
معنای حاصل از همکاری
روابط صمیمانه میتوانند بعضی از اساسیترین ترسهای ما را برانگیزند که مهمترین آنها عبارتاند از ترس از رهاشدگی/طردشدگی/ازدستدادن عشق؛ شرم و تحقیر، حسادت، گناه، کنترل شدن از این طریق که به فرد گفته شود چه کار کند یا چگونه بیندیشد؛ غرق شدن و له شدن زیر بار نیازهای همسر خویش، بازبینی تروماهای گذشته. بهترین حالت نگریستن به بسیاری از ترسهایی که در درمان آشکار میشوند، دیدن آنها بهعنوان ترکیباتی از وضعیتهای ذهنی وحشتآور است.. برای مثال ما ممکن است کشف کنیم که نگرانی مفرط یکی از زوجین در مورد قسط کارت اعتباری توسط ترس از بازگشت تروماهای متعدد کودکی پیرو ازدستدادن شغل پدرش، قدرت میگیرد: نهتنها ترس از خود فقر بلکه اضطراب درباره مشاجرات والدینی، اعتیاد به الکل والدین، خود سرزنشگری فرد درباره نزاع والدین، اعتیاد به الکل در پدر، سرزنش افراط آمیز خود برای دعوای والدین، و شرم در مدرسه به دلیل ناتوانی در تقبل لباسهای مد روز.
بااینحال بعضی از ترسها و خواستهها از این ترکیبِ آرزوها و ترسها مجزا هستند. این امر بهویژه برای میل به فعالیت مشترک، هماهنگ یا مشارکتی صدق میکند: شریک شدن و ساختن زندگی مشترک، داشتن سکس با همسر موردعلاقه، پرورش کودکان در کنار هم، تماشای غروب آفتاب و به اشتراک گذاشتن افکار. این آرزوها دربرگیرنده مواد اولیه حیاتی اشتراک عاطفی و «معنای حاصل از همکاری» هستند.
بخشهایی از مقالهی «زوجدرمانی روانپویشی: یک تلفیق کاربردی»
بازگشت امر واپسرانده
نخست اینکه آن رسانهگرایی افراطی غالباً مغشوشی که با مضامینی که از دیروز به تحلیل آن مشغول بودهایم ارتباط مییابد، بهناگزیر مرا واداشت تا به آنچه «بازگشت امر واپسرانده» مینامیم بیندیشم. و دلیلش این است: بیتوجهی به کشف اساسی فروید، یعنی سکسوالیتهی کودکانه، و در پی آن نظریههای دیگر- از مفهوم «دلبستگی» نزد بالبی گرفته، که حقیقتاً نوعی ابزار جنگی علیه سکسوالیتهی کودکانه است، تا روانشناسیهای مبتنی بر اراده، خواه آنها را روانشناسیهای سازگاری بنامیم خواه روانشناسیهای اگو یا رفتارگرا، که نه میخواهند چیزی راجع به ناهشیار بدانند و نه چیزی دربارهی سکسوالیته- همهی این نظریهها امر جنسی را در پستوی خانه پنهان کردهاند: رویکردی که بیتردید برای بیماران بسیار آسانتر- و چنان که در آنسوی اقیانوس اطلس میگویند تجاریتر- است.
ولی روانکاوی نیز در این زمینه بیتقصیر نیست. اگر شک دارید، کافی است بار دیگر به کنفرانس آندره گرین رجوع کنید که در ۲۷ آوریل ۱۹۹۵ در مرکز آنا فروید با این عنوان ارائه شد: «آیا سکسوالیته هیچ ربطی به روانکاوی دارد؟».
بهطور خلاصه، میتوان گفت مخالفان فراروانشناسی میخواهند رانهها را با نظریهی انگیزش، ناهشیار را با مدار عصبی، هشیار را با [مرکز] پردازش اطلاعات و سوپراگو را با فشار اجتماعی جایگزین سازند. مشروط به آنکه نتوان آن را با فشار شبکههای اجتماعی جایگزین کرد.
