
شناخت از طریق رؤیا
رؤیا دیدن یک فرآیند همیشگی و جاری است که هم در خواب و هم در زندگی بیداری ناهشیار اتفاق میافتد. اگر شخصی نتواند دریافتهای حسی خام را به عناصر ناهشیار تجربی که قابل پیوند هستند، تبدیل کند، آن شخص نمیتواند فکر رؤیاگونهی ناهشیار تولید کند و در نتیجه، نمیتواند رؤیا ببیند (چه در خواب یا بیداری). تجربه دریافتهای حسی خام (عناصر_بتا) در خواب، تفاوتی با تجربه عناصر بتا در زندگی بیداری ندارد. بنابراین، فرد «نمیتواند بخوابد و نمیتواند بیدار شود»، یعنی نمیتواند بین خواب بودن و بیدار بودن، ادراک و توهم، واقعیت خارجی و واقعیت درونی تمایز قائل شود.
بیمار و روانکاو در طی جلسات روانکاوی در آزمونی مشارکت میکنند که این آزمون به گونهای طراحی شده تا آنالیزان (با مشارکت روانکاو) بهتر بتواند رؤیاهای نادیده و رؤیاهای قطع شدهاش را ببیند. رؤیاهایی که بیمار و روانکاو میبینند، همزمان رؤیاها (و خیالاندیشیهای) خودشان و سوژهی سومی است که هم بیمار و روانکاو است و در عین حال، هیچ یک از آن دو نیز نیست. در طی مشارکت در دیدنِ رؤیاهای نادیده و قطع شدهی بیمار، روانکاو بیمار را آنچنان عمیق میشناسد که به او این امکان را میدهد تا به بیمار سخنی بگوید که با تجربه هیجانی هشیاری و ناهشیاری که در یک زمان مشخص در رابطهی تحلیلی اتفاق میافتد، مطابقت داشته باشد.
بخشهایی از مقالهی: «هنر روانکاوی: رؤیت رؤیاهای نادیده و گریههای قطع شده»
بازگشت امر واپسرانده
نخست اینکه آن رسانهگرایی افراطی غالباً مغشوشی که با مضامینی که از دیروز به تحلیل آن مشغول بودهایم ارتباط مییابد، بهناگزیر مرا واداشت تا به آنچه «بازگشت امر واپسرانده» مینامیم بیندیشم. و دلیلش این است: بیتوجهی به کشف اساسی فروید، یعنی سکسوالیتهی کودکانه، و در پی آن نظریههای دیگر- از مفهوم «دلبستگی» نزد بالبی گرفته، که حقیقتاً نوعی ابزار جنگی علیه سکسوالیتهی کودکانه است، تا روانشناسیهای مبتنی بر اراده، خواه آنها را روانشناسیهای سازگاری بنامیم خواه روانشناسیهای اگو یا رفتارگرا، که نه میخواهند چیزی راجع به ناهشیار بدانند و نه چیزی دربارهی سکسوالیته- همهی این نظریهها امر جنسی را در پستوی خانه پنهان کردهاند: رویکردی که بیتردید برای بیماران بسیار آسانتر- و چنان که در آنسوی اقیانوس اطلس میگویند تجاریتر- است.
ولی روانکاوی نیز در این زمینه بیتقصیر نیست. اگر شک دارید، کافی است بار دیگر به کنفرانس آندره گرین رجوع کنید که در ۲۷ آوریل ۱۹۹۵ در مرکز آنا فروید با این عنوان ارائه شد: «آیا سکسوالیته هیچ ربطی به روانکاوی دارد؟».
بهطور خلاصه، میتوان گفت مخالفان فراروانشناسی میخواهند رانهها را با نظریهی انگیزش، ناهشیار را با مدار عصبی، هشیار را با [مرکز] پردازش اطلاعات و سوپراگو را با فشار اجتماعی جایگزین سازند. مشروط به آنکه نتوان آن را با فشار شبکههای اجتماعی جایگزین کرد.
«بازگشت امر واپسرانده»ای که بر آن تأکید کردم در رابطه با سه واقعیت «دوباره فعال شد»:
واقعیت نخست را همکارمان کلود بلیه، متخصص رواندرمانی مجرمان زندانی، مورد توجه قرار داده است: بهگفتهی او، «از دههی ۹۰ تاکنون، ۲۵ درصد زندانیان آزارگران جنسی بودهاند».
