تجربهی من از تحلیل با فیربرن و وینیکات
تجربهی من از تحلیل با فیربرن و وینیکات
(رواندرمانی تحلیلی چطور میتواند به نتیجهای رسد؟)
به نظرم نمیتوان به سوالی که در عنوان این مقاله مطرح شده پاسخی تئوریک داد. به نظرم دغدغهی تئوری پاسخ به این سوال نیست. تئوری خادم خوبی است اما ارباب بدی است و مسئول ایجاد مدافعان ارتدکسی است با هر اعتقاد و باوری. ما باید همیشه به تئوری مسلط باشیم و با توجه به عملکرد درمانی در پِی ارتقای آن باشیم. این عملکرد درمانی است که اصل ماجراست. در آخر درمانگران خوب از دل آموزش متولد نمیشوند، بلکه مهم استفادهی آنها از آموزههایشان است. شاید این سوال مطرح شود که «رواندرمانی تحلیلی چقدر میتواند نتیجهی کاملی داشته باشد؟»، میتوان این سوال را مطرح کرد که «آموزشهای روانتحلیلی ما چقدر نتیجهبخش بوده؟». به تحلیلگران توصیه میکنم نسبت به پیشرفتهای آتی روانکاوی با نگاهی روشنگرانه بنگرند، پس نباید انتظار داشته باشیم که یک “تحلیل کامل” در هر زمینهای کارکرد داشته باشد. اگر بخواهیم نتایج واقعی تحلیل اولیه را ارزیابی کنیم، باید تحولات پس از آن را بدانیم. ما نمیتوانیم صرفاً بر اساس سوابق بیمار با او سروکار داشته باشیم. این سوابق در تحلیل ناقصاند و پس از تحلیل دیگر وجود ندارند. از آنجا که این ارتباطی غیرمنتظره و مصرّانه در مورد من داشت، مجبور شدم با آن دستبهگریبان شوم و در نتیجه خطر کنم و تحلیل خود با فیربرن و وینیکات و تاثیرات بعدی آن را شرح دهم: این تنها راهی است که میتوانم تصویری واقعی از آنچه از این دو روانکاو برجسته بدست آوردم و مدیون آنها هستم، ارائه دهم.
سوال این است که «رسیدن به نتیجهی کامل چقدر ممکن است»، این موضوع برای من اهمیت بسیاری داشت چراکه به عاملی غیرمعمول پیوند خورده بود، فراموشی کامل ترومای شدیدی در سه و نیم سالگی به دلیل مرگ برادر کوچکترم. در از بین بردن آن فراموشی دو تحلیل شکست خوردند، اما پس از جلسات تحلیل به شکل غیرمنتطرهای حل شد، این قطعاً نتیجهی نرم شدن سرکوب گستردهای بر روانم بود. امیدوارم این روایت، چه از نظر تئوریک و چه از نظر انسانی، مورد توجه قرار گیرد. تلاش بسیار من برای حل این مسئله علاقهای است بسیار درونی که شاید مورد استقبال قرار نگیرد، من هیچ راهی نداشتم و نمیتوانستم این مسئله را نادیده بگیرم بنابراین آن را تبدیل به پیشهای کردم که شاید از طریق آن به دیگران کمک کنم. فیربرن و وینیکات بر این باور بودند که شاید به خاطر آن تروما رواندرمانگر نشوم. فیربرن یکبار گفت: «نمیتوانم فکر کنم اگر فرد خودش مشکلی نداشته باشد، چه عاملی میتواند انگیزهای شود برای رواندرمانگر شدن». او خیلی خوشبین نبود و یکبار به من گفت: «الگوی اصلی شخصیت در اوایل کودکی ثابت میشود و قابل تغییر نیست». با تجربههای جدید هیجانها میتوانند از الگوهای قدیمی خالی شوند، اما آب همیشه میتواند در آبراههای خشکشدهی قدیمی جریان یابد». شما نمیتوانید به کسی تاریخچهی دیگری ارائه دهید. بار دیگری گفت: «میتوانید برای همیشه در تحلیل باشید و به جایی نرسید. این رابطهی شخصی است که جنبهی درمانی دارد. علم بهتنهایی هیچ ارزشی ندارد، بلکه ارزشهای علمی اهمیت دارند، ارزشهای اسکیزوئیدی مانند محققیاند که خارج از زندگی ایستاده و آن را تماشا میکنند. این ابزار ارزشمندی است اما بعد از مدتی باید به زندگی برگشت». این نگاه او نسبت “تحلیلگر آینهای” بود، مشاهدهگری بدون رابطه که بهسادگی تفسیر میکند. بنابراین او معتقد بود که تفسیر فیالنفسه جنبهی درمانی ندارد، بلکه تنها بیانگر رابطهی فرد با درکی حقیقی است. از نظر من علم لزوماً اسکیزوئیدی نیست، بلکه واقعاً انگیزهای است عملی که اغلب اسکیزوئیدی میشود چراکه کنارهگیری آشکاری را برای روشنگران اسکیزوئیدی فراهم میکند. در هیچ شکلی از رواندرمانی جایی برای این فکر وجود ندارد. قبلاً بر این باور بودم که درمان روانکاوی یک رابطهی صرفاً تئوریک نیست، بلکه فهم حقیقی یک رابطهی فردی است و پیش از اینکه نام فیربرن به گوشم رسد آن را در اولین کتابم منتشر کرده بودم، پس از خواندن مقالات او در سال ۱۹۴۹ سراغش رفتم زیرا هر دو ما از نظر فکری در یک نقطه ایستاده بودیم و هیچ اختلاف فکریای در تحلیل اخلال ایجاد نمیکرد. اما ظرفیت ایجاد یک رابطه صرفاً به دیدگاه ما بستگی نداشت. همۀ آدمها برای شکل دادن ارتباط از امکانات یکسانی برخوردار نیستند، ما با برخی از افراد راحت رابطه برقرار میکنیم و با بعضی دیگر نه. اینجا عامل غیرقابل پیشبینی «سازگاری طبیعی» دخیل میشود. بنابراین، فیربرن علیرغم عقیدهاش، ظرفیت طبیعی و خودجوش “روابط فردی” را که از ویژگی های وینیکات بود، نداشت. او بیش از آنچه فکر میکردم و انتظار داشتم با من شبیه یک “مفسر تکنیکی” رفتار میکرد: اما این نیاز به توصیف دارد. من در دههی ۱۹۵۰، وقتی اوج خلاقیت خود را در دههی ۴۰ زندگیاش پشت سر میگذاشت و سلامتی جسمانیاش آهسته رو به افول بود، به سراغش رفتم. او به من گفت که در دههی ۱۹۳۰ و ۱۹۴۰ با موفقیت تعدادی بیمار اسکیزوفرن و پسرویکرده را درمان کرده. این امر در پس “بازنگری تئوریک” او در دههی ۱۹۴۰ نهفته بود. او احساس کرد که در انتشار تئوری خود پیش از داشتن شواهد بالینی اشتباه کرده. او در کلینیک روانشناسی دانشگاه از سال ۱۹۲۷تا ۱۹۳۵ روانپزشک کودکان بود و کارهای بسیاری برای ان.اس.پی.سی.سی[۱] کرد. نمیتوان گفت او نسبت به کودکان بیتفاوت بوده. او از کودکی که مادرش با بیرحمی او را کتک میزد، پرسید: «دوست داری برایت مامان مهربون جدیدی پیدا کنم؟». دختربچه گفت: «نه، من مامان خودم را میخواهم»، این نشاندهندۀ شدت پیوند لیبیدیینال با اُبژهی بد است. دیوی که ما میشناسیم بهتر از نداشتن آن است و اصلاً بهتر از نبود هر دیوی است. او با توجه به چنین تجربهای با بیماران سایکوتیک، پسرویکرده و بیماران کودک، بر اساس کیفیت والدگری در تئوری خود تجدیدنظر کرد، او روابط کودکان را به جای مراحل رشد بیولوژیکی در نظر گرفت و معتقد بود که “تئوری شخصیت” نظریهی کنترل انرژی غیرشخصی نیست. او جمعبندی کرد و گفت: «علت مشکلات این است که والدین نتوانند این را به کودک منتقل کنند که او را با همهی ویژگیهایش دوست دارند». در دههی ۱۹۵۰ که با او بودم، عالمانه از گرفتن فشار شدید بیماران پسرویکرده خودداری میکرد. وقتی احساس کردم که نیاز است به ترومای شدید نوزادی واپسروی کنم، در کمال تعجب دیدم که او بهتدریج به سمت “روانکاوی کلاسیک” با “روش تفسیری” عقبگرد میکند.
