انجام داده است. اما روانکاوی سبک زندگی نیست.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «استفاده از اُبژه»

تی‌پلاس
بریده‌ی مقالات

لغزش تایپی

 نوع دیگری از لغزش‌های فرویدی که به‌ویژه در زمانه‌ی کنونی رایج است لغزش تایپی است (البته اصالتاً فروید به لغزش در نوشتار یا در نامه‌ها اشاره کرده است، ولی چیزی که در زمانه‌ی ما رایج است، نامه‌های تایپی است). احتمالاً این برای شما آشناتر باشد. اشتباه در نوشتار گاهی از نیات پنهان شما پرده برمی‌دارد. استفاده ناخودآگاه از کلمه‌های زشت یا توجه نکردن به غلط تایپی و ارسال آن به فردی که با او رودربایسی دارید احتمالاً رایج‌ترین شکل این لغزش‌ها هستند. گویی نوعی دهن‌کجی در این‌جور اشتباه‌های تایپی وجود دارد. یا احتمالاً پیش آمده که پشت سر یک نفر غیبت کنید و پیام را درست برای همان نفر بفرستید.

به این مثال واقعی توجه کنید:

کاربری قصد دارد در روز مرگ «اِمی واینهاوس»، احساس خود را نسبت به این خواننده‌ی فقید ابراز کند. او قطعه‌ی «Back to Black» را به اشتراک می‌گذارد و می‌نویسد: «اینجا قصد دارم درباره‌ی اِمی واینهاوس و مرگ زودبهنگام‌اش در ۲۷ سالگی به خاطر مسمویت الکلی بنویسم». این اشتباه گویی میل ناخودآگاه کاربر را لو می‌دهد. احتمالاً بخشی از او مرگ اِمی واینهاوس در ۲۷ سالگی را «بهنگام» می‌داند ولی بخش خودآگاهش قصد دارد آن را «زودهنگام» تصویر کند.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «لغزش کلامی چیست و چگونه ما را لو می‌دهد؟»

روانکاوی، هنرِ آفریدن است.

روانکاوی یک تجربه‌ی هیجانی زیسته است. به این ترتیب، قابلِ ترجمه، رونویسی، ضبط، توضیح، درک یا گفتن از طریق کلمات نیست. همان چیزی‌ست که هست. با وجود این، معتقدم که می‌­توان در مورد آن تجربه­‌ی زیسته مطالبی بیان کرد که در مورد جنبه­‌هایی از آنچه که بین روانکاوان و بیماران آنها در زمان اجرای کار روانکاوی اتفاق می­‌افتد، ارزش تفکر دارد.

در تفکراتم که غالباً در زمان نوشتن اتفاق می‌­افتد، این کار را مفید دانسته‌­ام که هنگام تلاش برای یافتنِ ماهیت معنا، در ابتدا خودم را به استفاده از حداقل کلمات ممکن محدود کنم. تجربه‌ی من در زمان نوشتن مطالب روانکاوی، همچنین نوشتن شعر این است که تراکم و غلظت کلمات و معانی آنها کمک می‌­کند تا از قدرت زبان برای بیان آنچه نمی‌­توان گفت، بهره‌­مند شد.

یک شخص به دلیل داشتنِ درد عاطفی، که برایش مجهول و ناشناخته است، با روانکاو مشورت می­‌کند، او یا نمی­‌تواند رؤیا ببیند (یعنی قادر به انجام فعالیت روانی ناهشیار نیست) یا آنقدر از آنچه که در رؤیا می­بیند، آشفته است که رؤیا دیدنِ او قطع می‌­شود. تا زمانی که او نتواند تجربه‌­ی عاطفی­‌اش را در رؤیا ببیند، قادر به تغییر، رشد، یا تبدیل شدن به چیز دیگری غیر از آنچه که بوده است، نیست. بیمار و روانکاو در طی جلسات روانکاوی در آزمونی مشارکت می‌کنند که این آزمون به گونه‌­ای طراحی شده تا آنالیزان (با مشارکت روانکاو) بهتر بتواند رؤیاهای نادیده و رؤیاهای قطع شده‌­اش را ببیند. رؤیاهایی که بیمار و روانکاو می­بینند، همزمان رؤیاها (و خیال‌پروری­‌های) خودشان و سوژه‌ی سومی است که هم بیمار و روانکاو است و  در عین حال، هیچ یک از آن دو نیز نیست.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «هنر روانکاوی: رؤیت رؤیاهای نادیده و گریه‌های قطع شده»

