
موسای خشمگین
در سال ۱۹۴۲، ماکس گراف، پدر هانس گراف کوچک، در فصلنامه روانکاوی مقالهی ستایشآمیزی دربارهی فروید نوشت که در آن دستاوردهای فروید را تحسین کرد و دشمنیهایی را شرح داد که فروید در وین با آن روبرو بود و ایجاب میکرد تا او و شاگردانش به آنها پاسخ دهند. با اینحال وقتی جلسههای چهارشنبهشب را توصیف میکند دربارهی قاطعیت فروید اینگونه مینویسد: «حرف نهایی را همیشه خود فروید میزد. جو اتاق جو ظهور یک دین جدید بود. فروید پیامبر جدیدی بود که سطحی بودن روشهای رایج تحقیقات روانشناسی را نشان داده بود. شاگردان فروید –که همه به او باور داشتند و از او الهام میگرفتند- هم حواریونش بودند. علیرغم اینکه تفاوت بین شخصیتهای شاگردان داخل حلقه زیاد بود، در دورهی اولیهی تحقیقات فروید همهی آنها در احترام به او و الهام گرفتن از او متحد بودند. اگرچه بعد از آن دورهی طلایی ایمان بیچونوچرای حلقهی اولیه، موقع پیدایش کلیسا رسید. فروید با انرژی زیادی شروع به سازماندهی کلیسایش کرد. او در مطالبههایش از شاگردها جدی و سختگیر بود؛ اجازهی هیچ انحرافی از آموزههای ارتدکسش را نمیداد… گرچه فروید در زندگی شخصیاش دلسوز و خوشقلب بود اما در ارائهی ایدههایش سرسخت و بیرحم بود. وقتی مسئلهی علم به میان میآمد حاضر بود با نزدیکترین و مورداعتمادترین دوستانش قطع رابطه کند.
از مقالهی «نیمهی تاریک میراث فرویدی ما»
لوح سفید بودن روانکاو
علیرغم تفاوت زیادی که همچنان در نگرش مکاتب مختلف روانکاوی وجود دارد، ولی در مورد مفید بودن انتقالمتقابل در درک بهتر بیمار، تفاهم وجود دارد. تلاش بیمار برای تبدیل روانکاو به اُبژه انتقالی بهعنوان یکی از وجوه غیرقابل اجتناب درمان بهطور گسترده مورد پذیرش قرار گرفته است. همچنین انتقال متقابل روانکاو بهصورت آفرینش مشترک بیمار و روانکاو که هر دو در شکلگیری آن سهم دارند، پذیرفته شده است و به نظر میرسد بخشی از آنچه روانکاو تجربه میکند، بازتابی از دنیای درونی بیمار است.
بنابراین یکی از وظایف روانکاو در تعامل با بیمار، تلاش برای پیدا کردن راه خروج از کنشنمایی انتقال- انتقالمتقابل است، تا بتواند بهصورت تحلیلی و همراه با بیمار اتفاقی که در جریان است، را بفهمد. در این شرایط قلمرو تحلیلی و قلمرو درونروانی بههم پیوسته هستند و لذا بهنظر میرسد انتظار لوحِ سفید بودن روانکاو در عمل امکانپذیر نباشد. همچنین وظیفه دیگر روانکاو، بازبینی و آنالیز مداوم خود خواهد بود. همانطور که شافر تاکید میکند که: «میتوانیم درمانی را تحلیلی درنظر بگیریم که از سه بخش تحلیل انتقالمتقابل، تحلیل انتقال و تحلیل دفاعهای در جریان را شامل شود».
در این رابطه قلمرو تحلیلی و درونروانی به هم پیوسته هستند و دیدگاه خوشبینانه لوح سفید بودن روانکاو امکانپذیر نیست. وظیفه دیگر روانکاو تحت آنالیز و بازبینی مداوم خود بودن است.
