
پیرامون نژادپرستی | دوام آوردن در برابر نفرتورزی و مورد نفرت واقع شدن

نژادپرستی
از نظر ما بدیهی است که روانکاوی میتواند درک ما از تنفر انسانی را شکل دهد. اما آیا با درک تجربیات خودمان از نفرتورزی و منفور بودن میتوانیم از نظریهی روانکاوانه و کاربرد آن نیز مطلع شویم؟
به نظر من این موضوع حقیقت دارد که هرکسی، نفرتورزی و منفور بودن را تجربه کرده است. تنفر یک تجربهی انسانی معمولی است که نتایج خارقالعادهای به همراه دارد. شاید به خاطر همین نتایج خارقالعاده باشد که ما تنفر را نوعی تابو تلقی میکنیم. به نظر میرسد در فرهنگ عامه، اینطور احساس میکنیم که اگر دربارهی تنفر صحبت کنیم یا خاطرهی آن را به یاد آوریم، پیامدهای مهیبی را متحمل خواهیم شد. از طرف دیگر، خیال میکنیم اگر دربارهی آن صحبت نکنیم، پس دیگر وجود ندارد. این سکوت باعث میشود تنفر به طرز غیرقابل تحملی خطرناک شود.
به نظر من همهی ما خاطرههایی دربارهی تنفر داریم که اگر جرأت کافی داشته باشیم، میتوانیم تعریف کنیم. همهی ما از تنفر زخم خوردهایم، که برخی از آنها بیشتر التیام یافتهاند، و برخی از ما به عنوان افرادی که نفرت ورزیدهاند و مورد نفرت واقع شدهاند، نسبت به دیگران بهتر التیام یافتهایم.
پس نه تنها قبول دارم که نظریهی ما درسهایی دربارهی نفرت به ما میآموزد، بلکه اگر دربارهی تجربیات خودمان از نفرت با هم گفتگو کنیم، میتوانیم آن را از حالت مرموز خارج کنیم، و شاید امکان شکل دادن و احیای نظریهی روانکاوی دربارهی تنفر را به ما بدهد، و حتی ممکن است اثرات نفرتورزی و منفور بودن را در درون خودمان نیز بهبود ببخشد. ما این کار را هم برای رشد شخصی و حرفهای خودمان، و هم برای کمک به بیماران بر عهده میگیریم. تا حدی نیز آن را به نفع جامعهی جهانی، که نتایج مهیب نفرتورزی در آن تکثیر پیدا میکند، انجام میدهیم.
من مکالمههای مختلف زیادی دربارهی نفرتورزی و منفور بودن داشتهام. برخی معتقدند که: «مسائل نفرتانگیز مربوط به گذشته هستند. الان اوضاع فرق میکند.» اینجا دفاع در برابر ترس از پیچیدگی انجام میشود؛ وجود نفرت، انکار میشود. این نوع مکالمه اگر باعث نفرت فعال در فرد نشود، احساس بیجانی و کرختی به او میدهد.
مکالمهی دیگر من دربارهی نفرت به این صورت پیش رفت: «تجربیات من از نفرت، نسبت به تجربیات شما جالبتر، مخربتر، زیانآورتر، فاجعهبارتر، و بیشتر سزاوار تفسیر و اظهار نظر هستند.» دو تجربه را به عنوان نمونهای از این مکالمه عنوان میکنم.
وقتی از پایاننامهی خودم (وایت، ۱۹۷۷) دربارهی شکلگیری هویت سیاهپوستان دفاع میکردم، سعی داشتم تأثیر فرافکنی منفی درونیشده در رشد ادراک سیاهپوستان از خودشان را توجیه کنم. یکی از خوانندگان گفت این پایاننامه ارزش گنجانده شدن در متون علمی را ندارد، مگر اینکه جمعیت سیاهپوستان را با شکلگیری هویت سایر افراد آزاردیده مقایسه کنم؛ هرچه نباشد، یهودیان هم آزار دیدند اما دچار مشکلات هویتی نشدند. رئیس من، ایزادور چِین، که از دنیا رفته است، گفت «آزار دیدن آنها مربوط به خودشان است و آزار دیدن ما مربوط به خودمان؛ اینها در تعارض با هم نیستند.»
تجربهی دیگر من که چندان هم قدیمی نیست، با دوستی بود که با مدیران استارتاپ آن زمان در موزهی جدید هولوکاست در واشنگتن کار میکرد. داشتیم دربارهی اهمیت حفظ خاطرات مربوط به قساوتهای تنفر نژادی صحبت میکردیم. من کاملاً با مفهوم «دیگر هرگز» که بر سر آن توافق کرده بودیم و شامل مسئولیت فردی ما آگاه ماندن از تمایل ما به آزار رساندن در زمان قدرت و فرافکنی در زمان آسیبپذیری میشد، احساس همانندپنداری میکردم. گفتم موزه مثل موزهای است در جزیرهی «گوره» در غرب آفریقا که در آن قلمها و سایر «یادبودهای بردگی» را نگه میدارند و امکان تماشای آنها وجود دارد. «هیچ فرد آفریقایی-آمریکایی نباید فراموش کند.» او گفت «بله، ولی این فرق میکند.» از چه نظر فرق میکند؟ از نظر تأخر، بزرگی، اثرات، پیامدها؟ اگر من و دوستم در تجربیات خودمان به شباهتهایی رسیده بودیم، ممکن بود به درک مشترک برسیم یا روی هم رفته چیز جدیدی دربارهی کارکردهای نفرت یاد بگیریم. اما اینطور نشد – زمان، تلاش و انرژی زیادی به هدر رفت. و از نظر من، در آن لحظه ریسک از دست دادن همدلی و تجربهی احساس تنفر دوستم به خاطر سرزنش کردن زیاد بود.
به شکل مشابهی، وقتی اولین بار جنبش زنان به راه افتاد و انتقاد از آزار و اذیت زنان وارد بسیاری از گفتگوها شد، پاسخ ناخودآگاه و بیفکرانهی من این بود که «بله خانم، دوست دارید چند لحظه خودتان را به جای منِ سیاه قرار دهید؟»
این گفتگوها بیشتر در جهت بیاعتبار کردن تجربه، بزرگ کردن کوچکترین روزنهها، ترویج قطع ارتباطات، از خود بیگانگی، و البته تنفر بود. سوال اینجاست که: چه نوع گفتگویی باعث ترویج یادگیری مشترک میشود؟ فکر میکنم یک گفتگوی جمعی (joining conversation) در جوامع مختلف، گفتگویی که در آن از تجربیات مختلف خود دربارهی نفرتورزی و منفور بودن صحبت کنیم، و برای کشف پیوندهای میان تجربیات و خودمان از طریق بازتاب، تلاش کنیم.
این کار کوچکی نیست. باید همهی ما در برابر حساسیتهای خاص تجربیات گروهی خودمان بایستیم، محدودهی امن «غیر من» [not-me] را ترک کرده و در جهت ترویج «من هم همینطور» [me-too] تلاش کنیم. این یک کار ارزشمند و پرریسک است، چون مشخص نیست که در این گفتگوها، وقتی برای گستردهتر کردن درک خودمان از پیچیدگی نفرتورزی و منفور بودن تلاش میکنیم، کدام یک از «غیر من»های خودمان را کشف خواهیم کرد.
خب با توجه به فرصتی که پیش آمده است اجازه دهید تا با بخشی از گفتگوی خودم کار را آغاز کنم.
من تحت تأثیر زندگی در دوران خودمان شرطی شدهام و هرگونه نفرتی را همان نفرتورزی نژادی تصور میکنم. قطعاً این تنها حالت نفرتورزی نیست، اما حالتی است که من بیشترین آشنایی را با آن دارم.
حداقل سه طرز فکر دربارهی نفرتی که حاصل نژادپرستی است، وجود دارد:
- منفور واقع شدن: اُبژهی استنادها و فرافکنیهای مخرب و زیانآور قرار گرفتن؛
- نفرت از خود: درونیسازی انتسابها و فرافکنیهای مخرب و زیانآوری که منجر به نفرت از خود میشوند؛
- نفرت از دیگران: برونی کردن مجدد فرافکنیهای بدخیم و خصومتورزی نسبت به منبع فرافکنی، که میتواند باعث تسریع خشونت و تخریب شود.
قصد دارم روی تجربیات شخصی و بالینی خودم از این سه جنبه از تنفر نژادی تمرکز کنم، تا ببینیم کدام یک مربوط به شیوهی روانکاوی و کدام یک مربوط به فرانظریهی روانکاوی تنفر است.
