
رابطهی جنسی رضایتبخش
روابط جنسی که برای هر دو طرف ارضاکننده و پرشور باشد مؤلفه اصلی رابطه طولانیمدت زوجین است. حتی اگر شما در حال حاضر هم رابطه خوبی داشته باشید، ممکن است بعد از ازدواج ناگهان به دلایل روانشناختی این ارتباط آنقدرها هم خوب پیش نرود. به این علت که ما همگی احساس گناه زیادی نسبت به رابطه جنسی رضایتبخش را در دل پنهان میکنیم که به طور ناهشیاری بازتولید رابطهی والدین است. بسیاری از زوجها تا زمانی که ازدواج نکردند زندگی جنسی رضایتبخشی دارند. روزی که ازدواج میکنند مشکلی پیش میآید. آنها به لحاظ جنسی بعد از دعواهای شدیدشان رابطه بهتری دارند، چرا که هزینه آن رابطه را پرداخت کردند و رابطه جنسی دوباره بلامانع میشود».
بخشهایی از مقالهی «روابط عاشقانهی زوج دگرجنسگرا»
ماهیت اُبژه
رابطه با اُبژه را میتوان در قالب تجربهی سوژه توضیح داد. برای توصیف استفاده از اُبژه باید ماهیت اُبژه را مد نظر قرار دهیم. من در این بحث، نظراتم را دربارهی اینکه چرا ظرفیت استفاده از یک اُبژه پیچیدهتر از ظرفیت رابطه با اُبژه است مطرح کردهام؛ و اینکه رابطه میتواند یک اُبژهی ذهنی باشد اما استفاده نشاندهندهی این است که اُبژه بخشی از واقعیت بیرونی است.
این توالی را میتوان مشاهده کرد:
۱- سوژه با اُبژه رابطه دارد.
۲- اُبژه به جای اینکه توسط سوژه در دنیا قرار داده شود، در حال کشف شدن است.
۳- سوژه اُبژه را تخریب میکند.
۴- اُبژه از تخریب نجات مییابد.
۵- سوژه میتواند از اُبژه استفاده کند.
اُبژه همیشه در حال تخریب شدن است. این تخریب به یک زمینهی ناخودآگاه برای عشق یک اُبژهی واقعی؛ یعنی اُبژهای در بیرون از محدودهی کنترل قادر مطلق سوژه تبدیل میشود.
مطالعهی این مشکل مستلزم بیان ارزش مثبت تخریبگری است. تخریبگری به علاوهی نجات اُبژه از تخریب، اُبژه را خارج از محدودهای که مکانیسمهای ذهنی فرافکنانه عمل میکنند قرار میدهد، بنابراین دنیایی از واقعیت مشترک ایجاد میشود که میتواند به سوژه بازخورد بدهد و سوژه هم از آن استفاده کند.
بخشهایی از مقالهی «استفاده از اُبژه»
روانپریشی قلمرو بالقوهی زنانه است.
لکان مکررا به شباهت های میان این سه دسته اشاره کرد. لکان هربار که با یک مفهوم جدید دست و پنجه نرم میکرد یا روی یک دید بالینی جدید در کار بالینی تأکید میکرد، آن را در رواننژندی، روانپریشی و روانکژی به کار میبرد. در روانکاوی، هر بار که به دیدگاه جدیدی برسید میتوانید آن را مطابق با سه قلمرو به شکل پیچیدهای طبقهبندی کنید. بدیهی است که این سه مورد تنها قلمروهای موجود نیستند. به عنوان مثال دستههای بالینی دیگری مانند مرد و زن و همچنین ساختار مرد و ساختار زن وجود دارد که به وضوح تحت تاثیر سه دسته اصلی بالینی قرار دارند.
مثلا اگر لکان بگوید که روانکژی ویژگی مرد است، اگر ساختار دوتایی مرد و زن و ساختار سهگانه رواننژندی، روانپریشی و روانکژی را با هم ترکیب کنیم، مسائل پیچیدهتر میشوند. میتوان گفت روانکژی یک ویژگی مردانه است در حالی که همهی بیماران روانپریش میتوانند زن باشند. لکان عبارتی در رابطه با روانپریشی مطرح کرد که الان معروف است و اینگونه ترجمه شده است که روانپریشی قلمرو بالقوهی زنانه است. در رواننژندی بین هیستری و وسواس تمایز قائل میشویم و معمولاً مرد و زن را به ترتیب به وسواس و هیستری مرتبط میدانیم. هنوز هیچ اجباری وجود ندارد که فرض بگیریم هیچ مرد هیستریکی وجود ندارد. بعضی مواقع همینگونه بر رواننژندی تمرکز میکنیم و در موارد دیگر تمرکزمان بر تمایز بین رواننژندی هیستریک و رواننژندی وسواس است با این شرط که فروید رواننژندی وسواس را به عنوان یک گویش از هیستری در نظر گرفته و هیستری هسته مرکزی رواننژندی است. گاهی اوقات بر وجود رواننژندی دیگر که تحت عنوان فوبیا شناخته میشود تمرکز میکنیم.
