skip to Main Content
تی‌پلاس
بریده‌ی مقالات

نمای بالینی از نارسیسیست خجالتی

همچون نارسیسیست معمول، نارسیسیست خجالتی نیز جاه‌طلب و در جستجوی همه‌توانی و غرق در فانتزی‌های افتخار و شهرت است. فاقد همدلی با دیگران است و ظرفیت برقراری روابط ابژه‌ی عمیق در او مختل است. همچنین آرزومند پذیرفته شدن از سمت همگان، ستایش شدن و تایید گسترده است. همچون جفت بهتر شناخته‌شده‌اش، نارسیسیست خجالتی نیز به منحصر به‌فرد بودن خود ایمان دارد و از این رو تنها افراد خاص یا عالی‌رتبه توان درک او را دارند.

برخلاف نارسیسیست معمول، نارسیسیست خجالتی باورها و جاه‌طلبی‌های خودبزرگ‌بینانه‌اش را به دقت مخفی نگاه می‌دارد. به نظر می‌رسد که فروتن و بی‌میل به موفقیت‌های اجتماعی است. همچنین ممکن است به شکل عیان و آشکار اکتساب امور مادی و پول را تحقیر کند.

نارسیسیست خجالتی وجدان سخت‌گیرتری از نارسیسیست معمول دارد. او استانداردهای اخلاقی سطح بالایی دارد و نسبت به لغزش اخلاقی آسیب‌پذیری کمتری دارد. برخلاف جفت نمایشی‌اش، نارسیسیست کمرو احساس پریشانی و ندامت شدیدی در قبال خطای ادیپی و نیز عدم ظرفیت برای همدلی کردن با دیگران احساس می‌کند.
در حالی که او قادر نیست به طور حقیقی نسبت به دیگران توجه کند، اما برای همیشه یاری‌ده آنهاست. برخلاف نارسیسیست معمول که پس از استفاده از دیگران، آنها را نادیده می‌انگارد، نارسیسیست خجالتی قادر به احساس سپاسگزاری و ارائه ترمیم به دیگران است.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «نارسیست خجالتی: پنهان در پشت دیوارهای فروتنی»

روانشناسی خویشتن و ناخودآگاه

لزومی ندارد درباره ناخودآگاه به مثابه یک چیز یا یک مکان فکر شود. در عوض، ناخودآگاه یک روش نگاه کردن به چیزهاست: ما فرض می‌کنیم که مسائل آشکار معنای پنهانی پشت خود دارند. این همان چیزی است که کوهوت بخشی از نیات درون‌نگرانه ما خواند. فرد تنها به واسطه پیش‌زمینه تجربیات خود به واقعیت دسترسی دارد، و بخشی از پیش‌زمینه روانکاو مفهوم ناخودآگاه است. هر رویارویی با یک بیمار را می‌توان در چارچوبی مطالعه کرد که مشارکت‌های عمده از سوی یک فانتزی ناخودآگاه یا مشارکت عمده از سوی کنش‌های بلاواسطه شرکت‌کنندگان را لحاظ می‌کند. مرزی که ما تصمیم می‌گیریم تعیین کنیم، رویکرد متفاوت ما به بیمار را مشخص می‌کند. به نظر می‌رسد بخش زیادی از روانشناسی خویشتن امروزی در همین راستا مجزا می‌شود.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «روانشناسی خویشتن از زمان کوهوت»

خویشاوندکُشی

در واژه‌های فعالانه‌ی «نابود کردن» و «منهدم کردن» که فروید برای اشاره به انحلال عقده اُدیپ استفاده کرده است، طنین یک ویژگی غالب تعارض ادیپی به گوش می‌رسد؛ خویشاوندکُشی [به معنای] نابود شدن والد توسط کودک. خویشاوندکُش این‌گونه تعریف شده: «فردی که قاتلِ کسی است که با او پیوندی مقدس داشته است، مانند پدر، مادر یا دیگر خویشان نزدیک و یا در معنایی گسترده‌تر یک حاکم. گاه کسی که مرتکب خیانت شده است». 