منفور واقع شدن: اُبژهی استنادها و فرافکنیهای سمی قرار گرفتن
در زندگی خودم، اولین خاطرهای که از تنفر نژادی به خاطر میآورم مربوط به دوران کودکستان است. راهبه پرسید که کسی خواندن بلد است یا نه. چون خواهرم، که ده سال از من بزرگتر بود و فکر میکرد من عروسکِ بازی او هستم و از راهنماییهای بسیار خوشحالم و همه چیز را از او یاد میگیرم، وقتی بغل هم دراز میکشیدیم و زیر نور چراغ قوه قصهی هایدی را میخواندیم به من خواندن را یاد داده بود، دستم را با شوق و ذوق بالا بردم و گفتم «من بلدم بخوانم!» راهبه گفت «دروغ نگو، امکان ندارد تو خواندن بلد باشی.» «چرا، بلدم بخوانم.» گفت «بیا، این را بخوان». خواندم. گفت «این که خواندن نیست؛ درست نمیخوانی، روخوانی درست اینطور نیست. به همین خاطر است که شماها هیچوقت به هیچجا نمیرسید. وقتی بلد نیستی کاری را درست انجام دهی دروغ میگویی! باید یادت بدهم چطور روخوانی کنی.»
دلم شکسته بود؛ دروغ گفته بودم و خواهر روحانی فکر میکرد آدم بدی هستم چون یکی از شماها بودم. منظور از این شما آدمها چه کسانی هستند؟
البته در طول این سالها متوجه شدم که من به حس اقتدار نابالغ او ضربه زده بودم، و به انتظار طبیعی او برای اینکه رابطهی ما بر اساس آرمانیسازی، وابستگی و قدردانی من از بخشش او بنا شود، بیحرمتی کرده بودم. تمایل من به خودمختاری در مقابل نیاز او برای اینکه احساس برتری از یک نفر داشته باشد، باعث خشم او شده بود، و او کینهی خود را روی احساس خوب بودن، اشتیاق و استحقاق دانش، حس شایستگی و آمادگی برای رقابت یک بچهی کوچک خالی کرده بود. میتوان گفت که او نفرتی غیرمعمول را به نمایش گذاشته بود که معمولاً نسبت به کافران یا مردم عادی ابراز میکنند؛ یا میتوان گفت او نسبت به تصویر خودش به عنوان یک فرد کاملاً معمولی در چشمان معصوم کودک تنفر ورزیده بود.
در این برهمکنشها داشتم به درکی از خودشناسی نفرت میرسیدم؛ راهبه یک تهدید را تجربه کرده بود؛ این بچهی بد عامل تهدید بود؛ بچه سیاه، بد و تهدیدکننده بود؛ سیاهْ بد و تهدیدکننده است.
این اولین نتیجهی بنیادین نژادپرستی و تنفر نژادی است. من برای این زن جوان سفید به یک مخزن فرافکن از چیزهای بد تبدیل شده بودم، که اصرار داشت در کل دوران مدرسهی ابتدایی، من را «سیب کرمخورده» صدا کند. شبیه به همین موضوع در دوران طولانی دانشگاه نیز توسط مسئولین سفیدپوست برای من اتفاق افتاد.
در پاسخ به راهبه، احساس بدی و گناهکاری داشتم و خواندن را به شیوهی او یاد گرفتم – و این دومین نتیجهی بنیادین نژادپرستی و تنفر نژادی بود. وقتی دربارهی این موضوع با خانواده صحبت کردم («خواهر روحانی گفت من دروغ گفتهام، بلد نیستم بخوانم، و مثل بقیهی شما آدمها بد هستم – منظور از شما آدمها چیست؟»)، مادربزرگم گفت «خدا این سفیدپوستها را لعنت کند؛ نه تو و نه شیوهی خواندن تو هیچ ایرادی ندارد. سفیدپوستها دیوانهاند. دفعهی بعدی که خواهر روحانی گفت نمیتوانی کاری را انجام دهی، با گریه به خانه برنگرد. به او بگو که اشتباه میکند، بگو که میتوانی، و هرطور شده آن را انجام بده.»
سفیدپوستها؟ «مادربزرگ، خواهر روحانی سفیدپوست نیست، خواهر روحانی خواهر روحانی است.»
با وجود این، به خاطر خانوادهی شبهجنگجویی که داشتم سردرگم باقی ماندم. به خاطر پاسخ آنها، هر دو شیوهی خواندن را حفظ کردم: شیوهی خواهرم که خوشایند و سرگرمکننده بود، و شیوهی راهبه که به سبک ببین… هدف بگیر… بدو! بود. متأسفانه تا همین الان هم شیوهی خواندن آکادمیک من به همین صورت باقی مانده است.
مادربزرگم و راهبه به من یک یا دو چیز را یاد دادند. نمیدانستم قرار است به خاطر اینکه سفیدپوستان از من نفرت دارند نسبت به آنها شکاک و متنفر باقی بمانم. اما درس را آموخته بودم. همچنین یاد گرفتم که دو دستهی سفیدپوستها و شما مردم وجود دارد.
هنوز هم این دستهبندی سفیدپوستها و شما مردم وجود دارد. «راس پرو» را به خاطر دارید؟ چندوقت پیش نامزد ریاست جمهوری بود. او به مجمع ملی NAACP رفت تا حامیانی برای نامزدی خودش پیدا کند. در نخستین صحبتهای خود، حزب محافظهکار و همایون را «شما مردم» خطاب کرد. سعی کرد با گفتن «مردمِ شما» آن را درست کند، اما خیلی دیر شده بود. همه متوجه منظور او شدند. یکی از نمایندگان بعد از جلسه مصاحبه کرد و گفت پرو باید خیلی چیزها دربارهی نژادپرستی یاد بگیرد، و از طرفی خودِ او هم از آموزش دادن به سفیدپوستها خسته شده است.
یاد گرفتم که سفیدپوستها میتوانند فکر کنند من آدم بدی هستم، در حالی که اینطور نیست. ممکن است به خاطر هیچ و پوچ از من عصبانی شوند. یا باید از خودم دفاع کنم یا مادربزرگ از من عصبانی خواهد شد. این منجر به یاد گرفتن یکی از بدترین درسهایی شد که غلبه بر آن از همه سختتر بود: اینکه تلاش برای بیعیب و نقص بودن، به معنای تنها ماندن است. احتمالاً این درس در اینکه به سراغ روانکاوی بیایم تأثیر زیادی داشت؛ درمانگر من که کمک کرد تا بیعیب و نقص بودنم را حفظ کنم، و این پیغام را به من منتقل کرد که «تو میتوانی با گریه به خانه برگردی.» درمانگر من توانست کاری را انجام دهد که مادربزرگم نتوانسته بود، و من هم میخواستم این کار را برای دیگران انجام دهم.
راهبه، مادربزرگم، و درمانگرم به من استراتژی دوام آوردن در برابر نفرتورزی را یاد دادند: فرافکنی را ببین، عصبانی شو، و فرافکنی را برگردان. این استراتژی تا کنون مفید بوده و به شخصیت من پیوند خورده است (یا اینکه من شخصیتی داشتهام که کمک کرده است این درس را بیاموزم): به طور کلی مراقب فرافکنیهای افراد سفیدپوست و به طور خاص سفیدپوستهایی که در مقام قدرت هستند باش. اگر جانب احتیاط را خوب رعایت کنی، از میزان زیادی از درد و سردرگمی در امان خواهی بود.
منفور بودن: کاربرد عملی
برای به کارگیری تجربیات خودم از نفرتورزی نژادی در شیوههای درمانی روانکاوانه، مسائل مختلفی به من کمک کردند. یکی این بود که تنفر، یادگرفتنی است. نمیدانم این در مورد بقیه هم صادق است یا خیر، ولی بسیاری از مراجعان سیاهپوستی که برای روانکاوی مراجعه میکنند، نفرتورزی یا منفور بودن را به چیزی مثل نخستین گناه بشر، یا نقص ژنتیکی ربط میدهند، و حسی شبیه به «بچهی رزماری» دارند – شریر و شیطانی. بخشی از کار روانکاوانهی من این است که به مراجعین خودم کمک کنم فرآیندهای یادگیری در تجربیات نفرتآمیز را بازیابی کنند تا امکان یادگیریزدایی و بازآموزی فراهم شود.
منفور بودن میتواند به خودشناسی، محافظت و دفاع در برابر اضطرابهای جدایی و فردیسازی تبدیل شود. یکی از سوالات رایج سیاهپوستهایی که تحت درمان هستند این است که «اگر من اُبژهی نفرت سفیدپوستها نیستم، پس که هستم؟» بخشی از کار من این است که به مراجعین کمک کنم اضطراب تغییر دفاعی را تحمل کنند تا به این سوال برسند. وقتی به اینجا رسیدند، فرصت روانکاوی مهیا میشود. پاسخ من به سوال «اگر من اُبژهی نفرت سفیدپوستها نیستم، پس که هستم؟» این است که «نمیدانم، بیا با هم پاسخش را پیدا کنیم.»
