skip to Main Content
تی‌پلاس
بریده‌ی مقالات

معنای حاصل از همکاری

روابط صمیمانه می‌توانند بعضی از اساسی‌ترین ترس‌های ما را برانگیزند که مهم‌ترین آنها عبارت‌اند از ترس از رهاشدگی/طردشدگی/ازدست‌دادن عشق؛ شرم و تحقیر، حسادت، گناه، کنترل شدن از این طریق که به فرد گفته شود چه کار کند یا چگونه بیندیشد؛ غرق شدن و له شدن زیر بار نیازهای همسر خویش، بازبینی تروماهای گذشته. بهترین حالت نگریستن به بسیاری از ترس‌هایی که در درمان آشکار می‌شوند، دیدن آن‌ها به‌عنوان ترکیباتی از وضعیت‌های ذهنی وحشت‌آور است.. برای مثال ما ممکن است کشف کنیم که نگرانی مفرط یکی از زوجین در مورد قسط کارت اعتباری توسط ترس از بازگشت تروماهای متعدد کودکی پیرو ازدست‌دادن شغل پدرش، قدرت می‌گیرد: نه‌تنها ترس از خود فقر بلکه اضطراب درباره مشاجرات والدینی، اعتیاد به الکل والدین، خود سرزنش‌گری فرد درباره نزاع والدین، اعتیاد به الکل در پدر، سرزنش افراط آمیز خود برای دعوای والدین، و شرم در مدرسه به دلیل ناتوانی در تقبل لباس‌های مد روز.

بااین‌حال بعضی از ترس‌ها و خواسته‌ها از این ترکیبِ آرزوها و ترس‌ها مجزا هستند. این امر به‌ویژه برای میل به فعالیت مشترک، هماهنگ یا مشارکتی صدق می‌کند: شریک شدن و ساختن زندگی مشترک، داشتن سکس با همسر موردعلاقه، پرورش کودکان در کنار هم، تماشای غروب آفتاب و به اشتراک گذاشتن افکار. این آرزوها دربرگیرنده مواد اولیه حیاتی اشتراک عاطفی و «معنای حاصل از همکاری» هستند.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «زوج‌درمانی روان‌پویشی: یک تلفیق کاربردی»

رهایی از یک عاطفه خفه شده

در کتاب «مطالعاتی در باب هیستری» (1895d) ادعا شد که علائم هیستری زمانی ایجاد می‌شوند که عاطفه ناشی از یک فرایند ذهنی دارای نیروگذاری عاطفی قوی، از این که به طور هشیار و هنجار بررسی شود به اجبار بازداشته شده و لذا به مسیر نادرستی منحرف شود. در موارد هیستری، بر اساس این نظریه، عاطفه به یک تحریک عصبی جسمانی نامعمول منتقل می‌شود (تبدیل)، اما اگر این تجربه تحت هیپنوتیزم احیا شود، می‌توان به آن مسیر دیگری داد و از آن خلاص شد (تخلیه هیجانی). نویسندگان این روش را تحت عنوان «پالایش» نامگذاری کردند (پاکسازی، رهایی از یک عاطفه خفه شده).

بخش‌هایی از مقاله‌ی «گزارشی کوتاه درباره‌ی روانکاوی»

نقشه‌ی عشق

روابط اولیه‌ی ما با والدین و سرپرستان، به ما کمک می‌کند تا یک «نقشه‌ی عشق» را شکل دهیم که در سراسر عمر ما باقی می‌ماند. این موضوع گاهی‌اوقات «انتقال» نامیده می‌شود. فروید خاطرنشان کرد که وقتی ابژه‌ی عشق را پیدا می‌کنیم، در واقع آن را «بازمی‌یابیم». پدیداری که اغلب به آن اذعان می‌شود به همین دلیل است: این‌که افراد شرکایی را انتخاب می‌کنند که آن‌ها را به یاد مادر/پدر خود می‌اندازند. ما همگی شاهد آن بوده‌ایم.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «هفت یافته درباره رابطه جنسی و عشق که زیگموند فروید کشف کرد.»

زندگی نزیسته

همه‌ی ما جنبه‌های نزیسته‌ای در زندگی خود داریم که از وقایع اولیه‌ی زندگی‌مان نشات گرفته‌اند و تجربه‌ی آنها برایمان بسیار دردناک است. این رویدادهای زندگی نشده به صورت محدودیت‌هایی در شخصیت ما باقی می‌مانند.

