skip to Main Content
تی‌پلاس
بریده‌ی مقالات

فقر ایگو

فروید اظهار داشت که ایگو مداوما خود را از طریق اید غنی می‌سازد. من از پیشترها بر این نظرم بودم که ایگو توسط غریزه‌ی زندگی به عمل فراخوانده شده و تحول می‌یابد. راه و طریقی هم که این مهم حاصل می‌شود از رهگذر اولین روابط او با اُبژه است. سینه‌ی مادر هم که غرایز زندگی و مرگ به آن فرافکنده می‌شود، اولین اُبژه‌ای است که توسط فرآیند درون‌فکنی درونی‌سازی می‌شود.

ایگو هرچه بیشتر بتواند به تکانه‌های ویرانگر انسجام بخشیده و جنبه‌های متفاوت اُبژه‌هایش را همگرا سازد، غنی‌تر خواهد شد؛ چرا که بخش‌های دوپاره‌شده‌ی وجودِ روانی و تکانه‌هایی که بخاطر برانگیختن اضطراب و تحمیل درد طرد شده‌اند، ضمنا جنبه‌های ارزشمند شخصیت و حیات فانتزی نیز می‌باشد که دوپاره‌سازیِ آنها به فقر ایگو می‌انجامد. بنابراین جنبه‌های طرد شده‌ی وجودِ روانی و اُبژه‌های درونی‌شده در عین اینکه در عدم تعادل سهیم بوده، اما همچنین منبع الهام در آفرینش‌های هنری و فعالیت‌های مختلف فکری می‌باشند.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «برگی بر تحول عملکرد روانی»

اضطراب ناتوانی

کودکانی که مادرانشان نمی‌توانند پاسخ مناسب و سازنده به احساساتشان دهند، ممکن است احساس فقدان اعتماد به احساسات، درماندگی و خشم را تجربه کنند. برای آنها بسیار دشوار است که از تجربیات حسی عینی و مشخص بدن به بازنمایی کردن این احساسات در ذهن تغییر کنند و تجربه‌ی این احساسات به صورت خام سخت و ناتوان‌کننده می‌شود. در چنین مواردی کودکان ممکن است مکانسیم دفاعی همه‌توانی و کنترل یا جابه‌جایی به موضوعات دیگر را در مقابل اضطراب ناتوانی شکل دهند.

پیتر فوناگی که طراح نظریه‌ی ذهنی‌سازی است در این مورد بیان می‌کند که ناتوانی در ذهنی‌سازی، تجربه‌ی به کلام آوردن احساسات را برای مراجعین بسیار سخت می‌کند. این مراجعین احساسات خود را به صورت بدنی حس می‌کنند و نمی‌توانند پاسخ‌های عاطفی‌شان را به کلام در بیاورند.

بنابراین یک فرآیند روان-تنی در جریان است: ممکن است احساسات به طرق مختلفی در روان تجربه نشوند و در کلام جاری نشوند. اما در حقیقت آنها در بدن پنهان می‌شوند.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «وقتی کلمات بیان نمی‌شوند: پلی فراتر از سکوت»

بدن انسان چیز شرم‌آوری ندارد!

والدین ممکن است تلاش کنند تا، با رفتار کردن به شیوه‌ای که انگار هیچ تفاوتی میان نسل‌ها وجود ندارد، در برابر خالی کردن عرصه برای نسل بعد از خود دفاع کنند. مثلاً وقتی والدین در اتاق خواب و دستشویی را نمی‌بندند یا تصاویر اروتیک را به عنوان «هنر» به نمایش می‌گذارند یا در خانه لباس نمی‌پوشند چون «بدن انسان چیز شرم‌آوری ندارد»، آن‌ها به طور غیرمستقیم ادعا می‌کنند که هیچ تفاوت نسلی‌ای وجود ندارد، کودکان و بزرگسالان برابر هستند. کودکان، تحت چنین شرایطی، هیچ اُبژه‌ی والدینی ندارند تا بکُشند و تنها نسخه‌ای منحرف از حاکمیت والدینی را دارند که بر آن تصاحب یابند. این امر باعث می‌شود فرد یک کودک از رشد بازمانده منجمد در زمان باقی بماند.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «خوانش لووالد: بازاندیشی در اُدیپ»

سوپرایگوی سرکوب­‌گر

زمانی که یک کاندیدای تازه‌کار بودم (با وجود خامی و بی‌تجربگی آشکارم) اکثر بیماران بدون هیچ تردیدی قرارداد تحلیلی کلاسیک و فراوانی جلسات آن را می­‌پذیرفتند (مستقل از شرایط اقتصادی­شان یا با تعدیل­‌هایی دوجانبه و واقع‌بینانه). اساساً آنها اکراه خاصی برای وابستگی به تحلیل نداشتند.

