
وقتی که بدن به تو خیانت میکند.

وقتی که بدن به تو خیانت میکند.
در ابتدا بهتر است در مورد معنی خیانت تامل کنیم: عملی گمراهکننده، ناکامکننده، خشونتآمیز و پیشبینی نشده در زمانی که فرد اعتماد کرده است. در مورد عملکرد ذهن چهطور میتوانیم این واژه را تعریف کنیم؟ در روان ما چه کسی به چه کسی خیانت میکند؟
برای مثال اگر ما سرخ شدن را به عنوان یک رویداد غیرعمدی ببینیم، آیا میتوانیم بگوییم که ما به تصویری که دلمان میخواست به دنیا نشان دهیم خیانت کردهایم؟ انگار زمانی که ایگو در مقابل یک تکانه قرار گرفته است، عمل سرکوب شکست میخورد. اما چه کسی خائن است؟ آیا میتوانیم بگوییم که بدن به ما خیانت کرده است؟
ما مالک بدن هستیم. آیا او میتواند به طور عینی از احساس ما به خودمان جدا شود؟ وقتی ما سرخ میشویم بدن یک خائن خودکار است یا وسیلهای برای خیانت؟
قبل از اینکه به خیانت از طرف بدن بپردازیم بهتر است که رابطهی ذهن و بدن روشن شود. فروید در اینباره مینویسد که اولین ایگو، ایگوی بدنی است. در واقع اولین ادراکات از دنیای، از طریق اعضای بدن صورت میگیرد. یعنی بازتابهایی که به ایگوی بدنی داده میشود، کمکم ایگو را میسازد. در واقع ایگو، محلی است که ادراکات درونی و بیرونی در کنار هم قرار میگیرند. سوپرایگو نیز میتواند در ساختار بدن و ذهن بنشنید و بعد از هم جدا شود.
شیلدر[۱] مفهوم تصویر بدنی را اینگونه معرفی کرده است: مجموعهای از بازنماییهای حسی، حرکتی و عاطفی است که تصویری از بدن را در ذهن میسازد. این بازنماییهای برگرفته از وضعیتهای درونی در محرکهای محیطی و بازخورد دیگران در طول زمان است که میتواند هم خوشایند و هم ناخوشایند باشد. در واقع مجموعهای از چند تصویر است، اما تصویر کاملی هم نیست. در بیانی دیگر، حافظه ما است که تجربیات روانشناختی تاکنونِ ما نسبت به خودمان را نگه داشته است.
میسنر[۲] هم بیان میکند که ایگوی بدنی اولین چیزی است که ادارک میشود. به نوعی انگار بدن اولین اُبژهای است که وجود دارد. تجربهی ادارک به تجربهی بدنی متصل شده است و تجربیات بدون اینکه به تجربیات بدنی متصل باشند، معنا نمیشود. میسنر برای اینکه واضحتر در این مورد صحبت کند مثالی میزند: بیان میکند که من دستم را به خودی خود در انتهای بازویم حس نمیکنم مگر اینکه به اختیار خودم با لمس دما و درد حس شود. انگار موضوعات ذهنی هم برای اینکه بخشی از من باشند باید حس شوند.
اگر احساسات بدنی و ذهنی را یکی بگیریم، چگونه بدن به این یکی شدن خیانت میکند؟ چگونه او تبدیل به یک بیگانه میشود؟
این تجربه میتواند به دو شکل ادارک شود: زمانی که بدن با تظاهرات بدنی خاص (که عموماً برای فرد شرمآور هستند) به تصویر بدنی خیانت میکند، ما را شوکه میکند و انتظارات مثبت و آنچه تصور میکردیم که میتوانیم ارائه دهیم را تخریب میکند. به نوعی انگار امانتدار رازها و آرزوهای پنهان ما نیست. شکل دیگر آن زمانی که بدن ما را در موقعیت یک بیماری، سالخوردگی و مرگ قرار میدهد، او فانتزیهای نامیرایی و همهتوانی ما را شکست میدهد و ما را آسیبپذیر و ناتوان میکند.
