
نارو خوردن
افرادی هستند که بارها و بارها نارو میخورند. کارفرمایشان کمکها و کارهای ارزشمند آنها را تشخیص نمیدهند و دوستانشان مهمانیهای آنها را جبران نمیکنند. همسرشان خیلی به ندرت عشقشان را به آنها اذعان میکنند و فرزندانشان هیچوقت از فداکاریهایشان تجلیل نمیکنند. این افراد «جمعکنندههای بیعدالتی هستند». از نظر روانی مجروح و دلخور هستند، اندوهناکی خود را با ناباوری دردناکی با جزئیات شرح میدهند.
مشکل اصلی اینگونه افراد مازوخیسم آنهاست. و دلیل اینکه چگونه و چرا نارو میخورند کمتر واضح است (در مقابل کتک خوردن، مورد سوءاستفاده جنسی قرار گرفتن و غیره) که خصوصیت مرکزی برخی افراد مازوخیست است. پاسخ اینکه چگونه این اتفاق میافتد بدین شرح است: فرد مازوخیست زودباوری قابل توجه و پنهانی دارد. هرچه که به او گفته میشود را باور میکند و از حقایقی که مخالف با انتظارات خوشبینانهی اوست چشمپوشی میکند.
بخشهایی از مقالهی «نارو زدن و نارو خوردن | خیانت دیدن و خیانت کردن»
لوح سفید بودن روانکاو
علیرغم تفاوت زیادی که همچنان در نگرش مکاتب مختلف روانکاوی وجود دارد، ولی در مورد مفید بودن انتقالمتقابل در درک بهتر بیمار، تفاهم وجود دارد. تلاش بیمار برای تبدیل روانکاو به اُبژه انتقالی بهعنوان یکی از وجوه غیرقابل اجتناب درمان بهطور گسترده مورد پذیرش قرار گرفته است. همچنین انتقال متقابل روانکاو بهصورت آفرینش مشترک بیمار و روانکاو که هر دو در شکلگیری آن سهم دارند، پذیرفته شده است و به نظر میرسد بخشی از آنچه روانکاو تجربه میکند، بازتابی از دنیای درونی بیمار است.
بنابراین یکی از وظایف روانکاو در تعامل با بیمار، تلاش برای پیدا کردن راه خروج از کنشنمایی انتقال- انتقالمتقابل است، تا بتواند بهصورت تحلیلی و همراه با بیمار اتفاقی که در جریان است، را بفهمد. در این شرایط قلمرو تحلیلی و قلمرو درونروانی بههم پیوسته هستند و لذا بهنظر میرسد انتظار لوحِ سفید بودن روانکاو در عمل امکانپذیر نباشد. همچنین وظیفه دیگر روانکاو، بازبینی و آنالیز مداوم خود خواهد بود. همانطور که شافر تاکید میکند که: «میتوانیم درمانی را تحلیلی درنظر بگیریم که از سه بخش تحلیل انتقالمتقابل، تحلیل انتقال و تحلیل دفاعهای در جریان را شامل شود».
در این رابطه قلمرو تحلیلی و درونروانی به هم پیوسته هستند و دیدگاه خوشبینانه لوح سفید بودن روانکاو امکانپذیر نیست. وظیفه دیگر روانکاو تحت آنالیز و بازبینی مداوم خود بودن است.
بخشهایی از مقالهی «انتقالمتقابل: حوزهی مورد توافق»
والد آزارگر
اغلب فرزندانی که در کودکی با والد آزارگر یا طردکننده یا سرد رشد یافتهاند، برای قابل تحمل کردن این موقعیت، دو راه پیشرو دارند تا این رفتارهای خصمانه را تبیین کنند. چیزی شبیه این که با خود میگویند یا «پدر و مادر من آدمهای بدی هستند» یا اینکه «من دوستداشتنی نیستم» و مستحق همین توجه ناکافی هستم (یعنی یکجور جابجایی در مسئولیت). پذیرش گزارهی اول دنیا را برای کودک ناامن میکند، پس او ناگزیر تصور دوم را میپذیرد (این صورتبندی را روانکاوی به نام رونالد فیربرن انجام داده است). بنابراین، این کودک در بزرگسالی، ارتباطاتی را اصیل و ارزشمند میداند که فرد مقابل با آنها رفتاری سردتر از معمول داشته باشد. اگر کسی خلاف این روند را با او پیش بگیرد، از این محبت خوشنود نمیشود، بلکه ممکن است به نظرش طرف مقابل فردی سوءاستفادهگر یا بیارزش باشد. جملهی معروفی که «وودیآلن» در مونولوگ ابتدای فیلم «آنی هال» به نقل از «گروچو مارکس» میگوید، میتواند مثال خوبی برای این موقعیت باشد: «من عضو گروهی نمیشوم که آدمی مثل من را به عضویت میپذیرد».
