رقص رفتاری و موسیقی بدنی
در درمان تروما، آنالیست باید به دقت با ارتباطات غیر کلامی آنها هماهنگ باشد. این بیماران غالباً به جای به یاد آوردن، رفتار میکنند. بال و پر دادن به فانتزی در این بیماران فقیر و کممایه است و «مسائل خام و پردازش نشدهای که اشاره به گسست در ابتدای رشد ایگو دارد به جای آنکه کلامی یا عقلانی شود، هیجانی است».
بااینهمه باقیماندههای «غیر قابل یادآوری و فراموش نشدنی» تروما بی آنکه از آنها کاسته شود زیر نقاب شخصیت بزرگسالی ته نشین میشود و تنها از رهگذر حرکات و نوع قرار گرفتن بدن بیمار بر روی کاناپه، عادات و اخلاقیات، لحن صدا و نوع ورود و خروج او به دفتر درمانگر میتوان این باقیماندهی تروما را تشخیص داد. توجه به انتقال متقابل خود در جایی که این «رقص رفتاری و موسیقی بدنی» با صدایی بلند طنینانداز میشود، چشماندازهایی تازه را بر بازسازی و بینش میگشاید.
بخشهایی از مقالهی «درمان روانکاوانهی تروما و شخصیت آنالیست»
تغییرات ایگو
من معتقدم که این تجربیات اولیه که منجر به «تغییرات ایگو» میشود، و این روزها «تحریفهای ایگو» نامیده میشوند، نیز ساختاری سه مرحلهای دارند. این بدان معنا است که در اصل آنها نیز تروما هستند، و باید به عنوان رویدادهایی در یک رابطهی اُبژهای، هرچند در یک رابطه بدوی، در نظر گرفته شوند. آنچه آنها را از تروما به معنای واقعی متمایز میکند، سن تقویمی یا شاید رشدی کودک است که تاثیر گستردهای بر این رویدادها دارد. هر چه کودک بزرگتر باشد، احتمال بیشتری وجود دارد که تعامل بین او و بزرگسال مانند یک «اغوای جنسی» باشد، و به افراط جنسی یا حتی افراط آشکارای تناسلی تنزل یابد.
به همین ترتیب، هر چه کودک بزرگتر باشد، احتمال بیشتری وجود دارد که سایر بزرگسالان، غیر از مادر، و از همه مهمتر پدر، به اُبژههای ترومازا تبدیل شوند. از سوی دیگر، هر چه کودک کوچکتر باشد، احتمال افراط جنسی–تناسلی آشکار کمتر است؛ هر اتفاقی که ممکن است بیفتد، معمولاً در سطح پیش-تناسلی باقی میماند. از سوی دیگر، اگر هر رویداد تروماتیک در یک کودک خردسال یا نوزاد رخ دهد، به دلیل وضعیت ساختاری است که در آن، تنها شخصی که میتواند ترومازا باشد، مادر است.
بخشهایی از مقالهی «تروما و رابطهی اُبژهای»
والد آزارگر
اغلب فرزندانی که در کودکی با والد آزارگر یا طردکننده یا سرد رشد یافتهاند، برای قابل تحمل کردن این موقعیت، دو راه پیشرو دارند تا این رفتارهای خصمانه را تبیین کنند. چیزی شبیه این که با خود میگویند یا «پدر و مادر من آدمهای بدی هستند» یا اینکه «من دوستداشتنی نیستم» و مستحق همین توجه ناکافی هستم (یعنی یکجور جابجایی در مسئولیت). پذیرش گزارهی اول دنیا را برای کودک ناامن میکند، پس او ناگزیر تصور دوم را میپذیرد (این صورتبندی را روانکاوی به نام رونالد فیربرن انجام داده است). بنابراین، این کودک در بزرگسالی، ارتباطاتی را اصیل و ارزشمند میداند که فرد مقابل با آنها رفتاری سردتر از معمول داشته باشد. اگر کسی خلاف این روند را با او پیش بگیرد، از این محبت خوشنود نمیشود، بلکه ممکن است به نظرش طرف مقابل فردی سوءاستفادهگر یا بیارزش باشد. جملهی معروفی که «وودیآلن» در مونولوگ ابتدای فیلم «آنی هال» به نقل از «گروچو مارکس» میگوید، میتواند مثال خوبی برای این موقعیت باشد: «من عضو گروهی نمیشوم که آدمی مثل من را به عضویت میپذیرد».