این محدودیت‌ها را در وجوه مختلفی از زندگی تجربه می‌کنیم، مثلا در سخاوت و شفقت یا در عشق ورزیدن به همسر، فرزندان، والدین، ​​دوستان، بیماران و دانش‌آموزانمان یا در کمک به افرادی که آنها را نمی‌شناسیم امّا اگر عشقی را در درونمان تجربه کنیم می‌توانیم به آنها اهدا کنیم.

معتقدم که ما همیشه در عمل رؤیاورزی درگیر کار روانشناختی ناهشیاری هستیم (چه در بیداری و چه در خواب، چه به تنهایی و چه با دیگران) که به ما کمک می‌کند بهتر بتوانیم جنبه‌های نزیسته پیشین زندگی‌مان را دربربگیریم.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «تأملاتی در باب انجام روان‌کاوی»

سخت‌ترین سکوت‌ها در درمان

سخت‌ترین سکوت‌ها در درمان، همان سکوت‌های شروع هر جلسه هستند. این یک قانون ناگفته است که شما به جای درمانگرتان شروع کنید. غالباً آنچه را که در ابتدا می‌گویید، افشاءکننده است – و می‌تواند کل گفتگوهای آن هفته را تعیین کند. برای من، این فشار غیرقابل تحمل است. بنابراین، با تلاش برای بالا بردن سطح آمادگی –با داستان‌سرایی، یا مرور آخرین جلسه خودم در ذهن– برنامه‌ریزی برای اینکه وقتی رسیدم چه چیزی بگویم، این فشار را کاهش می‌دهم.

درمانگرم در این مورد مرا به چالش می‌کشاند: چه اتفاقی می‌افتد اگر آماده نباشم و در عوض فقط ببینم چه اتفاقی می‌افتد؟ بزرگترین ترس من چیست؟ در جواب می‌گویم که چیز پیش‌پا افتاده یا شرم‌آوری خواهم گفت. احمق بودنم مشخص می‌شود، یا معلوم می‌شود که تکالیفم را انجام نداده‌ام. و او می‌پرسد که آیا اغلب چنین احساسی دارید – از ترس اینکه مردم در مورد شما چه فکری می‌کنند، باید دختر خوبی باشید؟  شرط می‌بندم به همین دلیل است.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «آنچه که از ده سال رواندرمانی آموخته‌ام.»

مادر مرده

طبق نظر گرین، ناپدید شدن ناگهانی مادر در افسردگی، زمانی که کودک حدود دو سال دارد، یک «حفره» —نوعی غیبت یا مردگی—در بطن نمودِ مادرانه‌ای ایجاد می‌کند که تا پیش از این یکپارچه بوده است. در ابتدا، کودک تلاش خواهد کرد «مادر مرده» را با استفاده از ابزاری زنده کند که به نظر می‌رسد به امیال ممنوع مربوط می‌شوند، امیال اودیپی، شهوانی و عاشقانه، اما کودک به چیزی اساسی‌تر نیاز دارد، و بعد از مدتی، وقتی این شیوه‌ها کاملاً شکست خوردند، کودک با غیبتِ مادر همانندسازی می‌کند، یعنی با خودِ «حفره»، و تعمداً آن را در درونِ خود قرار می‌دهد و به این ترتیب، یک مردگی یا غیبت درونی ایجاد می‌کند، حفره‌ای در نمود کودک از خویشتن.

بنا به گفته‌ی گرین، این همانندسازیِ تعمدی با غیبتِ مادر، یک «همانندسازیِ انعکاسی» است، یک تلفیق دهانیِ تمام‌عیار، و «یک تقلید، با هدفِ مالکیتِ ابژه‌ (ابژه‌ای که دیگر امکان مالکیت آن وجود ندارد) از طریق بدل شدن به آن، نه بدل شدن به چیزی شبیه به آن، بلکه بدل شدن به خودِ آن ابژه.»

بخش‌هایی از مقاله‌ی («کالبد تهی»: مادر مرده، کودکِ مرده، تحلیل‌گرِ مرده)

آغاز درمان

وقتی چیز کمی درباره‌ی یک بیمار می‌دانم، در آغاز تنها او را به طور موقت، برای یک دوره یک تا دو هفته‌ای، می‌پذیرم. اگر طی این دوره درمان را قطع کنیم، بیمار را از تاثیر پریشان کننده شکست درمانی که به آن مبادرت شده، مصون نگه داشته‌ایم.

