
اضطراب ناتوانی
کودکانی که مادرانشان نمیتوانند پاسخ مناسب و سازنده به احساساتشان دهند، ممکن است احساس فقدان اعتماد به احساسات، درماندگی و خشم را تجربه کنند. برای آنها بسیار دشوار است که از تجربیات حسی عینی و مشخص بدن به بازنمایی کردن این احساسات در ذهن تغییر کنند و تجربهی این احساسات به صورت خام سخت و ناتوانکننده میشود. در چنین مواردی کودکان ممکن است مکانسیم دفاعی همهتوانی و کنترل یا جابهجایی به موضوعات دیگر را در مقابل اضطراب ناتوانی شکل دهند.
پیتر فوناگی که طراح نظریهی ذهنیسازی است در این مورد بیان میکند که ناتوانی در ذهنیسازی، تجربهی به کلام آوردن احساسات را برای مراجعین بسیار سخت میکند. این مراجعین احساسات خود را به صورت بدنی حس میکنند و نمیتوانند پاسخهای عاطفیشان را به کلام در بیاورند.
بنابراین یک فرآیند روان-تنی در جریان است: ممکن است احساسات به طرق مختلفی در روان تجربه نشوند و در کلام جاری نشوند. اما در حقیقت آنها در بدن پنهان میشوند.
بخشهایی از مقالهی «وقتی کلمات بیان نمیشوند: پلی فراتر از سکوت»
لغزش تایپی
نوع دیگری از لغزشهای فرویدی که بهویژه در زمانهی کنونی رایج است لغزش تایپی است (البته اصالتاً فروید به لغزش در نوشتار یا در نامهها اشاره کرده است، ولی چیزی که در زمانهی ما رایج است، نامههای تایپی است). احتمالاً این برای شما آشناتر باشد. اشتباه در نوشتار گاهی از نیات پنهان شما پرده برمیدارد. استفاده ناخودآگاه از کلمههای زشت یا توجه نکردن به غلط تایپی و ارسال آن به فردی که با او رودربایسی دارید احتمالاً رایجترین شکل این لغزشها هستند. گویی نوعی دهنکجی در اینجور اشتباههای تایپی وجود دارد. یا احتمالاً پیش آمده که پشت سر یک نفر غیبت کنید و پیام را درست برای همان نفر بفرستید.
به این مثال واقعی توجه کنید:
کاربری قصد دارد در روز مرگ «اِمی واینهاوس»، احساس خود را نسبت به این خوانندهی فقید ابراز کند. او قطعهی «Back to Black» را به اشتراک میگذارد و مینویسد: «اینجا قصد دارم دربارهی اِمی واینهاوس و مرگ زودبهنگاماش در ۲۷ سالگی به خاطر مسمویت الکلی بنویسم». این اشتباه گویی میل ناخودآگاه کاربر را لو میدهد. احتمالاً بخشی از او مرگ اِمی واینهاوس در ۲۷ سالگی را «بهنگام» میداند ولی بخش خودآگاهش قصد دارد آن را «زودهنگام» تصویر کند.
بخشهایی از مقالهی «لغزش کلامی چیست و چگونه ما را لو میدهد؟»
مرگ پدیداری
اکثر ایدههای من ملهم از بیماران هستند که دِین خودم به آنها را اعتراف میکنم. عبارت «مرگ پدیداری» را به یکی از این افراد وامدار هستم. آنچه در گذشته اتفاق افتاد مرگ به مثابه یک پدیدار بود، اما نه به مثابه نوعی واقعیت که مشاهده میکنیم. بسیاری از زنان و مردان عمر خود را صرف این پرسش میکنند که آیا با خودکشی راهحلی مییابند، خودکشی به معنای فرستادن بدن به مرگی که از پیش برای روان اتفاق افتاده است. با این حال، خودکشی نه پاسخ بلکه نشان یأس است. من اکنون برای نخستین بار میفهمم که منظور بیمار اسکیزوفرنیک من (که خودش را کشت) چه بود وقتی گفت: «تمام آنچه از شما میخواهم انجام دهید این است که به من کمک کنید برای دلیل درستی مرتکب خودکشی شوم به جای آنکه برای دلیلی اشتباه این کار را بکنم».
بخشهایی از مقالهی «ترس از فروپاشی»
روانپریشی قلمرو بالقوهی زنانه است.
لکان مکررا به شباهت های میان این سه دسته اشاره کرد. لکان هربار که با یک مفهوم جدید دست و پنجه نرم میکرد یا روی یک دید بالینی جدید در کار بالینی تأکید میکرد، آن را در رواننژندی، روانپریشی و روانکژی به کار میبرد. در روانکاوی، هر بار که به دیدگاه جدیدی برسید میتوانید آن را مطابق با سه قلمرو به شکل پیچیدهای طبقهبندی کنید. بدیهی است که این سه مورد تنها قلمروهای موجود نیستند. به عنوان مثال دستههای بالینی دیگری مانند مرد و زن و همچنین ساختار مرد و ساختار زن وجود دارد که به وضوح تحت تاثیر سه دسته اصلی بالینی قرار دارند.
