گامهایی بنیادی بهسوی رفع حالت افسردهوار
در نیمهی دوم سال اول، کودک گامهایی بنیادی بهسوی رفع حالت افسردهوار برمیدارد. اما، مکانیسمهای اسکیزوئید هنوز هم به قوت خود باقی میمانند، هر چند بهصورت تعدیلشده و بهمیزان کمتر، و وضعیتهای اضطراب اولیه بارها در فرایند تعدیل تجربه میشوند. رفع گزند و حالات افسردهوار در طول چند سال اول کودکی گسترش مییابند و نقشی اساسی در رواننژندی کودکان ایفا میکنند. در طول این فرایند، اضطرابها قدرت خود را از دست میدهند، اُبژهها هم کمتر آرمانی و هم کمتر هراسانگیز میشوند، و ایگو یکپارچهتر خواهد شد. تمامی اینها لازم و ملزوم درک رو به رشد واقعیت و سازگاری با آن است. اما، اگر رشد در طول مرحلهی اسکیزوئید بهطور عادی پیش نرفته باشد و کودک نتواند -به دلایل درونی یا بیرونی- از عهدهی تأثیر اضطرابهای افسردهوار برآید، یک دور باطل ایجاد میشود.
چرا که اگر ترس گزند، و بههمان نسبت مکانیسمهای اسکیزوئید، بیش از حد شدید باشند، ایگو قادر به رفع حالت افسردهوار نیست. این بهنوبهی خود ایگو را مجبور میکند تا به حالت اسکیزوئید عقبنشینی کند و ترسهای گزند و پدیدههای اسکیزوئید اولیه را تقویت میکند. از این رو این بنیان انواع مختلف اسکیزوفرنی است که بعداً در زندگی ایجاد میشود؛ چرا که وقتی چنین عقبنشینیای رخ میدهد، نهتنها نقاط تثبیت در حالت اسکیزوئید تقویت میشوند، بلکه خطر ریشهدواندن وضعیتهای فروپاشی شدیدتر هم وجود دارد. پیامد دیگر {آن} چهبسا تقویت ویژگیهای افسردهوار باشد.
بخشهایی از مقالهی «یادداشتهایی در باب برخی مکانیسمهای اسکیزوئید»
رویکرد فروید به تفسیر رؤیا
فروید اعتقاد داشت که رؤیا مانند یک معمای تصویری است، شما باید هر عنصر را برای درک اندیشهی رؤیایی زیرین (پنهان) ترجمه کنید و راه ترجمهی هر عنصر از طریق تداعیهای رؤیابین است. شما باید به روایت ظاهری رؤیا بیاعتنا باشید، تا عناصر رؤیا را یک به یک ترجمه کنید.
این پاراگراف عصارهی رویکرد فروید به تفسیر رؤیا است. تبدیل تصاویر رؤیایی به سلسلهای از کلمات با کمک تداعیهای رؤیابین صورت میپذیرد. در واقع فروید میگفت که بدون تداعیهای رؤیابین شما نمیتوانید رؤیا را تفسیر کنید و برخی از فرویدیهای معاصر به آن قاعده وفادار هستند. من در کنفرانسهای روانکاوانه که در آنها یک رؤیا ارائه میشد، بودهام. اگر تداعیهای رؤیابین در دسترس نبود، روانکاوان تلاش برای درک رؤیا را در نظر نمیگرفتند.
بخشهاییاز مقالهی «تفسیر رؤیا در روانکاوی معاصر | بخش چهارم»
مرگ روانی
منشأ مرگ روانی اغلب مجموعهای از رویدادها در دوران نوزادی و کودکی است که شامل تجربهی «رنجهای اولیه»ای میشوند که فراتر از توان تحمل بیمار بودند. در مواجههی با حوادث هولناک، بیمار خودش را از زندگی خود حذف میکند و با اینکار از خودش در برابر فروپاشی روانی گسترده و سایکوز مزمن حفاظت میکند.