استیون مورس (۱۹۷۲)، در مطالعهی ساختار نوشتههای وینیکات و بلنت به این نتیجه رسید که آنها به نتایج تازهای دست یافتند ولی نظریهی ساختاری را به گونهای توسعه ندادند که بتوانند آن را توضیح دهند، بااینحال او فکر کرد میتواند با استفاده از آنچه “استعارهی فیربرن-گانتریپ” نامید، این کار را انجام دهد. با وجود مزایای تحلیل با دو روانکاو برجسته، احساس میکنم موقعیت پیچیدهتر از چیزی بود که فکرش را میشود کرد. رابطهی بین فیربرن و وینیکات از نظر تئوریک بسیار مهم و جالب است. آنها در ظاهر به لحاظ فکری و کاری از هم متفاوت بودند و این مانع میشد تا آنها درنهایت به هم نزدیک شوند. تئوری هر دوِ آنها ریشه در تئوری و درمان کلاسیک فرویدی داشت و هر دو به روشهای متفاوت خود از آن پیشی گرفتند. فیربرن از نظر فکری واضحتر از وینیکات مشخص میشد. بااینحال در دههی ۱۹۵۰ فیربرن در کار بالینی نسبت به وینیکات، ارتدکستر بود. من در دههی ۱۹۵۰ هزار جلسه با فیربرن و در دههی ۱۹۶۰ بیش از صد و پنجاه جلسه با وینیکات داشتم. به خاطر خودم جزئیات دقیق هر جلسه را و تمام مکاتباتم با هر دوِ آنها را ثبت کردم. وینیکات گفت: «من هرگز مراجعی نداشتم که به من دقیقاً همان چیزی را بگوید که دفعهی پیش گفته بودم». مقالهی مورس در سال گذشته، بررسی مجدد آن جزئیات را پیشنهاد کرد و من مصمم به یافتن دلیل شکست آن دو روانکاو در حل معمای فراموشی ترومای سه و نیم سالگیام شدم، هرچند برایم حل آن از طرق مختلف به عنوان تحول پساتحلیل جالب بود. در اینجا مجبور شدم دوباره از خودم بپرسم «فرآیند درمان تحلیلی چیست؟».
من بهطورکلی فیربرن را در عمل ارتدکستر از تئوری دیدم، درحالیکه وینیکات در عمل خیلی انقلابیتر از تئوری بود. آنها اضداد مکمل یکدیگر بودند. ساترلند در اطلاعیهی درگذشت خود نوشت:
فیربرن در برخورد اول کمی رسمی به نظر میرسید و حالتی اشرافی داشت، اما با صحبت کردن با او فهمیدم اصلاً رسمی و دور از دسترس نیست. برای او هنر و دین بیان عمیق نیازهای انسانی بود که احترام عمیقی برایشان قائل بود، اما علائقش محافظهکاری غیرمعمولش را نشان میداد.
او را در جلسات رسمی تحلیلگر فکوری میدیدم که تفسیرهای دقیقی ارائه میداد اما بعد از جلسه که دربارهی تئوری بحث میکردیم، او را رها مییافتم و انسانی را میدیدم که رودررو صحبت میکرد. در حقیقت او پس از جلسه پدر خوبی بود که مرا درک میکرد و در جلسات تبدیل به مادر بدی میشد که تفسیرهای دقیقی را به من تحمیل میکرد. فکر میکنم بعد از خلاقیت تجربیاش در دههی ۱۹۴۰، محافظهکاریاش در دههی ۱۹۵۰ یواشیواش وارد کارهایش شد. شوک مرگ ناگهانی همسرش در سال ۱۹۵۲ باعث ایجاد مشکلات خانوادگی شد. او در اوایل دههی ۵۰، اولین حملهی ویروس آنفلوانزا را تجربه کرد و با گذر زمان ویروس بیشتر شد. او به مدت دوسال بعد از فوت همسرش روی مقالهی شگرف خود، مشاهداتی در باب ماهیت حالتهای هیستریک[۲] (فیربرن، ۱۹۵۴)، کار کرد این مقاله تفکر اصلی او را نهایی کرد. او در دو مقاله (فیربرن، ۱۹۵۲) (۱۹۵۵)، دیدگاهش را نسبت به “روانکاوی و علم” مشخص کرد. اما در مقالهی بعدیاش، ملاحظاتی برگرفته از مورد شربر[۳] (فیربرن، ۱۹۵۶)، تغییرات ظریفی وجود داشت. در این مقاله او از دیدگاه “ایگو و روابط اُبژه” عقب کشید و همهچیز را منوط به “صحنهی نخستین” و ترسها و هیجانات لیبیدینال دانست. سرانجام در آخرین مقالهی خود، در باب ماهیت و اهداف درمان روان-تحلیلی[۴] (فیربرن، ۱۹۵۸)، بر “سیستم بستهی داخلی” تاکید کرد که عموماً تحلیل اُدیپی است، البته نه از نظر غریزی، بلکه از لحاظ روابط اُبژهی بد لیبیدینال و آنتیلیبیدینال درونیشده. من برای غلبه بر فراموشی ترومای مرگ برادرم و آنچه در پس دورهی کودکیام بود، نزد او رفتم. آنجا احساس کردم که گذشتهی مبهم من ریشه در تجارب اسکیزوئیدی و احساس غیرواقعی بودن دارد، به خاطر اطلاعاتی که مادرم داده بود میدانستم که اینها به اولین ارتباطات من با او برمیگردد.
بعد از مرگ برادرم پرسی، چهار سال با مادرم درگیر بودم تا او را مجبور کنم باهم ارتباط برقرار کنیم و در آخر او را رها کردم و از او دور شدم. آن دوره را برای راحتی، دورهی درونی کردن ادیپال روابط اُبژهی بد مینامم: این کل رویای من را در بر گرفته بود و تجربههای اسکیزوئیدی به صورت ناگهانی بارها و بارها بر آن مستولی میشد، فیربرن آن را عقبنشینی میدانست، به معنای فرار از ارتباط با اُبژهی بد درونیشده. او بارها من را به تعارضات لیبیدینال و آنتیلیبیدینال سهنفرهی ادیپال در دنیای درونیام برمیگرداند، «دونیمسازی اُبژه» در نظریهی پیروان کلاین و «دونیمسازی ایگو» در نظریهی پیروان فیربرن به معنای هیجانات لیبیدینال اُدیپال است. سال ۱۹۵۶ در یادداشتی از فیربرن نظرش را نسبت به عقده اُدیپ پرسیدم و او جواب داد: «عقدهی اُدیپ در درمان محوریت دارد اما در تئوری نه». در پاسخ به او گفتم که نمیتوانم چنین مسئلهای را بپذیرم: برای من تئوری به معنای تئوری درمان است و آنچه برای یکی از این دو درست باشد باید در هر دو درست است. من بهشدت در برابر عقیدهی او مقاومت کردم، تا جایی که احساس میکردم او مادر بد من است که عقایدش را به من تحمیل میکند و من آشکارا مخالف او بودم. من اصرار داشتم که مشکل اصلیام روابط بد دوران پس از پرسی نبود، بلکه از همان ابتدا مسئله “قصور مادر در ارتباط” بود. بر این باورم که تحلیل اُدیپی باعث میشود بر همان نقطهی زمانی تاکید کنم و باعث میشود تا داشتن روابط بد را بهتر از عدم ارتباط بدانم و آنها را به عنوان دفاعی در برابر مشکل عمیق اسکیزوئیدی بهکار برم. فیربرن این ویژگی را ویژگی دفاعی عقبنشینی دانست (فیربرن، ۱۹۵۲، فصل ۱). احساس کردم این مشکل به خودیخود مسئلهای است، نه فقط دفاعی در برابر سیستم بستهی او یعنی “دنیای درونی روابط اُبژهی بد”.
اما تحلیل اُدیپال من با فیربرن اتلاف وقت نبود. دفاعها باید تحلیل شوند و این کار برایم این را به ارمغان آورد که دریافتم من در واقع ترومای مرگ پرسی و هر آنچه در پس آن نهفته بود، را سرکوب کرده بودم زیرا به خاطر تجربههای تعارضبرانگیز کشمکشهای متحملشده در روابط اُبژهی بد با مادر، مجبور شده بودم آنها را سرکوب کنم. این اساس طغیان رویاهای من و به وجود آمدن دائمی سیمپتومهای تبدیلی من بود. فیربرن برای مدتها اصرار داشت که این هستهی آسیبشناسی من است. با اطمینان میتوان گفت که او اشتباه میکرد، اما برای گشودن مسیری به اعماق روانم باید بهصورتی اساسی تحلیل میشدم. و این اتفاق هم افتاد. پدیدههای واپسرویکرده و اسکیزوئید منفی اساساً بر آنچه برای فیربرن میآوردم، رخنه کردند و او سرانجام این تئوری را پذیرفت که دیگر در سلامتی توان مقابله با آن را ندارد. او با بلندنظری مفهوم “ایگوِ واپسروی کرده”ی مرا که از “لیبیدینال ایگو” او مشتق شده بود، پذیرفت و از مفهوم کشمکش ناامیدانه برای گرفتن پاسخی از مادر، دست کشید. زمانی که این ایده را منتشر کردم، وینیکات در یادداشتی از من پرسید: «ایگوِ واپسروی کرده عقبنشسته یا سرکوب شده؟». من در پاسخ گفتم: هر دو. ابتدا عقبنشینی کرده و سپس سرکوب شده. فیربرن در یادداشتی گفت:
این ایدهی شخصی شماست، نه ایدهی اصلی من و این ایده چیزی را مطرح میکند که من هرگز نتوانستم آن را در تئوری خودم واپسروی در نظر گیرم. تاکید شما بر ضعف ایگو نتایج درمانی بهتری نسبت به مطرح کردن اصطلاح تنش لیبیدینال و آنتیلیبیدینال دارد.
وقتی در سال ۱۹۶۰ نوشتم “ضعف ایگو” هستهی اصلی رواندرمانی است، نوشت: «اگر میتوانستم الان بنویسم، این چیزی بود که میخواستم دربارهاش بنویسم». میدانستم تئوری من کاملاً درست است و پیش از اینکه آن را در تحلیل بهکارگیرم، مفهومسازی کردم. فکر میکنم فیربرن با شجاعت بسیاری این مسئله را پذیرفت.