بخشهایی از مقالهی «چرا ترک کردن یک رابطهی بد برای ما دشوار است؟»
افشای احساسات غیرضروری
افشای سنجیدهی احساسات درمانگر نسبت به بیمار میتواند مفید باشد، اگرچه خودافشاگری به طور کلی به عنوان یک مداخلهی رواندرمانگری پویا قلمداد نمیشود. اکثر درمانگران از افشاگری در مورد زندگی شخصی و یا مشکلات شخصی خودداری میکنند. با این حال، نوع مشخصی از افشاگری که شامل احساساتی میشود که در وضعیت درمانی اینجا و اکنون ظاهر شدهاند، ممکن است در کمک به بیمار شدیداً کارآمد باشد که ببیند چه تاثیری بر روی دیگران دارد.
از آنجا که ما نمیتوانیم همیشه مطمئن باشیم که وقتی احساسات خود را برای بیمار افشا میکنیم نیات ما چه هستند، خودافشاگری باید تنها زمانی مورد استفاده قرار گیرد که بر عواقب احتمالی که لزوماً نمیتوان پیشبینی کرد، تأمل کرده باشیم. صحبت کردن با یک سوپروایزر یا مشاور برای بحث در مورد عواقب احتمالی پیشبینی نشده، عموماً سیر عمل عاقلانهای است. با این حال، احتمالاً به علت ترس از فشار غیرضروری بر بیمار یا فروپاشی فضای تحلیلی که در آن ادراک درمانگر در قلمروی «چنان که گویی» است، برخی از احساسات را نباید افشا نمود. برخی از این موارد، شامل احساسات جنسی نسبت به یک بیمار و احساسات نفرت یا انزجار میشوند.
بخشهایی از مقالهی «انتقال متقابل در رواندرمانی معاصر»
نقشهی عشق
روابط اولیهی ما با والدین و سرپرستان، به ما کمک میکند تا یک «نقشهی عشق» را شکل دهیم که در سراسر عمر ما باقی میماند. این موضوع گاهیاوقات «انتقال» نامیده میشود. فروید خاطرنشان کرد که وقتی ابژهی عشق را پیدا میکنیم، در واقع آن را «بازمییابیم». پدیداری که اغلب به آن اذعان میشود به همین دلیل است: اینکه افراد شرکایی را انتخاب میکنند که آنها را به یاد مادر/پدر خود میاندازند. ما همگی شاهد آن بودهایم.
بخشهایی از مقالهی «هفت یافته درباره رابطه جنسی و عشق که زیگموند فروید کشف کرد.»
سوپرایگوی سرکوبگر
زمانی که یک کاندیدای تازهکار بودم (با وجود خامی و بیتجربگی آشکارم) اکثر بیماران بدون هیچ تردیدی قرارداد تحلیلی کلاسیک و فراوانی جلسات آن را میپذیرفتند (مستقل از شرایط اقتصادیشان یا با تعدیلهایی دوجانبه و واقعبینانه). اساساً آنها اکراه خاصی برای وابستگی به تحلیل نداشتند.
زیرا غالباً مسئلهی اصلی در آن زمان سوپرایگوی سرکوبگری بود که زندگی بیماران را دشوار میساخت. هرچند که آنها وجود آن را در زندگی خود امری طبیعی میدانستند و حتی به طور متناقضی گاهی اوقات به آن اعتماد میکردند. در فرهنگ معاصر ما غالباً بزرگترین مانع، ایگو- ایدهآل نارسیسیستی است که وابستگی به اُبژه (که معمولاً معادل -به طور خلاصه- اُبژهی والدینی است) را شرایطی غیرقابل قبول و تحقیرآمیز معرفی میکند.
بخشهایی از مقالهی «سخنی با کاندیداهای تازهکار روانکاوی»
خودکشی مادر
عواقب مرگ واقعی مادر –خاصه زمانی که به دلیل خودکشی باشد– برای کودکی که از خود به جا میگذارد، بسیار مضر است. میتوان بلافاصله به این رویداد، سیمپتوماتولوژی را که منجر به آن شده است، نسبت داد، حتی اگر تحلیلها نشان دهد که این فاجعه تنها به دلیل رابطه مادر–فرزندی که قبل از مرگ او وجود داشت، غیرقابل جبران بوده است.
در واقع، در این مورد، حتی باید بتوان شیوههایی از رابطه را توصیف کرد که به مواردی که میخواهم در اینجا توضیح دهم، نزدیک است. اما واقعیتِ فقدان و از دست دادن، ماهیت بیچون و چرا و غیر قابل برگشت آن، رابطه قبلی را به شکلی قطعی تغییر خواهد داد. بنابراین، من به تعارضاتی که به چنین وضعیتی مربوط میشود، اشاره نمیکنم. همچنین تحلیلهای بیمارانی را که برای سیمپتوماتولوژی افسردگیِ شناخته شده به دنبال کمک هستند، در نظر نمیگیرم.
