
صحبت کردن به مثابهی رؤیاورزی
در ابتدا محیطی که گفتگوی تحلیلی در آن رخ میدهد به گونهای طراحی میشود که به بیمار و تحلیلگر فرصت رؤیاورزی در اشکال مختلف رؤیاورزیِ در بیداری (خیالپروری) مانند «صحبت کردن به مثابهی رؤیاورزی» (آگدن ۲۰۰۷)
«تفکر رؤیاگون» و «تفکر دگرگون کننده» داده شود. در تلاش برای ایجاد چنین فضایی برای رؤیاورزی، پشت کاناپه مینشینم درحالیکه بیمار روی آن دراز میکشد. به هر کدام از بیمارانم در شروع تحلیل توضیح میدهم که استفاده از کاناپه به من آن حریم خصوصی را میدهد که برای تفکر به شکلی متفاوت از تفکر در گفتگوی چهره به چهره نیاز دارم. اضافه میکنم که ممکن است بیمار نیز به این نتیجه برسد که این موضوع برای او هم صدق میکند. بیمارانم را صرف نظر از تعداد جلساتی که با آنها داشتهام روی کاناپه میبرم (آگدن ۱۹۹۶).
مورد دوم اینکه من به “قاعده بنیادین” فروید پایبند نیستم. هم مبتنی بر تجربهی خودم و هم در کار با تحلیلگرانی که از من مشورت گرفتهاند به این موضوع پیبردم که فرمان “هرچه در ذهنت داری بگو” موجب نقض حریم خصوصی بیمار میشود، چیزی که برای آزادیِ رؤیاورزی در جلسه ضروری است. پس به جای اینکه از بیمار بخواهم هر چیزی که به ذهنش میآید بگوید به او میگویم (گاهی صریح، گاهی ضمنی) آزاد است هر چه را که دوست دارد بیان کند و هر چه را که نمیخواهد پیش خود نگه دارد و این کاری است که خودم هم انجام میدهم (آگدن ۱۹۹۶).
نتیجهی این جنبههای مهارورزی در جلسه (مدیریت چهارچوب تحلیلی) نوعی روند در گفتگو است که با گفتگوهای دیگر متفاوت است. این روندی است که در آن همیشه حضور دارم (همیشه گوش میدهم، گاهی صحبت میکنم) و طی آن خودم و بیمار انواع گوناگونی از رؤیاها را تجربه کرده و از آنها عبور میکنیم. بیدار شدن از رؤیاورزیِ در جلسهی تحلیلی به اندازهی ارزش درمانی ذاتی خود رؤیاورزی حائز اهمیت است. به عبارت دیگر، به نظر من صحبت دربارهی رؤیاورزی – فهم چیزی دربارهی معنای رؤیایمان بخشی اساسی از فرآیند درمان است.
بخشهایی از مقالهی «تاملاتی در باب کاربست روانکاوی»
شخصیت خودبزرگبین
اگر نارسیسیزم به عنوان آسیب شخصیت در نظر گرفته شود، به راحتی میتوان آن را توصیف کرد. «شخصیت نارسیسیستیک فالیک» رایش (۱۹۳۳) آشکارا یا به شکل نامحسوسی متکبر، نمایشگر، خودبین، دغلکار، و تشنهی تحسین است. توصیف شخصیت نارسیسیستیک در آخرین ویرایش راهنمای تشخیصی و آماری تا حد زیادی با این تصویر مطابقت دارد. با این حال به خوبی مشخص شده است که این دسته از نارسیسیستهایی که آشکارا از خود تعریف میکنند تنها یک نشانه از سندرومی را بروز میدهند که میتواند فرمهای مختلفی به خود بگیرد، و وجه مشترک همهی آنها تلاش برای تقویت بازنمایی خودبزرگبینانه است. بهعنوان مثال تارتاکوف (۱۹۶۶) انواع بسیار ظریفتری از آسیب نارسیسیستیک را در افراد بهظاهر سالم توصیف کرده است. بورستن (۱۹۷۳) چهار نوع شخصیت نارسیسیستیک رایج را شرح داده است: نارسیسیستیک فالیک کلاسیک، نوع ویاردار، نوع پارانوئید و نارسیسیستیک دغلکار.
بخشهایی از مقالهی «آسیبشناسی نارسیسیزم در زندگی روزمره»
روانپریشی قلمرو بالقوهی زنانه است.
