skip to Main Content
تی‌پلاس
بریده‌ی مقالات

انتقال آرمانی‌ساز

در اواخر کتاب تحلیل خویشتن (کوهوت، ۱۹۷۱) درباره‌ی انتقال آرمانی‌ساز صحبت کردم. درباره‌ی شکلی از انتقال متقابل در روانکاو در مقابل شرمندگی از آرمانی شدن، که در بعضی افراد بسیار شدید است، سخن گفتم. آن‌ها بلافاصله با واقع‌گرایی بیش از حد (overrealistic) به بیمار می‌گویند: «نه، نه، من آنقدر‌ها خوب نیستم، من فقط یک انسان معمولی هستم،» و چیزهایی از این قبیل. گفتم که این به همان اندازه غلط است که به کسی که مثلاً نخستین نشانه‌های انتقال اُدیپی را نشان می‌دهد بگوییم «نه، نه، من پدرت نیستم، احمق نباش.» شما اجازه می‌دهید رشد کند، سعی می‌کنید آنچه پیش می‌آید، آنچه بیمار نشان می‌دهد و ابراز می‌کند را درک کنید؛ آنگاه به تدریج آن را تحلیل می‌کنید. من گفتم که دقیقا همین امر در اینجا نیز صدق می‌کند.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «روانشناسی خویشتن و جنبش روانکاوانه: مصاحبه‌ای با دکتر هاینتس کوهوت»

خویشاوندکُشی

در واژه‌های فعالانه‌ی «نابود کردن» و «منهدم کردن» که فروید برای اشاره به انحلال عقده اُدیپ استفاده کرده است، طنین یک ویژگی غالب تعارض ادیپی به گوش می‌رسد؛ خویشاوندکُشی [به معنای] نابود شدن والد توسط کودک. خویشاوندکُش این‌گونه تعریف شده: «فردی که قاتلِ کسی است که با او پیوندی مقدس داشته است، مانند پدر، مادر یا دیگر خویشان نزدیک و یا در معنایی گسترده‌تر یک حاکم. گاه کسی که مرتکب خیانت شده است». 

خویشاوندکُش قاتل یک والد یا یکی از خویشان نزدیک است که می‌تواند شامل قتل هر آن‌کس که نماینده و سمبل والد، پدر، مادر و یا خیانت به هر گروه و موجودیتی باشد که مرجع قدرتی والدانه دارد. هنگامی که پیوند مقدس میان کودک و والد شکسته می‌شود، مرجع قدرت والد به قتل رسیده است. خویشاوندکُشی جرمی علیه تقدس این پیوند است. این پیوند بیش از هر چیز با ارتباط ما با پدر و مادر خونی‌مان تجسم می‌یابد. در جوامع پدرسالار، پدرکُش، الگوی نخستین خویشاوندکُشی است. برای فروید، پدر در درجه‌ی نخست تامین‌کننده و مراقبت‌کننده و در عین حال اگر قدرت و تسلطش به چالش کشیده شود، اخته‌کننده است.

در فرایند بزرگسال شدن بسیاری از پیوندهای هیجانی با والدین گسسته می‌شود. اگر چنین چیزی درست باشد، در فرایند رشد سالم این اشتیاق فعالانه به رها شدن و خلاصی [از والدین] پدیدار خواهد شد. در یک معنای مهم، ما با پروراندن خودمختاری و سوپرایگوی خودمان و نیز درگیر شدن در روابط اُبژه‌ی غیر محرم‌آمیزانه، والدین‌مان را می‌کُشیم. ما قدرت، کفایت و مسئولیت آن‌ها در قبال خودمان را غصب می‌کنیم و آن‌ها را به عنوان اُبژه‌های لیبیدویی پس‌زده و انکار می‌کنیم. با نگریستن [به عقده‌ی ادیپ] در خویشاوندکشی، احساس گناه و مسئولیت، سرکوب کردن عقده‌ی ادیپ به نوعی طفره رفتنی ناخودآگاه از  قتل رهایی‌بخش والدین و به نوعی محافظت کردن از پیوندهای وابستگی لیبیدویی دوران کودکی به آن‌هاست.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «افول عقده‌ی ادیپ»

لوح سفید بودن روانکاو

علیرغم تفاوت زیادی که هم­چنان در نگرش مکاتب مختلف روانکاوی وجود دارد، ولی در مورد مفید بودن انتقال­‌متقابل در درک بهتر بیمار، تفاهم وجود دارد. تلاش بیمار برای تبدیل روانکاو به اُبژه انتقالی به‌­عنوان یکی از وجوه غیرقابل اجتناب درمان به­‌طور گسترده مورد پذیرش قرار گرفته است. همچنین انتقال متقابل روانکاو به‌­صورت آفرینش مشترک بیمار و روانکاو که هر دو در شکل‌­گیری آن سهم دارند، پذیرفته شده است و به نظر می‌­رسد بخشی از آنچه روانکاو تجربه می‌کند، بازتابی از دنیای درونی بیمار است.

