skip to Main Content
تی‌پلاس
بریده‌ی مقالات

روانشناسی خویشتن و ناخودآگاه

لزومی ندارد درباره ناخودآگاه به مثابه یک چیز یا یک مکان فکر شود. در عوض، ناخودآگاه یک روش نگاه کردن به چیزهاست: ما فرض می‌کنیم که مسائل آشکار معنای پنهانی پشت خود دارند. این همان چیزی است که کوهوت بخشی از نیات درون‌نگرانه ما خواند. فرد تنها به واسطه پیش‌زمینه تجربیات خود به واقعیت دسترسی دارد، و بخشی از پیش‌زمینه روانکاو مفهوم ناخودآگاه است. هر رویارویی با یک بیمار را می‌توان در چارچوبی مطالعه کرد که مشارکت‌های عمده از سوی یک فانتزی ناخودآگاه یا مشارکت عمده از سوی کنش‌های بلاواسطه شرکت‌کنندگان را لحاظ می‌کند. مرزی که ما تصمیم می‌گیریم تعیین کنیم، رویکرد متفاوت ما به بیمار را مشخص می‌کند. به نظر می‌رسد بخش زیادی از روانشناسی خویشتن امروزی در همین راستا مجزا می‌شود.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «روانشناسی خویشتن از زمان کوهوت»

اضطراب از هم پاشیدگی

زمانی که فروپاشی خود (به دنبال ناکارآمدی ایگو و واپس‌روی ایگو) روی می‌دهد، بیماران اضطراب‌هایی بسیار شدیدتر از اضطراب‌های زندگی عادی تجربه می‌کنند. اضطراب به قدری شدید است که کارکرد ذهنی مختل می‌شود و بیمار در همان حدی که توان فکر کردن دارد، تشخیص می‌دهد که درمانده است و حس می‌کند خطری وحشتناک تهدیدش می‌کند. این حالت را گاهی اضطراب نابودی می‌نامند، واژه‌ای که فروید برای آن استفاده می‌کرد، اضطراب اولیه یا اضطراب تروماتیک بود. از آنجا که این‌گونه حمله‌های اضطراب شدید بسیار فلج‌کننده هستند، معمولاً چنین حس می‌شوند که از بیرون از خود سرازیر می‌شوند و باید تا آخرین حدِ توان و منفعلانه تحمل‌شان کرد. خود در رویارویی با این اضطراب درمانده می‌شود. فروید تجربه‌ی این اضطراب‌ها را از نظر جسمی بسیار خطرناک و برای ایگو آسیب‌رسان می‌دانست.

دیدگاه کوهوت این بود که اضطرابِ از هم پاشیدگی عمیق‌ترینِ اضطراب‌هاست و باور داشت که هیچ یک از انواع اضطرابی که فروید تشریح کرده، با آن برابر نیستند. او به‌طور بالقوه احساس می‌کرد که این اضطراب حتی می‌تواند از ترس از مرگ هم جدی‌تر باشد. اگر چنین باشد، با این دیدگاه هم هماهنگ است که برای گریز از اضطراب از هم پاشیدگی، بیمار ممکن است کشتن خودش را انتخاب کند، چون اضطراب از هم پاشیدگی می‌تواند طاقت‌فرساتر از وحشت از مردن باشد.

دیدگاه فروید مبنی بر این که اضطراب می‌تواند چنان شدید باشد که از نظر جسمی آسیب‌رسان باشد، از نظر تئوری جذاب است، چون به یکی از فرمول‌بندی‌های حالت مربوط به خودکشی کمک می‌کند: این که ایگوی ناکام از سوی سیستم سوپرایگو رها می‌شود، چون ناکارآمد و بی‌ارزش است.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «سقوط به خودکشی»

شناخت از طریق رؤیا

رؤیا دیدن یک فرآیند همیشگی و جاری است که هم در خواب و هم در زندگی بیداری ناهشیار اتفاق می‌افتد. اگر شخصی نتواند دریافت‌های حسی خام را به عناصر ناهشیار تجربی که قابل پیوند هستند، تبدیل کند، آن شخص نمی‌تواند فکر رؤیاگونه‌ی ناهشیار تولید کند و در نتیجه، نمی‌تواند رؤیا ببیند (چه در خواب یا بیداری). تجربه دریافت‌های حسی خام (عناصر_بتا) در خواب، تفاوتی با تجربه عناصر بتا در زندگی بیداری ندارد. بنابراین، فرد «نمی‌تواند بخوابد و نمی‌تواند بیدار شود»، یعنی نمی‌تواند بین خواب بودن و بیدار بودن، ادراک و توهم، واقعیت خارجی و واقعیت درونی تمایز قائل شود.

