
عقده بیماریزا
اگر یک عقده بیماریزا را از بازنمودش در آگاهی (چه بازنمودی آشکار باشد چه به شکل یک سیمپتوم یا چیزی کاملاً نامشهود) تا ریشههایش در ناخودآگاه پیگیری کنیم، به زودی وارد حوزهای میشویم که مقاومت خود را در آن به وضوح آشکار میسازد به صورتی که تداعی بعدی باید آن را مورد توجه قرار دهد و به عنوان سازشی میان مطالبات آن و مطالبات کارِ کاوش، ظاهر گردد. در این نقطه است که، بر اساس شواهد مبتنی بر تجربه ما، انتقال وارد صحنه میشود.
وقتی هر چیزی در محتوای عقده (در موضوع اصلی عقده) برای انتقال یافتن به پیکره پزشک مناسب باشد، انتقال صورت میپذیرد؛ و خطور بعدی را تولید کرده، به واسطه نشانههای مقاومت خبر از حضور خود میدهد – مثلا به واسطه وقفه. از این تجربه استنباط میشود که اندیشهی انتقال، پیشاپیش هر امکانات خطور دیگری، به آگاهی نفوذ کرده است چرا که برآورده کننده مقاومت است. رویدادی از این دست در موقعیتهای بیشمار دیگری در سیر روانکاوی تکرار میشود. دوباره و دوباره، زمانی که به یک عقده بیماریزا نزدیک میشویم، بخشی از آن عقده که قادر به انتقال است اول از همه به آگاهی پیش میرود و با حداکثر سرسختی مورد دفاع قرار میگیرد.
بخشهایی از مقالهی «پویاییهای انتقال»
والد آزارگر
اغلب فرزندانی که در کودکی با والد آزارگر یا طردکننده یا سرد رشد یافتهاند، برای قابل تحمل کردن این موقعیت، دو راه پیشرو دارند تا این رفتارهای خصمانه را تبیین کنند. چیزی شبیه این که با خود میگویند یا «پدر و مادر من آدمهای بدی هستند» یا اینکه «من دوستداشتنی نیستم» و مستحق همین توجه ناکافی هستم (یعنی یکجور جابجایی در مسئولیت). پذیرش گزارهی اول دنیا را برای کودک ناامن میکند، پس او ناگزیر تصور دوم را میپذیرد (این صورتبندی را روانکاوی به نام رونالد فیربرن انجام داده است). بنابراین، این کودک در بزرگسالی، ارتباطاتی را اصیل و ارزشمند میداند که فرد مقابل با آنها رفتاری سردتر از معمول داشته باشد. اگر کسی خلاف این روند را با او پیش بگیرد، از این محبت خوشنود نمیشود، بلکه ممکن است به نظرش طرف مقابل فردی سوءاستفادهگر یا بیارزش باشد. جملهی معروفی که «وودیآلن» در مونولوگ ابتدای فیلم «آنی هال» به نقل از «گروچو مارکس» میگوید، میتواند مثال خوبی برای این موقعیت باشد: «من عضو گروهی نمیشوم که آدمی مثل من را به عضویت میپذیرد».
بخشهایی از مقالهی «چرا ترک کردن یک رابطهی بد برای ما دشوار است؟»
پیشینهی سوپرایگو
سوپرایگوی فرویدی یک تکگویی ملالآور و شریرانه با مخاطب انسان است. چرا که از دیدگاه فروید، سوپرایگو یک ندای ساختگی –یک بخش جعلی– است و پیشینهای دارد. فروید رد این پیشینه را به منظور اصلاح آن میگیرد، که مقصود از اصلاح، ایجاد شجرهنامهای است که با ایدهی سنتیتر و غیرسکولار وجدان آغاز میشود. جدا کردن وجدان از مفهوم بهظاهر سکولار سوپرایگو، فروید را در تمام تناقضاتی که با پردهبرداری از پیشینهی فرد همراه هستند گرفتار میسازد.