خویشاوندکُش قاتل یک والد یا یکی از خویشان نزدیک است که می‌تواند شامل قتل هر آن‌کس که نماینده و سمبل والد، پدر، مادر و یا خیانت به هر گروه و موجودیتی باشد که مرجع قدرتی والدانه دارد. هنگامی که پیوند مقدس میان کودک و والد شکسته می‌شود، مرجع قدرت والد به قتل رسیده است. خویشاوندکُشی جرمی علیه تقدس این پیوند است. این پیوند بیش از هر چیز با ارتباط ما با پدر و مادر خونی‌مان تجسم می‌یابد. در جوامع پدرسالار، پدرکُش، الگوی نخستین خویشاوندکُشی است. برای فروید، پدر در درجه‌ی نخست تامین‌کننده و مراقبت‌کننده و در عین حال اگر قدرت و تسلطش به چالش کشیده شود، اخته‌کننده است.

در فرایند بزرگسال شدن بسیاری از پیوندهای هیجانی با والدین گسسته می‌شود. اگر چنین چیزی درست باشد، در فرایند رشد سالم این اشتیاق فعالانه به رها شدن و خلاصی [از والدین] پدیدار خواهد شد. در یک معنای مهم، ما با پروراندن خودمختاری و سوپرایگوی خودمان و نیز درگیر شدن در روابط اُبژه‌ی غیر محرم‌آمیزانه، والدین‌مان را می‌کُشیم. ما قدرت، کفایت و مسئولیت آن‌ها در قبال خودمان را غصب می‌کنیم و آن‌ها را به عنوان اُبژه‌های لیبیدویی پس‌زده و انکار می‌کنیم. با نگریستن [به عقده‌ی ادیپ] در خویشاوندکشی، احساس گناه و مسئولیت، سرکوب کردن عقده‌ی ادیپ به نوعی طفره رفتنی ناخودآگاه از  قتل رهایی‌بخش والدین و به نوعی محافظت کردن از پیوندهای وابستگی لیبیدویی دوران کودکی به آن‌هاست.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «افول عقده‌ی ادیپ»

بدن انسان چیز شرم‌آوری ندارد!

والدین ممکن است تلاش کنند تا، با رفتار کردن به شیوه‌ای که انگار هیچ تفاوتی میان نسل‌ها وجود ندارد، در برابر خالی کردن عرصه برای نسل بعد از خود دفاع کنند. مثلاً وقتی والدین در اتاق خواب و دستشویی را نمی‌بندند یا تصاویر اروتیک را به عنوان «هنر» به نمایش می‌گذارند یا در خانه لباس نمی‌پوشند چون «بدن انسان چیز شرم‌آوری ندارد»، آن‌ها به طور غیرمستقیم ادعا می‌کنند که هیچ تفاوت نسلی‌ای وجود ندارد، کودکان و بزرگسالان برابر هستند. کودکان، تحت چنین شرایطی، هیچ اُبژه‌ی والدینی ندارند تا بکُشند و تنها نسخه‌ای منحرف از حاکمیت والدینی را دارند که بر آن تصاحب یابند. این امر باعث می‌شود فرد یک کودک از رشد بازمانده منجمد در زمان باقی بماند.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «خوانش لووالد: بازاندیشی در اُدیپ»

مرگ پدیداری

اکثر ایده‌های من ملهم از بیماران هستند که دِین خودم به آن‌ها را اعتراف می‌کنم. عبارت «مرگ پدیداری» را به یکی از این افراد وامدار هستم. آنچه در گذشته اتفاق افتاد مرگ به مثابه یک پدیدار بود، اما نه به مثابه نوعی واقعیت که مشاهده می‌کنیم. بسیاری از زنان و مردان عمر خود را صرف این پرسش می‌کنند که آیا با خودکشی راه‌حلی می‌یابند، خودکشی به معنای فرستادن بدن به مرگی که از پیش برای روان اتفاق افتاده است. با این حال، خودکشی نه پاسخ بلکه نشان یأس است. من اکنون برای نخستین بار می‌فهمم که منظور بیمار اسکیزوفرنیک من (که خودش را کشت) چه بود وقتی گفت: «تمام آن‌چه از شما می‌خواهم انجام دهید این است که به من کمک کنید برای دلیل درستی مرتکب خودکشی شوم به جای آنکه برای دلیلی اشتباه این کار را بکنم».

