skip to Main Content
تی‌پلاس
بریده‌ی مقالات

رویکرد فروید به تفسیر رؤیا

فروید اعتقاد داشت که رؤیا مانند یک معمای تصویری است، شما باید هر عنصر را برای درک اندیشه‌ی رؤیایی زیرین (پنهان) ترجمه کنید و راه ترجمه‌ی هر عنصر از طریق تداعی‌های رؤیابین است. شما باید به روایت ظاهری رؤیا بی‌اعتنا باشید، تا عناصر رؤیا را یک به یک ترجمه کنید.

این پاراگراف عصاره‌ی رویکرد فروید به تفسیر رؤیا است. تبدیل تصاویر رؤیایی به سلسله‌ای از کلمات با کمک تداعی‌های رؤیابین صورت می‌پذیرد. در واقع فروید می‌گفت که بدون تداعی‌های رؤیابین شما نمی‌توانید رؤیا را تفسیر کنید و برخی از فرویدی‌های معاصر به آن قاعده وفادار هستند. من در کنفرانس‌های روانکاوانه که در آن‌ها یک رؤیا ارائه می‌شد، بوده‌ام. اگر تداعی‌های رؤیابین در دسترس نبود، روانکاوان تلاش برای درک رؤیا را در نظر نمی‌گرفتند.

بخش‌هاییاز مقاله‌ی «تفسیر رؤیا در روانکاوی معاصر | بخش چهارم»

روان‌پریشی قلمرو بالقوه‌ی زنانه است.

لکان مکررا به شباهت های میان این سه دسته اشاره کرد. لکان هربار که با یک مفهوم جدید دست و پنجه نرم می‌کرد یا روی یک دید بالینی جدید در کار بالینی تأکید می‌کرد، آن را در روان‌نژندی، روان‌پریشی و روان‌کژی به کار می‌برد. در روانکاوی، هر بار که به دیدگاه جدیدی برسید می‌توانید آن را مطابق با سه قلمرو به شکل پیچیده‌ای طبقه‌بندی کنید. بدیهی است که این سه مورد تنها قلمروهای موجود نیستند. به عنوان مثال دسته‌های بالینی دیگری مانند مرد و زن و همچنین ساختار مرد و ساختار زن وجود دارد که به وضوح تحت تاثیر سه دسته اصلی بالینی قرار دارند.

مثلا اگر لکان بگوید که روان‌کژی ویژگی مرد است، اگر ساختار دوتایی مرد و زن و ساختار سه‌گانه روان‌نژندی، روان‌پریشی و روان‌کژی را با هم ترکیب کنیم، مسائل پیچیده‌تر می‌شوند. می‌توان گفت روان‌کژی یک ویژگی مردانه است در حالی که همه‌ی بیماران روان‌پریش می‌توانند زن باشند. لکان عبارتی در رابطه با روان‌پریشی مطرح کرد که الان معروف است و اینگونه ترجمه شده است که روان‌پریشی قلمرو بالقوه‌ی زنانه است. در روان‌نژندی بین هیستری و وسواس تمایز قائل می‌شویم و معمولاً مرد و زن را به ترتیب به وسواس و هیستری مرتبط می‌دانیم. هنوز هیچ اجباری وجود ندارد که فرض بگیریم هیچ مرد هیستریکی وجود ندارد. بعضی مواقع همین‌گونه بر روان‌نژندی تمرکز می‌کنیم و در موارد دیگر تمرکزمان بر تمایز بین روان‌نژندی هیستریک و روان‌نژندی وسواس است با این شرط که فروید روان‌نژندی وسواس را به عنوان یک‌ گویش از هیستری در نظر گرفته و هیستری هسته مرکزی روان‌نژندی است. گاهی اوقات بر وجود روان‌نژندی دیگر که تحت عنوان فوبیا شناخته می‌شود تمرکز می‌کنیم.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «مقدمه‌ای بر دیدگاه‌های بالینی لکان»

انتقال‌های درهم‌تنیده

روش دیگر برای عمیق شدن در روان‌شناسی تعاملات مشکل‌ساز یک زوج بررسی انتقال‌های آنهاست. مفهوم بنیادین انتقال در نظریه روان‌تحلیلی این است که تجربه یک فرد از دیگران ممکن است تابع آرزوها و ترس‌های (بعضاً ناخودآگاه) فعلی او باشد و ربط زیادی به معیارهای عینی که می‌توانند درک یک انسان فرضی عاری از انتقال را شکل دهند، نداشته باشد. این ترس‌ها و آرزوها به نوبه خود از ترکیبی از انگیزه‌های ذاتی، تجارب گذشته و نیازهای عاطفی فعلی ایجاد می‌شوند. تجارب مهم گذشته شامل تجربیات از مراقبین دوران کودکی، خواهر و برادرها، گروه همسالان (به‌خصوص در نوجوانی) و شریک‌های عاطفی پیشین می‌شوند.