لکان مکررا به شباهت های میان این سه دسته اشاره کرد. لکان هربار که با یک مفهوم جدید دست و پنجه نرم میکرد یا روی یک دید بالینی جدید در کار بالینی تأکید میکرد، آن را در رواننژندی، روانپریشی و روانکژی به کار میبرد. در روانکاوی، هر بار که به دیدگاه جدیدی برسید میتوانید آن را مطابق با سه قلمرو به شکل پیچیدهای طبقهبندی کنید. بدیهی است که این سه مورد تنها قلمروهای موجود نیستند. به عنوان مثال دستههای بالینی دیگری مانند مرد و زن و همچنین ساختار مرد و ساختار زن وجود دارد که به وضوح تحت تاثیر سه دسته اصلی بالینی قرار دارند.
مثلا اگر لکان بگوید که روانکژی ویژگی مرد است، اگر ساختار دوتایی مرد و زن و ساختار سهگانه رواننژندی، روانپریشی و روانکژی را با هم ترکیب کنیم، مسائل پیچیدهتر میشوند. میتوان گفت روانکژی یک ویژگی مردانه است در حالی که همهی بیماران روانپریش میتوانند زن باشند. لکان عبارتی در رابطه با روانپریشی مطرح کرد که الان معروف است و اینگونه ترجمه شده است که روانپریشی قلمرو بالقوهی زنانه است. در رواننژندی بین هیستری و وسواس تمایز قائل میشویم و معمولاً مرد و زن را به ترتیب به وسواس و هیستری مرتبط میدانیم. هنوز هیچ اجباری وجود ندارد که فرض بگیریم هیچ مرد هیستریکی وجود ندارد. بعضی مواقع همینگونه بر رواننژندی تمرکز میکنیم و در موارد دیگر تمرکزمان بر تمایز بین رواننژندی هیستریک و رواننژندی وسواس است با این شرط که فروید رواننژندی وسواس را به عنوان یک گویش از هیستری در نظر گرفته و هیستری هسته مرکزی رواننژندی است. گاهی اوقات بر وجود رواننژندی دیگر که تحت عنوان فوبیا شناخته میشود تمرکز میکنیم.
بخشهایی از مقالهی «مقدمهای بر دیدگاههای بالینی لکان»
صلح با خاطرهها
من باور دارم که ایدهی صمیمیت معمولاً با احساس آرامش، سلامتی و صلح درونی تداعی میشود. از این رو صمیمیت به یک خیر مطلوب بدل میشود. اما چگونه میتوانیم این خیر را توصیف کرده و بدست آوریم؟
برای تحلیل صمیمیت یک فرد، ابتدا لازم است خود آن شخص را درک کنیم. اولین ایدهای که بالا میآید این است که قابلیت شخص برای صمیمیت، از کیفیت تماس او با دنیای درونی خودش ناشی میشود – تجربهی او از صمیمیت با خودش. در صلح. در صلح با خاطرهها و احساسهایش، با شک و یقینهایش، با تجربیاتی که قبلاً زیسته و آرزومندی در باب آنچه هنوز به دست نیاورده است. بودن در صلح با محدودیت آنچه که میداند و میل به یادگیری آنچه نمیداند.
این هدف به هیچوجه آسان نیست. به منظور درک آن، مهم است که چالشهای عظیم و مداوم بر سر راه درک جهان خارج و محیط اطراف شخص را فراموش نکنیم. در این فضا، دیگر انسانها جایگاه قابل توجهی را اشغال میکنند. من اعتقاد دارم که ظرفیت تنها بودن، پایه و اساس ظرفیت شادی و صمیمیت با دیگران است. علاوه بر این، ظرفیت تنها بودن مستلزم نوع خاصی از زیستن در سکوت است.
بخشهایی از مقالهی «سکوت و صمیمیت»
رابطهی جنسی رضایتبخش
روابط جنسی که برای هر دو طرف ارضاکننده و پرشور باشد مؤلفه اصلی رابطه طولانیمدت زوجین است. حتی اگر شما در حال حاضر هم رابطه خوبی داشته باشید، ممکن است بعد از ازدواج ناگهان به دلایل روانشناختی این ارتباط آنقدرها هم خوب پیش نرود. به این علت که ما همگی احساس گناه زیادی نسبت به رابطه جنسی رضایتبخش را در دل پنهان میکنیم که به طور ناهشیاری بازتولید رابطهی والدین است. بسیاری از زوجها تا زمانی که ازدواج نکردند زندگی جنسی رضایتبخشی دارند. روزی که ازدواج میکنند مشکلی پیش میآید. آنها به لحاظ جنسی بعد از دعواهای شدیدشان رابطه بهتری دارند، چرا که هزینه آن رابطه را پرداخت کردند و رابطه جنسی دوباره بلامانع میشود».