بخشهایی از مقالهی «چرا ترک کردن یک رابطهی بد برای ما دشوار است؟»
تحمل آنالیست
بیمار نارسیستیک تمایل دارد نسبت به خاطرهی فاکس-پس با شرم و خودتنبیهی خیلی زیاد واکنش نشان دهد. ذهنش بارها و بارها به آن لحظهی دردناک برمیگردد و تلاش میکند واقعیت آن حادثه را به صورت جادویی پاک کند. به طور همزمان بیمار احتمالاً به منظور پاک کردن خاطرهی آزاردهنده به این روش، با خشم آرزو میکند که از شر خودش خلاص شود. در تحلیل شخصیتهای نارسیستیک این لحظات بسیار مهماند. آنها برای بازگو کردن تکراری این صحنههای دردناک و برای عذابی که اغلب به نظر میرسد رخدادی بی اهمیت است که بر آنها گذشته، تحمل آنالیست را میخواهند.
برای دورههای طولانی آنالیست باید در عدم تعادل روانی ایجاد شده به خاطر آنچه که مراجع از آن رنج میکشد، مشارکت همدلانه داشته باشد، او باید برای خجالت دردناکی که بیمار کشیده و برای خشم او از اینکه آن عملی که رخ داده است قابل خنثی شدن نیست، فهم و درک خود را نشان بدهد. سپس کم کم میتوان به پویایی موقعیت نزدیک شد و مجدد با واژههای پذیرا آرزوی بیمار برای تحسین شدن و نقش مزاحم بزرگمنشی و نمایشگری کودکیاش را شناسایی کرد. بزرگمنشی و نمایشگری کودکی نباید محکوم شوند. از یک طرف، آنالیست باید به بیمار نشان دهد که چطور مداخلهی تقاضاهای تعدیل نشده کودکیاش اینجا باعث خجالت واقعی او میشود و البته از طرفی دیگر، همانطور که در زمینهی بازسازیهای ژنتیک درمانگر به صورت همدلانه عمل میکند در اینجا نیز باید پذیرشی دلسوزانه در خصوص برحق بودن این تلاشها وجود داشته باشد.
بخشهایی از مقالهی «وضعیتهای تروماتیک در بیماران نارسیسیستیک»
دوسوگرایی در روابط والد-کودکی
تجربه بالینی ما را به این درک میرساند که دوسوگرایی، چه به صورت پنهان و چه آشکار، در همه روابط والد-کودکی وجود دارد، و بسیار به رابطه بین والدین بیولوژیکی و فرزند آینده آنها بستگی دارد. رها شدن همه نوزادان پس از تولد توسط والدینشان در افسانه موسی در کتاب مقدس، اسطوره یونانی اُدیپ و افسانه سلتیک مرلین، جهانشمول بودن این موضوع را نشان میدهد.
تجربه بالینی نشان میدهد که، وسوسه رفتار بیرحمانه فیزیکی یا عاطفی نسبت به یک کودک درمانده جهانشمول است. این معضل والدینی جهانشمول میتواند در غالب انتقال متقابل ما آشکار شود، این اتفاق زمانی میافتد که رفتار بیمار احتمالاً با معیارهای اخلاقی شخصی ما مغایرت داشته باشد.
در این شرایط، به ویژه با بیماران منحرف یا سادیستیک، ممکن است حفظ موضع خنثی برای فرد آنالیست دشوار باشد. ممکن است آنالیست مجبور باشد موقعیت خود را کنترل کند تا در مقابل وسوسه پذیرش نقش والدینی که معیارهای اخلاقی خود را به کودک سرکش اعمال میکنند، مقاومت کند.
بخشهایی از مقالهی «چشمانداز روانکاوانه به بارداری، سقط جنین برنامهریزیشده و سقط جنین ناخواسته»
سوپرایگوی سرکوبگر
زمانی که یک کاندیدای تازهکار بودم (با وجود خامی و بیتجربگی آشکارم) اکثر بیماران بدون هیچ تردیدی قرارداد تحلیلی کلاسیک و فراوانی جلسات آن را میپذیرفتند (مستقل از شرایط اقتصادیشان یا با تعدیلهایی دوجانبه و واقعبینانه). اساساً آنها اکراه خاصی برای وابستگی به تحلیل نداشتند.