ولی بیش از همه، وفور مباحثات عمومی و درخواستهای- گاه مضحکِ- قانونگذاری [برای این جرائم] نشاندهندهی بازگشت امر واپسرانده، یعنی رانهی جنسی کودکانه یا چنان که فروید در نوشتههای منتشر شده پس از مرگش اشاره کرده، «الگوی اولیهی کل سکسوالیتهی انسان» است، رانهای که هرگز از خواست ارضای خود باز نمیایستد.
این اشتیاق جنونآمیز به وضع قانون برای محرمآمیزی، روابط جنسی و بهطور کلی سکسوالیته را میتوان در اظهار نظر تاحدی خام فروید در اثرش در سال ۱۹۱۲ «توتم و تابو» مشاهده کرد: «کاری که هیچ کس مایل به انجام آن نیست لزومی ندارد ممنوع شود؛ در تمامی موارد، باید آن چیزی منع گردد که ابژهی میلی قرار میگیرد». و برای آنکه پیشاپیش احتمال هر گونه مقاومتی از سوی خواننده [در برابر پذیرش این گفته] منتفی گردد، در صفحهی بعد میگوید: «در هر جا که ممنوعیتی باشد، باید میلی نیز باشد».
بخشهایی از مقالهی «میان محرمآمیزی و سکسوالیتهی کودکانه: اغواگری؟»
ما همیشه در حال رؤیا دیدن هستیم.
رویاها همان چیزی هستند که هستند. مانند استعارهای که در کلمه تغییر شدید دریا نهفته است، رویاها به معنا اشاره دارند، اما نمیپذیرند که به یک معنا یا حتی مجموعهای از معانی امتناع تقلیل یابند. این همان چیزی است که در مورد رویاها و خیالپردازیها دشوار و شگفت آور است. آنها به معنای ناهشیار اشاره میکنند، اما هرگز آن را تعریف نمیکنند، هجی نمیکنند یا به عنوان ترجمه یا رمزگشایی از آن به کار نمیروند. آنها عمدتاً یک تجربه بصری هستند که هیچ کلمهای برای بیان آن تجربه کافی نیست. رویاها و خیالپردازیها استعارهای از افکار و احساسات ناهشیار است. ما همیشه، چه وقتی بیداریم و چه هنگام خواب، در حال رویا دیدن هستیم (بیون ۱۹۶۲)، در نتیجه، همه وقت درگیر استعارهسازی هستیم.
در عملِ رویاپردازی، ما معنا را «فراتر» از محدودههای یک ردیف تجربه (تجربه بصری رویا دیدن) به ردیف دیگری (تجربه کلامی «درک» رویا) انتقال میدهیم [گراتستین ۲۰۰۰ ، سندلر ۱۹۷۶]). اما من معتقدم که اصطلاح «درک» یک اسم بی مسمی و غلط برای آنچه که ما با تجربه رویا دیدنمان انجام میدهیم، است. ما هرگز تجربه ناهشیار را نمیشناسیم یا درک نمیکنیم زیرا تجربه ناهشیار، اصولاً غیرقابل دسترس به سطح هشیار است. دقیقتر این است که بگوییم ما بعضی اوقات قادر به تجربهی تعابیر و تفسیرهای استعاری از ناهشیار هستیم، که معنا (اغلب معنای غافلگیر کننده و ناراحت کننده) را در زمان به جلو و عقب انتقال میدهند. همانطور که در مورد یک شعر اتفاق میافتد، هیچ کلمه دیگری وجود ندارد که بتوان شعر را با آن گفت، توضیح داد، درک کرد، ترجمه کرد، یا آن را به بیانی دیگر گفت یا مانند آن. یک شعر، همانند یک رویا، به طور تغییرناپذیری خودش است.
بخشهایی از مقالهی «در باب زبان و حقیقت در روانکاوی»
صحبت کردن به مثابهی رؤیاورزی
در ابتدا محیطی که گفتگوی تحلیلی در آن رخ میدهد به گونهای طراحی میشود که به بیمار و تحلیلگر فرصت رؤیاورزی در اشکال مختلف رؤیاورزیِ در بیداری (خیالپروری) مانند «صحبت کردن به مثابهی رؤیاورزی» (آگدن ۲۰۰۷)
«تفکر رؤیاگون» و «تفکر دگرگون کننده» داده شود. در تلاش برای ایجاد چنین فضایی برای رؤیاورزی، پشت کاناپه مینشینم درحالیکه بیمار روی آن دراز میکشد. به هر کدام از بیمارانم در شروع تحلیل توضیح میدهم که استفاده از کاناپه به من آن حریم خصوصی را میدهد که برای تفکر به شکلی متفاوت از تفکر در گفتگوی چهره به چهره نیاز دارم. اضافه میکنم که ممکن است بیمار نیز به این نتیجه برسد که این موضوع برای او هم صدق میکند. بیمارانم را صرف نظر از تعداد جلساتی که با آنها داشتهام روی کاناپه میبرم (آگدن ۱۹۹۶).