رهایی از یک عاطفه خفه شده

در کتاب «مطالعاتی در باب هیستری» (۱۸۹۵d) ادعا شد که علائم هیستری زمانی ایجاد می‌شوند که عاطفه ناشی از یک فرایند ذهنی دارای نیروگذاری عاطفی قوی، از این که به طور هشیار و هنجار بررسی شود به اجبار بازداشته شده و لذا به مسیر نادرستی منحرف شود. در موارد هیستری، بر اساس این نظریه، عاطفه به یک تحریک عصبی جسمانی نامعمول منتقل می‌شود (تبدیل)، اما اگر این تجربه تحت هیپنوتیزم احیا شود، می‌توان به آن مسیر دیگری داد و از آن خلاص شد (تخلیه هیجانی). نویسندگان این روش را تحت عنوان «پالایش» نامگذاری کردند (پاکسازی، رهایی از یک عاطفه خفه شده).

بخش‌هایی از مقاله‌ی «گزارشی کوتاه درباره‌ی روانکاوی»

بی‌میلی نسبت به انتخاب

افراد نارسیسیستیک غالباً از راه‌های ضمنی استفاده می‌کنند تا دیگران را به حل ابهام‌ها مجاب سازند، و از خودشان در برابر احتمال اینکه در اشتباه هستند محافظت کنند. به عنوان مثال وقتی زن و شوهری، که از میان آن‌ها شوهر نارسیسیستیک رفتار می‌کند، در مسیر سفر خود به یک دوراهی می‌رسند و نمی‌دانند باید از کدام راه بروند، شوهر راهی پیدا می‌کند تا همسرش مسیر را انتخاب کند. اگر انتخاب همسرش درست باشد جایگاه برتر او حفظ می‌شود، چون می‌تواند به خاطر اینکه اجازه‌ی انتخاب را به او داده است خودش را تحسین کند؛ اگر همسرش اشتباه کرده بود، می‌تواند از انتخاب او اظهار رنجش کرده و (غالباً به‌صورت غیر کلامی) نشان دهد که اگر انتخاب با او بود، مسیر دیگر را انتخاب می‌کرد.

به همین صورت، زنی که مستعد رفتار نارسیسیستیک است وقتی برای شام با شوهرش بیرون می‌رود، با حالت تدافعی اصرار می‌کند که شوهر رستوران را انتخاب کند. مسئول نبودن برای اشتباه احتمالی در چنین تصمیم‌گیری‌هایی به غذای مورد علاقه‌ی او اولویت دارد. با اینکه ممکن است بی‌تفاوتی خود را نسبت به محل غذا خوردن به زبان بیاورد، اما بعداً اگر از غذا ناراضی باشد ممکن است به صورت ضمنی اشاره کند که اگر انتخاب با او بود رستوران دیگری را انتخاب می‌کرد، یا اینکه اخم کرده و با دلسردی مشخصی با غذا بازی می‌کند.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «آسیب‌شناسی نارسیسیزم در زندگی روزمره»

مرگ پدیداری

اکثر ایده‌های من ملهم از بیماران هستند که دِین خودم به آن‌ها را اعتراف می‌کنم. عبارت «مرگ پدیداری» را به یکی از این افراد وامدار هستم. آنچه در گذشته اتفاق افتاد مرگ به مثابه یک پدیدار بود، اما نه به مثابه نوعی واقعیت که مشاهده می‌کنیم. بسیاری از زنان و مردان عمر خود را صرف این پرسش می‌کنند که آیا با خودکشی راه‌حلی می‌یابند، خودکشی به معنای فرستادن بدن به مرگی که از پیش برای روان اتفاق افتاده است. با این حال، خودکشی نه پاسخ بلکه نشان یأس است. من اکنون برای نخستین بار می‌فهمم که منظور بیمار اسکیزوفرنیک من (که خودش را کشت) چه بود وقتی گفت: «تمام آن‌چه از شما می‌خواهم انجام دهید این است که به من کمک کنید برای دلیل درستی مرتکب خودکشی شوم به جای آنکه برای دلیلی اشتباه این کار را بکنم».