وقتی افراد به دنبال زوج‌درمانی هستند این نکته تقریباً همیشه صادق است که هر دو طرف به‌صورت هم‌زمان آلرژی‌های انتقالی را تجربه می‌کند. به‌طوری‌که هیچ‌کدام نمی‌توانند در طول اپیزودهای آشفتگی هیجانی، دیگری را تسکین داده یا با او همدلی کنند و هر دو طرف نه‌تنها تصاویر منفی هسته‌ای خود را به‌صورت هم‌زمان تجربه می‌کند بلکه واکنش‌های دفاعی ناکارآمد آن‌ها به یکدیگر بیشتر صحت ترس‌هایشان را تأیید می‌کند. این تأیید به توضیح سرسختی و تشدید متعاقب این چرخه کمک می‌کند. من برای ترسیم این جفت‌وجور شدن ترس‌های انتقالی (نوروتیک) هر طرف با رفتارهای تأییدی طرف مقابل از اصطلاح «انتقال‌های درهم‌تنیده» استفاده می‌کنم.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «زوج‌درمانی روان‌پویشی: یک تلفیق کاربردی»

افشای احساسات غیرضروری

افشای سنجیده‌ی احساسات درمانگر نسبت به بیمار می‌تواند مفید باشد، اگرچه خودافشاگری به طور کلی به عنوان یک مداخله‌ی روان‌درمانگری پویا قلمداد نمی‌شود. اکثر درمانگران از افشاگری در مورد زندگی شخصی و یا مشکلات شخصی خودداری می‌کنند. با این حال، نوع مشخصی از افشاگری که شامل احساساتی می‌شود که در وضعیت درمانی اینجا و اکنون ظاهر شده‌اند، ممکن است در کمک به بیمار شدیداً کارآمد باشد که ببیند چه تاثیری بر روی دیگران دارد.

از آنجا که ما نمی‌توانیم همیشه مطمئن باشیم که وقتی احساسات خود را برای بیمار افشا می‌کنیم نیات ما چه هستند، خودافشاگری باید تنها زمانی مورد استفاده قرار گیرد که بر عواقب احتمالی که لزوماً نمی‌توان پیش‌بینی کرد، تأمل کرده باشیم. صحبت کردن با یک سوپروایزر یا مشاور برای بحث در مورد عواقب احتمالی پیش‌بینی نشده، عموماً سیر عمل عاقلانه‌ای است. با این حال، احتمالاً به علت ترس از فشار غیرضروری بر بیمار یا فروپاشی فضای تحلیلی که در آن ادراک درمانگر در قلمروی «چنان که گویی» است، برخی از احساسات را نباید افشا نمود. برخی از این موارد، شامل احساسات جنسی نسبت به یک بیمار و احساسات نفرت یا انزجار می‌شوند.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «انتقال متقابل در روان‎درمانی معاصر»

مقاومت‎‌های هیجانی

قوی‌ترین مقاومت‌ها در برابر روانکاوی از نوع عقلانی نبود بلکه از منابع هیجانی نشات گرفته بود. این امر شخصیت پر‌شور و نیز فقر آن‌ها در منطق را توضیح می‌دهد. این وضعیت از یک قاعده ساده پیروی می‌کند: افراد به صورت دسته جمعی دقیقا به همان شیوه‌ای با روانکاوی رفتار می‌کردند که افراد روان‌نژندی که برای اختلالاتشان تحت درمان هستند رفتار می‌کنند.

هر چند این امکان وجود دارد که با فعالیت صبورانه دسته دوم را متقاعد کنیم که همه چیز آنطور که ما ادعا کرده بودیم اتفاق افتاده است: ما خودمان آن را اختراع نکرده‌ایم بلکه با مطالعه سایر روان‌نژند‌ها در یک دوره‌ی زمانی بیست یا سی ساله به آن رسیدیم. این موضع زمانی نگران‌کننده و تسلی‌بخش بود: نگران کننده به این دلیل که دیدن کل نژاد بشر به عنوان یک بیمار چیز کوچکی نیست، و تسلی بخش به این دلیل که به هر حال همه چیز همانطور اتفاق می‌افتاد که فرضیات روانکاوی اعلام کرده بودند باید اتفاق بیفتد.

