انسانها اساساً حیواناتی دوسوگرا هستند.
ما دربارهی تمام چیزهایی که برایمان اهمیت دارد دوسوگرا هستیم؛ در حقیقت، دوسوگرایی راهی است برای اینکه تشخیص دهیم کسی یا چیزی برای ما اهمیت پیدا کرده است. این یعنی ما دربارهی دوسوگرایی، دربارهی عشق، نفرت، سکس، لذت، دیگران، خودمان و… دوسوگرا هستیم؛ هرکجا اُبژهی مطلوبی وجود داشته باشد باید دوسوگرایی نیز وجود داشته باشد.
اما اصرار فروید بر دوسوگرایی ما، بر اینکه انسانها اساساً حیواناتی دوسوگرا هستند، بیان دیگری از این موضوع است که ما هیچگاه آنچنان که به نظر میرسد فرمانبردار نیستیم: اینکه هرکجا فداکاری باشد اعتراض هم وجود دارد، هرکجا اعتماد باشد شک هم وجود دارد، و هرکجا خودبیزاری یا احساس گناه باشد، عشق به خود هم وجود دارد. شاید نتوانیم زندگیای را تصور کنیم که در آن بخش زیادی از وقتمان را صرف انتقاد از خودمان و دیگران نمیکنیم؛ اما باید عشق به خود را که همیشه نقش مؤثری دارد به خاطر داشته باشیم. خودانتقادگری میتواند ناخوشایندترین –سادومازوخیستیترین– شیوهی عشق ورزیدن ما به خودمان باشد.
بخشهایی از مقالهی «علیه خودانتقادگری»
صحبت کردن به مثابهی رؤیاورزی
در ابتدا محیطی که گفتگوی تحلیلی در آن رخ میدهد به گونهای طراحی میشود که به بیمار و تحلیلگر فرصت رؤیاورزی در اشکال مختلف رؤیاورزیِ در بیداری (خیالپروری) مانند «صحبت کردن به مثابهی رؤیاورزی» (آگدن ۲۰۰۷)
«تفکر رؤیاگون» و «تفکر دگرگون کننده» داده شود. در تلاش برای ایجاد چنین فضایی برای رؤیاورزی، پشت کاناپه مینشینم درحالیکه بیمار روی آن دراز میکشد. به هر کدام از بیمارانم در شروع تحلیل توضیح میدهم که استفاده از کاناپه به من آن حریم خصوصی را میدهد که برای تفکر به شکلی متفاوت از تفکر در گفتگوی چهره به چهره نیاز دارم. اضافه میکنم که ممکن است بیمار نیز به این نتیجه برسد که این موضوع برای او هم صدق میکند. بیمارانم را صرف نظر از تعداد جلساتی که با آنها داشتهام روی کاناپه میبرم (آگدن ۱۹۹۶).
مورد دوم اینکه من به “قاعده بنیادین” فروید پایبند نیستم. هم مبتنی بر تجربهی خودم و هم در کار با تحلیلگرانی که از من مشورت گرفتهاند به این موضوع پیبردم که فرمان “هرچه در ذهنت داری بگو” موجب نقض حریم خصوصی بیمار میشود، چیزی که برای آزادیِ رؤیاورزی در جلسه ضروری است. پس به جای اینکه از بیمار بخواهم هر چیزی که به ذهنش میآید بگوید به او میگویم (گاهی صریح، گاهی ضمنی) آزاد است هر چه را که دوست دارد بیان کند و هر چه را که نمیخواهد پیش خود نگه دارد و این کاری است که خودم هم انجام میدهم (آگدن ۱۹۹۶).
نتیجهی این جنبههای مهارورزی در جلسه (مدیریت چهارچوب تحلیلی) نوعی روند در گفتگو است که با گفتگوهای دیگر متفاوت است. این روندی است که در آن همیشه حضور دارم (همیشه گوش میدهم، گاهی صحبت میکنم) و طی آن خودم و بیمار انواع گوناگونی از رؤیاها را تجربه کرده و از آنها عبور میکنیم. بیدار شدن از رؤیاورزیِ در جلسهی تحلیلی به اندازهی ارزش درمانی ذاتی خود رؤیاورزی حائز اهمیت است. به عبارت دیگر، به نظر من صحبت دربارهی رؤیاورزی – فهم چیزی دربارهی معنای رؤیایمان بخشی اساسی از فرآیند درمان است.
