skip to Main Content
تی‌پلاس
بریده‌ی مقالات

مدیریت زندگی اروتیک

باید دانست که هر فرد، به واسطه کنش مشترک خلق و خوی ذاتی خود و تاثیراتی که در سال‌های اولیه زندگی‌اش روی او اعمال شده، شیوه‌ای مخصوص به خود را برای مدیریت زندگی اروتیک خود اکتساب کرده است – یعنی، در پیش‌شرط‌هایی که برای عاشق شدن وضع می‌کند، در رانه‌هایی که ارضا می‌نماید و در هدف‌هایی که در سیر آن، برای خود تعیین می‌کند. این موجب چیزی می‌شود که می‌توان به عنوان یک کلیشه (یا چندین قالب) توصیف کرد، که در طول زندگی فرد، مرتباً در حال تکرار هستند – دائماً از نو تجدید می‌شوند، تا آنجا که شرایط بیرونی و طبیعت اُبژه‌های عشقِ در دسترس او اجازه دهند، که بی‌شک کاملاً مصون از تغییر در مواجهه با تجربیات اخیر نیست.

مشاهدات ما نشان داده است تنها بخشی از این برانگیختگی‌ها که سیر زندگی اروتیک را تعیین می‌کنند دستخوش فرایند کامل رشد روانی می‌شوند. این بخش به سوی واقعیت معطوف است، و در دسترس شخصیت هشیار قرار داشته، و بخشی از آن را شکل  می‌دهد. بخش دیگری از این برانگیختگی‌های لیبیدویی در طول رشد بی‌تغییر باقی مانده‌اند؛ آن‌ها از شخصیت هشیار و از واقعیت دور نگه داشته می‌شوند، و یا از گسترش بیشتر آن‌ها جز در فانتزی، جلوگیری می‌شود یا به طور کامل در ناهشیار می‌مانند به طوری که برای هشیاریِ شخصیت ناشناخته‌اند. اگر نیاز کسی برای عشق از طریق واقعیت به طور کامل ارضا نشود، او به ناچار به هر شخص جدیدی که ملاقات می‌کند با اندیشه‌های پیش‌نگرانه لیبیدویی نزدیک می‌شود؛ و بسیار محتمل است که هر دو بخش لیبیدوی او، بخشی که قادر به هشیار شدن است همراه با بخش ناهشیار، در شکل دادن این نگرش سهم داشته باشند.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «پویایی‌های انتقال»

رؤیا دیدن به مثابه تفکر

برای بیون، رویاها نگهبانان جذب و پردازش افکار و عواطف در طول خواب هستند. این پردازش به شکل «تفکر» ناآگاه (فانتزی ناآگاه) و افکار رویاگونه درمی‌آید، که ساز و برگ تولید «افکار» آگاهانه و ظرفیت «تفکر و نمادسازی» در حیات بیداری همتای آن‌هاست. آن چه که به نظر می‌رسد در این جا با آن مواجهیم ایده‌ی بدیع رویا به مثابه چیزی به هدف پردازش است، به ویژه، قسمی از تابع پردازش دانش برای تجربیات هیجانی.

چنین مفهوم معرفت‌شناسانه ماهیتا با این نظریه فرق دارد که رویا توسط کار-رویا که رویای پنهان را به رویای آشکار تبدیل می‌کند پدید می‌آید. فروید به معماری رویاها و رویا دیدن علاقه‌مند بود اما بیون ادعا می‌کرد کار-رویا تنها سویه‌ی کوچکی از رویا است، و از این رو بر عملکرد دانشی رویا تأکید می‌‌نهد که رویا دیدن را به برساخت روایاتی با دلالت نهان و آشکار محدود نمی‌کند. با این حال، وقتی بیون اعلام می‌کند که یک رویا می‌تواند آن قدر اضطراب‌آور باشد که نتوان رویایش را دید، معتقدم که از مفهوم سرکوب استفاده می‌کند.

به سخن کوتاه، نوشته‌های بیون در باب رویاها، توجه ما را به این ایده که رویا دیدن نوعی از «تفکر» است جلب می‌کنند.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «نظریه‌ی رویاهای بیون»

انسان‌ها اساساً حیواناتی دوسوگرا هستند.

ما درباره‌ی تمام چیزهایی که برایمان اهمیت دارد دوسوگرا هستیم؛ در حقیقت، دوسوگرایی راهی است برای اینکه تشخیص دهیم کسی یا چیزی برای ما اهمیت پیدا کرده است. این یعنی ما درباره‌ی دوسوگرایی، درباره‌ی عشق، نفرت، سکس، لذت، دیگران، خودمان و… دوسوگرا هستیم؛ هرکجا اُبژه‌ی مطلوبی وجود داشته باشد باید دوسوگرایی نیز وجود داشته باشد.

