
روانکاوی، هنرِ آفریدن است.
روانکاوی یک تجربهی هیجانی زیسته است. به این ترتیب، قابلِ ترجمه، رونویسی، ضبط، توضیح، درک یا گفتن از طریق کلمات نیست. همان چیزیست که هست. با وجود این، معتقدم که میتوان در مورد آن تجربهی زیسته مطالبی بیان کرد که در مورد جنبههایی از آنچه که بین روانکاوان و بیماران آنها در زمان اجرای کار روانکاوی اتفاق میافتد، ارزش تفکر دارد.
در تفکراتم که غالباً در زمان نوشتن اتفاق میافتد، این کار را مفید دانستهام که هنگام تلاش برای یافتنِ ماهیت معنا، در ابتدا خودم را به استفاده از حداقل کلمات ممکن محدود کنم. تجربهی من در زمان نوشتن مطالب روانکاوی، همچنین نوشتن شعر این است که تراکم و غلظت کلمات و معانی آنها کمک میکند تا از قدرت زبان برای بیان آنچه نمیتوان گفت، بهرهمند شد.
یک شخص به دلیل داشتنِ درد عاطفی، که برایش مجهول و ناشناخته است، با روانکاو مشورت میکند، او یا نمیتواند رؤیا ببیند (یعنی قادر به انجام فعالیت روانی ناهشیار نیست) یا آنقدر از آنچه که در رؤیا میبیند، آشفته است که رؤیا دیدنِ او قطع میشود. تا زمانی که او نتواند تجربهی عاطفیاش را در رؤیا ببیند، قادر به تغییر، رشد، یا تبدیل شدن به چیز دیگری غیر از آنچه که بوده است، نیست. بیمار و روانکاو در طی جلسات روانکاوی در آزمونی مشارکت میکنند که این آزمون به گونهای طراحی شده تا آنالیزان (با مشارکت روانکاو) بهتر بتواند رؤیاهای نادیده و رؤیاهای قطع شدهاش را ببیند. رؤیاهایی که بیمار و روانکاو میبینند، همزمان رؤیاها (و خیالپروریهای) خودشان و سوژهی سومی است که هم بیمار و روانکاو است و در عین حال، هیچ یک از آن دو نیز نیست.
بخشهایی از مقالهی «هنر روانکاوی: رؤیت رؤیاهای نادیده و گریههای قطع شده»
نارو خوردن
افرادی هستند که بارها و بارها نارو میخورند. کارفرمایشان کمکها و کارهای ارزشمند آنها را تشخیص نمیدهند و دوستانشان مهمانیهای آنها را جبران نمیکنند. همسرشان خیلی به ندرت عشقشان را به آنها اذعان میکنند و فرزندانشان هیچوقت از فداکاریهایشان تجلیل نمیکنند. این افراد «جمعکنندههای بیعدالتی هستند». از نظر روانی مجروح و دلخور هستند، اندوهناکی خود را با ناباوری دردناکی با جزئیات شرح میدهند.
مشکل اصلی اینگونه افراد مازوخیسم آنهاست. و دلیل اینکه چگونه و چرا نارو میخورند کمتر واضح است (در مقابل کتک خوردن، مورد سوءاستفاده جنسی قرار گرفتن و غیره) که خصوصیت مرکزی برخی افراد مازوخیست است. پاسخ اینکه چگونه این اتفاق میافتد بدین شرح است: فرد مازوخیست زودباوری قابل توجه و پنهانی دارد. هرچه که به او گفته میشود را باور میکند و از حقایقی که مخالف با انتظارات خوشبینانهی اوست چشمپوشی میکند.
بخشهایی از مقالهی «نارو زدن و نارو خوردن | خیانت دیدن و خیانت کردن»
افشای احساسات غیرضروری
افشای سنجیدهی احساسات درمانگر نسبت به بیمار میتواند مفید باشد، اگرچه خودافشاگری به طور کلی به عنوان یک مداخلهی رواندرمانگری پویا قلمداد نمیشود. اکثر درمانگران از افشاگری در مورد زندگی شخصی و یا مشکلات شخصی خودداری میکنند. با این حال، نوع مشخصی از افشاگری که شامل احساساتی میشود که در وضعیت درمانی اینجا و اکنون ظاهر شدهاند، ممکن است در کمک به بیمار شدیداً کارآمد باشد که ببیند چه تاثیری بر روی دیگران دارد.