اگر یک بار دیگر به مقاومت‌های متنوع در برابر روانکاوی که بر‌شمرده شد نگاهی بیندازیم، آشکار است که تنها تعداد کمی از آن‌ها از نوعی هستند که به طور معمول علیه علمی‌ترین نوآوری‌ها که از هرگونه اهمیت قابل توجهی برخوردارند، برانگیخته می‌شود.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «مقاومت در برابر روانکاوی»

انتقال مثبت

در انتقال مثبت، فروید به همکاری مشترک آنالیست و بیمار تاکید داشت اما من یک دیدگاه دیگر دارم. فروید می‌گفت: «در درمان، ما با ایگوی فرد تحت درمان متحد می‌شویم تا بخش‌های اید او که کنترل نشده‌اند را در خدمت سنتز ایگو رام کنیم. اگر قادر باشیم با ایگو چنین اتحادی داشته باشیم، این ایگو نرمال محسوب می‌شود که البته ایگوی نرمال یک داستان ایده‌آل است و هر انسان نرمالی فقط در حد متوسط نرمال است. ایگوی او هم در بعضی بخش‌ها به سایکوز نزدیک می‌شود و درجه و میزانی که به سایکوز نزدیک می‌شود به ما نشان می‌دهد که به چه میزان از «ایگوی جانشین» باید مجهز شویم.

اگر در درمان با ایگوی فرد متحد نشویم، درمان حالت منفعلانه و زودگذر پیدا خواهد کرد، مثل هیپنوتیزم.  من معتقدم که ما باید بین ۱) انتخاب اُبژه‌ای که انتقالی نیست و بعد از مدل‌ها و الگوهای کودکی شکل می‌گیرد (که اغلب به اشتباه انتقال مثبت نامیده می‌شود) و ۲) انتقال‌های حقیقی تمایز قایل شویم. شکل اول انتخاب اُبژه تشکیل شده از «تلاش‌های معطوف به اُبژه، که گرچه از عمق روان پدید می‌آیند، اما از سد واپس‌رانی عبور نمی‌کنند» و «آن تلاش‌های ایگو که گرچه اصالتاً انتقالی هستند، بعداً از گره‌های واپس‌رانی جدا می‌شوند و بنابراین به نوعی به انتخاب اُبژه‌ی خودمختار ایگو تبدیل می‌شوند»، بنابراین من می‌گویم گرچه درست است بگوییم همه‌ی انتقال‌ها «تکرار»اند اما همه‌ی تکرارها، انتقال نیستند و ممکن است خالی از تعارض باشند.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «ملاحظات کلی درباب انتقال‌های نارسیسیستیک»

دوسوگرایی در روابط والد-کودکی

تجربه بالینی ما را به این درک می‌رساند که دوسوگرایی، چه به صورت پنهان و چه آشکار، در همه روابط والد-کودکی وجود دارد، و بسیار به رابطه بین والدین بیولوژیکی و فرزند آینده آن‌ها بستگی دارد. رها شدن همه نوزادان پس از تولد توسط والدین‌شان در افسانه موسی در کتاب مقدس، اسطوره یونانی اُدیپ و افسانه سلتیک مرلین، جهان‌شمول بودن این موضوع را نشان می‌دهد.

تجربه بالینی نشان می‌دهد که، وسوسه رفتار بی‌رحمانه فیزیکی یا عاطفی نسبت به یک کودک درمانده جهان‌شمول است. این معضل والدینی جهان‌شمول می‌تواند در غالب انتقال متقابل ما آشکار شود، این اتفاق زمانی می‌افتد که رفتار بیمار احتمالاً با معیارهای اخلاقی شخصی ما مغایرت داشته باشد.

در این شرایط، به ویژه با بیماران منحرف یا سادیستیک، ممکن است حفظ موضع خنثی برای فرد آنالیست دشوار باشد. ممکن است آنالیست مجبور باشد موقعیت خود را کنترل کند تا در مقابل وسوسه پذیرش نقش والدینی که معیارهای اخلاقی خود را به کودک سرکش اعمال می‌کنند، مقاومت کند.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «چشم‌انداز روانکاوانه به بارداری، سقط جنین برنامه‌ریزی‌شده و سقط جنین ناخواسته»

پوست ثانویه

استربیک در مقاله سال ۱۹۶۸ خود عنوان می‌کند که در ابتدایی‌ترین مراحل وجوه بدنی و روان متمایز از یکدیگر نبوده و بخش‌های مختلف شخصیت نیز کاملاً پراکنده هستند و هیچ نیرویی آنها را کنار هم قرار نمی‌دهد. بنابراین در وهله اول چیزی از بیرون باید به شیوه‌ای کاملاً منفغلانه آنها را کنار هم قرار دهد. گویی که آغوش مادر همانطور که تمام قسمت‌های بدن کودک را در خود جا می‌دهد، بخش‌های مختلف درونی او را هم می‌تواند کنار هم قرار بدهد. این آغوش که به شکل عینی عملکردی مشابه پوست ایفا می‌کند، نه تنها قسمت‌های مختلف را کنار هم قرار می‌دهد و انسجامی ایجاد می‌کند بلکه ایجاد کننده‌ی مرزی بین درون و بیرون هم هست. وقتی اُبژه‌ی بیرونی این کارکرد را داشته باشد، نوزاد می‌تواند به تدریج این کارکرد را به درون برده و سپس می‌تواند فضایی درونی و بیرونی را تجربه کند.