برای شناختن بیمار و تصمیم به این که آیا او برای روانکاوی مناسب است یا نه تنها اقدام به یک «عمق‌سنجی» کرده‌ایم. جز این روش هیچ صورت دیگری از بررسی مقدماتی در دسترس ما قرار ندارد؛ طولانی‌ترین گفتگو‌ها و پرسش‌گری‌ها در مشاوره‌های معمول هم نمی‌توانند جانشین این روش باشند. با این حال، این آزمون مقدماتی به خودی خود آغاز روانکاوی است و باید از قوانین آن پیروی کند.

شاید بتوان این تمایز را قائل شد، که در آن روانکاو به بیمار اجازه می‌دهد تقریبا کل گفتگو را پیش ببرد و خودش جز آنچه برای این که بیمار صحبتش را ادامه دهد مطلقاً ضروری است هیچ توضیح دیگری نمی‌دهد.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «درباره‌ی آغاز درمان»

پوست ثانویه

استربیک در مقاله سال ۱۹۶۸ خود عنوان می‌کند که در ابتدایی‌ترین مراحل وجوه بدنی و روان متمایز از یکدیگر نبوده و بخش‌های مختلف شخصیت نیز کاملاً پراکنده هستند و هیچ نیرویی آنها را کنار هم قرار نمی‌دهد. بنابراین در وهله اول چیزی از بیرون باید به شیوه‌ای کاملاً منفغلانه آنها را کنار هم قرار دهد. گویی که آغوش مادر همانطور که تمام قسمت‌های بدن کودک را در خود جا می‌دهد، بخش‌های مختلف درونی او را هم می‌تواند کنار هم قرار بدهد. این آغوش که به شکل عینی عملکردی مشابه پوست ایفا می‌کند، نه تنها قسمت‌های مختلف را کنار هم قرار می‌دهد و انسجامی ایجاد می‌کند بلکه ایجاد کننده‌ی مرزی بین درون و بیرون هم هست. وقتی اُبژه‌ی بیرونی این کارکرد را داشته باشد، نوزاد می‌تواند به تدریج این کارکرد را به درون برده و سپس می‌تواند فضایی درونی و بیرونی را تجربه کند.

کودک در ابتدا هیچ انسجامی ندارد، همه چیز پراکنده و جدای از هم است، اما نیاز به برقراری انسجام دارد. این نیاز او را به سمت جست‌وجوی اُبژه سوق می‌دهد. بهترین اُبژه سینه‌ای است که در دهان نوزاد قرار گرفته باشد، در عین حال مادر او را در آغوش گرفته باشد و با او صحبت کند و همینطور بوی آشنای مادر است.

شکل‌گیری این کارکرد نگهدارنده در دو حالت با مشکل مواجه می‌شود: حالت اول زمانی است که یا اُبژه بیرونی آن را انجام نداده و حالت دوم زمانی است که کودک در فانتزی به این کارکرد حمله کرده و آن را درونی‌سازی نکرده باشد. وقتی کارکرد پوست به درستی شکل نمی‌گیرد بخش‌ها و تکه‌های مختلف به درستی سازمان نمی‌یابند و کنار هم قرار نمی‌گیرند، در نتیجه هر لحظه آماده متلاشی شدن و پراکندگی هستند. این به‌هم‌ریختگی در بدن، حالت بدنی، ذهن و خصوصاً روابط خود را نشان می‌دهد. وقتی این کارکرد نگهدارنده اولیه در کودک شکل نگیرد، کودک روش دیگری را برای نظم‌دهی اتخاذ می‌کند که استر بیک آن را شکل‌دهی «پوست ثانویه» می‌نامد. اما در زیر آن به‌هم‌ریختگی وجود دارد که هر لحظه ممکن است خود را به نمایش بگذارد.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «تجربه‌ی پوست در روابط اولیه»

اضطراب ناتوانی

کودکانی که مادرانشان نمی‌توانند پاسخ مناسب و سازنده به احساساتشان دهند، ممکن است احساس فقدان اعتماد به احساسات، درماندگی و خشم را تجربه کنند. برای آنها بسیار دشوار است که از تجربیات حسی عینی و مشخص بدن به بازنمایی کردن این احساسات در ذهن تغییر کنند و تجربه‌ی این احساسات به صورت خام سخت و ناتوان‌کننده می‌شود. در چنین مواردی کودکان ممکن است مکانسیم دفاعی همه‌توانی و کنترل یا جابه‌جایی به موضوعات دیگر را در مقابل اضطراب ناتوانی شکل دهند.