من با بیان تفاوت در نوع شخصیت فیربرن و وینیکات که تاثیر زیادی بر درمان داشت، شرح خود را دربارهی فیربرن به عنوان تحلیلگر و و انسان کامل میکنم. چیدمان اتاق مشاوره خودش فضایی را ایجاد میکند که واجد معناست. فیربرن در خانهی قدیمی پدریاش در ادینبورگ بیمارانش را میدید. اتاق انتظار اتاق بزرگ نقاشیشدهای بود که با عتیقههای زیبایی تزئین گشته و جلوتر اتاق مطالعهای بود که به عنوان اتاق مشاوره از آن استفاده میشد و بیش از یک دیوار آن با کتابخانهی بزرگ و قدیمی پوشیده شده بود. فیربرن پشت یک میز بزرگ مینشست و من فکر میکردم که روی یک صندلی مجلل با پشتی بلند نشسته. تخت روانکاوی بیمار طوری قرار گرفته بود که سر بیمار جلوِ میز او قرار میگرفت. بعضی اوقات فکر میکردم که او میتواند روی میز بیاید و به سرم ضربه زند. به نظرم او روانکاوی عجیب به نظر میرسید که به تئوری “روانکاو آینهای” باور نداشت. چیزی نگذشته بود که فهمیدم آن تخت روانکاوی را خودم انتخاب کرده بودم و یک کاناپۀ کوچک کنار میز او قرار دارد که در صورت تمایل میتوانستم آنجا بنشینم و درنهایت هم این کار را کردم. ماه اول این وضعیت تحمیلشده که برایم معنای انتقال ناهشیار داشت، در خواب مشخص شد. باید بگویم که پدرم مُبلغ محلی متدیست[۵] و سخنران برجستهای بود، سال ۱۸۸۵ یک سالن تکلیف[۶] ساخته شد و او مدیریتش را بر عهده داشت و آنجا به کلیسایی تبدیل شد که هنوز هم برپاست. در طول عمرم او همیشه حامی مادرم بود، در واقع مادرم هرگز در حضور او عصبانی نشد. میخواستم فیربرن را به پدری حمایتگر تبدیل کنم که به من کمک میکند تا در مقابل خشم مادر بایستم، اما ناهشیار حس دیگری داشتم، چراکه رویایی دیدم:
من در سالن تکلیف پدرم بودم. فیربرن روی سکو بود اما چهرهی سرد مادرم را داشت. من خیلی منفعل روی تخت روانکاوی وسط سالن، دراز کشیده بودم درحالی که سرم جلوی سکو قرار داشت. او از سکو پایین آمد و گفت: «میدونی در بازه؟». گفتم: «من در رو باز نذاشتم»، خوشحال شدم از اینکه جلویش ایستادم. او دوباره روی سکو برگشت.
این روایتی بود تغییرشکلیافته از اتاق مشاوره و نشان میداد که میخواستم او پدر حمایتگرم باشد، اما این آرزو انتقالی منفی بود از مادر سردی که بر من سلطه داشت. این حس با انتقال نقش فیربرن “در جلسات” باقی ماند. او رویایم را به مثابه رابطهای بالا و پایین تفسیر کرد، رابطهای الاکلنگی بین والدین بد و کودک. فقط با تغییر این چیدمان میتوان آن را تغییر داد. من اینها را خیلی واضح یافتم که حاوی همهی نیازهای برآوردهنشده، عصبانیت فرو خورده و ممنوعیت خودبهخودی میشد. این رابطهی انتقالی غالب در جلساتمان بود. بعد از جلساتمان فیربرن میتوانست در تئوری و گفتوگوهای درمانی پدر خوبی باشد.
به نظرم این انتقال منفی در جلساتمان با تفسیرهای عقلانی او شکل گرفته بود. یکبار او تفسیر کرد: «چیزی مانع از روند فعال رشد میشود». من گفتم: «مادر سلف فعال طبیعی شما را له میکند». اما او درگیریهای حسی من را برای مجبور کردن مادر به ایفای نقش مادری برای من پس از مرگ پرسی تحلیل میکرد و نشان داد که چگونه آن را درونی کردهام. پیش از اُدیپ ابتدا باید سیر رشدی طی شود، اما فیربرن معتقد بود که مسئلهی اصلی من مشکل اُدیپ است و نمیتوانست بپذیرد که اُدیپ مربوط به بعد از این مشکل میشود، در واقع اُدیپ مشکلی بود که مسئلهی عمیقتر و جدیتری را میپوشاند. بعدها وینیکات به من گفت: «هیچ نشانهای از داشتن عقدهی اُدیپ در این مشکل نمیبینم». الگوی خانوادگی من اُدیپی نبود. این مسئله در خواب اصولاً یکسان بود و با برجستهترین حالت خود را نشان میداد.
من محاصره شده و در اتاقی نشسته بودم و با پدرم دربارهی چیزی بحث میکردم. این مادر بود که مرا محاصره کرده بود و به پدر گفتم: «میدونی که هرگز تسلیم نخواهم شد. مهم نیست چه اتفاقی میافته. من هرگز تسلیم نمیشم». او گفت: «آره، من این رو میدونم. میرم و بهش میگم»، رفت و به او گفت: «بهتره دست از سرش برداری. هیچوقت اون رو تسلیم نخواهی کرد» و او دست برداشت.
پافشاری فیربرن روی تفسیرهای اُدیپی که در آخر نتوانستم آنها را قبول کنم، باعث شد او را در نقش مادری سلطهگر قرار دهم. به گوشمان رسید که وینیکات و هوفر معتقد بودند که پایبندیام به تئوری او به این دلیل بود که اجازه نمیدادم پرخاشگریام را در انتقال تحلیل کند. اما آنها ندیدند که من زیرسیگاری او را انداختم و به نگهدارندهی در او لگد زدم، البته کاملاً اتفاقی، ما همه میدانیم اینها به چه معناست، چیزهایی که او بر آنها تاکیدی نکرد. آنها ندیدند که من بعضی از کتابهای او را از کتابخانهاش بیرون ریختم، به صورت نمادین باعث واکنش مادر شدم، سپس آنها را مرتب کردم و سر جایشان گذاشتم، به اصطلاح کلاین جبران کردن. اما بعد جلسات میتوانستیم گفتوگویی داشته باشیم و میتوانستم انسان خونگرمی را بیابم که پشت ظاهر روانکاوی پنهان شده بود و تفسیرهای دقیقی مطرح میکرد.
میتوانم این را در مقایسه با وینیکات بهتر نشان دهم. اتاق مشاورهی وینیکات ساده، با رنگ ملایم و وسایل سادهای بود، اتاقی بدون زرقوبرق، برنامه با دقت چیده شده بود و خانم وینیکات به من گفت، در واقع هر دوِ آنها گفتند تا بیمار احساس راحتی کند. اول در میزدم و وارد میشدم، وینیکات با فنجان چایی در دست سلامگویان با لبخند قدم میزد و روی صندلیای کوچک کنار تخت روانکاوی مینشست. من روی تخت روانکاوی کناری مینشستم یا هر وقت که میخواستم دراز میکشیدم و بر اساس احساسم آزادانه وضعیت خودم را تغییر میدادم. او همیشه موقع خداحافظی دست خود را برای بدرقه دراز میکرد. پس از آخرین جلسهام با فیربرن که او را ترک کردم، متوجه شدم که در طول این مدت ما حتی یکبار هم دست ندادیم و او بدون این رفتار دوستانه اجازه داد من بروم. من دستم را دراز کردم و وینیکات بلافاصله آن را گرفت و قطرهی اشک را در صورتش دیدم. قلب گرم این مرد را با ذهنی زیبا و ذاتی خجالتی دیدم. هرگاه مادرش را در پرتشایر میدیدم، وینیکات من و همسرم را به صرف چای دعوت میکرد. برای اینکه پایان تحلیل من با فیربرن معنیدار باشد، باید خلاصهای از زمینهی خانوادگیام بیان کنم. مادرم قبل از ازدواج به عنوان”مادر کوچک” خانواده تحت فشار بود، او بین یازده فرزند، دختر ارشد و شاهد مرگ چهار خواهر و برادر خود بود. مادرش ملکهی زیبای سبکمغزی بود که مادرم را رها کرد تا به عنوان دختر مدرسهای همۀ امور را مدیریت کند. او در دوازدهسالگی به خاطر نارضایتی از خانه فرار کرد، اما دوباره به خانه برگردانده شد. بارزترین ویژگی او احساس وظیفه و مسئولیت شدید نسبت به مادر بیوه و سه خواهر و برادر کوچکترش بود، وقتی همهی آنها به سالن تکلیف پدرم رفتند این پدرم را تحت تاثیر قرار داد. آن دو در سال ۱۸۹۸ باهم ازدواج کردند اما او نمیدانست که تا آن روز آکنده از احساس مادرانگی بوده و دیگر این حس را نمیخواهد. هنگامی که نوجوان بودم او گهگاه مرموز میشد و حقایق مهم تاریخ خانوادگی را به من میگفت از جمله اینکه او به من شیر داد زیرا معتقد بود این کار مانع بارداری مجدد خواهد شد ولی پس از آن از شیر دادن به پرسی امتناع کرد و پرسی درگذشت سپس مادرم از صمیمیت بیشتر خودداری کرد. پدرم کوچکترین فرزند یک خانوادهی عالیمرتبهی کلیسا و توری[۷] بود، آنها به لحاظ سیاسی پیرو جناح چپ و به لحاظ مذهبی شورشی مخالف کلیسای رسمی و ضدامپریالیست بودند که با امتناع از امضای دادخواست طرفداران جنگ بوئر[۸] موقعیت خود را در شهر از دست دادند. اضطراب مادرم از مرگ به او این فرصت را داد تا مرا از شیر بگیرد و کسبوکاری راه اندازد. وقتی یکساله بودم ما نقل مکان کردیم. او جای بدی را انتخاب کرد و ما برای هفت سال پیدرپی پول از دست دادیم، هرچند که با کارهای بعدی پولمان را دوباره بدست آوردیم. از هفت سال زندگی من، شش سالش در مغازهی تازهتاسیسی گذشت و این دوره برای من بسیار آشفته بود. من مجبور به مراقبت از عمهی ناتوانی بودم که با ما زندگی میکرد. وقتی دو سال داشتم پرسی به دنیا آمد و وقتی سه و نیمساله بودم او درگذشت. مادر گفت که پدرم به او گفته بود اگر شیر مادر میخورد زنده میماند و مادرم از این حرف عصبانی شده بود. زمان آشفتهای بود. او در پیری با ما زندگی میکرد و حرفهایی را فاش میکرد. «هرگز نباید ازدواج میکردم و بچهدار میشدم. طبیعت من رو یک همسر و مادر نساخته، بلکه یه زن تاجر ساخته» و «فکر نکنم هرگز بچهها رو درک کنم. هرگز نمیتونم نگران اونها باشم».