بیمار و روانکاو در طی جلسات روانکاوی در آزمونی مشارکت می‌کنند که این آزمون به گونه‌ای طراحی شده تا آنالیزان (با مشارکت روانکاو) بهتر بتواند رؤیاهای نادیده و رؤیاهای قطع شده‌اش را ببیند. رؤیاهایی که بیمار و روانکاو می‌بینند، همزمان رؤیاها (و خیال‌اندیشی‌های) خودشان و سوژه‌ی سومی است که هم بیمار و روانکاو است و در عین حال، هیچ یک از آن دو نیز نیست. در طی مشارکت در دیدنِ رؤیاهای نادیده و قطع شده‌ی بیمار، روانکاو بیمار را آنچنان عمیق می‌شناسد که به او این امکان را می‌دهد تا به بیمار سخنی بگوید که با تجربه هیجانی هشیاری و ناهشیاری که در یک زمان مشخص در رابطه‌ی تحلیلی اتفاق می‌افتد، مطابقت داشته باشد.

بخش‌هایی از مقاله‌ی: «هنر روانکاوی: رؤیت رؤیاهای نادیده و گریه‌های قطع شده»

مدیریت زندگی اروتیک

باید دانست که هر فرد، به واسطه کنش مشترک خلق و خوی ذاتی خود و تاثیراتی که در سال‌های اولیه زندگی‌اش روی او اعمال شده، شیوه‌ای مخصوص به خود را برای مدیریت زندگی اروتیک خود اکتساب کرده است – یعنی، در پیش‌شرط‌هایی که برای عاشق شدن وضع می‌کند، در رانه‌هایی که ارضا می‌نماید و در هدف‌هایی که در سیر آن، برای خود تعیین می‌کند. این موجب چیزی می‌شود که می‌توان به عنوان یک کلیشه (یا چندین قالب) توصیف کرد، که در طول زندگی فرد، مرتباً در حال تکرار هستند – دائماً از نو تجدید می‌شوند، تا آنجا که شرایط بیرونی و طبیعت اُبژه‌های عشقِ در دسترس او اجازه دهند، که بی‌شک کاملاً مصون از تغییر در مواجهه با تجربیات اخیر نیست.

مشاهدات ما نشان داده است تنها بخشی از این برانگیختگی‌ها که سیر زندگی اروتیک را تعیین می‌کنند دستخوش فرایند کامل رشد روانی می‌شوند. این بخش به سوی واقعیت معطوف است، و در دسترس شخصیت هشیار قرار داشته، و بخشی از آن را شکل  می‌دهد. بخش دیگری از این برانگیختگی‌های لیبیدویی در طول رشد بی‌تغییر باقی مانده‌اند؛ آن‌ها از شخصیت هشیار و از واقعیت دور نگه داشته می‌شوند، و یا از گسترش بیشتر آن‌ها جز در فانتزی، جلوگیری می‌شود یا به طور کامل در ناهشیار می‌مانند به طوری که برای هشیاریِ شخصیت ناشناخته‌اند. اگر نیاز کسی برای عشق از طریق واقعیت به طور کامل ارضا نشود، او به ناچار به هر شخص جدیدی که ملاقات می‌کند با اندیشه‌های پیش‌نگرانه لیبیدویی نزدیک می‌شود؛ و بسیار محتمل است که هر دو بخش لیبیدوی او، بخشی که قادر به هشیار شدن است همراه با بخش ناهشیار، در شکل دادن این نگرش سهم داشته باشند.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «پویایی‌های انتقال»

صحبت­ کردن به مثابه‌ی رؤیاورزی

در ابتدا محیطی که گفتگوی تحلیلی در آن رخ می‌دهد به گونه‌ای طراحی می‌شود که به بیمار و تحلیل‌گر فرصت رؤیاورزی در اشکال مختلف رؤیاورزیِ در بیداری (خیال‌پروری) مانند «صحبت­ کردن به مثابه‌ی رؤیاورزی» (آگدن ۲۰۰۷)

«تفکر رؤیاگون» و «تفکر دگرگون کننده» داده شود. در تلاش برای ایجاد چنین فضایی برای رؤیاورزی، پشت کاناپه می‌نشینم درحالی‌که بیمار روی آن دراز می‌کشد. به هر کدام از بیمارانم در شروع تحلیل توضیح می‌دهم که استفاده از کاناپه به من آن حریم خصوصی را می‌دهد که برای تفکر به شکلی متفاوت از تفکر در گفتگوی چهره به چهره نیاز دارم. اضافه می‌کنم که ممکن است بیمار نیز به این نتیجه برسد که این موضوع برای او هم صدق می‌کند. بیمارانم را صرف نظر از تعداد جلساتی که با آنها داشته‌ام روی کاناپه می‌برم (آگدن ۱۹۹۶).