پیتر فوناگی که طراح نظریه‌ی ذهنی‌سازی است در این مورد بیان می‌کند که ناتوانی در ذهنی‌سازی، تجربه‌ی به کلام آوردن احساسات را برای مراجعین بسیار سخت می‌کند. این مراجعین احساسات خود را به صورت بدنی حس می‌کنند و نمی‌توانند پاسخ‌های عاطفی‌شان را به کلام در بیاورند.

بنابراین یک فرآیند روان-تنی در جریان است: ممکن است احساسات به طرق مختلفی در روان تجربه نشوند و در کلام جاری نشوند. اما در حقیقت آنها در بدن پنهان می‌شوند.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «وقتی کلمات بیان نمی‌شوند: پلی فراتر از سکوت»

دل‌مشغولی مادرانه

نگرش غالب فروید نسبت به مادری این بود که فرزند اول مادر تداوم خودشیفتگی اوست، و بدین ترتیب دوسوگرایی او نسبت به فرزند زنده‌اش به طور مثبت برطرف می‌شود. فرزند او احساس خواستنی و دوست‌داشتنی بودن می‌کند. عشق او به این کودک زنده احساس گناه در مورد احساسات منفی خود را برانگیخته و او را وادار به ترمیم می‌کند.

با این حال فروید نیز دوسوگرایی مادرانه و دشواری یک مادر در داشتن یک فرزند زنده و در عین حال ناخواسته را تأیید کرد. «چه تعداد مادرانی هستند که کودکانشان را با مهربانی یا حتی مهربانی بیش از حد دوست دارند… اما آن‌ها را ناخواسته تصور کرده و آرزو دارند که آن موجود زنده در آن‌ها رشد بیشتری پیدا نکند!»

بخش‌هایی از مقاله‌ی «دل­‌مشغولی مادرانه­‌ی آغازین»

تی‌پلاس
بریده‌ی مقالات

عقده بیماری‌زا

اگر یک عقده بیماری‌زا را از بازنمودش در آگاهی (چه بازنمودی آشکار باشد چه به شکل یک سیمپتوم یا چیزی کاملاً نامشهود) تا ریشه‌هایش در ناخودآگاه پیگیری کنیم، به زودی وارد حوزه‌ای می‌شویم که مقاومت خود را در آن به وضوح آشکار می‌سازد به صورتی که تداعی بعدی باید آن را مورد توجه قرار دهد و به عنوان سازشی میان مطالبات آن و مطالبات کارِ کاوش، ظاهر گردد. در این نقطه است که، بر اساس شواهد مبتنی بر تجربه ما، انتقال وارد صحنه می‌شود.

وقتی هر چیزی در محتوای عقده (در موضوع اصلی عقده) برای انتقال یافتن به پیکره پزشک مناسب باشد، انتقال صورت می‌پذیرد؛ و خطور بعدی را تولید کرده، به واسطه نشانه‌های مقاومت خبر از حضور خود می‌دهد – مثلا به واسطه وقفه. از این تجربه استنباط می‌شود که اندیشه‌ی انتقال، پیشاپیش هر امکانات خطور دیگری، به آگاهی نفوذ کرده است چرا که برآورده کننده مقاومت است. رویدادی از این دست در موقعیت‌های بی‌شمار دیگری در سیر روانکاوی تکرار می‌شود. دوباره و دوباره، زمانی که به یک عقده بیماری‌زا نزدیک می‌شویم، بخشی از آن عقده که قادر به انتقال است اول از همه به آگاهی پیش می‌رود و با حداکثر سرسختی مورد دفاع قرار می‌گیرد.

بخش‌هایی از مقاله‎‌ی «پویایی‌های انتقال»

مدیریت زندگی اروتیک

باید دانست که هر فرد، به واسطه کنش مشترک خلق و خوی ذاتی خود و تاثیراتی که در سال‌های اولیه زندگی‌اش روی او اعمال شده، شیوه‌ای مخصوص به خود را برای مدیریت زندگی اروتیک خود اکتساب کرده است – یعنی، در پیش‌شرط‌هایی که برای عاشق شدن وضع می‌کند، در رانه‌هایی که ارضا می‌نماید و در هدف‌هایی که در سیر آن، برای خود تعیین می‌کند. این موجب چیزی می‌شود که می‌توان به عنوان یک کلیشه (یا چندین قالب) توصیف کرد، که در طول زندگی فرد، مرتباً در حال تکرار هستند – دائماً از نو تجدید می‌شوند، تا آنجا که شرایط بیرونی و طبیعت اُبژه‌های عشقِ در دسترس او اجازه دهند، که بی‌شک کاملاً مصون از تغییر در مواجهه با تجربیات اخیر نیست.