بخشهایی از مقالهی «انتقالمتقابل: حوزهی مورد توافق»
صلح با خاطرهها
من باور دارم که ایدهی صمیمیت معمولاً با احساس آرامش، سلامتی و صلح درونی تداعی میشود. از این رو صمیمیت به یک خیر مطلوب بدل میشود. اما چگونه میتوانیم این خیر را توصیف کرده و بدست آوریم؟
برای تحلیل صمیمیت یک فرد، ابتدا لازم است خود آن شخص را درک کنیم. اولین ایدهای که بالا میآید این است که قابلیت شخص برای صمیمیت، از کیفیت تماس او با دنیای درونی خودش ناشی میشود – تجربهی او از صمیمیت با خودش. در صلح. در صلح با خاطرهها و احساسهایش، با شک و یقینهایش، با تجربیاتی که قبلاً زیسته و آرزومندی در باب آنچه هنوز به دست نیاورده است. بودن در صلح با محدودیت آنچه که میداند و میل به یادگیری آنچه نمیداند.
این هدف به هیچوجه آسان نیست. به منظور درک آن، مهم است که چالشهای عظیم و مداوم بر سر راه درک جهان خارج و محیط اطراف شخص را فراموش نکنیم. در این فضا، دیگر انسانها جایگاه قابل توجهی را اشغال میکنند. من اعتقاد دارم که ظرفیت تنها بودن، پایه و اساس ظرفیت شادی و صمیمیت با دیگران است. علاوه بر این، ظرفیت تنها بودن مستلزم نوع خاصی از زیستن در سکوت است.
بخشهایی از مقالهی «سکوت و صمیمیت»
مرگ پدیداری
اکثر ایدههای من ملهم از بیماران هستند که دِین خودم به آنها را اعتراف میکنم. عبارت «مرگ پدیداری» را به یکی از این افراد وامدار هستم. آنچه در گذشته اتفاق افتاد مرگ به مثابه یک پدیدار بود، اما نه به مثابه نوعی واقعیت که مشاهده میکنیم. بسیاری از زنان و مردان عمر خود را صرف این پرسش میکنند که آیا با خودکشی راهحلی مییابند، خودکشی به معنای فرستادن بدن به مرگی که از پیش برای روان اتفاق افتاده است. با این حال، خودکشی نه پاسخ بلکه نشان یأس است. من اکنون برای نخستین بار میفهمم که منظور بیمار اسکیزوفرنیک من (که خودش را کشت) چه بود وقتی گفت: «تمام آنچه از شما میخواهم انجام دهید این است که به من کمک کنید برای دلیل درستی مرتکب خودکشی شوم به جای آنکه برای دلیلی اشتباه این کار را بکنم».
بخشهایی از مقالهی «ترس از فروپاشی»
رؤیا دیدن به مثابه تفکر
برای بیون، رویاها نگهبانان جذب و پردازش افکار و عواطف در طول خواب هستند. این پردازش به شکل «تفکر» ناآگاه (فانتزی ناآگاه) و افکار رویاگونه درمیآید، که ساز و برگ تولید «افکار» آگاهانه و ظرفیت «تفکر و نمادسازی» در حیات بیداری همتای آنهاست. آن چه که به نظر میرسد در این جا با آن مواجهیم ایدهی بدیع رویا به مثابه چیزی به هدف پردازش است، به ویژه، قسمی از تابع پردازش دانش برای تجربیات هیجانی.
چنین مفهوم معرفتشناسانه ماهیتا با این نظریه فرق دارد که رویا توسط کار-رویا که رویای پنهان را به رویای آشکار تبدیل میکند پدید میآید. فروید به معماری رویاها و رویا دیدن علاقهمند بود اما بیون ادعا میکرد کار-رویا تنها سویهی کوچکی از رویا است، و از این رو بر عملکرد دانشی رویا تأکید مینهد که رویا دیدن را به برساخت روایاتی با دلالت نهان و آشکار محدود نمیکند. با این حال، وقتی بیون اعلام میکند که یک رویا میتواند آن قدر اضطرابآور باشد که نتوان رویایش را دید، معتقدم که از مفهوم سرکوب استفاده میکند.