قضیهی دیگری که به من کمک کرد این است که قربانی کردن (victimization) یک برهمکنش است. این یادگیری از تجربهی خودم دربارهی منفور بودن، کاملاً به کار من شکل میدهد. این یادگیری درست از میان نژاد، جنسیت، طبقه، وضعیت اجتماعی-اقتصادی، و استعدادهای فکری عبور میکند. برای من به یک حقیقت مسلم تبدیل شده است که: اگر کسی نمیتواند اصل خودگردانی (self-operation) را در شرایط قربانی بودن پیدا کند، پاسخ درست آن نومیدی خواهد بود.
همچنین فکر میکنم افراد از منفور بودن درسهایی را یاد میگیرند، درسهایی که به اندازهی تعاملات خانوادگی، که بیشتر در نظریههای رشد مورد توجه قرار میگیرند، به شخصیت آنها شکل میدهند.
در نهایت متوجه شدم که سیاهپوستها در پاسخ به تنفر نژادی یک عملکرد ایمنی که من آن را «پوستهی بقا» (survival shell) مینامم دارند، که فراتر از مرزهای نژادی عمل میکند. این عملکرد با خود کاذب تفاوت دارد، چرا که کم و بیش آگاهانه است. در تجربهای که از کار با مراجعین سیاهپوست داشتم، دربارهی میزان آگاهی از این مانور، میزان استرسی که ایجاد میکند، و میزان ناهماهنگی موجود میان عملکرد پوستهی بقا و خود واقعی تحقیق کردم. این به آنها فرصت میدهد تا دربارهی ریسک زندگی در فرهنگ تنفر نژادی و اینکه فرآیند پوستهی بقای آنها با تنفر نژادی هماهنگ است یا خیر، تعمق کنند.
یک نمونه از هماهنگی پوستهی بقا که به دفعات با آن مواجه شدم، حالتی بود که مراجعین سیاهپوست زبان خود را به گونهای تغییر داده بودند که غیراصیل به نظر برسد. واقعاً دلیلی وجود دارد که یک نفر در IBM نتواند با لحن خودش صحبت کند؛ باید صبر کنند تا به خانه برسند و بعد عادی صحبت کنند؟ و اگر چنین است، در ارتباط مؤثر و سلامت فردی چه چیزی قربانی شده است؟
منفور بودن: یک نمونهی بالینی
این اصولی که از تجربیات خودم دربارهی منفور بودن یاد گرفتهام، در مورد مارشا نیز صدق میکند.
او با ترس شدید دربارهی «بیکفایتی میانفردی» برای درمان مراجعه کرد. کارمند بانک و یک فمینیست فعال بود که زندگی خود را پر از فعالیتهای معنادار کرده بود. در محافل کاری و سیاسی بیشتر به او نیاز است، چون پرشور، باهوش، مؤثر و یک نابغهی استراتژیک است. چون یک زن رنگینپوست است، این فرصت را داشته تا شغلهای پرنفوذ و قدرتمند به قیمت یکی (three-fer) را به دست آورد که دسترسی به اطلاعات و قدرت را به او میدهند. تبعیت از قوانین، کم کردن اشتباهات فرهنگی ناخودآگاه، تمایل به رقابت، یا همهی این موارد، سازمانها میتوانند با استخدام یک مارشا، سه امتیاز را برای او تیک بزنند: اقلیت، زن، رنگینپوست. آیا یک تیک با عنوان زن رنگینپوست، بیش از حد اغراقآمیز است؟ دیدهام که چنین کاری را انجام میدهند. با اینکه پذیرش نقشهای three-fer توسط مارشا باعث نشده است نژادپرستی، جنسیتزدگی، تبانی فردی، و کنایههای تلخ از بین بروند، سیاست فعلی (به فرض گذرا بودن) دربارهی تنوع نژادی، با جاهطلبیهای او تناسب دارد. مارشا به خاطر به دست آوردن رضایت، یک زن تنهاست. در اواخر دههی پنجم زندگی است، ازدواج نکرده و فرزندی هم ندارد. او عاشقان زیادی داشته است؛ در بیست سالگی چندسال را با مردی زندگی کرده است. دوستان خانم زیادی داشته است، هرچند این روابط، مثل رابطه با عشاقی که داشته است، برای مدت کوتاهی شعلهور شده و بعد ناپدید میشوند. مارشا در رابطه با زیردستان، مستبد و تندخو است، به ویژه وقتی که روابط کاری طولانی میشوند. او دشمن منشیها است، و آنها مدت زیادی در کنار مارشا دوام نمیآورند. مارشا روابط اجباری و تصنعی با والدین خود دارد، با خواهرش زیاد صحبت نمیکند، و دو برادر کوچکتر خود را به خاطر انتخابهای خود در زندگی تحقیر میکند. البته به این معنا نیست که او همیشه اهل کشمکش و مرافعه است؛ نه تنها با پوستهی بقا، که با یک پوشش زرهی از کل خانواده حمایت میکند.
وقتی خودش را «یک سلیطهی سیاه شرور» خطاب میکند، درد وحشتناکی بین ما شکل میگیرد. این درد، تنش بین امید و ناامیدی است. او در عمق وجود خود قانع شده است که به خاطر ظاهر ژنتیکی خود محکوم به نفرت است؛ من در عمق وجود خودم معتقدم او اشتباه میکند.
در طول درمان، دو نکته را دربارهی زندگی او متوجه شدیم که مرموز باقی مانده بود، اما ماجرای یادگیری زودهنگام او دربارهی تنفر را بیان میکرد. مارشا فرزند یک زوج میاننژادی بود – پدر سیاه و مادر سفید. پدرش بعد از مرگ مادر مارشا، وقتی او ۷ ماهه بوده است، دوباره ازدواج کرده بود. مادرخواندهاش، که او هم سفیدپوست بود، به خوبی از او مراقبت کرد اما مشکلی در رابطهی آنها وجود داشت. بعد از به دنیا آمدن سه خواهر و برادر ناتنی، سردی بین آنها بیشتر شد و تا به امروز هم این سردی باقی مانده است. به نظر میرسید مشکل اینجا بود که مارشا، جز زمانی که در حضور پدرش راحت بود، در سایر اوقات یک بچهی داغدیده و تسلیناپذیر بود.
اولین کار تحلیلی این بود که تصویری از داغدیدگی او به دست آورم، تصویری که در ذهن من با داغدیدگی ابتدایی قابل توجیه نبود؛ به نظر میرسید مارشا آسیب بسیار ماندگارتری دیده است. پدری و مادری خوب باعث بهتر شدن رنج او نشده بود. در رویاها، انتقال و انتقال متقابل، و بعداً در بحث با پدر و مادرخواندهاش، پرده از ماجرای دیگری برداشته شد.
پدر و مادر اصلی او از نظر سیاسی بسیار چپگرا بودند، و از طریق همان فعالیتهای سیاسی خود با هم آشنا شده بودند. وقتی عاشق شدند و ازدواج کردند، از حمایت دوستان سیاسی خودشان نیز برخوردار بودند. هرچند وقتی واقعیتهای زندگی مثل پیدا کردن خانه و تشکیل خانواده به میان آمد، انزوای آنها نیز کمتر شد. مجبور بودند با خصومت و مخالفت فرهنگی نسبت به اتحادی که در آن بودند –هم از طرف سیاهپوستان و هم سفیدپوستان- مبارزه کنند. هر دو دسته از خانوادهها، که نمایندهی طیف گستردهای از طبقات اجتماعی بودند، آنها را از خود راندند.
فشار این انزوا غیر قابل تحمل شد. به نظر میرسید ماجرایی که تمام این سالها باقی مانده است، با نتیجه ارتباط دارد: یک بار هنگام قدم زدن در پارک، دو زن خانهداری که میخواستند به بچهی خوابیده در کالسکه نگاه کنند نزدیک مادر آمدند. قربان صدقهی بچه رفتند و گفتند «چه بچهی سیاه و بامزهای.»
نتیجه این بود که همان روز یا روز دیگری، وقتی بچه در کالسکه در پارک خواب بود، مادرش او را رها کرد. تا چندسال پیش هیچ خبری از مادر نبود. پلیس مارشا را نجات داده بود؛ به شدت سرما دیده و البته گرسنه بود. واقعیت نسبت به آنچه تصور میکرد، عوض شده بود. چندین پرستار از او مراقبت کرده بودند تا زمانی که پدرش دوباره ازدواج کرده بود و مارشا به یک بچهی داغدیده تبدیل شده بود.
دو مورد از درسهایی که دربارهی تنفر گرفته بود مشخص شد. مادرش نتوانسته بود تنفر نژادی را تحمل کند؛ او احساس کرده بود ضربهی روحی خورده است و فرزندش را رها کرده بود تا به تنهایی این نفرت را متحمل شود. خود این رها کردن، نفرتانگیز بود. پیغامِ دریافتشده این بود: «من از وضعیتم نفرت دارم، و در ادامه از تو هم متنفرم.» پدر، که او نیز از این اتفاقات ضربه خورده بود، یک پیوند ناخودآگاه با فرزندش به عنوان همقربانی (covictim) برقرار کرد. پیغامی که مارشا دریافت کرد این بود که «مردم از تو نفرت دارند و به تو آسیب میزنند؛ از خودت محافظت کن؛ تقصیر تو نیست. اجازه نده آدمهای ناخوشایند روی تو تأثیر بگذارند. او تو را ویران کرد.»