اما اصرار فروید بر دوسوگرایی ما، بر اینکه انسان‌ها اساساً حیواناتی دوسوگرا هستند، بیان دیگری از این موضوع است که ما هیچ‌گاه آن‌چنان که به نظر می‌رسد فرمان‌بردار نیستیم: اینکه هرکجا فداکاری باشد اعتراض هم وجود دارد، هرکجا اعتماد باشد شک هم وجود دارد، و هرکجا خودبیزاری یا احساس گناه باشد، عشق به خود هم وجود دارد. شاید نتوانیم زندگی‌ای را تصور کنیم که در آن بخش زیادی از وقتمان را صرف انتقاد از خودمان و دیگران نمی‌کنیم؛ اما باید عشق به خود را که همیشه نقش مؤثری دارد به خاطر داشته باشیم. خودانتقادگری می‌تواند ناخوشایندترین –سادومازوخیستی‌ترین– شیوه‌ی عشق ورزیدن ما به خودمان باشد.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «علیه خودانتقادگری»

روان‌پریشی قلمرو بالقوه‌ی زنانه است.

لکان مکررا به شباهت های میان این سه دسته اشاره کرد. لکان هربار که با یک مفهوم جدید دست و پنجه نرم می‌کرد یا روی یک دید بالینی جدید در کار بالینی تأکید می‌کرد، آن را در روان‌نژندی، روان‌پریشی و روان‌کژی به کار می‌برد. در روانکاوی، هر بار که به دیدگاه جدیدی برسید می‌توانید آن را مطابق با سه قلمرو به شکل پیچیده‌ای طبقه‌بندی کنید. بدیهی است که این سه مورد تنها قلمروهای موجود نیستند. به عنوان مثال دسته‌های بالینی دیگری مانند مرد و زن و همچنین ساختار مرد و ساختار زن وجود دارد که به وضوح تحت تاثیر سه دسته اصلی بالینی قرار دارند.

مثلا اگر لکان بگوید که روان‌کژی ویژگی مرد است، اگر ساختار دوتایی مرد و زن و ساختار سه‌گانه روان‌نژندی، روان‌پریشی و روان‌کژی را با هم ترکیب کنیم، مسائل پیچیده‌تر می‌شوند. می‌توان گفت روان‌کژی یک ویژگی مردانه است در حالی که همه‌ی بیماران روان‌پریش می‌توانند زن باشند. لکان عبارتی در رابطه با روان‌پریشی مطرح کرد که الان معروف است و اینگونه ترجمه شده است که روان‌پریشی قلمرو بالقوه‌ی زنانه است. در روان‌نژندی بین هیستری و وسواس تمایز قائل می‌شویم و معمولاً مرد و زن را به ترتیب به وسواس و هیستری مرتبط می‌دانیم. هنوز هیچ اجباری وجود ندارد که فرض بگیریم هیچ مرد هیستریکی وجود ندارد. بعضی مواقع همین‌گونه بر روان‌نژندی تمرکز می‌کنیم و در موارد دیگر تمرکزمان بر تمایز بین روان‌نژندی هیستریک و روان‌نژندی وسواس است با این شرط که فروید روان‌نژندی وسواس را به عنوان یک‌ گویش از هیستری در نظر گرفته و هیستری هسته مرکزی روان‌نژندی است. گاهی اوقات بر وجود روان‌نژندی دیگر که تحت عنوان فوبیا شناخته می‌شود تمرکز می‌کنیم.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «مقدمه‌ای بر دیدگاه‌های بالینی لکان»

نارو خوردن

افرادی هستند که بارها و بارها نارو می‌خورند. کارفرمایشان کمک‌ها و کارهای ارزشمند آن‌ها را تشخیص نمی‌دهند و دوستانشان مهمانی‌های آن‌ها را جبران نمی‌کنند. همسرشان خیلی به ندرت عشق‌شان را به آن‌ها اذعان می‌کنند و فرزندانشان هیچ‌وقت از فداکاری‌هایشان تجلیل نمی‌کنند. این افراد «جمع‌کننده‌های بی‌عدالتی هستند». از نظر روانی مجروح و دلخور هستند، اندوهناکی خود را با ناباوری دردناکی با جزئیات شرح می‌دهند.