از آنجا که ما نمیتوانیم همیشه مطمئن باشیم که وقتی احساسات خود را برای بیمار افشا میکنیم نیات ما چه هستند، خودافشاگری باید تنها زمانی مورد استفاده قرار گیرد که بر عواقب احتمالی که لزوماً نمیتوان پیشبینی کرد، تأمل کرده باشیم. صحبت کردن با یک سوپروایزر یا مشاور برای بحث در مورد عواقب احتمالی پیشبینی نشده، عموماً سیر عمل عاقلانهای است. با این حال، احتمالاً به علت ترس از فشار غیرضروری بر بیمار یا فروپاشی فضای تحلیلی که در آن ادراک درمانگر در قلمروی «چنان که گویی» است، برخی از احساسات را نباید افشا نمود. برخی از این موارد، شامل احساسات جنسی نسبت به یک بیمار و احساسات نفرت یا انزجار میشوند.
بخشهایی از مقالهی «انتقال متقابل در رواندرمانی معاصر»
مرگ پدیداری
اکثر ایدههای من ملهم از بیماران هستند که دِین خودم به آنها را اعتراف میکنم. عبارت «مرگ پدیداری» را به یکی از این افراد وامدار هستم. آنچه در گذشته اتفاق افتاد مرگ به مثابه یک پدیدار بود، اما نه به مثابه نوعی واقعیت که مشاهده میکنیم. بسیاری از زنان و مردان عمر خود را صرف این پرسش میکنند که آیا با خودکشی راهحلی مییابند، خودکشی به معنای فرستادن بدن به مرگی که از پیش برای روان اتفاق افتاده است. با این حال، خودکشی نه پاسخ بلکه نشان یأس است. من اکنون برای نخستین بار میفهمم که منظور بیمار اسکیزوفرنیک من (که خودش را کشت) چه بود وقتی گفت: «تمام آنچه از شما میخواهم انجام دهید این است که به من کمک کنید برای دلیل درستی مرتکب خودکشی شوم به جای آنکه برای دلیلی اشتباه این کار را بکنم».
بخشهایی از مقالهی «ترس از فروپاشی»
دفاعی در برابر از دست دادن اُبژه
زمانی که کودک شدیدا انگشتان خود را میمکد یا دائم به آن آسیب میرساند، نفرت خود را ابراز میکند، او برای کنار آمدن با این احساسات ناخن خود را میجود. همچنین احتمال دارد به دهان خود آسیب زند. اما نمیتوان به قطع گفت که همۀ آسیبهایی که از این طریق به انگشت یا دهان وارد میشود، بخشی از نفرت است. به نظر میرسد که این فکر وجود دارد که در صورت لذت بردن باید رنج کشید: موضوع عشق اولیه درعینحال که مورد عشق است، مورد نفرت هم قرار میگیرد.
در واقع از آنجا که مکیدن شست پدیدهای عادی و جهانشمول است، گسترش پیدا میکند و به استفاده از عروسک و فعالیتهای عادی بزرگسالان سرایت میکند، این درست است که بگوییم مکیدن شست دست در شخصیتهای اسکیزوئید بسیار ماندگار است و در چنین نمونههایی بسیار اجباری است. در یکی از بیمارانم این برای ۱۰ سال بدل به اجباری برای مطالعۀ دائمی شده بود.
این پدیده را نمیتوان توضیح داد مگر اینکه آن را تلاشی برای مستقر کردن اُبژه بدانیم (پستان و غیره) تا نصف آن را در درون و نصف دیگر را در بیرون نگه دارد. این دفاعی است در برابر از دست دادن اُبژه در درون یا بیرون بدن، میتوان گفت یعنی از دست دادن کنترل روی اُبژه. شکی ندارم که مکیدن طبیعی شست این کارکرد را دارد.
بخشهایی از مقالهی «رشد هیجانی اولیه»
تقلاهای آگاهانه برای یادآوری
ما با تجربهی یادآوری یک خواب آشنا هستیم. تجربهای که باید آن را با رؤیاهایی که ناخواسته و ناطلبیده در ذهن شناور میشوند و دوباره به طرزی رازناک از ذهنمان پرواز میکنند، مقایسه کرد. با اینحال لحن هیجانی چنین تجربهای فقط منحصر به رؤیا نیست: افکار نیز گاه ناخواسته، تند و تیز، بارز و با وضوحی ظاهراً فراموشنشدنی به ذهن میآیند و سپس چنان ناپدید میشوند که هیچ ردی برای بازپسگیریشان باقی نمیماند.