برایم تعریف کرد که سه و نیم سالم بود و وارد اتاقی شدم و دیدم که پرسی برهنه و مرده روی پای او خوابیده. سراسیمه بلند شدم و او را گرفتم و گفتم: «اجازه نده بره. هرگز اون رو پس نخواهی گرفت!» مادر مرا از اتاق بیرون فرستاد و من پس از آن بهشکل مرموزی مریض شدم و فکر میکردم درحال مرگ هستم. دکتر به مادرم گفت که: «اون از غم مرگ برادرش میمیرد. اگر مادرش نتواند او را نجات دهد، من هم نمیتوانم». بنابراین او مرا نزد عمهام با ویژگیهای مادرانه برد که خانوادهای داشت و من در آنجا خوب شدم. هم فیربرن و هم وینیکات معتقد بودند که اگر او مرا از خودش دور نمیکرد، میمردم. تمام خاطرات مربوط به این اتفاق سرکوب شده بود. تا هفتاد سالگی، یعنی سه سال پیش فراموشی کل زندگی و دو تحلیلم را در بر گرفت. اما این در من زنده باقی ماند و در اثر اتفاقات متعدد مشابهی شناخته نشده بود. در ۲۶ سالگی در دانشگاه با همدانشگاهیای که برایم به مثابه برادر بود، دوستی خوبی برقرار کردیم. وقتی برای تعطیلات او به خانه رفت و من پیش مادرم رفتم به طرز عجیبی از خستگی بیمار شدم و بلافاصله با ترک خانه و بازگشت به دانشگاه این مریضی ناپدید شد. هیچ ایدهای نداشتم که دانشگاه معادل عمهام باشد. در سال ۱۹۳۸ در سن ۳۷ سالگی با نشستی در یکشنبه بعدازظهر، با حضور ۱۰۰۰ نفر آدم و عصرانهای با جماعتی ۸۰۰نفره و فعالیتهای آموزشی، اجتماعی و تفریحی سرپرست کلیسایی کاملاًسازمانیافته شدم. این برای یک سرپرست خیلی بزرگ بود و من همکاری داشتم که جانشینی برای پرسی بود. هنگامی که کوس جنگ به صدا درآمد او رفت. ناگهان دوباره همان بیماری خستگی مرموز به سراغم آمد. بیشازحد کار میکردم، تا آن زمان به روانکاوی آگاه بودم، تئوری کلاسیک را زیر نظر فلوگل خوانده بودم، ادبیات روز را میدانستم، پایاننامهی کارشناسی ارشدم تحت نظارت پروفسور جان مکموری بود، در تلاش برای ترجمهی سایکوبیولوژی فروید یا بهتر است بگویم فلسفهی “روابط شخصی” بودم و به مدت ۲ سال رویاهای خودم را بررسی کرده بودم. بنابراین هنگامی که این بیماری رویای مهمی را بهم نشان داد، هشداری برایم بود.
از مقبرهای پایین آمدم و دیدم که مردی زندهزنده دفن شده، او سعی کرد از قبر بیرون بیاید اما او را با بیماری تهدید کردم، مانع او شدم و در قبر حبسش کردم و سریع فرار کردم.
صبح روز بعد حالم بهتر شد. برای اولینبار عود کردن دوبارهی بیماریام را پس از مرگ پرسی دریافتم و دیدم که زندگیام را بر این سرکوب بنا نهادهام. میدانستم تا آن مشکل را برطرف نکنم، دیگر قادر به استراحت نیستم.
در آن زمان مجذوب رواندرمانی اورژانسی در زمان جنگ[۹] پروفسور لیدز شدم و برای سخنرانی در دانشکدهی پزشکی انتخاب شدم و به بررسی رویاهایم ادامه دادم. اخیراً دوباره آنچه ثبت شده را خواندم و دیدم فقط مجبور به تفسیرهای اُدیپی متن هستم. نکتهی مهم این است که سلطهی سه نوع رویا دیده میشود: ۱) زنی وحشی به من حمله میکند، ۲) پدری آرام، پایدار و دوستانه از من حمایت میکند و ۳) رویای رازآلود تهدید به مرگ که مشخصترین مثالش بر اساس خاطرهای بود که مادرم در شش سالگی مرا به اتاق عمهی ناتوانم برد، او از تب روماتیسم در شرف مرگ بود، رنگپریده و ساکت دراز کشیده بود. در رویا:
من در طبقهی پایین، پشت میز خود کار میکردم و یک باند نامرئی از جنس اکتوپلاسم[۱۰] که مرا به فردی ناتوان و درحال مرگ در طبقهی بالا وصل کرده بود، مرتب مرا به بیرون از اتاق میکشانید. میدانستم در او فرو میروم. جنگیدم و ناگهان آن باند شکست و فهمیدم که آزادم.
میدانستم که خاطرهی عمهی درحال مرگم به خاطرهی تصویری سرکوبشده از مرگ پرسی برمیگردد که هنوز هم بر من و ناهشیارم سایه انداخته بود و زندگی را به سمت سقوط و مرگ آشکار میکشاند. میدانستم که گاهی باید به طریقی آن را تحلیل کنم. در سال ۱۹۴۶ پروفسور دیکس مرا به عنوان اولین کارمند بخش جدید روانپزشکی منصوب کرد و گفت که باید فیربرن را زیر نظر او بخوانم. من این کار را کردم و در سال ۱۹۴۹ پیِ تحلیل با او درآمدم.
چند سال اول، تحلیل اُدیپی او از دنیای “روابط اُبژههای بد درونیام” مطابق واقعیت دورهی کودکی من بود. بعد از مرگ پرسی و بازگشتم به خانه، از سه و نیم ساگی تا پنج سالگی، برای مجبور کردن مادرم به مادری کردن برایم بارها ناچار شدم با مشکلات روانتنی، دلدرد، لکههای گرم، از دست دادن اشتها، یبوست و تب دستبهگریبان شوم و مادرم برایم یک رختخواب چادری در آشپزخانه درست کرد و هنگام خرید دائم حواسش به من بود و مرا میدید. به من میگفت: «دکتر گفته دیگه بالا سر این کودک نمیام. با این تب بالا من رو میترسونه و صبح روز بعد کاملاً خوب میشه».اما همهی اینها بیهدف بود. تقریباً پنج سال بعد تاکتیکهایم را تغییر دادم. مدرسهی بزرگتر به من استقلال بیشتری داد و مادر گفت: «شروع به انجام چیزی که بهت گفتم، نمیکنی». او از پنج سالگی تا هفت سالگی مرا کتک میزد. وقتی ترکهها میشکست مرا برای خرید ترکهی جدید میفرستاد. در هفت سالگی به مدرسهی بزرگتری رفتم و زندگیام را خارج از خانه گسترش دادم. وقتی هشت سالم بود به مغازهی دیگری نقل مکان کردیم و آنجا کاسبی مامان موفقیت چشمگیری داشت. او کمتر افسرده بود، تمام هزینههای لازم برای سرگرمی و فعالیتهای خارج از خانه، پیشاهنگی و ورزش را به من میداد ولی من خاطرات بد هفت سال اول زندگیام را بهکلی فراموش نکردم. تحلیل فیربرن با همهی ترسها، عصبانیتها، احساس گناه، علائم گذرای روانتنی، خوابهای آشفته و تخلیهی تعارضهای سالهای بین سه و نیم سالگی تا هفت سالگی سروکار داشت. مادرم در سنین پیری گفت: «بعد از اینکه پدر و عمه ماری درگذشتند و من تنها ماندم، سعی کردم سگی را نگه دارم اما مجبور شدم ولش کنم و نمیتونستم نزنمش». این چیزی است که برای من اتفاق افتاده. تعجبی ندارد که من دنیای درونیای داشتم که روابط اُبژههای بد برانگیختهی لیبیدینالی درونی شده بودند و مدیون تحلیلهای ریشهای فیربرن از آنها هستم. اما پس از سه چهار سال اول متقاعد شدم که دنیای سادومازوخیستی درونیام از روابط اُبژهی بد با مادرم، دفاعی در برابر مشکلات متفاوت دورهی پیش از مرگ پرسی بوده. در واقع این جزئیات عمیقتر هستند که فشار میآورند. این فروپاشی در سال ۱۹۵۷ اتفاق افتاد، هنگامی که دوست قدیمیام که رفتنش از دانشگاه باعث شد اولین بحران بیماری پرسی را در سال ۱۹۲۷تجربه کنم، درگذشت. برای سومینبار خستگی مرا در بر گرفت. در این شرایط به کار خودم ادامه میدادم و برای تحلیل به ادینبورگ سفر میکردم، احساس میکردم دیگر به ته خط رسیدم. سپس زمانی که حس میکردم فرایند درمان درحال پیشرفت است، فیربرن به خاطر ویروس آنفلوانزا مریض شد و تا پای مرگ رفت و شش ماه کارش را تعطیل کرد. دوباره مجبور شدم از سرکوب استفاده کنم، اما بلافاصه شروع به عقلانیسازی مشکل کردم مبنی بر اینکه نمیتوانم با او کار کنم. این نتیجهی فکر و کنکاش عمیقی نبود. بینشهای خودجوش من در هر زمانی ادامه داشت و وقتی جریانشان خیلی تاثیرگذار بود، آنها را یادداشت میکردم. نتیجهی همهی اینها سه مقاله شد و اساس کتاب پدیدهی اسکیزوئید، روابط اُبژه و خود[۱۱] (۱۹۶۸) شد: مقالهی “ضعف ایگو هستهی اصلی مشکل رواندرمانی”[۱۲] نوشتهشده در سال ۱۹۶۰ (فصل ۶)، مقالهی “مسئلهی اسکیزوئید، واپسروی، مبارزه برای حفظ ایگو”[۱۳] (فصل ۲) نوشته شده در سال ۱۹۶۱ و مقالهی “مسئلهی منیک-دپرسیو در سایهی فرایند اسکیزوئید”[۱۴] (فصل ۵) نوشتهشده در سال ۱۹۶۲. فیربرن با گشادهرویی این را به عنوان بسطی معتبر و ضروری تئوری خود پذیرفت.