مشکل اصلی اینگونه افراد مازوخیسم آن‌هاست. و دلیل اینکه چگونه و چرا نارو می‌خورند کمتر واضح است (در مقابل کتک خوردن، مورد سوءاستفاده جنسی قرار گرفتن و غیره) که خصوصیت مرکزی برخی افراد مازوخیست است. پاسخ اینکه چگونه این اتفاق می‌افتد بدین شرح است: فرد مازوخیست زودباوری قابل توجه و پنهانی دارد. هرچه که به او گفته می‌شود را باور می‌کند و از حقایقی که مخالف با انتظارات خوش‌بینانه‌ی اوست چشم‌پوشی می‌کند.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «نارو زدن و نارو خوردن | خیانت دیدن و خیانت کردن»

پوست ثانویه

استربیک در مقاله سال ۱۹۶۸ خود عنوان می‌کند که در ابتدایی‌ترین مراحل وجوه بدنی و روان متمایز از یکدیگر نبوده و بخش‌های مختلف شخصیت نیز کاملاً پراکنده هستند و هیچ نیرویی آنها را کنار هم قرار نمی‌دهد. بنابراین در وهله اول چیزی از بیرون باید به شیوه‌ای کاملاً منفغلانه آنها را کنار هم قرار دهد. گویی که آغوش مادر همانطور که تمام قسمت‌های بدن کودک را در خود جا می‌دهد، بخش‌های مختلف درونی او را هم می‌تواند کنار هم قرار بدهد. این آغوش که به شکل عینی عملکردی مشابه پوست ایفا می‌کند، نه تنها قسمت‌های مختلف را کنار هم قرار می‌دهد و انسجامی ایجاد می‌کند بلکه ایجاد کننده‌ی مرزی بین درون و بیرون هم هست. وقتی اُبژه‌ی بیرونی این کارکرد را داشته باشد، نوزاد می‌تواند به تدریج این کارکرد را به درون برده و سپس می‌تواند فضایی درونی و بیرونی را تجربه کند.

کودک در ابتدا هیچ انسجامی ندارد، همه چیز پراکنده و جدای از هم است، اما نیاز به برقراری انسجام دارد. این نیاز او را به سمت جست‌وجوی اُبژه سوق می‌دهد. بهترین اُبژه سینه‌ای است که در دهان نوزاد قرار گرفته باشد، در عین حال مادر او را در آغوش گرفته باشد و با او صحبت کند و همینطور بوی آشنای مادر است.

شکل‌گیری این کارکرد نگهدارنده در دو حالت با مشکل مواجه می‌شود: حالت اول زمانی است که یا اُبژه بیرونی آن را انجام نداده و حالت دوم زمانی است که کودک در فانتزی به این کارکرد حمله کرده و آن را درونی‌سازی نکرده باشد. وقتی کارکرد پوست به درستی شکل نمی‌گیرد بخش‌ها و تکه‌های مختلف به درستی سازمان نمی‌یابند و کنار هم قرار نمی‌گیرند، در نتیجه هر لحظه آماده متلاشی شدن و پراکندگی هستند. این به‌هم‌ریختگی در بدن، حالت بدنی، ذهن و خصوصاً روابط خود را نشان می‌دهد. وقتی این کارکرد نگهدارنده اولیه در کودک شکل نگیرد، کودک روش دیگری را برای نظم‌دهی اتخاذ می‌کند که استر بیک آن را شکل‌دهی «پوست ثانویه» می‌نامد. اما در زیر آن به‌هم‌ریختگی وجود دارد که هر لحظه ممکن است خود را به نمایش بگذارد.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «تجربه‌ی پوست در روابط اولیه»

سوگ

سوگ به تنهایی نشان از پختگی در فرد دارد. ساز و کار سوگ پیچیده است و شامل فرایند زیر است: فردی که اُبژه را از دست داده است، آن اُبژه را درونی می‌کند و آن اُبژه در درون ایگو با نفرت مواجه می‌شود. به لحاظ بالینی میزان مردگی اُبژه‌ی درونی شده، بر اساس اینکه آن اُبژه در یک لحظه‌ی بخصوص مورد تنفر و یا عشق است، متغیر است. در فرایند سوگ، ممکن است فرد به طور موقتی شاد شود. به این می‌ماند که اُبژه زنده‌ شده باشد چرا که در درون فرد زنده‌ شده است اما نفرت با قدرت بیشتری در جریان است و دیر یا زود افسردگی بازمی‌گردد، گاه بدون علت مشخص و گاه به شکلی اتفاقی در سالگردهایی که ارتباط با اُبژه را یادآوری می‌کند و بر قصور اُبژه به خاطر ناپدید شدنش، تاکیدی دوباره می‌کند.