زیرا غالباً مسئله­‌ی اصلی در آن زمان سوپرایگوی سرکوب­‌گری بود که زندگی بیماران را دشوار می‌ساخت. هرچند که آنها وجود آن را در زندگی خود امری طبیعی می‌­دانستند و حتی به طور متناقضی گاهی اوقات به آن اعتماد می­‌کردند. در فرهنگ معاصر ما غالباً بزرگ‌ترین مانع، ایگو- ایده‌آل نارسیسیستی است که وابستگی به اُبژه (که معمولاً معادل -به طور خلاصه- اُبژه‌ی والدینی است) را شرایطی غیرقابل قبول و تحقیرآمیز معرفی می­‌کند.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «سخنی با کاندیداهای تازه‌کار روانکاوی»

اضطراب از هم پاشیدگی

زمانی که فروپاشی خود (به دنبال ناکارآمدی ایگو و واپس‌روی ایگو) روی می‌دهد، بیماران اضطراب‌هایی بسیار شدیدتر از اضطراب‌های زندگی عادی تجربه می‌کنند. اضطراب به قدری شدید است که کارکرد ذهنی مختل می‌شود و بیمار در همان حدی که توان فکر کردن دارد، تشخیص می‌دهد که درمانده است و حس می‌کند خطری وحشتناک تهدیدش می‌کند. این حالت را گاهی اضطراب نابودی می‌نامند، واژه‌ای که فروید برای آن استفاده می‌کرد، اضطراب اولیه یا اضطراب تروماتیک بود. از آنجا که این‌گونه حمله‌های اضطراب شدید بسیار فلج‌کننده هستند، معمولاً چنین حس می‌شوند که از بیرون از خود سرازیر می‌شوند و باید تا آخرین حدِ توان و منفعلانه تحمل‌شان کرد. خود در رویارویی با این اضطراب درمانده می‌شود. فروید تجربه‌ی این اضطراب‌ها را از نظر جسمی بسیار خطرناک و برای ایگو آسیب‌رسان می‌دانست.

دیدگاه کوهوت این بود که اضطرابِ از هم پاشیدگی عمیق‌ترینِ اضطراب‌هاست و باور داشت که هیچ یک از انواع اضطرابی که فروید تشریح کرده، با آن برابر نیستند. او به‌طور بالقوه احساس می‌کرد که این اضطراب حتی می‌تواند از ترس از مرگ هم جدی‌تر باشد. اگر چنین باشد، با این دیدگاه هم هماهنگ است که برای گریز از اضطراب از هم پاشیدگی، بیمار ممکن است کشتن خودش را انتخاب کند، چون اضطراب از هم پاشیدگی می‌تواند طاقت‌فرساتر از وحشت از مردن باشد.

دیدگاه فروید مبنی بر این که اضطراب می‌تواند چنان شدید باشد که از نظر جسمی آسیب‌رسان باشد، از نظر تئوری جذاب است، چون به یکی از فرمول‌بندی‌های حالت مربوط به خودکشی کمک می‌کند: این که ایگوی ناکام از سوی سیستم سوپرایگو رها می‌شود، چون ناکارآمد و بی‌ارزش است.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «سقوط به خودکشی»

مادر مرده

طبق نظر گرین، ناپدید شدن ناگهانی مادر در افسردگی، زمانی که کودک حدود دو سال دارد، یک «حفره» —نوعی غیبت یا مردگی—در بطن نمودِ مادرانه‌ای ایجاد می‌کند که تا پیش از این یکپارچه بوده است. در ابتدا، کودک تلاش خواهد کرد «مادر مرده» را با استفاده از ابزاری زنده کند که به نظر می‌رسد به امیال ممنوع مربوط می‌شوند، امیال اودیپی، شهوانی و عاشقانه، اما کودک به چیزی اساسی‌تر نیاز دارد، و بعد از مدتی، وقتی این شیوه‌ها کاملاً شکست خوردند، کودک با غیبتِ مادر همانندسازی می‌کند، یعنی با خودِ «حفره»، و تعمداً آن را در درونِ خود قرار می‌دهد و به این ترتیب، یک مردگی یا غیبت درونی ایجاد می‌کند، حفره‌ای در نمود کودک از خویشتن.

بنا به گفته‌ی گرین، این همانندسازیِ تعمدی با غیبتِ مادر، یک «همانندسازیِ انعکاسی» است، یک تلفیق دهانیِ تمام‌عیار، و «یک تقلید، با هدفِ مالکیتِ ابژه‌ (ابژه‌ای که دیگر امکان مالکیت آن وجود ندارد) از طریق بدل شدن به آن، نه بدل شدن به چیزی شبیه به آن، بلکه بدل شدن به خودِ آن ابژه.»