به سخن کوتاه، نوشتههای بیون در باب رویاها، توجه ما را به این ایده که رویا دیدن نوعی از «تفکر» است جلب میکنند.
بخشهایی از مقالهی «نظریهی رویاهای بیون»
سختترین سکوتها در درمان
سختترین سکوتها در درمان، همان سکوتهای شروع هر جلسه هستند. این یک قانون ناگفته است که شما به جای درمانگرتان شروع کنید. غالباً آنچه را که در ابتدا میگویید، افشاءکننده است – و میتواند کل گفتگوهای آن هفته را تعیین کند. برای من، این فشار غیرقابل تحمل است. بنابراین، با تلاش برای بالا بردن سطح آمادگی –با داستانسرایی، یا مرور آخرین جلسه خودم در ذهن– برنامهریزی برای اینکه وقتی رسیدم چه چیزی بگویم، این فشار را کاهش میدهم.
درمانگرم در این مورد مرا به چالش میکشاند: چه اتفاقی میافتد اگر آماده نباشم و در عوض فقط ببینم چه اتفاقی میافتد؟ بزرگترین ترس من چیست؟ در جواب میگویم که چیز پیشپا افتاده یا شرمآوری خواهم گفت. احمق بودنم مشخص میشود، یا معلوم میشود که تکالیفم را انجام ندادهام. و او میپرسد که آیا اغلب چنین احساسی دارید – از ترس اینکه مردم در مورد شما چه فکری میکنند، باید دختر خوبی باشید؟ شرط میبندم به همین دلیل است.
بخشهایی از مقالهی «آنچه که از ده سال رواندرمانی آموختهام.»
شکست همدلانه
برای ترسیم قوانین موشکافانهای که در کاربست منسجم همدلی وجود دارد، تنها باید به دشواریهایی فکر کنیم که در روانکاوی مسائل عزتنفس با آنها مواجه میشویم. آنچه در بیمارانی که فاقد یک احساس درونی از خودشان هستند با آن سر و کار داریم تقریبا وارونگی تراژیک کسی است که به خود و احساس ارزشمندی خویش باور دارد. در عوض، این زره بیرونی، خلاء درونی، فقدان باور به اثر خود، این اعتقاد بینهایت بدبینانه است که هیچ چیزی که برای آن مبارزه شده، اهمیت ندارد. یک احساس شرم عمیق، یک خجالت بنیادین، کوچکترین در همآمیزی خودباوری با تجربیات خود، که بی کم و کاست خالی از هرگونه احساس ارزش درونی حفظ شدهاند، را همراهی میکند.
برای این که به احساس افتخار به خود اجازه دهیم چنین خلاء درونی را پر کند باید از امنیت سایههای ناباوری بیرون آمده و یک بار دیگر هدف تمسخر ناگزیر قرار گیریم. تلاشهای شگرف و دلخراش به ابقای نداشتن هیچ فضایی، و نداشتن هیچ احساسی اختصاص مییابند. کوچکترین تلاشها از سوی روانکاو جهت تغییر یا ضربه زدن به خود-ادراکی به مثابه فراخوانی به مصیبت، مواجهه مجدد با پاسخ ناامیدکننده، غیرحمایتی، انتقادی یا حتی مهاجم محیط اصلی بشری تجربه خواهد شد. موضع همدلانه صحیحی که از روانکاو انتظار میرود، درک و تایید وحشتِ بی-خودی (no self) است. این اغلب میتواند برای روانکاو تکلیفی دردناک باشد چرا که در مانوس شدن با چنین حالاتی در بیمار، ناباوریهای روانکاو به خودش مجددا تحریک خواهد شد. با این اوصاف، عمل ظاهرا منطقی پاسخ دادن به شیوهای که فلاکت بیمار را تسکین دهد به طور قابل درکی از سوی چنین بیمارانی نه به عنوان نشانهای از نیات خوب ما بلکه به عنوان یک شکست همدلانه، به عنوان فقدان برجسته درک از تجربه درونی آنها، تجربه خواهد شد.