«بازگشت امر واپسرانده»ای که بر آن تأکید کردم در رابطه با سه واقعیت «دوباره فعال شد»:
واقعیت نخست را همکارمان کلود بلیه، متخصص رواندرمانی مجرمان زندانی، مورد توجه قرار داده است: بهگفتهی او، «از دههی ۹۰ تاکنون، ۲۵ درصد زندانیان آزارگران جنسی بودهاند».
ولی بیش از همه، وفور مباحثات عمومی و درخواستهای- گاه مضحکِ- قانونگذاری [برای این جرائم] نشاندهندهی بازگشت امر واپسرانده، یعنی رانهی جنسی کودکانه یا چنان که فروید در نوشتههای منتشر شده پس از مرگش اشاره کرده، «الگوی اولیهی کل سکسوالیتهی انسان» است، رانهای که هرگز از خواست ارضای خود باز نمیایستد.
این اشتیاق جنونآمیز به وضع قانون برای محرمآمیزی، روابط جنسی و بهطور کلی سکسوالیته را میتوان در اظهار نظر تاحدی خام فروید در اثرش در سال ۱۹۱۲ «توتم و تابو» مشاهده کرد: «کاری که هیچ کس مایل به انجام آن نیست لزومی ندارد ممنوع شود؛ در تمامی موارد، باید آن چیزی منع گردد که ابژهی میلی قرار میگیرد». و برای آنکه پیشاپیش احتمال هر گونه مقاومتی از سوی خواننده [در برابر پذیرش این گفته] منتفی گردد، در صفحهی بعد میگوید: «در هر جا که ممنوعیتی باشد، باید میلی نیز باشد».
بخشهایی از مقالهی «میان محرمآمیزی و سکسوالیتهی کودکانه: اغواگری؟»
تحمل خیانت بدن
خیانت واکنشهای مختلفی در ما بر میانگیزد: شوکه شدن و انکار، آرزو برای انتقام، درماندگی و سردرگمی عمیقی از اینکه چرا به ما خیانت شده است. هر چقدر این ارتباط با فرد آسیبزننده صمیمیتر باشد شوک و انکار بیشتری تجربه میشود و اگر فرض بگیریم که خیانتکننده بدن ماست این انکار قویتر میشود: با توجه به غفلتی که نسبت به سلامت بدن داریم. بعضی غفلتها مانند یک انتقام در مقابل بدن است. مانند یک آرزوی مرگ برای او.
انگار به نوعی از این خیانت بدن نمیتوان اجتناب کرد. تحمل رازهایی توام با احساس گناه ترس از دست دادن کنترل هم میتواند جز فرضیات باشد. در حقیقت بدن پذیرای پیامهایی از سمت ناهشیار میشود. پیچیدگی در معنای تظاهرات بدنی بهخاطر فانتزیها و تفسیرهایی است که میتواند معنایی عمیق را با بدن زنده کند. حتی اگر روبهرو شدن با بیماری و مرگ از بدن ما خارج شده است. در حقیقت این زمانی حیاتی است برای اینکه یادآور شویم که اولین و مهمترین هستهی ایگو، ایگوی بدنی است.
بخشهایی از مقالهی «وقتی که بدن به تو خیانت میکند»
ناتوانی اخلاقی
هیچ چیز دور از دیدگاه لکان در خصوص اندوه و افسردگی و محیط تحلیلی نیست. از نظر لکان، در اکثر موارد بیماریهای رواننژندی، این عواطف نمایانگر آنچیزی است که او «ناتوانی اخلاقی» مینامد: بیمار موفق در به یاد آوردن رویاهای خود نمیشود، از این کار و همینطور از انجام تکنیک تداعی آزاد، به یاد آوردن رویاهای روزانه، لغزشها و فانتزیهایش امتناع میورزد و در یک کلام، با سر باز زدن از ورودش به دنیای تحلیل به شکل درست از مواجه با امور خودداری میکند. او در عوض موضعی ناتوان اتخاذ میکند. اگرچه او باید در جلسات خود حضور یابد اما هیچ مسئولیتی در خصوص آنچه در جلسات رخ میدهد، بر عهده نمیگیرد و به دست گرفتن زمام امور را به عهدهی تحلیلگر میگذارد. او اغلب امیدوار است که هیچ چیز تغییر نکند تا به این ترتیب ثابت کند روانکاوی نمیتواند تغییرش دهد.
