skip to Main Content
تی‌پلاس
بریده‌ی مقالات

تکبر در جلسه‌ی درمان

در این مرحله از تحلیل، انتقال از این نظر عجیب و غریب است که علاوه بر ویژگی‌هایی که در مقالات قبلی مورد توجه قرار دادم، برای روانکاو به مثابه روانکاو است (نه عضوی از پیشینه‌ی تاریخی بیمار). یکی از این ویژگی‌ها ظاهر اوست و اینکه بیمار تا آنجا که تحلیل‌گر او را شناخته است، به نوبه خود نابینا، احمق، متمایل به خودکشی، کنجکاو و متکبر است.

باید تاکید کنم که در این مرحله به نظر می‌رسد که بیمار هیچ مشکلی به جز وجود خود روانکاو ندارد. علاوه بر این، با اقتباس از قیاس فروید، چشم‌انداز ارائه شده مشابه فرد باستان‌شناسی است که در کارهای میدانی‌اش شواهدی را کشف می‌کند، که خیلی مربوط به یک تمدن اولیه نیست، بلکه نوعی فاجعه بدوی است.

از نظر تحلیلی باید امیدوار بود تحقیقاتی که در حال انجام است، در بازسازی ایگو بکار خواهند رفت. اما این هدف مبهم است، زیرا این رویکرد تحلیلی در هر کجا که تشخیص داده شود، برون‌ریز حملات مخربی است که علیه ایگو وجود دارد. به عبارت دیگر، فرقی نمی‌کند که ایگو در بیمار یا در روانکاو به صورت آشکار به نظر برسد. این حملات کاملاً شبیه توصیفی است که ملانی کلاین از حملات فانتزی‌ نوزاد به سینه ارائه داده است.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «در باب تکبر»

تقلاهای آگاهانه برای یادآوری

ما با تجربه‌ی یادآوری یک خواب آشنا هستیم. تجربه‌ای که باید آن را با رؤیاهایی که ناخواسته و ناطلبیده در ذهن شناور می‌شوند و دوباره به طرزی رازناک از ذهن‌مان پرواز می‌کنند، مقایسه کرد. با این‌حال لحن هیجانی چنین تجربه‌ای فقط منحصر به رؤیا نیست: افکار نیز گاه ناخواسته، تند و تیز، بارز و با وضوحی ظاهراً فراموش‌نشدنی به ذهن می‌آیند و سپس چنان ناپدید می‌شوند که هیچ ردی برای بازپس‌گیری‌شان باقی نمی‌ماند.

می‌خواهم اصطلاح «حافظه» را فقط برای آن دسته از تجاربی به کار ببرم که حاکی از تلاشی آگاهانه‌ برای یادآوری‌اند. این [تقلاهای آگاهانه برای یادآوری] بیانگر ترس از این هستند که مبادا عناصری همچون «ابهامات، اسرار و شبهات» از ذهن‌مان برود. از نظر بیون، «حافظه» نوعی استفاده‌ی اضطراب‌آلود از ذهن است که با ظرفیت روانکاو برای پذیرندگی حقیقتِ تجربه‌ی هیجانی، یعنی آن (O) اُو-ی تجربه که در لحظه زیست می‌شود، تداخل پیدا می‌کند. برعکس، حافظه‌ی رؤیاگونه [یعنی آن خاطراتی که ناطلبیده به ذهن می‌آیند]، حافظه‌ی واقعیتِ روانی و خمیرمایه‌ای برای تحلیل است…خواب و رؤیا و محتوای کارِ روانکاو هر دو کیفیتی رؤیاگونه دارند.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «خوانش بیون»

بدن انسان چیز شرم‌آوری ندارد!

والدین ممکن است تلاش کنند تا، با رفتار کردن به شیوه‌ای که انگار هیچ تفاوتی میان نسل‌ها وجود ندارد، در برابر خالی کردن عرصه برای نسل بعد از خود دفاع کنند. مثلاً وقتی والدین در اتاق خواب و دستشویی را نمی‌بندند یا تصاویر اروتیک را به عنوان «هنر» به نمایش می‌گذارند یا در خانه لباس نمی‌پوشند چون «بدن انسان چیز شرم‌آوری ندارد»، آن‌ها به طور غیرمستقیم ادعا می‌کنند که هیچ تفاوت نسلی‌ای وجود ندارد، کودکان و بزرگسالان برابر هستند. کودکان، تحت چنین شرایطی، هیچ اُبژه‌ی والدینی ندارند تا بکُشند و تنها نسخه‌ای منحرف از حاکمیت والدینی را دارند که بر آن تصاحب یابند. این امر باعث می‌شود فرد یک کودک از رشد بازمانده منجمد در زمان باقی بماند.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «خوانش لووالد: بازاندیشی در اُدیپ»