بخش‌هایی از مقاله‌ی «ترس از فروپاشی»

رومانس‌های خانوادگی

برای یک کودک کوچک، والدینش در ابتدا تنها مرجع و منبع همه‌ی باورها هستند. شدیدترین و مهم‌ترین آرزوی کودک در سال‌های اولیه زندگی‌اش این است که مانند والدینش (یعنی، والدی از جنس خود) باشد و مانند پدر و مادرش بزرگ باشد. اما افزایش رشد فکری، نمی‌تواند به کودک در کشف تدریجیِ طبقه و جایگاهی که والدینش به آن تعلق دارند، کمک کند.

او با والدین دیگر آشنا می‌شود و آنها را با پدر و مادر خودش مقایسه می‌کند، و بدین ترتیب، حق تردید نسبت به خصوصیات بی‌نظیر و منحصر به فردی که به آنها نسبت داده بود، به دست می‌آورد. اتفاقات کوچکی در زندگی کودک که باعث نارضایتی او می‌شود، موجب تحریک او برای شروع انتقاد از والدینش می‌شود، و برای حمایت از نگرش انتقادی‌اش، از اطلاعاتی که در مورد برتری‌های والدین دیگر نسبت به والدینش به دست آورده است، استفاده می‌کند.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «رومانس‌های خانوادگی»

روده چیزی را قورت نمی‌دهد!

آنچه که با همانندسازی فرافکنانه در ارتباط است، ناتوانی شخصیت سایکوتیک در درون‌فکنی است. اگر او بخواهد تفسیری را بپذیرد، یا این اُبژه‌هایی را که توصیف کردم، بازگرداند، او این کار را از طریق همانندسازی فرافکنانه به صورت معکوس، یا در همان مسیر انجام می‌دهد. در مورد بیماری که گفته بود از روده‌اش به عنوان مغز استفاده می‌کند، این وضعیت به طور کامل توضیح داده شده است.

هنگامی که گفتم او چیزی را قورت داده است، در پاسخ گفت که «روده چیزی را قورت نمی‌دهد.» دکتر سیگال در مقاله‌اش، که این شانس را داشتم که قبل کنگره آن را ببینم، برخی از تغییرات در زندگی بیمار را در موضع افسرده‌وار توضیح داده است؛ اکنون اضافه می‌کنم که، به دلیل استفاده از همانندسازی فرافکنانه، او نمی‌تواند اُبژه‌هایش را ترکیب کند: او فقط می‌تواند آنها را انباشته و فشرده‌سازی کند. علاوه بر این، فرقی نمی‌کند که احساس کند چیزی به درون او وارد شده است، یا اینکه احساس کند آن را درون‌فکنی کرده است، آن ورود را نوعی تجاوز و حمله، و انتقامجوییِ اُبژه‌، به دلیل نفوذ خشونت‌آمیز به درون آن می‌داند.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «رشد اندیشه‌ی اسکیزوفرنی»

ناهشیار سرکوب شده

دقایقی وجود دارند که باید به بیمار گفت فروپاشی‌ای که ترس از آن زندگی او را نابود می‌کند، از پیش روی داده است. این واقعیتی است که پنهانی در ناهشیار چرخ می‌زند. ناهشیار در اینجا دقیقاً ناهشیار سرکوب شده‌ی نِوروز نیست، یا ناهشیار متعلق به صورت‌بندی فروید از بخشی از روان که بسیار به کارکرد عصب-فیزیولوژیک نزدیک است. ناهشیار یونگ نیز نیست که من این‌طور توصیف خواهم کرد: تمام آن چیزهایی که در غارهای زیرزمینی جریان دارند، یا (به عبارت دیگر) اسطوره‌شناسی جهانی که در آن سازشی میان فرد و واقعیت‌های روانی درونی مادرانه رخ می‌دهد. در این بستر خاص (که منظور من است)، ناهشیار یعنی یکپارچگی ایگو قادر نیست چیزی را در بر بگیرد. ایگو آن‌قدر نابالغ است که نمی‌تواند پدیدارها را در حوزه‌ی همه‌توانی شخصی گرد آورد.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «ترس از فروپاشی»

مرگ روانی

منشأ مرگ روانی اغلب مجموعه‌ای از رویدادها در دوران نوزادی و کودکی است که شامل تجربه‌ی «رنج‌های اولیه»ای می‌شوند که فراتر از توان تحمل بیمار بودند. در مواجهه‌ی با حوادث هولناک، بیمار خودش را از زندگی خود حذف می‌کند و با این‌کار از خودش در برابر فروپاشی روانی گسترده و سایکوز مزمن حفاظت می‌کند.