مورد دوم اینکه من به “قاعده بنیادینفروید پایبند نیستم. هم مبتنی بر تجربه‌ی خودم و هم در کار با تحلیل‌گرانی که از من مشورت گرفته‌اند به این موضوع پی‌بردم که فرمان “هرچه در ذهنت داری بگو” موجب نقض حریم خصوصی بیمار می‌شود، چیزی که برای آزادیِ رؤیاورزی در جلسه ضروری است. پس به جای اینکه از بیمار بخواهم هر چیزی که به ذهنش می‌آید بگوید به او می‌گویم (گاهی صریح، گاهی ضمنی) آزاد است هر چه را که دوست دارد بیان کند و هر چه را که نمی‌خواهد پیش خود نگه دارد و این کاری است که خودم هم انجام می‌دهم (آگدن ۱۹۹۶).

نتیجه‌­ی این جنبه‌­های مهارورزی در جلسه (مدیریت چهارچوب تحلیلی) نوعی روند در گفتگو است که با گفتگوهای دیگر متفاوت است. این روندی است که در آن همیشه حضور دارم (همیشه گوش می‌دهم، گاهی صحبت می‌کنم) و طی آن خودم و بیمار انواع گوناگونی از رؤیاها را تجربه کرده و از آنها عبور می‌کنیم. بیدار شدن از رؤیاورزیِ در جلسه‌ی تحلیلی به اندازه‌ی ارزش درمانی ذاتی خود رؤیاورزی حائز اهمیت است. به عبارت دیگر، به نظر من صحبت درباره‌ی رؤیاورزی – فهم چیزی درباره‌ی معنای رؤیایمان بخشی اساسی از فرآیند درمان است.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «تاملاتی در باب کاربست روان‌کاوی»

دفاعی در برابر از دست دادن اُبژه

زمانی که کودک شدیدا انگشتان خود را می‌مکد یا دائم به آن آسیب می‌رساند، نفرت خود را ابراز می‌کند، او برای کنار آمدن با این احساسات ناخن خود را می‌جود. همچنین احتمال دارد به دهان خود آسیب زند. اما نمی‌توان به قطع گفت که همۀ آسیب‌هایی که از این طریق به انگشت یا دهان وارد می‌شود، بخشی از نفرت است. به نظر می‌رسد که این فکر وجود دارد که در صورت لذت بردن باید رنج کشید: موضوع عشق اولیه درعین‌حال که مورد عشق است، مورد نفرت هم قرار می‌گیرد.

در واقع از آنجا که مکیدن شست پدیده‌ای عادی و جهانشمول است، گسترش پیدا می‌کند و به استفاده از عروسک و فعالیت‌های عادی بزرگسالان سرایت می‌کند، این درست است که بگوییم مکیدن شست دست در شخصیت‌های اسکیزوئید بسیار ماندگار است و در چنین نمونه‌هایی بسیار اجباری است. در یکی از بیمارانم این برای ۱۰ سال بدل به اجباری برای مطالعۀ دائمی شده بود.

این پدیده را نمی‌توان توضیح داد مگر این‌که آن را تلاشی برای مستقر کردن اُبژه بدانیم (پستان و غیره) تا نصف آن را در درون و نصف دیگر را در بیرون نگه دارد. این دفاعی است در برابر از دست دادن اُبژه در درون یا بیرون بدن، می‌توان گفت یعنی از دست دادن کنترل روی اُبژه. شکی ندارم که مکیدن طبیعی شست این کارکرد را دارد.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «رشد هیجانی اولیه»

نیاز نارسیستیک در تعاملات عاطفی

یک زن می‌تواند دائماً برای پیش‌بینی و برآورده کردن نیازهای یک مرد نارسیسیستیک تلاش کند، به این امید که نشانه‌هایی از قدردانی او (و در نتیجه، اعتراف مرد به اهمیت داشتن زن برای او) را به دست آورد. چیزی که احتمالاً به دست خواهد آورد پیامی با این مفهوم است که «به خاطر اینکه آدم بسیار بافضیلتی هستم، حاضرم تسلیم خواسته‌های تو شوم». به عنوان مثال، شوهر با اخم وارد آشپزخانه می‌شود و گرسنه است. همسرش از او می‌پرسد «می‌خواهی زودتر غذا بخوری؟» شوهر به جای اینکه بگوید «بله، گرسنه‌ام» و به طور ضمنی اشاره کند که «ممنون از توجهت»، پاسخ می‌دهد «حتماً» یا «باشه» یا حتی «هرطور خودت راحتی».