کودک در ابتدا هیچ انسجامی ندارد، همه چیز پراکنده و جدای از هم است، اما نیاز به برقراری انسجام دارد. این نیاز او را به سمت جست‌وجوی اُبژه سوق می‌دهد. بهترین اُبژه سینه‌ای است که در دهان نوزاد قرار گرفته باشد، در عین حال مادر او را در آغوش گرفته باشد و با او صحبت کند و همینطور بوی آشنای مادر است.

شکل‌گیری این کارکرد نگهدارنده در دو حالت با مشکل مواجه می‌شود: حالت اول زمانی است که یا اُبژه بیرونی آن را انجام نداده و حالت دوم زمانی است که کودک در فانتزی به این کارکرد حمله کرده و آن را درونی‌سازی نکرده باشد. وقتی کارکرد پوست به درستی شکل نمی‌گیرد بخش‌ها و تکه‌های مختلف به درستی سازمان نمی‌یابند و کنار هم قرار نمی‌گیرند، در نتیجه هر لحظه آماده متلاشی شدن و پراکندگی هستند. این به‌هم‌ریختگی در بدن، حالت بدنی، ذهن و خصوصاً روابط خود را نشان می‌دهد. وقتی این کارکرد نگهدارنده اولیه در کودک شکل نگیرد، کودک روش دیگری را برای نظم‌دهی اتخاذ می‌کند که استر بیک آن را شکل‌دهی «پوست ثانویه» می‌نامد. اما در زیر آن به‌هم‌ریختگی وجود دارد که هر لحظه ممکن است خود را به نمایش بگذارد.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «تجربه‌ی پوست در روابط اولیه»

افسردگی از نوع خشم

یکی از عجیب‌ترین اما برانگیزاننده‌ترین بینش‌ها در مورد افسردگی را می‌توان در آثار روانکاوی یافت، که به ما می‌گوید، افسردگی ممکن است اساساً درمورد غم و اندوه نباشد؛  بلکه نوعی خشم است که چون راهی برای بروز نیافته به خود معطوف شده است، این حس ما را در مورد همه‌چیز و همه‌کس اندوهگین می‌سازد، در حالی که در حقیقت -در اعماق وجود خود- فقط از برخی چیزهای خاص و افراد خاص عصبانی هستیم.

اگر فقط می‌توانستیم ناامیدی و خشم خود را با پذیرش بیشتری درک کنیم، می‌توانستیم -آن‌طور که این نظریه باور دارد- روحیه‌ی خود را مجدداً به دست آوریم. این خود وجود فی‌نفسه نیست که ما را سرخورده کرده است، بلکه چند رخداد و بازیگر خاص هستند که گویی هویت دقیق‌شان را از نظر دور داشته‌ایم.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «چرا ممکن است اندوه را به خشم ترجیح بدهیم؟»

دفاعی در برابر از دست دادن اُبژه

زمانی که کودک شدیدا انگشتان خود را می‌مکد یا دائم به آن آسیب می‌رساند، نفرت خود را ابراز می‌کند، او برای کنار آمدن با این احساسات ناخن خود را می‌جود. همچنین احتمال دارد به دهان خود آسیب زند. اما نمی‌توان به قطع گفت که همۀ آسیب‌هایی که از این طریق به انگشت یا دهان وارد می‌شود، بخشی از نفرت است. به نظر می‌رسد که این فکر وجود دارد که در صورت لذت بردن باید رنج کشید: موضوع عشق اولیه درعین‌حال که مورد عشق است، مورد نفرت هم قرار می‌گیرد.

در واقع از آنجا که مکیدن شست پدیده‌ای عادی و جهانشمول است، گسترش پیدا می‌کند و به استفاده از عروسک و فعالیت‌های عادی بزرگسالان سرایت می‌کند، این درست است که بگوییم مکیدن شست دست در شخصیت‌های اسکیزوئید بسیار ماندگار است و در چنین نمونه‌هایی بسیار اجباری است. در یکی از بیمارانم این برای ۱۰ سال بدل به اجباری برای مطالعۀ دائمی شده بود.