هنگامی که او در سال ۱۹۵۹ به کار بازگشت، دربارهی مرگ دوستم و بیماری فیربرن صحبت کردم و او آن را تفسیر کرد: «فکر میکنم بعد از بیمایام دیگر پدر یا مادر خوبت نیستم، بلکه برادر مردهت هستم». ناگهان اوضاع تحلیل را بهطور شگفتآوری روشن دیدم و نامهای برایش نوشتم که هنوز دارمش و آن را نفرستادم. میدانستم این باری بود بر دوشش تا اینکه باری از دوشش بردارد. ناگهان متوجه شدم که نمیتوانم مشکلم را با یک تحلیلگر حل کنم. نوشتم: «من بر سر یک دوراهی قرار گرفتم. تا کنون تصور کردم که به تحلیلم پایان دهم تا بتوانم آن را تمام کنم، اما نمیتوانم. در این زمینه به من کمک کنید». زمانی که فیربرن در انتقال به برادرم تبدیل شده بود، پایان دادن به تحلیل یا ماندن با او تا زمان مرگش بازنمایی مرگ پرسی بود و من کاملاً با این اتفاق تروماتیک روبرو میشدم و کسی نمیتوانست در اینباره به من کمکی کند. آیا فیربرن میتوانست در تحلیل انتقال به من کمک کند؟ نه در آن وضعیت شکنندهی سلامتی او، من در آن سال بهتدریج از تحلیل خارج شدم. دلایل زیادی برای قدردانی از او برای ماندن در کنارم، آن هم در وضعیت رو به ضعف سلامتیاش، تا رسیدن به بینشی انتقادی، دارم. نیروی محرکهی نگارش تئوری من در سال ۱۹۵۹-۱۹۶۲ فعال شدن دوبارهی ترومای پرسی بود که باعث شد ایدههایم به صورت خودجوش در من شکل گیرد. میتوانستم این ایدهها را در بر گیرم و ازشان در راستای تحقیقات خود بهره جویم. بخشی از این به خاطر دست کشیدن از فیربرن بود، بخشی به خاطر پذیرفتن اعتبار ایدههایم توسط او و بخشی هم به دلیل تصمیم من به تحلیل با وینیکات پیش از مرگ فیربرن بود.
فیربرن از وینیکات خواسته بود تا برایم نسخهای از مقالهاش را ارسال کند و من آنجا در سال ۱۹۵۴ برای اولینبار با وینیکات آشنا شدم: واپسروی در موقعیت روان-کاوی[۱۵] (وینیکات، ۱۹۵۸). او این مقاله را ارسال کرد و در کمال تعجب در نامهای برایم نوشت: «توصیه میکنم محتوای این مقاله را از دریچهی نگاه فروید بنگرید نه از دید فیربرن تا بتوانید از دید خود آن را دریابید. فیربرن با نادیده گرفتن فروید، کار خوب خود را خراب کرد». هر کدام از ما سه نامهی بلند ردوبدل کردیم. گفتم که موضعم نسبت به فروید هنگام تحصیل در دانشگاه فلوگل در لندن، سالها پیش از شنیدن نام فیربرن مشخص شده بود. روانشناسی غرایز فروید را رد کردم اما کشفیات او در آسیبشناسی روانی اهمیت بسیاری دارد. با توجه به مکاتباتمان دریافتم که ۱۸ سال پیش از نتیجهگیری مورس در سخنانش (۱۹۷۲)، آن را پیشبینی کرده بودم: اینکه “خود واقعی” وینیکات در تئوری فروید هیچ جایی ندارد. خود واقعی فقط در اید یافت میشود و این امکانپذیر نیست، چرا که اید تنها مخزنی است برای انرژی. در واقع فکر میکنم که وینیکات فروید را در درمان پشت سر گذاشت، همانطور که فیربرن این کار را در تئوری کرد. سال ۱۹۶۱ نسخهای از کتاب خود را با عنوان ساختار شخصیت و تعاملات انسان (گانتریپ، ۱۹۶۱)، برای او فرستادم و او گفت قبلاً نسخهای از آن را خریده. من در حال خواندن مقالههای چاپشدهی او بودم، همچنین فیربرن او را “از نظر بالینی درخشان” توصیف میکرد. در سال ۱۹۶۲ شک نداشتم که او تنها کسی است که برای کمک بیشتر میتوانم بهش مراجعه کنم. آن موقع فقط یکبار در ماه زمان آزاد داشتم تا برای دو جلسه به لندن بروم، اما سود حاصل از تحلیل این را برایم آسانتر کرده بود. از سال ۱۹۶۲ تا ۱۹۶۸ صد و پنجاه جلسه با وینیکات داشتم که ارزششان با تعدادشان قابل قیاس نیست. وینیکات بسیار متعجب بود که جلساتمان با فاصلهی زیاد میتواند بسیار کارکرد داشته باشد، او گفت به نظرم در وهلهی اول به خاطر همهی پاکسازیهای اولیهای است که فیربرن انجام داده و این حقیقت که میتوانم تحلیل را بین جلساتم زنده نگه دارم، اما من این را بیش از همه حاصل بینش شهودی عمیق او در دوران طفولیت میدانم که نیاز داشتم به آن بپردازم. او به من این امکان را داد تا بتوانم به شواهد واضحی مبنی بر این دست یابم که مادرم در ارتباط با من به عنوان فرزند اولش، دورهی اولیهی طبیعی مادرسالاری را داشته، شاید برای دو ماه، پیش از آنکه مشکلات شخصیتی او باعث شود تا “مادر خوب” از من ربوده شود. یکبار تحلیلگر من تبدیل شد به پرسی و من بهکل فرستادن نامهای به فیربرن دربارهی دوراهی ناتوانی در پایان دادن به تحلیل یا ادامهی آن، را فراموش کردم. پایان دادن برایم به معنای مرگ پرسی بود و در آن صورت دیگر کسی را نخواهم داشت که به من کمک کند. اگر من درمانم را خاتمه نمیدادم از تحلیلگر خود استفاده میکردم تا مانع از مشخص شدن ترومای پرسی شود و این کمکی به من نمیکرد و خطر مرگ او همیشه همراهم بود. فراموشی آن ترومای اولیه با وینیکات هم حل نشد. تازه این اواخر دریافتم که او ندانسته ماهیت مسئله را تغییر داد و به این ترتیب من توانستم به یک مادر خوب برسم و در انتقال او را دوباره بسازم. بعدها فهمیدم که او مرا در موقعیتی قرار داده بود تا با ترومای مضاعفی از مرگ پرسی و ناتوانی مادر روبرو شوم. وقتی دوباره آنچه را که از جلساتمان یادداشت کردم، میخوانم از سرعت حرکت او به قلب ماجرا تعجب میکنم. در اولین جلسه به فراموشی ترومای پرسی و تحلیل رادیکالم با فیربرن بر سر “دفاع درونیشدهی اُبژهی بد” که علیه آنها ساخته شده بود، اشاره کردم اما به چیزی که احساس میکردم مشکل اصلی من است نرسیدم، نه مادر بد-اُبژه فعال در دورهی دوم کودکی، بلکه مادری که در دورهی اول کودکی در ارتباط با من ناتوان بوده. اواخر جلسه به من گفت: «هنوز حرف خاصی برای گفتن ندارم، اما اگر چیزی نگویم ممکن است احساس کنی که من اینجا نیستم». جلسهی دوم او گفت:
دربارهی من میدونی اما هنوز برات یه نفر نشدم. ممکنه احساس تنهایی کنی و این برای من غیرواقعی باشه. حتماً پیش از به دنیا اومدن پرسی بیمار بودی و حس میکردی مادرت تو رو رها کرده تا خودت از خودت مراقبت کنی. پرسی رو به عنوان سلف نوزاد خودت، که نیاز به مراقبت داره، پذیرفتی. وقتی مرد تو دیگه چیزی نداشتی و از هم پاشیدی.