این نوع تمایل به پاسخ دادنِ درخواست‌های دلسوزانه با کلماتی مثل «باشه» یا «حتماً» یا ژست شبیه به آن از مشخصه‌های تعامل دفاعی نارسیسیستیک است. موضع فرضی این است که «اینجا کسی که نیاز دارد تو هستی، نه من؛ اما من آنقدر آدم خوبی هستم که تو را راضی نگه می‌دارم». تفاوت‌های این تغییر شکل سوژه و اُبژه چنان ظریف و گول‌زننده است که تعجبی ندارد همسران افراد دارای شخصیت نارسیسیستیک اغلب درباره‌ی اینکه رابطه‌ی آن‌ها چه مشکلی دارد و چطور ممکن است آن‌ها هم در دلسردکننده بودن آن نقش داشته باشند، دچار سردرگمی هستند. اگر بتوانند یاد بگیرند به‌جای رسیدگی به نیازهای ناگفته‌ی همسرشان، چطور او را ترغیب کنند که نیازهای خود را آشکارا بیان کند، باعث می‌شوند که همسرشان صداقت او را آنقدر که در ناخودآگاه تصور می‌کرد، خطرناک نبیند، به عبارت دیگر، این فرض نارسیسیستیک را که بیان نیازها به معنای تحقیر کردن خود است، بی‌اثر می‌سازند. و بار سنگین پیگیری‌های بعدی را از دوش خود بر خواهند دشت.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «آسیب‌شناسی نارسیسیزم در زندگی روزمره»

آغاز درمان

وقتی چیز کمی درباره‌ی یک بیمار می‌دانم، در آغاز تنها او را به طور موقت، برای یک دوره یک تا دو هفته‌ای، می‌پذیرم. اگر طی این دوره درمان را قطع کنیم، بیمار را از تاثیر پریشان کننده شکست درمانی که به آن مبادرت شده، مصون نگه داشته‌ایم.

برای شناختن بیمار و تصمیم به این که آیا او برای روانکاوی مناسب است یا نه تنها اقدام به یک «عمق‌سنجی» کرده‌ایم. جز این روش هیچ صورت دیگری از بررسی مقدماتی در دسترس ما قرار ندارد؛ طولانی‌ترین گفتگو‌ها و پرسش‌گری‌ها در مشاوره‌های معمول هم نمی‌توانند جانشین این روش باشند. با این حال، این آزمون مقدماتی به خودی خود آغاز روانکاوی است و باید از قوانین آن پیروی کند.

شاید بتوان این تمایز را قائل شد، که در آن روانکاو به بیمار اجازه می‌دهد تقریبا کل گفتگو را پیش ببرد و خودش جز آنچه برای این که بیمار صحبتش را ادامه دهد مطلقاً ضروری است هیچ توضیح دیگری نمی‌دهد.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «درباره‌ی آغاز درمان»

عقده بیماری‌زا

اگر یک عقده بیماری‌زا را از بازنمودش در آگاهی (چه بازنمودی آشکار باشد چه به شکل یک سیمپتوم یا چیزی کاملاً نامشهود) تا ریشه‌هایش در ناخودآگاه پیگیری کنیم، به زودی وارد حوزه‌ای می‌شویم که مقاومت خود را در آن به وضوح آشکار می‌سازد به صورتی که تداعی بعدی باید آن را مورد توجه قرار دهد و به عنوان سازشی میان مطالبات آن و مطالبات کارِ کاوش، ظاهر گردد. در این نقطه است که، بر اساس شواهد مبتنی بر تجربه ما، انتقال وارد صحنه می‌شود.

وقتی هر چیزی در محتوای عقده (در موضوع اصلی عقده) برای انتقال یافتن به پیکره پزشک مناسب باشد، انتقال صورت می‌پذیرد؛ و خطور بعدی را تولید کرده، به واسطه نشانه‌های مقاومت خبر از حضور خود می‌دهد – مثلا به واسطه وقفه. از این تجربه استنباط می‌شود که اندیشه‌ی انتقال، پیشاپیش هر امکانات خطور دیگری، به آگاهی نفوذ کرده است چرا که برآورده کننده مقاومت است. رویدادی از این دست در موقعیت‌های بی‌شمار دیگری در سیر روانکاوی تکرار می‌شود. دوباره و دوباره، زمانی که به یک عقده بیماری‌زا نزدیک می‌شویم، بخشی از آن عقده که قادر به انتقال است اول از همه به آگاهی پیش می‌رود و با حداکثر سرسختی مورد دفاع قرار می‌گیرد.