مورد دوم اینکه من به “قاعده بنیادین” فروید پایبند نیستم. هم مبتنی بر تجربهی خودم و هم در کار با تحلیلگرانی که از من مشورت گرفتهاند به این موضوع پیبردم که فرمان “هرچه در ذهنت داری بگو” موجب نقض حریم خصوصی بیمار میشود، چیزی که برای آزادیِ رؤیاورزی در جلسه ضروری است. پس به جای اینکه از بیمار بخواهم هر چیزی که به ذهنش میآید بگوید به او میگویم (گاهی صریح، گاهی ضمنی) آزاد است هر چه را که دوست دارد بیان کند و هر چه را که نمیخواهد پیش خود نگه دارد و این کاری است که خودم هم انجام میدهم (آگدن ۱۹۹۶).
نتیجهی این جنبههای مهارورزی در جلسه (مدیریت چهارچوب تحلیلی) نوعی روند در گفتگو است که با گفتگوهای دیگر متفاوت است. این روندی است که در آن همیشه حضور دارم (همیشه گوش میدهم، گاهی صحبت میکنم) و طی آن خودم و بیمار انواع گوناگونی از رؤیاها را تجربه کرده و از آنها عبور میکنیم. بیدار شدن از رؤیاورزیِ در جلسهی تحلیلی به اندازهی ارزش درمانی ذاتی خود رؤیاورزی حائز اهمیت است. به عبارت دیگر، به نظر من صحبت دربارهی رؤیاورزی – فهم چیزی دربارهی معنای رؤیایمان بخشی اساسی از فرآیند درمان است.
بخشهایی از مقالهی «تاملاتی در باب کاربست روانکاوی»
موسای خشمگین
در سال ۱۹۴۲، ماکس گراف، پدر هانس گراف کوچک، در فصلنامه روانکاوی مقالهی ستایشآمیزی دربارهی فروید نوشت که در آن دستاوردهای فروید را تحسین کرد و دشمنیهایی را شرح داد که فروید در وین با آن روبرو بود و ایجاب میکرد تا او و شاگردانش به آنها پاسخ دهند. با اینحال وقتی جلسههای چهارشنبهشب را توصیف میکند دربارهی قاطعیت فروید اینگونه مینویسد: «حرف نهایی را همیشه خود فروید میزد. جو اتاق جو ظهور یک دین جدید بود. فروید پیامبر جدیدی بود که سطحی بودن روشهای رایج تحقیقات روانشناسی را نشان داده بود. شاگردان فروید –که همه به او باور داشتند و از او الهام میگرفتند- هم حواریونش بودند. علیرغم اینکه تفاوت بین شخصیتهای شاگردان داخل حلقه زیاد بود، در دورهی اولیهی تحقیقات فروید همهی آنها در احترام به او و الهام گرفتن از او متحد بودند. اگرچه بعد از آن دورهی طلایی ایمان بیچونوچرای حلقهی اولیه، موقع پیدایش کلیسا رسید. فروید با انرژی زیادی شروع به سازماندهی کلیسایش کرد. او در مطالبههایش از شاگردها جدی و سختگیر بود؛ اجازهی هیچ انحرافی از آموزههای ارتدکسش را نمیداد… گرچه فروید در زندگی شخصیاش دلسوز و خوشقلب بود اما در ارائهی ایدههایش سرسخت و بیرحم بود. وقتی مسئلهی علم به میان میآمد حاضر بود با نزدیکترین و مورداعتمادترین دوستانش قطع رابطه کند.