اینها درسهای بسیار قدرتمندی بودند. مارشا خود کودک خودش را که پر از نفرت بود با یک زرهی محافظ پوشاند. او انتظار دارد مورد نفرت واقع شود، مانع از صمیمیت میشود، با افسردگی عمده و رشد متوقفشده دست و پنجه نرم میکند، اما با جلوگیری از این احتمال که واقعیت، آنطور که او تصور میکند، دوباره تغییر خواهد کرد، در مقابل این موضوع دوام میآورد.
کار روانکاوی این است که پنیک و وحشت مربوط به منفور بودن را به خودآگاه بیاورد – پنیک و وحشت از دنیای شخصی که در لبهی پرتگاه در معرض سقوط قرار دارد. ما تلاش میکنیم این تفکر که او ذاتاً شرور است را از بین ببریم؛ اما او درسهای قدرتمندی از منفور بودن گرفته است.
حال اینکه بتوان این درسها را به وسیلهی شفافسازی عقلانی (intellectual clarification) از یاد او برد یا خیر، مطمئن نیستم (به عبارت دیگر، اگر او بتواند این ماجراها را در ذهن خود نظم دهد، آیا کمتر آسیبپذیر و بیشتر آمادهی صمیمیت خواهد بود؟)
امیدوارم بتوان از تجربیات جدید و متفاوتی که حاصل این درسهای احساسی در رابطهی تحلیلی ما بوده است، مطالب جدیدی به دست آورد. من نگران تبدیلهای بدخواهانه در فرآیند انتقال نیستم، و از او مراقبت میکنم. تا جایی که تحت کنترل من است، با سختتر شدن فرآیند، که قطعاً سختتر میشود، او را به حال خود رها نخواهم کرد. هرچند اگر قرار باشد به بنبستی بخوریم، انتظار دارم هنگام جداسازی-فردیسازی در پایان کار این اتفاق رخ دهد. احتمالاً مارشا با یک وابستگی برگشتکننده مواجه میشود و تلاش میکند دوباره به صورت همزیستی به فرآیند انتقال ملحق شود. شدت در این قسمت میتواند احساس تنفر را به سمت من سوق دهد (خود-تهدیدی، جداسازی). حقیقتِ ناپایداری رابطهی واقعی ما میتواند احساس تنفر به سمت او سوق دهد (به خاطر درک خیالی ما، او دوباره در پایان رها میشود). شجاعت زیادی میطلبد که مانع از لغزش تجربیات نفرتانگیز مشترک به قلمرو ناگفتنی شویم.
نفرت از خود
اجازه دهید به سراغ طرز فکر دوم دربارهی نفرت حاصل از نژادپرستی بروم. این طرز فکر، درونیسازی انتسابها و فرافکنیهای مخرب و زیانآور است: نتیجهی آن، نفرت از خود (self-hating) است.
در زندگی من، اینکه خانواده درسهایی را که برای دوام آوردن در برابر منفور بودن یاد گرفته بودند به من هم منتقل میکردند بسیار خوب بود. تدبیر اصلی این است که به یک اصل پایبند بمانیم: نژادپرستی زشت است، نه تو؛ نژادپرستی شر است، نه تو؛ نژادپرستی زهرآگین است، نه تو؛ نژادپرستی خطرناک و نحس است، نه تو. این عادتهای ذهنی، این شعارها کمک میکرد تا در برابر هجومی که هر روز و هر سال، در تمام رسانهها، در فروشگاهها، و در خیابانها با آن مواجه هستیم دوام بیاوریم.
مدتی قبل یک رانندهی تاکسی به آرامی توقف کرد، به سمت پنجرهی مسافر خم شد و فریاد زد «سیاهپوستها سوار ماشین من نشوند!» و من در ضلع غربی سنترال پارک با کفشهای پاشنه بلند و لباس آبی ملوانی، با ظاهری فوقالعاده ایستاده بودم. مالکوم ایکس زمانی گفته بود که: «میدانید اینها به سیاهپوستی که پیاچدی دارد چه میگویند؟ سیاهپوست!» همین قضیه در مورد یک سیاهپوست با کفش پاشنهبلند و لباس شیک هم صدق میکند.
عادتهای ذهنی و شعارها باعث محافظت نمیشوند. خود و درک ما از خود، از سنگ ساخته نشده است و جز در صورتی که خود نابود شده باشد، یا از اجتماع بیرون انداخته شده باشد، خود و درک از خود تحت تأثیر نیروی رشد حاصل از معاشرت با محیط پیرامون، هدایت میشود.
خانوادهی من به خاطر پایبندی به اصول واقعیت، اجازهی نفوذ این نفرتورزیهای نژادی را به خودشان نمیدادند. کرم نادینولا برای روشن کردن پوستم؛ برس و فر مو برای آراسته کردن موها؛ پاهای بزرگ سیاه؛ دور ماندن از نور خورشید، در حالی که کاملاً سیاه هستم؛ تمرین سخنوری برای اینکه مثل یک سیاهپوست عقبمانده صحبت نکنم؛ اسم مستعارم آس پیک بود؛ کمبود ضمنی موجود در این جمله که «خدای من، خیلی خوب است که باهوشی»؛ برای کالج اسمیت درخواست پر نکن، چون خیلی دور است.
مثل جلی رول مورتون، من هم کریول [نژاد دورگهی سیاه و سفید] هستم. مثل جلی رول مورتون، به من هم میگفتند یک کریول دورگه بهتر از یک سیاهپوست خالص است. در نمایش Jelly’s Last Jam، زمانی که جلی با «سیاههای فرومایه» وقتگذرانی میکرد و قبل از اینکه مادرش او را از خانواده بیرون کند، به او میگوید «تو کریول نیستی!» این، نغمهی نابودی بود.
وقتی متوجه شده بودم واقعاً از خانواده تیرهتر هستم و در مقایسه با پوست لطیف و موهای قرمز و صاف آنها، موهای سیاه و فرفری دارم و بابت این موضوع از مادرم گله کردم، گفت «ببین، تقصیر من نیست که ژنهای نادرستی نصیب تو شده است.»
این یعنی تو نیمهجذاب هستی، اما فقط در صورتی که نیمهی غیرقابل قبول دیگر را معدوم، نابود یا ناقص کنی.
دریافت این پیغامها از سمت خانواده سخت بود، و سختی آن کمتر از پیغامهای حتی زشتتری که از جامعهی فرهنگی میگرفتم نبود. پیغامهای فرهنگی گستردهتر، که سخت و مهلک بودند، آسیبی بیشتر از افزایش نفرت از خود در من ایجاد نمیکردند. وقتی امیت تیل (Emit Till) اخته شد، شکنجه شد، زندهزنده سوزانده شد و با قرار دادن آلتش در دهان دفن شد، من بچه بودم. پس از آن بود که متوجه شدم آهنگ «میوهی غریب» بیلی هالیدی، تجربهی او از دیدن به دار آویخته شدن سیاهپوستها از درختان و اختهسازی و صدمه به آنها بوده است.
اختهسازی و خشونت قانونی از جمله اتفاقات معمول بودند؛ ادای احترام به عفت زنان سفیدپوست، و تجاوز و قتل زنان سیاهپوست هم وجود داشت. بچههای مونتگمرى در کلیسای آنها سوزانده میشدند؛ اعمال شنیعی در Little Rock انجام میشد، شهر کوچکی که لکههای خود را پاک کرده بود، و به هر شیوهای برای نابودی سیاهپوستها متوسل میشدند. من متوجه نبودم که بسیاری از مردان سیاهپوست در زندان بودند، سرخپوستهای آمریکایی مرده بودند، استرالیاییهای سفیدپوست به مردم بومی، شبهانسان میگفتند. وقتی زندانیان سابق در استرالیا ساکن شدند، قانونی را برقرار کردند که میگفت این سرزمین تحت سکونت انسانها نبوده است – البته برای اینکه بتوانند زمینها را بگیرند. این قانون در سال ۱۹۹۳ از کتابها بیرون آمد. در سال ۱۹۹۳، مردم بومی را رسماً انسان تلقی کردند. کتاب «مرد نامرئی» رالف الیسون تصویری از این نوع نابودی مصلحتآمیز و پیامدهای آن هم برای مرتکبین و هم قربانیان برای ما ترسیم میکند.
این پیغامها از طرف خانواده و جامعهی فرهنگی دربارهی خودم، پر از بدی و آسیبپذیری بود، و باعث افزایش نفرت من از خودم میشدند.