بخش‌هایی از مقاله‎‌ی «پویایی‌های انتقال»

دلبستگی و انگیزش

با عنایت به اعتمادی که نسبت به روانشناسی خویشتن کوهوت در خصوص دلبستگی به عنوان انگیزش اصلی خویشتن برای برقراری و حفظ انسجام خویشتن وجود دارد که جایگزین رانه‌های دوگانه روانشناسی کلاسیک به عنوان عامل اصلی می‌شود، این موضع تا حد زیادی در یافته‌های باکال و نیومن، گلدبرگ، استولورو و همکارانش و وولف حفظ شده است.

باخ یک اصل انگیزشی متفاوت را مشخص می‌کند. باخ با پر کردن شکاف میان ذهن و مغز به واسطه برابر دانستن فعالیت دستوری مغز با احساس سوبژکتیو شایستگی، ادعا می‌کند که کارکرد اصلی مغز، یعنی ایجاد دستور، از نظر روانشناختی توسط فرد به صورت شایستگی تجربه می‌شود؛ از این رو شایستگی و دستیابی به عزت نفس که همایند آن است، تبدیل به نیروی انگیزشی اصلی در سراسر دوران زندگی فرد می‌شود.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «روانشناسی خویشتن پس از کوهوت»

تی‌پلاس
بریده‌ی مقالات

تمایز میان تخطی از مرز و عبور از مرز در روانکاوی

تمایز گذاشتن میان تخطی از مرز و عبور از مرز، سودمند است. اولی معمولاً فاحش و تکراری است، در حالی که دومی ماهیتاً خفیف‌تر است و گاهی اوقات در طول درمان تحلیلی رخ می‌دهد. تخطی از مرز، اغلب با بیمار مورد بحث قرار نمی‌گیرد. از سوی دیگر، عبور از مرزها قابل بحث و تحلیل است. در حالی که تخطی از مرزها ممکن است درمان را از بین ببرد، عبور از مرزها اغلب حوزه‌های جدیدی را برای کاوش در درمان می‌گشاید.

تحلیل‌گری که قصد داشت به تعطیلات برود، در پایان آخرین جلسه‌ی خود با بیمار مرد بلند شد و بلافاصله از گفته‌ی او جا خورد: «امیدوارم تعطیلات به شما خوش بگذرد. کجا می‌روید؟»، او بدون دقت و فکر پاسخ داد: « باید برای دیدن مادرم به دنور بروم. او سخت بیمار است». بیمار با نگاهی از نگرانی بر چهره‌ی خود واکنش نشان داد. تحلیل‌گر بلافاصله دانست که چیزی را بروز داده که بسیار شخصی است، و وقتی بازگشت، این مسئله را با بیمار خود مطرح کرد، بیمار گفت احساس کرده بود که تحلیل‌گر می‌خواهد او نگرانش باشد. در همان حال که این واکنش را بررسی می‌کردند، او فاش کرد که همیشه احساس کرده بود که مادرش می‌خواهد او نگرانش باشد. از این رو، زمینه‌ی جدیدی در نتیجه‌ی این عبور از مرزها گشوده شد.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «مرزها و تخطی از مرزها در روانکاوی-فصل اول»

نیات درون‌نگرانه ما

لزومی ندارد درباره ناهوشیار به مثابه یک چیز یا یک مکان فکر شود. در عوض، ناهوشیار یک روش نگاه کردن به چیزهاست: ما فرض می‌کنیم که مسائل آشکار معنای پنهانی پشت خود دارند. این همان چیزی است که کوهوت بخشی از نیات درون‌نگرانه ما خواند. فرد تنها به واسطه پیش‌زمینه تجربیات خود به واقعیت دسترسی دارد، و بخشی از پیش‌زمینه روانکاو مفهوم ناهوشیار است. هر رویارویی با یک بیمار را می‌توان در چارچوبی مطالعه کرد که مشارکت‌های عمده از سوی یک فانتزی ناهوشیار یا مشارکت عمده از سوی کنش‌های بلاواسطه شرکت‌کنندگان را لحاظ می‌کند. مرزی که ما تصمیم می‌گیریم تعیین کنیم، رویکرد متفاوت ما به بیمار را مشخص می‌کند (گلدبرگ ۱۹۹۰، ص. ۱۲۷). به نظر می‌رسد بخش زیادی از روانشناسی خویشتن امروزی در همین راستا مجزا می‌شود.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «روانشناسی خویشتن از زمان کوهوت»