از مقالهی «نیمهی تاریک میراث فرویدی ما»
تقلاهای آگاهانه برای یادآوری
ما با تجربهی یادآوری یک خواب آشنا هستیم. تجربهای که باید آن را با رؤیاهایی که ناخواسته و ناطلبیده در ذهن شناور میشوند و دوباره به طرزی رازناک از ذهنمان پرواز میکنند، مقایسه کرد. با اینحال لحن هیجانی چنین تجربهای فقط منحصر به رؤیا نیست: افکار نیز گاه ناخواسته، تند و تیز، بارز و با وضوحی ظاهراً فراموشنشدنی به ذهن میآیند و سپس چنان ناپدید میشوند که هیچ ردی برای بازپسگیریشان باقی نمیماند.
میخواهم اصطلاح «حافظه» را فقط برای آن دسته از تجاربی به کار ببرم که حاکی از تلاشی آگاهانه برای یادآوریاند. این [تقلاهای آگاهانه برای یادآوری] بیانگر ترس از این هستند که مبادا عناصری همچون «ابهامات، اسرار و شبهات» از ذهنمان برود. از نظر بیون، «حافظه» نوعی استفادهی اضطرابآلود از ذهن است که با ظرفیت روانکاو برای پذیرندگی حقیقتِ تجربهی هیجانی، یعنی آن (O) اُو-ی تجربه که در لحظه زیست میشود، تداخل پیدا میکند. برعکس، حافظهی رؤیاگونه [یعنی آن خاطراتی که ناطلبیده به ذهن میآیند]، حافظهی واقعیتِ روانی و خمیرمایهای برای تحلیل است…خواب و رؤیا و محتوای کارِ روانکاو هر دو کیفیتی رؤیاگونه دارند.
بخشهایی از مقالهی «خوانش بیون»
اعطای تأییدیه به عنوان قدردانی
فردی از خودِ مغرور خود دفاع میکند و توهم برتری، غالباً فرصت سپاسگزاری را به موقعیتی برای نوازش کردن سر طرف مقابل تبدیل میکند، انگار که این نوازش از جایگاهی والاتر از جایگاه فردی که کار شایستهی تقدیر انجام داده است انجام میشود. به عنوان مثال، ممکن است والدین نارسیسیست به معلمی که تلاش فوقالعادهای برای فرزند بهانهگیر آنها انجام داده است به جای «بسیار بابت کاری که انجام دادید از شما متشکریم» بگویند «کارتان خوب بود».
ممکن است زنی به معشوق خود به جای گفتن «خوشحالم از این که نسبت به من صبر و شکیبایی داری» بگوید «از اینکه میبینم خلق و خوی خودت را بهتر از قبل تحت کنترل نگه داشتهای بسیار خوشحالم». یک نمونهی خوب از تظاهر به اعطای تأییدیه به عنوان قدردانی، در اجرای دختران رویایی (Dreamgirls) رخ داد، زمانی که خوانندهی تکخوان هنگام تشویق حضار به سمت خوانندههای پشت سرش برگشت و با هیجانی مبالغهآمیز گفت «و من بدون آنها از پس این کار برنمیآمدم!» شنوندهها به صورت فطری متوجه شدند که او با این تعریف ظاهری از همکاران خود چطور سعی کرد نقش آنها در موفقیت خود را به حداقل برساند.
بخشهایی از مقالهی «آسیبشناسی نارسیسیزم در زندگی روزمره»
دلبستگی و انگیزش
با عنایت به اعتمادی که نسبت به روانشناسی خویشتن کوهوت در خصوص دلبستگی به عنوان انگیزش اصلی خویشتن برای برقراری و حفظ انسجام خویشتن وجود دارد که جایگزین رانههای دوگانه روانشناسی کلاسیک به عنوان عامل اصلی میشود، این موضع تا حد زیادی در یافتههای باکال و نیومن، گلدبرگ، استولورو و همکارانش و وولف حفظ شده است.
باخ یک اصل انگیزشی متفاوت را مشخص میکند. باخ با پر کردن شکاف میان ذهن و مغز به واسطه برابر دانستن فعالیت دستوری مغز با احساس سوبژکتیو شایستگی، ادعا میکند که کارکرد اصلی مغز، یعنی ایجاد دستور، از نظر روانشناختی توسط فرد به صورت شایستگی تجربه میشود؛ از این رو شایستگی و دستیابی به عزت نفس که همایند آن است، تبدیل به نیروی انگیزشی اصلی در سراسر دوران زندگی فرد میشود.