بخش‌هایی از مقاله‌ی «ترس از فروپاشی»

لذت کشف وحدت درون

به عنوان یک انسان، ما برای همیشه به بخش‌هایی تقسیم می‌شویم. زمانی که خواهر و برادر هستیم، زن و شوهر نیستیم. زمانی که زن و شوهر هستیم، خواهر و برادر نیستیم. زمانی که در جمع هستیم، جنبه‌های خصوصی خود را پشت سر می‌گذاریم و زمانی که به خیال‌پردازی‌های شخصی‌مان باز می‌گردیم، خودهای بیرونی ما از دستان‌مان بیرون می‌افتد. یک دوست، در یک مهمانی غیر رسمی جراح بودن خود را به کناری می‌نهد و یک جراح در اتاق عمل، دوست بودن خود را کنار می‌گذارد.

بر خلاف یک گربه یا یک سگ یا یک کبوتر یا یک سنجاب یا یک پلنگ، ما به سختی می‌توانیم همیشه تمام خویشتن خود را نمایان کنیم. در نتیجه، ما -همه‌ی ما- به دنبال فرصتی برای انجام این کار هستیم. لحظات رسیدن به ارگاسم جنسی، خواب‌های بدون رؤیا و در اندازه‌ی کوچکتر، در وضعیت بی‌هدف دراز کشیده (خان ۱۹۸۳) این وحدت در درون را به ما عرضه می‌کند. همچنین فعالیت‌هایی مانند پارو زدن در یک قایق، آواز خواندن، ژیمناستیک، نواختن موسیقی جز، بسکتبال بازی کردن نیز ممکن است برای برخی از افراد منجر به وحدت درونی شود. برای من، این وحدت با نوشتن اتفاق می‌افتد. من تماماً یکپارچه می‌شوم. بیشتر شبیه یک سگ گلدن رتریور شیرین می‌شوم، زمانی که جذب نوشتن می‌گردم. چه چیزی می‌تواند از این بهتر باشد؟

بخش‌هایی از مقاله‌ی «رقص با کلمات»

عمل اغواگرانه

حدود سال ۱۹۹۰ بود. من و یکی از بیمارانم در پایان یکی از جلسات شدیدا تکان‌دهنده جلوی در ایستاده بودیم، که او با هیجانی قابل توجه گفت، «جیم، دوستت دارم.» و من خودبخود در جوابش گفتم «من هم دوستت دارم.»

این لحظه عمیقا تاثیرگذار بود، یک «لحظه‌ی ملاقات» شاید علی‌الخصوص به این علت که او شخصی در این حوزه بود و می‌دانستم که «اصول را دور انداخته‌ام.» او بیرون رفت، در را بستم و فکر کردم، «آه خدای من، الان چه کار کردم؟» نگران بودم، از خودم می‌پرسیدم که آیا اغواگرانه عمل کردم، یا اغوا شده‌ام؟

پس از آن، به آسودگی بسیار بیشتری برای ابراز عشق دو طرفه دست یافتم و می‌توانم در آن مشارکت کنم (با همه انواعی که دارد). قویا باور دارم که ما، به عنوان روانکاو، باید بتوانیم در لحظات هم‌آفرینی شده خاص روشی را برای ابراز کردن احساس عشق خود به بیماران‌مان بیابیم و در غیر اینصورت بیماران را از لحظات احتمالی دو سویه یک رابطه محبت‌آمیز محروم کرده‌ایم.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «روانشناسی خویشتن معاصر: مصاحبه‌ای با جیمز فاسهاگی»

مرگ روانی

منشأ مرگ روانی اغلب مجموعه‌ای از رویدادها در دوران نوزادی و کودکی است که شامل تجربه‌ی «رنج‌های اولیه»ای می‌شوند که فراتر از توان تحمل بیمار بودند. در مواجهه‌ی با حوادث هولناک، بیمار خودش را از زندگی خود حذف می‌کند و با این‌کار از خودش در برابر فروپاشی روانی گسترده و سایکوز مزمن حفاظت می‌کند.