که به این دو بخش به همراه مثالهای بیانی میپردازیم:
قسمت اول: خیانت به تصویر بدنی: مواجههی شرمآور
فروید اولین نفری بود که در مورد رازهایی که از طریق بدن لو میروند صحبت کرده بود. لغزشهای کلامی و… انگار خیانتی به حفظ آبروداری در مقابل دیگران است: این رازها از طریق زبان، لرزش دستها و… نمود پیدا میکنند. آنها رازهایی از ذهن ناهشیار را که قرار بود پوشیده بماند بروز میدهند.
هر کسی ممکن است که جنبههای زندگی را مثل داشتن افکار و احساسات سرکوب کند. زیرا با تصویر خود هماهنگ نیست. عموماً تصویر خود مجموعهای از انتظارات ارزشمند و مثبت است که فرد میخواهد به آن شکل باشد. در حالیکه بدن ممکن است هماهنگ با این انتظار عمل نکند.
مورد بالینی ۱:
خانم «ر» نیاز داشت تا حرکات بدنی خودش را در هر لحظه کنترل کند و تماماً در این ترس زندگی میکرد که مبادا زمانی که در مقابل دیگران صحبت میکند، حرکات عجیب یا تیک از خودش نشان دهد که او را پیش دیگران احمق جلوه دهد.
او تلاش میکرد که خودش را پیش دیگران غیر قابل حدس، مبهم و کنترلشده جلوه دهد. یک نوع دفاع وسواسگونه شکل گرفته بود که محتویات پرخاشگرانه و احساسات قوی او را به کنترل در بیاورد. ما در تحلیل متوجه شدیم که این ترس به یک خاطرهی قدیمی در کودکی او گره خورده بود: او در یک موقعیت که عصبانیکننده بوده و تلاش میکرده که ناکامیاش را بیان کند، لکنت زبان میگیرد و از طرف خانواده مسخره میشود.
او از این تجربه میآموزد که بدن در لحظههای حساس و مهم او را شکست میدهد. درست زمانی که او میخواهد محکم و قاطع جلوه دهد. این اضطراب و بیاعتمادی، برای او فشاری روانی ایجاد میکرد که نگه داشتن و کنترل بیش از حد یک تظاهر چهرهی جدی و خشک برای او به وجود میآورد.
اتفاقی که در جلسات افتاد این بود که من متوجه شدم دائماً در جلسات مراقب حرکاتم هستم. مدام مراقب نحوهی نشستنم، نحوهی حرکتم در صندلی، صدای نفس کشیدنم و حرکات بیقرار پاهایم.
این علائم بدنی من به نوعی بیعلاقگی، بیصبری و انتقاد به سمت او بود. زمانی که به احساسات در انتقال متقابل هم توجه کردم متوجه شدم که من هم میخواهم یک کنترل سرسختانهای نسبت به بدنم داشته باشم و این شبیه به تجربهی مراجع من بود.
به آرامی توانستم از بینشم در مورد تجربهام کمک بگیرم تا به خانم ر کمک کنم. او چگونه در مقابل تجربهاش از پا در میآید؟ چگونه نمیتواند آزادانه حرکت کند و دائماً نسبت به اتفاقات و قضاوت دیگران بدبین و مضطرب است؟
اگرچه انگیزههای قوی پشت حرکات بدنی هست اما فشاری را ناشی از کنترل حرکات بدنی احساس میکنیم که باعث میشود خشک و جدی به نظر برسیم تا مبادا قرمز شویم یا از طریق دیگر احساسات بدنی لو برود.
حرکات مرموز و علامتهای بیانگر
تعارض در روان، زمانی که بین ادراک آنچه فرد واقعاً حس میکند و آنچه میخواهد باشد، مثل یک خیانت تجربه میشود. (در واقع این تعارض درگیری بین ایگو، ایگوی ایده آل و سوپرایگو است)
اصطلاح خیانت برای فهم بیشتر این تجربه به کار برده شده: مواجه شدن با تجربه شرم یا سرزنش به وسیلهی یک برونریزی اشتباه. این شرم در حضور یک شخص دیگر که فرض میشود یک منتقد بیرونی است، تجربه میشود. هم چنین زمانی که فرد تنهاست و انتقاد درونی از منابع مختلف درونی مانند سوپرایگو یا اُبژهی طردکنندهی درونی به شکل یک صدای درونی تجربه میشود. بدن در اینجا به منزلهی یک خیانتکار است که یک خودِ تحقیر شده و محتویات تحقیر کننده را به نمایش میگذارد.