بخشهایی از مقالهی «روانشناسی خویشتن پس از کوهوت»
عقده بیماریزا
اگر یک عقده بیماریزا را از بازنمودش در آگاهی (چه بازنمودی آشکار باشد چه به شکل یک سیمپتوم یا چیزی کاملاً نامشهود) تا ریشههایش در ناخودآگاه پیگیری کنیم، به زودی وارد حوزهای میشویم که مقاومت خود را در آن به وضوح آشکار میسازد به صورتی که تداعی بعدی باید آن را مورد توجه قرار دهد و به عنوان سازشی میان مطالبات آن و مطالبات کارِ کاوش، ظاهر گردد. در این نقطه است که، بر اساس شواهد مبتنی بر تجربه ما، انتقال وارد صحنه میشود.
وقتی هر چیزی در محتوای عقده (در موضوع اصلی عقده) برای انتقال یافتن به پیکره پزشک مناسب باشد، انتقال صورت میپذیرد؛ و خطور بعدی را تولید کرده، به واسطه نشانههای مقاومت خبر از حضور خود میدهد – مثلا به واسطه وقفه. از این تجربه استنباط میشود که اندیشهی انتقال، پیشاپیش هر امکانات خطور دیگری، به آگاهی نفوذ کرده است چرا که برآورده کننده مقاومت است. رویدادی از این دست در موقعیتهای بیشمار دیگری در سیر روانکاوی تکرار میشود. دوباره و دوباره، زمانی که به یک عقده بیماریزا نزدیک میشویم، بخشی از آن عقده که قادر به انتقال است اول از همه به آگاهی پیش میرود و با حداکثر سرسختی مورد دفاع قرار میگیرد.
بخشهایی از مقالهی «پویاییهای انتقال»
ناتوانی اخلاقی
هیچ چیز دور از دیدگاه لکان در خصوص اندوه و افسردگی و محیط تحلیلی نیست. از نظر لکان، در اکثر موارد بیماریهای رواننژندی، این عواطف نمایانگر آنچیزی است که او «ناتوانی اخلاقی» مینامد: بیمار موفق در به یاد آوردن رویاهای خود نمیشود، از این کار و همینطور از انجام تکنیک تداعی آزاد، به یاد آوردن رویاهای روزانه، لغزشها و فانتزیهایش امتناع میورزد و در یک کلام، با سر باز زدن از ورودش به دنیای تحلیل به شکل درست از مواجه با امور خودداری میکند. او در عوض موضعی ناتوان اتخاذ میکند. اگرچه او باید در جلسات خود حضور یابد اما هیچ مسئولیتی در خصوص آنچه در جلسات رخ میدهد، بر عهده نمیگیرد و به دست گرفتن زمام امور را به عهدهی تحلیلگر میگذارد. او اغلب امیدوار است که هیچ چیز تغییر نکند تا به این ترتیب ثابت کند روانکاوی نمیتواند تغییرش دهد.
به گفته لکان اگر بیمار «کژخلق» شود به این دلیل است که از رویارویی با این واقعیت امتناع میورزد که روابط بین دو جنس مخالف آن گونه نیست که تمام عمر تصور میکرده است و عشق و رابطه جنسی بسیار فراتر و پیچیدهتر از آن چیزی است که میخواست. او تنها مایل به پذیرش نوعی عشق شدید، عاشقانه و پر حرارات است که در آن میتواند خودش را به طور کلی فراموش کند. او هیچ کار دیگری نخواهد کرد. . از نظر لکان اگر بیمار احساس «گناه» داشته باشد به این علت است که نمیخواهد این واقعیت را در نظر بگیرد که «از امیالش چشمپوشی کرده است» یا اجازه داده است که خواستههایش تحتالشعاع خواستههای دیگران قرار بگیرد.
او حتی شاید از اینکه نقش قربانی را ایفا میکند احساس ثانوی بیماری دارد و دوست دارد قربانی رفتار بد دیگران باشد. او نمیتواند این واقعیت را بپذیرد که امیال و لذت او از امیال و لذت دیگران کم اهمیتتر نیست. بنابراین هیچگونه مطالبهای ندارد که به تعویق بیافتد. این امر درک رایجی که از گناه هست را کاملاً تغییر میدهد. بر این اساس گناه از انجام تکانشی یک کار و بعد احساس پشیمانی از انجامش به وجود نمیآید، بلکه از کارهایی که از ته دل میخواهیم انجام دهیم اما به دلیل نگرانی، اضطراب یا نبود اعتماد به نفس از انجام آنها اجتناب میکنیم به وجود میآید.
بخشهایی از مقالهی «در خصوص ارزش رویکرد لکانی در عمل تحلیلی»