بخشهایی از مقالهی «تاملاتی در باب کاربست روانکاوی»
معنای حاصل از همکاری
روابط صمیمانه میتوانند بعضی از اساسیترین ترسهای ما را برانگیزند که مهمترین آنها عبارتاند از ترس از رهاشدگی/طردشدگی/ازدستدادن عشق؛ شرم و تحقیر، حسادت، گناه، کنترل شدن از این طریق که به فرد گفته شود چه کار کند یا چگونه بیندیشد؛ غرق شدن و له شدن زیر بار نیازهای همسر خویش، بازبینی تروماهای گذشته. بهترین حالت نگریستن به بسیاری از ترسهایی که در درمان آشکار میشوند، دیدن آنها بهعنوان ترکیباتی از وضعیتهای ذهنی وحشتآور است.. برای مثال ما ممکن است کشف کنیم که نگرانی مفرط یکی از زوجین در مورد قسط کارت اعتباری توسط ترس از بازگشت تروماهای متعدد کودکی پیرو ازدستدادن شغل پدرش، قدرت میگیرد: نهتنها ترس از خود فقر بلکه اضطراب درباره مشاجرات والدینی، اعتیاد به الکل والدین، خود سرزنشگری فرد درباره نزاع والدین، اعتیاد به الکل در پدر، سرزنش افراط آمیز خود برای دعوای والدین، و شرم در مدرسه به دلیل ناتوانی در تقبل لباسهای مد روز.
بااینحال بعضی از ترسها و خواستهها از این ترکیبِ آرزوها و ترسها مجزا هستند. این امر بهویژه برای میل به فعالیت مشترک، هماهنگ یا مشارکتی صدق میکند: شریک شدن و ساختن زندگی مشترک، داشتن سکس با همسر موردعلاقه، پرورش کودکان در کنار هم، تماشای غروب آفتاب و به اشتراک گذاشتن افکار. این آرزوها دربرگیرنده مواد اولیه حیاتی اشتراک عاطفی و «معنای حاصل از همکاری» هستند.
بخشهایی از مقالهی «زوجدرمانی روانپویشی: یک تلفیق کاربردی»
تمایز میان تخطی از مرز و عبور از مرز در روانکاوی
تمایز گذاشتن میان تخطی از مرز و عبور از مرز، سودمند است. اولی معمولاً فاحش و تکراری است، در حالی که دومی ماهیتاً خفیفتر است و گاهی اوقات در طول درمان تحلیلی رخ میدهد. تخطی از مرز، اغلب با بیمار مورد بحث قرار نمیگیرد. از سوی دیگر، عبور از مرزها قابل بحث و تحلیل است. در حالی که تخطی از مرزها ممکن است درمان را از بین ببرد، عبور از مرزها اغلب حوزههای جدیدی را برای کاوش در درمان میگشاید.
تحلیلگری که قصد داشت به تعطیلات برود، در پایان آخرین جلسهی خود با بیمار مرد بلند شد و بلافاصله از گفتهی او جا خورد: «امیدوارم تعطیلات به شما خوش بگذرد. کجا میروید؟»، او بدون دقت و فکر پاسخ داد: « باید برای دیدن مادرم به دنور بروم. او سخت بیمار است». بیمار با نگاهی از نگرانی بر چهرهی خود واکنش نشان داد. تحلیلگر بلافاصله دانست که چیزی را بروز داده که بسیار شخصی است، و وقتی بازگشت، این مسئله را با بیمار خود مطرح کرد، بیمار گفت احساس کرده بود که تحلیلگر میخواهد او نگرانش باشد. در همان حال که این واکنش را بررسی میکردند، او فاش کرد که همیشه احساس کرده بود که مادرش میخواهد او نگرانش باشد. از این رو، زمینهی جدیدی در نتیجهی این عبور از مرزها گشوده شد.
بخشهایی از مقالهی «مرزها و تخطی از مرزها در روانکاوی-فصل اول»
زندگی نزیسته
همهی ما جنبههای نزیستهای در زندگی خود داریم که از وقایع اولیهی زندگیمان نشات گرفتهاند و تجربهی آنها برایمان بسیار دردناک است. این رویدادهای زندگی نشده به صورت محدودیتهایی در شخصیت ما باقی میمانند.