این تفسیر درستی از روابط اُبژه بود، ولی از طرف وینیکات نه فیربرن. بعدتر گفتم که خیلی وقتها احساس سکون و تغییر نکردن میکنم، در اعماق وجودم احساس بیروح بودن میکنم، احساس میکنم نمیتوانم حرکت کنم. وینیکات گفت:
اگر ۱۰۰% تو این حس رو داشته باشه، احتمالاً قادر به حرکت نیستی و کسی باید تکونت بده. بعد از مرگ پرسی تو از هم پاشیدی و دچار سرگردانی شدی، اما تونستی خودت رو نجات بدی و با انرژی به زندگی ادامه بدی و اتفاقات را در پیلهای بذاری و سرکوب کنی و به ناهشیار بفرستی.
ایکاش فرصتی بود تا با جزئیات بیشتر از درونبینی هوشمندانهی او بگویم، اما باید مثالی دیگر بزنم. گفتم آدمها اغلب دربارهی فعالیت بیوقفه و انرژی زیاد من صحبت میکنند و در جلسات از سکوت خوشم نمیآید و گاهی بهسختی صحبت میکنم. فیربرن اینگونه تفسیر میکرد که سعی دارم تحلیل را از دست دربیاورم و کار را دست خودم بگیرم، ربودن آلت تناسلی پدر، رقابت اُدیپی. وینیکات نوری تازه و تابناک بر این سخن دشوار تاباند. او گفت:
مشکل اینجاست که هنوز ناخوشی اون فروپاشی برطرف نشده و بااینحال باید خودت رو زنده نگه داری. نمیتونی وجود مداوم خودت رو مسلم بدونی. انگار باید سخت کار کنی تا وجود خودت رو حفظ کنی. میترسی از کنش نشون دادن، حرف زدن و بیدار موندن دست بکشی. میترسی اگر وقفهای باشه پرسی بمیره، اگر از کنش نشون دادن دست بکشی مادر نمیتونه کاری انجام بده. اون نمیتونه تو و پرسی رو نجات بده. به قطع میترسی که من نتونم تو رو زنده نگه دارم. بنابراین جلسات گذشته رو برام به هم ربط میدی. بدون هیچ جای خالیای. برای من احساس نگرانی نمیکنی، چراکه مادر نمیتونه شما رو نجات بده. دربارهی “فعال بودن” میدونی، اما دربارهی “فقط رشد کردن، نفس کشیدن” هنگام خواب بدون اینکه مجبور باشی کاری در این زمینه انجام بدی، نمیدونی.
من اجازه دادم تا گاهی سکوت حاکم شود، یکبار کمی احساس اضطراب کردم و با شنیدن صدای حرکت وینیکات احساس راحتی کردم. چیزی نگفتم ولی او به دریافتی غیرعادی گفت:
از اینکه رهات کردم ترسیدی. احساس میکنی سکوت به معنی رها کردنه. وقفه به معنای این نیست که تو مادر رو فراموش کردی، بلکه به این معناست که مادر تو رو فراموش کرده و حالا دوباره این رو با من تجربه کردی. تو شاهد یه ترومای اولیهای بودی که بدون کمک ترومای پرسی ممکن بود بهش دسترسی پیدا نکنی. در انتقال با من، باید به یاد آورده باشی که مادر تو رو رها کرد.
بهسختی میتوانستم برداشت تاثیرگذار و درست وینیکات را از خالی شدن من از “موقعیت روابط اُبژه” با مادری ناآشنا در نوزادی، تاب آورم.
درست در پایان تحلیل ناگهان حرف زدن بیوقفهی من در جلسات بازگشت. اینبار او توضیح متفاوت و فوقالعادهای ارائه داد. گفت:
مثل اینه که به کمک من یه بچه به دنیا آوردی. تو نیم ساعت حرفهای غنی و پُرمحتوایی به من زدی. احساس کردم در گوش دادن و نگه داشتن موقعیت برات خسته هستم. ولی باید میدونستی که میتونم حرفهای دشوار تو رو بشنوم و نابود نشم. من باید این رو تحمل میکردم چرا که تو در حال آفرینش و خلاقیت بودی، نه تخریب، در حقیقت داشتی محتوایی غنی ارائه میدادی. تو داری دربارۀ “رابطه با اُبژه”[۱۶]، “استفاده از اُبژه”[۱۷] حرف میزنی و میفهمی که اون رو نابود نمیکنی. پنج سال پیش نمیتونستم متوجه چنین تفسیری بشم.
بعدها او در امریکا مقالهای تحت عنوان استفاده از اُبژه[۱۸] (وینیکات، ۱۹۷۱) منتشر کرد و جای تعجب نیست که با انتقادهای بسیار مواجه شد. فقط یک آدم خارقالعاده میتوانست به چنین بیینشی دست یابد. در ژرفای ناهشیار من او مادری شد با پستانی خوب برای سلف نوپای من، جایی که مادر خود من مادرانگیاش را از دست داده بود و دیگر نمیتوانست مرا به مثابه کودکی زنده نگه دارد. بعدها دریافتم که او درک مرا از مرگ پرسی تغییر داده، مخصوصاً وقتی اضافه کرد که:
تو هم پستان خوبی داری. همیشه تونستی بیشتر از چیزی که گرفتی بدست بیاری. من برای تو خوب هستم ولی تو هم برای من خوبی. تحلیل تو تقریباً دلگرمکنندهترین کاریه که برام اتفاق میافته. پسرک قبل از تو به من این حس رو میده که اصلاً خوب نیستم. نمیخوام برام خوب باشی. نیاز نیست برام خوب باشی و بدون این هم میتونم از پسش بربیام، اما در حقیقت تو برای من خوبی.
در این زمان مادری داشتم که میتوانست برای فرزندش ارزش قائل شود، در نتیجه میتوانستم با آنچه در پیش رویم قرار میگرفت، کنار بیایم. بهسختی میتوانم بگویم تنها گاهی که وینیکات صحبت از “پرداختن به سادیسم اولیه، خشونت و بیرحمی کودک، پرخاشگری” میکرد، مخالفش بودم، به طریقی که او میگفت درگیری خشونتآمیز من برای گرفتن پاسخ از سوی مادری سرد نبود، آنچه در “تئوری غریزه”ی فروید و کلاین، اید و پرخاشگری ذاتی در نظر گرفته میشود. میدانستم که او “غریزهی مرگ” را رد میکند، هنگامی که نزد او رفته بودم فراتر از فروید حرکت میکرد. یکبار به من گفت: «ما با فروید فرق داریم. او به دنبال درمان علائم بود. ما به فرایند زندگی افراد توجه میکنیم، کل زندگی و عشق». او در سال ۱۹۶۷ مقالهای تحت عنوان موقعیت تجربهی فرهنگی[۱۹] (وینیکات، ۱۹۷۱) نوشت و نسخهای از آن را به من داد، در آن نوشته بود: «جستوجوی اُبژه» در مقابل «رضایت اُبژه». آن زمان حس کردم وینیکات و فیربرن برای خنثی کردن سالهای تروماتیک اول زندگی من، باهم متحد شدهاند.
این شرححال را با چیزی تکمیل میکنم که نمیتوانستم پیشبینیاش کنم. وینیکات تبدیل شد به یک مادر خوب و مرا رها کرد تا زنده باشم و خلاق، اهمیت مرگ پرسی را به گونهای تغییر داد که به من این امکان را میداد تا آن تروما و نگرانی من دربارهی چگونگی پایان دادن به تحلیل را حل کنم. وینیکات به من کمک کرد تا بتوانم در عمق ناهشیارم ببینم که مسئله فقط مرگ پرسی نبود، بلکه تنها ماندن با مادری بود که نمیتوانست مرا زنده نگه دارد و این باعث سقوط من به ورطهی مرگ شده بود. اما به لطف ژرفای فراست او اکنون با مادری سرد و بیارتباط تنها نیستم. آخرینبار او را در ژوئیه دیدم. در فوریهی ۱۹۷۰ از دید پزشکی به من گفتند که زیادی کار میکنم و اگر بازنشسته نشوم “بهصورت طبیعی از پا درمیآیم”. باید ناهشیار احساس میکردم که در آخر “مادر طبیعت” سلف فعال مرا درهم میشکند و مرا تهدید میکند. هربار که استراحت میکردم بهاجبار به گذشته برمیگشتم، دوباره جزئیات از دست دادن “برادرم” در سال ۱۹۳۸ و واکنش من با بیماری فرسودگی زنده میشد. دیدم که این معنیدار است و همین باعث شد تا بخواهم تمام ماجراهای زندگیام را بنویسم، گویی باید تمام اتفاقاتی را که برایم افتاده بود کشف میکردم. تا اینکه در ماه اکتبر به خاطر ابتلا به ذاتالریه پنج هفته در بیمارستان بستری شدم. مشاور به من گفت: «آرام باش، زیادی کار میکنی». هنوز متوجه نبودم که باید با اجبار ناهشیار به واپسروی بجنگم. من هرگز فکر “بازنشستگی” را با ترس عمیق از دست دادن جدال با مادر برای زنده نگه داشتن سلف فعال، مرتبط نکرده بودم. پس از بهبودی تدریجی در زمستان، در آغاز سال ۱۹۷۱ شنیدم که وینیکات به آنفلوانزا مبتلا شده. بلافاصله از مسعود خان جویای حال وینیکات شدم، او گفت وینیکات در راستای این دوست دارد صدای دوستانش را بشنود و به همین خاطر به او یک خط تلفن اختصاص دادیم. کمی بعد تلفن زنگ خورد و صدای آشنایی گفت: «سلام. ممنون به خاطر نامهت» و ما کمی حرف زدیم. حدود دو هفته بعد تلفن دوباره زنگ خورد و منشیاش گفت که او از دنیا رفته. شبش رویای تکاندهندهای دیدم. مادرم را سیاهپوش، بیحرکت دیدم که به فضا خیره شده بود و من را که کنار او ایستاده بودم نادیده میگرفت و من بدون حرکت آنجا خشکم زده بود: اولینباری بود که او را در رویا اینچنین میدیدم. پیش از این او همیشه به من حمله میکرد. اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود: «من وینییکات را از دست دادهام و با مادری غرق در غم خویش و بیاعتنا به من تنها ماندهام. وقتی پرسی درگذشت چنین احساسی داشتم». فکر کردم که از دست دادن وینیکات را تکرار دوبارهی ترومای از دست دادن پرسی در نظر گرفتهام. اخیراً دریافتهام که بههیچوجه چنین نبوده. وقتی دوستم را از دست دادم و همکار ارشدم رفت مادرم در رویایم چنین نبود. بعد مریض شدم، مثل بعد از مرگ پرسی ولی اینبار کاملاً فرق داشت. این رویا سرآغاز رویاهایی دنبالهدار بود که هر شب میدیدم، این رویاها به ترتیب زمانی مرا به جاهایی میبردند که در آن مکانها زندگی کرده بودم لیدز، ایپسویچ، کالج، فروشگاه دوم دالویچ و سرانجام فروشگاه و خانهای که هفت سال بد اول زندگیام را آنجا گذرانده بودم. شخصیتهای خانوادگی مثل همسرم، دخترم، عمه مری و پدر و مادرم دائم تکرار میشدند؛ پدرم همیشه حمایتگر بود، مادرم همیشه متخاصم ولی هیچ نشانی از پرسی نبود. سعی داشتم جدا از درگیریهای پس از پرسی، با مادرم بمانم. درنهایت بعد از دو ماه دو رویا بر فراموشی زندگی و مرگ پرسی چیره شد. از دیدن خودم به وضوح در رویا، که تقریباً سه سال داشتم و کالسکهی برادرم را که حدود یک سال داشت، میبردم، تعجب کردم. خسته شده بودم و با نگرانی به مادرم که سمت چپ ما ایستاده بود نگاه میکردم تا ببینم او به ما توجهی میکند. اما او مانند دیگر رویاهای این سری رویاها بیتفاوت به ما خیره شده بود. حتی شب بعد رویا وحشتناکتر شد.