بخشهایی از مقالهی «مقدمهای بر دیدگاههای بالینی لکان»
مرز جدید سانسور
فروید سانسوری را میان نظام آگاه و پیشآگاه مفروض میدارد، همینطور ظرفیت واقعیتسنجی را نیز به پیشآگاه نسبت میدهد. فروید وجود سد سانسور را میان پیشآگاه و آگاه و به علاوه میان نظام ناآگاه و پیشآگاه، در چند موضع بیان کرده است. در سال ۱۹۱۵ او از «مرز جدید سانسور» سخن میگوید:
«نخستین سانسورها علیه ناآگاه اعمال میشود و دومین سانسور علیه مشتقات پیشآگاه. میتوان مفروض داشت که در طول تحول فردی، سانسور یک گام به جلو برداشته است… در درمان روانکاوانه وجود دومین سانسور که مابین نظام پیشآگاه و آگاه قرار دارد بیهیچ بحث و جدلی اثبات شده است». اگر بخواهیم توصیفی از این وضعیت به دست دهیم، باید بگوییم پیشآگاه را میتوان ناآگاه به حساب آورد اگرچه این دو نظام را قواعد کاملاً متفاوتی اداره میکند و این نکته وضعیت را پیچیدهتر میکند.
شاید به خاطر شکاف فزایندهای که میان مشاهدات بالینی ما و نظریات روانکاوانه فعلی وجود دارد ما همچنان مفهوم ناآگاه را در کنار دیگر مفاهیممان به کار میگیریم. مهم است که بدانیم که معنای این اصطلاح بر اساس بافتی که در آن به کار میرود تغییر میکند. آنچه رخ داده این است که صفت «ناآگاه» بدل به اسم شده است. در نتیجه تمایز مفهومی میان نظام ناآگاه و نظام پیشآگاه از دست رفته است، هر دو نظام در هم آمیخته شدهاند و این درهمریختگی همچنان در نوشتههای برخی از ممتازترین روانکاوان به چشم میخورد.
بخشهایی از مقالهی «فانتزی و دگرگونیهای آن: نگاه فرویدی معاصر»
شناخت از طریق رؤیا
رؤیا دیدن یک فرآیند همیشگی و جاری است که هم در خواب و هم در زندگی بیداری ناهشیار اتفاق میافتد. اگر شخصی نتواند دریافتهای حسی خام را به عناصر ناهشیار تجربی که قابل پیوند هستند، تبدیل کند، آن شخص نمیتواند فکر رؤیاگونهی ناهشیار تولید کند و در نتیجه، نمیتواند رؤیا ببیند (چه در خواب یا بیداری). تجربه دریافتهای حسی خام (عناصر_بتا) در خواب، تفاوتی با تجربه عناصر بتا در زندگی بیداری ندارد. بنابراین، فرد «نمیتواند بخوابد و نمیتواند بیدار شود»، یعنی نمیتواند بین خواب بودن و بیدار بودن، ادراک و توهم، واقعیت خارجی و واقعیت درونی تمایز قائل شود.
بیمار و روانکاو در طی جلسات روانکاوی در آزمونی مشارکت میکنند که این آزمون به گونهای طراحی شده تا آنالیزان (با مشارکت روانکاو) بهتر بتواند رؤیاهای نادیده و رؤیاهای قطع شدهاش را ببیند. رؤیاهایی که بیمار و روانکاو میبینند، همزمان رؤیاها (و خیالاندیشیهای) خودشان و سوژهی سومی است که هم بیمار و روانکاو است و در عین حال، هیچ یک از آن دو نیز نیست. در طی مشارکت در دیدنِ رؤیاهای نادیده و قطع شدهی بیمار، روانکاو بیمار را آنچنان عمیق میشناسد که به او این امکان را میدهد تا به بیمار سخنی بگوید که با تجربه هیجانی هشیاری و ناهشیاری که در یک زمان مشخص در رابطهی تحلیلی اتفاق میافتد، مطابقت داشته باشد.