بخشهایی از مقالهی «روابط عاشقانهی زوج دگرجنسگرا»
نقشهی عشق
روابط اولیهی ما با والدین و سرپرستان، به ما کمک میکند تا یک «نقشهی عشق» را شکل دهیم که در سراسر عمر ما باقی میماند. این موضوع گاهیاوقات «انتقال» نامیده میشود. فروید خاطرنشان کرد که وقتی ابژهی عشق را پیدا میکنیم، در واقع آن را «بازمییابیم». پدیداری که اغلب به آن اذعان میشود به همین دلیل است: اینکه افراد شرکایی را انتخاب میکنند که آنها را به یاد مادر/پدر خود میاندازند. ما همگی شاهد آن بودهایم.
بخشهایی از مقالهی «هفت یافته درباره رابطه جنسی و عشق که زیگموند فروید کشف کرد.»
معنای حاصل از همکاری
روابط صمیمانه میتوانند بعضی از اساسیترین ترسهای ما را برانگیزند که مهمترین آنها عبارتاند از ترس از رهاشدگی/طردشدگی/ازدستدادن عشق؛ شرم و تحقیر، حسادت، گناه، کنترل شدن از این طریق که به فرد گفته شود چه کار کند یا چگونه بیندیشد؛ غرق شدن و له شدن زیر بار نیازهای همسر خویش، بازبینی تروماهای گذشته. بهترین حالت نگریستن به بسیاری از ترسهایی که در درمان آشکار میشوند، دیدن آنها بهعنوان ترکیباتی از وضعیتهای ذهنی وحشتآور است.. برای مثال ما ممکن است کشف کنیم که نگرانی مفرط یکی از زوجین در مورد قسط کارت اعتباری توسط ترس از بازگشت تروماهای متعدد کودکی پیرو ازدستدادن شغل پدرش، قدرت میگیرد: نهتنها ترس از خود فقر بلکه اضطراب درباره مشاجرات والدینی، اعتیاد به الکل والدین، خود سرزنشگری فرد درباره نزاع والدین، اعتیاد به الکل در پدر، سرزنش افراط آمیز خود برای دعوای والدین، و شرم در مدرسه به دلیل ناتوانی در تقبل لباسهای مد روز.
بااینحال بعضی از ترسها و خواستهها از این ترکیبِ آرزوها و ترسها مجزا هستند. این امر بهویژه برای میل به فعالیت مشترک، هماهنگ یا مشارکتی صدق میکند: شریک شدن و ساختن زندگی مشترک، داشتن سکس با همسر موردعلاقه، پرورش کودکان در کنار هم، تماشای غروب آفتاب و به اشتراک گذاشتن افکار. این آرزوها دربرگیرنده مواد اولیه حیاتی اشتراک عاطفی و «معنای حاصل از همکاری» هستند.
بخشهایی از مقالهی «زوجدرمانی روانپویشی: یک تلفیق کاربردی»
خویشاوندکُشی
در واژههای فعالانهی «نابود کردن» و «منهدم کردن» که فروید برای اشاره به انحلال عقده اُدیپ استفاده کرده است، طنین یک ویژگی غالب تعارض ادیپی به گوش میرسد؛ خویشاوندکُشی [به معنای] نابود شدن والد توسط کودک. خویشاوندکُش اینگونه تعریف شده: «فردی که قاتلِ کسی است که با او پیوندی مقدس داشته است، مانند پدر، مادر یا دیگر خویشان نزدیک و یا در معنایی گستردهتر یک حاکم. گاه کسی که مرتکب خیانت شده است».
خویشاوندکُش قاتل یک والد یا یکی از خویشان نزدیک است که میتواند شامل قتل هر آنکس که نماینده و سمبل والد، پدر، مادر و یا خیانت به هر گروه و موجودیتی باشد که مرجع قدرتی والدانه دارد. هنگامی که پیوند مقدس میان کودک و والد شکسته میشود، مرجع قدرت والد به قتل رسیده است. خویشاوندکُشی جرمی علیه تقدس این پیوند است. این پیوند بیش از هر چیز با ارتباط ما با پدر و مادر خونیمان تجسم مییابد. در جوامع پدرسالار، پدرکُش، الگوی نخستین خویشاوندکُشی است. برای فروید، پدر در درجهی نخست تامینکننده و مراقبتکننده و در عین حال اگر قدرت و تسلطش به چالش کشیده شود، اختهکننده است.