با مرد دیگری که همزاد من بود ایستاده بودیم و هر دوِ ما برای گرفتن یک چیز مرده دست دراز کرده بودیم. ناگهان مرد دیگری در انبوهی از جمعیتی سقوط کرد. بلافاصله رویا تغییر کرد و من در اتاق روشنی بودم، جایی که پرسی را دوباره دیدم. میدانستم که اوست و روی پاهای زنی بدون صورت، بازو و بدون پستان نشسته بود. آن زن فقط پایی برای نشستن بود، نه یک فرد. او عمیقاً افسرده بود با لبهایی آویزان و من سعی میکردم خنده بر لبانش بیاورم.
در آن رویا هنگامی که پرسی را به مثابه یک اُبژهی مرده دیدم و برای گرفتنش دستم را دراز کردم، خاطرهی فروپاشیام را دوباره بازیافتم. اما من کارهای بیشتری انجام داده بودم. در واقع در هر دو رویا به زمانهای دور قبل از مرگ پرسی بازگشتم، تا مادر “بدون چهره” و بدون شخصیتی را ببینم که نتوانسته بود با هر دوِ ما ارتباطی برقرار کند. وینیکات گفته بود: «تو پرسی رو مثل سلف نوپای خودت پذیرفته بودی که نیاز به مراقبت داشت. وقتی مُرد انگار دیگه چیزی نداشتی و از هم پاشیدی». چرا در رویای اول “از هم پاشیدم” و سپس برگشتم تا از او مراقبت کنم؟ احساس میکنم از هم پاشیدنم از روی وحشت و ناچاری اولین واکنشم به شوک یافتن مردهی پرسی روی دامن مادرم بوده اما با بودن در خانوادهی عمهام با یافتن آدمهای دیگری برای زندگی، شانس زنده ماندن پیدا کردم. این سری رویاها باعث شد تا آنچه از جلسات تحلیلم نوشته بودم را دوباره بخوانم و در آخر دریافتم گرچه مرگ وینیکات مرا به یاد پرسی انداخت اما با آن فرق داشت. فرایند اجبار به واپسروی نه با مرگ وینیکات، بلکه با تهدید به “بازنشستگی” شروع شده بود، گویی مادر در آخر مرا تضعیف میکند. در رویایم مرگ وینیکات را نمیدیدم، بلکه رویای مرگ پرسی و شکست مادر در برقرار کردن رابطه با ما را میدیدم. نگاه وینیکات گواهی است بر اینکه “چیزی به نام کودک وجود ندارد” در واقع باید “یک مادر و یک کودک” وجود داشته باشد و چه گواهی بهتر از نگاه فیربرن مبنی بر اینکه واقعیت اصلی روان “رابطهی ابژهی فردی است”؟. چهچیزی این قدرت را به من داد تا در عمق ناهشیارم بتوانم دوباره با ترومای اصلی روبرو شوم؟ دلیل این امر این بود که وینیکات نه برای من و نه برای دیگران مرده نبود و نمیتوانست مرده باشد. هرگز احساس نکردم که پدرم مرده، او در اعماق وجودم زنده بود و این بعدها به من این امکان را داد تا بتوانم در مقابل تاثیر سحرکننده و فلجکنندهی فعال مادر بایستم. حال وینیکات درست زندگی از دست رفتهی مرا بازنمایی میکرد، زمانی که احساس مریضی میکردم چراکه مادر مرا ناکام گذاشته بود. وینیکات جای او را گرفته بود و یادآوری فضای فلجکنندهی اسکیزوییدی و بیتفاوتی او را در رویا برایم ممکن و امن کرده بود. و آهسته آهسته تبدیل به اعتقادی راسخ در من شد و از تلاطم انفجاری ناشی از سری رویاها که باعث واپسروی خودبهخودی من میشد جان سالم بدر بردم، در آخر احساس میکنم با بیش از بیست سال تحلیل به دستاوردهایی که در پِی آن بودم، دست یافتم. بعد از اینکه جزئیات همهی خاطرات، رویاها، نشانههای وقایع تروماتیک، آدمها و تنشهای عاطفی برطرف شد، تنها یک چیز باقی ماند: کیفیت فضای کلی روابط فردی که زندگی خانوادگی ما را در هفت سال اول شکل داد. این برای مادرم که در کودکی از تروما آسیب دیده بود، به صورت غم باقی ماند، او نه توانست برای خودش “خود واقعی” باشد و نه توانست بگذارد من خود واقعیام را دریابم. من نمیتوانم مجموعه خاطرات مختلفی داشته باشم. اما این با جستوجوهایم در تحلیل جبران شد، پدرم عمیقاً تبدیل به یک دارایی امن در روانم شد که از تقلای من برای یافتن خود واقعیام حمایت میکرد و با راهکار فیربرن انتقال منفی من نسبت به او که ناشی از سلطهی مادر بر او بود، تغییر کرد و او به پدر خوبی تبدیل شد که به من ایمان داشت و در آخر با ورود وینیکات به فضای توخالی بیارتباط مادر توانستم فضای خود بودن را به شکل امنی تجربه کنم. باید این را اضافه کنم که بدون درک و حمایت همسرم نمیتوانستم آن تحلیلها را داشته باشم و به این نتایج برسم. رواندرمانی تحلیلی چیست؟ من دریافتم رابطهای است انسانی قابل اعتماد و قابل فهمیدن، به طوری که با کودکی ترومازده و سرکوبشده ارتباط برقرار کنیم به نحوی که او را قادر سازیم تا بتواند به طور پیوسته زندگی کند و بتواند با وجود اثرات تروماهای سالهای اولیه که بر هشیاری نفوذ کرده و او را در بر گرفته، در امنیت رابطهی واقعی جدیدی بسازد.