بنابراین یکی از وظایف روانکاو در تعامل با بیمار، تلاش برای پیدا کردن راه خروج از کنش‌­نمایی انتقال- انتقال‌­متقابل است، تا بتواند به­‌صورت تحلیلی و همراه با بیمار اتفاقی که در جریان است، را بفهمد. در این شرایط قلمرو تحلیلی و قلمرو درون­‌روانی به­‌هم پیوسته هستند و لذا به‌­نظر می­‌رسد انتظار لوحِ سفید بودن روانکاو در عمل امکان‌پذیر نباشد. همچنین وظیفه دیگر روانکاو، بازبینی و آنالیز مداوم خود خواهد بود. همان­طور که شافر تاکید می‌­کند که: «می‌­توانیم درمانی را تحلیلی درنظر بگیریم که از سه بخش تحلیل انتقال­‌متقابل، تحلیل انتقال و تحلیل­ دفاع­‌های در جریان را شامل شود».

در این رابطه قلمرو تحلیلی و درون‌روانی به هم پیوسته هستند و دیدگاه خوشبینانه لوح سفید بودن روانکاو امکان‌پذیر نیست. وظیفه دیگر روانکاو تحت آنالیز و بازبینی مداوم خود بودن است.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «انتقال­‌متقابل: حوزه‌ی مورد توافق»

رومانس‌های خانوادگی

برای یک کودک کوچک، والدینش در ابتدا تنها مرجع و منبع همه‌ی باورها هستند. شدیدترین و مهم‌ترین آرزوی کودک در سال‌های اولیه زندگی‌اش این است که مانند والدینش (یعنی، والدی از جنس خود) باشد و مانند پدر و مادرش بزرگ باشد. اما افزایش رشد فکری، نمی‌تواند به کودک در کشف تدریجیِ طبقه و جایگاهی که والدینش به آن تعلق دارند، کمک کند.

او با والدین دیگر آشنا می‌شود و آنها را با پدر و مادر خودش مقایسه می‌کند، و بدین ترتیب، حق تردید نسبت به خصوصیات بی‌نظیر و منحصر به فردی که به آنها نسبت داده بود، به دست می‌آورد. اتفاقات کوچکی در زندگی کودک که باعث نارضایتی او می‌شود، موجب تحریک او برای شروع انتقاد از والدینش می‌شود، و برای حمایت از نگرش انتقادی‌اش، از اطلاعاتی که در مورد برتری‌های والدین دیگر نسبت به والدینش به دست آورده است، استفاده می‌کند.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «رومانس‌های خانوادگی»

روانکاوی سبک زندگی نیست.

در تحلیل بیماران بوردرلاین، فرد این فرصت را دارد تا پدیده‌ی حساسی را مشاهده کند که به درک حالات واقعاً اسکیزوفرنیک کمک می‌کند. مقصود من از عبارت «بیماران بوردرلاین» مواردی است که در آن، هسته‌ی اختلال بیمارْ سایکوتیک است، اما سازماندهی سایکونوروتیک بیمار به قدری است که وقتی خطر نفوذ در اضطراب سایکوتیک آن‌ها به صورت خام وجود دارد، می‌تواند اختلال سایکونوروز (روان‌رنجوری) یا سایکوسوماتیک (روان‌تنی) را بروز دهد.

در چنین مواردی ممکن است روانکاو تا سال‌ها با نیاز بیمار به اینکه روان‌رنجور (در مقابل دیوانه) باشد و با او مثل یک روان‌رنجور رفتار شود، سازش کند. تحلیل خوب پیش می‌رود و همه راضی هستند. تنها نقطه ضعف این است که تحلیل هرگز به پایان نمی‌رسد. می‌توان آن را تمام کرد، و حتی ممکن است بیمار یک سلف کاذب روان‌رنجور با هدف تمام کردن و ابراز قدردانی به راه بیندازد. اما در حقیقت بیمار می‌داند که تغییری در حالت نهفته (سایکوتیک) او رخ نداده است و سازش و تبانی تحلیل‌گر و بیمار به شکست منجر شده است. اگر تحلیل‌گر و بیمار هر دو این شکست را درک کنند، می‌تواند ارزشمند نیز باشد. بیمار مسن‌تر شده و احتمال مرگ از طریق تصادف یا بیماری افزایش پیدا کرده است، بنابراین ممکن است از خودکشی واقعی اجتناب کند. علاوه بر این، اوقات سپری شده مفرح بوده است. اگر روانکاوی یک شیوه‌ی زندگی باشد، پس شاید بتوان گفت چنین درمانی، کاری را که باید انجام می‌داده انجام داده است. اما روانکاوی سبک زندگی نیست.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «استفاده از اُبژه»

دفاعی در برابر از دست دادن اُبژه

زمانی که کودک شدیدا انگشتان خود را می‌مکد یا دائم به آن آسیب می‌رساند، نفرت خود را ابراز می‌کند، او برای کنار آمدن با این احساسات ناخن خود را می‌جود. همچنین احتمال دارد به دهان خود آسیب زند. اما نمی‌توان به قطع گفت که همۀ آسیب‌هایی که از این طریق به انگشت یا دهان وارد می‌شود، بخشی از نفرت است. به نظر می‌رسد که این فکر وجود دارد که در صورت لذت بردن باید رنج کشید: موضوع عشق اولیه درعین‌حال که مورد عشق است، مورد نفرت هم قرار می‌گیرد.