میخواهم اصطلاح «حافظه» را فقط برای آن دسته از تجاربی به کار ببرم که حاکی از تلاشی آگاهانه برای یادآوریاند. این [تقلاهای آگاهانه برای یادآوری] بیانگر ترس از این هستند که مبادا عناصری همچون «ابهامات، اسرار و شبهات» از ذهنمان برود. از نظر بیون، «حافظه» نوعی استفادهی اضطرابآلود از ذهن است که با ظرفیت روانکاو برای پذیرندگی حقیقتِ تجربهی هیجانی، یعنی آن (O) اُو-ی تجربه که در لحظه زیست میشود، تداخل پیدا میکند. برعکس، حافظهی رؤیاگونه [یعنی آن خاطراتی که ناطلبیده به ذهن میآیند]، حافظهی واقعیتِ روانی و خمیرمایهای برای تحلیل است…خواب و رؤیا و محتوای کارِ روانکاو هر دو کیفیتی رؤیاگونه دارند.
بخشهایی از مقالهی «خوانش بیون»
پوست ثانویه
استربیک در مقاله سال ۱۹۶۸ خود عنوان میکند که در ابتداییترین مراحل وجوه بدنی و روان متمایز از یکدیگر نبوده و بخشهای مختلف شخصیت نیز کاملاً پراکنده هستند و هیچ نیرویی آنها را کنار هم قرار نمیدهد. بنابراین در وهله اول چیزی از بیرون باید به شیوهای کاملاً منفغلانه آنها را کنار هم قرار دهد. گویی که آغوش مادر همانطور که تمام قسمتهای بدن کودک را در خود جا میدهد، بخشهای مختلف درونی او را هم میتواند کنار هم قرار بدهد. این آغوش که به شکل عینی عملکردی مشابه پوست ایفا میکند، نه تنها قسمتهای مختلف را کنار هم قرار میدهد و انسجامی ایجاد میکند بلکه ایجاد کنندهی مرزی بین درون و بیرون هم هست. وقتی اُبژهی بیرونی این کارکرد را داشته باشد، نوزاد میتواند به تدریج این کارکرد را به درون برده و سپس میتواند فضایی درونی و بیرونی را تجربه کند.
کودک در ابتدا هیچ انسجامی ندارد، همه چیز پراکنده و جدای از هم است، اما نیاز به برقراری انسجام دارد. این نیاز او را به سمت جستوجوی اُبژه سوق میدهد. بهترین اُبژه سینهای است که در دهان نوزاد قرار گرفته باشد، در عین حال مادر او را در آغوش گرفته باشد و با او صحبت کند و همینطور بوی آشنای مادر است.
شکلگیری این کارکرد نگهدارنده در دو حالت با مشکل مواجه میشود: حالت اول زمانی است که یا اُبژه بیرونی آن را انجام نداده و حالت دوم زمانی است که کودک در فانتزی به این کارکرد حمله کرده و آن را درونیسازی نکرده باشد. وقتی کارکرد پوست به درستی شکل نمیگیرد بخشها و تکههای مختلف به درستی سازمان نمییابند و کنار هم قرار نمیگیرند، در نتیجه هر لحظه آماده متلاشی شدن و پراکندگی هستند. این بههمریختگی در بدن، حالت بدنی، ذهن و خصوصاً روابط خود را نشان میدهد. وقتی این کارکرد نگهدارنده اولیه در کودک شکل نگیرد، کودک روش دیگری را برای نظمدهی اتخاذ میکند که استر بیک آن را شکلدهی «پوست ثانویه» مینامد. اما در زیر آن بههمریختگی وجود دارد که هر لحظه ممکن است خود را به نمایش بگذارد.
بخشهایی از مقالهی «تجربهی پوست در روابط اولیه»
نیاز نارسیستیک در تعاملات عاطفی
یک زن میتواند دائماً برای پیشبینی و برآورده کردن نیازهای یک مرد نارسیسیستیک تلاش کند، به این امید که نشانههایی از قدردانی او (و در نتیجه، اعتراف مرد به اهمیت داشتن زن برای او) را به دست آورد. چیزی که احتمالاً به دست خواهد آورد پیامی با این مفهوم است که «به خاطر اینکه آدم بسیار بافضیلتی هستم، حاضرم تسلیم خواستههای تو شوم». به عنوان مثال، شوهر با اخم وارد آشپزخانه میشود و گرسنه است. همسرش از او میپرسد «میخواهی زودتر غذا بخوری؟» شوهر به جای اینکه بگوید «بله، گرسنهام» و به طور ضمنی اشاره کند که «ممنون از توجهت»، پاسخ میدهد «حتماً» یا «باشه» یا حتی «هرطور خودت راحتی».