با گذر زمان و بهبودی، اُبژه‌ی درونی شده خود را از نفرتی که در ابتدا بسیار نیرومند بود آزاد می‌کند. به مرور زمان فرد ظرفیت شاد بودن را به‌رغم از دست دادن اُبژه باز می‌یابد، چرا که اُبژه بار دیگر در درون ایگوی فرد در حال زنده شدن است.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «روانشناسی جدایی»

شکست همدلانه

برای ترسیم قوانین موشکافانه‌ای که در کاربست منسجم همدلی وجود دارد، تنها باید به دشواری‌هایی فکر کنیم که در روانکاوی مسائل عزت‌نفس با آن‌ها مواجه می‌شویم. آنچه در بیمارانی که فاقد یک احساس درونی از خودشان هستند با آن سر و کار داریم تقریبا وارونگی تراژیک کسی است که به خود و احساس ارزشمندی خویش باور دارد. در عوض، این زره بیرونی، خلاء درونی، فقدان باور به اثر خود، این اعتقاد بی‌نهایت بدبینانه است که هیچ چیزی که برای آن مبارزه شده، اهمیت ندارد. یک احساس شرم عمیق، یک خجالت بنیادین، کوچکترین در هم‌آمیزی خودباوری با تجربیات خود، که بی کم و کاست خالی از هرگونه احساس ارزش درونی حفظ شده‌اند، را همراهی می‌کند.

برای این که به احساس افتخار به خود اجازه دهیم چنین خلاء درونی را پر کند باید از امنیت سایه‌های ناباوری بیرون آمده و یک بار دیگر هدف تمسخر ناگزیر قرار گیریم. تلاش‌های شگرف و دلخراش به ابقای نداشتن هیچ فضایی، و نداشتن هیچ احساسی اختصاص می‌یابند. کوچکترین تلاش‌ها از سوی روانکاو جهت تغییر یا ضربه زدن به خود-ادراکی به مثابه فراخوانی به مصیبت، مواجهه مجدد با پاسخ ناامیدکننده، غیرحمایتی، انتقادی یا حتی مهاجم محیط اصلی بشری تجربه خواهد شد. موضع همدلانه صحیحی که از روانکاو انتظار می‌رود، درک و تایید وحشتِ بی-خودی (no self) است. این اغلب می‌تواند برای روانکاو تکلیفی دردناک باشد چرا که در مانوس شدن با چنین حالاتی در بیمار، ناباوری‌های روانکاو به خودش مجددا تحریک خواهد شد. با این اوصاف، عمل ظاهرا منطقی پاسخ دادن به شیوه‌ای که فلاکت بیمار را تسکین دهد به طور قابل درکی از سوی چنین بیمارانی نه به عنوان نشانه‌ای از نیات خوب ما بلکه به عنوان یک شکست همدلانه، به عنوان فقدان برجسته درک از تجربه درونی آن‌ها، تجربه خواهد شد.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «روانشناسی خود روان‌درمانی حمایتی نیست.»

دلبستگی و انگیزش

با عنایت به اعتمادی که نسبت به روانشناسی خویشتن کوهوت در خصوص دلبستگی به عنوان انگیزش اصلی خویشتن برای برقراری و حفظ انسجام خویشتن وجود دارد که جایگزین رانه‌های دوگانه روانشناسی کلاسیک به عنوان عامل اصلی می‌شود، این موضع تا حد زیادی در یافته‌های باکال و نیومن، گلدبرگ، استولورو و همکارانش و وولف حفظ شده است.

باخ یک اصل انگیزشی متفاوت را مشخص می‌کند. باخ با پر کردن شکاف میان ذهن و مغز به واسطه برابر دانستن فعالیت دستوری مغز با احساس سوبژکتیو شایستگی، ادعا می‌کند که کارکرد اصلی مغز، یعنی ایجاد دستور، از نظر روانشناختی توسط فرد به صورت شایستگی تجربه می‌شود؛ از این رو شایستگی و دستیابی به عزت نفس که همایند آن است، تبدیل به نیروی انگیزشی اصلی در سراسر دوران زندگی فرد می‌شود.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «روانشناسی خویشتن پس از کوهوت»

فانتزی غیر قابل تحمل والدین

چرا مردان پرخاشگر بیشتر اوقات خصومت خود را نسبت به دیگران ابراز می‌کنند، در صورتی که در میان زنان، جراحت زدن به خود متداول‌تر است؟ ما معتقدیم هر دو فرم خشونت نشان‌دهنده‌ی تلاش برای خلاص شدن از فانتزی غیر قابل تحمل افکار و در اصل افکار یکی از والدین، در ذهن یک نفر هستند. در این صورت عدم توازن جنسیتی می‌تواند نشان‌دهنده‌ی میل به حمله به تفکر والد هم‌جنس شود (که همانندسازی با او به شکل بالقوه دردناک‌تر و گریزناپذیرتر است).