به سادهترین بیان ممکن، والدین فروید و بیشتر والدینی که اواخر قرن نوزدهم در وین زندگی میکردند، احتمالاً خودشان را دارای وجدان میپنداشتند؛ و هر حس دیگری دربارهی این وجدانها داشتند کم و بیش میراث ضمنی یک پیشینهی مذهبی، یک میراث فرهنگی بود. فروید در واقع میخواست توضیح دهد که وارث سکولار این وجدانهای مذهبی و مذهبیِ سکولارشده، سوپرایگو بوده است.
بخشهایی از مقالهی «علیه خودانتقادگری»
وضعیت تکانه–کشش
یکی از بیماران من، که زمانی در این تکنیک استاد بود، یک روز بعد از ارائه توصیف جامع منطقی از وضعیت تکانه–کشش، که احساس میکرد در آن قرار گرفته است، به من گفت: «خوب، در این مورد چه کاری میخواهید بکنید؟» در پاسخ، توضیح دادم که پرسش واقعی این بود که خودش قصد داشت چه کاری در این مورد انجام دهد. همانطور که انتظار میرفت، این پاسخ، خیلی او را دستپاچه کرد. او به این دلیل ناراحت شد که به طور ناگهانی با مسئله واقعی تحلیل و زندگیاش روبرو شده بود.
اینکه فرد چگونه میخواهد از شر تکانه–تنش خود خلاص شود، همانطور که قبلاً بیان شد، به طور کاملاً مشخصی مسئله مربوط به روابط اُبژهای است، اما به همان اندازه، مسئلهی مربوط به شخصیت نیز است، زیرا یک رابطه اُبژهای لزوماً شامل یک سوژه (subject) و یک اُبژه است. بنابراین، تئوری روابط اُبژهای به ناچار ما را به این موقعیت سوق میدهد که، اگر نتوان «تکانهها» را جدا از اُبژهها در نظر گرفت، چه بیرونی و چه درونی، نمیتوان آنها را جدا از ساختارهای ایگو نیز در نظر گرفت.
بخشهایی از مقالهی «روانشناسی تکانه و محدودیتهای آن»
افسردگی از نوع خشم
یکی از عجیبترین اما برانگیزانندهترین بینشها در مورد افسردگی را میتوان در آثار روانکاوی یافت، که به ما میگوید، افسردگی ممکن است اساساً درمورد غم و اندوه نباشد؛ بلکه نوعی خشم است که چون راهی برای بروز نیافته به خود معطوف شده است، این حس ما را در مورد همهچیز و همهکس اندوهگین میسازد، در حالی که در حقیقت -در اعماق وجود خود- فقط از برخی چیزهای خاص و افراد خاص عصبانی هستیم.
اگر فقط میتوانستیم ناامیدی و خشم خود را با پذیرش بیشتری درک کنیم، میتوانستیم -آنطور که این نظریه باور دارد- روحیهی خود را مجدداً به دست آوریم. این خود وجود فینفسه نیست که ما را سرخورده کرده است، بلکه چند رخداد و بازیگر خاص هستند که گویی هویت دقیقشان را از نظر دور داشتهایم.