مراقبت به ازای پول

زیگموند فروید در اتاق مشاوره‌ی خود در خیابان برگاس، در مرکز وین، به نتیجه‌ی مهمی در مورد پول رسید. اکثر قریب به اتفاق مراجعین او از طبقات متوسط به بالای اتریش بودند: آن‌ها مددکار، مهندس، استاد دانشگاه و صاحبان کسب و کار بودند. پول معمولاً برای آن‌ها مشکل و مسئله نبود. با این حال، وقتی نوبت به پرداخت پول برای جلسات با او می‌رسید، مکرراً مقاومت نشان می‌دادند: آن‌ها ادعا می‌کردند که کیف پول خود را فراموش کرده‌اند، توضیح می‌دادند که پول نقد کافی ندارند (فروید همیشه درخواست پول نقد می‌کرد)، یا قسم می‌خوردند که بعداً می‌پردازند، بَعدنی که دائماً به تعویق می‌افتاد. فروید در زیر این شکایت‌های موردی، مشکل بزرگ‌تر و بنیادین‌تری را احساس می‌کرد: در نگاه مراجعین او، درخواست پرداخت پول به ازای زمانی که با صمیمیت صرف صحبت در مورد امیال، هیجانات و نقاط ضعف خود کرده بودند، ظاهراً نادرست می‌آمد.

این بی‌میلی، فروید را مجذوب ساخت، که آن را نشانه‌ای از خیل نِوروزهای اجتماعی پیرامون پول بداند. او برای ردگیری این نشانه‌ها به خاستگاهشان، خاطرنشان کرد که ما همگی در قالبی پا به دنیا می‌گذاریم که –در ابتدا- مجبور نیستیم برای مراقبت‌هایی که از ما می‌شود پولی بپردازیم. در دوران نوزادیمان پوشاک، مسکن و آموزش همراه با لطیف‌ترین و مقوی‌ترین انواع عشق، به رایگان به ما داده می‌شود. و ما تنها با گذر زمان است که به تدریج با این انگاره‌ی پیچیده مواجه می‌شویم که باید برای داشتن بسیاری از آن‌چه که نیاز داریم هزینه کنیم. در برخی حوزه‌ها، این امر را بدون ناراحتی می‌پذیریم: مثلاً ما از نانوا که در ازای نان از ما پول می‌خواهد یا لوله‌کشی که برای تعمیر ماشین لباسشویی برای ما صورت‌حساب می‌فرستد متنفر نمی‌شویم. اما این انتظار را در پس‌زمینه حفظ می‌کنیم که برخی چیزها باید خارج از تجارت باقی بمانند –به طور اخص، چیزهایی که با نیازهای والاتر و معنادارتر خود ملازم می‌دانیم: نیاز برای عشق، آسایش، فهم، مشاوره، راهنمایی و دوستی. در این بین حتی هنرها که منزلگاه طبیعی چیزهای والاتر هستند، بیشتر کانون سوءظن ما هستند: به طوری که گویا عادی‌ست هنرمندی را طرد کنیم که بسیار آشکارا درخواست پول می‌کند یا متفکر جدی‌ای که کتاب‌هایش به طور مشکوکی موفقیت‌آمیز هستند. به نظر می‌رسد در برابر این مفهوم مقاومت می‌کنیم که آن‌چه را که با کرامت و معنادار است، می‌توان همزمان به بازار برد و بر مبنای پرسودی به لحاظ تجاری فروخت.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «روانکاوی، پول و جامعه‌ی مصرفی»

روانشناسی خویشتن و ناخودآگاه

لزومی ندارد درباره ناخودآگاه به مثابه یک چیز یا یک مکان فکر شود. در عوض، ناخودآگاه یک روش نگاه کردن به چیزهاست: ما فرض می‌کنیم که مسائل آشکار معنای پنهانی پشت خود دارند. این همان چیزی است که کوهوت بخشی از نیات درون‌نگرانه ما خواند. فرد تنها به واسطه پیش‌زمینه تجربیات خود به واقعیت دسترسی دارد، و بخشی از پیش‌زمینه روانکاو مفهوم ناخودآگاه است. هر رویارویی با یک بیمار را می‌توان در چارچوبی مطالعه کرد که مشارکت‌های عمده از سوی یک فانتزی ناخودآگاه یا مشارکت عمده از سوی کنش‌های بلاواسطه شرکت‌کنندگان را لحاظ می‌کند. مرزی که ما تصمیم می‌گیریم تعیین کنیم، رویکرد متفاوت ما به بیمار را مشخص می‌کند. به نظر می‌رسد بخش زیادی از روانشناسی خویشتن امروزی در همین راستا مجزا می‌شود.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «روانشناسی خویشتن از زمان کوهوت»