تحت این شرایط، بیمار با ایجاد وضعیتی روانی که در آن وقایع غیرقابلتحمل تجربه نمیشوند، به طور واکنشی از خود محافظت میکند و در عوض، به «زندگی نزیسته» ادامه میدهد. فرد همیشه در تلاش خواهد بود تا نظامِ شخصیتیای بسازد که بتواند تجربهی غیرقابل تحملی را که زندگی نکرده در خود جای دهد. در محیط تحلیلی، چنین نظامی با پیوند ذهن ناهشیار بیمار و تحلیلگر به وجود میآید. به نظر من ایجاد چنین نظام شخصیتیای یکی از راههای فهم هدف اساسی روانکاوی است.
بخشهایی از مقالهی «تأملاتی در باب انجام روانکاوی»
زندگی نزیسته
همهی ما جنبههای نزیستهای در زندگی خود داریم که از وقایع اولیهی زندگیمان نشات گرفتهاند و تجربهی آنها برایمان بسیار دردناک است. این رویدادهای زندگی نشده به صورت محدودیتهایی در شخصیت ما باقی میمانند.
این محدودیتها را در وجوه مختلفی از زندگی تجربه میکنیم، مثلا در سخاوت و شفقت یا در عشق ورزیدن به همسر، فرزندان، والدین، دوستان، بیماران و دانشآموزانمان یا در کمک به افرادی که آنها را نمیشناسیم امّا اگر عشقی را در درونمان تجربه کنیم میتوانیم به آنها اهدا کنیم.
معتقدم که ما همیشه در عمل رؤیاورزی درگیر کار روانشناختی ناهشیاری هستیم (چه در بیداری و چه در خواب، چه به تنهایی و چه با دیگران) که به ما کمک میکند بهتر بتوانیم جنبههای نزیسته پیشین زندگیمان را دربربگیریم.
بخشهایی از مقالهی «تأملاتی در باب انجام روانکاوی»
روانپریشی قلمرو بالقوهی زنانه است.
لکان مکررا به شباهت های میان این سه دسته اشاره کرد. لکان هربار که با یک مفهوم جدید دست و پنجه نرم میکرد یا روی یک دید بالینی جدید در کار بالینی تأکید میکرد، آن را در رواننژندی، روانپریشی و روانکژی به کار میبرد. در روانکاوی، هر بار که به دیدگاه جدیدی برسید میتوانید آن را مطابق با سه قلمرو به شکل پیچیدهای طبقهبندی کنید. بدیهی است که این سه مورد تنها قلمروهای موجود نیستند. به عنوان مثال دستههای بالینی دیگری مانند مرد و زن و همچنین ساختار مرد و ساختار زن وجود دارد که به وضوح تحت تاثیر سه دسته اصلی بالینی قرار دارند.
مثلا اگر لکان بگوید که روانکژی ویژگی مرد است، اگر ساختار دوتایی مرد و زن و ساختار سهگانه رواننژندی، روانپریشی و روانکژی را با هم ترکیب کنیم، مسائل پیچیدهتر میشوند. میتوان گفت روانکژی یک ویژگی مردانه است در حالی که همهی بیماران روانپریش میتوانند زن باشند. لکان عبارتی در رابطه با روانپریشی مطرح کرد که الان معروف است و اینگونه ترجمه شده است که روانپریشی قلمرو بالقوهی زنانه است. در رواننژندی بین هیستری و وسواس تمایز قائل میشویم و معمولاً مرد و زن را به ترتیب به وسواس و هیستری مرتبط میدانیم. هنوز هیچ اجباری وجود ندارد که فرض بگیریم هیچ مرد هیستریکی وجود ندارد. بعضی مواقع همینگونه بر رواننژندی تمرکز میکنیم و در موارد دیگر تمرکزمان بر تمایز بین رواننژندی هیستریک و رواننژندی وسواس است با این شرط که فروید رواننژندی وسواس را به عنوان یک گویش از هیستری در نظر گرفته و هیستری هسته مرکزی رواننژندی است. گاهی اوقات بر وجود رواننژندی دیگر که تحت عنوان فوبیا شناخته میشود تمرکز میکنیم.