این پدیده را نمی‌توان توضیح داد مگر این‌که آن را تلاشی برای مستقر کردن اُبژه بدانیم (پستان و غیره) تا نصف آن را در درون و نصف دیگر را در بیرون نگه دارد. این دفاعی است در برابر از دست دادن اُبژه در درون یا بیرون بدن، می‌توان گفت یعنی از دست دادن کنترل روی اُبژه. شکی ندارم که مکیدن طبیعی شست این کارکرد را دارد.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «رشد هیجانی اولیه»

تی‌پلاس
بریده‌ی مقالات

مرز جدید سانسور

فروید سانسوری را میان نظام آگاه و پیش‌آگاه مفروض می‌دارد، همینطور ظرفیت واقعیت‌سنجی را نیز به پیش‌آگاه نسبت می‌دهد. فروید وجود سد سانسور را میان پیش‌آگاه و آگاه و به علاوه میان نظام ناآگاه و پیش‌آگاه، در چند موضع بیان کرده است. در سال ۱۹۱۵ او از «مرز جدید سانسور» سخن می‌گوید:

«نخستین سانسورها علیه ناآگاه اعمال می‌شود و دومین سانسور علیه مشتقات پیش‌آگاه. می‌توان مفروض داشت که در طول تحول فردی، سانسور یک گام به جلو برداشته است… در درمان روانکاوانه وجود دومین سانسور که مابین نظام پیش‌آگاه و آگاه قرار دارد بی‌هیچ بحث و جدلی اثبات شده است». اگر بخواهیم توصیفی از این وضعیت به دست دهیم، باید بگوییم پیش‌آگاه را می‌توان ناآگاه به حساب آورد اگرچه این دو نظام را قواعد کاملاً متفاوتی اداره می‌کند و این نکته  وضعیت را پیچیده‌تر می‌کند.

شاید به خاطر شکاف فزاینده‌ای که میان مشاهدات بالینی ما و نظریات روانکاوانه فعلی وجود دارد ما همچنان مفهوم ناآگاه را در کنار دیگر مفاهیم‌مان به کار می‌گیریم. مهم است که بدانیم که معنای این اصطلاح بر اساس بافتی که در آن به کار می‌رود تغییر می‌کند. آنچه رخ داده این است که صفت «ناآگاه» بدل به اسم شده است. در نتیجه تمایز مفهومی میان نظام ناآگاه و نظام پیش‌آگاه از دست رفته است، هر دو نظام در هم آمیخته شده‌اند و این درهم‌ریختگی همچنان در نوشته‌های برخی از ممتازترین روانکاوان به چشم می‌خورد.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «فانتزی و دگرگونی‌های آن: نگاه فرویدی معاصر»

خشونت در بازی کودک

خشونت در بازی کودک کلاینی مستقیم و غیر مستقیم بیان می‌شود. گاهی با شکستن، گاهی با برخورد اسباب‌بازی‌ها بهم، گاهی با استفاده از قیچی یا چاقویی روی میز به اسباب‌بازی‌ها. کلاین این شانس را به کودک می‌داد تا حتی به صورت کلامی به سمت کلاین خشم را ابراز کند. احساساتی چون طرد شدن یا ناکامی، حسادت به والدین یا خواهر و برادر، لذت از همبازی داشتن و یا نفرت و به طور کلی تناقض عشق و نفرت نسبت به کودک تازه متولد شده، احساس گناه و اضطراب‌های مزاحم همگی در بازی ترمیم می‌یابند.

رانه‌های ترمیمی گامی مهم در انسجام است. تعارض بین عشق و نفرت پررنگ می‌شود و در همین امر کنترل تخریب‌گری و هم ترمیم در آسیب وارد شده موثر است. از دید کلاین ظرفیت ایگو اینگونه پایه‌ریزی می‌شود. ترمیم موضوع خوب درونی و بیرونی بر پایه حفظ عشق و روابط در مواجهه با دشواری‌ها و تعارض‌ها مهم هستند و همین روند باعث رشد ذهنی و خلاقیت می‌شود.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «جهت‌گیرهای جدید در روانکاوی با ملانی کلاین»

ناهشیار سرکوب شده

دقایقی وجود دارند که باید به بیمار گفت فروپاشی‌ای که ترس از آن زندگی او را نابود می‌کند، از پیش روی داده است. این واقعیتی است که پنهانی در ناهشیار چرخ می‌زند. ناهشیار در اینجا دقیقاً ناهشیار سرکوب شده‌ی نِوروز نیست، یا ناهشیار متعلق به صورت‌بندی فروید از بخشی از روان که بسیار به کارکرد عصب-فیزیولوژیک نزدیک است. ناهشیار یونگ نیز نیست که من این‌طور توصیف خواهم کرد: تمام آن چیزهایی که در غارهای زیرزمینی جریان دارند، یا (به عبارت دیگر) اسطوره‌شناسی جهانی که در آن سازشی میان فرد و واقعیت‌های روانی درونی مادرانه رخ می‌دهد. در این بستر خاص (که منظور من است)، ناهشیار یعنی یکپارچگی ایگو قادر نیست چیزی را در بر بگیرد. ایگو آن‌قدر نابالغ است که نمی‌تواند پدیدارها را در حوزه‌ی همه‌توانی شخصی گرد آورد.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «ترس از فروپاشی»