مشاهدات ما نشان داده است تنها بخشی از این برانگیختگی‌ها که سیر زندگی اروتیک را تعیین می‌کنند دستخوش فرایند کامل رشد روانی می‌شوند. این بخش به سوی واقعیت معطوف است، و در دسترس شخصیت هشیار قرار داشته، و بخشی از آن را شکل  می‌دهد. بخش دیگری از این برانگیختگی‌های لیبیدویی در طول رشد بی‌تغییر باقی مانده‌اند؛ آن‌ها از شخصیت هشیار و از واقعیت دور نگه داشته می‌شوند، و یا از گسترش بیشتر آن‌ها جز در فانتزی، جلوگیری می‌شود یا به طور کامل در ناهشیار می‌مانند به طوری که برای هشیاریِ شخصیت ناشناخته‌اند. اگر نیاز کسی برای عشق از طریق واقعیت به طور کامل ارضا نشود، او به ناچار به هر شخص جدیدی که ملاقات می‌کند با اندیشه‌های پیش‌نگرانه لیبیدویی نزدیک می‌شود؛ و بسیار محتمل است که هر دو بخش لیبیدوی او، بخشی که قادر به هشیار شدن است همراه با بخش ناهشیار، در شکل دادن این نگرش سهم داشته باشند.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «پویایی‌های انتقال»

انتقال‌های درهم‌تنیده

روش دیگر برای عمیق شدن در روان‌شناسی تعاملات مشکل‌ساز یک زوج بررسی انتقال‌های آنهاست. مفهوم بنیادین انتقال در نظریه روان‌تحلیلی این است که تجربه یک فرد از دیگران ممکن است تابع آرزوها و ترس‌های (بعضاً ناخودآگاه) فعلی او باشد و ربط زیادی به معیارهای عینی که می‌توانند درک یک انسان فرضی عاری از انتقال را شکل دهند، نداشته باشد. این ترس‌ها و آرزوها به نوبه خود از ترکیبی از انگیزه‌های ذاتی، تجارب گذشته و نیازهای عاطفی فعلی ایجاد می‌شوند. تجارب مهم گذشته شامل تجربیات از مراقبین دوران کودکی، خواهر و برادرها، گروه همسالان (به‌خصوص در نوجوانی) و شریک‌های عاطفی پیشین می‌شوند.

وقتی افراد به دنبال زوج‌درمانی هستند این نکته تقریباً همیشه صادق است که هر دو طرف به‌صورت هم‌زمان آلرژی‌های انتقالی را تجربه می‌کند. به‌طوری‌که هیچ‌کدام نمی‌توانند در طول اپیزودهای آشفتگی هیجانی، دیگری را تسکین داده یا با او همدلی کنند و هر دو طرف نه‌تنها تصاویر منفی هسته‌ای خود را به‌صورت هم‌زمان تجربه می‌کند بلکه واکنش‌های دفاعی ناکارآمد آن‌ها به یکدیگر بیشتر صحت ترس‌هایشان را تأیید می‌کند. این تأیید به توضیح سرسختی و تشدید متعاقب این چرخه کمک می‌کند. من برای ترسیم این جفت‌وجور شدن ترس‌های انتقالی (نوروتیک) هر طرف با رفتارهای تأییدی طرف مقابل از اصطلاح «انتقال‌های درهم‌تنیده» استفاده می‌کنم.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «زوج‌درمانی روان‌پویشی: یک تلفیق کاربردی»

ما همیشه در حال رؤیا دیدن هستیم.

رویاها همان چیزی هستند که هستند. مانند استعاره‌ای که در کلمه تغییر شدید دریا نهفته است، رویاها به معنا اشاره دارند، اما نمی‌پذیرند که به یک معنا یا حتی مجموعه‌ای از معانی امتناع تقلیل یابند. این همان چیزی است که در مورد رویاها و خیال‌پردازی‌ها دشوار و شگفت آور است. آنها به معنای ناهشیار اشاره می‌کنند، اما هرگز آن را تعریف نمی‌کنند، هجی نمی‌کنند یا به عنوان ترجمه یا رمزگشایی از آن به کار نمی‌روند. آنها عمدتاً یک تجربه بصری هستند که هیچ کلمه‌ای برای بیان آن تجربه کافی نیست. رویاها و خیال‌پردازی‌ها استعاره‌ای از افکار و احساسات ناهشیار است. ما همیشه، چه وقتی بیداریم و چه هنگام خواب، در حال رویا دیدن هستیم (بیون ۱۹۶۲)،  در نتیجه، همه وقت درگیر استعاره‌سازی هستیم.