بخشهایی از مقالهی «مقدمهای بر دیدگاههای بالینی لکان»
احساس گناه در کودکی
سوپرایگو که در واقع بخش انتقادگر ایگو و همچنین کنترلکننده تکانههای آسیبرسان است، از دیدگاه من زودتر از ۵ سالگی که فروید مطرح کرد عمل میکند. من بر این باورم که در ۵ یا ۶ ماهگی کودک از آسیبی که تکانههای مخرب و طمعش ممکن است به اُبژه محبوب وارد آورد هراس دارد. کودک هنوز قادر نیست امیال و تکانههای خود را از حالت واقعی آنها تمیز دهد. او احساس گناه و تمایل به مراقبت از اُبژهها را تجربه کرده و سعی میکند آسیبی که زده را جبران کند. در این حالت اضطراب کودک ماهیتی غالباً افسردهوار دارد و هیجانها و همینطور دفاعهایی که در مقابل آن قرار میگیرند به عنوان بخشی از رشد بهنجار درنظر گرفته میشود، از همین رو من آن را موضع افسردهوار مینامم. احساس گناهی که گاهی در همه ما ایجاد میشود، ریشههای عمیقی در کودک دارد. میتوان گفت که گرایش به ترمیم نقش مهمی در روابط اُبژهای و اعمال ما ایفا میکند.
زمانی که کودکان را از چنین زاویهای مشاهده میکنیم، میتوانیم ببینیم که گاهی آنها بدون هیچ دلیل بیرونی افسرده به نظر میرسند. در این مرحله آنها در تلاشاند تا اطرافیان را به هر شیوهی ممکن راضی نگه دارند. برای این کار از روشهایی مانند لبخند زدن، حرکات بامزه و حتی تلاش برای غذا دادن به مادر با قرار دادن قاشق غذا در دهان او استفاده میکنند. در عین حال در این زمان بازداری هایی نسبت به غذا و کابوسهایی هم در کودک وجود خواهند داشت و تمامی این نشانهها زمانی که کودک از شیر گرفته میشود به وضوح خود را نشان میدهند.
بخشهایی ازمقالهی «دنیای بزرگسالی وسرچشمههای آن در کودکی»
انسانها اساساً حیواناتی دوسوگرا هستند.
ما دربارهی تمام چیزهایی که برایمان اهمیت دارد دوسوگرا هستیم؛ در حقیقت، دوسوگرایی راهی است برای اینکه تشخیص دهیم کسی یا چیزی برای ما اهمیت پیدا کرده است. این یعنی ما دربارهی دوسوگرایی، دربارهی عشق، نفرت، سکس، لذت، دیگران، خودمان و… دوسوگرا هستیم؛ هرکجا اُبژهی مطلوبی وجود داشته باشد باید دوسوگرایی نیز وجود داشته باشد.
اما اصرار فروید بر دوسوگرایی ما، بر اینکه انسانها اساساً حیواناتی دوسوگرا هستند، بیان دیگری از این موضوع است که ما هیچگاه آنچنان که به نظر میرسد فرمانبردار نیستیم: اینکه هرکجا فداکاری باشد اعتراض هم وجود دارد، هرکجا اعتماد باشد شک هم وجود دارد، و هرکجا خودبیزاری یا احساس گناه باشد، عشق به خود هم وجود دارد. شاید نتوانیم زندگیای را تصور کنیم که در آن بخش زیادی از وقتمان را صرف انتقاد از خودمان و دیگران نمیکنیم؛ اما باید عشق به خود را که همیشه نقش مؤثری دارد به خاطر داشته باشیم. خودانتقادگری میتواند ناخوشایندترین –سادومازوخیستیترین– شیوهی عشق ورزیدن ما به خودمان باشد.