تحت این شرایط، بیمار با ایجاد وضعیتی روانی که در آن وقایع غیرقابل‌تحمل تجربه نمی‌شوند، به طور واکنشی از خود محافظت می‌کند و در عوض، به «زندگی نزیسته» ادامه می‌دهد. فرد همیشه در تلاش خواهد بود تا نظامِ شخصیتی‌ای بسازد که بتواند تجربه‌ی غیرقابل تحملی را که زندگی نکرده در خود جای دهد. در محیط تحلیلی، چنین نظامی با پیوند ذهن ناهشیار بیمار و تحلیلگر به وجود می‌آید. به نظر من ایجاد چنین نظام شخصیتی‌ای یکی از راه‌های فهم هدف اساسی روانکاوی است.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «تأملاتی در باب انجام روانکاوی»

خودافشایی

به درمانگران توصیه می‌شود که پیشاپیش راجع به دیدگاه‌های خودشان در مورد اخلاق خودافشایی بیندیشند. وقتی فرصتی پیش‌بینی نشده به وجود می‌آید، یا هنگامی که یک بیمار درخواست افشا می‌کند، پاسخ -گرچه نیز خودجوش- نه بی‌فکر خواهد بود نه تکانشی.

به راستی، فرصت تأمل و کاوش موضوع توسط درمانگر با بیمار را نباید به نفع پاسخی فوری نادیده گرفت، چنان‌که اغلب دم در دفتر هنگام خروج بیمار طلب می‌شود. پاسخی محترمانه‌ برای دفع‌الوقت سودمند است، همچون «این به نظر می‌رسد چیزی باشد که شاید بخواهیم دقیق‌تر در جلسه‌ی بعدی بررسی کنیم».

بخش‌هایی از مقاله‌ی «جوانب اخلاقی خودافشایی در رواندرمانی»

تی‌پلاس
بریده‌ی مقالات

نارسیست پوست‌نازک

نارسیسیست پوست‌نازک آسیب‌پذیرتر است. از خودش خجالت می‌کشد، نسبت به طرد شدن حساس است، و دائماً خودش را پایین‌تر از بقیه می‌پندارد.

دستاوردهای سر کار یا خانه به جای اینکه منبع قدرت باشند یک عنصر تثبیت‌کننده در شخصیت او هستند، به جای اینکه خود پیروز و مستکبر را تغذیه کنند عزت نفس را افزایش می‌دهند. در نتیجه روزنفلد نسبت به تفسیر عناصر نارسیسیستیک ویرانگر در چنین بیماری هشدار می‌دهد.

تفسیر هم می‌تواند مانع از تشکیل روابط اُبژه‌ی رضایت‌بخش شود و هم حس آسیب‌پذیر او نسبت به خود را خدشه‌دار کند. نارسیسیست پوست‌نازک در اصل «انکارکننده‌ی اُبژه» است، دائماً خودش را تحقیر می‌کند، به دنبال موافقت است و تفاوت را انکار می‌کند.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «سازمان‌های پوست‌کلفت و پوست‌نازک»

پیشینه‌ی سوپرایگو

سوپرایگوی فرویدی یک تک‌گویی ملال‌آور و شریرانه با مخاطب انسان است. چرا که از دیدگاه فروید، سوپرایگو یک ندای ساختگی –یک بخش جعلی– است و پیشینه‌ای دارد. فروید رد این پیشینه را به منظور اصلاح آن می‌گیرد، که مقصود از اصلاح، ایجاد شجره‌نامه‌ای است که با ایده‌ی سنتی‌تر و غیرسکولار وجدان آغاز می‌شود. جدا کردن وجدان از مفهوم به‌ظاهر سکولار سوپرایگو، فروید را در تمام تناقضاتی که با پرده‌برداری از پیشینه‌ی فرد همراه هستند گرفتار می‌سازد.