هم در مورد دخترها و هم پسرها، افکار مادر درباره‌ی کودک عموماً پیش از موعد و به شکل درون‌ذهنی تجربه می‌شود و احتمالاً درون ذهن کودک بازنمود پیدا می‌کند. به عقیده‌ی ما تفکر پدر در هر دو جنس به صورت خارجی بازنمود پیدا می‌کند. آنگاه حضور ذهنی غیرقابل تحمل والد هم‌جنس درون ذهن زن، اما بیرون از ذهن مرد، در سایر افراد یا اُبژه‌هایی که نمایان‌گر پدر هستند، احساس می‌شود. در مقابل، همانطور که پیش از این اشاره کردیم مردانی که (مثل زنان) گرفتار مادر می‌شوند، در خودکشی به دنبال راه گریز هستند.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «درک بهتر بیماران خشن: استفاده از بدن و نقش پدر»

تی‌پلاس
بریده‌ی مقالات

روان‌پریشی قلمرو بالقوه‌ی زنانه است.

لکان مکررا به شباهت های میان این سه دسته اشاره کرد. لکان هربار که با یک مفهوم جدید دست و پنجه نرم می‌کرد یا روی یک دید بالینی جدید در کار بالینی تأکید می‌کرد، آن را در روان‌نژندی، روان‌پریشی و روان‌کژی به کار می‌برد. در روانکاوی، هر بار که به دیدگاه جدیدی برسید می‌توانید آن را مطابق با سه قلمرو به شکل پیچیده‌ای طبقه‌بندی کنید. بدیهی است که این سه مورد تنها قلمروهای موجود نیستند. به عنوان مثال دسته‌های بالینی دیگری مانند مرد و زن و همچنین ساختار مرد و ساختار زن وجود دارد که به وضوح تحت تاثیر سه دسته اصلی بالینی قرار دارند.

مثلا اگر لکان بگوید که روان‌کژی ویژگی مرد است، اگر ساختار دوتایی مرد و زن و ساختار سه‌گانه روان‌نژندی، روان‌پریشی و روان‌کژی را با هم ترکیب کنیم، مسائل پیچیده‌تر می‌شوند. می‌توان گفت روان‌کژی یک ویژگی مردانه است در حالی که همه‌ی بیماران روان‌پریش می‌توانند زن باشند. لکان عبارتی در رابطه با روان‌پریشی مطرح کرد که الان معروف است و اینگونه ترجمه شده است که روان‌پریشی قلمرو بالقوه‌ی زنانه است. در روان‌نژندی بین هیستری و وسواس تمایز قائل می‌شویم و معمولاً مرد و زن را به ترتیب به وسواس و هیستری مرتبط می‌دانیم. هنوز هیچ اجباری وجود ندارد که فرض بگیریم هیچ مرد هیستریکی وجود ندارد. بعضی مواقع همین‌گونه بر روان‌نژندی تمرکز می‌کنیم و در موارد دیگر تمرکزمان بر تمایز بین روان‌نژندی هیستریک و روان‌نژندی وسواس است با این شرط که فروید روان‌نژندی وسواس را به عنوان یک‌ گویش از هیستری در نظر گرفته و هیستری هسته مرکزی روان‌نژندی است. گاهی اوقات بر وجود روان‌نژندی دیگر که تحت عنوان فوبیا شناخته می‌شود تمرکز می‌کنیم.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «مقدمه‌ای بر دیدگاه‌های بالینی لکان»

نقشه‌ی عشق

روابط اولیه‌ی ما با والدین و سرپرستان، به ما کمک می‌کند تا یک «نقشه‌ی عشق» را شکل دهیم که در سراسر عمر ما باقی می‌ماند. این موضوع گاهی‌اوقات «انتقال» نامیده می‌شود. فروید خاطرنشان کرد که وقتی ابژه‌ی عشق را پیدا می‌کنیم، در واقع آن را «بازمی‌یابیم». پدیداری که اغلب به آن اذعان می‌شود به همین دلیل است: این‌که افراد شرکایی را انتخاب می‌کنند که آن‌ها را به یاد مادر/پدر خود می‌اندازند. ما همگی شاهد آن بوده‌ایم.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «هفت یافته درباره رابطه جنسی و عشق که زیگموند فروید کشف کرد.»