نیاز نارسیستیک در تعاملات عاطفی

یک زن می‌تواند دائماً برای پیش‌بینی و برآورده کردن نیازهای یک مرد نارسیسیستیک تلاش کند، به این امید که نشانه‌هایی از قدردانی او (و در نتیجه، اعتراف مرد به اهمیت داشتن زن برای او) را به دست آورد. چیزی که احتمالاً به دست خواهد آورد پیامی با این مفهوم است که «به خاطر اینکه آدم بسیار بافضیلتی هستم، حاضرم تسلیم خواسته‌های تو شوم». به عنوان مثال، شوهر با اخم وارد آشپزخانه می‌شود و گرسنه است. همسرش از او می‌پرسد «می‌خواهی زودتر غذا بخوری؟» شوهر به جای اینکه بگوید «بله، گرسنه‌ام» و به طور ضمنی اشاره کند که «ممنون از توجهت»، پاسخ می‌دهد «حتماً» یا «باشه» یا حتی «هرطور خودت راحتی».

این نوع تمایل به پاسخ دادنِ درخواست‌های دلسوزانه با کلماتی مثل «باشه» یا «حتماً» یا ژست شبیه به آن از مشخصه‌های تعامل دفاعی نارسیسیستیک است. موضع فرضی این است که «اینجا کسی که نیاز دارد تو هستی، نه من؛ اما من آنقدر آدم خوبی هستم که تو را راضی نگه می‌دارم». تفاوت‌های این تغییر شکل سوژه و اُبژه چنان ظریف و گول‌زننده است که تعجبی ندارد همسران افراد دارای شخصیت نارسیسیستیک اغلب درباره‌ی اینکه رابطه‌ی آن‌ها چه مشکلی دارد و چطور ممکن است آن‌ها هم در دلسردکننده بودن آن نقش داشته باشند، دچار سردرگمی هستند. اگر بتوانند یاد بگیرند به‌جای رسیدگی به نیازهای ناگفته‌ی همسرشان، چطور او را ترغیب کنند که نیازهای خود را آشکارا بیان کند، باعث می‌شوند که همسرشان صداقت او را آنقدر که در ناخودآگاه تصور می‌کرد، خطرناک نبیند، به عبارت دیگر، این فرض نارسیسیستیک را که بیان نیازها به معنای تحقیر کردن خود است، بی‌اثر می‌سازند. و بار سنگین پیگیری‌های بعدی را از دوش خود بر خواهند دشت.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «آسیب‌شناسی نارسیسیزم در زندگی روزمره»

افشای احساسات غیرضروری

افشای سنجیده‌ی احساسات درمانگر نسبت به بیمار می‌تواند مفید باشد، اگرچه خودافشاگری به طور کلی به عنوان یک مداخله‌ی روان‌درمانگری پویا قلمداد نمی‌شود. اکثر درمانگران از افشاگری در مورد زندگی شخصی و یا مشکلات شخصی خودداری می‌کنند. با این حال، نوع مشخصی از افشاگری که شامل احساساتی می‌شود که در وضعیت درمانی اینجا و اکنون ظاهر شده‌اند، ممکن است در کمک به بیمار شدیداً کارآمد باشد که ببیند چه تاثیری بر روی دیگران دارد.

از آنجا که ما نمی‌توانیم همیشه مطمئن باشیم که وقتی احساسات خود را برای بیمار افشا می‌کنیم نیات ما چه هستند، خودافشاگری باید تنها زمانی مورد استفاده قرار گیرد که بر عواقب احتمالی که لزوماً نمی‌توان پیش‌بینی کرد، تأمل کرده باشیم. صحبت کردن با یک سوپروایزر یا مشاور برای بحث در مورد عواقب احتمالی پیش‌بینی نشده، عموماً سیر عمل عاقلانه‌ای است. با این حال، احتمالاً به علت ترس از فشار غیرضروری بر بیمار یا فروپاشی فضای تحلیلی که در آن ادراک درمانگر در قلمروی «چنان که گویی» است، برخی از احساسات را نباید افشا نمود. برخی از این موارد، شامل احساسات جنسی نسبت به یک بیمار و احساسات نفرت یا انزجار می‌شوند.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «انتقال متقابل در روان‎درمانی معاصر»

نارو خوردن

افرادی هستند که بارها و بارها نارو می‌خورند. کارفرمایشان کمک‌ها و کارهای ارزشمند آن‌ها را تشخیص نمی‌دهند و دوستانشان مهمانی‌های آن‌ها را جبران نمی‌کنند. همسرشان خیلی به ندرت عشق‌شان را به آن‌ها اذعان می‌کنند و فرزندانشان هیچ‌وقت از فداکاری‌هایشان تجلیل نمی‌کنند. این افراد «جمع‌کننده‌های بی‌عدالتی هستند». از نظر روانی مجروح و دلخور هستند، اندوهناکی خود را با ناباوری دردناکی با جزئیات شرح می‌دهند.