به گفته لکان اگر بیمار «کژخلق» شود به این دلیل است که از رویارویی با این واقعیت امتناع میورزد که روابط بین دو جنس مخالف آن گونه نیست که تمام عمر تصور میکرده است و عشق و رابطه جنسی بسیار فراتر و پیچیدهتر از آن چیزی است که میخواست. او تنها مایل به پذیرش نوعی عشق شدید، عاشقانه و پر حرارات است که در آن میتواند خودش را به طور کلی فراموش کند. او هیچ کار دیگری نخواهد کرد. . از نظر لکان اگر بیمار احساس «گناه» داشته باشد به این علت است که نمیخواهد این واقعیت را در نظر بگیرد که «از امیالش چشمپوشی کرده است» یا اجازه داده است که خواستههایش تحتالشعاع خواستههای دیگران قرار بگیرد.
او حتی شاید از اینکه نقش قربانی را ایفا میکند احساس ثانوی بیماری دارد و دوست دارد قربانی رفتار بد دیگران باشد. او نمیتواند این واقعیت را بپذیرد که امیال و لذت او از امیال و لذت دیگران کم اهمیتتر نیست. بنابراین هیچگونه مطالبهای ندارد که به تعویق بیافتد. این امر درک رایجی که از گناه هست را کاملاً تغییر میدهد. بر این اساس گناه از انجام تکانشی یک کار و بعد احساس پشیمانی از انجامش به وجود نمیآید، بلکه از کارهایی که از ته دل میخواهیم انجام دهیم اما به دلیل نگرانی، اضطراب یا نبود اعتماد به نفس از انجام آنها اجتناب میکنیم به وجود میآید.
بخشهایی از مقالهی «در خصوص ارزش رویکرد لکانی در عمل تحلیلی»
بازی شکوهمند
هر کسی که امیدوار است بازی شکوهمند شطرنج را از کتابها بیاموزد به زودی در خواهد یافت که تنها حرکتهای نخست رقبا و آخر بازی جا را برای یک نمایش نظاممند تمام عیار باز میگذارند و تنوع بینهایت حرکاتی که پس از حرکات نخست روی میدهند هرگونه بازنمودی از این قبیل را به چالش میکشد. این شکاف در دستورالعمل را تنها میتوان از طریق مطالعهای دقیق بر بازیهای انجام شده توسط اساتید پر کرد. قوانینی که میتوان برای کاربست درمان روانکاوی مقرر کرد نیز دستخوش همین محدودیتها هستند.
از مقالهی «دربارهی آغاز درمان»
نارسیسیزم مرضی
نارسیسیزم مرضی آفت بزرگی است که بر روابط عاشقانه میافتد. زیرا افرادی که از آن رنج میبرند خشم حل نشده شدیدی را با خود حمل میکنند که مشخصاً شکلی از حسادت به خود میگیرد. آنها حسادت را تجربه میکنند چرا که اساساً آنها از شخصی که بیش از همه به او نیازمندند متنفرند. یعنی همان مادر. آنها متنفرند از آنچه که تصور میکنند مادر دارد و به آنها نمیدهد، لذا این نفرتی را ایجاد میکند از آن چیزی که دیگران دارند ولی آنها ندارند.
معالاسف اساسیترین نفرتی که ما تجربه میکنیم، نفرت به جنس مخالف، به جنسیت دیگر است، به این دلیل که همهی ما محکوم به تک جنسی بودن هستیم. ما نیمی از سرگرمیها و تواناییها را از دست میدهیم و این موضوع برای مردانی که ناهشیارانه به زنان حسادت میکنند و همینطور زنانی که ناهشیارانه به مردان حسد میورزند دیده میشود. افراد نارسیستیک نیاز دارند تا به صورت ناهشیار افرادی که عاشقشان میشوند را بیارزش کنند.
این امر فاجعه است. به این خاطر که فرد نارسیستیک ابتدا فرد را ایدهآل میکند و سپس او را ناارزنده میکند. افراد نارسیسیستیک نمیتوانند در رابطه بمانند و بی بندوباری جنسی متعاقباً اتفاق خواهد افتاد، یعنی ناتوانی در حفظ طرف مقابل. نشانههای متعدد دیگری نیز وجود دارد که به آنها ورود نمیکنم.