بازگشت امر واپس‌رانده

نخست اینکه آن رسانه‌گرایی افراطی غالباً مغشوشی که با مضامینی که از دیروز به تحلیل آن مشغول بوده‌ایم ارتباط می‌یابد، به‌ناگزیر مرا واداشت تا به آنچه «بازگشت امر واپس‌رانده» می‌نامیم بیندیشم. و دلیلش این است: بی‌توجهی به کشف اساسی فروید، یعنی سکسوالیته‌ی کودکانه، و در پی آن نظریه‌های دیگر- از مفهوم «دلبستگی» نزد بالبی گرفته، که حقیقتاً نوعی ابزار جنگی علیه سکسوالیته‌ی کودکانه است، تا روان‌شناسی‌های مبتنی بر اراده، خواه آن‌ها را روان‌شناسی‌های سازگاری بنامیم خواه روان‌شناسی‌های اگو یا رفتارگرا، که نه می‌خواهند چیزی راجع به ناهشیار بدانند و نه چیزی درباره‌ی سکسوالیته- همه‌ی این نظریه‌ها امر جنسی را در پستوی خانه پنهان کرده‌اند: رویکردی که بی‌تردید برای بیماران بسیار آسان‌تر- و چنان که در آن‌سوی اقیانوس اطلس می‌گویند تجاری‌تر- است.

ولی روان‌کاوی نیز در این زمینه بی‌تقصیر نیست. اگر شک دارید، کافی است بار دیگر به کنفرانس آندره گرین رجوع کنید که در ۲۷ آوریل ۱۹۹۵ در مرکز آنا فروید با این عنوان ارائه شد: «آیا سکسوالیته هیچ ربطی به روان‌کاوی دارد؟».

به‌طور خلاصه، می‌توان گفت مخالفان فراروان‌شناسی می‌خواهند رانه‌ها را با نظریه‌ی انگیزش‌، ناهشیار را با مدار عصبی، هشیار را با [مرکز] پردازش اطلاعات و سوپراگو را با فشار اجتماعی جایگزین سازند. مشروط به آنکه نتوان آن را با فشار شبکه‌های اجتماعی جایگزین کرد.

«بازگشت امر واپس‌رانده»‌ای که بر آن تأکید کردم در رابطه با سه واقعیت «دوباره فعال شد»:

واقعیت نخست را همکارمان کلود بلیه، متخصص روان‌درمانی مجرمان زندانی، مورد توجه قرار داده است: به‌گفته‌ی او، «از دهه‌ی ۹۰ تاکنون، ۲۵ درصد زندانیان آزارگران جنسی بوده‌اند».

ولی بیش از همه، وفور مباحثات عمومی و درخواست‌های- گاه مضحکِ- قانون‌گذاری [برای این جرائم] نشان‌دهنده‌ی بازگشت امر واپس‌رانده‌، یعنی رانه‌ی جنسی کودکانه یا چنان که فروید در نوشته‌های منتشر شده پس از مرگش اشاره کرده، «الگوی اولیه‌ی کل سکسوالیته‌ی انسان» است، رانه‌ای که هرگز از خواست ارضای خود باز نمی‌ایستد.

این اشتیاق جنون‌آمیز به وضع قانون برای محرم‌آمیزی، روابط جنسی و به‌طور کلی سکسوالیته را می‌توان در اظهار نظر تاحدی خام فروید در اثرش در سال ۱۹۱۲ «توتم و تابو» مشاهده کرد: «کاری که هیچ کس مایل به انجام آن نیست لزومی ندارد ممنوع شود؛ در تمامی موارد، باید آن چیزی منع گردد که ابژه‌ی میلی قرار می‌گیرد». و برای آنکه پیشاپیش احتمال هر گونه مقاومتی از سوی خواننده [در برابر پذیرش این گفته] منتفی گردد، در صفحه‌ی بعد می‌گوید: «در هر جا که ممنوعیتی باشد، باید میلی نیز باشد».

بخش‌هایی از مقاله‌ی «میان محرم‌آمیزی و سکسوالیته‌ی کودکانه: اغواگری؟»

روانکاوی سبک زندگی نیست.

در تحلیل بیماران بوردرلاین، فرد این فرصت را دارد تا پدیده‌ی حساسی را مشاهده کند که به درک حالات واقعاً اسکیزوفرنیک کمک می‌کند. مقصود من از عبارت «بیماران بوردرلاین» مواردی است که در آن، هسته‌ی اختلال بیمارْ سایکوتیک است، اما سازماندهی سایکونوروتیک بیمار به قدری است که وقتی خطر نفوذ در اضطراب سایکوتیک آن‌ها به صورت خام وجود دارد، می‌تواند اختلال سایکونوروز (روان‌رنجوری) یا سایکوسوماتیک (روان‌تنی) را بروز دهد.