مشکل اصلی اینگونه افراد مازوخیسم آن‌هاست. و دلیل اینکه چگونه و چرا نارو می‌خورند کمتر واضح است (در مقابل کتک خوردن، مورد سوءاستفاده جنسی قرار گرفتن و غیره) که خصوصیت مرکزی برخی افراد مازوخیست است. پاسخ اینکه چگونه این اتفاق می‌افتد بدین شرح است: فرد مازوخیست زودباوری قابل توجه و پنهانی دارد. هرچه که به او گفته می‌شود را باور می‌کند و از حقایقی که مخالف با انتظارات خوش‌بینانه‌ی اوست چشم‌پوشی می‌کند.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «نارو زدن و نارو خوردن | خیانت دیدن و خیانت کردن»

انکار مرگ

به ادعای رَنک، ایده‌ی جاودانگی روح در واکنش به ترس پنهان ما از مرگ به وجود آمد. ادیان توحیدی، که وعده‌ی زندگی پس از مرگ را می‌دهند، از این تکانش ظاهر شدند. این ایده چندان اصیل نیست، اما رَنک فراتر می‌رود. او ادامه می‌دهد که نیروهای ناخودآگاه مانع از تفکر افراد در مورد مرگ می‌شوند.

جامعه مکانیسم‌ها و اشکالی از انطباق فرهنگی ایجاد کرده، که قرار است از آگاه شدن مردم نسبت به طبیعت حیوانی خود -و به تبع آن، میرایی‌شان- جلوگیری کنند. تابوهای اجتماعی و خصوصی‌سازی نیازهای بیولوژیکی از این واقعیت ناشی می‌شوند که ما –درست مانند سگ همسایه- یک دستگاه هاضمه و یک رانه‌ی جنسی داریم. هر چیزی در مورد ما که ممکن است متضمن حیوانیت و میرایی باشد با یک «سپر» فرهنگی پوشانده می‌شود.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «چگونه فرهنگ بر اضطراب مرگ غلبه می‌کند.»

پوست ثانویه

استربیک در مقاله سال ۱۹۶۸ خود عنوان می‌کند که در ابتدایی‌ترین مراحل وجوه بدنی و روان متمایز از یکدیگر نبوده و بخش‌های مختلف شخصیت نیز کاملاً پراکنده هستند و هیچ نیرویی آنها را کنار هم قرار نمی‌دهد. بنابراین در وهله اول چیزی از بیرون باید به شیوه‌ای کاملاً منفغلانه آنها را کنار هم قرار دهد. گویی که آغوش مادر همانطور که تمام قسمت‌های بدن کودک را در خود جا می‌دهد، بخش‌های مختلف درونی او را هم می‌تواند کنار هم قرار بدهد. این آغوش که به شکل عینی عملکردی مشابه پوست ایفا می‌کند، نه تنها قسمت‌های مختلف را کنار هم قرار می‌دهد و انسجامی ایجاد می‌کند بلکه ایجاد کننده‌ی مرزی بین درون و بیرون هم هست. وقتی اُبژه‌ی بیرونی این کارکرد را داشته باشد، نوزاد می‌تواند به تدریج این کارکرد را به درون برده و سپس می‌تواند فضایی درونی و بیرونی را تجربه کند.

کودک در ابتدا هیچ انسجامی ندارد، همه چیز پراکنده و جدای از هم است، اما نیاز به برقراری انسجام دارد. این نیاز او را به سمت جست‌وجوی اُبژه سوق می‌دهد. بهترین اُبژه سینه‌ای است که در دهان نوزاد قرار گرفته باشد، در عین حال مادر او را در آغوش گرفته باشد و با او صحبت کند و همینطور بوی آشنای مادر است.