مثلا اگر لکان بگوید که روانکژی ویژگی مرد است، اگر ساختار دوتایی مرد و زن و ساختار سهگانه رواننژندی، روانپریشی و روانکژی را با هم ترکیب کنیم، مسائل پیچیدهتر میشوند. میتوان گفت روانکژی یک ویژگی مردانه است در حالی که همهی بیماران روانپریش میتوانند زن باشند. لکان عبارتی در رابطه با روانپریشی مطرح کرد که الان معروف است و اینگونه ترجمه شده است که روانپریشی قلمرو بالقوهی زنانه است. در رواننژندی بین هیستری و وسواس تمایز قائل میشویم و معمولاً مرد و زن را به ترتیب به وسواس و هیستری مرتبط میدانیم. هنوز هیچ اجباری وجود ندارد که فرض بگیریم هیچ مرد هیستریکی وجود ندارد. بعضی مواقع همینگونه بر رواننژندی تمرکز میکنیم و در موارد دیگر تمرکزمان بر تمایز بین رواننژندی هیستریک و رواننژندی وسواس است با این شرط که فروید رواننژندی وسواس را به عنوان یک گویش از هیستری در نظر گرفته و هیستری هسته مرکزی رواننژندی است. گاهی اوقات بر وجود رواننژندی دیگر که تحت عنوان فوبیا شناخته میشود تمرکز میکنیم.
بخشهایی از مقالهی «مقدمهای بر دیدگاههای بالینی لکان»
مرز جدید سانسور
فروید سانسوری را میان نظام آگاه و پیشآگاه مفروض میدارد، همینطور ظرفیت واقعیتسنجی را نیز به پیشآگاه نسبت میدهد. فروید وجود سد سانسور را میان پیشآگاه و آگاه و به علاوه میان نظام ناآگاه و پیشآگاه، در چند موضع بیان کرده است. در سال ۱۹۱۵ او از «مرز جدید سانسور» سخن میگوید:
«نخستین سانسورها علیه ناآگاه اعمال میشود و دومین سانسور علیه مشتقات پیشآگاه. میتوان مفروض داشت که در طول تحول فردی، سانسور یک گام به جلو برداشته است… در درمان روانکاوانه وجود دومین سانسور که مابین نظام پیشآگاه و آگاه قرار دارد بیهیچ بحث و جدلی اثبات شده است». اگر بخواهیم توصیفی از این وضعیت به دست دهیم، باید بگوییم پیشآگاه را میتوان ناآگاه به حساب آورد اگرچه این دو نظام را قواعد کاملاً متفاوتی اداره میکند و این نکته وضعیت را پیچیدهتر میکند.
شاید به خاطر شکاف فزایندهای که میان مشاهدات بالینی ما و نظریات روانکاوانه فعلی وجود دارد ما همچنان مفهوم ناآگاه را در کنار دیگر مفاهیممان به کار میگیریم. مهم است که بدانیم که معنای این اصطلاح بر اساس بافتی که در آن به کار میرود تغییر میکند. آنچه رخ داده این است که صفت «ناآگاه» بدل به اسم شده است. در نتیجه تمایز مفهومی میان نظام ناآگاه و نظام پیشآگاه از دست رفته است، هر دو نظام در هم آمیخته شدهاند و این درهمریختگی همچنان در نوشتههای برخی از ممتازترین روانکاوان به چشم میخورد.
بخشهایی از مقالهی «فانتزی و دگرگونیهای آن: نگاه فرویدی معاصر»
سرریز شدن خودبهخود احساسات شدید
فوران شدید عواطف در درمان فینفسه نشانگر وجود تروما نیست. همانطور که ویلیام وردزورث نوشت: «سرریز شدن خودبهخود احساسات شدید» چیزی است که شعر را میسازد اما «ریشه در عواطفی دارد که در آرامش به یاد میآیند». ما به عنوان درمانگر میدانیم که سرریز شدن خودبهخود احساسات شدید اغلب نه به شعر بلکه به تناقض منجر میشود -نمیتوان منشاء طغیان آشوبناک عواطفی که زندگی خود را دارند، در آرامش به یاد آورد چراکه در آرامش تجربه نشدهاند.
یکی از اهداف ما درمانگران این است که به بیمارانمان کمک کنیم تا بتوانند سرریز شدن خودبهخود احساسات شدید را با شرم و وحشت تجربه نکنند بلکه در فضایی امن تجربه کنند. اگر درمان در بستری آرام برای زیستن دوبارۀ عواطف باشد -اگر به تغییر شکل عواطف تروماتیک به قوهای برای «شعر» یاری رسانیم- دیگر چه چیز لازم است؟
پاسخ من این است که یک محیط بینافردی «بهقدر کافی ایمن» -محیطی که هم برای اصالت عواطف روانکاو جا داشته باشد و هم برای بازیابی کنش و نمادینسازی تجربهی تروماتیک اولیه که کورکورانه نتیجهی اولیه را بازتولید نمیکند. باور دارم از طریق این تغییر شکل تروما به «شگفتیهای ایمن» است که اشباح گسستهی «غیر-من» کمکم دست از تسخیر برمیدارند و هرچه فعالانهتر و آشکارتر به عنوان تنظیمکنندهی عواطف، بازتابنده-خود در بخشی از «من» مشارکت میکنند.