وقتی به کالج اسمیت رفتم شعار شخصی من در هم شکست (شاید مادر در این مورد حق داشت – اگر زیاد دور نشوی شاید بتوانی از خودت در برابر فروپاشی محافظت کنی). این اولین تجربهی من از زندگی با سفیدپوستها بود. در مقایسه با دختران سفید، احساس بیارزش بودن داشتم. هیچ استراتژیای نمیتوانست مانع از این ذهنیت شود. بنابراین یک خود جدید ساختم تا خود نفرتانگیز خودم را تسکین دهم و احساس رشک شریرانهای را که در خود پر از نفرت خودم داشتم دور بریزم: من خدمتکار، پول، یک خانهی خیالی در ساحل شمالی شیکاگو، درآمد عالی، لهجهی جدید، رفتار و ظاهر خوب داشتم (خوشبختانه در آن فرهنگ ممتاز، هرچه بیشتر داشتی، کمتر لازم بود متظاهر باشی، چون من یک سکهی پنج سنتی هم نداشتم که با آن خود جدیدی خیالی خودم را به کار وادار کنم). گرچه مثل بقیه، مثل اسب غذا میخوردم، وزنم به کمتر از ۸۴ پوند رسید. احساس بدبختی میکردم. نفرت از خودم داشت من را نابود میکرد. اگر میدانستم چطور این اتفاقات را برای مادربزرگم تعریف کنم، که البته نمیدانستم، قطعاً از شنیدن آن خوشحال نمیشد. «دختر، اجازه نده سفیدپوستها تو را تحت تأثیر قرار دهند.» «ولی مادربزرگ، من این اجازه را به آنها دادم.»
خوشبختانه، یکی از معلمها متوجه شرایط سخت من شد. شعار قدیمی «من هیچ مشکلی ندارم؛ مشکل از شماست که چنین تفکری دارید.» او حتماً این را از قبل شنیده بود و زیاد تحت تأثیر قرار نگرفت، چرا که شرط کرد برای باقی ماندن در مدرسه باید کمک بگیرم. ماریان کریس، که از او مشاوره میگرفتم، زیاد تحت تأثیر بلوف من دربارهی اینکه مشکلی ندارم و اذیت نشدهام، قرار نگرفت. او با استفاده از اطلاعاتی که دربارهی کلیشههای رایج داشت، یک بررسی نسبتاً تهاجمی از احساسات و تجربیات نژادی من انجام داد، و من را به اینجا رساند که بگویم – «من یک سیاهپوستم، یک فرومایه، به هیچ دردی نمیخورم، یک سیاهپوست هرزه!» او گفت «خب اشکالی ندارد، میتوانی این احساس را درست کنی.» او من را به روانکاو، و مسیر پرماجرای ترمیم درونیسازی نفرت، ارجاع داد.
در طول زندگیام، خانواده و جامعه مسیر زیادی برای پاک کردن جریانهای سیستماتیک نژادپرستی و نگرشهایی که نفرت از خود را در مردم آفریقایی-آمریکایی ترویج میدهد، طی کردهاند. این امکان واقعاً وجود دارد که هویت بزرگتری را فراتر از نژادپرستی سفیدپوستی و بردهداری پذیرفت؛ تکامل آگاهی آفریقایی-آمریکایی شاهدی بر این مدعاست. هرچند انتظار ندارم تا وقتی زندهام پایان میراث نژادپرستی را که نفرت از خود است، ببینیم. امید من به فرزندان ما و فرزندان آنهاست.
نفرت از خود: کاربرد عملی
در میزان فعلی پیشرفتی که در این فرهنگ داشتهایم، استراتژی دفاعی اصلی ما برای مدیریت تنوع طاقتفرسا، تقسیمبندی افراد به دو دستهی من و غیر من، و نفرت از کسانی است که میگویند غیر من. ظاهراً نگرانی اصلی این است که پذیرفتن غیر منها برای همیشه «من به این صورتی که الان خودم را میشناسم» را تغییر خواهد داد. در این الگوی فرهنگی، همه غیر من یک نفر دیگر بودهاند یا خواهد بود؛ همه طعمهی آمادهای برای منفور بودن هستند. این الگو از قدیم در فرهنگ ما صادق بوده، الان هم صدق میکند و تا زمانی که تغییری ایجاد نکنیم به همین صورت باقی خواهد ماند.
من این را بخشی از مسئولیت درمانی خودم میدانم که فرض کنم اثرات فرهنگی نفرتبار خطرناک، در رشد حالتهای فردی هر فردی که به دنبال درمان تحلیلی است، وجود دارد. تا جایی که فرد به بازتاب حالتهای فردی دسترسی داشته باشد، و با توجه به همین مثال ماریان کریس، وظیفهی من است که از کلیشههای خودم برای بررسی ذهنیتهای فرهنگی و نسبت دادن صفات به افراد زیر استفاده کنم:
- زنان سفیدپوست جنوب ایتالیا
- افسران نظامی همجنسگرا
- مهاجران گرجستانی نسل دوم
- مردان یهودی ارتودوکس
- منظور ما از «پورتوریکوئی» چیست؟
- جاهطلبیهای زنان آفریقایی-آمریکایی
- زنان یهودی خوشبخت
- کشیشهای مرد آفریقایی-آمریکایی جنوبی
هرکسی، از جمله مردان سفیدپوست «ارباب جهان»، که به نظر من اُبژههای فرافکنی موردعلاقهی همه هستند. ما آنها را «گوییم»، مردان، مردم، آنها مینامیم، در صورتی که منظور ما ساخت قدرتمند مذکر سفیدپوست است. فکر میکنم این گرایش فرهنگی وجود دارد که این افراد را بیتأثیر از حسد، نفرت و فرافکنیهای نفرتآمیز خودمان بدانیم. شاید حتی تصور کنیم که اینها از اینکه آنقدر قدرتمند هستند که مورد نفرت قرار میگیرند لذت میبرند. به نظر من این تصور باید به چالش کشیده شود – هم از طرف مرد سفیدپوستی که در حال درمان است و هم از طرف جمع خودمان. مرد سفید متنفر از خود میتواند سهم زیادی در به بازی گرفتن نابودسازی جهانی تحت رهبری آنها داشته باشد.
نفرت از خود: یک نمونهی بالینی
اصولی که بر حسب تجربه دربارهی نفرت از خود یاد گرفتهام در مورد مایکل نیز صدق میکند. مایکل زمانی که از هم گسسته و از خود بیگانه بود، اضطراب شدیدی را تجربه میکرد، گرفتار فانتزیهای سادیستیک شکنجهی زنانه و شکنجهی جنسی خودش بود، برای درمان مراجعه کرد. آن زمان ۴۰ ساله بود، و ترکیب نژادی سفیدی از یهودی اروپای شرفی و کاتولیک آلمانی داشت. صاحب یک کسب و کار موروثی موفق نیز بود.
تمرکز تحلیل اولیه روی شرایطی بود که منجر به توقف رشد فاجعهآمیزی شده بود. مایکل فرزند اول والدینی میانسال در شرایط اجتماعی متوسط رو به بالا بود، که یکی پس از دیگری، سرد و مزاحم بودند. والدین از یک زوج سیاهپوست به نام آنه و دواین برای کارها کمک میگرفتند. مسئولیت اصلی آنه، کارهای خانه و نگهداری از بچه بود؛ دواین به طور کلی مسئول نگهداری داراییهای خانواده بود.
چهار سال اول زندگی مایکل، جز یک انتقال دشوار از اتصال همزیستی به مادرش، هیچ چیز قابل توجهی نداشت. وقتی حدوداً ۴ ساله بود خواهرش به دنیا آمد، و مادرش به سایکوز بعد از وضع حمل دچار شد. به صورت جدی اقدام به خودکشی کرد، تا چندماه در بیمارستان بستری شد، و بعد از مرخصی، تا چندین سال تحت درمان دارویی، کرخت و عاری از زندگی بود.
مایکل به این تفکر رسید که احساسات او دربارهی اتصال، باعث بیماری مادرش شده است، تفکری که بعد به خواهر کوچکش منتقل ساخت و به خاطر آن، خواهرش را بیرحمانه در کل دوران کودکی از نظر روانی شکنجه کرد.
مادر بعد از طلاق از همسرش برای بار دوم اقدام به خودکشی کرد. مایکل ۱۶ ساله بود و دور از خانه در کمپ زندگی میکرد. مادر دوباره در بیمارستان بستری شد. او در نهایت صبح روزی که مایکل به کالج رفت، خودکشی کرد.
سرنوشت شخصی مایکل به مراتب آشفته بود. دو شرایط نجات دهنده برای او وجود داشت: او باهوش بود؛ میتوانست از طریق خواندن و تفکر خودش را تسکین دهد. و در پیشخدمتهای خانوادگی، والدین کمکی (shadow parents) خود را داشت که آنها را دوست داشت و آنها هم او را دوست داشتند و به او کمک میکردند تا بتواند این اتفاقات آشفته را درک کند. آنها بهویژه دربارهی روابط ویرانگری که با خواهرش داشت به او مشورت میدادند. اما مفیدتر از همه این بود که آنه و دواین محدودیتهایی برای تکانههای سادیستیک او قرار داده بودند، و هر یک به شیوهی خودشان کنترلهای بیشتری روی او اعمال میکردند.