شکل‌گیری این کارکرد نگهدارنده در دو حالت با مشکل مواجه می‌شود: حالت اول زمانی است که یا اُبژه بیرونی آن را انجام نداده و حالت دوم زمانی است که کودک در فانتزی به این کارکرد حمله کرده و آن را درونی‌سازی نکرده باشد. وقتی کارکرد پوست به درستی شکل نمی‌گیرد بخش‌ها و تکه‌های مختلف به درستی سازمان نمی‌یابند و کنار هم قرار نمی‌گیرند، در نتیجه هر لحظه آماده متلاشی شدن و پراکندگی هستند. این به‌هم‌ریختگی در بدن، حالت بدنی، ذهن و خصوصاً روابط خود را نشان می‌دهد. وقتی این کارکرد نگهدارنده اولیه در کودک شکل نگیرد، کودک روش دیگری را برای نظم‌دهی اتخاذ می‌کند که استر بیک آن را شکل‌دهی «پوست ثانویه» می‌نامد. اما در زیر آن به‌هم‌ریختگی وجود دارد که هر لحظه ممکن است خود را به نمایش بگذارد.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «تجربه‌ی پوست در روابط اولیه»

تی‌پلاس
بریده‌ی مقالات

باورهای پیشگامان روانکاوی

تاریخ روانکاوی پس از اکتشافات فروید نشان می‌دهد که چگونه ایده‌های مسلط، تصورات و پنداشت‌های نسل‌های بعدی روانکاوان را تسخیر می‌کنند و معمولاً به سمت افراط کشیده می‌شوند، زمانی که به ناامیدی برسند، آنگاه فضایی برای ایده‌های جدید فراهم می‌شود. به عنوان مثال: ایده‌های ویلهلم رایش مبنی بر اینکه تفسیرهای مقاومت همیشه باید مقدم بر تفسیر محتوا باشند و اصرار او بر اینکه زره و حفاظ کاراکتر باید قبل از تفسیرهای محتوا درهم بشکند، دیگر بخشی از تکنیک روانکاوی نیست. یکی دیگر از باورهای محبوب پیشگامان روانکاوی که تحلیل کودک، مانند تلقیح (ایمن‌سازی)، نقش پیشگیرانه‌ای در برابر نِوروز بزرگسالی دارد، دیگر باوری مشترک نیست.

این ایده که روانکاوی باید به عنوان تکنیکی درمانی تعریف شود که هدف آن به حداکثر رساندنِ نقش نِوروز انتقالی است، دیگر جایگاه غالبی ندارد. این ایده که روانکاوی از طریق مطالعه و بررسی فضای عاری از تعارض به روانشناسی عمومی تبدیل خواهد شد و راپاپورت را بسیار هیجان‌زده کرده بود، و منجر به ورود روانشناسان بالینی به روانکاوی شد، دیگر دیدگاهی پویا نیست. دیگر کسی یه سراغِ روانکاو ساکت ناامیدکننده‌ای که در کتاب کارل منینگر (۱۹۵۸) در مورد تکنیک، مورد حمایت قرار گرفته بود، نمی‌رود. در طول تاریخ روانکاوی، هر افراط و تفریطی مطلب جدیدی به ما آموخت و از این نظر سودمند بود. مطالعه تاریخ روانکاوی هنوز در مراحل اولیه قرار دارد و روند تغییر در روانکاوی به دقت مورد بررسی قرار نگرفته است.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «تأملاتی در تاریخ روانکاوی»

تکبر در جلسه‌ی درمان

در این مرحله از تحلیل، انتقال از این نظر عجیب و غریب است که علاوه بر ویژگی‌هایی که در مقالات قبلی مورد توجه قرار دادم، برای روانکاو به مثابه روانکاو است (نه عضوی از پیشینه‌ی تاریخی بیمار). یکی از این ویژگی‌ها ظاهر اوست و اینکه بیمار تا آنجا که تحلیل‌گر او را شناخته است، به نوبه خود نابینا، احمق، متمایل به خودکشی، کنجکاو و متکبر است.

باید تاکید کنم که در این مرحله به نظر می‌رسد که بیمار هیچ مشکلی به جز وجود خود روانکاو ندارد. علاوه بر این، با اقتباس از قیاس فروید، چشم‌انداز ارائه شده مشابه فرد باستان‌شناسی است که در کارهای میدانی‌اش شواهدی را کشف می‌کند، که خیلی مربوط به یک تمدن اولیه نیست، بلکه نوعی فاجعه بدوی است.

از نظر تحلیلی باید امیدوار بود تحقیقاتی که در حال انجام است، در بازسازی ایگو بکار خواهند رفت. اما این هدف مبهم است، زیرا این رویکرد تحلیلی در هر کجا که تشخیص داده شود، برون‌ریز حملات مخربی است که علیه ایگو وجود دارد. به عبارت دیگر، فرقی نمی‌کند که ایگو در بیمار یا در روانکاو به صورت آشکار به نظر برسد. این حملات کاملاً شبیه توصیفی است که ملانی کلاین از حملات فانتزی‌ نوزاد به سینه ارائه داده است.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «در باب تکبر»