بخشهایی از مقالهی «روانشناسی خود رواندرمانی حمایتی نیست.»
تحمل خیانت بدن
خیانت واکنشهای مختلفی در ما بر میانگیزد: شوکه شدن و انکار، آرزو برای انتقام، درماندگی و سردرگمی عمیقی از اینکه چرا به ما خیانت شده است. هر چقدر این ارتباط با فرد آسیبزننده صمیمیتر باشد شوک و انکار بیشتری تجربه میشود و اگر فرض بگیریم که خیانتکننده بدن ماست این انکار قویتر میشود: با توجه به غفلتی که نسبت به سلامت بدن داریم. بعضی غفلتها مانند یک انتقام در مقابل بدن است. مانند یک آرزوی مرگ برای او.
انگار به نوعی از این خیانت بدن نمیتوان اجتناب کرد. تحمل رازهایی توام با احساس گناه ترس از دست دادن کنترل هم میتواند جز فرضیات باشد. در حقیقت بدن پذیرای پیامهایی از سمت ناهشیار میشود. پیچیدگی در معنای تظاهرات بدنی بهخاطر فانتزیها و تفسیرهایی است که میتواند معنایی عمیق را با بدن زنده کند. حتی اگر روبهرو شدن با بیماری و مرگ از بدن ما خارج شده است. در حقیقت این زمانی حیاتی است برای اینکه یادآور شویم که اولین و مهمترین هستهی ایگو، ایگوی بدنی است.
بخشهایی از مقالهی «وقتی که بدن به تو خیانت میکند»
دلبستگی و انگیزش
با عنایت به اعتمادی که نسبت به روانشناسی خویشتن کوهوت در خصوص دلبستگی به عنوان انگیزش اصلی خویشتن برای برقراری و حفظ انسجام خویشتن وجود دارد که جایگزین رانههای دوگانه روانشناسی کلاسیک به عنوان عامل اصلی میشود، این موضع تا حد زیادی در یافتههای باکال و نیومن، گلدبرگ، استولورو و همکارانش و وولف حفظ شده است.
باخ یک اصل انگیزشی متفاوت را مشخص میکند. باخ با پر کردن شکاف میان ذهن و مغز به واسطه برابر دانستن فعالیت دستوری مغز با احساس سوبژکتیو شایستگی، ادعا میکند که کارکرد اصلی مغز، یعنی ایجاد دستور، از نظر روانشناختی توسط فرد به صورت شایستگی تجربه میشود؛ از این رو شایستگی و دستیابی به عزت نفس که همایند آن است، تبدیل به نیروی انگیزشی اصلی در سراسر دوران زندگی فرد میشود.
بخشهایی از مقالهی «روانشناسی خویشتن پس از کوهوت»
رهایی از یک عاطفه خفه شده
در کتاب «مطالعاتی در باب هیستری» (1895d) ادعا شد که علائم هیستری زمانی ایجاد میشوند که عاطفه ناشی از یک فرایند ذهنی دارای نیروگذاری عاطفی قوی، از این که به طور هشیار و هنجار بررسی شود به اجبار بازداشته شده و لذا به مسیر نادرستی منحرف شود. در موارد هیستری، بر اساس این نظریه، عاطفه به یک تحریک عصبی جسمانی نامعمول منتقل میشود (تبدیل)، اما اگر این تجربه تحت هیپنوتیزم احیا شود، میتوان به آن مسیر دیگری داد و از آن خلاص شد (تخلیه هیجانی). نویسندگان این روش را تحت عنوان «پالایش» نامگذاری کردند (پاکسازی، رهایی از یک عاطفه خفه شده).
بخشهایی از مقالهی «گزارشی کوتاه دربارهی روانکاوی»