بخش‌هایی از مقاله‌ی («کالبد تهی»: مادر مرده، کودکِ مرده، تحلیل‌گرِ مرده)

درک رؤیا بدون تداعی‌ها

در مورد امکان درک رؤیا بدون تداعی‌ها، آزمایشی غیر رسمی است که من با تعدادی از گروه‌های رؤیا اجرا کرده‌ام. یک رؤیا از تفسیر رؤیاها اثر فروید، معمولاً نه یکی از معروف‌ترین آن‌ها، را انتخاب می‌کنم و متن رؤیا را به گروهی از روانکاوان ارائه می‌دهم، بدون این‌که به آنها بگویم چه کسی این رؤیا را دیده است یا تداعی‌ها چه بودند.

سپس روش‌مان را با استفاده از رویکرد اصلاح‌شده‌ی اول‌مان برای ارتباط با رؤیا طوری که گویا رؤیای خودمان است دنبال می‌کنیم. تقریباً همیشه، بدون دانستن هیچ یک از تداعی‌های رؤیابین، این گروه کم و بیش به همان تفسیری که فروید مطرح کرد می‌رسند. معمولاً بیشتر از آن: گروه به عناصر اساسی تفسیر فروید، به علاوه‌ی ابعاد و جزئیات بیشتر می‌رسد. آزمون این یافته‌ها در آزمایشی کمی و کنترل‌شده مفید خواهد بود.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «تفسیر رؤیا در روانکاوی معاصر | بخش چهارم»

انسان‌ها اساساً حیواناتی دوسوگرا هستند.

ما درباره‌ی تمام چیزهایی که برایمان اهمیت دارد دوسوگرا هستیم؛ در حقیقت، دوسوگرایی راهی است برای اینکه تشخیص دهیم کسی یا چیزی برای ما اهمیت پیدا کرده است. این یعنی ما درباره‌ی دوسوگرایی، درباره‌ی عشق، نفرت، سکس، لذت، دیگران، خودمان و… دوسوگرا هستیم؛ هرکجا اُبژه‌ی مطلوبی وجود داشته باشد باید دوسوگرایی نیز وجود داشته باشد.

اما اصرار فروید بر دوسوگرایی ما، بر اینکه انسان‌ها اساساً حیواناتی دوسوگرا هستند، بیان دیگری از این موضوع است که ما هیچ‌گاه آن‌چنان که به نظر می‌رسد فرمان‌بردار نیستیم: اینکه هرکجا فداکاری باشد اعتراض هم وجود دارد، هرکجا اعتماد باشد شک هم وجود دارد، و هرکجا خودبیزاری یا احساس گناه باشد، عشق به خود هم وجود دارد. شاید نتوانیم زندگی‌ای را تصور کنیم که در آن بخش زیادی از وقتمان را صرف انتقاد از خودمان و دیگران نمی‌کنیم؛ اما باید عشق به خود را که همیشه نقش مؤثری دارد به خاطر داشته باشیم. خودانتقادگری می‌تواند ناخوشایندترین –سادومازوخیستی‌ترین– شیوه‌ی عشق ورزیدن ما به خودمان باشد.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «علیه خودانتقادگری»

اضطراب جدایی

از نظر بالینی، اضطراب جدایی معمولاً در پاسخ به عدم تداوم درمان به خاطر وقفه‌های آخر هفته یا تعطیلات ظاهر می‌شود. اما نوع بنیادی‌تر اضطراب جدایی را بیمارانی تجربه می‌کنند که نمی‌توانند آگاهی از وجود مجزای تحلیل‌گر را حتی زمانی که در حضور تحلیل‌گر هستند، تحمل کنند.

بیمارانی که از این میزان اضطراب جدایی رنج می‌برند ممکن است از زمان‌هایی که تحلیل‌گر غرق در خیال‌پردازی می‌شود، به فکر فرو می‌رود یا روی فرآیند تمرکز می‌کند تا وضعیت بیمار را بهتر درک کند، چندان استقبال نکنند. بیمار با یاد گرفتن این‌که تحلیل‌گر به جای بودن با او، درباره‌ی او فکر می‌کند، حس طرد شدن پیدا می‌کند –نشانه‌ای از این که تحلیل‌گر نمی‌تواند کل نیروی وجود بیمار را تحمل کند.

همچنین ممکن است آن را به صورت رهاشدگی تجربه کند – خیانت در این پیمان خیالی که تحلیل‌گر همیشه از لحاظ کیفی نسبت به بیمار در یک سطح باقی خواهد ماند. محصول فعالیت بازتابی تحلیل‌گر –که در قالب تفسیر ارائه می‌شود– آشکارترین نشانه از این موضوع است که تحلیل‌گر فراتر از صرفاً «بودن با» بیمار عمل کرده است، و برخی بیماران بیش از آنکه به محتوای تفسیر واکنش نشان دهند، به عمل تفسیر شدن (مورد تفکر روانکاوانه قرار گرفتن) واکنش نشان می‌دهند. در این بیماران ممکن است «تفسیر شدن» به معنای عینیت یافتن –تبدیل شدن به اُبژه‌ی مشاهده– باشد که می‌تواند نگران کننده باشد.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «فکر کردن پیرامون و همراه با بیمارانی که از فکر کردن می‌ترسند.»