سوگ

سوگ به تنهایی نشان از پختگی در فرد دارد. ساز و کار سوگ پیچیده است و شامل فرایند زیر است: فردی که اُبژه را از دست داده است، آن اُبژه را درونی می‌کند و آن اُبژه در درون ایگو با نفرت مواجه می‌شود. به لحاظ بالینی میزان مردگی اُبژه‌ی درونی شده، بر اساس اینکه آن اُبژه در یک لحظه‌ی بخصوص مورد تنفر و یا عشق است، متغیر است. در فرایند سوگ، ممکن است فرد به طور موقتی شاد شود. به این می‌ماند که اُبژه زنده‌ شده باشد چرا که در درون فرد زنده‌ شده است اما نفرت با قدرت بیشتری در جریان است و دیر یا زود افسردگی بازمی‌گردد، گاه بدون علت مشخص و گاه به شکلی اتفاقی در سالگردهایی که ارتباط با اُبژه را یادآوری می‌کند و بر قصور اُبژه به خاطر ناپدید شدنش، تاکیدی دوباره می‌کند.

با گذر زمان و بهبودی، اُبژه‌ی درونی شده خود را از نفرتی که در ابتدا بسیار نیرومند بود آزاد می‌کند. به مرور زمان فرد ظرفیت شاد بودن را به‌رغم از دست دادن اُبژه باز می‌یابد، چرا که اُبژه بار دیگر در درون ایگوی فرد در حال زنده شدن است.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «روانشناسی جدایی»

ماهیت اُبژه

رابطه با اُبژه را می‌توان در قالب تجربه‌ی سوژه توضیح داد. برای توصیف استفاده از اُبژه باید ماهیت اُبژه را مد نظر قرار دهیم. من در این بحث، نظراتم را درباره‌ی اینکه چرا ظرفیت استفاده از یک اُبژه پیچیده‌تر از ظرفیت رابطه با اُبژه است مطرح کرده‌ام؛ و اینکه رابطه می‌تواند یک اُبژه‌ی ذهنی باشد اما استفاده نشان‌دهنده‌ی این است که اُبژه بخشی از واقعیت بیرونی است.

این توالی را می‌توان مشاهده کرد:

۱- سوژه با اُبژه رابطه دارد.

۲- اُبژه به جای اینکه توسط سوژه در دنیا قرار داده شود، در حال کشف شدن است.

۳- سوژه اُبژه را تخریب می‌کند.

۴- اُبژه از تخریب نجات می‌یابد.

۵- سوژه می‌تواند از اُبژه استفاده کند.

اُبژه همیشه در حال تخریب شدن است. این تخریب به یک زمینه‌ی ناخودآگاه برای عشق یک اُبژه‌ی واقعی؛ یعنی اُبژه‌ای در بیرون از محدوده‌ی کنترل قادر مطلق سوژه تبدیل می‌شود.

مطالعه‌ی این مشکل مستلزم بیان ارزش مثبت تخریب‌گری است. تخریب‌گری به علاوه‌ی نجات اُبژه از تخریب، اُبژه را خارج از محدوده‌ای که مکانیسم‌های ذهنی فرافکنانه عمل می‌کنند قرار می‌دهد، بنابراین دنیایی از واقعیت مشترک ایجاد می‌شود که می‌تواند به سوژه بازخورد بدهد و سوژه هم از آن استفاده کند.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «استفاده از اُبژه»

تحمل خیانت بدن

خیانت واکنش‌های مختلفی در ما بر می‌انگیزد: شوکه شدن و انکار، آرزو برای انتقام، درماندگی و سردرگمی عمیقی از اینکه چرا به ما خیانت شده است. هر چقدر این ارتباط با فرد آسیب‌زننده صمیمی‌تر باشد شوک و انکار بیشتری تجربه می‌شود و اگر فرض بگیریم که خیانت‌کننده بدن ماست این انکار قوی‌تر می‌شود: با توجه به غفلتی که نسبت به سلامت بدن داریم. بعضی غفلت‌ها مانند یک انتقام در مقابل بدن است. مانند یک آرزوی مرگ برای او.

انگار به نوعی از این خیانت بدن نمی‌توان اجتناب کرد. تحمل رازهایی توام با احساس گناه ترس از دست دادن کنترل هم می‌تواند جز فرضیات باشد. در حقیقت بدن پذیرای پیام‌هایی از سمت ناهشیار می‌شود. پیچیدگی در معنای تظاهرات بدنی به‌خاطر فانتزی‌ها و تفسیرهایی است که می‌تواند معنایی عمیق را با بدن زنده کند. حتی اگر روبه‌رو شدن با بیماری و مرگ از بدن ما خارج شده است. در حقیقت این زمانی حیاتی است برای اینکه یادآور شویم که اولین و مهم‌ترین هسته‌ی ایگو، ایگوی بدنی است.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «وقتی که بدن به تو خیانت می‌کند»