مک لفینگ مثالهایی را از بیمارانی میآورد که در آنها بدن موجب میشود فرد احساس شرم داشته باشد. یکی از آنها پوست ناخنهایش را میکند که باعث خونریزی میشد. درمانگر به این رفتار تمرکز کرد، هم به عنوان شکلی از آسیب زدن به خود و هم برای فهم پویایی محتویات ناهشیار فرد. بعداً در جلسات تحلیلی بیمار مشخص شد که او زمانی که ناخنهایش را میکند با عصبانیت و تنبیه از سمت مادرش مواجه میشد. ناخن کندن برای او یک عادت بود که برای کاهش و قطع آن احساس ناتوانی میکرد. واضحاً، بیمار با این تظاهر بدنی آشفته میشد و در مواجهه با یک تنبیه قرار میگرفت. اما احساس مواجهه غیر منتظره با یک تنبیه، رنجی بود که او را وارد درمان کرده بود.
در مثال دوم بیمارانی را عنوان میکند که موقع شرمگینی حرکات بدنی خاصی داشتند: مراجع دختری که بر روی کاناپه دراز کشیده بود و ناگهان زانوهایش بالا میآمد و دستش به سمت کفش و پاهایش میرفت. این اتفاق زمانی میآفتاد که اضطراب اغوا کردن تحلیلگر برای احساس جنسیاش بالا میآمد. در جلسات بعدی تاریخچهی روانی مشابهی مشخص شد: او از مشکلات ادراری در سن ۶ الی ۱۴ رنج میبرد که نیازمند تستهای مجاری ادراری بود. او برای این تستها مجبور بود که به شیوهی خاصی و به مدت طولانی دراز بکشد که گاهی طاقتفرسا میشد. جستجوهای بعدی در خاطرات او نشان داد که او در آن موقعیتها انقباضات واژینال و جنسی را با بعضی از پزشکان تجربه میکرد و از اینکه این احساسات به نمایش گذاشته شوند میترسید و شرمنده بود. در این تجربه که یک پویایی پیچیده وجود داشت که او احساسات جنسی را به تحلیلگر و پزشکش فرافکنی کرده بود.
او در این تجربه احساس شرم و ترس از آشکار شدن رازهایش را داشت. «من نمیتوانم باور کنم که چه طور بدنم من را لو میدهد؟»
بنابراین، بهتر است در کنار تمرکز بر روی محتویات لو رفته، به این هم توجه کنیم که فرد چگونه با یک لو رفتن از سمت بدنش، شوکه و منزجر خواهد شد.
مورد بالینی ۲
اقای «ف» مراجعهکننده میانسالی بود که در چندین سال تحت درمان افسردگی و رفتارهای آسیبرسان بود. او تحت جراحی برای برداشتن یک توده از فک شده بود که حالت زخم و بدشکلی را در طرف راست صورت او ایجاد بود. رابطه او با بدن خودش با تلخی بود چرا که او از یک تشخیص سرطان و دیابت در کودکی رنج میبرد. زخم او آخرین ضربه بیرحمانهای بود که از دنیا خورده بود. علامتی از آسیبپذیری و بیگانگی با دنیا. این دورههای افسردگی در بزرگسالی در پی مبتلا شدن او به دیابت بود که باعث شده بود که او از خانوادهاش فاصله بگیرد. انگار با اینکه درهای ذهنش را به سمت دیگران قفل کرده بود، اما با این حال منتظر بود که یک نفر وارد شود و او را آرام کند. اما نوع ارتباط او با دیگران، اجتنابی بود و این را از طریق نادیده گرفتن پیامهای تلفنی یا کنسل کردن برنامههای در لحظهی آخر نشان میداد. او حس میکرد که قطعاً ظاهر او در رابطه دافعه ایجاد میکند و رعایت ادب افراطی میتواند یک طرد تلخکننده را عوض کند. علاوه بر این، نفرت او از بدن به این خاطر که به او خیانت کرده است، مانع از این شده بود که به طور فیزیکی از آن لذت ببرد مثل فعالیتهای لذت بخش مانند پیادهروی که برای او تعارضات فراوان داشت. آقای ف انزوای اجتماعی خود را ادامه داد که باعث افسردگی و احساس دوست نداشتنی بودنش شده بود. اگر هر کس او را میشناخت و با او مکالمهای را شروع میکرد او فرض میکرد که تنها صورتش به چشم میآید و این ترس در علاقهمندی او به ارتباط اثر میگذاشت. بعد از گذشت زمان، من او را برای شناختی که او را تنها به صورتش تقلیل میداد به چالش کشیدم.