در چنین مواردی ممکن است روانکاو تا سال‌ها با نیاز بیمار به اینکه روان‌رنجور (در مقابل دیوانه) باشد و با او مثل یک روان‌رنجور رفتار شود، سازش کند. تحلیل خوب پیش می‌رود و همه راضی هستند. تنها نقطه ضعف این است که تحلیل هرگز به پایان نمی‌رسد. می‌توان آن را تمام کرد، و حتی ممکن است بیمار یک سلف کاذب روان‌رنجور با هدف تمام کردن و ابراز قدردانی به راه بیندازد. اما در حقیقت بیمار می‌داند که تغییری در حالت نهفته (سایکوتیک) او رخ نداده است و سازش و تبانی تحلیل‌گر و بیمار به شکست منجر شده است. اگر تحلیل‌گر و بیمار هر دو این شکست را درک کنند، می‌تواند ارزشمند نیز باشد. بیمار مسن‌تر شده و احتمال مرگ از طریق تصادف یا بیماری افزایش پیدا کرده است، بنابراین ممکن است از خودکشی واقعی اجتناب کند. علاوه بر این، اوقات سپری شده مفرح بوده است. اگر روانکاوی یک شیوه‌ی زندگی باشد، پس شاید بتوان گفت چنین درمانی، کاری را که باید انجام می‌داده انجام داده است. اما روانکاوی سبک زندگی نیست.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «استفاده از اُبژه»

گام‌هایی بنیادی به‌سوی رفع حالت افسرده‌وار

در نیمه‌ی دوم سال اول، کودک گام‌هایی بنیادی به‌سوی رفع حالت افسرده‌وار برمی‌دارد. اما، مکانیسم‌های اسکیزوئید هنوز هم به قوت خود باقی می‌مانند، هر چند به‌صورت تعدیل‌شده و به‌میزان کمتر، و وضعیت‌های اضطراب اولیه بارها در فرایند تعدیل تجربه می‌شوند. رفع گزند و حالات افسرده‌وار در طول چند سال اول کودکی گسترش می‌یابند و نقشی اساسی در روان‌نژندی کودکان ایفا می‌کنند. در طول این فرایند، اضطراب‌ها قدرت خود را از دست می‌دهند، اُبژه‌ها هم کمتر آرمانی و هم کمتر هراس‌انگیز می‌شوند، و ایگو یکپارچه‌تر خواهد شد. تمامی این‌ها لازم و ملزوم درک رو به رشد واقعیت و سازگاری با آن است. اما، اگر رشد در طول مرحله‌ی اسکیزوئید به‌طور عادی پیش نرفته باشد و کودک نتواند‌ -‌به دلایل درونی یا بیرونی‌- از عهده‌ی تأثیر اضطراب‌های افسرده‌وار برآید، یک دور باطل ایجاد می‌شود.

چرا که اگر ترس گزند، و به‌همان نسبت مکانیسم‌های اسکیزوئید، بیش از حد شدید باشند، ایگو قادر به رفع حالت افسرده‌وار نیست. این به‌نوبه‌ی خود ایگو را مجبور می‌کند تا به حالت اسکیزوئید عقب‌نشینی کند و ترس‌های گزند و پدیده‌های اسکیزوئید اولیه را تقویت می‌کند. از این رو این بنیان انواع مختلف اسکیزوفرنی است که بعداً در زندگی ایجاد می‌شود؛ چرا که وقتی چنین عقب‌نشینی‌ای رخ می‌دهد، نه‌تنها نقاط تثبیت در حالت اسکیزوئید تقویت می‌شوند، بلکه خطر ریشه‌دواندن وضعیت‌های فروپاشی شدیدتر هم وجود دارد. پیامد دیگر {آن} چه‌بسا تقویت ویژگی‌های افسرده‌وار باشد.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «یادداشت‌هایی در باب برخی مکانیسم‌های اسکیزوئید»

فقر ایگو

فروید اظهار داشت که ایگو مداوما خود را از طریق اید غنی می‌سازد. من از پیشترها بر این نظرم بودم که ایگو توسط غریزه‌ی زندگی به عمل فراخوانده شده و تحول می‌یابد. راه و طریقی هم که این مهم حاصل می‌شود از رهگذر اولین روابط او با اُبژه است. سینه‌ی مادر هم که غرایز زندگی و مرگ به آن فرافکنده می‌شود، اولین اُبژه‌ای است که توسط فرآیند درون‌فکنی درونی‌سازی می‌شود.