به ساده‌ترین بیان ممکن، والدین فروید و بیشتر والدینی که اواخر قرن نوزدهم در وین زندگی می‌کردند، احتمالاً خودشان را دارای وجدان می‌پنداشتند؛ و هر حس دیگری درباره‌ی این وجدان‌ها داشتند کم و بیش میراث ضمنی یک پیشینه‌ی مذهبی، یک میراث فرهنگی بود. فروید در واقع می‌خواست توضیح دهد که وارث سکولار این وجدان‌های مذهبی و مذهبیِ سکولارشده، سوپرایگو بوده است.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «علیه خودانتقادگری»

دل‌مشغولی مادرانه

نگرش غالب فروید نسبت به مادری این بود که فرزند اول مادر تداوم خودشیفتگی اوست، و بدین ترتیب دوسوگرایی او نسبت به فرزند زنده‌اش به طور مثبت برطرف می‌شود. فرزند او احساس خواستنی و دوست‌داشتنی بودن می‌کند. عشق او به این کودک زنده احساس گناه در مورد احساسات منفی خود را برانگیخته و او را وادار به ترمیم می‌کند.

با این حال فروید نیز دوسوگرایی مادرانه و دشواری یک مادر در داشتن یک فرزند زنده و در عین حال ناخواسته را تأیید کرد. «چه تعداد مادرانی هستند که کودکانشان را با مهربانی یا حتی مهربانی بیش از حد دوست دارند… اما آن‌ها را ناخواسته تصور کرده و آرزو دارند که آن موجود زنده در آن‌ها رشد بیشتری پیدا نکند!»

بخش‌هایی از مقاله‌ی «دل­‌مشغولی مادرانه­‌ی آغازین»

جوانه زدن حس واقعیت روانی

مشخصه موضع افسرده‌وار شامل رابطه دوسوگرایانه با اُبژه کامل، جوانه زدن حس واقعیت روانی، به همراه اضطراب‌های مربوط به از دست دادن و حس گناه خواهد بود. حرکت از یک موضع به موضع دیگر، حرکتی از یک عملکردِ عمدتا سایکوتیک به نوروتیک خواهد بود. همه‌توانی کمتر و قدرت ایگو بیشتر می‌­شود.

مفهوم موضع با مراحل تکامل یکی نیست. اگرچه، موضع پارانوئید/اسکیزوئید زودتر سازماندهی می‌شود. “موضع” وضعیت ایگو، اضطراب‌های معمول، رابطه با اُبژه و دفاع‌هایی که عمدتا در هر سطح وجود دارد، را توصیف می‌کند. خود عقده اُدیپ می‌تواند عمدتا به شیوه پارانوئید/اسکیزوئید یا افسرده‌وار سازماندهی شود. پایدار شدن موضع پارانوئید/ اسکیزوئید به درجاتی متفاوتی با حل و فصل موضع افسرده‌وار تداخل می‌کند و زمینه‌ساز پاتولوژی می‌شود.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «اشاره‌ای به برخی مفاهیم بالینی در آثار ملانی کلاین: رهایی از نارسیسیزم»

انکار مرگ

به ادعای رَنک، ایده‌ی جاودانگی روح در واکنش به ترس پنهان ما از مرگ به وجود آمد. ادیان توحیدی، که وعده‌ی زندگی پس از مرگ را می‌دهند، از این تکانش ظاهر شدند. این ایده چندان اصیل نیست، اما رَنک فراتر می‌رود. او ادامه می‌دهد که نیروهای ناخودآگاه مانع از تفکر افراد در مورد مرگ می‌شوند.

جامعه مکانیسم‌ها و اشکالی از انطباق فرهنگی ایجاد کرده، که قرار است از آگاه شدن مردم نسبت به طبیعت حیوانی خود -و به تبع آن، میرایی‌شان- جلوگیری کنند. تابوهای اجتماعی و خصوصی‌سازی نیازهای بیولوژیکی از این واقعیت ناشی می‌شوند که ما –درست مانند سگ همسایه- یک دستگاه هاضمه و یک رانه‌ی جنسی داریم. هر چیزی در مورد ما که ممکن است متضمن حیوانیت و میرایی باشد با یک «سپر» فرهنگی پوشانده می‌شود.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «چگونه فرهنگ بر اضطراب مرگ غلبه می‌کند.»

روانکاوی، هنرِ آفریدن است.