زمانی که بدن بیمار در جریان یک مواجهه غیر قابل اجتناب از دنیا قرار میگیرد مثل این زخمی که فرد بر روی صورتش داشت، این خطر برای مراجع وجود دارد که احساس خیانت از طرف بدنش را داشته باشد. برای آنها یک خشم و درگیری حل نشده و عمیق به سمت بدن پدید میآید که به صورت دشمن فرض میشود و آرزوی انتقام از او به وجود میآید. این مورد حساسیت درمانگر را میطلبد که به این قسمت توجه کند که این اتفاق به عنوان یک خیانت نابخشودنی از طرف بدن تلقی شده است. یک نوع حس بیاعتمادی و ظن. برای همین اولین قدمها باز کردن این بحث است برای اینکه این بدشکلی چقدر احساس خشونت دیدگی را در فرد بوجود آورده است. تنها با همدلی مناسب و جدی گرفتن واکنشهای فرد به این بدشکلی میتواند درمانگر را متوجه این مساله کند که احساس تنفر و تحقیر او نسبت به خودش چقدر است.
خیانت بدن به خود: بیماری پیر شدن و ناتوانی
دومین جنبهای که از طرف بدن به ما خیانت میشود: زمانی است که بدن ما را شکست میدهد و ناامید میکند. زمانی که سن میگذرد، مریض و ناتوان میشویم و بدن، عمر و زندگی ما را به اتمام میرساند. هرکسی تمایل دارد که بدنش را ایدهآل و آسیبناپذیر بداند به طوری که انگار قرار نیست پیر یا ناتوان شود. برای دیگری ممکن است تعارضات مربوط به امنیت و وابستگی که مدفون شده بود با بیماری دوباره حاکم شود. زمانی که بدن آنها توسط یک بیماری یا علامتهایی از مرگ مواجه میشوند شوکه میشوند و احساس خیانتدیدگی میکنند. انگار از طرف بدن با چیزی روبه رو شدهاند که انتظارش را نداشتند. در اینجا یک فانتزی نامیرایی شکست میخورد: گویی هیچ وقت قرار نبوده زندگی ما از سمت بدن تهدید شود و مرگ خیانت بدن به ماست.
با این حال، حتی در واکنشهای متداول به بیماری و مرگ، اگر چه احساس خیانت کمتر است اما میتواند به شکل یک صدای درونی خودش را نشان دهد که دیگر فرد با بدن خودش امن نیست. آشنا نیست. اندامها به آن شکلی که باید فعالیت نمیکنند، ماهیچهها خسته و دردناک هستند. حرکت کند و تنفس دشوار است. به نوعی رابطهی بدن و خود در حال شکسته شدن است و بدن در حال اضمحلال در طول زمان است. او به عنوان یک دشمن تلقی میشود که به تمام فانتزیهای نامیرایی در ناهشیار حمله کرده است.
بیماری مزمن، خیانتکاری است که ما را با محدودیتها و ناتوانیهای فیزیکی مواجه میکند. در میان بیماریهای مزمن که مبتنی بر درد هستند (مانند دردهای مزمن بدنی، آرتروز، دردهای عصبی، فیبرومیالژیا) سکته، دیابت، بیماری پارکینسون، دمانس مالتیپل اسکلوریز (اماس) گویی که فرد با یک بدن دردساز تنها مانده است.