بخشهایی از مقالهی «لازم نیست خانهای پُر از وحشت باشد»
نافرمانی حسادتآمیز
اگر روانکاو احتمالاً ثالثیت در تفرد را به بیمار منتقل نکند، اگر از موضع متقابل خالص (کسی که میداند، شفا میدهد، در مسئولیت خود باقی میماند) به بیمار ببخشد، بیمار حس خواهد کرد که روانکاو به خاطر چیزی که به او داده، مالک او است؛ به عبارت دیگر، روانکاو میتواند در عوض او را بخورد. علاوه بر این، بیمار چیزی ندارد که در عوض آن بدهد، هیچ تأثیر یا بینشی که بتواند روانکاو را تغییر دهد. بیمار احساس خواهد کرد که باید تفاوتهایش را سرکوب کند، روانکاو را عفو کند، در رابطهی کاذب دوطرفه شرکت کند یا با نافرمانی حسادتآمیز نسبت به قدرت روانکاو واکنش نشان دهد.
بخشهایی از مقالهی «فراتر از کنشگر و کنشپذیر: دیدگاهی بیناذهنی به ثالثیت»
نارو خوردن
افرادی هستند که بارها و بارها نارو میخورند. کارفرمایشان کمکها و کارهای ارزشمند آنها را تشخیص نمیدهند و دوستانشان مهمانیهای آنها را جبران نمیکنند. همسرشان خیلی به ندرت عشقشان را به آنها اذعان میکنند و فرزندانشان هیچوقت از فداکاریهایشان تجلیل نمیکنند. این افراد «جمعکنندههای بیعدالتی هستند». از نظر روانی مجروح و دلخور هستند، اندوهناکی خود را با ناباوری دردناکی با جزئیات شرح میدهند.
مشکل اصلی اینگونه افراد مازوخیسم آنهاست. و دلیل اینکه چگونه و چرا نارو میخورند کمتر واضح است (در مقابل کتک خوردن، مورد سوءاستفاده جنسی قرار گرفتن و غیره) که خصوصیت مرکزی برخی افراد مازوخیست است. پاسخ اینکه چگونه این اتفاق میافتد بدین شرح است: فرد مازوخیست زودباوری قابل توجه و پنهانی دارد. هرچه که به او گفته میشود را باور میکند و از حقایقی که مخالف با انتظارات خوشبینانهی اوست چشمپوشی میکند.
بخشهایی از مقالهی «نارو زدن و نارو خوردن | خیانت دیدن و خیانت کردن»
انکار مرگ
به ادعای رَنک، ایدهی جاودانگی روح در واکنش به ترس پنهان ما از مرگ به وجود آمد. ادیان توحیدی، که وعدهی زندگی پس از مرگ را میدهند، از این تکانش ظاهر شدند. این ایده چندان اصیل نیست، اما رَنک فراتر میرود. او ادامه میدهد که نیروهای ناخودآگاه مانع از تفکر افراد در مورد مرگ میشوند.
جامعه مکانیسمها و اشکالی از انطباق فرهنگی ایجاد کرده، که قرار است از آگاه شدن مردم نسبت به طبیعت حیوانی خود -و به تبع آن، میراییشان- جلوگیری کنند. تابوهای اجتماعی و خصوصیسازی نیازهای بیولوژیکی از این واقعیت ناشی میشوند که ما –درست مانند سگ همسایه- یک دستگاه هاضمه و یک رانهی جنسی داریم. هر چیزی در مورد ما که ممکن است متضمن حیوانیت و میرایی باشد با یک «سپر» فرهنگی پوشانده میشود.
بخشهایی از مقالهی «چگونه فرهنگ بر اضطراب مرگ غلبه میکند.»
آغاز درمان
وقتی چیز کمی دربارهی یک بیمار میدانم، در آغاز تنها او را به طور موقت، برای یک دوره یک تا دو هفتهای، میپذیرم. اگر طی این دوره درمان را قطع کنیم، بیمار را از تاثیر پریشان کننده شکست درمانی که به آن مبادرت شده، مصون نگه داشتهایم.
برای شناختن بیمار و تصمیم به این که آیا او برای روانکاوی مناسب است یا نه تنها اقدام به یک «عمقسنجی» کردهایم. جز این روش هیچ صورت دیگری از بررسی مقدماتی در دسترس ما قرار ندارد؛ طولانیترین گفتگوها و پرسشگریها در مشاورههای معمول هم نمیتوانند جانشین این روش باشند. با این حال، این آزمون مقدماتی به خودی خود آغاز روانکاوی است و باید از قوانین آن پیروی کند.
شاید بتوان این تمایز را قائل شد، که در آن روانکاو به بیمار اجازه میدهد تقریبا کل گفتگو را پیش ببرد و خودش جز آنچه برای این که بیمار صحبتش را ادامه دهد مطلقاً ضروری است هیچ توضیح دیگری نمیدهد.
بخشهایی از مقالهی «دربارهی آغاز درمان»