مراقبت به ازای پول

زیگموند فروید در اتاق مشاوره‌ی خود در خیابان برگاس، در مرکز وین، به نتیجه‌ی مهمی در مورد پول رسید. اکثر قریب به اتفاق مراجعین او از طبقات متوسط به بالای اتریش بودند: آن‌ها مددکار، مهندس، استاد دانشگاه و صاحبان کسب و کار بودند. پول معمولاً برای آن‌ها مشکل و مسئله نبود. با این حال، وقتی نوبت به پرداخت پول برای جلسات با او می‌رسید، مکرراً مقاومت نشان می‌دادند: آن‌ها ادعا می‌کردند که کیف پول خود را فراموش کرده‌اند، توضیح می‌دادند که پول نقد کافی ندارند (فروید همیشه درخواست پول نقد می‌کرد)، یا قسم می‌خوردند که بعداً می‌پردازند، بَعدنی که دائماً به تعویق می‌افتاد. فروید در زیر این شکایت‌های موردی، مشکل بزرگ‌تر و بنیادین‌تری را احساس می‌کرد: در نگاه مراجعین او، درخواست پرداخت پول به ازای زمانی که با صمیمیت صرف صحبت در مورد امیال، هیجانات و نقاط ضعف خود کرده بودند، ظاهراً نادرست می‌آمد.

این بی‌میلی، فروید را مجذوب ساخت، که آن را نشانه‌ای از خیل نِوروزهای اجتماعی پیرامون پول بداند. او برای ردگیری این نشانه‌ها به خاستگاهشان، خاطرنشان کرد که ما همگی در قالبی پا به دنیا می‌گذاریم که –در ابتدا- مجبور نیستیم برای مراقبت‌هایی که از ما می‌شود پولی بپردازیم. در دوران نوزادیمان پوشاک، مسکن و آموزش همراه با لطیف‌ترین و مقوی‌ترین انواع عشق، به رایگان به ما داده می‌شود. و ما تنها با گذر زمان است که به تدریج با این انگاره‌ی پیچیده مواجه می‌شویم که باید برای داشتن بسیاری از آن‌چه که نیاز داریم هزینه کنیم. در برخی حوزه‌ها، این امر را بدون ناراحتی می‌پذیریم: مثلاً ما از نانوا که در ازای نان از ما پول می‌خواهد یا لوله‌کشی که برای تعمیر ماشین لباسشویی برای ما صورت‌حساب می‌فرستد متنفر نمی‌شویم. اما این انتظار را در پس‌زمینه حفظ می‌کنیم که برخی چیزها باید خارج از تجارت باقی بمانند –به طور اخص، چیزهایی که با نیازهای والاتر و معنادارتر خود ملازم می‌دانیم: نیاز برای عشق، آسایش، فهم، مشاوره، راهنمایی و دوستی. در این بین حتی هنرها که منزلگاه طبیعی چیزهای والاتر هستند، بیشتر کانون سوءظن ما هستند: به طوری که گویا عادی‌ست هنرمندی را طرد کنیم که بسیار آشکارا درخواست پول می‌کند یا متفکر جدی‌ای که کتاب‌هایش به طور مشکوکی موفقیت‌آمیز هستند. به نظر می‌رسد در برابر این مفهوم مقاومت می‌کنیم که آن‌چه را که با کرامت و معنادار است، می‌توان همزمان به بازار برد و بر مبنای پرسودی به لحاظ تجاری فروخت.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «روانکاوی، پول و جامعه‌ی مصرفی»

تی‌پلاس
بریده‌ی مقالات

ناتوانی اخلاقی

هیچ چیز دور از دیدگاه لکان در خصوص اندوه و افسردگی و محیط تحلیلی نیست. از نظر لکان، در اکثر موارد بیماری‌های روان‌نژندی، این عواطف نمایانگر آنچیزی است که او «ناتوانی اخلاقی» می‌نامد: بیمار موفق در به یاد آوردن رویاهای خود نمی‌شود، از این کار و همینطور از انجام تکنیک تداعی آزاد، به یاد آوردن رویاهای روزانه، لغزش‌ها و فانتزی‌هایش امتناع می‌ورزد و در یک کلام، با سر باز زدن از ورودش به دنیای تحلیل به شکل درست از مواجه با امور خودداری می‌کند. او در عوض موضعی ناتوان اتخاذ می‌کند. اگرچه او باید در جلسات خود حضور یابد اما هیچ مسئولیتی در خصوص آنچه در جلسات رخ می‌دهد، بر عهده نمی‌گیرد و به دست گرفتن زمام امور را به عهده‌ی تحلیلگر می‌گذارد. او اغلب امیدوار است که هیچ چیز تغییر نکند تا به این ترتیب ثابت کند روانکاوی نمی‌تواند تغییرش دهد.