سگال[۳] بیان میکند که ۴۰۰ هزار آمریکایی از بیماری اماس رنج میبرند که در واقع بیماریای است بر مسیرهای عصبی–حرکتی اثر میگذارد، او بیان کرد که این میتواند در نشانگاه مختلفی خودش را نشان دهد. مثل مشکلاتی در بینایی، عملکرد مثانه، روده و مشکلات شناختی مثل حافظه و توجه.
او بیان میکند که عدم قطعیت و حس از دست دادن کنترلی که بیماران با آن مواجه میشوند، میتواند این تصور را به وجود آورد که کنترل شده، درمانده و بیمصرف هستند. تعجبآور نیست که نیمی از آنها مبتلا به افسردگی هستند.
گویی بدن به یکباره، باعث از دست دادن تعادل میشود و میافتد. در واقع اعتماد و امنیت نسبت به بدن از دست میرود. ظرفیتهای ذهنی مثل بینش، قضاوت و همدلی ممکن است به آرامی به سمت انحطاط برود. احساس بدنی تغییر مثل یک مسیر حسی و شناختی تغییر میکند و بر ارتباطات با دیگران اثر میگذارد و به جایی میرسد که بیماران اماس احساس میکنند که با بدنشان غریبه هستند. زمانی که او از بدن شکست میخورد، احساس حقارت و شرم را در مورد خوب بودن یا بد بودن، عدم توانایی مراقبت از خود و ظرفیت عشق ورزیدن و مورد عشق واقع شدن را به وجود آورد.
مورد بالینی ۳
اقای «واو» بیمار ۶۳ سالهای بود که نزدیک به سی سال از بیماری اماس رنج میبرد. او اخیراً نیازمند به شیمی درمانی پیدا کرده بود که با ضعف و بدتر شدن نشانههای اماس همراه شده بود: هفتهی اخیر زمانی که از پلهها پایین میآید بینایی چشم راستش را از دست داده بود. زمانی که همسرش تصمیم گرفته بود که از او مراقبت کند او مراقبتش را پس زده بود و خواسته بود که تنها باشد.
در واقع او در ناهشیار به مراقبت توسط بدنش اعتماد کرده بود. این ضربه خوردن از بدن و محدود شدن توسط اماس او را به سمت یک نوع خودتخریبی کشانده بود. زندگی او تحت تاثیر نگرانی او در مورد پایش قرار گرفته بود که به طور پیشبینی ناپذیری ضعیف و گرفته میشود تا حدی که او تعادلش را از دست میداد. با توجه به سرطانش او از خالی شدن یکباره آگاهیش میترسید. در واقع ترس از غرق شدن توسط احساسات ناراحتی و فقدان بود که او را غرق کرده بود. او فرزندی نداشت و اخیراً از شغلش بازنشسته شده بود. با عاطفه غمگین، او به آرامی وارد جلسه شد و متوجه شدیم که چقدر با احساس ناتوانی و آسیبپذیری او همراه است.
زمانی که او به این توجه کرد که چقدر انتخابهایش در زندگی محدود شده است و در شیمی درمانی بدنش به چالش کشیده شد، با بدنش روز به روز غریبهتر شد. به طوری که این احساس بیگانگی را به من فرافکنی کرد. او نگرانیش در این مورد افزایش مییافت که اگر بیماری او شدت پیدا کند من او را رها خواهم کرد. باهم، توانستیم بفهمیم که این یک حس تنهایی تولید شده از بیماری اوست که او را از این موضوع میترساند که او را از زندگی و دیگران جدا کند. کم کم یک حس خشم عمیق نسبت به بدن شکست خورده بالا آمد که رفتارهای مستقلانه را بوجود میآورد تا از احساس تحقیر و طرد شدگی جلوگیری کند. بیماری مزمن حتی میتواند این باور را ایجاد کند که فرد در حال جنگ با بدن است و به طور غریزی بخواهد با یک رفتار تخریبگرانه از خودش محافظت کند. کار کردن با احساس آسیبپذیری و سوگواری برای تغییرات بدنی به انسجام فرد با بدنش کمک میکند.