این نوع تمایل به پاسخ دادنِ درخواستهای دلسوزانه با کلماتی مثل «باشه» یا «حتماً» یا ژست شبیه به آن از مشخصههای تعامل دفاعی نارسیسیستیک است. موضع فرضی این است که «اینجا کسی که نیاز دارد تو هستی، نه من؛ اما من آنقدر آدم خوبی هستم که تو را راضی نگه میدارم». تفاوتهای این تغییر شکل سوژه و اُبژه چنان ظریف و گولزننده است که تعجبی ندارد همسران افراد دارای شخصیت نارسیسیستیک اغلب دربارهی اینکه رابطهی آنها چه مشکلی دارد و چطور ممکن است آنها هم در دلسردکننده بودن آن نقش داشته باشند، دچار سردرگمی هستند. اگر بتوانند یاد بگیرند بهجای رسیدگی به نیازهای ناگفتهی همسرشان، چطور او را ترغیب کنند که نیازهای خود را آشکارا بیان کند، باعث میشوند که همسرشان صداقت او را آنقدر که در ناخودآگاه تصور میکرد، خطرناک نبیند، به عبارت دیگر، این فرض نارسیسیستیک را که بیان نیازها به معنای تحقیر کردن خود است، بیاثر میسازند. و بار سنگین پیگیریهای بعدی را از دوش خود بر خواهند دشت.
بخشهایی از مقالهی «آسیبشناسی نارسیسیزم در زندگی روزمره»
معنای حاصل از همکاری
روابط صمیمانه میتوانند بعضی از اساسیترین ترسهای ما را برانگیزند که مهمترین آنها عبارتاند از ترس از رهاشدگی/طردشدگی/ازدستدادن عشق؛ شرم و تحقیر، حسادت، گناه، کنترل شدن از این طریق که به فرد گفته شود چه کار کند یا چگونه بیندیشد؛ غرق شدن و له شدن زیر بار نیازهای همسر خویش، بازبینی تروماهای گذشته. بهترین حالت نگریستن به بسیاری از ترسهایی که در درمان آشکار میشوند، دیدن آنها بهعنوان ترکیباتی از وضعیتهای ذهنی وحشتآور است.. برای مثال ما ممکن است کشف کنیم که نگرانی مفرط یکی از زوجین در مورد قسط کارت اعتباری توسط ترس از بازگشت تروماهای متعدد کودکی پیرو ازدستدادن شغل پدرش، قدرت میگیرد: نهتنها ترس از خود فقر بلکه اضطراب درباره مشاجرات والدینی، اعتیاد به الکل والدین، خود سرزنشگری فرد درباره نزاع والدین، اعتیاد به الکل در پدر، سرزنش افراط آمیز خود برای دعوای والدین، و شرم در مدرسه به دلیل ناتوانی در تقبل لباسهای مد روز.
بااینحال بعضی از ترسها و خواستهها از این ترکیبِ آرزوها و ترسها مجزا هستند. این امر بهویژه برای میل به فعالیت مشترک، هماهنگ یا مشارکتی صدق میکند: شریک شدن و ساختن زندگی مشترک، داشتن سکس با همسر موردعلاقه، پرورش کودکان در کنار هم، تماشای غروب آفتاب و به اشتراک گذاشتن افکار. این آرزوها دربرگیرنده مواد اولیه حیاتی اشتراک عاطفی و «معنای حاصل از همکاری» هستند.
بخشهایی از مقالهی «زوجدرمانی روانپویشی: یک تلفیق کاربردی»
مرگ روانی
منشأ مرگ روانی اغلب مجموعهای از رویدادها در دوران نوزادی و کودکی است که شامل تجربهی «رنجهای اولیه»ای میشوند که فراتر از توان تحمل بیمار بودند. در مواجههی با حوادث هولناک، بیمار خودش را از زندگی خود حذف میکند و با اینکار از خودش در برابر فروپاشی روانی گسترده و سایکوز مزمن حفاظت میکند.
تحت این شرایط، بیمار با ایجاد وضعیتی روانی که در آن وقایع غیرقابلتحمل تجربه نمیشوند، به طور واکنشی از خود محافظت میکند و در عوض، به «زندگی نزیسته» ادامه میدهد. فرد همیشه در تلاش خواهد بود تا نظامِ شخصیتیای بسازد که بتواند تجربهی غیرقابل تحملی را که زندگی نکرده در خود جای دهد. در محیط تحلیلی، چنین نظامی با پیوند ذهن ناهشیار بیمار و تحلیلگر به وجود میآید. به نظر من ایجاد چنین نظام شخصیتیای یکی از راههای فهم هدف اساسی روانکاوی است.
بخشهایی از مقالهی «تأملاتی در باب انجام روانکاوی»