زیرا غالباً مسئلهی اصلی در آن زمان سوپرایگوی سرکوبگری بود که زندگی بیماران را دشوار میساخت. هرچند که آنها وجود آن را در زندگی خود امری طبیعی میدانستند و حتی به طور متناقضی گاهی اوقات به آن اعتماد میکردند. در فرهنگ معاصر ما غالباً بزرگترین مانع، ایگو- ایدهآل نارسیسیستی است که وابستگی به اُبژه (که معمولاً معادل -به طور خلاصه- اُبژهی والدینی است) را شرایطی غیرقابل قبول و تحقیرآمیز معرفی میکند.
بخشهایی از مقالهی «سخنی با کاندیداهای تازهکار روانکاوی»
سعی نکنید بفهمید!
لکان (۱۹۶۶) میپرسد: «یک تحلیگر چه نیازی به یک گوش اضافی میتواند داشته باشد، وقتی که گاهی اوقات به نظر میرسد همان دو گوش هم بسیار زیاد است، زیرا او را بیدرنگ به سمت سوءتفاهم بنیادی میبرد که ناشی از رابطه با فهمیدن است؟ بارها به دانشجویانم گفتهام: «سعی نکنید بفهمید!» … شاید یکی از گوشهای شما به همان اندازهای ناشنوا باشد که دیگری باید قوی باشد. و این همان گوشی است که باید برای گوش دادن به صداها و واجها، کلمات، عبارات، و جملات، بدون فراموش کردن مکثها، برشها، نقطهها، و موازیگراییها امانت دهید، زیرا در این چیزها است که میتوان رونویسی کلمه به کلمه تهیه کرد، که بدون آن کشف و شهود تحلیلی هیچ مبنا یا هدفی ندارد».
گوش دادن به اینهاست که به ما اجازه میدهد تا ژوئیسانس روانکاویشونده را مکانیابی کنیم و در نهایت، بر واقعیت، یعنی اقتصاد لیبیدویی آنها، تأثیر بگذاریم. اینکه فقط به معنا گوش دهیم، ما را در سطح خیال، یعنی سطح فهم محدود میکند؛ گوش دادن در سطح نمادین گوش دادن به چیزی است که گفتار را به بیراهه میبرد، چه در زمانی که فکری آنقدر آزاردهنده است که نمیتوان آن را بیان کرد و غرق در سکوت میشویم، چه زمانی که آرزوها و دیدگاههای متعدد و گاه متضادی برای بیان همزمان با هم رقابت میکنند و نوعی صورتبندی سازشی ایجاد میکنیم، به ما کمک میکند تا به امر واقعی دسترسی پیدا کنیم، که فهمیدن آن (خیالی با ظاهر توضیحی آن) چیزی بیش از یک پوشش و عقلانیسازی نیست.
بخشهایی از مقالهی «علیه فهمیدن»
اضطراب از هم پاشیدگی
زمانی که فروپاشی خود (به دنبال ناکارآمدی ایگو و واپسروی ایگو) روی میدهد، بیماران اضطرابهایی بسیار شدیدتر از اضطرابهای زندگی عادی تجربه میکنند. اضطراب به قدری شدید است که کارکرد ذهنی مختل میشود و بیمار در همان حدی که توان فکر کردن دارد، تشخیص میدهد که درمانده است و حس میکند خطری وحشتناک تهدیدش میکند. این حالت را گاهی اضطراب نابودی مینامند، واژهای که فروید برای آن استفاده میکرد، اضطراب اولیه یا اضطراب تروماتیک بود. از آنجا که اینگونه حملههای اضطراب شدید بسیار فلجکننده هستند، معمولاً چنین حس میشوند که از بیرون از خود سرازیر میشوند و باید تا آخرین حدِ توان و منفعلانه تحملشان کرد. خود در رویارویی با این اضطراب درمانده میشود. فروید تجربهی این اضطرابها را از نظر جسمی بسیار خطرناک و برای ایگو آسیبرسان میدانست.