بخشهایی از مقالهی «چرا ممکن است اندوه را به خشم ترجیح بدهیم؟»
موسای خشمگین
در سال ۱۹۴۲، ماکس گراف، پدر هانس گراف کوچک، در فصلنامه روانکاوی مقالهی ستایشآمیزی دربارهی فروید نوشت که در آن دستاوردهای فروید را تحسین کرد و دشمنیهایی را شرح داد که فروید در وین با آن روبرو بود و ایجاب میکرد تا او و شاگردانش به آنها پاسخ دهند. با اینحال وقتی جلسههای چهارشنبهشب را توصیف میکند دربارهی قاطعیت فروید اینگونه مینویسد: «حرف نهایی را همیشه خود فروید میزد. جو اتاق جو ظهور یک دین جدید بود. فروید پیامبر جدیدی بود که سطحی بودن روشهای رایج تحقیقات روانشناسی را نشان داده بود. شاگردان فروید –که همه به او باور داشتند و از او الهام میگرفتند- هم حواریونش بودند. علیرغم اینکه تفاوت بین شخصیتهای شاگردان داخل حلقه زیاد بود، در دورهی اولیهی تحقیقات فروید همهی آنها در احترام به او و الهام گرفتن از او متحد بودند. اگرچه بعد از آن دورهی طلایی ایمان بیچونوچرای حلقهی اولیه، موقع پیدایش کلیسا رسید. فروید با انرژی زیادی شروع به سازماندهی کلیسایش کرد. او در مطالبههایش از شاگردها جدی و سختگیر بود؛ اجازهی هیچ انحرافی از آموزههای ارتدکسش را نمیداد… گرچه فروید در زندگی شخصیاش دلسوز و خوشقلب بود اما در ارائهی ایدههایش سرسخت و بیرحم بود. وقتی مسئلهی علم به میان میآمد حاضر بود با نزدیکترین و مورداعتمادترین دوستانش قطع رابطه کند.
از مقالهی «نیمهی تاریک میراث فرویدی ما»
تمایز میان تخطی از مرز و عبور از مرز در روانکاوی
تمایز گذاشتن میان تخطی از مرز و عبور از مرز، سودمند است. اولی معمولاً فاحش و تکراری است، در حالی که دومی ماهیتاً خفیفتر است و گاهی اوقات در طول درمان تحلیلی رخ میدهد. تخطی از مرز، اغلب با بیمار مورد بحث قرار نمیگیرد. از سوی دیگر، عبور از مرزها قابل بحث و تحلیل است. در حالی که تخطی از مرزها ممکن است درمان را از بین ببرد، عبور از مرزها اغلب حوزههای جدیدی را برای کاوش در درمان میگشاید.
تحلیلگری که قصد داشت به تعطیلات برود، در پایان آخرین جلسهی خود با بیمار مرد بلند شد و بلافاصله از گفتهی او جا خورد: «امیدوارم تعطیلات به شما خوش بگذرد. کجا میروید؟»، او بدون دقت و فکر پاسخ داد: « باید برای دیدن مادرم به دنور بروم. او سخت بیمار است». بیمار با نگاهی از نگرانی بر چهرهی خود واکنش نشان داد. تحلیلگر بلافاصله دانست که چیزی را بروز داده که بسیار شخصی است، و وقتی بازگشت، این مسئله را با بیمار خود مطرح کرد، بیمار گفت احساس کرده بود که تحلیلگر میخواهد او نگرانش باشد. در همان حال که این واکنش را بررسی میکردند، او فاش کرد که همیشه احساس کرده بود که مادرش میخواهد او نگرانش باشد. از این رو، زمینهی جدیدی در نتیجهی این عبور از مرزها گشوده شد.
بخشهایی از مقالهی «مرزها و تخطی از مرزها در روانکاوی-فصل اول»
انتقال آرمانیساز
در اواخر کتاب تحلیل خویشتن (کوهوت، ۱۹۷۱) دربارهی انتقال آرمانیساز صحبت کردم. دربارهی شکلی از انتقال متقابل در روانکاو در مقابل شرمندگی از آرمانی شدن، که در بعضی افراد بسیار شدید است، سخن گفتم. آنها بلافاصله با واقعگرایی بیش از حد (overrealistic) به بیمار میگویند: «نه، نه، من آنقدرها خوب نیستم، من فقط یک انسان معمولی هستم،» و چیزهایی از این قبیل. گفتم که این به همان اندازه غلط است که به کسی که مثلاً نخستین نشانههای انتقال اُدیپی را نشان میدهد بگوییم «نه، نه، من پدرت نیستم، احمق نباش.» شما اجازه میدهید رشد کند، سعی میکنید آنچه پیش میآید، آنچه بیمار نشان میدهد و ابراز میکند را درک کنید؛ آنگاه به تدریج آن را تحلیل میکنید. من گفتم که دقیقا همین امر در اینجا نیز صدق میکند.