بخشهایی از مقالهی: «هنر روانکاوی: رؤیت رؤیاهای نادیده و گریههای قطع شده»
بازتاب آینهای
موقعیت تحلیلی از زوایای بسیاری بررسی و توصیف شده است و در مورد ماهیت منحصر به فرد آن توافق کلی وجود دارد. اما تصور من این است که به اندازهی کافی به این موضوع تأکید نشده است که این موقعیتْ رابطهای بین دو نفر است. آنچه این رابطه را از دیگر رابطهها متمایز میکند، وجود احساسات در یک شریک -یعنی بیمار- و نبود آن در شریک دیگر -یعنی تحلیلگر– نیست، بلکه مهمتر از همه میزان احساسات تجربه شده و استفاده از آنهاست، این عوامل به یکدیگر وابسته هستند.
از این منظر، هدف تحلیل خود تحلیلگر، این نیست که او را تبدیل به مغزی مکانیکی کند که بتواند بر اساس روشی صرفاً عقلانی تأویلهایی را تولید کند، بلکه این است که او را قادر سازد تا احساساتی را که در او برانگیخته میشود، تحمل کند و به جای تخلیه آنها (همانطور که بیمار انجام میدهد)، آنها را تحت سلطه کار تحلیلی درآورد، جایی که در آن او به عنوان بازتاب آینهای بیمار عمل میکند.
بخشهایی از مقالهی «در باب انتقال-متقابل»
سوگ
سوگ به تنهایی نشان از پختگی در فرد دارد. ساز و کار سوگ پیچیده است و شامل فرایند زیر است: فردی که اُبژه را از دست داده است، آن اُبژه را درونی میکند و آن اُبژه در درون ایگو با نفرت مواجه میشود. به لحاظ بالینی میزان مردگی اُبژهی درونی شده، بر اساس اینکه آن اُبژه در یک لحظهی بخصوص مورد تنفر و یا عشق است، متغیر است. در فرایند سوگ، ممکن است فرد به طور موقتی شاد شود. به این میماند که اُبژه زنده شده باشد چرا که در درون فرد زنده شده است اما نفرت با قدرت بیشتری در جریان است و دیر یا زود افسردگی بازمیگردد، گاه بدون علت مشخص و گاه به شکلی اتفاقی در سالگردهایی که ارتباط با اُبژه را یادآوری میکند و بر قصور اُبژه به خاطر ناپدید شدنش، تاکیدی دوباره میکند.
با گذر زمان و بهبودی، اُبژهی درونی شده خود را از نفرتی که در ابتدا بسیار نیرومند بود آزاد میکند. به مرور زمان فرد ظرفیت شاد بودن را بهرغم از دست دادن اُبژه باز مییابد، چرا که اُبژه بار دیگر در درون ایگوی فرد در حال زنده شدن است.
بخشهایی از مقالهی «روانشناسی جدایی»
لوح سفید بودن روانکاو
علیرغم تفاوت زیادی که همچنان در نگرش مکاتب مختلف روانکاوی وجود دارد، ولی در مورد مفید بودن انتقالمتقابل در درک بهتر بیمار، تفاهم وجود دارد. تلاش بیمار برای تبدیل روانکاو به اُبژه انتقالی بهعنوان یکی از وجوه غیرقابل اجتناب درمان بهطور گسترده مورد پذیرش قرار گرفته است. همچنین انتقال متقابل روانکاو بهصورت آفرینش مشترک بیمار و روانکاو که هر دو در شکلگیری آن سهم دارند، پذیرفته شده است و به نظر میرسد بخشی از آنچه روانکاو تجربه میکند، بازتابی از دنیای درونی بیمار است.
بنابراین یکی از وظایف روانکاو در تعامل با بیمار، تلاش برای پیدا کردن راه خروج از کنشنمایی انتقال- انتقالمتقابل است، تا بتواند بهصورت تحلیلی و همراه با بیمار اتفاقی که در جریان است، را بفهمد. در این شرایط قلمرو تحلیلی و قلمرو درونروانی بههم پیوسته هستند و لذا بهنظر میرسد انتظار لوحِ سفید بودن روانکاو در عمل امکانپذیر نباشد. همچنین وظیفه دیگر روانکاو، بازبینی و آنالیز مداوم خود خواهد بود. همانطور که شافر تاکید میکند که: «میتوانیم درمانی را تحلیلی درنظر بگیریم که از سه بخش تحلیل انتقالمتقابل، تحلیل انتقال و تحلیل دفاعهای در جریان را شامل شود».