در عملِ رویاپردازی، ما معنا را «فراتر» از محدوده‌های یک ردیف  تجربه (تجربه بصری رویا دیدن) به ردیف دیگری (تجربه کلامی «درک» رویا) انتقال می­دهیم [گراتستین ۲۰۰۰ ، سندلر ۱۹۷۶]). اما من معتقدم که اصطلاح «درک» یک اسم بی مسمی و غلط برای آنچه که ما با تجربه رویا دیدنمان انجام می­‌دهیم، است. ما هرگز تجربه ناهشیار را نمی‌شناسیم یا درک نمی‌کنیم زیرا تجربه ناهشیار، اصولاً غیرقابل دسترس به سطح هشیار است. دقیق‌تر این است که بگوییم ما بعضی اوقات قادر به تجربه‌ی تعابیر و تفسیرهای استعاری از ناهشیار هستیم، که معنا (اغلب معنای غافلگیر کننده و ناراحت کننده) را در زمان به جلو و عقب انتقال می­دهند. همانطور که در مورد یک شعر اتفاق می‌افتد، هیچ کلمه دیگری وجود ندارد که بتوان شعر را با آن گفت، توضیح‌ داد، درک کرد، ترجمه کرد، یا آن را به بیانی دیگر گفت یا مانند آن. یک شعر، همانند یک رویا، به طور تغییرناپذیری خودش است.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «در باب زبان و حقیقت در روانکاوی»

رؤیا دیدن به مثابه تفکر

برای بیون، رویاها نگهبانان جذب و پردازش افکار و عواطف در طول خواب هستند. این پردازش به شکل «تفکر» ناآگاه (فانتزی ناآگاه) و افکار رویاگونه درمی‌آید، که ساز و برگ تولید «افکار» آگاهانه و ظرفیت «تفکر و نمادسازی» در حیات بیداری همتای آن‌هاست. آن چه که به نظر می‌رسد در این جا با آن مواجهیم ایده‌ی بدیع رویا به مثابه چیزی به هدف پردازش است، به ویژه، قسمی از تابع پردازش دانش برای تجربیات هیجانی.

چنین مفهوم معرفت‌شناسانه ماهیتا با این نظریه فرق دارد که رویا توسط کار-رویا که رویای پنهان را به رویای آشکار تبدیل می‌کند پدید می‌آید. فروید به معماری رویاها و رویا دیدن علاقه‌مند بود اما بیون ادعا می‌کرد کار-رویا تنها سویه‌ی کوچکی از رویا است، و از این رو بر عملکرد دانشی رویا تأکید می‌‌نهد که رویا دیدن را به برساخت روایاتی با دلالت نهان و آشکار محدود نمی‌کند. با این حال، وقتی بیون اعلام می‌کند که یک رویا می‌تواند آن قدر اضطراب‌آور باشد که نتوان رویایش را دید، معتقدم که از مفهوم سرکوب استفاده می‌کند.

به سخن کوتاه، نوشته‌های بیون در باب رویاها، توجه ما را به این ایده که رویا دیدن نوعی از «تفکر» است جلب می‌کنند.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «نظریه‌ی رویاهای بیون»

سوگ

سوگ به تنهایی نشان از پختگی در فرد دارد. ساز و کار سوگ پیچیده است و شامل فرایند زیر است: فردی که اُبژه را از دست داده است، آن اُبژه را درونی می‌کند و آن اُبژه در درون ایگو با نفرت مواجه می‌شود. به لحاظ بالینی میزان مردگی اُبژه‌ی درونی شده، بر اساس اینکه آن اُبژه در یک لحظه‌ی بخصوص مورد تنفر و یا عشق است، متغیر است. در فرایند سوگ، ممکن است فرد به طور موقتی شاد شود. به این می‌ماند که اُبژه زنده‌ شده باشد چرا که در درون فرد زنده‌ شده است اما نفرت با قدرت بیشتری در جریان است و دیر یا زود افسردگی بازمی‌گردد، گاه بدون علت مشخص و گاه به شکلی اتفاقی در سالگردهایی که ارتباط با اُبژه را یادآوری می‌کند و بر قصور اُبژه به خاطر ناپدید شدنش، تاکیدی دوباره می‌کند.