در واقع از آنجا که مکیدن شست پدیده‌ای عادی و جهانشمول است، گسترش پیدا می‌کند و به استفاده از عروسک و فعالیت‌های عادی بزرگسالان سرایت می‌کند، این درست است که بگوییم مکیدن شست دست در شخصیت‌های اسکیزوئید بسیار ماندگار است و در چنین نمونه‌هایی بسیار اجباری است. در یکی از بیمارانم این برای ۱۰ سال بدل به اجباری برای مطالعۀ دائمی شده بود.

این پدیده را نمی‌توان توضیح داد مگر این‌که آن را تلاشی برای مستقر کردن اُبژه بدانیم (پستان و غیره) تا نصف آن را در درون و نصف دیگر را در بیرون نگه دارد. این دفاعی است در برابر از دست دادن اُبژه در درون یا بیرون بدن، می‌توان گفت یعنی از دست دادن کنترل روی اُبژه. شکی ندارم که مکیدن طبیعی شست این کارکرد را دارد.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «رشد هیجانی اولیه»

صحبت­ کردن به مثابه‌ی رؤیاورزی

در ابتدا محیطی که گفتگوی تحلیلی در آن رخ می‌دهد به گونه‌ای طراحی می‌شود که به بیمار و تحلیل‌گر فرصت رؤیاورزی در اشکال مختلف رؤیاورزیِ در بیداری (خیال‌پروری) مانند «صحبت­ کردن به مثابه‌ی رؤیاورزی» (آگدن ۲۰۰۷)

«تفکر رؤیاگون» و «تفکر دگرگون کننده» داده شود. در تلاش برای ایجاد چنین فضایی برای رؤیاورزی، پشت کاناپه می‌نشینم درحالی‌که بیمار روی آن دراز می‌کشد. به هر کدام از بیمارانم در شروع تحلیل توضیح می‌دهم که استفاده از کاناپه به من آن حریم خصوصی را می‌دهد که برای تفکر به شکلی متفاوت از تفکر در گفتگوی چهره به چهره نیاز دارم. اضافه می‌کنم که ممکن است بیمار نیز به این نتیجه برسد که این موضوع برای او هم صدق می‌کند. بیمارانم را صرف نظر از تعداد جلساتی که با آنها داشته‌ام روی کاناپه می‌برم (آگدن ۱۹۹۶).

مورد دوم اینکه من به “قاعده بنیادینفروید پایبند نیستم. هم مبتنی بر تجربه‌ی خودم و هم در کار با تحلیل‌گرانی که از من مشورت گرفته‌اند به این موضوع پی‌بردم که فرمان “هرچه در ذهنت داری بگو” موجب نقض حریم خصوصی بیمار می‌شود، چیزی که برای آزادیِ رؤیاورزی در جلسه ضروری است. پس به جای اینکه از بیمار بخواهم هر چیزی که به ذهنش می‌آید بگوید به او می‌گویم (گاهی صریح، گاهی ضمنی) آزاد است هر چه را که دوست دارد بیان کند و هر چه را که نمی‌خواهد پیش خود نگه دارد و این کاری است که خودم هم انجام می‌دهم (آگدن ۱۹۹۶).

نتیجه‌­ی این جنبه‌­های مهارورزی در جلسه (مدیریت چهارچوب تحلیلی) نوعی روند در گفتگو است که با گفتگوهای دیگر متفاوت است. این روندی است که در آن همیشه حضور دارم (همیشه گوش می‌دهم، گاهی صحبت می‌کنم) و طی آن خودم و بیمار انواع گوناگونی از رؤیاها را تجربه کرده و از آنها عبور می‌کنیم. بیدار شدن از رؤیاورزیِ در جلسه‌ی تحلیلی به اندازه‌ی ارزش درمانی ذاتی خود رؤیاورزی حائز اهمیت است. به عبارت دیگر، به نظر من صحبت درباره‌ی رؤیاورزی – فهم چیزی درباره‌ی معنای رؤیایمان بخشی اساسی از فرآیند درمان است.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «تاملاتی در باب کاربست روان‌کاوی»

تداعی رؤیاها

تعداد مشخصی از رویاها هستند که، حتی اگر روزها به تداعی آزاد در خصوص آن رویا گوش دهید، پیام رویا به خودی خود به واسطه تداعی‌ها تعمیق نخواهد شد. تنها تداعی‌های موازی وجود خواهد داشت. محتوای آشکار رویا خودش عمیق‌ترین لایه رویا در آن موارد معدود است – من به آن‌ها «رویاهای وضعیت خویشتن (self state dreams)» می‌گویم – که در آن‌ها رویا تنها این که خواب بیننده، حتی پیش از آن که خودش به آن پی ببرد، درباره‌ی خودش چگونه فکر می‌کند را به تصویر می‌کشد.