تغییرات میانسالی و بیماری غیر منتظره
ویدرمن (۱۹۸۹) در مورد تغییراتی نوشت که بر اثر سن بوجود میآیند: آسیبهای کوچک که در طول سالها ایجاد میشود و بسیار ظریف به بازنمایی خود آسیب میرساند. هرکسی توانایی تجربه سازگاری با این واقعیت را ندارد که بدنش مسن میشود و با محدودیتهای بیشتری رو به روست. درحالیکه بیماری یک شوک است، مانند خیانت عمیق. ویدرمن تغییرات سنی را نوعی اختلاف بین خود و بازنمایی خود میبیند. ممکن است هر کس یک تجربهی خشم نسبت به بدنش داشته باشد که او را از آن تصویر ایدهآل از خودش محروم کرده است. افکار خودکشی در اینجا میتواند نوعی تمایل به تنبیه بدن خیانتکار باشد.
مورد بالینی ۴
آقای دال یک مرد ۵۵ سالهای بود که بعد از اینکه در مراحل اولیهی سرطان کولون درمان شده بود به من مراجعه کرده بود. او تحت جراحی، شیمی درمانی و عوارض جانبی بود و هیچ سابقهای از بیماری و درمان قبلی نداشت. او با یک پیش آگهی مبهم در مورد بیماریاش و آگاهی غریب از مرگ دست و پنجه نرم میکرد. والدینش و پدر بزرگ-مادر بزرگش تا ۹۰ سالگی عمر کرده بودند و او فرض میکرد که مانند آنها خواهد بود.
در ابتدای درمان متوجه شدم که خبر تشخیص سرطان تصور او را از خودش به عنوان کسی که در مقابل بدبیاری و بیماری خوش شانس است عوض کرده است. احساس پوچی و درماندگی او با پیشرفت سرطانش بیشتر شده بود. تجربهی او شبیه به یک باتلاق فرو رفتن بود که نمیتوانست آن را در نظر نگیرد و این به تمام بخشهای زندگیاش گسترش یافته بود.
جستجوهای ما در طول زمان، ملاقاتهای او با متخصص سرطان را با یک غم غیر منتظره روبهرو کرد. نگرانی بعدی در مورد خستگی و نشانگانی که بعد از سرطان پدید آمده بود به نوعی واکنش به یک ترس رها کردن خودش در مقابل جنگیدن با سرطان بود. او متوجه شد که میتواند از نیاز فوری به نگه داشتن زندگی تغییر پیدا کند.
بیماریهای غیر قابل انتظار یا تغییرات بدنی ناگهانی میتواند یک حمله از طرف بدن تلقی شود. خیانت همیشه از سمت نقطه کورهای ما شکل میگیرد. شوکه شدن زخم را عمیقتر میکند و تمرکز جلسات بر جراحت نارسیستیک و تبعات ناامیدکننده آن در اول درمان نیاز دارد.
ضربه خیانتی آخر بدن: مرگ
حفظ خویشتنداری، تحمل و متانت در مقابل بدن زمانی دشوار میشود که او با مرگ روبهرو است. مراحل اولیه با نقصهایی در شناخت مثل درک، سردرگمی، کمبینایی، ادارک کمتر محرکها افزایش تپش قلب، قطع تنفس و .. همراه است. مراحل پایانی با از دست دادن هشیاری، چشمان نیمه بازی که دیگر نمیبیند بینظمی تپش قلب پوست سرد و… این علائم معمولاً با پایان روبهرو است که کمتر در رواندرمانی بحث شده است.
هولسی و فروست (۱۹۹۵) در این مورد بحث کردند که درمان تحلیلی با تاکید بر ناهشیار و تحلیل انتقال میتواند مرگ بیماران را آسانتر و سطح فهم آنها را نسبت به مرگ هشیارتر کند. درمانهای تحلیلی میتوانند به شکست افراد توسط بدنشان توجه کنند. درمانهای دیگر به نظر میرسد که شکست فانتزیها را نادید میگیرند و بیشتر بر بیماری و پیشرفت بیماری متمرکز میشوند.