با گذر زمان و بهبودی، اُبژه‌ی درونی شده خود را از نفرتی که در ابتدا بسیار نیرومند بود آزاد می‌کند. به مرور زمان فرد ظرفیت شاد بودن را به‌رغم از دست دادن اُبژه باز می‌یابد، چرا که اُبژه بار دیگر در درون ایگوی فرد در حال زنده شدن است.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «روانشناسی جدایی»

ناتوانی اخلاقی

هیچ چیز دور از دیدگاه لکان در خصوص اندوه و افسردگی و محیط تحلیلی نیست. از نظر لکان، در اکثر موارد بیماری‌های روان‌نژندی، این عواطف نمایانگر آنچیزی است که او «ناتوانی اخلاقی» می‌نامد: بیمار موفق در به یاد آوردن رویاهای خود نمی‌شود، از این کار و همینطور از انجام تکنیک تداعی آزاد، به یاد آوردن رویاهای روزانه، لغزش‌ها و فانتزی‌هایش امتناع می‌ورزد و در یک کلام، با سر باز زدن از ورودش به دنیای تحلیل به شکل درست از مواجه با امور خودداری می‌کند. او در عوض موضعی ناتوان اتخاذ می‌کند. اگرچه او باید در جلسات خود حضور یابد اما هیچ مسئولیتی در خصوص آنچه در جلسات رخ می‌دهد، بر عهده نمی‌گیرد و به دست گرفتن زمام امور را به عهده‌ی تحلیلگر می‌گذارد. او اغلب امیدوار است که هیچ چیز تغییر نکند تا به این ترتیب ثابت کند روانکاوی نمی‌تواند تغییرش دهد.

به گفته لکان اگر بیمار «کژخلق» شود به این دلیل است که از رویارویی با این واقعیت امتناع می‌ورزد که روابط بین دو جنس مخالف آن گونه نیست که تمام عمر تصور می‌کرده است و عشق و رابطه جنسی بسیار فراتر و پیچیده‌تر از آن چیزی است که می‌خواست. او تنها مایل به پذیرش نوعی عشق شدید، عاشقانه و پر حرارات است که در آن می‌تواند خودش را به طور کلی فراموش کند. او هیچ کار دیگری نخواهد کرد. . از نظر لکان اگر بیمار احساس «گناه» داشته باشد به این علت است که نمی‌خواهد این واقعیت را در نظر بگیرد که «از امیالش چشم‌پوشی کرده است» یا اجازه داده است که خواسته‌هایش تحت‌الشعاع خواسته‌های دیگران قرار بگیرد.

او حتی شاید از اینکه نقش قربانی را ایفا می‌کند احساس ثانوی بیماری دارد و دوست دارد قربانی رفتار بد دیگران باشد. او نمی‌تواند این واقعیت را بپذیرد که امیال و لذت او از امیال و لذت دیگران کم اهمیت‌تر نیست. بنابراین هیچ‌گونه مطالبه‌ای ندارد که به تعویق بیافتد. این امر درک رایجی که از گناه هست را کاملاً تغییر می‌دهد. بر این اساس گناه از انجام تکانشی یک کار و بعد احساس پشیمانی از انجامش به وجود نمی‌آید، بلکه از کارهایی که از ته دل می‌خواهیم انجام دهیم اما به دلیل نگرانی، اضطراب یا نبود اعتماد به نفس از انجام آن‌ها اجتناب می‌کنیم به وجود می‌آید.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «در خصوص ارزش رویکرد لکانی در عمل تحلیلی»

گفت‌وگو بدون ساختار

در محیط روانکاوی که با شیوه گفت‌وگوی بدون ساختار در آن به حداکثر رساندن نقش زبان و صدا با استفاده‌ی بیمار از کاناپه تلاش برای رهایی روانکاو و بیمار از چیرگی و استیلای فرآیند تفکر ثانویه، که اجازه می‌دهد رویاپردازی در بیداری (خیالپردازی) به شکلی از ارتباط درون سوژه و بین سوژه تبدیل شود. همه این موارد به گونه‌ای طراحی شده‌اند تا به جفت تحلیلی کمک کنند وارد حالت ذهنی شوند که در آن تجربه‌ای از حقیقت و حقیقت تجربه ممکن است هم به شکل آنچه گفته می‌شود و هم آنچه که ترک شده است، آشکار شود.