تحمل آنالیست

بیمار نارسیستیک تمایل دارد نسبت به خاطره‌ی فاکس-پس با شرم و خودتنبیهی خیلی زیاد واکنش نشان دهد. ذهنش بارها و بارها به آن لحظه‌ی دردناک برمی‌گردد و تلاش می‌کند واقعیت آن حادثه را به صورت جادویی پاک کند. به طور همزمان بیمار احتمالاً به منظور پاک کردن خاطره‌ی آزاردهنده به این روش، با خشم آرزو می‌کند که از شر خودش خلاص شود. در تحلیل شخصیت‌های نارسیستیک این لحظات بسیار مهم‌اند. آنها برای بازگو کردن تکراری این صحنه‌های دردناک و برای عذابی که اغلب به نظر می‌رسد رخدادی بی اهمیت است که بر آنها گذشته، تحمل آنالیست را می‌خواهند.

برای دوره‌های طولانی آنالیست باید در عدم تعادل روانی ایجاد شده به خاطر آنچه که مراجع از آن رنج می‌کشد، مشارکت همدلانه داشته باشد، او باید برای خجالت دردناکی که بیمار کشیده و برای خشم او از اینکه آن عملی که رخ داده است قابل خنثی شدن نیست، فهم و درک خود را نشان بدهد. سپس کم کم می‌توان به پویایی موقعیت نزدیک شد و مجدد با واژه‌های پذیرا آرزوی بیمار برای تحسین شدن و نقش مزاحم بزرگ‌منشی و نمایشگری کودکی‌اش را شناسایی کرد. بزرگ‌منشی و نمایشگری کودکی نباید محکوم شوند. از یک طرف، آنالیست باید به بیمار نشان دهد که چطور مداخله‌ی تقاضاهای تعدیل نشده کودکی‌‌اش اینجا باعث خجالت واقعی او می‌شود و البته از طرفی دیگر، همانطور که در زمینه‌ی بازسازی‌های ژنتیک درمانگر به صورت همدلانه عمل می‌کند در اینجا نیز باید پذیرشی دلسوزانه در خصوص برحق بودن این تلاش‌ها وجود داشته باشد.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «وضعیت‌های تروماتیک در بیماران نارسیسیستیک»

رابطه‌ی جنسی رضایت‌بخش

روابط جنسی که برای هر دو طرف ارضاکننده و پرشور باشد مؤلفه اصلی رابطه طولانی‌مدت زوجین است. حتی اگر شما در حال حاضر هم رابطه خوبی داشته باشید، ممکن است بعد از ازدواج ناگهان به دلایل روان‌شناختی این ارتباط آنقدرها هم خوب پیش نرود. به این علت که ما همگی احساس گناه زیادی نسبت به رابطه جنسی رضایت‌بخش را در دل پنهان می‌کنیم که به طور ناهشیاری بازتولید رابطه‌ی والدین است. بسیاری از زوج‌ها تا زمانی که ازدواج نکردند زندگی جنسی رضایت‌بخشی دارند. روزی که ازدواج می‌کنند مشکلی پیش می‌آید. آنها به لحاظ جنسی بعد از دعواهای شدیدشان رابطه بهتری دارند، چرا که هزینه آن رابطه را پرداخت کردند و رابطه جنسی دوباره بلامانع می‌شود».

بخش‌هایی از مقاله‌ی «روابط عاشقانه‌ی زوج دگرجنس‌گرا»

موسای خشمگین

در سال ۱۹۴۲، ماکس گراف، پدر هانس گراف کوچک، در فصلنامه روانکاوی مقاله‌ی ستایش‌آمیزی درباره‌ی فروید نوشت که در آن دستاوردهای فروید را تحسین کرد و دشمنی‌هایی را شرح داد که فروید در وین با آن روبرو بود و ایجاب می‌کرد تا او و شاگردانش به آنها پاسخ دهند. با این‌حال وقتی جلسه‌های چهارشنبه‌شب را توصیف می‌کند درباره‌ی قاطعیت فروید این‌گونه می‌نویسد: «حرف نهایی را همیشه خود فروید می‌زد. جو اتاق جو ظهور یک دین جدید بود. فروید پیامبر جدیدی بود که سطحی بودن روش‌های رایج تحقیقات روانشناسی را نشان داده بود. شاگردان فروید –که همه به او باور داشتند و از او الهام می‌گرفتند- هم حواریونش بودند. علی‌رغم اینکه تفاوت بین شخصیت‌های شاگردان داخل حلقه زیاد بود، در دوره‌ی اولیه‌ی تحقیقات فروید همه‌ی آن‌ها در احترام به او و الهام گرفتن از او متحد بودند. اگرچه بعد از آن دوره‌ی طلایی ایمان بی‌چون‌وچرای حلقه‌ی اولیه، موقع پیدایش کلیسا رسید. فروید با انرژی زیادی شروع به سازمان‌دهی کلیسایش کرد. او در مطالبه‌هایش از شاگردها جدی و سخت‌گیر بود؛ اجازه‌ی هیچ انحرافی از آموزه‌های ارتدکسش را نمی‌داد… گرچه فروید در زندگی شخصی‌اش دلسوز و خوش‌قلب بود اما در ارائه‌ی ایده‌هایش سرسخت و بی‌رحم بود. وقتی مسئله‌ی علم به میان می‌آمد حاضر بود با نزدیک‌ترین و مورداعتمادترین دوستانش قطع رابطه کند.