یک نفر یک هفته پیش از این که افسرده شود خواب شهر‌های سوخته و محله‌های متروکه و غیره، یا خواب یک منظره زمستانی با پرندگان بی پرِ یخ زده، یا چیزی از این قبیل را می‌بیند. شما با تداعی نمی‌توانید به اعماق این رویا برسید. بهترین چیزی که می‌توانید به بیمار بگویید این است که «فکر می‌کنم در خصوص افسرده شدن نگران هستید. شما احساس می‌کنید که خلق شما در حال پایین آمدن است.» یا برعکس. بیماری را به یاد دارم که یکی دو هفته پیش از پشت سر گذاشتن افسردگی، خواب پرندگان بی‌پر را -من آن تصویر را به این شکل درک کردم- در منظره‌ای برفی می‌دید. اما یک پرنده در میان آن‌ها بود که بال داشت و به قدرت پر می‌زد و رنگی بود. شما نمی‌توانید تداعی‌هایی به دست آورید که شما را از اینجا به عقده ادیپ ببرد. تنها چیزی که می‌توانید از آن بیرون بکشید این است که احساس می‌کنید شروع کرده‌اید به کمی سرحال‌تر شدن یا احساس می‌کنید کمی بهتر شده‌اید.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «روانشناسی خویشتن و جنبش روانکاوانه: مصاحبه‌ای با دکتر هاینتس کوهوت»

نارسیست پوست‌نازک

نارسیسیست پوست‌نازک آسیب‌پذیرتر است. از خودش خجالت می‌کشد، نسبت به طرد شدن حساس است، و دائماً خودش را پایین‌تر از بقیه می‌پندارد.

دستاوردهای سر کار یا خانه به جای اینکه منبع قدرت باشند یک عنصر تثبیت‌کننده در شخصیت او هستند، به جای اینکه خود پیروز و مستکبر را تغذیه کنند عزت نفس را افزایش می‌دهند. در نتیجه روزنفلد نسبت به تفسیر عناصر نارسیسیستیک ویرانگر در چنین بیماری هشدار می‌دهد.

تفسیر هم می‌تواند مانع از تشکیل روابط اُبژه‌ی رضایت‌بخش شود و هم حس آسیب‌پذیر او نسبت به خود را خدشه‌دار کند. نارسیسیست پوست‌نازک در اصل «انکارکننده‌ی اُبژه» است، دائماً خودش را تحقیر می‌کند، به دنبال موافقت است و تفاوت را انکار می‌کند.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «سازمان‌های پوست‌کلفت و پوست‌نازک»

تاثیرات گذشته بر آینده

ایده‌ی ناخودآگاه مفهومی کلیدی در رواندرمانی است. تصویری که در ابتدای جنبش روانکاوی از ذهن ارائه می‌شد شامل ناحیه‌ای کوچک و منقطع به نام خودآگاه و قلمرویی وسیع، پیچیده، مبهم و فاقد زمان به نام ناخودآگاه بود. از آنجایی که ذهن خودآگاه ماهیتاً سختگیر است، ما دائما حوادث بسیار مهمی را که در اینجا و اکنون بر رفتار و خلق و خوی ما تأثیر می‌گذارند، فراموش می‌کنیم یا نادیده می‌گیریم.

با این حال، آن‌ها در حضور مستمر و تاریک ناخودآگاه به حیات خود ادامه می‌دهند. اپیزودی تروماتیک -طرد یا تحقیر- که وقتی کوچک بودیم به وقوع پیوسته است چنان در ناخودآگاه ما هنوز تازه خواهد بود که گویا همین دیروز اتفاق افتاده است و تأثیر آن واقعه بر رفتار کنونی ما می‌تواند بی‌تناسب با آن چیزی باشد که در حالت عادی تجربه می‌کنیم. «خود» ناخودآگاه‌مان ممکن است هنوز در حال تلاش باشد که از پدری خشمگین دلجویی کند یا از سرزنش‌های‌ عیب‌جویانه‌ی مادر بگریزد.

بخشی از ما ممکن است هچنان از تکرار حادثه‌ای تحقیرآمیز و فروپاشی هراس داشته باشیم (فجایعی که می‌ترسیم در آینده روی بدهند عموماً آن چیزهایی هستند که قبلا در گذشته برای ما اتفاق افتاده‌اند). و این نبردهای معطوف به گذشته‌ای فراموش‌شده، می‌توانند اثر منفی وحشتناکی بر زندگی بزرگسالی ما داشته باشند.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «ناخودآگاه چیست؟»

تی‌پلاس
بریده‌ی مقالات

گفت‌وگو بدون ساختار

در محیط روانکاوی که با شیوه گفت‌وگوی بدون ساختار در آن به حداکثر رساندن نقش زبان و صدا با استفاده‌ی بیمار از کاناپه تلاش برای رهایی روانکاو و بیمار از چیرگی و استیلای فرآیند تفکر ثانویه، که اجازه می‌دهد رویاپردازی در بیداری (خیالپردازی) به شکلی از ارتباط درون سوژه و بین سوژه تبدیل شود. همه این موارد به گونه‌ای طراحی شده‌اند تا به جفت تحلیلی کمک کنند وارد حالت ذهنی شوند که در آن تجربه‌ای از حقیقت و حقیقت تجربه ممکن است هم به شکل آنچه گفته می‌شود و هم آنچه که ترک شده است، آشکار شود.