ممکن است تصور این باشد که مراحل پایانی زمانی است که ما توسط بدن تسخیر میشویم و این با احساسات خشم و رنج آن مشخص میشود. با احساسی از ناامیدی که کمتر در دسترس هشیاری قرار دارد. مکدوگال درباره بیمار سرطانی در حال مرگش مینویسد: که او گرایش به تشخص دادن به ذهنش را داشت. به نوعی انگار آنها بدنشان را فقط رنج و تهدید کننده برای مرگ میبینند که در واقع یک نوع بیگانگی با بدن ایجاد میکند که انتظار مصالحه و خلق معنایی جدید را فراهم نمیکند و ارتباطی ظریف بین ذهن و بدن مجدداً متصل میشود.
مورد بالینی ۵
من آخرین جلسه خانم «دال» ۵۸ ساله را به یاد میآورم که در مراحل آخر سرطان ریه بود. او بخاطر نشانگانی که به صورت فیزیکی تجربه میکند و بر عملکردش تاثیر میگذاشت مراجعه کرده بود. هر چقدر وضعیت او بدتر میشود او بیشتر از این عدم قطعیت و آماده نبودن برای مرگ میترسید. او حسرت قدرت بدنی و استقلالش را داشت و از لذت بردن از ظرفیت مستقل بودن حرکاتش خارج شده بود. «از مرگ نمیترسم اما آمادهی آن هم نیستم».
مرگ آخرین فرصتی است که میتوانیم خودمان را با بدن، سوگواری برای از دست رفتن بدن وفق دهیم برای اینکه در هر لحظه که قرار است زندگی کنیم، شگفتآور است.
نتیجهگیری
مجموعاً میتوان در نظر گرفت که چگونه رابطهی بین خود و آنچه که یک منظور را به نمایش میگذارد به نوعی انگار خیانت بدن است. بدن ما ممکن است با آشکار کردن از جنبههای ما که در ناهشیار پنهان شدهاند به ما خیانت کند. ما ممکن است احساس خیانت کنیم زمانی که بدن نمیتواند از سلامت ما محافظت کند و روبه مرگ است.
این نگرانیها بخشهای غیر قابل انکار از وضعیتهای انسانی هستند که توجه و تحلیل مربوط به خود را میطلبند و ما باید خودمان را برای مواجهه با طیف مختلفی از واکنشهایی که مراجعین ممکن است نسبت به خیانت توسط بدنشان داشته باشند، آماده کنیم.
خیانت واکنشهای مختلفی در ما بر میانگیزد: شوکه شدن و انکار، آرزو برای انتقام، درماندگی و سردرگمی عمیقی از اینکه چرا به ما خیانت شده است. هر چقدر این ارتباط با فرد آسیبزننده صمیمیتر باشد شوک و انکار بیشتری تجربه میشود و اگر فرض بگیریم که خیانتکننده بدن ماست این انکار قویتر میشود: با توجه به غفلتی که نسبت به سلامت بدن داریم. بعضی غفلتها مانند یک انتقام در مقابل بدن است. مانند یک آرزوی مرگ برای او.
انگار به نوعی از این خیانت بدن نمیتوان اجتناب کرد. تحمل رازهایی توام با احساس گناه ترس از دست دادن کنترل هم میتواند جز فرضیات باشد. در حقیقت بدن پذیرای پیامهایی از سمت ناهشیار میشود. پیچیدگی در معنای تظاهرات بدنی بهخاطر فانتزیها و تفسیرهایی است که میتواند معنایی عمیق را با بدن زنده کند. حتی اگر روبهرو شدن با بیماری و مرگ از بدن ما خارج شده است. در حقیقت این زمانی حیاتی است برای اینکه یادآور شویم که اولین و مهمترین هستهی ایگو، ایگوی بدنی است.
این مقاله با عنوان «When the body betrays» در کتاب «خیانت» به سرپرستی سلمان اختر نوشته شده و در تاریخ ۴ شهریور ۱۳۹۹ توسط مانا گودرزی ترجمه و در مجله روانکاوی تداعی منتشر شده است. |
[۱] Schilder
[۲] Meissner
[۳] Segal