دیدگاه کوهوت این بود که اضطرابِ از هم پاشیدگی عمیقترینِ اضطرابهاست و باور داشت که هیچ یک از انواع اضطرابی که فروید تشریح کرده، با آن برابر نیستند. او بهطور بالقوه احساس میکرد که این اضطراب حتی میتواند از ترس از مرگ هم جدیتر باشد. اگر چنین باشد، با این دیدگاه هم هماهنگ است که برای گریز از اضطراب از هم پاشیدگی، بیمار ممکن است کشتن خودش را انتخاب کند، چون اضطراب از هم پاشیدگی میتواند طاقتفرساتر از وحشت از مردن باشد.
دیدگاه فروید مبنی بر این که اضطراب میتواند چنان شدید باشد که از نظر جسمی آسیبرسان باشد، از نظر تئوری جذاب است، چون به یکی از فرمولبندیهای حالت مربوط به خودکشی کمک میکند: این که ایگوی ناکام از سوی سیستم سوپرایگو رها میشود، چون ناکارآمد و بیارزش است.
بخشهایی از مقالهی «سقوط به خودکشی»
مرگ روانی
منشأ مرگ روانی اغلب مجموعهای از رویدادها در دوران نوزادی و کودکی است که شامل تجربهی «رنجهای اولیه»ای میشوند که فراتر از توان تحمل بیمار بودند. در مواجههی با حوادث هولناک، بیمار خودش را از زندگی خود حذف میکند و با اینکار از خودش در برابر فروپاشی روانی گسترده و سایکوز مزمن حفاظت میکند.
تحت این شرایط، بیمار با ایجاد وضعیتی روانی که در آن وقایع غیرقابلتحمل تجربه نمیشوند، به طور واکنشی از خود محافظت میکند و در عوض، به «زندگی نزیسته» ادامه میدهد. فرد همیشه در تلاش خواهد بود تا نظامِ شخصیتیای بسازد که بتواند تجربهی غیرقابل تحملی را که زندگی نکرده در خود جای دهد. در محیط تحلیلی، چنین نظامی با پیوند ذهن ناهشیار بیمار و تحلیلگر به وجود میآید. به نظر من ایجاد چنین نظام شخصیتیای یکی از راههای فهم هدف اساسی روانکاوی است.
بخشهایی از مقالهی «تأملاتی در باب انجام روانکاوی»
گامهایی بنیادی بهسوی رفع حالت افسردهوار
در نیمهی دوم سال اول، کودک گامهایی بنیادی بهسوی رفع حالت افسردهوار برمیدارد. اما، مکانیسمهای اسکیزوئید هنوز هم به قوت خود باقی میمانند، هر چند بهصورت تعدیلشده و بهمیزان کمتر، و وضعیتهای اضطراب اولیه بارها در فرایند تعدیل تجربه میشوند. رفع گزند و حالات افسردهوار در طول چند سال اول کودکی گسترش مییابند و نقشی اساسی در رواننژندی کودکان ایفا میکنند. در طول این فرایند، اضطرابها قدرت خود را از دست میدهند، اُبژهها هم کمتر آرمانی و هم کمتر هراسانگیز میشوند، و ایگو یکپارچهتر خواهد شد. تمامی اینها لازم و ملزوم درک رو به رشد واقعیت و سازگاری با آن است. اما، اگر رشد در طول مرحلهی اسکیزوئید بهطور عادی پیش نرفته باشد و کودک نتواند -به دلایل درونی یا بیرونی- از عهدهی تأثیر اضطرابهای افسردهوار برآید، یک دور باطل ایجاد میشود.
چرا که اگر ترس گزند، و بههمان نسبت مکانیسمهای اسکیزوئید، بیش از حد شدید باشند، ایگو قادر به رفع حالت افسردهوار نیست. این بهنوبهی خود ایگو را مجبور میکند تا به حالت اسکیزوئید عقبنشینی کند و ترسهای گزند و پدیدههای اسکیزوئید اولیه را تقویت میکند. از این رو این بنیان انواع مختلف اسکیزوفرنی است که بعداً در زندگی ایجاد میشود؛ چرا که وقتی چنین عقبنشینیای رخ میدهد، نهتنها نقاط تثبیت در حالت اسکیزوئید تقویت میشوند، بلکه خطر ریشهدواندن وضعیتهای فروپاشی شدیدتر هم وجود دارد. پیامد دیگر {آن} چهبسا تقویت ویژگیهای افسردهوار باشد.
بخشهایی از مقالهی «یادداشتهایی در باب برخی مکانیسمهای اسکیزوئید»