مورد اول، وقتی از با هم «رویا دیدنِ» بیمار و روانکاو صحبت می‌کنم، به تفکر و احساس ناخودآگاه آنها، چه صورت فردی و چه با هم، به حقیقت تجربه‌ای که برای بیمار قبلاً قابل تصور نبود، اشاره می‌کنم.

مورد دوم، تا جایی که من این اصطلاح را می‌­فهمم، ناخودآگاه، جنبه‌ای از ذهن است که قادر به درک واقع‌بینانه‌ی واقعیت درونی و بیرونی است و در فرآیند تولید نوعی از واقعیت روانی که من آن را حقیقت روانیِ تجربه‌ی شخص می‌دانم، شامل هر دوی آنها است.

مورد سوم، ضروری است که به عناوینی که برای سه شکل گفت‌وگو انتخاب کرده‌ام و در مورد آنها بحث خواهم کرد، بیش از حد بها ندهم. من علاقه‌ای به اصطلاح‌شناسی ندارم، و همچنین خطوط تقسیم مشخصی را نمی‌بینم که نشان دهد دقیقاً چه زمانی بخشی از گفت‌وگوی مستقیم متوقف می‌شود و به گفت‌وگوی غیرمستقیم و حاشیه‌ای تبدیل می‌شود، و چه زمانی گفت‌وگوی غیرمستقیم و حاشیه‌­ای به گفت‌وگوی نامرتبط به موضوع مورد بحث تبدیل می‌شود.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «در باب زبان و حقیقت در روانکاوی»

شخصیت خودبزرگ‌بین

اگر نارسیسیزم به عنوان آسیب شخصیت در نظر گرفته شود، به راحتی می‌توان آن را توصیف کرد. «شخصیت نارسیسیستیک فالیک» رایش (۱۹۳۳) آشکارا یا به شکل نامحسوسی متکبر، نمایشگر، خودبین، دغل‌کار، و تشنه‌ی تحسین است. توصیف شخصیت نارسیسیستیک در آخرین ویرایش راهنمای تشخیصی و آماری تا حد زیادی با این تصویر مطابقت دارد. با این حال به خوبی مشخص شده است که این دسته از نارسیسیست‌هایی که آشکارا از خود تعریف می‌کنند تنها یک نشانه از سندرومی را بروز می‌دهند که می‌تواند فرم‌های مختلفی به خود بگیرد، و وجه مشترک همه‌ی آن‌ها تلاش برای تقویت بازنمایی خودبزرگ‌بینانه است. به‌عنوان مثال تارتاکوف (۱۹۶۶) انواع بسیار ظریف‌تری از آسیب نارسیسیستیک را در افراد به‌ظاهر سالم توصیف کرده است. بورستن (۱۹۷۳) چهار نوع شخصیت نارسیسیستیک رایج را شرح داده است: نارسیسیستیک فالیک کلاسیک، نوع ویاردار، نوع پارانوئید و نارسیسیستیک دغل‌کار.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «آسیب‌شناسی نارسیسیزم در زندگی روزمره»

عمل اغواگرانه

حدود سال ۱۹۹۰ بود. من و یکی از بیمارانم در پایان یکی از جلسات شدیدا تکان‌دهنده جلوی در ایستاده بودیم، که او با هیجانی قابل توجه گفت، «جیم، دوستت دارم.» و من خودبخود در جوابش گفتم «من هم دوستت دارم.»

این لحظه عمیقا تاثیرگذار بود، یک «لحظه‌ی ملاقات» شاید علی‌الخصوص به این علت که او شخصی در این حوزه بود و می‌دانستم که «اصول را دور انداخته‌ام.» او بیرون رفت، در را بستم و فکر کردم، «آه خدای من، الان چه کار کردم؟» نگران بودم، از خودم می‌پرسیدم که آیا اغواگرانه عمل کردم، یا اغوا شده‌ام؟

پس از آن، به آسودگی بسیار بیشتری برای ابراز عشق دو طرفه دست یافتم و می‌توانم در آن مشارکت کنم (با همه انواعی که دارد). قویا باور دارم که ما، به عنوان روانکاو، باید بتوانیم در لحظات هم‌آفرینی شده خاص روشی را برای ابراز کردن احساس عشق خود به بیماران‌مان بیابیم و در غیر اینصورت بیماران را از لحظات احتمالی دو سویه یک رابطه محبت‌آمیز محروم کرده‌ایم.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «روانشناسی خویشتن معاصر: مصاحبه‌ای با جیمز فاسهاگی»

فانتزی غیر قابل تحمل والدین

چرا مردان پرخاشگر بیشتر اوقات خصومت خود را نسبت به دیگران ابراز می‌کنند، در صورتی که در میان زنان، جراحت زدن به خود متداول‌تر است؟ ما معتقدیم هر دو فرم خشونت نشان‌دهنده‌ی تلاش برای خلاص شدن از فانتزی غیر قابل تحمل افکار و در اصل افکار یکی از والدین، در ذهن یک نفر هستند. در این صورت عدم توازن جنسیتی می‌تواند نشان‌دهنده‌ی میل به حمله به تفکر والد هم‌جنس شود (که همانندسازی با او به شکل بالقوه دردناک‌تر و گریزناپذیرتر است).