به گفته لکان اگر بیمار «کژخلق» شود به این دلیل است که از رویارویی با این واقعیت امتناع می‌ورزد که روابط بین دو جنس مخالف آن گونه نیست که تمام عمر تصور می‌کرده است و عشق و رابطه جنسی بسیار فراتر و پیچیده‌تر از آن چیزی است که می‌خواست. او تنها مایل به پذیرش نوعی عشق شدید، عاشقانه و پر حرارات است که در آن می‌تواند خودش را به طور کلی فراموش کند. او هیچ کار دیگری نخواهد کرد. . از نظر لکان اگر بیمار احساس «گناه» داشته باشد به این علت است که نمی‌خواهد این واقعیت را در نظر بگیرد که «از امیالش چشم‌پوشی کرده است» یا اجازه داده است که خواسته‌هایش تحت‌الشعاع خواسته‌های دیگران قرار بگیرد.

او حتی شاید از اینکه نقش قربانی را ایفا می‌کند احساس ثانوی بیماری دارد و دوست دارد قربانی رفتار بد دیگران باشد. او نمی‌تواند این واقعیت را بپذیرد که امیال و لذت او از امیال و لذت دیگران کم اهمیت‌تر نیست. بنابراین هیچ‌گونه مطالبه‌ای ندارد که به تعویق بیافتد. این امر درک رایجی که از گناه هست را کاملاً تغییر می‌دهد. بر این اساس گناه از انجام تکانشی یک کار و بعد احساس پشیمانی از انجامش به وجود نمی‌آید، بلکه از کارهایی که از ته دل می‌خواهیم انجام دهیم اما به دلیل نگرانی، اضطراب یا نبود اعتماد به نفس از انجام آن‌ها اجتناب می‌کنیم به وجود می‌آید.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «در خصوص ارزش رویکرد لکانی در عمل تحلیلی»

افسردگی از نوع خشم

یکی از عجیب‌ترین اما برانگیزاننده‌ترین بینش‌ها در مورد افسردگی را می‌توان در آثار روانکاوی یافت، که به ما می‌گوید، افسردگی ممکن است اساساً درمورد غم و اندوه نباشد؛  بلکه نوعی خشم است که چون راهی برای بروز نیافته به خود معطوف شده است، این حس ما را در مورد همه‌چیز و همه‌کس اندوهگین می‌سازد، در حالی که در حقیقت -در اعماق وجود خود- فقط از برخی چیزهای خاص و افراد خاص عصبانی هستیم.

اگر فقط می‌توانستیم ناامیدی و خشم خود را با پذیرش بیشتری درک کنیم، می‌توانستیم -آن‌طور که این نظریه باور دارد- روحیه‌ی خود را مجدداً به دست آوریم. این خود وجود فی‌نفسه نیست که ما را سرخورده کرده است، بلکه چند رخداد و بازیگر خاص هستند که گویی هویت دقیق‌شان را از نظر دور داشته‌ایم.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «چرا ممکن است اندوه را به خشم ترجیح بدهیم؟»

بازگشت امر واپس‌رانده

نخست اینکه آن رسانه‌گرایی افراطی غالباً مغشوشی که با مضامینی که از دیروز به تحلیل آن مشغول بوده‌ایم ارتباط می‌یابد، به‌ناگزیر مرا واداشت تا به آنچه «بازگشت امر واپس‌رانده» می‌نامیم بیندیشم. و دلیلش این است: بی‌توجهی به کشف اساسی فروید، یعنی سکسوالیته‌ی کودکانه، و در پی آن نظریه‌های دیگر- از مفهوم «دلبستگی» نزد بالبی گرفته، که حقیقتاً نوعی ابزار جنگی علیه سکسوالیته‌ی کودکانه است، تا روان‌شناسی‌های مبتنی بر اراده، خواه آن‌ها را روان‌شناسی‌های سازگاری بنامیم خواه روان‌شناسی‌های اگو یا رفتارگرا، که نه می‌خواهند چیزی راجع به ناهشیار بدانند و نه چیزی درباره‌ی سکسوالیته- همه‌ی این نظریه‌ها امر جنسی را در پستوی خانه پنهان کرده‌اند: رویکردی که بی‌تردید برای بیماران بسیار آسان‌تر- و چنان که در آن‌سوی اقیانوس اطلس می‌گویند تجاری‌تر- است.