از مقاله‌ی «نیمه‌ی تاریک میراث فرویدی ما»

سرریز شدن خودبه‌خود احساسات شدید

فوران شدید عواطف در درمان فی‌نفسه نشانگر وجود تروما نیست. همان‌طور که ویلیام وردزورث نوشت: «سرریز شدن خودبه‌خود احساسات شدید» چیزی است که شعر را می‌سازد اما «ریشه‌ در عواطفی دارد که در آرامش به یاد می‌آیند». ما به عنوان درمانگر می‌دانیم که سرریز شدن خود‌به‌خود احساسات شدید اغلب نه به شعر بلکه به تناقض منجر می‌شود -نمی‌توان منشاء طغیان آشوبناک عواطفی که زندگی خود را دارند، در آرامش به یاد آورد چراکه در آرامش تجربه نشده‌اند.

یکی از اهداف ما درمانگران این است که به بیماران‌مان کمک کنیم تا بتوانند سرریز شدن خودبه‌خود احساسات شدید را با شرم‌ و وحشت تجربه نکنند بلکه در فضایی امن تجربه کنند. اگر درمان در بستری آرام برای زیستن دوبارۀ عواطف باشد -اگر به تغییر شکل عواطف تروماتیک به قوه‌ای برای «شعر» یاری رسانیم- دیگر چه چیز لازم است؟

پاسخ من این است که یک محیط بینافردی «به‌قدر کافی ایمن» -محیطی که هم برای اصالت عواطف روانکاو جا داشته باشد و هم برای بازیابی کنش و نمادین‌سازی تجربه‌ی تروماتیک اولیه که کورکورانه نتیجه‌ی اولیه را بازتولید نمی‌کند. باور دارم از طریق این تغییر شکل تروما به «شگفتی‌های ایمن» است که اشباح گسسته‌ی «غیر-من» کم‌کم دست از تسخیر برمی‌دارند و هرچه فعالانه‌تر و آشکارتر به عنوان تنظیم‌کننده‌ی عواطف، بازتابنده‌-خود در بخشی از «من» مشارکت می‌کنند.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «لازم نیست خانه‌ای پُر از وحشت باشد»

اعطای تأییدیه به عنوان قدردانی

فردی از خودِ مغرور خود دفاع می‌کند و توهم برتری، غالباً فرصت سپاسگزاری را به موقعیتی برای نوازش کردن سر طرف مقابل تبدیل می‌کند، انگار که این نوازش از جایگاهی والاتر از جایگاه فردی که کار شایسته‌ی تقدیر انجام داده است انجام می‌شود. به عنوان مثال، ممکن است والدین نارسیسیست به معلمی که تلاش فوق‌العاده‌ای برای فرزند بهانه‌گیر آن‌ها انجام داده است به جای «بسیار بابت کاری که انجام دادید از شما متشکریم» بگویند «کارتان خوب بود».

ممکن است زنی به معشوق خود به جای گفتن «خوشحالم از این که نسبت به من صبر و شکیبایی داری» بگوید «از اینکه می‌بینم خلق و خوی خودت را بهتر از قبل تحت کنترل نگه داشته‌ای بسیار خوشحالم». یک نمونه‌ی خوب از تظاهر به اعطای تأییدیه به عنوان قدردانی، در اجرای دختران رویایی (Dreamgirls) رخ داد، زمانی که خواننده‌ی تک‌خوان هنگام تشویق حضار به سمت خواننده‌های پشت سرش برگشت و با هیجانی مبالغه‌آمیز گفت «و من بدون آن‌ها از پس این کار برنمی‌آمدم!» شنونده‌ها به صورت فطری متوجه شدند که او با این تعریف ظاهری از همکاران خود چطور سعی کرد نقش آن‌ها در موفقیت خود را به حداقل برساند.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «آسیب‌شناسی نارسیسیزم در زندگی روزمره»

Back To Top
×Close search
Search
کلینیک روانکاوی تداعی | رواندرمانی فردی و زوج‌درمانی
مشاهدهٔ درمانگران و رزرو