باورهای پیشگامان روانکاوی

تاریخ روانکاوی پس از اکتشافات فروید نشان می‌دهد که چگونه ایده‌های مسلط، تصورات و پنداشت‌های نسل‌های بعدی روانکاوان را تسخیر می‌کنند و معمولاً به سمت افراط کشیده می‌شوند، زمانی که به ناامیدی برسند، آنگاه فضایی برای ایده‌های جدید فراهم می‌شود. به عنوان مثال: ایده‌های ویلهلم رایش مبنی بر اینکه تفسیرهای مقاومت همیشه باید مقدم بر تفسیر محتوا باشند و اصرار او بر اینکه زره و حفاظ کاراکتر باید قبل از تفسیرهای محتوا درهم بشکند، دیگر بخشی از تکنیک روانکاوی نیست. یکی دیگر از باورهای محبوب پیشگامان روانکاوی که تحلیل کودک، مانند تلقیح (ایمن‌سازی)، نقش پیشگیرانه‌ای در برابر نِوروز بزرگسالی دارد، دیگر باوری مشترک نیست.

این ایده که روانکاوی باید به عنوان تکنیکی درمانی تعریف شود که هدف آن به حداکثر رساندنِ نقش نِوروز انتقالی است، دیگر جایگاه غالبی ندارد. این ایده که روانکاوی از طریق مطالعه و بررسی فضای عاری از تعارض به روانشناسی عمومی تبدیل خواهد شد و راپاپورت را بسیار هیجان‌زده کرده بود، و منجر به ورود روانشناسان بالینی به روانکاوی شد، دیگر دیدگاهی پویا نیست. دیگر کسی یه سراغِ روانکاو ساکت ناامیدکننده‌ای که در کتاب کارل منینگر (۱۹۵۸) در مورد تکنیک، مورد حمایت قرار گرفته بود، نمی‌رود. در طول تاریخ روانکاوی، هر افراط و تفریطی مطلب جدیدی به ما آموخت و از این نظر سودمند بود. مطالعه تاریخ روانکاوی هنوز در مراحل اولیه قرار دارد و روند تغییر در روانکاوی به دقت مورد بررسی قرار نگرفته است.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «تأملاتی در تاریخ روانکاوی»

آغاز درمان

وقتی چیز کمی درباره‌ی یک بیمار می‌دانم، در آغاز تنها او را به طور موقت، برای یک دوره یک تا دو هفته‌ای، می‌پذیرم. اگر طی این دوره درمان را قطع کنیم، بیمار را از تاثیر پریشان کننده شکست درمانی که به آن مبادرت شده، مصون نگه داشته‌ایم.

برای شناختن بیمار و تصمیم به این که آیا او برای روانکاوی مناسب است یا نه تنها اقدام به یک «عمق‌سنجی» کرده‌ایم. جز این روش هیچ صورت دیگری از بررسی مقدماتی در دسترس ما قرار ندارد؛ طولانی‌ترین گفتگو‌ها و پرسش‌گری‌ها در مشاوره‌های معمول هم نمی‌توانند جانشین این روش باشند. با این حال، این آزمون مقدماتی به خودی خود آغاز روانکاوی است و باید از قوانین آن پیروی کند.

شاید بتوان این تمایز را قائل شد، که در آن روانکاو به بیمار اجازه می‌دهد تقریبا کل گفتگو را پیش ببرد و خودش جز آنچه برای این که بیمار صحبتش را ادامه دهد مطلقاً ضروری است هیچ توضیح دیگری نمی‌دهد.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «درباره‌ی آغاز درمان»

سعی نکنید بفهمید!

لکان (۱۹۶۶) می‌پرسد: «یک تحلیگر چه نیازی به یک گوش اضافی می‌تواند داشته باشد، وقتی که گاهی اوقات به نظر می‌رسد همان دو گوش هم بسیار زیاد است، زیرا او را بی‌درنگ به سمت سوءتفاهم بنیادی می‌برد که ناشی از رابطه با فهمیدن است؟ بارها به دانشجویانم گفته‌ام: «سعی نکنید بفهمید!» … شاید یکی از گوش‌های شما به همان اندازه‌ای ناشنوا باشد که دیگری باید قوی باشد. و این همان گوشی است که باید برای گوش دادن به صداها و واج‌ها، کلمات، عبارات، و جملات، بدون فراموش کردن مکث‌ها، برش‌ها، نقطه‌ها، و موازی‌گرایی‌ها امانت دهید، زیرا در این چیزها است که می‌توان رونویسی کلمه به کلمه تهیه کرد، که بدون آن کشف و شهود تحلیلی هیچ مبنا یا هدفی ندارد».