ولی روان‌کاوی نیز در این زمینه بی‌تقصیر نیست. اگر شک دارید، کافی است بار دیگر به کنفرانس آندره گرین رجوع کنید که در ۲۷ آوریل ۱۹۹۵ در مرکز آنا فروید با این عنوان ارائه شد: «آیا سکسوالیته هیچ ربطی به روان‌کاوی دارد؟».

به‌طور خلاصه، می‌توان گفت مخالفان فراروان‌شناسی می‌خواهند رانه‌ها را با نظریه‌ی انگیزش‌، ناهشیار را با مدار عصبی، هشیار را با [مرکز] پردازش اطلاعات و سوپراگو را با فشار اجتماعی جایگزین سازند. مشروط به آنکه نتوان آن را با فشار شبکه‌های اجتماعی جایگزین کرد.

«بازگشت امر واپس‌رانده»‌ای که بر آن تأکید کردم در رابطه با سه واقعیت «دوباره فعال شد»:

واقعیت نخست را همکارمان کلود بلیه، متخصص روان‌درمانی مجرمان زندانی، مورد توجه قرار داده است: به‌گفته‌ی او، «از دهه‌ی ۹۰ تاکنون، ۲۵ درصد زندانیان آزارگران جنسی بوده‌اند».

ولی بیش از همه، وفور مباحثات عمومی و درخواست‌های- گاه مضحکِ- قانون‌گذاری [برای این جرائم] نشان‌دهنده‌ی بازگشت امر واپس‌رانده‌، یعنی رانه‌ی جنسی کودکانه یا چنان که فروید در نوشته‌های منتشر شده پس از مرگش اشاره کرده، «الگوی اولیه‌ی کل سکسوالیته‌ی انسان» است، رانه‌ای که هرگز از خواست ارضای خود باز نمی‌ایستد.

این اشتیاق جنون‌آمیز به وضع قانون برای محرم‌آمیزی، روابط جنسی و به‌طور کلی سکسوالیته را می‌توان در اظهار نظر تاحدی خام فروید در اثرش در سال ۱۹۱۲ «توتم و تابو» مشاهده کرد: «کاری که هیچ کس مایل به انجام آن نیست لزومی ندارد ممنوع شود؛ در تمامی موارد، باید آن چیزی منع گردد که ابژه‌ی میلی قرار می‌گیرد». و برای آنکه پیشاپیش احتمال هر گونه مقاومتی از سوی خواننده [در برابر پذیرش این گفته] منتفی گردد، در صفحه‌ی بعد می‌گوید: «در هر جا که ممنوعیتی باشد، باید میلی نیز باشد».

بخش‌هایی از مقاله‌ی «میان محرم‌آمیزی و سکسوالیته‌ی کودکانه: اغواگری؟»

بی‌میلی نسبت به انتخاب

افراد نارسیسیستیک غالباً از راه‌های ضمنی استفاده می‌کنند تا دیگران را به حل ابهام‌ها مجاب سازند، و از خودشان در برابر احتمال اینکه در اشتباه هستند محافظت کنند. به عنوان مثال وقتی زن و شوهری، که از میان آن‌ها شوهر نارسیسیستیک رفتار می‌کند، در مسیر سفر خود به یک دوراهی می‌رسند و نمی‌دانند باید از کدام راه بروند، شوهر راهی پیدا می‌کند تا همسرش مسیر را انتخاب کند. اگر انتخاب همسرش درست باشد جایگاه برتر او حفظ می‌شود، چون می‌تواند به خاطر اینکه اجازه‌ی انتخاب را به او داده است خودش را تحسین کند؛ اگر همسرش اشتباه کرده بود، می‌تواند از انتخاب او اظهار رنجش کرده و (غالباً به‌صورت غیر کلامی) نشان دهد که اگر انتخاب با او بود، مسیر دیگر را انتخاب می‌کرد.

به همین صورت، زنی که مستعد رفتار نارسیسیستیک است وقتی برای شام با شوهرش بیرون می‌رود، با حالت تدافعی اصرار می‌کند که شوهر رستوران را انتخاب کند. مسئول نبودن برای اشتباه احتمالی در چنین تصمیم‌گیری‌هایی به غذای مورد علاقه‌ی او اولویت دارد. با اینکه ممکن است بی‌تفاوتی خود را نسبت به محل غذا خوردن به زبان بیاورد، اما بعداً اگر از غذا ناراضی باشد ممکن است به صورت ضمنی اشاره کند که اگر انتخاب با او بود رستوران دیگری را انتخاب می‌کرد، یا اینکه اخم کرده و با دلسردی مشخصی با غذا بازی می‌کند.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «آسیب‌شناسی نارسیسیزم در زندگی روزمره»

افشای احساسات غیرضروری

افشای سنجیده‌ی احساسات درمانگر نسبت به بیمار می‌تواند مفید باشد، اگرچه خودافشاگری به طور کلی به عنوان یک مداخله‌ی روان‌درمانگری پویا قلمداد نمی‌شود. اکثر درمانگران از افشاگری در مورد زندگی شخصی و یا مشکلات شخصی خودداری می‌کنند. با این حال، نوع مشخصی از افشاگری که شامل احساساتی می‌شود که در وضعیت درمانی اینجا و اکنون ظاهر شده‌اند، ممکن است در کمک به بیمار شدیداً کارآمد باشد که ببیند چه تاثیری بر روی دیگران دارد.