مرز جدید سانسور

فروید سانسوری را میان نظام آگاه و پیش‌آگاه مفروض می‌دارد، همینطور ظرفیت واقعیت‌سنجی را نیز به پیش‌آگاه نسبت می‌دهد. فروید وجود سد سانسور را میان پیش‌آگاه و آگاه و به علاوه میان نظام ناآگاه و پیش‌آگاه، در چند موضع بیان کرده است. در سال ۱۹۱۵ او از «مرز جدید سانسور» سخن می‌گوید:

«نخستین سانسورها علیه ناآگاه اعمال می‌شود و دومین سانسور علیه مشتقات پیش‌آگاه. می‌توان مفروض داشت که در طول تحول فردی، سانسور یک گام به جلو برداشته است… در درمان روانکاوانه وجود دومین سانسور که مابین نظام پیش‌آگاه و آگاه قرار دارد بی‌هیچ بحث و جدلی اثبات شده است». اگر بخواهیم توصیفی از این وضعیت به دست دهیم، باید بگوییم پیش‌آگاه را می‌توان ناآگاه به حساب آورد اگرچه این دو نظام را قواعد کاملاً متفاوتی اداره می‌کند و این نکته  وضعیت را پیچیده‌تر می‌کند.

شاید به خاطر شکاف فزاینده‌ای که میان مشاهدات بالینی ما و نظریات روانکاوانه فعلی وجود دارد ما همچنان مفهوم ناآگاه را در کنار دیگر مفاهیم‌مان به کار می‌گیریم. مهم است که بدانیم که معنای این اصطلاح بر اساس بافتی که در آن به کار می‌رود تغییر می‌کند. آنچه رخ داده این است که صفت «ناآگاه» بدل به اسم شده است. در نتیجه تمایز مفهومی میان نظام ناآگاه و نظام پیش‌آگاه از دست رفته است، هر دو نظام در هم آمیخته شده‌اند و این درهم‌ریختگی همچنان در نوشته‌های برخی از ممتازترین روانکاوان به چشم می‌خورد.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «فانتزی و دگرگونی‌های آن: نگاه فرویدی معاصر»

روانکاوی، هنرِ آفریدن است.

روانکاوی یک تجربه‌ی هیجانی زیسته است. به این ترتیب، قابلِ ترجمه، رونویسی، ضبط، توضیح، درک یا گفتن از طریق کلمات نیست. همان چیزی‌ست که هست. با وجود این، معتقدم که می‌­توان در مورد آن تجربه­‌ی زیسته مطالبی بیان کرد که در مورد جنبه­‌هایی از آنچه که بین روانکاوان و بیماران آنها در زمان اجرای کار روانکاوی اتفاق می­‌افتد، ارزش تفکر دارد.

در تفکراتم که غالباً در زمان نوشتن اتفاق می‌­افتد، این کار را مفید دانسته‌­ام که هنگام تلاش برای یافتنِ ماهیت معنا، در ابتدا خودم را به استفاده از حداقل کلمات ممکن محدود کنم. تجربه‌ی من در زمان نوشتن مطالب روانکاوی، همچنین نوشتن شعر این است که تراکم و غلظت کلمات و معانی آنها کمک می‌­کند تا از قدرت زبان برای بیان آنچه نمی‌­توان گفت، بهره‌­مند شد.

یک شخص به دلیل داشتنِ درد عاطفی، که برایش مجهول و ناشناخته است، با روانکاو مشورت می­‌کند، او یا نمی­‌تواند رؤیا ببیند (یعنی قادر به انجام فعالیت روانی ناهشیار نیست) یا آنقدر از آنچه که در رؤیا می­بیند، آشفته است که رؤیا دیدنِ او قطع می‌­شود. تا زمانی که او نتواند تجربه‌­ی عاطفی­‌اش را در رؤیا ببیند، قادر به تغییر، رشد، یا تبدیل شدن به چیز دیگری غیر از آنچه که بوده است، نیست. بیمار و روانکاو در طی جلسات روانکاوی در آزمونی مشارکت می‌کنند که این آزمون به گونه‌­ای طراحی شده تا آنالیزان (با مشارکت روانکاو) بهتر بتواند رؤیاهای نادیده و رؤیاهای قطع شده‌­اش را ببیند. رؤیاهایی که بیمار و روانکاو می­بینند، همزمان رؤیاها (و خیال‌پروری­‌های) خودشان و سوژه‌ی سومی است که هم بیمار و روانکاو است و  در عین حال، هیچ یک از آن دو نیز نیست.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «هنر روانکاوی: رؤیت رؤیاهای نادیده و گریه‌های قطع شده»

سلف‌اُبژه

ما بسط و پالایشی از مفهوم کارکردهای سلف‌اُبژه را پیش نهاده‌ایم و مدعی هستیم که بنیاناً به یکپارچه‌سازی عاطفه با سازمان در حال رشد تجربه خود وابسته است. این مفهوم‌پردازی اهمیت رشدیِ خطیرِ هم‌آهنگی عاطفه‌ی قابل اتکا از محیط مراقبت در کمک به کودک در تفکیک و ترکیب و تعدیل و مفصل‌بندی شناختی وضعیت‌های عاطفی آشکار شونده‌اش زیر توجه نافذش می‌آورد، که این سپس مشارکتی حیاتی در سازماندهی فهم وی از خود دارد.