مورد اول، وقتی از با هم «رویا دیدنِ» بیمار و روانکاو صحبت می‌کنم، به تفکر و احساس ناخودآگاه آنها، چه صورت فردی و چه با هم، به حقیقت تجربه‌ای که برای بیمار قبلاً قابل تصور نبود، اشاره می‌کنم.

مورد دوم، تا جایی که من این اصطلاح را می‌­فهمم، ناخودآگاه، جنبه‌ای از ذهن است که قادر به درک واقع‌بینانه‌ی واقعیت درونی و بیرونی است و در فرآیند تولید نوعی از واقعیت روانی که من آن را حقیقت روانیِ تجربه‌ی شخص می‌دانم، شامل هر دوی آنها است.

مورد سوم، ضروری است که به عناوینی که برای سه شکل گفت‌وگو انتخاب کرده‌ام و در مورد آنها بحث خواهم کرد، بیش از حد بها ندهم. من علاقه‌ای به اصطلاح‌شناسی ندارم، و همچنین خطوط تقسیم مشخصی را نمی‌بینم که نشان دهد دقیقاً چه زمانی بخشی از گفت‌وگوی مستقیم متوقف می‌شود و به گفت‌وگوی غیرمستقیم و حاشیه‌ای تبدیل می‌شود، و چه زمانی گفت‌وگوی غیرمستقیم و حاشیه‌­ای به گفت‌وگوی نامرتبط به موضوع مورد بحث تبدیل می‌شود.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «در باب زبان و حقیقت در روانکاوی»

بازی شکوهمند

هر کسی که امیدوار است بازی شکوهمند شطرنج را از کتاب‌ها بیاموزد به زودی در خواهد یافت که تنها حرکت‌های نخست رقبا و آخر بازی جا را برای یک نمایش نظام‌مند تمام عیار باز می‌گذارند و تنوع بی‌نهایت حرکاتی که پس از حرکات نخست روی می‌دهند هرگونه بازنمودی از این قبیل را به چالش می‌کشد. این شکاف در دستورالعمل را تنها می‌توان از طریق مطالعه‌ای دقیق بر بازی‌های انجام شده توسط اساتید پر کرد. قوانینی که می‌توان برای کاربست درمان روانکاوی مقرر کرد نیز دستخوش همین محدودیت‌ها هستند.

از مقاله‌ی «درباره‌ی آغاز درمان»

تقلاهای آگاهانه برای یادآوری

ما با تجربه‌ی یادآوری یک خواب آشنا هستیم. تجربه‌ای که باید آن را با رؤیاهایی که ناخواسته و ناطلبیده در ذهن شناور می‌شوند و دوباره به طرزی رازناک از ذهن‌مان پرواز می‌کنند، مقایسه کرد. با این‌حال لحن هیجانی چنین تجربه‌ای فقط منحصر به رؤیا نیست: افکار نیز گاه ناخواسته، تند و تیز، بارز و با وضوحی ظاهراً فراموش‌نشدنی به ذهن می‌آیند و سپس چنان ناپدید می‌شوند که هیچ ردی برای بازپس‌گیری‌شان باقی نمی‌ماند.

می‌خواهم اصطلاح «حافظه» را فقط برای آن دسته از تجاربی به کار ببرم که حاکی از تلاشی آگاهانه‌ برای یادآوری‌اند. این [تقلاهای آگاهانه برای یادآوری] بیانگر ترس از این هستند که مبادا عناصری همچون «ابهامات، اسرار و شبهات» از ذهن‌مان برود. از نظر بیون، «حافظه» نوعی استفاده‌ی اضطراب‌آلود از ذهن است که با ظرفیت روانکاو برای پذیرندگی حقیقتِ تجربه‌ی هیجانی، یعنی آن (O) اُو-ی تجربه که در لحظه زیست می‌شود، تداخل پیدا می‌کند. برعکس، حافظه‌ی رؤیاگونه [یعنی آن خاطراتی که ناطلبیده به ذهن می‌آیند]، حافظه‌ی واقعیتِ روانی و خمیرمایه‌ای برای تحلیل است…خواب و رؤیا و محتوای کارِ روانکاو هر دو کیفیتی رؤیاگونه دارند.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «خوانش بیون»

Back To Top
×Close search
Search