در این رابطه قلمرو تحلیلی و درونروانی به هم پیوسته هستند و دیدگاه خوشبینانه لوح سفید بودن روانکاو امکانپذیر نیست. وظیفه دیگر روانکاو تحت آنالیز و بازبینی مداوم خود بودن است.
بخشهایی از مقالهی «انتقالمتقابل: حوزهی مورد توافق»
محاصرهی اُبژههای عجیب و غریب
بنا بر اظهارات فروید یکی از همراهانِ تنفر از واقعیت، فانتزیهای حملات سادیستیک نوزاد روانپریش به سینه است که ملانی کلاین به عنوان بخشی از مرحله پارانوئید–اسکیزوئید توصیف کرده است (کلاین، ۱۹۴۶). میخواهم تاکید کنم که در این مرحله، روانپریش اُبژههایش را تقسیم میکند، و همزمان همه آن قسمتهای شخصیت او، که موجب آگاهیاش از آن بخش از واقعیت میشود که از آن تنفر دارد، به بخشهای بسیار دقیق تبدیل میشود، زیرا این همان چیزی است که نقش عمدهای در احساسات روانپریشی دارد که نمیتواند اُبژههایش یا ایگوی خود را بازیابی کند. در نتیجهی این حملات دوپارهسازی، همه آن ویژگیهای شخصیتی که باید روزی پایه و اساسی برای درک شهودی خودش و دیگران باشند، از همان ابتدا به خطر میافتند.
همه آن کارکردهایی که فروید به عنوان وجود (being) توصیف میکند، در مرحله بعد، پاسخی رشدی به اصل واقعیت است، یعنی، آگاهی از تاثیرات حسی، توجه، حافظه، قضاوت، تفکر، به شکلهای نیمهتمام (نوپایی) که ممکن است در آغاز زندگی داشته باشند، دوپارهسازی سادیستیک حملات خالیکننده که منجر به چندپارهسازی دقیق وجود آنها میشود، علیه آنها گسترش مییابند، و سپس از شخصیت بیرون رانده میشود تا در اُبژهها نفوذ کند، یا اُبژهها را دربر بگیرند. در فانتزی بیمار، ذرات بیرون رانده شدهی ایگو به یک وجود مستقل و غیرقابل کنترل سوق داده میشوند، که یا توسط اُبژههای خارجی احاطه شدهاند یا شامل آن اُبژههای خارجی هستند؛ آنها همچنان به کارکردهایشان ادامه میدهند، گویا تجربهای سخت متحمل شدهاند که هدف آن، فقط افزایش تعداد آنها و تحریک دشمنی آنها با آن روانی است که بیرون انداختهاند. در نتیجه، بیمار احساس میکند در محاصرهی اُبژههای عجیب و غریبی است که اکنون ماهیت آنها را توصیف میکنم.
موسای خشمگین
در سال ۱۹۴۲، ماکس گراف، پدر هانس گراف کوچک، در فصلنامه روانکاوی مقالهی ستایشآمیزی دربارهی فروید نوشت که در آن دستاوردهای فروید را تحسین کرد و دشمنیهایی را شرح داد که فروید در وین با آن روبرو بود و ایجاب میکرد تا او و شاگردانش به آنها پاسخ دهند. با اینحال وقتی جلسههای چهارشنبهشب را توصیف میکند دربارهی قاطعیت فروید اینگونه مینویسد: «حرف نهایی را همیشه خود فروید میزد. جو اتاق جو ظهور یک دین جدید بود. فروید پیامبر جدیدی بود که سطحی بودن روشهای رایج تحقیقات روانشناسی را نشان داده بود. شاگردان فروید –که همه به او باور داشتند و از او الهام میگرفتند- هم حواریونش بودند. علیرغم اینکه تفاوت بین شخصیتهای شاگردان داخل حلقه زیاد بود، در دورهی اولیهی تحقیقات فروید همهی آنها در احترام به او و الهام گرفتن از او متحد بودند. اگرچه بعد از آن دورهی طلایی ایمان بیچونوچرای حلقهی اولیه، موقع پیدایش کلیسا رسید. فروید با انرژی زیادی شروع به سازماندهی کلیسایش کرد. او در مطالبههایش از شاگردها جدی و سختگیر بود؛ اجازهی هیچ انحرافی از آموزههای ارتدکسش را نمیداد… گرچه فروید در زندگی شخصیاش دلسوز و خوشقلب بود اما در ارائهی ایدههایش سرسخت و بیرحم بود. وقتی مسئلهی علم به میان میآمد حاضر بود با نزدیکترین و مورداعتمادترین دوستانش قطع رابطه کند.
از مقالهی «نیمهی تاریک میراث فرویدی ما»