من آنه و دواین را به این دلیل والدین کمکی مینامم که مایکل، هیچ خاطرهی عاطفی آگاهانهای از رابطهی خود با آنها نداشت تا اینکه چهار سال تحت درمان تحلیلی قرار گرفت. این جنبه از همانندسازیهای او از هم گسسته بودند. ما از طریق برهمکنش انتقال و انتقال متقابل به آن رسیدیم.
مایکل بیمار به شدت بدقلقی بود. وانمود میکرد توهمهای شنیداری دارد، تهدید میکرد که روی کاناپه مدفوع میکند، وارد فضاهای خصوصی مطب میشد، از من باهوشتر بود، این را میدانست و با آن خودنمایی میکرد. من را اذیت میکرد و احساساتم را تغییر میداد و حسن نیتم نسبت به او را سخت آزمایش میکرد. به معنای واقعی کلمه مایهی دردسر بود.
از آنجایی که میدانستم اینها مانورهای انتقال برای تبدیل من به مادری بود که او را سمی و زیانآور میدانست (به مادری که زندگیاش را ویران کرده بود) دائماً بین کاهش و افزایش ناامیدی از کاری که با مایکل انجام میدادم قرار داشتم. هرچند برای من پیش آمد که پاسخ انتقال متقابل من خارج از هماهنگی بود؛ به جای احساس نفرت، درون ذهنم سری تکان میدادم و میگفتم «این پسر دچار دردسر شده است!» شک داشتم که نکند احساسات ملایم من نسبت به او بر خلاف احساسات آنه و دواین نباشد. با خاطراتی که از ماریان کریس داشتم، یک بررسی تهاجمی از رابطهی آنها انجام دادم. نه تنها متوجه نیروی عشق مشترک آنها شدم، بلکه فهمیدم مایکل نه برای من و نه ظاهراً برای خودش، روابط بین حقایق زندگی فعلی و رابطه با آنه و دواین را آشکار نساخته است. موسیقی مایکل سیاه بود؛ دوستانش سیاه بودند؛ سلیقهی هنری او در رقص و تئاتر سیاه بود. در رستورانهای سیاه غذا میخورد و به محلهی هارلم (محلهی سیاهپوستان) تعلق داشت. مایکل هویت سیاه پیدا کرده بود. این احتمالاً او را از سایکوز نجات داد، اما به شکل دیگری مشکلساز شد.
مایکل در ادراک از خود همچنان دچار شکاف بود: چیزهایی از او که مناسب، استادانه و دوستداشتنی بودند، هویت سیاه داشتند، و همچنین پست، بیعفت، و کثیف بودند و باید در سایهی عملکرد او نگه داشته میشدند.
بخشهای سیاه او –شوخطبعی او، زبان او، مردم او، رایحهی او– باعث تحقیر و شرم او میشدند. او از همانندسازی با آنه و دواین ظرفیتها و محرکی برای واقعیت بخشیدن به خود به دست آورده بود. همچنین از همانندسازی آنها با فرهنگ غالب و همانندسازیهای خودش به این حس رسیده بود که این ظرفیتها بیارزش، نفرتانگیز و در او غیرعادی و عجیب بودند. در سمت دیگر شکاف او، چیزهایی از او که به نظر میرسید هویت سفید دارند احساس بیگانگی، سایکوتیک، سادیستیک، و مخرب داشتند. وقتی با این واقعیت آشنا شدیم، با خودت گفت «من از سیاه بودن خستهام؛ میخواهم از سایه بیرون بیایم و مثل بقیه سفید باشم. ولی در این صورت چه خواهم بود؟ یک سرمایهدار طماع و بیرحم؟ یک متقلب سادیستیک؟ خودکشی؟ سایکوتیک، مثل خواهرم؟ اصلاً نمیخواهم سفید هم باشم.»
او رویایی را میدید که ما آن را گربهی سیاه زشت نامیدیم.
کابوس دیگری هم داشتم. یک ژاکت مدل جدید از پال استوارت داشتم؛ برای خودم هدیه خریده بودم. متوجه شدم یک گربه با بند از آستین آن آویزان شده، و ممکن است آن را پاره کند. سعی کردم با تکان دادن آن را جدا کنم، یا آن را بردارم و نگه دارم، چون به اندازهی من ترسیده بود؛ اما در عین حال چندشم میشد و از آن نفرت داشتم. یک گربهی معمولی نبود؛ یک چیز زشت، بدون پوست، بدشکل، عجیب و غریب بود. بیشتر میتوان گفت نوعی از شکل زندگی بدوی است. چرا به من وصل شده است؟ فکر کنم آن را بکُشم، ولی به خاطر وصل بودن از آن میترسم.
تداعیها: «من از یک طرف جوانی سفید تحصیلکرده هستم و از طرف دیگر یک سیاهپوست آواره. واقعاً نمیتوانم از هیچکدام خلاص شوم؛ فکر کنم هر دوی آنها هستم. سعی کردهام توجیه مناسبی برای این موضوع پیدا کنم. اصطلاح تو خوب است، شخص سفیدپوست سیاههویت. میخواهم روی یک چیز شیکتر کار کنم. میدانی امروزه زشت بودن چه حسی دارد؟ تو هم مثل من نیستی. بهترین توصیف این است که تو یک شخص سیاهپوست سفیدهویت هستی. میخواهم بدانم این قضیه در مورد تو به چه صورت است.»
وقتی مانع گسستگی در برابر همانندسازیهای سیاه او از بین رفت، تمرکز درمان روی ناامیدی مربوط به جنبههای فردی ناهمخوان مایکل قرار داده شد. وظیفهی من این بود که تفاوتها را از طریق اجازهی ساده برای مشاهده و نامگذاری آنها، «تشخیص دهم». مایکل یک فرد سفیدپوست سیاههویت است.
درست در این مرحله از درمان با یک بنبست مواجه شدیم. وقتی مایکل به عنوان یک فرد سیاهپوست سفیدهویت با من همانندسازی کرد، من به نوعی پوچی و بیهودگی لغزش کردم. همانندسازی به عنوان یک تفسیر دقیق از فرآیندهای بقای من، که تا آن زمان کم و بیش بدون درز بود، عمل کرد. مثل دوستانش در محله هارلم، به خاطر استعارهی «سیاهی» که احساس فروداشت او را در برمیگرفت در حالی که او سفید است، رنجیده شدم. در حقیقت، من تجمل «سیاهی استعاری» را نداشتم. از اینکه مجبور بودم با احساسات نفرت از خود سیاهپوستم ارتباط برقرار کنم تا بتوانم او را درک کنم غمگین شدم، و انجام این کار از طرف این شخص سفیدپوست حس هراسانگیزی دارد. ارتباط گرفتن با این فرد سفیدپوست به اندازهی همان ارتباطی که با یک سیاهپوست که درگیر مقابله با تنفر نژادی است میگیرم، عجیب بود و من حال و حوصلهی آن را نداشتم.
هرچند هر دوی ما از زودرنجی من در این نقش نجات پیدا کردیم. فکر کنم شتاب پیشرفت درمان او بود که مشکل را حل کرد. مشخص شد که من باید یک منحنی یادگیری سخت را طی کنم: وقتی مایکل به زبان احساسات خود پی برد، باید از شعر روانکاوانه به شعر، ریتم، و موزونی زندگی ابتدایی خودم حرکت میکردم. من از او یاد گرفتم، و متأسفانه حق با او است، که این جنبه از خود سیاه من، زبان اصلی من، یکپارچگی خوبی با خود روانکاوانهی سفید من نداشته است. البته، تحلیل اینجا به پایان نمیرسد، اما یکپارچه شدن همانندسازیهای سیاه او، مقدمات درک روانیِ از دست دادن خشونتآمیز مادر را، که فقط او را به عنوان آزاردهنده و شکنجهگر به خاطر میآورد، برای مایکل فراهم ساخت. احساسات او دربارهی عشق و اتصال به او، همچنان از هم شکافته و غیر قابل دسترس برای عملکرد او باقی ماند.
من یاد گرفتهام که اگر یک سفیدپوست به انتخاب خود با من کار کند، شاید این اتفاق تصادفی نباشد. بنابراین در مورد خدمتکاران خانگی، به ویژه پرستارها بررسی و پرس و جو خواهم کرد.
نفرت از دیگری
اجازه دهید به سراغ سومین طرز فکر دربارهی تنفر حاصل از نژادپرستی بروم. این طرز فکر مربوط به بیرونیسازی مجدد فرافکنیهای خطرناک و رفتار بسیار خصمانه با منبع فرافکنی است، که میتواند باعث تسریع خشونت و تخریب شود.