بخشهایی از مقالهی «روابط عاشقانهی زوج دگرجنسگرا»
ما همیشه در حال رؤیا دیدن هستیم.
رویاها همان چیزی هستند که هستند. مانند استعارهای که در کلمه تغییر شدید دریا نهفته است، رویاها به معنا اشاره دارند، اما نمیپذیرند که به یک معنا یا حتی مجموعهای از معانی امتناع تقلیل یابند. این همان چیزی است که در مورد رویاها و خیالپردازیها دشوار و شگفت آور است. آنها به معنای ناهشیار اشاره میکنند، اما هرگز آن را تعریف نمیکنند، هجی نمیکنند یا به عنوان ترجمه یا رمزگشایی از آن به کار نمیروند. آنها عمدتاً یک تجربه بصری هستند که هیچ کلمهای برای بیان آن تجربه کافی نیست. رویاها و خیالپردازیها استعارهای از افکار و احساسات ناهشیار است. ما همیشه، چه وقتی بیداریم و چه هنگام خواب، در حال رویا دیدن هستیم (بیون ۱۹۶۲)، در نتیجه، همه وقت درگیر استعارهسازی هستیم.
در عملِ رویاپردازی، ما معنا را «فراتر» از محدودههای یک ردیف تجربه (تجربه بصری رویا دیدن) به ردیف دیگری (تجربه کلامی «درک» رویا) انتقال میدهیم [گراتستین ۲۰۰۰ ، سندلر ۱۹۷۶]). اما من معتقدم که اصطلاح «درک» یک اسم بی مسمی و غلط برای آنچه که ما با تجربه رویا دیدنمان انجام میدهیم، است. ما هرگز تجربه ناهشیار را نمیشناسیم یا درک نمیکنیم زیرا تجربه ناهشیار، اصولاً غیرقابل دسترس به سطح هشیار است. دقیقتر این است که بگوییم ما بعضی اوقات قادر به تجربهی تعابیر و تفسیرهای استعاری از ناهشیار هستیم، که معنا (اغلب معنای غافلگیر کننده و ناراحت کننده) را در زمان به جلو و عقب انتقال میدهند. همانطور که در مورد یک شعر اتفاق میافتد، هیچ کلمه دیگری وجود ندارد که بتوان شعر را با آن گفت، توضیح داد، درک کرد، ترجمه کرد، یا آن را به بیانی دیگر گفت یا مانند آن. یک شعر، همانند یک رویا، به طور تغییرناپذیری خودش است.
بخشهایی از مقالهی «در باب زبان و حقیقت در روانکاوی»
انسانها اساساً حیواناتی دوسوگرا هستند.
ما دربارهی تمام چیزهایی که برایمان اهمیت دارد دوسوگرا هستیم؛ در حقیقت، دوسوگرایی راهی است برای اینکه تشخیص دهیم کسی یا چیزی برای ما اهمیت پیدا کرده است. این یعنی ما دربارهی دوسوگرایی، دربارهی عشق، نفرت، سکس، لذت، دیگران، خودمان و… دوسوگرا هستیم؛ هرکجا اُبژهی مطلوبی وجود داشته باشد باید دوسوگرایی نیز وجود داشته باشد.
اما اصرار فروید بر دوسوگرایی ما، بر اینکه انسانها اساساً حیواناتی دوسوگرا هستند، بیان دیگری از این موضوع است که ما هیچگاه آنچنان که به نظر میرسد فرمانبردار نیستیم: اینکه هرکجا فداکاری باشد اعتراض هم وجود دارد، هرکجا اعتماد باشد شک هم وجود دارد، و هرکجا خودبیزاری یا احساس گناه باشد، عشق به خود هم وجود دارد. شاید نتوانیم زندگیای را تصور کنیم که در آن بخش زیادی از وقتمان را صرف انتقاد از خودمان و دیگران نمیکنیم؛ اما باید عشق به خود را که همیشه نقش مؤثری دارد به خاطر داشته باشیم. خودانتقادگری میتواند ناخوشایندترین –سادومازوخیستیترین– شیوهی عشق ورزیدن ما به خودمان باشد.