ما این نهاده را با تمرکز بر یکپارچگی‌های ضروری عواطف افسرده‌وار در سرتاسر رشد و با نمایش تصویری بالینی از شکست سهمگین سلف‌اُبژه در این حیطه نمایش دادیم. همانطور که نمونه موردی ما نشان می‌دهد، تمرکز بر یکپارچکی عواطف و ناکامی‌های آن حاوی دلالت‌های مهمی برای رویکرد تحلیلی و نیز برای مقابله و درک از عنصر درمانی در انتقال‌های سلف‌اُبژه است.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «عواطف و سلف‌اُبژه‌ها»

باورهای پیشگامان روانکاوی

تاریخ روانکاوی پس از اکتشافات فروید نشان می‌دهد که چگونه ایده‌های مسلط، تصورات و پنداشت‌های نسل‌های بعدی روانکاوان را تسخیر می‌کنند و معمولاً به سمت افراط کشیده می‌شوند، زمانی که به ناامیدی برسند، آنگاه فضایی برای ایده‌های جدید فراهم می‌شود. به عنوان مثال: ایده‌های ویلهلم رایش مبنی بر اینکه تفسیرهای مقاومت همیشه باید مقدم بر تفسیر محتوا باشند و اصرار او بر اینکه زره و حفاظ کاراکتر باید قبل از تفسیرهای محتوا درهم بشکند، دیگر بخشی از تکنیک روانکاوی نیست. یکی دیگر از باورهای محبوب پیشگامان روانکاوی که تحلیل کودک، مانند تلقیح (ایمن‌سازی)، نقش پیشگیرانه‌ای در برابر نِوروز بزرگسالی دارد، دیگر باوری مشترک نیست.

این ایده که روانکاوی باید به عنوان تکنیکی درمانی تعریف شود که هدف آن به حداکثر رساندنِ نقش نِوروز انتقالی است، دیگر جایگاه غالبی ندارد. این ایده که روانکاوی از طریق مطالعه و بررسی فضای عاری از تعارض به روانشناسی عمومی تبدیل خواهد شد و راپاپورت را بسیار هیجان‌زده کرده بود، و منجر به ورود روانشناسان بالینی به روانکاوی شد، دیگر دیدگاهی پویا نیست. دیگر کسی یه سراغِ روانکاو ساکت ناامیدکننده‌ای که در کتاب کارل منینگر (۱۹۵۸) در مورد تکنیک، مورد حمایت قرار گرفته بود، نمی‌رود. در طول تاریخ روانکاوی، هر افراط و تفریطی مطلب جدیدی به ما آموخت و از این نظر سودمند بود. مطالعه تاریخ روانکاوی هنوز در مراحل اولیه قرار دارد و روند تغییر در روانکاوی به دقت مورد بررسی قرار نگرفته است.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «تأملاتی در تاریخ روانکاوی»

تمایز میان تخطی از مرز و عبور از مرز در روانکاوی

تمایز گذاشتن میان تخطی از مرز و عبور از مرز، سودمند است. اولی معمولاً فاحش و تکراری است، در حالی که دومی ماهیتاً خفیف‌تر است و گاهی اوقات در طول درمان تحلیلی رخ می‌دهد. تخطی از مرز، اغلب با بیمار مورد بحث قرار نمی‌گیرد. از سوی دیگر، عبور از مرزها قابل بحث و تحلیل است. در حالی که تخطی از مرزها ممکن است درمان را از بین ببرد، عبور از مرزها اغلب حوزه‌های جدیدی را برای کاوش در درمان می‌گشاید.

تحلیل‌گری که قصد داشت به تعطیلات برود، در پایان آخرین جلسه‌ی خود با بیمار مرد بلند شد و بلافاصله از گفته‌ی او جا خورد: «امیدوارم تعطیلات به شما خوش بگذرد. کجا می‌روید؟»، او بدون دقت و فکر پاسخ داد: « باید برای دیدن مادرم به دنور بروم. او سخت بیمار است». بیمار با نگاهی از نگرانی بر چهره‌ی خود واکنش نشان داد. تحلیل‌گر بلافاصله دانست که چیزی را بروز داده که بسیار شخصی است، و وقتی بازگشت، این مسئله را با بیمار خود مطرح کرد، بیمار گفت احساس کرده بود که تحلیل‌گر می‌خواهد او نگرانش باشد. در همان حال که این واکنش را بررسی می‌کردند، او فاش کرد که همیشه احساس کرده بود که مادرش می‌خواهد او نگرانش باشد. از این رو، زمینه‌ی جدیدی در نتیجه‌ی این عبور از مرزها گشوده شد.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «مرزها و تخطی از مرزها در روانکاوی-فصل اول»