روانکاوی یک تجربه‌ی هیجانی زیسته است. به این ترتیب، قابلِ ترجمه، رونویسی، ضبط، توضیح، درک یا گفتن از طریق کلمات نیست. همان چیزی‌ست که هست. با وجود این، معتقدم که می‌­توان در مورد آن تجربه­‌ی زیسته مطالبی بیان کرد که در مورد جنبه­‌هایی از آنچه که بین روانکاوان و بیماران آنها در زمان اجرای کار روانکاوی اتفاق می­‌افتد، ارزش تفکر دارد.

در تفکراتم که غالباً در زمان نوشتن اتفاق می‌­افتد، این کار را مفید دانسته‌­ام که هنگام تلاش برای یافتنِ ماهیت معنا، در ابتدا خودم را به استفاده از حداقل کلمات ممکن محدود کنم. تجربه‌ی من در زمان نوشتن مطالب روانکاوی، همچنین نوشتن شعر این است که تراکم و غلظت کلمات و معانی آنها کمک می‌­کند تا از قدرت زبان برای بیان آنچه نمی‌­توان گفت، بهره‌­مند شد.

یک شخص به دلیل داشتنِ درد عاطفی، که برایش مجهول و ناشناخته است، با روانکاو مشورت می­‌کند، او یا نمی­‌تواند رؤیا ببیند (یعنی قادر به انجام فعالیت روانی ناهشیار نیست) یا آنقدر از آنچه که در رؤیا می­بیند، آشفته است که رؤیا دیدنِ او قطع می‌­شود. تا زمانی که او نتواند تجربه‌­ی عاطفی­‌اش را در رؤیا ببیند، قادر به تغییر، رشد، یا تبدیل شدن به چیز دیگری غیر از آنچه که بوده است، نیست. بیمار و روانکاو در طی جلسات روانکاوی در آزمونی مشارکت می‌کنند که این آزمون به گونه‌­ای طراحی شده تا آنالیزان (با مشارکت روانکاو) بهتر بتواند رؤیاهای نادیده و رؤیاهای قطع شده‌­اش را ببیند. رؤیاهایی که بیمار و روانکاو می­بینند، همزمان رؤیاها (و خیال‌پروری­‌های) خودشان و سوژه‌ی سومی است که هم بیمار و روانکاو است و  در عین حال، هیچ یک از آن دو نیز نیست.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «هنر روانکاوی: رؤیت رؤیاهای نادیده و گریه‌های قطع شده»

رنج‌های ابتدایی

وینیکات با در نظر داشتن این بیان از رابطه‌ی مادر-نوزاد اولیه، فهرستی از «رنج‌های ابتدایی» شکلی از درد که «اضطراب واژه‌ای به‌قدر کافی قدرتمند برای آن نیست» ارائه می‌دهد و پس از هرکدام، سازمان دفاعی که قرار است در برابر تجربه‌ی رنج ابتدایی اساسی «که غیرقابل اندیشیدن است»، از فرد محافظت کند. این رنج‌ها در طی دوره‌ای به وقوع می‌پیوندند که فرد در حالت وابستگی مطلق است. زمانی که مادر «کارکرد ایگوی کمکی را تأمین می‌کند… زمانی که نوزاد، «نا-من» را از «من» جدا نکرده است». رنج‌های ابتدایی و راه‌هایی که در برابر آن‌ها از خود دفاع می‌کنیم عبارت‌اند از:

  1. بازگشت به حالت غیر یکپارچه (دفاع: عدم‌یکپارچگی).
  2. سقوط برای همیشه (دفاع: خودنگاه‌داری).
  3. فقدان سازش روان‌تنی، شکست جای‌گیری (دفاع: شخصیت‌زدایی).
  4. فقدان حس امر واقعی (دفاع: بهره‌گیری از خودشیفتگی اولیه و غیره)
  5. فقدان ظرفیت رابطه با اُبژه‌ها (دفاع: حالات اوتیستی، رابطه فقط با پدیدارهای سلف).

و الا آخر.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «ترس از فروپاشی و زندگی نزیسته»

مرگ روانی

منشأ مرگ روانی اغلب مجموعه‌ای از رویدادها در دوران نوزادی و کودکی است که شامل تجربه‌ی «رنج‌های اولیه»ای می‌شوند که فراتر از توان تحمل بیمار بودند. در مواجهه‌ی با حوادث هولناک، بیمار خودش را از زندگی خود حذف می‌کند و با این‌کار از خودش در برابر فروپاشی روانی گسترده و سایکوز مزمن حفاظت می‌کند.