درمان روانکاوی مانند تکنیکهای علوم تجربی نیست، بلکه چیزی است عینی و خودبهخودی که به صورت خودکار کار میکند. یک فرایند تعاملی است، تابعی با دو متغیر دارد، دو نفری که باهم در راستای رشد به صورتی آزاد و خودانگیخته، کار میکنند. تحلیلگر مانند تحلیلشونده رشد میکند. اگر تحلیلگر هنگام کار با یک تجربهی پویای فردی ایستا باشد باید فهمید که حتماً مشکلی پیش آمده. فیربرن برایم در جایگاه فردی قرار گرفت که پدرم برای من ساخته بود و به عنوان یک تحلیلگر به من این امکان را داد تا با جزئیات کامل کشف کنم که چگونه تقلای من برای جدا نشدن از مادر از سه و نیم تا هفت سالگی، به آرایش شخصیت من بدل شده بود. بدون فهم این ممکن بود در سنین پیری رو به زوال باشم و مانند مادرم آدم بیدستپایی شوم. وینیکات با شخصیتی کاملاً متفاوت، نبود مادرم را در سه و نیم سالگی درک کرد و جای خالی آن را پُر کرد. من به هر دوِ آنها احتیاج داشتم و چه سعادتی از این بیشتر که هر دوِ آنها را پیدا کردم. تفاوتهای آنها محرکی برای آرایش جنبههای مختلف شخصیت من بود. ایدههای فیربرن “مفاهیم دقیق منطقی” بودند که مسائل را برایم مشخص میکرد. ایدههای وینیکات “فرضیههایی خیالی” بودند که فرد را به چالش میکشید تا به جستوجوی بیشتر بپردازد. برای مثال مفاهیم فیربرن را دربارهی لیبیدینال، آنتی لیبیدینال و ایگوِ مرکزی به عنوان تئوری ساختار درون روانی با خود واقعی و خود کاذب وینیکات به عنوان بینشی شهودی از واقعیت روان آشفتهی فرد مقایسه کنید. شاید هیچ تحلیلگری نتواند همهی ملزومات یک تحلیلگر را برآورده کند و ما باید اجازه دهیم بیمارانمان تا جایی که میتوانند از ما استفاده کنند. ما چون یک تئوری داریم نباید تلاش کنیم تا همهچیزدان و قادر مطلق باشیم. همچنین فیربرن یکبار به من گفت: «تو چیزی را از تحلیل میگیری که در آن گذاشته باشی. تصور میکنم که رشد بینش هشیار آشکار تو نشاندهندهی سودی است که قبلاً به لحاظ احساسی به دست آوردی، این فرد را در موقعیتی قرار میدهد که برای رشد احساسی بیشتر، فشار احساسی بیشتری ایجاد میکند. این نهتنها نشاندهندهی خرد هشیار است، بلکه تقویت هستهی درونی “خودبودگی” و ظرفیت “ارتباط” است. تا جایی که به آسیبشناسی روانی مربوط میشود، رویا دیدن ساختار درونروانی ما را بیان میکند. این راهی برای بیان حاشیههای ناهشیار، تعارضات درونیشده و خاطراتی است از درگیریهای ما در جهان بیرونی و سپس خاطرات و فانتزیهایی از تعارضات که واقعیت درونی ما را میسازند تا روابط اُبژه را زنده نگه داریم، حتی اگر فقط روابط اُبژهی بد باشد، چراکه ما به آنها نیاز داریم تا تسلط خود روی ایگو را حفظ کنیم». این تجربهی من بود و آخرین موجی که بر عمق ناهشیار من رخنه کرد، رویاها بهآهستگی محو شدند و بیدار شدن از خواب جایگزین آن شد. دریافتم که دیگر خیالپردازی یا فکر نمیکنم، بلکه فقط احساس میکنم، هشیار در چنگال حالتی روحی قرار گرفته بودم که سالها پیش به صورت هشیار تجربه کرده بودم و از آن زمان ناهشیار درون خودم فرو رفته بودم: داشتن خُلقوخوی بیروح مکانیکی، نبود علاقه به چیزی، بیصدا و خاموش، در خود فرو رفته با رفتارهای روتین بدون معنای وجودی. من چندین صبح پیدرپی این را دوباره تجربه کردم تا اینکه فهمیدم علاقهی طبیعیام به زندگی در حال از بین رفتن است: به نظر میرسد چیزی بود که انتظارش را داشتم.
هر شخصی نظر تخصصی خودش را دارد که بر اساس تاریخچهی شخصی او شکل میگیرد: ۱) مشکلات میتوانند آگاهانه باشند و ۲) تفسیرها میتوانند متناسب با آن و تغییر شکلداده باشند. ما نمیتوانیم تصمیم بگیریم، بلکه فقط باید سیر رشدی فرد را نظارهگر باشیم. در آخر دربارهی سوال دشوار در زمینهی منابع تئوری باید بگویم که تئوری ما ریشه در آسیبشناسی روانی ما دارد. زمانی که همهچیز مبهم بود این بر خودکاوی شجاعانهی فروید حاکم بود. این تصور امکانناپذیر است که بتوانیم تئوریای دربارهی ساختار شخصیت و عملکرد داشته باشیم بدون اینکه ارتباطی با ساختار و عملکرد شخصیت ما داشته باشد. اگر تئوری ما خیلی سفتوسخت باشد احتمالاً مفهوم دفاعهای ایگو را ایجاد میکند. و اگر انعطاف داشته و رو به جلو باشد ممکن است فرایند رشدی ما را ایجاد کند و روی مشکلات فرد و امکان درمانی آن نوری بیفکند. از آنجا که بلنت “خطای بنیادین”[۲۰] و وینیکات “هستهی بیارتباط”[۲۱] را پدیدهای جهانشمول میدانند، در نتیجه “دریافت حسی”[۲۲] را اساس واقعیت ما و آدمهای دیگر در نظر میگیرند. برخلاف ساختارهای عقلانی فیربرن که بیانگر تحولات مترقی عقلانی در تئوریهای موجود است، اینها راه را برای جستوجوی عمیقتر در دورهی نوزادی باز میکنند، جایی که شرط سلامت کودک با هر ژنتیکی، توانایی یا عدم توانایی مادر در برقرار کردن ارتباط است. در ابتدا یافتن پدر و مادر خوب اساس سلامت روان است. در نبود این یافته اُبژهی خوب واقعی در تحلیلگر هم یک تجربهی انتقالی و هم یک تجربهی واقعی زندگی است. در تحلیل همانند زندگی واقعی همهی روابط به صورت موشکافانهای ماهیتی دوگانه دارند. ما در طول زندگی هم چهرههای خوب را به خود میگیریم و هم بد که یا ما را قوی میکنند یا پریشانحال و این به همان صورت در درمان تحلیلی هم دیده میشود: درمان تحلیلی اجماع و تعامل دو فرد واقعی است با همهی عقدههای ممکنشان.
این مقاله با عنوان «My Experience of Analysis with Fairbairn and Winnicott» در International Review of Psycho-Analysis منتشر شده و توسط مانا علوی ترجمه و در تاریخ ۲۱ خرداد ۱۴۰۰ در بخش آموزش وبسایت گروه روانکاوی تداعی منتشر شده است. |
[۱]. N.S.P.C.C؛ مهمترین موسسهی نیکوکاری کودکان در انگلستان است و از سواستفاده پیشگیری میکند و به افراد آسیبدیده کمک میکند تا بهتر شوند.
[۲]. Observations on the nature of hysterical states.
[۳]. Considerations arising out of the Schreber case.
[۴]. On the nature and aims of psycho-analytical treatment.
[۵].کلیسایی منشعب از کلیسای پروتستان انگلستان. متدیستها به این نکته معتقدند که زندگی اجتماعی آینهی تجلی دین است و هیچ دستوری قابل بحث نیست مگر اینکه در زندگی روزمره تأثیر خود را نشان دهد.
[۶]. Mission Hall.
[۷]. Tory family؛ خانوادهی برجستهای از وکلا و سیاستمداران.
[۸]. Boer War؛ جنگی میان امپراتوری بریتانیا و ساکنان هلندی زبان بوئر که از ۱۱ اکتبر ۱۸۹۹ تا ۳۱ مه ۱۹۰۲ طول کشید.
.[۹] War-time emergency psychotherapy.
[۱۰]. Ectoplasm؛ از ریشۀ یونانی ektos به معنای بیرون و plasma به معنای چیز شکل گرفته یا تولید شده، اکتو پلاسم واژهای است که پروفسور شارل ریشه آن را بهکار برد تا به ماده یا انرژی روحی اشاره کند که مدیومها با ترشح آن باعث ظهور ارواح میشوند
[۱۱]. Schizoid Phenomena, Object-Relations and The Self.
[۱۲]. Ego-weakness, the core of the problem of psycho therapy.
[۱۳]. The schizoid problem, regression and the struggle to preserve an ego.
[۱۴]. The manic-depressive problem in the light of the schizoid process.
[۱۵]. Regression Within the Psycho-Analytical Set-Up.
[۱۶]. Object relating.
[۱۷]. Using the object.
[۱۸]. The use of an object.
[۱۹]. The location of cultural experience.
[۲۰]. Basic fault.
[۲۱]. Incommunicado core.
[۲۲]. Intuitively sensing.
- 1.ماهیت کنش درمانی روانکاوی
- 2.رویکردهای تکنیکی برای نفرت انتقالی در تحلیل بیماران مرزی
- 3.تعارض و نقص: اشارات تکنیکی آن
- 4.تفسیر بیمار-محور و روانکاو-محور
- 5.گوش دادن تحلیلی به عنوان کارکرد نگهدارندهی بخشهای ازهمگسستهی بیمار
- 6.تجربهی من از تحلیل با فیربرن و وینیکات
- 7.چه بر سر نِوروز آمد؟
- 8.«کالبد تهی»: مادر مرده، کودکِ مرده، تحلیلگرِ مرده
- 9.جوانب اخلاقی خودافشایی در رواندرمانی
- 10.تعامل مادر-کودک در دوران جدایی-تفرد
- 11.وقتی کلمات بیان نمیشوند: پلی فراتر از سکوت
- 12.وقتی تحلیلگر احمق میشود!
- 13.دربارهی موضع افسردهوار
- 14.مَکس ایتینگون
- 15.دربارهی موضع پارانوئید-اسکیزوئید
- 16.رفتار تسهیلکنندهی انتقالی
- 17.روانکاوی و فرهنگ
- 18.وقتی که بدن به تو خیانت میکند.
- 19.انیشتین، زمان و ناهشیار
- 20.پیرامون نژادپرستی | دوام آوردن در برابر نفرتورزی و مورد نفرت واقع شدن
- 21.رویاهای کودکی و تئاترهای درونی
- 22.معنای سکوت بیمار
- 23.مرزهای تحلیلی و فضای انتقالی
- 24.سکوت و صمیمیت
- 25.کارایی رواندرمانی تحلیلی
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.
ممنون بابت ترجمه خوب تان
ممنون از شما و سپاس از خانم علوی به خاطر ترجمهی خوبشان.
مقاله ی بسیار مفیدی بود. ممنون از مترجم.
ترجمه ی بسیار روان و خوبی هست.
با تشکر از خانم علوی