نمیدانم چه فشارهای سمی درونی باعث شد اولین بار نژادپرستی در این کشور برای فحاشی و کشتار ما بنا نهاده شود. فراتر از الزامات اقتصادی، من به این شک دارم که یک چیز آزارنده به خاطر طرد شدن از سرزمین مادری در آنها درونیسازی شده بود. نمیتوانم بیرونیسازی مجدد (re-externalizing) تنفر از سفیدپوستها را توجیه کنم، و کاش سفیدپوستها میتوانستند در این باره فکر کنند و به گفتگو دربارهی نژادپرستی بپردازند.
اگرچه در زندگی خودم، این نوع نفرت از آفریقایی-آمریکاییها را میشناسم. طبق تجربهی خودم، بعد از اینکه فرصت «ترمیم» آن را داشتم، تنفر و خصومت گفتاری و تنفر نژادی خودم را از هیچ فرد سفیدپوستی در اطراف خودم فروگذار نکردم. سیاستهای طعمهگذاری نژادی من باعث بدرفتاری با دوستان و از دست دادن آنها، به رخ کشیدن امنیت فردی در جاده خاکیهای جنوبی، و قرار گرفتن در لبهی پرتگاه نقدینگی در تابعیت حرفهای خودم شد. در تلاطم بهبود بیرونیسازی از نفرت درونیشده، تحت درمان تحلیلی قرار داشتم. درمانگرم هیچ نظریهای که بتواند او را راهنمایی کند نداشت. آیا باید برونریزی رفتار مخرب در انتقال را تفسیر میکرد؟ یا باید رشک اودیپی خطرناک را تفسیر میکرد؟ باید تکانههای خودکشی را تفسیر میکرد، و باید اینها را به عنوان دفاعی در برابر جدایی و فردیسازی تلقی میکرد، یا باید در حالی که نیروهای تنفر و تخریب از من خالی میشدند دست در دست میگذاشت و تماشا میکرد؟
من و او از آن به بعد مکالمات جالبی داشتیم. او دربارهی آگاه شدن از سفید بودن در این دوران صحبت میکند: دربارهی اضطراب وحشتناک از اینکه ندانم چطور دربارهی نفرتم فکر کنم، و نتوانم برای این ندانستن کاری انجام دهم. یکی از سوپروایزرهای او گفت که اشتیاق نژادی من صرفاً رشک آلت بود و باید در فرآیند انتقال به آن بپردازیم. یکی از همکاران گفت که تنفر من نیاز به درمان دارویی دارد. من دربارهی اینکه چطور ظرفیت او برای شاهد بودن کمک کرد تا در برابر نفرتورزی و منفور بودن دوام بیاورم.
من تنفر نژادی موجود در کار را از بین بردهام (نه بر خلاف پلنگ سیاه قبلی، که چندسال پیش برای مجلس سنا انتخاب شد و نمایندهی یک ایالت جنوبی بود). تنفر و تکانههای مخرب من روی فرآیندهای سازمانی و فردی قربانی کردن و ناآگاهی متمرکز هستند. زمان، تجربه و انرژی خودم را در جایی صرف میکنم که کاری برای آگاهسازی و تغییر انجام شود. به شدت رضایتبخش است. پرخاشهای زیادی را تخلیه میکنم، و حس حمایت و پشتیبانی دارم. این فرصت را دارم تا جایگاه خودم در جامعهی فرهنگی را تثبیت کنم، و با مادر بزرگم، ماریان کریس، و درمانگرم به زندگی ادامه دهم.
نفرت از دیگری: کاربرد عملی
من به این گزاره معتقدم که افراد میتوانند در برابر نفرتورزی و منفور بودن دوام بیاورند، و فرآیند بیرونیسازی مجدد فرافکنیهای سمی، شرط لازم برای رشد فردی بیشتر است. من به این معتقدم و شور آن را احساس میکنم، اما نظریه یا فرانظریهای ندارم که راهنماییام کند. وقتی به این سوال برمیخورم که «مردم باید با نفرت خودشان چه کار کنند؟» تجربیاتم هیچ فایدهای در این زمینه ندارند. همنسلهای من نسبتاً خوشاقبال بودند: وقتی آنها به میدان آمدند، تنفر مرسوم بود.
اینکه وقتی فرد نتواند تنفر خود را تشخیص دهد و به سیاستهای ابراز آن پایبند بماند میتوان عضویت گروهی او را زیر سوال برد حمایت بسیار خوبی برای بهبود بیرونیسازی مجدد است. وقتی درمانگرم هیچ نظریهای برای راهنمایی کردن من نداشت، بافت فرهنگی عظیمی را داشت که میتوانست برای جهتیابی از آن استفاده کند.
زمانه بسیار فرق کرده است. روانکاوی در کمک به آشکارسازی، بهبود، پرورش ظرفیت برای عشق ورزیدن و درک پیچیدگی خود، وسیعتر کردن زندگی و بیشتر کردن ظرفیت عشق ورزیدن و کار کردن، درخشان عمل کرده است. اما اگر از قضا، در این فرآیند نفرت را بیدار کنیم، چیزی فراتر از ایمان به خوبی ذاتی انسان (اگر ایمان داشته باشیم) برای راهنمایی خودمان در دست نداریم. فکر کنم چشمان خودمان را میبندیم و امید داریم که اگر لازم است بیماران مسیر عبور خودشان از تنفر را ترمیم کنند، بدون بر هم زدن چهارچوب بتوانند این کار را انجام دهند.
در تکتک مراجعینی که دارم، از ابهام وحشت دارم و به ستوه میآیم، چون نمیدانم افراد باید با تنفر خودشان چه کار کنند. زمانی که تنفر از خود به خاطر یهودی ستیزی در مراجعین یهودی ایجاد میشود، باید چه کار کنند؟ آفریقایی-آمریکاییها باید چه کار کنند؟ سفیدپوستهای تبعیدی آفریقای جنوبی چطور؟ ارمنیها؟ سرخپوستهای آمریکایی؟ زنان بیمار؟ مردان سفیدپوست بیمار؟ بدیهی است که به کمک همکاران نیاز دارم.
مایکل در دورهی بیرونیسازی مجدد، به مدت ۶ ماه تحلیل را متوقف کرد. وقتی برگشت اعلام کرد که قانتزیهای خشن کم شدهاند و پاکسازی خاص او آغاز شده است. تصمیم داشت رشتهی زیستشناسی را دنبال کند و امیدوار بود علیرغم سن زیاد، وارد دورهی کارآموزی پژوهشهای بالینی شود. داشت برای پاکسازی فانتزیهای شکنجههای زنانه در پژوهشهای سرطان آماده میشد.
از طرف دیگر، مارشا هنوز به نقطهی مطلوب نرسیده بود. تجربهی من فرضیهای دربارهی اینکه بیرونیسازی مجدد او به چه صورت خواهد بود، در اختیار من قرار نداد. با در نظر گرفتن مایکل برای مقایسه، شک کردم که نکند سیگنالهای پنهانی –در نتیجهی ترس و بیاطلاعی– دادهام که او در این بخش از گذر به خویشتن خود، تنهاست.
نفرت از دیگری: یک نمونهی بالینی
مراجعی به نام آدرین دارم که در حال حاضر در مرحلهی ریکاوری قرار دارد. او زن رنگینپوستی است که در خانهی محل تولدش مورد تجاوز فیزیکی، احساسی و جنسی قرار گرفته بود. در چهارسالگی به پرورشگاه سپرده شد، و آنجا نیز به او تجاوز شد. در ۹ سالگی وارد سیستم اصلاح و تربیت نوجوانان شد و بیشتر وقت خود را در بازداشت –بدون پنجره، بدون همراه– میگذراند.
وقتی مشخص شد که بهرهی هوشی فوقالعادهای دارد، به عنوان مسئول قسمت انتخاب شد؛ برای آمادگی ورود به دانشگاه به دبیرستان فرستاده شد و مدیر مدرسه سرپرستی او را بر عهده گرفت. دوران نوجوانی و اوایل ۲۰ سالگی خود را در شرایط یک سفیدپوست رده بالای پولدار سپری کرد. سپس به آموزش حرفهای ادامه داد و در حال حاضر در رشتهی خود یک زن صاحب منصب است.
من ۱۴ سال است که با او کار میکنم، و به او کمک میکنم تکههایی از خودش را که در جو طولانی مدت و چندگانهی تنفر و تجاوز در هم شکسته بودند، کنار هم قرار دهد. کار سختی را در کنار هم انجام دادهایم و در حقیقت به یک شراکت تحلیلی رسیدهایم.
هنگامی که از مرحلهی ریکاوری گذر میکند من روی همین شراکت حساب میکنم، چون آدرین از عالم و آدم نفرت دارد: رانندههای کامیون، بیخانمانها، سفیدهای لیبرال از هر طبقهای، سیاههای طبقهی خدمات اجتماعی، همهی شاغلین، از جمله یا بهویژه من. او واقعاً گاهی اوقات حس آدمکشی پیدا میکند: «میخواهم یک نفر تقاص بدهد!» «میخواهم یک نفر همینطور که من رنج میکشم رنج بکشد.»