از آنجا که ما نمی‌توانیم همیشه مطمئن باشیم که وقتی احساسات خود را برای بیمار افشا می‌کنیم نیات ما چه هستند، خودافشاگری باید تنها زمانی مورد استفاده قرار گیرد که بر عواقب احتمالی که لزوماً نمی‌توان پیش‌بینی کرد، تأمل کرده باشیم. صحبت کردن با یک سوپروایزر یا مشاور برای بحث در مورد عواقب احتمالی پیش‌بینی نشده، عموماً سیر عمل عاقلانه‌ای است. با این حال، احتمالاً به علت ترس از فشار غیرضروری بر بیمار یا فروپاشی فضای تحلیلی که در آن ادراک درمانگر در قلمروی «چنان که گویی» است، برخی از احساسات را نباید افشا نمود. برخی از این موارد، شامل احساسات جنسی نسبت به یک بیمار و احساسات نفرت یا انزجار می‌شوند.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «انتقال متقابل در روان‎درمانی معاصر»

عمل اغواگرانه

حدود سال ۱۹۹۰ بود. من و یکی از بیمارانم در پایان یکی از جلسات شدیدا تکان‌دهنده جلوی در ایستاده بودیم، که او با هیجانی قابل توجه گفت، «جیم، دوستت دارم.» و من خودبخود در جوابش گفتم «من هم دوستت دارم.»

این لحظه عمیقا تاثیرگذار بود، یک «لحظه‌ی ملاقات» شاید علی‌الخصوص به این علت که او شخصی در این حوزه بود و می‌دانستم که «اصول را دور انداخته‌ام.» او بیرون رفت، در را بستم و فکر کردم، «آه خدای من، الان چه کار کردم؟» نگران بودم، از خودم می‌پرسیدم که آیا اغواگرانه عمل کردم، یا اغوا شده‌ام؟

پس از آن، به آسودگی بسیار بیشتری برای ابراز عشق دو طرفه دست یافتم و می‌توانم در آن مشارکت کنم (با همه انواعی که دارد). قویا باور دارم که ما، به عنوان روانکاو، باید بتوانیم در لحظات هم‌آفرینی شده خاص روشی را برای ابراز کردن احساس عشق خود به بیماران‌مان بیابیم و در غیر اینصورت بیماران را از لحظات احتمالی دو سویه یک رابطه محبت‌آمیز محروم کرده‌ایم.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «روانشناسی خویشتن معاصر: مصاحبه‌ای با جیمز فاسهاگی»

مدیریت زندگی اروتیک

باید دانست که هر فرد، به واسطه کنش مشترک خلق و خوی ذاتی خود و تاثیراتی که در سال‌های اولیه زندگی‌اش روی او اعمال شده، شیوه‌ای مخصوص به خود را برای مدیریت زندگی اروتیک خود اکتساب کرده است – یعنی، در پیش‌شرط‌هایی که برای عاشق شدن وضع می‌کند، در رانه‌هایی که ارضا می‌نماید و در هدف‌هایی که در سیر آن، برای خود تعیین می‌کند. این موجب چیزی می‌شود که می‌توان به عنوان یک کلیشه (یا چندین قالب) توصیف کرد، که در طول زندگی فرد، مرتباً در حال تکرار هستند – دائماً از نو تجدید می‌شوند، تا آنجا که شرایط بیرونی و طبیعت اُبژه‌های عشقِ در دسترس او اجازه دهند، که بی‌شک کاملاً مصون از تغییر در مواجهه با تجربیات اخیر نیست.