فانتزی غیر قابل تحمل والدین

چرا مردان پرخاشگر بیشتر اوقات خصومت خود را نسبت به دیگران ابراز می‌کنند، در صورتی که در میان زنان، جراحت زدن به خود متداول‌تر است؟ ما معتقدیم هر دو فرم خشونت نشان‌دهنده‌ی تلاش برای خلاص شدن از فانتزی غیر قابل تحمل افکار و در اصل افکار یکی از والدین، در ذهن یک نفر هستند. در این صورت عدم توازن جنسیتی می‌تواند نشان‌دهنده‌ی میل به حمله به تفکر والد هم‌جنس شود (که همانندسازی با او به شکل بالقوه دردناک‌تر و گریزناپذیرتر است).

هم در مورد دخترها و هم پسرها، افکار مادر درباره‌ی کودک عموماً پیش از موعد و به شکل درون‌ذهنی تجربه می‌شود و احتمالاً درون ذهن کودک بازنمود پیدا می‌کند. به عقیده‌ی ما تفکر پدر در هر دو جنس به صورت خارجی بازنمود پیدا می‌کند. آنگاه حضور ذهنی غیرقابل تحمل والد هم‌جنس درون ذهن زن، اما بیرون از ذهن مرد، در سایر افراد یا اُبژه‌هایی که نمایان‌گر پدر هستند، احساس می‌شود. در مقابل، همانطور که پیش از این اشاره کردیم مردانی که (مثل زنان) گرفتار مادر می‌شوند، در خودکشی به دنبال راه گریز هستند.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «درک بهتر بیماران خشن: استفاده از بدن و نقش پدر»

تحمل خیانت بدن

خیانت واکنش‌های مختلفی در ما بر می‌انگیزد: شوکه شدن و انکار، آرزو برای انتقام، درماندگی و سردرگمی عمیقی از اینکه چرا به ما خیانت شده است. هر چقدر این ارتباط با فرد آسیب‌زننده صمیمی‌تر باشد شوک و انکار بیشتری تجربه می‌شود و اگر فرض بگیریم که خیانت‌کننده بدن ماست این انکار قوی‌تر می‌شود: با توجه به غفلتی که نسبت به سلامت بدن داریم. بعضی غفلت‌ها مانند یک انتقام در مقابل بدن است. مانند یک آرزوی مرگ برای او.

انگار به نوعی از این خیانت بدن نمی‌توان اجتناب کرد. تحمل رازهایی توام با احساس گناه ترس از دست دادن کنترل هم می‌تواند جز فرضیات باشد. در حقیقت بدن پذیرای پیام‌هایی از سمت ناهشیار می‌شود. پیچیدگی در معنای تظاهرات بدنی به‌خاطر فانتزی‌ها و تفسیرهایی است که می‌تواند معنایی عمیق را با بدن زنده کند. حتی اگر روبه‌رو شدن با بیماری و مرگ از بدن ما خارج شده است. در حقیقت این زمانی حیاتی است برای اینکه یادآور شویم که اولین و مهم‌ترین هسته‌ی ایگو، ایگوی بدنی است.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «وقتی که بدن به تو خیانت می‌کند»

آغاز درمان

وقتی چیز کمی درباره‌ی یک بیمار می‌دانم، در آغاز تنها او را به طور موقت، برای یک دوره یک تا دو هفته‌ای، می‌پذیرم. اگر طی این دوره درمان را قطع کنیم، بیمار را از تاثیر پریشان کننده شکست درمانی که به آن مبادرت شده، مصون نگه داشته‌ایم.

برای شناختن بیمار و تصمیم به این که آیا او برای روانکاوی مناسب است یا نه تنها اقدام به یک «عمق‌سنجی» کرده‌ایم. جز این روش هیچ صورت دیگری از بررسی مقدماتی در دسترس ما قرار ندارد؛ طولانی‌ترین گفتگو‌ها و پرسش‌گری‌ها در مشاوره‌های معمول هم نمی‌توانند جانشین این روش باشند. با این حال، این آزمون مقدماتی به خودی خود آغاز روانکاوی است و باید از قوانین آن پیروی کند.

شاید بتوان این تمایز را قائل شد، که در آن روانکاو به بیمار اجازه می‌دهد تقریبا کل گفتگو را پیش ببرد و خودش جز آنچه برای این که بیمار صحبتش را ادامه دهد مطلقاً ضروری است هیچ توضیح دیگری نمی‌دهد.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «درباره‌ی آغاز درمان»

Back To Top
×Close search
Search
کلینیک روانکاوی تداعی
مشاهدهٔ درمانگران و رزرو