این محدودیتها را در وجوه مختلفی از زندگی تجربه میکنیم، مثلا در سخاوت و شفقت یا در عشق ورزیدن به همسر، فرزندان، والدین، دوستان، بیماران و دانشآموزانمان یا در کمک به افرادی که آنها را نمیشناسیم امّا اگر عشقی را در درونمان تجربه کنیم میتوانیم به آنها اهدا کنیم.
معتقدم که ما همیشه در عمل رؤیاورزی درگیر کار روانشناختی ناهشیاری هستیم (چه در بیداری و چه در خواب، چه به تنهایی و چه با دیگران) که به ما کمک میکند بهتر بتوانیم جنبههای نزیسته پیشین زندگیمان را دربربگیریم.
بخشهایی از مقالهی «تأملاتی در باب انجام روانکاوی»
مرز جدید سانسور
فروید سانسوری را میان نظام آگاه و پیشآگاه مفروض میدارد، همینطور ظرفیت واقعیتسنجی را نیز به پیشآگاه نسبت میدهد. فروید وجود سد سانسور را میان پیشآگاه و آگاه و به علاوه میان نظام ناآگاه و پیشآگاه، در چند موضع بیان کرده است. در سال ۱۹۱۵ او از «مرز جدید سانسور» سخن میگوید:
«نخستین سانسورها علیه ناآگاه اعمال میشود و دومین سانسور علیه مشتقات پیشآگاه. میتوان مفروض داشت که در طول تحول فردی، سانسور یک گام به جلو برداشته است… در درمان روانکاوانه وجود دومین سانسور که مابین نظام پیشآگاه و آگاه قرار دارد بیهیچ بحث و جدلی اثبات شده است». اگر بخواهیم توصیفی از این وضعیت به دست دهیم، باید بگوییم پیشآگاه را میتوان ناآگاه به حساب آورد اگرچه این دو نظام را قواعد کاملاً متفاوتی اداره میکند و این نکته وضعیت را پیچیدهتر میکند.
شاید به خاطر شکاف فزایندهای که میان مشاهدات بالینی ما و نظریات روانکاوانه فعلی وجود دارد ما همچنان مفهوم ناآگاه را در کنار دیگر مفاهیممان به کار میگیریم. مهم است که بدانیم که معنای این اصطلاح بر اساس بافتی که در آن به کار میرود تغییر میکند. آنچه رخ داده این است که صفت «ناآگاه» بدل به اسم شده است. در نتیجه تمایز مفهومی میان نظام ناآگاه و نظام پیشآگاه از دست رفته است، هر دو نظام در هم آمیخته شدهاند و این درهمریختگی همچنان در نوشتههای برخی از ممتازترین روانکاوان به چشم میخورد.
بخشهایی از مقالهی «فانتزی و دگرگونیهای آن: نگاه فرویدی معاصر»
نقشهی عشق
روابط اولیهی ما با والدین و سرپرستان، به ما کمک میکند تا یک «نقشهی عشق» را شکل دهیم که در سراسر عمر ما باقی میماند. این موضوع گاهیاوقات «انتقال» نامیده میشود. فروید خاطرنشان کرد که وقتی ابژهی عشق را پیدا میکنیم، در واقع آن را «بازمییابیم». پدیداری که اغلب به آن اذعان میشود به همین دلیل است: اینکه افراد شرکایی را انتخاب میکنند که آنها را به یاد مادر/پدر خود میاندازند. ما همگی شاهد آن بودهایم.
بخشهایی از مقالهی «هفت یافته درباره رابطه جنسی و عشق که زیگموند فروید کشف کرد.»
مدیریت زندگی اروتیک
باید دانست که هر فرد، به واسطه کنش مشترک خلق و خوی ذاتی خود و تاثیراتی که در سالهای اولیه زندگیاش روی او اعمال شده، شیوهای مخصوص به خود را برای مدیریت زندگی اروتیک خود اکتساب کرده است – یعنی، در پیششرطهایی که برای عاشق شدن وضع میکند، در رانههایی که ارضا مینماید و در هدفهایی که در سیر آن، برای خود تعیین میکند. این موجب چیزی میشود که میتوان به عنوان یک کلیشه (یا چندین قالب) توصیف کرد، که در طول زندگی فرد، مرتباً در حال تکرار هستند – دائماً از نو تجدید میشوند، تا آنجا که شرایط بیرونی و طبیعت اُبژههای عشقِ در دسترس او اجازه دهند، که بیشک کاملاً مصون از تغییر در مواجهه با تجربیات اخیر نیست.