مشاهدات ما نشان داده است تنها بخشی از این برانگیختگی‌ها که سیر زندگی اروتیک را تعیین می‌کنند دستخوش فرایند کامل رشد روانی می‌شوند. این بخش به سوی واقعیت معطوف است، و در دسترس شخصیت هشیار قرار داشته، و بخشی از آن را شکل  می‌دهد. بخش دیگری از این برانگیختگی‌های لیبیدویی در طول رشد بی‌تغییر باقی مانده‌اند؛ آن‌ها از شخصیت هشیار و از واقعیت دور نگه داشته می‌شوند، و یا از گسترش بیشتر آن‌ها جز در فانتزی، جلوگیری می‌شود یا به طور کامل در ناهشیار می‌مانند به طوری که برای هشیاریِ شخصیت ناشناخته‌اند. اگر نیاز کسی برای عشق از طریق واقعیت به طور کامل ارضا نشود، او به ناچار به هر شخص جدیدی که ملاقات می‌کند با اندیشه‌های پیش‌نگرانه لیبیدویی نزدیک می‌شود؛ و بسیار محتمل است که هر دو بخش لیبیدوی او، بخشی که قادر به هشیار شدن است همراه با بخش ناهشیار، در شکل دادن این نگرش سهم داشته باشند.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «پویایی‌های انتقال»

شخصیت خودبزرگ‌بین

اگر نارسیسیزم به عنوان آسیب شخصیت در نظر گرفته شود، به راحتی می‌توان آن را توصیف کرد. «شخصیت نارسیسیستیک فالیک» رایش (۱۹۳۳) آشکارا یا به شکل نامحسوسی متکبر، نمایشگر، خودبین، دغل‌کار، و تشنه‌ی تحسین است. توصیف شخصیت نارسیسیستیک در آخرین ویرایش راهنمای تشخیصی و آماری تا حد زیادی با این تصویر مطابقت دارد. با این حال به خوبی مشخص شده است که این دسته از نارسیسیست‌هایی که آشکارا از خود تعریف می‌کنند تنها یک نشانه از سندرومی را بروز می‌دهند که می‌تواند فرم‌های مختلفی به خود بگیرد، و وجه مشترک همه‌ی آن‌ها تلاش برای تقویت بازنمایی خودبزرگ‌بینانه است. به‌عنوان مثال تارتاکوف (۱۹۶۶) انواع بسیار ظریف‌تری از آسیب نارسیسیستیک را در افراد به‌ظاهر سالم توصیف کرده است. بورستن (۱۹۷۳) چهار نوع شخصیت نارسیسیستیک رایج را شرح داده است: نارسیسیستیک فالیک کلاسیک، نوع ویاردار، نوع پارانوئید و نارسیسیستیک دغل‌کار.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «آسیب‌شناسی نارسیسیزم در زندگی روزمره»

خودکشی مادر

عواقب مرگ واقعی مادر –خاصه زمانی که به دلیل خودکشی باشد– برای کودکی که از خود به جا می‌گذارد، بسیار مضر است. می‌توان بلافاصله به این رویداد، سیمپتوماتولوژی را که منجر به آن شده است، نسبت داد، حتی اگر تحلیل‌ها نشان دهد که این فاجعه تنها به دلیل رابطه مادر–فرزندی که قبل از مرگ او وجود داشت، غیرقابل جبران بوده است.

در واقع، در این مورد، حتی باید بتوان شیوه‌هایی از رابطه را توصیف کرد که به مواردی که می‌خواهم در اینجا توضیح دهم، نزدیک است. اما واقعیتِ فقدان و از دست دادن، ماهیت بی‌چون و چرا و غیر قابل برگشت آن، رابطه قبلی را به شکلی قطعی تغییر خواهد داد. بنابراین، من به تعارضاتی که به چنین وضعیتی مربوط می‌شود، اشاره نمی‌کنم. همچنین تحلیل‌های بیمارانی را که برای سیمپتوماتولوژی افسردگیِ شناخته شده به دنبال کمک هستند، در نظر نمی‌گیرم.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «مادرِ مُرده»

نارسیست پوست‌نازک

نارسیسیست پوست‌نازک آسیب‌پذیرتر است. از خودش خجالت می‌کشد، نسبت به طرد شدن حساس است، و دائماً خودش را پایین‌تر از بقیه می‌پندارد.

دستاوردهای سر کار یا خانه به جای اینکه منبع قدرت باشند یک عنصر تثبیت‌کننده در شخصیت او هستند، به جای اینکه خود پیروز و مستکبر را تغذیه کنند عزت نفس را افزایش می‌دهند. در نتیجه روزنفلد نسبت به تفسیر عناصر نارسیسیستیک ویرانگر در چنین بیماری هشدار می‌دهد.

تفسیر هم می‌تواند مانع از تشکیل روابط اُبژه‌ی رضایت‌بخش شود و هم حس آسیب‌پذیر او نسبت به خود را خدشه‌دار کند. نارسیسیست پوست‌نازک در اصل «انکارکننده‌ی اُبژه» است، دائماً خودش را تحقیر می‌کند، به دنبال موافقت است و تفاوت را انکار می‌کند.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «سازمان‌های پوست‌کلفت و پوست‌نازک»

Back To Top
×Close search
Search
کلینیک روانکاوی تداعی | رواندرمانی فردی و زوج‌درمانی
مشاهدهٔ درمانگران و رزرو