تحت این شرایط، بیمار با ایجاد وضعیتی روانی که در آن وقایع غیرقابل‌تحمل تجربه نمی‌شوند، به طور واکنشی از خود محافظت می‌کند و در عوض، به «زندگی نزیسته» ادامه می‌دهد. فرد همیشه در تلاش خواهد بود تا نظامِ شخصیتی‌ای بسازد که بتواند تجربه‌ی غیرقابل تحملی را که زندگی نکرده در خود جای دهد. در محیط تحلیلی، چنین نظامی با پیوند ذهن ناهشیار بیمار و تحلیلگر به وجود می‌آید. به نظر من ایجاد چنین نظام شخصیتی‌ای یکی از راه‌های فهم هدف اساسی روانکاوی است.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «تأملاتی در باب انجام روانکاوی»

مسائل زنان

بسیاری از زنان تمایز روشنی میان «فعال بودن، جاه‌طلب بودن، ویران‌گر بودن یا عصبانی بودن» قائل نمی‌شوند. از آنجا که زنان اغلب وقتی از خود جرأت و جسارت نشان می‌دهند با خشم و عصبانیت مواجه می‌شوند، به این باور رسیده‌اند که وقتی بر خودشان پافشاری می‌کنند به مردم آسیب می‌رسانند و در معرض خطر از دست دادن آن‌ها هستند. و اضافه خواهم کرد که وقتی آن‌ها موفق می‌شوند نیز همین طور.

برای اکثریت ما، شخصی که بیشترین قدرت را در دوران کودکی بر ما داشت وقتی از همیشه آسیب‌پذیرتر بودیم، مؤنث بود. بنابراین، زن قدرتمند و جسور باعث تحریک اضطراب و حسادت برای هر دو جنس می‌شود، حتی در بزرگسالی. به علاوه، و این به ویژه به حرفه‌ی ما مربوط است، هریس می‌گوید: «زنان و مردان می‌توانند از هر چیز کمتر از خشنودی تمام و کمال احساس [ناامیدی بزرگی] کنند… وقتی که شخص مسئول یک زن است». همین که این را درک کنیم، می‌توانیم ببینیم که وضعیت در اتاق مشاوره برای روانکاوان زن چقدر پرتنش می‌گردد وقتی که با حسرت‌های اولیه‌ و خشم ابتدایی بیمار رو به رو می‌شود.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «حق‌الزحمه و مسائل زنان»

درک رؤیا بدون تداعی‌ها

در مورد امکان درک رؤیا بدون تداعی‌ها، آزمایشی غیر رسمی است که من با تعدادی از گروه‌های رؤیا اجرا کرده‌ام. یک رؤیا از تفسیر رؤیاها اثر فروید، معمولاً نه یکی از معروف‌ترین آن‌ها، را انتخاب می‌کنم و متن رؤیا را به گروهی از روانکاوان ارائه می‌دهم، بدون این‌که به آنها بگویم چه کسی این رؤیا را دیده است یا تداعی‌ها چه بودند.

سپس روش‌مان را با استفاده از رویکرد اصلاح‌شده‌ی اول‌مان برای ارتباط با رؤیا طوری که گویا رؤیای خودمان است دنبال می‌کنیم. تقریباً همیشه، بدون دانستن هیچ یک از تداعی‌های رؤیابین، این گروه کم و بیش به همان تفسیری که فروید مطرح کرد می‌رسند. معمولاً بیشتر از آن: گروه به عناصر اساسی تفسیر فروید، به علاوه‌ی ابعاد و جزئیات بیشتر می‌رسد. آزمون این یافته‌ها در آزمایشی کمی و کنترل‌شده مفید خواهد بود.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «تفسیر رؤیا در روانکاوی معاصر | بخش چهارم»

Back To Top
×Close search
Search
error: این محتوا محافظت‌شده است.
×