گوش دادن به این‌هاست که به ما اجازه می‌دهد تا ژوئیسانس روانکاوی‌شونده را مکان‌یابی کنیم و در نهایت، بر واقعیت، یعنی اقتصاد لیبیدویی آنها، تأثیر بگذاریم. اینکه فقط به معنا گوش دهیم، ما را در سطح خیال، یعنی سطح فهم محدود می‌کند؛ گوش دادن در سطح نمادین گوش دادن به چیزی است که گفتار را به بیراهه می‌برد، چه در زمانی که فکری آنقدر آزاردهنده است که نمی‌توان آن را بیان کرد و غرق در سکوت می‌شویم، چه زمانی که آرزوها و دیدگاه‌های متعدد و گاه متضادی برای بیان همزمان با هم رقابت می‌کنند و نوعی صورت‌بندی سازشی ایجاد می‌کنیم، به ما کمک می‌کند تا به امر واقعی دسترسی پیدا کنیم، که فهمیدن آن (خیالی با ظاهر توضیحی آن) چیزی بیش از یک پوشش و عقلانی‌سازی نیست.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «علیه فهمیدن»

راه‌حل‌های کورکورانه برای تعارض

افرادی که بسیاری از تحلیلگران شخصیت معاصر، آنها را سازمان یافته در سطحی اساساً نوروتیک، توصیف می‌کنند، عمدتاً به دفاع بالغ‌تر یا درجه دوم متکی هستند. اگرچه آنها از دفاع‌های بدوی نیز استفاده می‌کنند، این‌ها در عملکرد کلی آنها چندان برجسته نیستند و بیشتر در مواقع استرس غیرعادی مشهود می‌شوند.

هرچند وجود دفاع‌های بدوی، تشخیص ساختار شخصیت سطح نوروتیک را نفی نمی‌کند، اما فقدان دفاع‌های بالغ این تشخیص را ممکن می‌کند. به طور سنتی، پیشینه‌ی پژوهش‌های روانکاوانه اشاره می‌کند که افراد سالم‌تر از واپس‌رانی به‌عنوان دفاع اساسی‌شان استفاده می‌کنند، و آن را به راه‌حل‌های کورکورانه برای تعارض، مانند انکار، دوپاره‌سازی، همانندسازی فرافکنانه، و دیگر مکانیسم‌های بدوی‌تر ترجیح می‌دهند.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «ویژگی‌های ساختار شخصیت سطح نوروتیک»

تغییرات ایگو

من معتقدم که این تجربیات اولیه که منجر به «تغییرات ایگو» می‌شود، و این روزها «تحریف‌های ایگو» نامیده می‌شوند، نیز ساختاری سه مرحله‌ای دارند. این بدان معنا است که در اصل آنها نیز تروما هستند، و باید به عنوان رویدادهایی در یک رابطه‌ی اُبژه‌ای، هرچند در یک رابطه بدوی، در نظر گرفته شوند. آنچه آنها را از تروما به معنای واقعی متمایز می‌کند، سن تقویمی یا شاید رشدی کودک است که تاثیر گسترده‌ای بر این رویدادها دارد. هر چه کودک بزرگتر باشد، احتمال بیشتری وجود دارد که تعامل بین او و بزرگسال مانند یک «اغوای جنسی» باشد، و به افراط جنسی یا حتی افراط آشکارای تناسلی تنزل یابد.

به همین ترتیب، هر چه کودک بزرگتر باشد، احتمال بیشتری وجود دارد که سایر بزرگسالان، غیر از مادر، و از همه مهم‌تر پدر، به اُبژه‌های ترومازا تبدیل شوند. از سوی دیگر، هر چه کودک کوچکتر باشد، احتمال افراط جنسی–تناسلی آشکار کمتر است؛ هر اتفاقی که ممکن است بیفتد، معمولاً در سطح پیش-تناسلی باقی می‌ماند. از سوی دیگر، اگر هر رویداد تروماتیک در یک کودک خردسال یا نوزاد رخ دهد، به دلیل وضعیت ساختاری است که در آن، تنها شخصی که می‌تواند ترومازا باشد، مادر است.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «تروما و رابطه‌ی اُبژه‌ای»

ماهیت اُبژه

رابطه با اُبژه را می‌توان در قالب تجربه‌ی سوژه توضیح داد. برای توصیف استفاده از اُبژه باید ماهیت اُبژه را مد نظر قرار دهیم. من در این بحث، نظراتم را درباره‌ی اینکه چرا ظرفیت استفاده از یک اُبژه پیچیده‌تر از ظرفیت رابطه با اُبژه است مطرح کرده‌ام؛ و اینکه رابطه می‌تواند یک اُبژه‌ی ذهنی باشد اما استفاده نشان‌دهنده‌ی این است که اُبژه بخشی از واقعیت بیرونی است.