بخشهایی از مقالهی «علیه خودانتقادگری»
احساس گناه در کودکی
سوپرایگو که در واقع بخش انتقادگر ایگو و همچنین کنترلکننده تکانههای آسیبرسان است، از دیدگاه من زودتر از ۵ سالگی که فروید مطرح کرد عمل میکند. من بر این باورم که در ۵ یا ۶ ماهگی کودک از آسیبی که تکانههای مخرب و طمعش ممکن است به اُبژه محبوب وارد آورد هراس دارد. کودک هنوز قادر نیست امیال و تکانههای خود را از حالت واقعی آنها تمیز دهد. او احساس گناه و تمایل به مراقبت از اُبژهها را تجربه کرده و سعی میکند آسیبی که زده را جبران کند. در این حالت اضطراب کودک ماهیتی غالباً افسردهوار دارد و هیجانها و همینطور دفاعهایی که در مقابل آن قرار میگیرند به عنوان بخشی از رشد بهنجار درنظر گرفته میشود، از همین رو من آن را موضع افسردهوار مینامم. احساس گناهی که گاهی در همه ما ایجاد میشود، ریشههای عمیقی در کودک دارد. میتوان گفت که گرایش به ترمیم نقش مهمی در روابط اُبژهای و اعمال ما ایفا میکند.
زمانی که کودکان را از چنین زاویهای مشاهده میکنیم، میتوانیم ببینیم که گاهی آنها بدون هیچ دلیل بیرونی افسرده به نظر میرسند. در این مرحله آنها در تلاشاند تا اطرافیان را به هر شیوهی ممکن راضی نگه دارند. برای این کار از روشهایی مانند لبخند زدن، حرکات بامزه و حتی تلاش برای غذا دادن به مادر با قرار دادن قاشق غذا در دهان او استفاده میکنند. در عین حال در این زمان بازداری هایی نسبت به غذا و کابوسهایی هم در کودک وجود خواهند داشت و تمامی این نشانهها زمانی که کودک از شیر گرفته میشود به وضوح خود را نشان میدهند.
بخشهایی ازمقالهی «دنیای بزرگسالی وسرچشمههای آن در کودکی»
موسای خشمگین
در سال ۱۹۴۲، ماکس گراف، پدر هانس گراف کوچک، در فصلنامه روانکاوی مقالهی ستایشآمیزی دربارهی فروید نوشت که در آن دستاوردهای فروید را تحسین کرد و دشمنیهایی را شرح داد که فروید در وین با آن روبرو بود و ایجاب میکرد تا او و شاگردانش به آنها پاسخ دهند. با اینحال وقتی جلسههای چهارشنبهشب را توصیف میکند دربارهی قاطعیت فروید اینگونه مینویسد: «حرف نهایی را همیشه خود فروید میزد. جو اتاق جو ظهور یک دین جدید بود. فروید پیامبر جدیدی بود که سطحی بودن روشهای رایج تحقیقات روانشناسی را نشان داده بود. شاگردان فروید –که همه به او باور داشتند و از او الهام میگرفتند- هم حواریونش بودند. علیرغم اینکه تفاوت بین شخصیتهای شاگردان داخل حلقه زیاد بود، در دورهی اولیهی تحقیقات فروید همهی آنها در احترام به او و الهام گرفتن از او متحد بودند. اگرچه بعد از آن دورهی طلایی ایمان بیچونوچرای حلقهی اولیه، موقع پیدایش کلیسا رسید. فروید با انرژی زیادی شروع به سازماندهی کلیسایش کرد. او در مطالبههایش از شاگردها جدی و سختگیر بود؛ اجازهی هیچ انحرافی از آموزههای ارتدکسش را نمیداد… گرچه فروید در زندگی شخصیاش دلسوز و خوشقلب بود اما در ارائهی ایدههایش سرسخت و بیرحم بود. وقتی مسئلهی علم به میان میآمد حاضر بود با نزدیکترین و مورداعتمادترین دوستانش قطع رابطه کند.
از مقالهی «نیمهی تاریک میراث فرویدی ما»