مشاهدات ما نشان داده است تنها بخشی از این برانگیختگیها که سیر زندگی اروتیک را تعیین میکنند دستخوش فرایند کامل رشد روانی میشوند. این بخش به سوی واقعیت معطوف است، و در دسترس شخصیت هشیار قرار داشته، و بخشی از آن را شکل میدهد. بخش دیگری از این برانگیختگیهای لیبیدویی در طول رشد بیتغییر باقی ماندهاند؛ آنها از شخصیت هشیار و از واقعیت دور نگه داشته میشوند، و یا از گسترش بیشتر آنها جز در فانتزی، جلوگیری میشود یا به طور کامل در ناهشیار میمانند به طوری که برای هشیاریِ شخصیت ناشناختهاند. اگر نیاز کسی برای عشق از طریق واقعیت به طور کامل ارضا نشود، او به ناچار به هر شخص جدیدی که ملاقات میکند با اندیشههای پیشنگرانه لیبیدویی نزدیک میشود؛ و بسیار محتمل است که هر دو بخش لیبیدوی او، بخشی که قادر به هشیار شدن است همراه با بخش ناهشیار، در شکل دادن این نگرش سهم داشته باشند.
بخشهایی از مقالهی «پویاییهای انتقال»
کودک مادرش را پس از تلاش برای نابودیاش کشف میکند.
دونالد وینیکات به ما میگوید که دلیل اینکه ما به کسانی که دوست داریم آزار میرسانیم به این علت است که «پایداری اُبژه» در روان ما نهادینه نشده است. به خاطر این است که ما هر لحظه انتظار میکشیم که وضعیت خوب از بین خواهد رفت. کارکرد «پایداری اُبژه» در یک دورهی حساس از نوزادی و اوایل کودکی شکل میگیرد. برای اینکه ما اُبژهها را پایدار در نظر بگیریم، نیاز داریم تا در آن دورهی حساس والدینی پاسخگو و تابآور داشته باشیم.
همچنین به نظر میرسد این پرخاشگری احتمالاً اولین تلاشها (و احتمالاً تنها راه) نوزاد برای جدایی فیزیکی و روانی خود از دیگران است. اگر مادر بتواند این خشم کودک را تاب بیاورد، نوزاد میتواند دیگری را بازشناسی کند و از حضور دیگری به وجد آید. وینیکات ایدهی درخشانی در این باره دارد: او میگوید کودک مادرش را پس از تلاش برای نابودیاش کشف میکند. کودکی که والدی داشته که نتوانسته این وضعیت را تاب بیاورد، دچار یک نوع سردرگمی و احتمالاً تمایزنایافتگی عشق از خشونت میشود.
بخشهایی از مقالهی «چرا آدمهایی را که دوست داریم بیش از همه اذیت میکنیم؟»
خودکشی مادر
عواقب مرگ واقعی مادر –خاصه زمانی که به دلیل خودکشی باشد– برای کودکی که از خود به جا میگذارد، بسیار مضر است. میتوان بلافاصله به این رویداد، سیمپتوماتولوژی را که منجر به آن شده است، نسبت داد، حتی اگر تحلیلها نشان دهد که این فاجعه تنها به دلیل رابطه مادر–فرزندی که قبل از مرگ او وجود داشت، غیرقابل جبران بوده است.
در واقع، در این مورد، حتی باید بتوان شیوههایی از رابطه را توصیف کرد که به مواردی که میخواهم در اینجا توضیح دهم، نزدیک است. اما واقعیتِ فقدان و از دست دادن، ماهیت بیچون و چرا و غیر قابل برگشت آن، رابطه قبلی را به شکلی قطعی تغییر خواهد داد. بنابراین، من به تعارضاتی که به چنین وضعیتی مربوط میشود، اشاره نمیکنم. همچنین تحلیلهای بیمارانی را که برای سیمپتوماتولوژی افسردگیِ شناخته شده به دنبال کمک هستند، در نظر نمیگیرم.
بخشهایی از مقالهی «مادرِ مُرده»