بخشهایی از مقالهی «روانشناسی خویشتن و جنبش روانکاوانه: مصاحبهای با دکتر هاینتس کوهوت»
افکار و عواطف در رؤیاها
برای بیون، رویاها نگهبانان جذب و پردازش افکار و عواطف در طول خواب هستند. این پردازش به شکل «تفکر» ناآگاه (فانتزی ناآگاه) و افکار رویاگونه درمیآید، که ساز و برگ تولید «افکار» آگاهانه و ظرفیت «تفکر و نمادسازی» در حیات بیداری همتای آنهاست. آن چه که به نظر میرسد در این جا با آن مواجهایم ایدهی بدیع رویا به مثابه چیزی به هدف پردازش است، به ویژه، قسمی از تابع پردازش دانش برای تجربیات هیجانی.
چنین مفهوم معرفتشناسانه ماهیتا با این نظریه فرق دارد که رویا توسط کار-رویا که رویای پنهان را به رویای آشکار تبدیل میکند پدید میآید. فروید به معماری رویاها و رویا دیدن علاقهمند بود اما بیون ادعا میکرد کار-رویا تنها سویهی کوچکی از رویا است، و از این رو بر عملکرد دانشی رویا تأکید مینهد که رویا دیدن را به برساخت روایاتی با دلالت نهان و آشکار محدود نمیکند. با این حال، وقتی بیون اعلام میکند که یک رویا میتواند آن قدر اضطرابآور باشد که نتوان رویایش را دید، معتقدم که از مفهوم سرکوب استفاده میکند.
بخشهایی از مقالهی «نظریهی رویاهای بیون»
شناخت از طریق رؤیا
رؤیا دیدن یک فرآیند همیشگی و جاری است که هم در خواب و هم در زندگی بیداری ناهشیار اتفاق میافتد. اگر شخصی نتواند دریافتهای حسی خام را به عناصر ناهشیار تجربی که قابل پیوند هستند، تبدیل کند، آن شخص نمیتواند فکر رؤیاگونهی ناهشیار تولید کند و در نتیجه، نمیتواند رؤیا ببیند (چه در خواب یا بیداری). تجربه دریافتهای حسی خام (عناصر_بتا) در خواب، تفاوتی با تجربه عناصر بتا در زندگی بیداری ندارد. بنابراین، فرد «نمیتواند بخوابد و نمیتواند بیدار شود»، یعنی نمیتواند بین خواب بودن و بیدار بودن، ادراک و توهم، واقعیت خارجی و واقعیت درونی تمایز قائل شود.
بیمار و روانکاو در طی جلسات روانکاوی در آزمونی مشارکت میکنند که این آزمون به گونهای طراحی شده تا آنالیزان (با مشارکت روانکاو) بهتر بتواند رؤیاهای نادیده و رؤیاهای قطع شدهاش را ببیند. رؤیاهایی که بیمار و روانکاو میبینند، همزمان رؤیاها (و خیالاندیشیهای) خودشان و سوژهی سومی است که هم بیمار و روانکاو است و در عین حال، هیچ یک از آن دو نیز نیست. در طی مشارکت در دیدنِ رؤیاهای نادیده و قطع شدهی بیمار، روانکاو بیمار را آنچنان عمیق میشناسد که به او این امکان را میدهد تا به بیمار سخنی بگوید که با تجربه هیجانی هشیاری و ناهشیاری که در یک زمان مشخص در رابطهی تحلیلی اتفاق میافتد، مطابقت داشته باشد.
بخشهایی از مقالهی: «هنر روانکاوی: رؤیت رؤیاهای نادیده و گریههای قطع شده»