هم در مورد دخترها و هم پسرها، افکار مادر درباره‌ی کودک عموماً پیش از موعد و به شکل درون‌ذهنی تجربه می‌شود و احتمالاً درون ذهن کودک بازنمود پیدا می‌کند. به عقیده‌ی ما تفکر پدر در هر دو جنس به صورت خارجی بازنمود پیدا می‌کند. آنگاه حضور ذهنی غیرقابل تحمل والد هم‌جنس درون ذهن زن، اما بیرون از ذهن مرد، در سایر افراد یا اُبژه‌هایی که نمایان‌گر پدر هستند، احساس می‌شود. در مقابل، همانطور که پیش از این اشاره کردیم مردانی که (مثل زنان) گرفتار مادر می‌شوند، در خودکشی به دنبال راه گریز هستند.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «درک بهتر بیماران خشن: استفاده از بدن و نقش پدر»

روانکاوی، هنرِ آفریدن است.

روانکاوی یک تجربه‌ی هیجانی زیسته است. به این ترتیب، قابلِ ترجمه، رونویسی، ضبط، توضیح، درک یا گفتن از طریق کلمات نیست. همان چیزی‌ست که هست. با وجود این، معتقدم که می‌­توان در مورد آن تجربه­‌ی زیسته مطالبی بیان کرد که در مورد جنبه­‌هایی از آنچه که بین روانکاوان و بیماران آنها در زمان اجرای کار روانکاوی اتفاق می­‌افتد، ارزش تفکر دارد.

در تفکراتم که غالباً در زمان نوشتن اتفاق می‌­افتد، این کار را مفید دانسته‌­ام که هنگام تلاش برای یافتنِ ماهیت معنا، در ابتدا خودم را به استفاده از حداقل کلمات ممکن محدود کنم. تجربه‌ی من در زمان نوشتن مطالب روانکاوی، همچنین نوشتن شعر این است که تراکم و غلظت کلمات و معانی آنها کمک می‌­کند تا از قدرت زبان برای بیان آنچه نمی‌­توان گفت، بهره‌­مند شد.

یک شخص به دلیل داشتنِ درد عاطفی، که برایش مجهول و ناشناخته است، با روانکاو مشورت می­‌کند، او یا نمی­‌تواند رؤیا ببیند (یعنی قادر به انجام فعالیت روانی ناهشیار نیست) یا آنقدر از آنچه که در رؤیا می­بیند، آشفته است که رؤیا دیدنِ او قطع می‌­شود. تا زمانی که او نتواند تجربه‌­ی عاطفی­‌اش را در رؤیا ببیند، قادر به تغییر، رشد، یا تبدیل شدن به چیز دیگری غیر از آنچه که بوده است، نیست. بیمار و روانکاو در طی جلسات روانکاوی در آزمونی مشارکت می‌کنند که این آزمون به گونه‌­ای طراحی شده تا آنالیزان (با مشارکت روانکاو) بهتر بتواند رؤیاهای نادیده و رؤیاهای قطع شده‌­اش را ببیند. رؤیاهایی که بیمار و روانکاو می­بینند، همزمان رؤیاها (و خیال‌پروری­‌های) خودشان و سوژه‌ی سومی است که هم بیمار و روانکاو است و  در عین حال، هیچ یک از آن دو نیز نیست.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «هنر روانکاوی: رؤیت رؤیاهای نادیده و گریه‌های قطع شده»

خودافشایی

به درمانگران توصیه می‌شود که پیشاپیش راجع به دیدگاه‌های خودشان در مورد اخلاق خودافشایی بیندیشند. وقتی فرصتی پیش‌بینی نشده به وجود می‌آید، یا هنگامی که یک بیمار درخواست افشا می‌کند، پاسخ -گرچه نیز خودجوش- نه بی‌فکر خواهد بود نه تکانشی.

به راستی، فرصت تأمل و کاوش موضوع توسط درمانگر با بیمار را نباید به نفع پاسخی فوری نادیده گرفت، چنان‌که اغلب دم در دفتر هنگام خروج بیمار طلب می‌شود. پاسخی محترمانه‌ برای دفع‌الوقت سودمند است، همچون «این به نظر می‌رسد چیزی باشد که شاید بخواهیم دقیق‌تر در جلسه‌ی بعدی بررسی کنیم».

بخش‌هایی از مقاله‌ی «جوانب اخلاقی خودافشایی در رواندرمانی»

نارسیسیزم مرضی

نارسیسیزم مرضی آفت بزرگی است که بر روابط عاشقانه می‌افتد. زیرا افرادی که از آن رنج می‌برند خشم حل نشده شدیدی را با خود حمل می‌کنند که مشخصاً شکلی از حسادت به خود می‌گیرد. آنها حسادت را تجربه می‌کنند چرا که اساساً آنها از شخصی که بیش از همه به او نیازمندند متنفرند. یعنی همان مادر. آنها متنفرند از آنچه که تصور می‌کنند مادر دارد و به آنها نمی‌دهد، لذا این نفرتی را ایجاد می‌کند از آن چیزی که دیگران دارند ولی آنها ندارند.