تحت این شرایط، بیمار با ایجاد وضعیتی روانی که در آن وقایع غیرقابل‌تحمل تجربه نمی‌شوند، به طور واکنشی از خود محافظت می‌کند و در عوض، به «زندگی نزیسته» ادامه می‌دهد. فرد همیشه در تلاش خواهد بود تا نظامِ شخصیتی‌ای بسازد که بتواند تجربه‌ی غیرقابل تحملی را که زندگی نکرده در خود جای دهد. در محیط تحلیلی، چنین نظامی با پیوند ذهن ناهشیار بیمار و تحلیلگر به وجود می‌آید. به نظر من ایجاد چنین نظام شخصیتی‌ای یکی از راه‌های فهم هدف اساسی روانکاوی است.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «تأملاتی در باب انجام روانکاوی»

دلبستگی و انگیزش

با عنایت به اعتمادی که نسبت به روانشناسی خویشتن کوهوت در خصوص دلبستگی به عنوان انگیزش اصلی خویشتن برای برقراری و حفظ انسجام خویشتن وجود دارد که جایگزین رانه‌های دوگانه روانشناسی کلاسیک به عنوان عامل اصلی می‌شود، این موضع تا حد زیادی در یافته‌های باکال و نیومن، گلدبرگ، استولورو و همکارانش و وولف حفظ شده است.

باخ یک اصل انگیزشی متفاوت را مشخص می‌کند. باخ با پر کردن شکاف میان ذهن و مغز به واسطه برابر دانستن فعالیت دستوری مغز با احساس سوبژکتیو شایستگی، ادعا می‌کند که کارکرد اصلی مغز، یعنی ایجاد دستور، از نظر روانشناختی توسط فرد به صورت شایستگی تجربه می‌شود؛ از این رو شایستگی و دستیابی به عزت نفس که همایند آن است، تبدیل به نیروی انگیزشی اصلی در سراسر دوران زندگی فرد می‌شود.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «روانشناسی خویشتن پس از کوهوت»

لذت کشف وحدت درون

به عنوان یک انسان، ما برای همیشه به بخش‌هایی تقسیم می‌شویم. زمانی که خواهر و برادر هستیم، زن و شوهر نیستیم. زمانی که زن و شوهر هستیم، خواهر و برادر نیستیم. زمانی که در جمع هستیم، جنبه‌های خصوصی خود را پشت سر می‌گذاریم و زمانی که به خیال‌پردازی‌های شخصی‌مان باز می‌گردیم، خودهای بیرونی ما از دستان‌مان بیرون می‌افتد. یک دوست، در یک مهمانی غیر رسمی جراح بودن خود را به کناری می‌نهد و یک جراح در اتاق عمل، دوست بودن خود را کنار می‌گذارد.

بر خلاف یک گربه یا یک سگ یا یک کبوتر یا یک سنجاب یا یک پلنگ، ما به سختی می‌توانیم همیشه تمام خویشتن خود را نمایان کنیم. در نتیجه، ما -همه‌ی ما- به دنبال فرصتی برای انجام این کار هستیم. لحظات رسیدن به ارگاسم جنسی، خواب‌های بدون رؤیا و در اندازه‌ی کوچکتر، در وضعیت بی‌هدف دراز کشیده (خان ۱۹۸۳) این وحدت در درون را به ما عرضه می‌کند. همچنین فعالیت‌هایی مانند پارو زدن در یک قایق، آواز خواندن، ژیمناستیک، نواختن موسیقی جز، بسکتبال بازی کردن نیز ممکن است برای برخی از افراد منجر به وحدت درونی شود. برای من، این وحدت با نوشتن اتفاق می‌افتد. من تماماً یکپارچه می‌شوم. بیشتر شبیه یک سگ گلدن رتریور شیرین می‌شوم، زمانی که جذب نوشتن می‌گردم. چه چیزی می‌تواند از این بهتر باشد؟

بخش‌هایی از مقاله‌ی «رقص با کلمات»

Back To Top
×Close search
Search