در فرایند بزرگسال شدن بسیاری از پیوندهای هیجانی با والدین گسسته میشود. اگر چنین چیزی درست باشد، در فرایند رشد سالم این اشتیاق فعالانه به رها شدن و خلاصی [از والدین] پدیدار خواهد شد. در یک معنای مهم، ما با پروراندن خودمختاری و سوپرایگوی خودمان و نیز درگیر شدن در روابط اُبژهی غیر محرمآمیزانه، والدینمان را میکُشیم. ما قدرت، کفایت و مسئولیت آنها در قبال خودمان را غصب میکنیم و آنها را به عنوان اُبژههای لیبیدویی پسزده و انکار میکنیم. با نگریستن [به عقدهی ادیپ] در خویشاوندکشی، احساس گناه و مسئولیت، سرکوب کردن عقدهی ادیپ به نوعی طفره رفتنی ناخودآگاه از قتل رهاییبخش والدین و به نوعی محافظت کردن از پیوندهای وابستگی لیبیدویی دوران کودکی به آنهاست.
بخشهایی از مقالهی «افول عقدهی ادیپ»
مسائل زنان
بسیاری از زنان تمایز روشنی میان «فعال بودن، جاهطلب بودن، ویرانگر بودن یا عصبانی بودن» قائل نمیشوند. از آنجا که زنان اغلب وقتی از خود جرأت و جسارت نشان میدهند با خشم و عصبانیت مواجه میشوند، به این باور رسیدهاند که وقتی بر خودشان پافشاری میکنند به مردم آسیب میرسانند و در معرض خطر از دست دادن آنها هستند. و اضافه خواهم کرد که وقتی آنها موفق میشوند نیز همین طور.
برای اکثریت ما، شخصی که بیشترین قدرت را در دوران کودکی بر ما داشت وقتی از همیشه آسیبپذیرتر بودیم، مؤنث بود. بنابراین، زن قدرتمند و جسور باعث تحریک اضطراب و حسادت برای هر دو جنس میشود، حتی در بزرگسالی. به علاوه، و این به ویژه به حرفهی ما مربوط است، هریس میگوید: «زنان و مردان میتوانند از هر چیز کمتر از خشنودی تمام و کمال احساس [ناامیدی بزرگی] کنند… وقتی که شخص مسئول یک زن است». همین که این را درک کنیم، میتوانیم ببینیم که وضعیت در اتاق مشاوره برای روانکاوان زن چقدر پرتنش میگردد وقتی که با حسرتهای اولیه و خشم ابتدایی بیمار رو به رو میشود.
بخشهایی از مقالهی «حقالزحمه و مسائل زنان»
افکار و عواطف در رؤیاها
برای بیون، رویاها نگهبانان جذب و پردازش افکار و عواطف در طول خواب هستند. این پردازش به شکل «تفکر» ناآگاه (فانتزی ناآگاه) و افکار رویاگونه درمیآید، که ساز و برگ تولید «افکار» آگاهانه و ظرفیت «تفکر و نمادسازی» در حیات بیداری همتای آنهاست. آن چه که به نظر میرسد در این جا با آن مواجهایم ایدهی بدیع رویا به مثابه چیزی به هدف پردازش است، به ویژه، قسمی از تابع پردازش دانش برای تجربیات هیجانی.
چنین مفهوم معرفتشناسانه ماهیتا با این نظریه فرق دارد که رویا توسط کار-رویا که رویای پنهان را به رویای آشکار تبدیل میکند پدید میآید. فروید به معماری رویاها و رویا دیدن علاقهمند بود اما بیون ادعا میکرد کار-رویا تنها سویهی کوچکی از رویا است، و از این رو بر عملکرد دانشی رویا تأکید مینهد که رویا دیدن را به برساخت روایاتی با دلالت نهان و آشکار محدود نمیکند. با این حال، وقتی بیون اعلام میکند که یک رویا میتواند آن قدر اضطرابآور باشد که نتوان رویایش را دید، معتقدم که از مفهوم سرکوب استفاده میکند.
بخشهایی از مقالهی «نظریهی رویاهای بیون»