این توالی را می‌توان مشاهده کرد:

۱- سوژه با اُبژه رابطه دارد.

۲- اُبژه به جای اینکه توسط سوژه در دنیا قرار داده شود، در حال کشف شدن است.

۳- سوژه اُبژه را تخریب می‌کند.

۴- اُبژه از تخریب نجات می‌یابد.

۵- سوژه می‌تواند از اُبژه استفاده کند.

اُبژه همیشه در حال تخریب شدن است. این تخریب به یک زمینه‌ی ناخودآگاه برای عشق یک اُبژه‌ی واقعی؛ یعنی اُبژه‌ای در بیرون از محدوده‌ی کنترل قادر مطلق سوژه تبدیل می‌شود.

مطالعه‌ی این مشکل مستلزم بیان ارزش مثبت تخریب‌گری است. تخریب‌گری به علاوه‌ی نجات اُبژه از تخریب، اُبژه را خارج از محدوده‌ای که مکانیسم‌های ذهنی فرافکنانه عمل می‌کنند قرار می‌دهد، بنابراین دنیایی از واقعیت مشترک ایجاد می‌شود که می‌تواند به سوژه بازخورد بدهد و سوژه هم از آن استفاده کند.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «استفاده از اُبژه»

روده چیزی را قورت نمی‌دهد!

آنچه که با همانندسازی فرافکنانه در ارتباط است، ناتوانی شخصیت سایکوتیک در درون‌فکنی است. اگر او بخواهد تفسیری را بپذیرد، یا این اُبژه‌هایی را که توصیف کردم، بازگرداند، او این کار را از طریق همانندسازی فرافکنانه به صورت معکوس، یا در همان مسیر انجام می‌دهد. در مورد بیماری که گفته بود از روده‌اش به عنوان مغز استفاده می‌کند، این وضعیت به طور کامل توضیح داده شده است.

هنگامی که گفتم او چیزی را قورت داده است، در پاسخ گفت که «روده چیزی را قورت نمی‌دهد.» دکتر سیگال در مقاله‌اش، که این شانس را داشتم که قبل کنگره آن را ببینم، برخی از تغییرات در زندگی بیمار را در موضع افسرده‌وار توضیح داده است؛ اکنون اضافه می‌کنم که، به دلیل استفاده از همانندسازی فرافکنانه، او نمی‌تواند اُبژه‌هایش را ترکیب کند: او فقط می‌تواند آنها را انباشته و فشرده‌سازی کند. علاوه بر این، فرقی نمی‌کند که احساس کند چیزی به درون او وارد شده است، یا اینکه احساس کند آن را درون‌فکنی کرده است، آن ورود را نوعی تجاوز و حمله، و انتقامجوییِ اُبژه‌، به دلیل نفوذ خشونت‌آمیز به درون آن می‌داند.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «رشد اندیشه‌ی اسکیزوفرنی»

خودکشی مادر

عواقب مرگ واقعی مادر –خاصه زمانی که به دلیل خودکشی باشد– برای کودکی که از خود به جا می‌گذارد، بسیار مضر است. می‌توان بلافاصله به این رویداد، سیمپتوماتولوژی را که منجر به آن شده است، نسبت داد، حتی اگر تحلیل‌ها نشان دهد که این فاجعه تنها به دلیل رابطه مادر–فرزندی که قبل از مرگ او وجود داشت، غیرقابل جبران بوده است.

در واقع، در این مورد، حتی باید بتوان شیوه‌هایی از رابطه را توصیف کرد که به مواردی که می‌خواهم در اینجا توضیح دهم، نزدیک است. اما واقعیتِ فقدان و از دست دادن، ماهیت بی‌چون و چرا و غیر قابل برگشت آن، رابطه قبلی را به شکلی قطعی تغییر خواهد داد. بنابراین، من به تعارضاتی که به چنین وضعیتی مربوط می‌شود، اشاره نمی‌کنم. همچنین تحلیل‌های بیمارانی را که برای سیمپتوماتولوژی افسردگیِ شناخته شده به دنبال کمک هستند، در نظر نمی‌گیرم.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «مادرِ مُرده»

Back To Top
×Close search
Search