مع‌الاسف اساسی‌ترین نفرتی که ما تجربه می‌کنیم، نفرت به جنس مخالف، به جنسیت دیگر است، به این دلیل که همه‌ی ما محکوم به تک جنسی بودن هستیم. ما نیمی از سرگرمی‌ها و توانایی‌ها را از دست می‌دهیم و این موضوع برای مردانی که ناهشیارانه به زنان حسادت می‌کنند و همینطور زنانی که ناهشیارانه به مردان حسد می‌ورزند دیده می‌شود. افراد نارسیستیک نیاز دارند تا به صورت ناهشیار افرادی که عاشق‌شان می‌شوند را بی‌ارزش کنند.

این امر فاجعه است. به این خاطر که فرد نارسیستیک ابتدا فرد را ایده‌آل می‌کند و سپس او را ناارزنده می‌کند. افراد نارسیسیستیک نمی‌توانند در رابطه بمانند و بی بندوباری جنسی متعاقباً اتفاق خواهد افتاد، یعنی ناتوانی در حفظ طرف مقابل. نشانه‌های متعدد دیگری نیز وجود دارد که به آنها ورود نمی‌کنم.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «روابط عاشقانه‌ی زوج دگرجنس‌گرا»

بازگشت امر واپس‌رانده

نخست اینکه آن رسانه‌گرایی افراطی غالباً مغشوشی که با مضامینی که از دیروز به تحلیل آن مشغول بوده‌ایم ارتباط می‌یابد، به‌ناگزیر مرا واداشت تا به آنچه «بازگشت امر واپس‌رانده» می‌نامیم بیندیشم. و دلیلش این است: بی‌توجهی به کشف اساسی فروید، یعنی سکسوالیته‌ی کودکانه، و در پی آن نظریه‌های دیگر- از مفهوم «دلبستگی» نزد بالبی گرفته، که حقیقتاً نوعی ابزار جنگی علیه سکسوالیته‌ی کودکانه است، تا روان‌شناسی‌های مبتنی بر اراده، خواه آن‌ها را روان‌شناسی‌های سازگاری بنامیم خواه روان‌شناسی‌های اگو یا رفتارگرا، که نه می‌خواهند چیزی راجع به ناهشیار بدانند و نه چیزی درباره‌ی سکسوالیته- همه‌ی این نظریه‌ها امر جنسی را در پستوی خانه پنهان کرده‌اند: رویکردی که بی‌تردید برای بیماران بسیار آسان‌تر- و چنان که در آن‌سوی اقیانوس اطلس می‌گویند تجاری‌تر- است.

ولی روان‌کاوی نیز در این زمینه بی‌تقصیر نیست. اگر شک دارید، کافی است بار دیگر به کنفرانس آندره گرین رجوع کنید که در ۲۷ آوریل ۱۹۹۵ در مرکز آنا فروید با این عنوان ارائه شد: «آیا سکسوالیته هیچ ربطی به روان‌کاوی دارد؟».

به‌طور خلاصه، می‌توان گفت مخالفان فراروان‌شناسی می‌خواهند رانه‌ها را با نظریه‌ی انگیزش‌، ناهشیار را با مدار عصبی، هشیار را با [مرکز] پردازش اطلاعات و سوپراگو را با فشار اجتماعی جایگزین سازند. مشروط به آنکه نتوان آن را با فشار شبکه‌های اجتماعی جایگزین کرد.

«بازگشت امر واپس‌رانده»‌ای که بر آن تأکید کردم در رابطه با سه واقعیت «دوباره فعال شد»:

واقعیت نخست را همکارمان کلود بلیه، متخصص روان‌درمانی مجرمان زندانی، مورد توجه قرار داده است: به‌گفته‌ی او، «از دهه‌ی ۹۰ تاکنون، ۲۵ درصد زندانیان آزارگران جنسی بوده‌اند».

ولی بیش از همه، وفور مباحثات عمومی و درخواست‌های- گاه مضحکِ- قانون‌گذاری [برای این جرائم] نشان‌دهنده‌ی بازگشت امر واپس‌رانده‌، یعنی رانه‌ی جنسی کودکانه یا چنان که فروید در نوشته‌های منتشر شده پس از مرگش اشاره کرده، «الگوی اولیه‌ی کل سکسوالیته‌ی انسان» است، رانه‌ای که هرگز از خواست ارضای خود باز نمی‌ایستد.

این اشتیاق جنون‌آمیز به وضع قانون برای محرم‌آمیزی، روابط جنسی و به‌طور کلی سکسوالیته را می‌توان در اظهار نظر تاحدی خام فروید در اثرش در سال ۱۹۱۲ «توتم و تابو» مشاهده کرد: «کاری که هیچ کس مایل به انجام آن نیست لزومی ندارد ممنوع شود؛ در تمامی موارد، باید آن چیزی منع گردد که ابژه‌ی میلی قرار می‌گیرد». و برای آنکه پیشاپیش احتمال هر گونه مقاومتی از سوی خواننده [در برابر پذیرش این گفته] منتفی گردد، در صفحه‌ی بعد می‌گوید: «در هر جا که ممنوعیتی باشد، باید میلی نیز باشد».

بخش‌هایی از مقاله‌ی «میان محرم‌آمیزی و سکسوالیته‌ی کودکانه: اغواگری؟»

ما همیشه در حال رؤیا دیدن هستیم.