بخشهایی از مقالهی «علیه خودانتقادگری»
دلبستگی و انگیزش
با عنایت به اعتمادی که نسبت به روانشناسی خویشتن کوهوت در خصوص دلبستگی به عنوان انگیزش اصلی خویشتن برای برقراری و حفظ انسجام خویشتن وجود دارد که جایگزین رانههای دوگانه روانشناسی کلاسیک به عنوان عامل اصلی میشود، این موضع تا حد زیادی در یافتههای باکال و نیومن، گلدبرگ، استولورو و همکارانش و وولف حفظ شده است.
باخ یک اصل انگیزشی متفاوت را مشخص میکند. باخ با پر کردن شکاف میان ذهن و مغز به واسطه برابر دانستن فعالیت دستوری مغز با احساس سوبژکتیو شایستگی، ادعا میکند که کارکرد اصلی مغز، یعنی ایجاد دستور، از نظر روانشناختی توسط فرد به صورت شایستگی تجربه میشود؛ از این رو شایستگی و دستیابی به عزت نفس که همایند آن است، تبدیل به نیروی انگیزشی اصلی در سراسر دوران زندگی فرد میشود.
بخشهایی از مقالهی «روانشناسی خویشتن پس از کوهوت»
رؤیا دیدن به مثابه تفکر
برای بیون، رویاها نگهبانان جذب و پردازش افکار و عواطف در طول خواب هستند. این پردازش به شکل «تفکر» ناآگاه (فانتزی ناآگاه) و افکار رویاگونه درمیآید، که ساز و برگ تولید «افکار» آگاهانه و ظرفیت «تفکر و نمادسازی» در حیات بیداری همتای آنهاست. آن چه که به نظر میرسد در این جا با آن مواجهیم ایدهی بدیع رویا به مثابه چیزی به هدف پردازش است، به ویژه، قسمی از تابع پردازش دانش برای تجربیات هیجانی.
چنین مفهوم معرفتشناسانه ماهیتا با این نظریه فرق دارد که رویا توسط کار-رویا که رویای پنهان را به رویای آشکار تبدیل میکند پدید میآید. فروید به معماری رویاها و رویا دیدن علاقهمند بود اما بیون ادعا میکرد کار-رویا تنها سویهی کوچکی از رویا است، و از این رو بر عملکرد دانشی رویا تأکید مینهد که رویا دیدن را به برساخت روایاتی با دلالت نهان و آشکار محدود نمیکند. با این حال، وقتی بیون اعلام میکند که یک رویا میتواند آن قدر اضطرابآور باشد که نتوان رویایش را دید، معتقدم که از مفهوم سرکوب استفاده میکند.
به سخن کوتاه، نوشتههای بیون در باب رویاها، توجه ما را به این ایده که رویا دیدن نوعی از «تفکر» است جلب میکنند.
بخشهایی از مقالهی «نظریهی رویاهای بیون»
نقشهی عشق
روابط اولیهی ما با والدین و سرپرستان، به ما کمک میکند تا یک «نقشهی عشق» را شکل دهیم که در سراسر عمر ما باقی میماند. این موضوع گاهیاوقات «انتقال» نامیده میشود. فروید خاطرنشان کرد که وقتی ابژهی عشق را پیدا میکنیم، در واقع آن را «بازمییابیم». پدیداری که اغلب به آن اذعان میشود به همین دلیل است: اینکه افراد شرکایی را انتخاب میکنند که آنها را به یاد مادر/پدر خود میاندازند. ما همگی شاهد آن بودهایم.
بخشهایی از مقالهی «هفت یافته درباره رابطه جنسی و عشق که زیگموند فروید کشف کرد.»