به ویژه زمانی که دربارهی رانندگی صحبت میکند ترسناک میشود: «راننده باید مراقب باشد، چون برای من مهم نیست!» هرچند سختترین قسمت کار ما این آرزوی کودکانهی آدرین است که یک نفر –یک آدم بزرگ– مسئولیت درد او را بر عهده بگیرد: «میخواهم یک نفر بگوید متأسفم! و واقعاً جدی بگوید!»
اگر مثل من باور داشته باشید که بیرونیسازی مجدد نفرت، بخشی از پرورش یک خود پایدار است، چه کار میکنید؟ بستری؟ دارو؟ پایان درمان؟ شرط گذاری؟ (اگر به کسی آسیب بزنید، من نمیبینم). شهادت میدهید؟
اینکه من این سوالها را دارم نشان میدهد که ممکن است من و آدرین در این مرحلهی ریکاوری گرفتار یک بنبست شده باشیم. نفرت او باعث تضعیف روحیه من میشود، آهسته پیش میروم تا بررسیها را به سمت فانتزیهای آدمکشی او ببرم، از اینکه ظرفی برای این بخش از کار هستم متنفرم، به او افتخار میکنم، میخواهم بدانم چه پایانی در انتظار ماست. بیش از همه دوست دارم نظریهای داشته باشم که ما را راهنمایی کند، یا بهتر از آن، دوست دارم با همکارانم دربارهی تجربیات خودشان گفتگو کنم.
یک پازل حرفهای
درک این موضوع که هنوز باید نظریههایی داشته باشیم تا وقتی پرده از نفرت افراد برداشته میشود ما را راهنمایی کنند، این پازل پیچیدهی حرفهای را که باید با نفرت بیرونیسازی شده کاری انجام دهم یا خیر، کمی روشن میسازد.
به عبارت دیگر، نسبت به تعداد افراد، رنگینپوست یا غیر رنگینپوست، که برای رها کردن خودشان از بند تبانی با فرافکنیهای نفرتآمیز، نژادی یا غیر نژادی، تلاش میکنند، تعداد بسیار کمی روانکاو آفریقایی-آمریکایی وجود دارد – کسانی که این مسیر را به خوبی بشناسند، و در درک این جنبه از رشد انسان به ما کمک کنند.
در طول سالها، فرضیات زیادی دربارهی این وضعیت مطرح شده است. برخی مردان سیاهپوست میگویند در درجهی اول روانکاوی نمیشوند، چون ممکن است این فرآیند، خشم بهجا یا جنون خلاق آنها را از بین ببرد. برخی انقلابیهای سیاهپوست میگویند روانکاوی نمایندهی ظلم اکثریت است، چرا که باعث میشود افراد وضع کنونی را بپذیرند. برخی روانشناسهای سیاه میگویند اصول بنیادین علوم اجتماعی ما بر این عقیدهاند که افراد رنگینپوست حالتهای بدوی را تجربه میکنند، اما به خوبی رشد پیدا نمیکنند تا در این حالتها وارد فرآیند بازتابی شوند. روانکاوی، این نگهبان برگزیده، این موضوع را رد نکرده است. بسیاری از سیاهپوستها میپرسند «چرا باید یک فرد سیاه روانکاو باشد؟» طوری که گویی عبارت «روانکاو سیاه» ضد و نقیض یکدیگرند.
این ایدهها نظر من را جلب نکردهاند، چون لفاظی با تجربهی من سازگار نیست.
ولی شاید یک اثر ساده در حال کار باشد. تا زمانی که ما تحلیلگرها به صورت عمومی اعلام نکردهایم که نمیدانیم مردم باید با تنفر، منفور بودن، نفرتورزی و بهبود یافتن از آن چه کار کنند –تا جایی که هنوز دربارهی این موضوعات در متون علمی خود مباحثهای نداریم یا در نشریات مشهور پرسشی در این باره مطرح نمیشود– شاید راهی برای رنگینپوستها یا سایر افراد وجود نداشته باشد که با فرآیندهای رشد در روانکاوی که واقعاً تفاوت زیادی با رشد خودشان ندارد، همانندسازی کنند. از نظر من، فرآیندهای رشد فردی افراد سیاهپوست و فرآیندهای رشد روانکاوی شبیه به هم هستند؛ تا جایی که هر دو گروه با مسائل مربوط به تنفر باقیمانده و ضرورت جداسازی سر و کار دارند.
امیدوارم این مقاله جرقهای برای عمومی کردن این موضوع باشد. امیدوارم گامهای بعدی را برداریم. سخنرانیهای آغازین در میان خودمان یک نقطه شروع خوب است.
دربارهی چه باید صحبت کنیم؟
ورای سه وجههی تنفر
افراد مورد تنفر قرار میگیرند؛ افراد از خودشان متنفر میشوند؛ افراد از دیگران متنفر میشوند. تا زمانی که بتوانیم در تجربیات خودمان حتی زشتترین نفرتها و تحقیرآمیزترین خودخوارخواهیها [self-abasement] را نیز بیابیم، نمیتوانیم به همین بخشها در افرادی که برای درمان به ما مراجعه میکنند، دسترسی داشته باشیم. اگر درون خودمان درکی از هر سه وجههی تنفر داشته باشیم، شاید بتوانیم نفرت قدرتمندی را که حتی از بدترین قربانیشدنها نجات یافته است و قربانیسازی تضعیفکننده و نفرتانگیز خود که حتی با خطرناکترین نفرتها نسبت به دیگران همراه است، دقیق و سودمندانه حس کنیم.
اما شاید یک نکتهی دیگر نیز وجود داشته باشد. در تفکر برای بهکارگیری تجربهی خودم در کار بالینی، تصویر سادهتری در ذهن دارم: قربانیان تنفر نژادی از خودشان و از دیگران نفرت دارند. مرتکبین تنفر نژادی مورد نفرت بودهاند و از خودشان نفرت داشتهاند. این یک تعهد دسیسهآمیز است که برای افراد و مرتکبین نهاد فرهنگی نژادپرستی، نقش دفاعی را ایفا میکند.
برای سیاهپوستهایی که از تنفر نژادی دسیسهآمیز خارج میشوند، باید فرافکنیهای خوب (سفید خوب است) را پس بگیریم و تجربهی تنفر از خودمان (سیاه بد است) را تحمل کنیم. برای سفیدهایی که تنفر نژادی را میشکنند، باید فرافکنیهای بد (سیاه بد است) را پس گرفته و هر تجربهای که از تنفر از خود داشتهاند را تحمل کنند.
در مقابل این تصویر بالینی از نژادپرستی، من یک تصویر دیگر از آگاهی متناقض دارم: تنفر نژادی آنقدر قدیمی است که ما را تعریف میکند، و شاید حتی به شیوهی مهیبی هم این اتفاق نیفتد. همانندسازیهای مشترک (و همانندسازیهای فرافکنانه) بین سیاهها و سفیدها، قدیمیها و جدیدها، آسیبهای فراوانی به ما زدهاند. اما ممکن است در عمق و پیچیدگی همبستگی میان ما با یکدیگر، و با هویتهای فردی و فرهنگی خودمان، سهم داشته باشند. متوجه احتمالات هستم، اما آگاهی من تاریک و واهی است. حس میکنم صرفاً به حاشیهای از واقعیت غنیتر و عمیقتر دست پیدا کردهام.
از هنر واسازی در روانکاوی آموختهایم که وقتی میخواهیم تجربه را عمیقتر درک کنیم، به دنبال چیزی که نیست بگردیم. چیزی که به نظر میرسد در فرآیند درک تنفر نژادی مفقود است، درک شرایط سفیدپوست بودن نسبت به تجربیات نژادپرستی است. ما عادت داریم دربارهی اینکه سیاه بودن چگونه است فکر کنیم. تجربهی سفید بودن چگونه است؟ آیا تجربهی سفید بودن در دنیای ما، چهرهای غیر از آنچه میشناسیم از تنفر میسازد؟ آیا فکر کردن و احساس تجربیات سفیدپوست بودن، چیز بیشتری دربارهی نژادپرستی به ما یاد میدهد، و فکر کردن دربارهی نژادپرستی چیز بیشتری دربارهی ماهیت نفرت در اختیار ما قرار میدهد؟ و شاید سوالی که به همان اندازه مهم است، آیا فکر و احساس دربارهی اینکه سفیدپوست بودن چگونه است، نسبت به اینکه سیاهپوست بودن چگونه است، چیزی دربارهی این که ما در دنیای خودمان که هستیم، به ما نشان میدهد؟
حال، اینها میتوانند موضوعات جالبی برای گفتگو باشند!
این مقاله با عنوان «Surviving Hating and Being Hated: Some Personal Thoughts About Racism from a Psychoanalytic Perspective» در نشریهی روانکاوی معاصر منتشر شده و در تاریخ ۱۲ مرداد ۱۳۹۹ توسط تیم ترجمهی تداعی ترجمه و منتشر شده است. |