رویاها همان چیزی هستند که هستند. مانند استعاره‌ای که در کلمه تغییر شدید دریا نهفته است، رویاها به معنا اشاره دارند، اما نمی‌پذیرند که به یک معنا یا حتی مجموعه‌ای از معانی امتناع تقلیل یابند. این همان چیزی است که در مورد رویاها و خیال‌پردازی‌ها دشوار و شگفت آور است. آنها به معنای ناهشیار اشاره می‌کنند، اما هرگز آن را تعریف نمی‌کنند، هجی نمی‌کنند یا به عنوان ترجمه یا رمزگشایی از آن به کار نمی‌روند. آنها عمدتاً یک تجربه بصری هستند که هیچ کلمه‌ای برای بیان آن تجربه کافی نیست. رویاها و خیال‌پردازی‌ها استعاره‌ای از افکار و احساسات ناهشیار است. ما همیشه، چه وقتی بیداریم و چه هنگام خواب، در حال رویا دیدن هستیم (بیون ۱۹۶۲)،  در نتیجه، همه وقت درگیر استعاره‌سازی هستیم.

در عملِ رویاپردازی، ما معنا را «فراتر» از محدوده‌های یک ردیف  تجربه (تجربه بصری رویا دیدن) به ردیف دیگری (تجربه کلامی «درک» رویا) انتقال می­دهیم [گراتستین ۲۰۰۰ ، سندلر ۱۹۷۶]). اما من معتقدم که اصطلاح «درک» یک اسم بی مسمی و غلط برای آنچه که ما با تجربه رویا دیدنمان انجام می­‌دهیم، است. ما هرگز تجربه ناهشیار را نمی‌شناسیم یا درک نمی‌کنیم زیرا تجربه ناهشیار، اصولاً غیرقابل دسترس به سطح هشیار است. دقیق‌تر این است که بگوییم ما بعضی اوقات قادر به تجربه‌ی تعابیر و تفسیرهای استعاری از ناهشیار هستیم، که معنا (اغلب معنای غافلگیر کننده و ناراحت کننده) را در زمان به جلو و عقب انتقال می­دهند. همانطور که در مورد یک شعر اتفاق می‌افتد، هیچ کلمه دیگری وجود ندارد که بتوان شعر را با آن گفت، توضیح‌ داد، درک کرد، ترجمه کرد، یا آن را به بیانی دیگر گفت یا مانند آن. یک شعر، همانند یک رویا، به طور تغییرناپذیری خودش است.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «در باب زبان و حقیقت در روانکاوی»

روانکاوی سبک زندگی نیست.

در تحلیل بیماران بوردرلاین، فرد این فرصت را دارد تا پدیده‌ی حساسی را مشاهده کند که به درک حالات واقعاً اسکیزوفرنیک کمک می‌کند. مقصود من از عبارت «بیماران بوردرلاین» مواردی است که در آن، هسته‌ی اختلال بیمارْ سایکوتیک است، اما سازماندهی سایکونوروتیک بیمار به قدری است که وقتی خطر نفوذ در اضطراب سایکوتیک آن‌ها به صورت خام وجود دارد، می‌تواند اختلال سایکونوروز (روان‌رنجوری) یا سایکوسوماتیک (روان‌تنی) را بروز دهد.

در چنین مواردی ممکن است روانکاو تا سال‌ها با نیاز بیمار به اینکه روان‌رنجور (در مقابل دیوانه) باشد و با او مثل یک روان‌رنجور رفتار شود، سازش کند. تحلیل خوب پیش می‌رود و همه راضی هستند. تنها نقطه ضعف این است که تحلیل هرگز به پایان نمی‌رسد. می‌توان آن را تمام کرد، و حتی ممکن است بیمار یک سلف کاذب روان‌رنجور با هدف تمام کردن و ابراز قدردانی به راه بیندازد. اما در حقیقت بیمار می‌داند که تغییری در حالت نهفته (سایکوتیک) او رخ نداده است و سازش و تبانی تحلیل‌گر و بیمار به شکست منجر شده است. اگر تحلیل‌گر و بیمار هر دو این شکست را درک کنند، می‌تواند ارزشمند نیز باشد. بیمار مسن‌تر شده و احتمال مرگ از طریق تصادف یا بیماری افزایش پیدا کرده است، بنابراین ممکن است از خودکشی واقعی اجتناب کند. علاوه بر این، اوقات سپری شده مفرح بوده است. اگر روانکاوی یک شیوه‌ی زندگی باشد، پس شاید بتوان گفت چنین درمانی، کاری را که باید انجام می‌داده انجام داده است. اما روانکاوی سبک زندگی نیست.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «استفاده از اُبژه»

Back To Top
×Close search
Search
بازدیدکنندهٔ گرامی؛ درگاه پرداخت ما از طرف تأمین‌کنندهٔ بانکی به مشکل خورده است و به نظر می‌رسد تا دو روز آینده نیز این اختلال ادامه‌دار باشد. از این رو، لطفاً برای رزرو، خرید یا تمدید اشتراک و تهیهٔ مقالات با پشتیبانی در ارتباط باشید.