بخشهایی از مقالهی «مادرِ مُرده»
همدلی شفابخش
همدلی فهمیدن واقعیت سوبژکتیو بیمار، پیامدهای بالینی مستقیمی در پی دارد. برای بسیاری از بیماران ما علت اساسی رنج آنها یا حتی فقدان یک احساس منسجم از خویش در مکان و زمان، در این واقعیت نهفته است که آنها یا از ادراکات خود بیخبرند، یا به آنها اعتماد ندارند و یا با آنها تعارض دارند.
از این رو همدلی، یا تبعیت تنگاتنگ از دیدگاه بیمار به واقعیت، یک هدف اساسی بالینی شفابخش را دنبال میکند که بر اساس آن تجربه بیمار از یگانگی دیدگاه خودش به واقعیت دیگر، به مثابه تهدیدی برای خودش یا دیگران احساس نمیشود.
بخشهایی از مقالهی «روانشناسی خویشتنْ رواندرمانی حمایتی نیست.»
اجازهی واپسروی
با توجه به دفتر خاطرات فرنتسی، میتوان گفت که او به عنوان جد بسیاری از مُصلحان روانکاوی آینده ظاهر میشود. دو مقالهی آخر او «کودک ناخواسته و غریزهی مرگ» (۱۹۲۹) و «آشفتگی زبان بین بزرگسالان و کودکان» (۱۹۳۳) شروع تئوری روابط اُبژه را نشان میدهند. اگر شرایط مساعد بود، او میتوانست تاثیرگذارتر باشد. او از طریق شاگردش، مایکل بالینت، در تاریخ پسین روانکاوی تاثیر گذاشت. این ایده که روانکاو باید اجازهی واپسروی دهد، تا جایی که لازم است به عقب برگردد، تا زمانی که شروعهای جدید به طور خودبهخودی پدیدار شوند، معمولاً ما را با بالینت و وینیکات ارتباط میدهد، اما در واقع این ایده به فرنتسی برمیگردد.
از مقالهی «تأملاتی در تاریخ روانکاوی»
روانکاوی، هنرِ آفریدن است.
روانکاوی یک تجربهی هیجانی زیسته است. به این ترتیب، قابلِ ترجمه، رونویسی، ضبط، توضیح، درک یا گفتن از طریق کلمات نیست. همان چیزیست که هست. با وجود این، معتقدم که میتوان در مورد آن تجربهی زیسته مطالبی بیان کرد که در مورد جنبههایی از آنچه که بین روانکاوان و بیماران آنها در زمان اجرای کار روانکاوی اتفاق میافتد، ارزش تفکر دارد.
در تفکراتم که غالباً در زمان نوشتن اتفاق میافتد، این کار را مفید دانستهام که هنگام تلاش برای یافتنِ ماهیت معنا، در ابتدا خودم را به استفاده از حداقل کلمات ممکن محدود کنم. تجربهی من در زمان نوشتن مطالب روانکاوی، همچنین نوشتن شعر این است که تراکم و غلظت کلمات و معانی آنها کمک میکند تا از قدرت زبان برای بیان آنچه نمیتوان گفت، بهرهمند شد.
یک شخص به دلیل داشتنِ درد عاطفی، که برایش مجهول و ناشناخته است، با روانکاو مشورت میکند، او یا نمیتواند رؤیا ببیند (یعنی قادر به انجام فعالیت روانی ناهشیار نیست) یا آنقدر از آنچه که در رؤیا میبیند، آشفته است که رؤیا دیدنِ او قطع میشود. تا زمانی که او نتواند تجربهی عاطفیاش را در رؤیا ببیند، قادر به تغییر، رشد، یا تبدیل شدن به چیز دیگری غیر از آنچه که بوده است، نیست. بیمار و روانکاو در طی جلسات روانکاوی در آزمونی مشارکت میکنند که این آزمون به گونهای طراحی شده تا آنالیزان (با مشارکت روانکاو) بهتر بتواند رؤیاهای نادیده و رؤیاهای قطع شدهاش را ببیند. رؤیاهایی که بیمار و روانکاو میبینند، همزمان رؤیاها (و خیالپروریهای) خودشان و سوژهی سومی است که هم بیمار و روانکاو است و در عین حال، هیچ یک از آن دو نیز نیست.
بخشهایی از مقالهی «هنر روانکاوی: رؤیت رؤیاهای نادیده و گریههای قطع شده»