ایگو هرچه بیشتر بتواند به تکانه‌های ویرانگر انسجام بخشیده و جنبه‌های متفاوت اُبژه‌هایش را همگرا سازد، غنی‌تر خواهد شد؛ چرا که بخش‌های دوپاره‌شده‌ی وجودِ روانی و تکانه‌هایی که بخاطر برانگیختن اضطراب و تحمیل درد طرد شده‌اند، ضمنا جنبه‌های ارزشمند شخصیت و حیات فانتزی نیز می‌باشد که دوپاره‌سازیِ آنها به فقر ایگو می‌انجامد. بنابراین جنبه‌های طرد شده‌ی وجودِ روانی و اُبژه‌های درونی‌شده در عین اینکه در عدم تعادل سهیم بوده، اما همچنین منبع الهام در آفرینش‌های هنری و فعالیت‌های مختلف فکری می‌باشند.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «برگی بر تحول عملکرد روانی»

دوسوگرایی در روابط والد-کودکی

تجربه بالینی ما را به این درک می‌رساند که دوسوگرایی، چه به صورت پنهان و چه آشکار، در همه روابط والد-کودکی وجود دارد، و بسیار به رابطه بین والدین بیولوژیکی و فرزند آینده آن‌ها بستگی دارد. رها شدن همه نوزادان پس از تولد توسط والدین‌شان در افسانه موسی در کتاب مقدس، اسطوره یونانی اُدیپ و افسانه سلتیک مرلین، جهان‌شمول بودن این موضوع را نشان می‌دهد.

تجربه بالینی نشان می‌دهد که، وسوسه رفتار بی‌رحمانه فیزیکی یا عاطفی نسبت به یک کودک درمانده جهان‌شمول است. این معضل والدینی جهان‌شمول می‌تواند در غالب انتقال متقابل ما آشکار شود، این اتفاق زمانی می‌افتد که رفتار بیمار احتمالاً با معیارهای اخلاقی شخصی ما مغایرت داشته باشد.

در این شرایط، به ویژه با بیماران منحرف یا سادیستیک، ممکن است حفظ موضع خنثی برای فرد آنالیست دشوار باشد. ممکن است آنالیست مجبور باشد موقعیت خود را کنترل کند تا در مقابل وسوسه پذیرش نقش والدینی که معیارهای اخلاقی خود را به کودک سرکش اعمال می‌کنند، مقاومت کند.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «چشم‌انداز روانکاوانه به بارداری، سقط جنین برنامه‌ریزی‌شده و سقط جنین ناخواسته»

نقشه‌ی عشق

روابط اولیه‌ی ما با والدین و سرپرستان، به ما کمک می‌کند تا یک «نقشه‌ی عشق» را شکل دهیم که در سراسر عمر ما باقی می‌ماند. این موضوع گاهی‌اوقات «انتقال» نامیده می‌شود. فروید خاطرنشان کرد که وقتی ابژه‌ی عشق را پیدا می‌کنیم، در واقع آن را «بازمی‌یابیم». پدیداری که اغلب به آن اذعان می‌شود به همین دلیل است: این‌که افراد شرکایی را انتخاب می‌کنند که آن‌ها را به یاد مادر/پدر خود می‌اندازند. ما همگی شاهد آن بوده‌ایم.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «هفت یافته درباره رابطه جنسی و عشق که زیگموند فروید کشف کرد.»

والد آزارگر

اغلب فرزندانی که در کودکی با والد آزارگر یا طردکننده یا سرد رشد یافته‌اند، برای قابل تحمل کردن این موقعیت، دو راه پیش‌رو دارند تا این رفتارهای خصمانه را تبیین کنند. چیزی شبیه این که با خود می‌گویند یا «پدر و مادر من آدم‌های بدی هستند» یا این‌که «من دوست‌داشتنی نیستم» و مستحق همین توجه ناکافی هستم (یعنی یک‌جور جابجایی در مسئولیت). پذیرش گزاره‌ی اول دنیا را برای کودک ناامن می‌کند، پس او ناگزیر تصور دوم را می‌پذیرد (این صورت‌بندی را روانکاوی به نام رونالد فیربرن انجام داده است). بنابراین، این کودک در بزرگسالی، ارتباطاتی را اصیل و ارزشمند می‌داند که فرد مقابل با آنها رفتاری سردتر از معمول داشته باشد. اگر کسی خلاف این روند را با او پیش بگیرد، از این محبت خوشنود نمی‌شود، بلکه ممکن است به نظرش طرف مقابل فردی سوءاستفاده‌گر یا بی‌ارزش باشد. جمله‌ی معروفی که «وودی‌آلن» در مونولوگ ابتدای فیلم «آنی هال» به نقل از «گروچو مارکس» می‌گوید، می‌تواند مثال خوبی برای این موقعیت باشد: «من عضو گروهی نمی‌شوم که آدمی مثل من را به عضویت می‌پذیرد».

بخش‌هایی از مقاله‌ی «چرا ترک کردن یک رابطه‌ی بد برای ما دشوار است؟»

Back To Top
×Close search
Search
بازدیدکنندهٔ گرامی؛ درگاه پرداخت ما از طرف تأمین‌کنندهٔ بانکی به مشکل خورده است و به نظر می‌رسد تا دو روز آینده نیز این اختلال ادامه‌دار باشد. از این رو، لطفاً برای رزرو، خرید یا تمدید اشتراک و تهیهٔ مقالات با پشتیبانی در ارتباط باشید.